تقدیم به بهزاد ستوده عزیز و تمام کسانی که عشق کودکیشان را در سینه و قلب خود محبوس کردند

بيشتر كارتونهاي دوران كودكي ما را سه شركت نيپون، تاتسونوكو و توئي ساختهاند. به ياد بعد از ظهرهاي دوران كودكي كارتونهايي مثل سندباد، بلفي و ليلي بيت،حنا دختري در مزرعه، بنر،
بابا لنگ دراز و ... را در اين قسمت با هم مرور ميكنيم.
سوسمار ماجي پير، عموي هميشه مريض بلفي، سگ پاكوتاه حنا، پدر معروف پسر شجاع، عمو جغد شاخدار، برونكاي بدجنس، چهاردست دوستداشتني،گربه نرة احمق، پاريكال وفادار و مانتيسهاي وحشتناك هاچ و ... همه و همهشان مال يك كشور بودند.
شركتهاي ژاپني كه اصليترينشان شركت« نيپون» بود. نميدانيم وقتي شما بفهميد كه خانوادة دكتر ارنست و مهاجران و جودي ابوت و كلي كارتون ديگر را همين نيپونيها ساختهاند، به اندازة ما هيجانزده ميشويد يا نه. شانسي كه ما آورديم اين بود كه بعد از انقلاب، رابطة ايران و آمريكا يك دفعه شكرآب شد و ديگر نتوانستيم از كمپانيهاي معروف آمريكايي مثل هانا-باربرا كارتون بخريم.
بر خلاف آنچيزي كه ما فكر ميكنيم، كمپاني نيپون در دنيا عملا با دو كاراكتر شناخته ميشود: راسكال (يا همان رامكال) و «چيبي ماركوچان».
زنبور بي عمل
هميشه از اينكه آدم بد قضيه يعني «كلاهقرمزي» (نهآن كلاهقرمزي) روسري سرش است لجم ميگرفت. (از همان زمان ردپاي بيگانگان را در كارتونها كشف كردم و بعد از آن سعي كردم به همگان بفهمانم كه اينها براي خراب كردن«حجاب»، سر عنكبوت غرغرو و بدجنس داستان، لچك بستهاند.)

نيكو چنگي به دل نميزد. با آن موهاي فرفري زردش كه معلوم نبود به يك جانور چه ربطي دارد. زيادي بچه مثبت بود، مثل اكثر نقش اولهاي كارتونها.
به طرز احمقانهاي درست رفتار ميكرد و حالت را به هم ميزد. ولي عاشق نيك بودم. پر دردسر، شكمو، خوابآلود و كله شق. كيف ميكردم وقتي يك سنگ ميانداخت ته چاه و صد تا عاقل را ميگذاشت سر كار.
با آن صداي با نمك و پر رويش كه ته بيخيال و عليالسويه بود. از آن مورچهها هم خوشم ميآمد مخصوصا وقتي مثل خنگها راه كوتاه را نميفهميدند و جلوي پايشان را ميگرفتند و ميرفتند.
موش دانشمند هم كه خيلي شبيه آقاي صارميفر خودمان بود (البته اين را بعدها فهميديم) لج آدم را درميآورد. اطلاعاتش راجع به آخرين پديدههاي علم، زيادي كامل بود. و ديگر همان قصة هميشگي خرخوانها و غيره. ولي خيلي حال ميداد وقتي عينكش را برميداشت. چشمهايش شكل بهعلاوه ميشد. هميشه هم با خودم درگير بودم كه اين و آن يارو «مگسه»، عينكهايشان را از كجا آوردهاند؛ آن هم دقيقا سايز خودشان. (اگر ميگوييد از همان جايي كه خالة كلاه قرمزي، ميل بافتنيهايش را آورده بود، خيلي بيمزهايد.) سرگين غلتانكها هم به نظرم خيلي بيادب و بيملاحظه بودند. آخر چيز بهتر و مطبوعتري نيست كه آدم روي زمين بغلتاند و باهاش زندگي بچرخاند؟ (البته ناگفته نماند كه حضورشان باعث شد ما در آن سن، كلمة ثقيل و صحيح «سرگين غلتانك» را به توصية مادر ياد بگيريم و به جاي «سوسك» ازش استفاده كنيم).

دور دنيا با هشتاد جانور

همان اولين باري كه داستان را خواندم، به نظرم ضعيفتر از باقي كارهاي ژولورن آمد. و اين، نه بهخاطر تكنيك قصهگويي و نوع روايت و اين حرفها، بلكه بهخاطر خود سوژة داستان بود. شرح گشتن به دور كرة زمين در هشتاد روز، ماجرايي كه حتي در زمان خود ژول ورن هم اصلا عجيب و هيجانبرانگيز نبوده، نياز به يك چيز اضافه دارد تا تبديل به يك داستان جذاب و پركشش بشود. خود ژول ورن هم اين را فهميده و در داستانش سوژة تعقيب و گريز بهخاطر سرقت بانك مركزي لندن را گذاشته.
اما اين خط داستاني اضافي جواب نداده و كمك چنداني به جذابيت داستان نكرده است. هاليوود علاوه بر اين سوژه، يك بار (در 1956) طنز و نيز دكورهاي عظيم را به كار گرفت و يك بار (در 2004) جكي چان و هنرهاي رزمي را وارد قصه كرد كه فكر ميكنم باز هم جواب نداد و (عليرغم اسكار گرفتن آن اولي) كار چشمگير و خاطرهبرانگيزي از آب درنيامد.
نيپون يك چيز ديگر رو كرد. استفاده از حيوانات (البته فقط خانوادة گربهسانها و موشها) به جاي شخصيتهاي داستان. اين يكي گرفت.
تنوع نوع، چهره و شخصيت كاراكترهاي اين كارتون، كه بستگي به نقش و اهميت كاراكتر داشت(خود ويليفاگ شير بود و خدمتكارش گربه و دوست خدمتكاره هم موش)، پيشبيني كاراكتر بعدي را به يك سرگرمي جذاب تبديل كرده بود.
و آنت اسب چوبي لوسين را شكست

«داستاني دربارة تلخيهاي زندگي، عشق، تنفر و بخشش...»، خيال ميکنيد اين جملهها راجع به داستانِ فيلمِ مثلا «21 گرم» است؟! نه، اشتباه نکنيد، اينها دربارة داستانِ «گنجينههاي برفي» نوشتة پاتريشيا سَنت جان، نويسندهاي است که براي بچهها داستان مينويسد و سري کارتوني مشهور «قصههاي آلپ: آنِتِ من»، محصول کمپاني «نيپون» که اولين بار در سال 1983 و در شبکه «فوجي» نشان داده شد و ما آن را با عنوانِ «بچههاي کوه آلپ» ديدهايم، از روي داستان آن ساخته شده است.
سنت جان، نويسندة انگليسيتبار، دوران نوجوانياش را به خاطر کار پدرش، در يکي از دهکدههاي دامنة کوه آلپ و در سوئيس گذراند و به همين خاطر بيشتر نوشتههايش دربارة مردم آلپ و نوع زندگي روستايي آنجا است.

لابد يادتان مانده که ماجرا از چه قرار بود، آنت دخترِ نوجواني است که برادري کوچک و شيرين به اسم دني دارد، آنها با پدرشان توي مزرعهاي در دامنههاي آلپ زندگي ميکنند و مادرشان بعد از به دنيا آوردن دني کوچولو مُرد. در همسايگي آنها لوسين با خانوادهاش زندگي ميکند که با آنت خيلي صميمي است و خلاصه همه چيز، خيلي خوب است تا اين که از بد روزگار لعنتي، طي حادثهاي دلخراش، دني کوچولو از پرتگاهي ميافتد و پايش فلج ميشود، مقصر لوسين است و طبيعتا تمام دوستي بين او و آنت به تنفر و دشمني مبدل ميشود و... متوجه هستيد که، با يک ملودرام ناب طرف هستيم که کليشهها را خوب رعايت کرده و شخصيتپردازي قرص و محکمي دارد.
اتفاقا کمپاني «نيپون» و سازندگان ژاپنيتبار اين سري کارتوني، بهترين کار ممکن را انجام دادند و تا ميشده همه چيز را غمناک و غلو شده نشان دادند، ملودي غمگين و زيباي موسيقياش يادتان است؟

به خاطر همين، هر چقدر هم از پخش اين کارتون بگذرد، تصويرهايش شفاف، در ذهنمان باقي مانده، مثل آن قسمتهايي که لوسين بيچاره توي برف و يخ بلند ميشد و ميرفت پيش آن پيرمردي که تنها توي کوهستان زندگي ميکرد و از او تراشکاري ياد ميگرفت، يادتان هست چقدر کاراکتر آن پيرمرد جذبه داشت؟ يا اين قسمت که اگر بميريم هم از ذهنمان پاک نميشود که آنت از روي بدجنسي، اسب چوبي اي را که لوسين با بدبختي تراش داده بود، انداخت و شکست، تازه قبل از آن هم کشتي چوبي خوشگلي را که لوسين براي دني ساخته بود، خردِ خاک شير کرد! اين چه وضعش بود ديگر؟!
كاش لنگ همه باباها دراز بود
قرار نيست حتما يتيم باشي و خانم «ليپت» موقع برداشتن يواشكي شيريني از روي ميز، پشت دستت زده باشد. همينطوري هم ميتواني خودت را بگذاري جاي او. «جودي» انتقام همهمان را از اين دنيا و آدمهايش ميگيرد

سنجاب زنگولهپا
فکر ميکنم تنها گربۀ مورد علاقهام در کارتونها، مادر بنر بود. مادر يک سنجاب. سنجاب کوچولويي که در تلة آدمها گرفتار شده بود و اين گربه او را در مزرعه نگه داشته بود و بزرگ کرده بود.

فکر ميکنم اين بهخاطر همدردي با خود بنر بود، وقتي که باقي سنجابها به خاطر چيزهايي که از مادرش داشت، مسخرهاش ميکردند. بنر، ماهي ميخورد، موقع خواب دمش را بغل ميکرد و زنگوله به گردنش داشت و براي همينها بقيۀ سنجابهاي جنگل مسخرهاش ميکردند.
و من، هر وقت بنر مسخره ميشد، قيافۀ همکلاسي يتيمم ميآمد جلوي چشمم و آن روزي که بهخاطر حرفي مسخرهاش کرديم و بعد او با يک بغضي گفت: «مامانم اينجوري ميگفت» و دويد توي حياط.
کارتون بنر، يکي از آن داستانهايي بود که روابط سادة زندگي را به تصوير ميكشيدند: دوستيهاي كودكانه، سادگيهاي لذتبخش، قهرها و آشتيهاي بچگانه. تقريبا همۀ کاراکترهاي بنر و ماجراهايشان، معادل خارجي داشت و راحت ميشد با آنها رابطه برقرار کرد. از «مامان گربه» که بنر در آتشسوزي مزرعه از او جدا شده بود و تصوير يک مادر ايدهآل و همراه بود.
تا «خاله لاري» که بچهاش «کلي» هميشه از دست مراقبتهاي زيادي مادرش فراري بود. «سو» و پدربزرگش و همدليشان با بنر و «رادا» که هميشه به بنر حسودي ميکرد و آخر وقتي بنر او را از دست يک لاکپشت نجات داد، با او خوب شد.
«گوجا» با آن ابروهاي پهن که هميشه با همه چيز مخالف بود. و «عمو جغد شاخدار» که برخلاف غريزهاش از خوردن بنر خودداري ميکرد و او را دوست داشت و شايد دوستداشتنيترين شخصيت کارتون بود.

کارتون بنر (BANNERTAIL) را نيپون در سال 1979 ساخت. سريال، 26 قسمت داشت و از روي يک رمان آمريکايي به همين اسم (که نويسندهاش، Ernest Thompson Seton داستان «بچههاي کوه تالاک (جکي و جيل)» را هم نوشته و ظاهرا آن قصه، زندگينامة خودش است) ساخته شده.
کارگردانش، يوشيهيرو کوردا (Yoshihiro Kuroda)، کارگردان «خانوادة دکتر ارنست» و «بچههاي کوه تالاک» هم هست.
او دربارۀ بنر گفته: «با آهنگ نواهاي ژاپني و صداي زنگوله، يک سنجاب کوچولو تند و تند رد ميشه و از درخت ميره بالا. بعد توي سوراخ با يک ضربة دندان، گردو را نصف ميکنه. اسم اين سنجاب، بنره.»
جغدي كه آدم شد
عقل؟ احساس؟ رابطه؟ هوس؟ وجدان؟ خودآگاهي؟ غريزه؟ آدم را ـ يا انسان را ـ با كدام يك از اينها ميشود شناخت؟ كدامشان برچسب بهتري است روي پيشاني انسانيت/ به پيشاني خودم كه نگاه ميكنم، همه را ميبينم و ميدانم آدمها هرقدر بزرگ يا كوچك، ميان همة اين اسمها دست و پا ميزنند.

ميان كارتونهايي كه ما ديديم، ترديد و تصميم، كم نبود. لااقل يادم هست كه آنِت، هرچند تصميم گرفته بود لوسين را نبخشد، تا آخر ميان خشم و غرور و مهرباني بالا و پايين ميرفت.
اما آنت – و بقيه – ترديدشان كودكانه بود. واكنشي بود در مقابل يك اتفاق ناخوشايند بيروني.
اينكه عادي باشند و انتقام بگيرند، يا خوب باشند و ببخشند. معمولا همه به عنوان شخصيتهايي كه ما به عنوان طفلهاي معصوم، چشممان از صبح تا شب، زندگيشان را ميكاويد، وظيفه داشتند در نهايت، خوب بودن را انتخاب كنند و به ما ياد بدهند در ميان آدمهايي كه به عمد يا به سهو، مطابق ميلمان رفتار نميكنند يا حتي عذابمان ميدهند، بخشش و مهرباني چطور معجزه ميكند و سنگ را روي سنگ نگه ميدارد.
اما هيچ قانون نوشته يا نانوشتهاي غير از آن فيلمنامة بيرحم – آن پرنده را وادار به خودداري و خودآزاري نميكرد. او خودش اينرا انتخاب كرده بود.
اينكه با وعدههاي غذايياش، رابطة دوستانهاي برقرار كند. ديگر پرنده نباشد، حيوان نباشد و سعي كند مثل آدمها جلوي غريزهاش بايستد. او از يك سنجاب خوشش آمده بود و بايد تاوان جدي گرفتن احساساتش را ميداد.
نويسندة داستان، كارش را خوب ميدانست. ميتوانست مثل همة كارتونهاي ديگر، يك زوج شكارچي – طعمه خلق كند و با طرفداري از طعمه، يك تعليق بامزه و اعصاب خردكن بهوجود بياورد و داستانش را جلو ببرد.
زندگي عمو جغد شاخدار، حتي بدون آن پايان غمانگيز، يك تراژدي بود. يك تراژدي انساني براي بچههاي 10ساله.
بورخس هم عشق سندباد بوده است
بورخس، قصهگوي آرژانتيني ميگويد: «انسان در هزار و يك شب گم ميشود؛ با ورود به اين كتاب، سرنوشت حقير انساني خود را فراموش ميكند و به دنياي ديگري قدم ميگذارد.»

كافي است كمي از قصههاي تو در توي هزار و يك شب با شخصيتهاي جادوييشان را خوانده باشيد، يا داستان خود كتاب را بدانيد كه چطور هستة اوليهاش قرنها پيش در هند شكل گرفت و در عهد ساسانيان به ايران آمد و در عهد عباسيان به بغداد راه يافت و بعد هم به مصر و آخر سر هم در قرن هجدهم به زبانهاي اروپايي ترجمه شد و در هر يك از اين سفرها، هر كسي يك حكايت به آن اضافه كرد و دنياي جادويي آن را گسترش داد.
كافي است يك كمي ماجرا را بدانيد تا بفهميد چرا آدم بزرگي مثل بورخس اينقدر شيفتة اين كتاب است و از نديدن كارتون «سندباد» حسرت ميخورد.
«نابينايي بد نيست. با آن مشكلي ندارم. فقط از اينكه برگردانهاي سينمايي هزار و يك شب را نميبينم، كمي دلگيرم. بهخصوص آن انيميشني كه ميگويند از همة فيلمهاي ديگر به اصل كتاب نزديكتر است.»
البته كارتون سندباد، خيلي هم به متن كتاب وفادار نيست و كارگردان بيشتر به روح جادويي «هزار و يك شب» وفادار مانده.
سندباد در اصلِ «هزار و يك شب»، مرد مسني است كه خاطرات سفرهاي دريايياش را تعريف ميكند و برعكس، علاءالدين، پسر جواني است كه چراغ جادو را پيدا ميكند.
عليبابا هم اينطور كه در كارتون آمده، يك دزد نيست و بلكه جلوي كار چهل دزد بغداد را ميگيرد.

فومیو کوراکاوا، کارگردان سندباد هم (که قصهگوي قهاري است و بهجز سندباد كارتونهاي «کتاب جنگل»، «دور دنیا در هشتاد روز»، «زنان کوچک»، «بچههای آلپ» و «سارا کورو» را در کارنامه دارد) حق دارد قصة خودش را بگويد و چيز جديدي به اين كتاب جادويي اضافه كند. به قول بورخس «عصر هزار و يك شب تمام نشده است.»
خرسِ روسي
بين سريهاي کارتوني که تلويزيون پخش ميکرد، «دهکدة حيوانات» و «پسر شجاع» شباهتهاي زيادي به هم داشتند.
ساکنين دهکده در هر دو داستان، حيوانهاي مختلفي بودند شبيه انسان. از طرز زندگيشان گرفته تا لباس پوشيدن و راه رفتنشان مثل آدمحسابيها بود.

جدا از فرم قصهها، شخصيتهاي دو قصه هم شباهتهاي زيادي داشتند. بچهها دو دسته ميشدند: خوبها (که خوب بودنشان بينهايت روي اعصاب بود) و بدها (که ما با آنها حال ميکرديم!).
خودمانايم، ميشد از جذابيت غيرقابل انکار تيم خلاف دراگو، گربه (تمام خانوادة گربه زنداني بودند به خاطر خلاف!) و روباه گذشت و مثلا ميشا و ناتاشا و ميلا را که کفر آدم را درميآوردند، دوست داشت؟
يا يک تار موي شيپورچي عزيز و دوستداشتني را با صدتا مثل پسر شجاع با آن سارافون يكبندياش که هنوز هم معطل ماندهايم كه چرا نمياُفتاد، عوض کرد؟
شباهتهاي دو کارتون، باز هم بيشتر از اين حرفها است. هر دو کاراکتر خوبِ نقشِ اصلي، پدرهاي فيلسوف و دنيا ديدهاي داشتند و جالب است که هر دو هم پيپ ميکشيدند.
باز هم بگويم؟ دوبلور جفت پدرهاي پسرشجاع و ميشا، پرويز ربيعي بود! عمدة تفاوت دو کارتون، اين بود که منفي بودن بچهبدها در «دهکدة حيوانات»، ريشه در خانوادههايشان داشت و مثل دار و دستة شيپورچي از بُته به عمل نيامده بودند.
پدر دراگو و پدر و مادر روباه به بچههايشان خط مشي ميدادند و کل خانوادة گربه که اصلا مهمان هميشگي زندانبان فلکزدة دهکده بودند.
ماجرا اينطور شروع ميشود که روزي خانوادة ميشا با قطار به دهکده ميآيند. سالها است هيچکس به آن منطقه نيامده و همه از روي کنجکاوي به ايستگاه ميآيند.
پدر ميشا فکر ميکند همه براي خوشامدگويي به آنها آمدهاند. از مردم آنجا خوشش ميآيد و تصميم ميگيرد در دهکده بماند.
کارتون «دهکدة حيوانات» توسط کمپاني نيپون در 26 قسمت (هر قسمت 26 دقيقه) تهيه شده. اما ميشا جور ديگري هم مشهور است. سال 1980 نشان المپيک مسکو بوده و طراحي به نام ويکتورچيژيکف که براي کتابهاي کودکان نقاشي ميکرده، طرح اين سمبل ورزشي را داده است.
«ميشا خرسه» يکي از اولين نشانههاي ورزشي روسي است که موفق شد روي بسياري از کالاهاي تجاري قرار بگيرد و عامل فروش آنها بشود.
کشتي شکستگان
بين کارتونهاي اين شکلي ژاپني که آن موقع زياد از تلويزيونمان پخش ميشد، «مهاجران» و «خانواده دکتر ارنست» تمِ داستاني تقريبا مشابهي داشتند، خانوادههايي که زادگاهشان را ترک ميکردند و ميخواستند به استراليا مهاجرت کنند، با اين تفاوت که در «مهاجران»، خانواده سالم به مقصدش ميرسيد و آنجا مشکلاتش شروع ميشد، اما خانوادة دکتر از اقبال بدشان، سفر دريايي را انتخاب کردند و يکهو طوفان به کشتيشان زد و فقط کل خانوادة دکتر نجات پيدا کردند و به يک جزيرة متروک پناه بردند.

داستانِ اين سري کارتوني محصول کمپاني «نيپون» با عنوان اصلي «فلون در جزيرهاي عجيب» براساس رمان مشهور «خانواده سوئيسي رابينسون» نوشتة يوهان ديويد وايس است که تا حالا فيلم و سريالهاي زيادي از روي آن ساخته شده و يکي از شبکههاي تلويزيوني خودمان هم سريال داستانياي با عنوان «خانوادة رابينسون» پخش کرد.
ماجرا اينطوري شروع ميشود که دکتر ارنست رابينسون با خانوادهاش در شهر بِرنِ سوئيس زندگي ميکنند، روزي يکي از دوستان دکتر، از استراليا، نامهاي برايش ميفرستد و از دکتر ميخواهد که به استراليا سفر کند، بالاخره تعارف هم که بگيرنگير دارد و دکتر به اتفاق همسرش، آنا و پسر بزرگش، فرانتس و دخترش فلون (که راوي داستان هم است) و برادر کوچکشان، جک، سفر درياييشان به استراليا را شروع ميکنند، اما طوفان نميگذارد مهمانهاي محترماش به مقصد برسند!

اتفاقهاي جور واجوري که براي اهالي خانواده، توي جزيره پيش ميآيد، خوراکِ داستانهاي پنجاه اپيزودي (هر قسمت 25 دقيقه) اين سري کارتوني نسبتا طولاني است.
بعد از چند قسمت يک کاپيتان لاابالي به اسم مورتون که در يکي از قسمتها ميخواست به بچهها سيگارِ برگ درست کردن ياد بدهد و با واکنش تند همسر دکتر مواجه شد و پسربچة رنگين پوستي به اسم تامتام، که اوايل اصلا حرف نميزد و کمکم صدايش درآمد، به کاراکترهاي کارتون اضافه ميشوند و البته حيوانِ سنجاب مانندِ عجيبي با نام«Petite Cuscus» که فلون و جک اسمش را مِرکِر گذاشتند.
سوار بر سبد
دوست داشتم خانهام مثل خانة استرلينگ بود؛ يك كلبة چوبي، وسط انبوهي از درخت. از همانهايي كه هميشه توي نقاشيهايم ميكشيدم، همان مربعهاي ساده كه يك مثلث رويشان بود، مثلثي كه ميخواست شيرواني خانه را نشان دهد.

خانههاي نقاشيهاي بچههاي امروز را دوست ندارم، از اين مستطيلهاي دراز كه تويش پر از مربع است خوشم نميآيد. آپارتمانهاي جديد كجا و خانة استرلينگ كجا؟
دوست داشتم صبحها مثل استرلينگ سوار دوچرخهام شوم و داد بزنم «رامكال» (يا راسكال) بعد رامكال با آن خطهاي پهن سياه، روي گونهاش و آن چشمان نخودي و نازنينش، سرش را از لانه بيرون بياورد و از درخت پايين بيايد و بپرد توي سبد جلوي دوچرخهام.
دوست داشتم سر راه، براي آليس دست تكان دهم و وقتي به اسكار ميرسم بزنم زيركلاه حصيرياش و وقتي به كارل ميرسم سلام كنم. ركاب بزنم و از جلوي مدرسه و خانة خانم كلاو مزرعة اسكار اينها رد شوم.
استرلينگ، امسال صد ساله ميشود. منظورم استرلينگ نورث واقعي است، همان كسي كه حدود 40 سال پيش، راسكال را نوشت و نام خودش را براي هميشه در ادبيات كودكان ماندگار كرد.
استرلينگ، سال 1906، توي روستاي ادگرتون (ايالت ويسكانسين) به دنيا آمد و داستاننويسي را عملا بعد از فارغالتحصيلي از دانشگاه شيكاگو شروع كرد.
همة داستانهاي استرلينگ مثل رامكال، يك جورهايي به روستاي ادگرتون ربط دارد. راسكال (1963) قصة خود استرلينگ بود، يك زندگينامة شخصي از زندگي نوجواني ده دوازده ساله كه لابهلاي مشكلات پدر رؤياپردازش (ديويد ويلارد نورث) و مرگ مادرش (اليزابت نلسون نورث) و مردم دور و برش گير كرده بود.
سال 1963 كه راسكال منتشر شد، آنقدر مورد توجه قرار گرفت كه چند سال بعد، والت ديزني از رويش يك فيلم ساخت. يكدفعه رمان به 18 زبان ترجمه شد و 500 هزار جلد از آن در سراسر دنيا به فروش رفت.
يكي از همين نسخهها هم به دست رئيس نيپون رسيد. او هم آن را خواند و تصميم گرفت از رويش كارتون بسازد. براي همين يك تيم چند نفره را مأمور كرد كه به ادگرتون بروند.
آنها خانة چوبي استرلينگ، كليساي روستا و ساختمان قرمز رنگ دبيرستان را مو به مو، زير و رو كردند.
خانه سر جايش مانده بود، كليسا هم كمابيش مثل اولش بود، ولي مدرسه شده بود دفتر جايي به اسم IKI. نيپونيها آنقدر دور و بر خانه پرسه زدند و از در و ديوار خانه بالا و پايين رفتند كه همسايهها بهشان شك كردند و مجبور شدند به پليس اطلاع دهند.
راسكال بالاخره در قالب يك سريال 52 قسمتي ساخته شد و مثل بمب توي دنيا صدا كرد. يكي از معروفترين روزنامهنگارهاي ژاپن، به اسم كازوناگاتا گفته: «30 سال است كه بچههاي ژاپن اين كارتون را ميبينند و همچنان مثل اولش جذاب و دوستداشتني است... محبوبيت راسكال در ژاپن بيشتر از محبوبيت ميكي ماوس در آمريكاست.»
استرلينگِ واقعي، سال 1974 از دنيا رفت و خانة چوبياش چند سال پيش توسط «انجمن استرلينگ نورث» ترميم شد و به موزه تبديل شد.
اعضاي خوش سليقة انجمن، امضاي استرلينگ و چهرة راسكال را روي يك تابلو حك كردند و آن را جلوي خانه آويزان كردند.
اگر «فرهنگ زندگينامة هنرمندان چيني» يا «فرهنگ استادان هنر مدرن چين» را باز كني، حتما ميتواني نام «تن» را لابهلاي نام آدمهاي ريز و درشت ديگر ببيني.
شهرت او بيشتر به خاطر چشماندازها و حيواناتي است كه ميكشد (چيزي كه توي راسكال به وفور ديده ميشود).
اولين كارش براي نيپون تصويرسازي و طراحي انيميشن «تيكو و دوستان» بود كه همة نقاشيهايش را با آبرنگ كشيد.
يک والس غمگين
هر روز بعد از تمام شدن کلاسهاي مدرسه، بدوبدو به خانه ميآمديم و دست و رو نشسته، مينشستيم پاي تلويزيون تا موسيقي والس ايتالياييالاصلِ «بچههاي مدرسة والت» روي عنوانبندي کارتون، که تصاويري از معماري ايتاليايي شهر و منظرة غروب دلگير رودخانة ميان آن بود و دست کمي از داستانهاي دردناک و غمانگيز هر قسمت نداشت، شروع شود.

خاطرهاي که هنوز هم با ديدن هر فيلم ايتاليايي، ناخودآگاه در ذهنمان جان ميگيرد. اوايل ماجرا است که معلم بچههاي مدرسه تغيير ميکند و آقاي پربوني با آن عينک يکچشمي و خطهاي پيشانياش (با صداي مرحوم پرويز نارنجيها) که خيلي خشک و عصا قورت داده به نظر ميرسد، به کلاس ميآيد.
از موقعي که آقاي پربوني شروع ميکند و قصههاي اندوهگين و عبرتدهندهاش را سر کلاس براي بچهها تعريف ميکند، همه از اينرو به آنرو ميشوند، جز فرانچي.
اما آقاي پربوني ولکن معامله نيست، او که با گفتن هر داستان، باعث ميشود هر کدام از بچهها به طريقي با قهرمان داستانش همذاتپنداري کنند و به پهناي صورت اشک بريزند، آنقدر ميان داستانهايش ميگردد تا بالاخره يک قهرمان (ضدقهرمان؟!) مشابه فرانچي مييابد و او را به زانو درميآورد.
راوي داستانهاي هر قسمت، انريکو است؛ يکي از بچههاي خانوادهدار و متشخص مدرسه که وقايع را در دفتر خاطراتش ثبت ميکند و در واقع، نتيجهگيري اخلاقي پايان هر داستان، از زبان او است.
اصل داستان، متعلق به اِدموندو دِ آميچيز (1864 ـ 1908)، رماننويس ايتاليايي است که موفقترين و محبوبترين کتابش (Cuore / Heart) را در سال 1886 نوشت و شهرت او جهاني شد.
سري کارتوني که در تلويزيون ما با نام «بچههاي مدرسة والت» نشان داده شد، محصول کمپاني نيپون است که سال 1981 ساخته شده و شبکة TBS آن را پخش کرده است. جالب است که تمِ ايتاليايي موسيقي کارتون را يک موزيسين ژاپني به نام ياسوشي آکوتاگاوا ساخته است.
انریکو، انریکوی عزیز
اصولا چندان علاقهای به نوشتههای احساسی در باب گذشته و این که چقدر بچگی ما همه چیز قشنگ بود و دنیا یک رنگ دیگر بود و همه با هم مهربان بودند و وقتی در خیابان دادوبيداد ميكرديم، صدای چَهچَه بلبلها هم میآمد و اینها، ندارم

علتش هم این نیست که واقعا اوضاع اینطوری نبوده، بلکه بیشتر به این دلیل از نوشتن اینجور مطالب بیزارم که دیگران تا توانستهاند بچگیشان را به انحای مختلف زیبا کردهاند و دیگر چیزی برای من باقی نگذاشتهاند تا من هم اندکی واقعیت را با خیال تحریف کنم. مانند آن نوشتههای دم جشنواره که همه از سینما آزادی مینویسند و این که چه شبهایی برای فلان فیلم تا صبح در صف ماندهاند و از سرما لرزیدهاند.
اما خب اگر قرار باشد از میان کارتونهای کودکی و برنامههایی که با آنها بزرگ شدهام یکی را برای ستایش انتخاب کنم، بیدرنگ «بچههای مدرسه والت» (و نه آلپ) را نام میبرم.
داستان «بچههای مدرسة والت» وسط یک شهر متمدن اروپایی میگذشت و دربارة پسری ده ، دوازده ساله به نام «انریکو» از یک خانوادة متوسط بود. هر بارهم از وسط دفترچه خاطرات او بود که ماجرا شروع میشد.
اگر آن اصل همذاتپنداری را در محبوب شدن داستانها و فیلمهای کودکی در نظر بگیریم، حتما تصدیق میکنید که این شرایط خیلی مناسبتر و دمدستیتر از رفاقت یک گوریل و سنجاب در جنوبشرقی استرالیا، برای همذاتپنداری است، مخصوصا برای ما بچههای شهری که دور و برمان بهجز گربه و سوسک، حیوان دیگری زندگی نمیکند.
نمیدانم شاید هم دلیل واقعی این دوست داشتن، چیز دیگری باشد؛ شاید به ترکیب خصوصیات مختلف بچههای مدرسه در کنار یکدیگر برگردد. اما راستش حالا که به آخر مطلب رسیدهام فکر میکنم دلیلش خیلی هم مهم نیست. مهم این است که این کارتون را دوست داشتم. فقط میتوانم قول بدهم اگر دوباره به بچگی برگشتم، سعی خواهم کرد دلیلش را پیدا کنم. همین.
آدم شدن در 52 قسمت!
پرده كنار ميرفت. پينوكيوي چوبي از سمت چپ وارد تصوير ميشد، در حالي كه اعضاي بدنش با سيمهايي كه از بالا بهاش وصل بودند، تكان ميخورد. ما دستهايي را كه پينوكيو را تكان ميداد نميديديم، فقط حركات پينوكيو را ميديديم كه رويش نوشتههاي ژاپني ميآمد. بعد از اينها، نوبت به خود پينوكيو ميرسيد، وقتي كه راه ميرفت، تق تق صدا ميداد و خيلي روي اعصاب بود، هميشه هم جينا، مرغابي زردِ جيغ جيغو مثل وجدان، دنبال او،اين طرف و آن طرف ميرفت و از دست خنگيِ پينوكيو،حرص و جوش ميخورد.ا ما برگ برندة اين كارتون، دو شخصيت منفي آن بودند. روباه مكار و گربه نره،هر كدام از اين دو از لحاظ شخصيتي، يك تيپ مستقل بودند. روباه مكار، مغز متفكر گروه بود و با زبان چرب و نرمش پينوكيو را گول ميزد.
گربه نره، عينك بزرگ دودي داشت (ما چند بار توانستيم چشمهاي او را ببينيم. 2 تا نقطة سياه، كه هيچ حسي نداشتند) و يك باراني بلند، گربه نره از آن موقع تا حالا، به عنوان يك تيپ خاص در ذهن خيليها مانده، كسي كه بلاهت عجيبي داشت و روباه بايد سريع او را از كنار پينوكيو دور ميكرد تا نقشهها لو نرود.

نسخههاي زيادي از پينوكيو ساخته شده، هم به صورت كارتون و هم به صورت فيلم. به غير از اين نسخه، والت ديزني هم كارتون پينوكيو را ساخته. ساختن كارتون اين كار، تقريبا پاي ثابت اكثر كمپانيهاي انيميشنسازي جهان است.
در عرصة فيلم هم، آخرين نسخة پينوكيو را روبرتو بنيني (كارگردان و بازيگر معروف ايتاليايي فيلمهايي مثل «زندگي زيباست»، همين چند سال پيش ساخت.
كارتون پينوكيويي كه ما ديديم، در سال 1976 ساخته شده است. هنرمندان 4 كشور ژاپن، آلمانغربي، اتريش و سوئيس با كارگرداني 2 ژاپني به نامهاي شيجيو كوشي (Shigeo Koshi) و هيروشي ساتو (Hiroshi Sato) – اين آخري،كارتون نيكورا هم كارگرداني كرده است – اين مجموعه را ساختهاند و حمايت شركتهايي مثل Nippon Animation و ZDF پشت سرشان بوده.
اين مجموعه كه به نام Piccolino no Boken در جهان انيميشن شناخته ميشود در قالب 52 قسمت 25 دقيقهاي ساخته شد كه علاوه بر زبان انگليسي به ژاپني و آلماني هم صداگذاري شده است.
پخش تلويزيوني اين كارتون از همان سال 1976، (1355ش) در ژاپن انجام شد و يك سال بعد، پخش آن در اروپا، با نمايش در آلمان آغاز شد و يك دهة بعد هم بالاخره به ايران رسيد.
چوب معلم گُله
«كريسمسِ بدون پدر و مادر، كريسمس خوبي نميشود.» رمان با اين جمله شروع ميشود. در حالي كه توي كارتون، تازه در قسمت بيست و يكم، اين جمله را از دهان «جو» ميشنويم.

در واقع بيست قسمت اول كارتون توي باقاليها سير ميكند و داستانش خيلي زودتر از داستان رمان شروع ميشود. اولين قسمتي كه ميتوان با اطمينان، واژة «اقتباس» را دربارهاش به كار برد، قسمت هيجدهم است كه واو به واو از روي رمان ساخته شده.
قسمتهاي قبل از هيجدهم هم اصولا تركيبي است از معرفي كاراكترها (با توجه به جزئيات كتاب) و چيزهايي دربارة جنگهاي داخلي آمريكا در اواسط قرن نوزدهم.
همة پنجاه و دو قسمت كارتون را كه بگذاري روي هم، تازه ميشود فصل اول كتاب به علاوة يك سري چيزهاي اضافي. مثلا بتي توي كارتون فقط يك گربه دارد، شخصيتهاي جيم (همان بردة فراري كه از دست سربازها مخفي شده بود) و ديويد (برادرزادة عمه مارچ و خبرنگار نشرية نيوكورد كه اسم اصلياش كنكورد بود) كساني هستند كه توي رمان وجود ندارند، يا اينكه هانا يك زن سياه پوست است در حالي كه هيچ جاي رمان به سياهي يا سفيدي او اشارهاي نشده. انيميشني كه ما از اين داستان ديدهايم، يكي از محبوبترين اقتباسهاي كارتوني آن و محصول شركت ژاپني نيپون، در سال 1987 است.
مادر مرده
شاید شما سوزانا وگا را نشناسید. اما حتما یکی از معروفترین آهنگهایش را بیاینکه خودتان بدانید شنیده اید: «تامز دینر». باز هم متوجه نشديد؟ بابا تیتراژ پرین!

میدانم که همین الان دارید آهنگش را با دهان ميزنید! تازه تیتراژ پرین یا همان «باخانمان» یک ویژگی خاص دیگر هم داشت: تازه موج جلوههای ویژة کامپیوتری به صدا و سیما رسیده بود و همکاران محترم هم از ذوق و سرخوشی سر از پا نمیشناختند و هر چیزی را که یاد گرفته بودند، از نصف کردن افقی و عمودی کادر که هر نصفش یک تصویر را نشان دهد تا تکهتکه کردن تصویر و پخش کردن و جمع کردنش تا توی هم رفتن تصاویر و آینهبازی و دیگر اقسام ژانگولرها را بیتوجه به اصول بدیهی زیباییشناسی با تولید انبوه روی این تیتراژ آزمایش کرده بودند.
باخانمان یک انیمیشن ژاپنی بود که بر اساس رمان هکتور مالو و با همین عنوان ساخته شد. کسی هم آخرش نفهمید چرا با وجود آواره و سرگشته بودن شخصیت اول قصه و بیخانمان بودنش مالو این اسم را انتخاب کرد.
پرین تقریبا با همة انیمیشنهای قبلی ژاپنی فرق میکرد. او اولین نوجوانی بود که به دنبال مادرش نمیگشت. چرا که خودش با چشمان خودش درگذشت آن عزیز از دست رفته را دید و با دستهای کوچکش پیکر آن عکاس هندیتبار را که هرگز در سوگ شوهر، سیاه از تن به در نکرد، به خاک سپرد.
آدمهای خوب کارتونها معمولا خیلی روی اعصاب تماشاچی رژه میروند. مثل دختر مهربون یا ممول یا خانوم کوچولو (در پسر شجاع) یا پروانه (در چوبین).
اما پرین با وجودی که خیلی دختر خوبی بود و مدام آدمهای بدجنسی مثل آقایان تاروئل و تئودور و نیز خواهر و خواهرزادة نمک به حرام آقای ویلفران بزرگ سعی در زدن زیرآبش را داشتند تا از محبوبیتاش نزد پدربزرگ مایهدار دانه درشتش (که آن موقع نمیدانست پرین با اسم تقلبی اورالی نوهاش است) بکاهند و اگر دست خدا و طینت پاک پرین نبود، او از هیچکدام این توطئهها جان سالم به در نمیبرد، اما روی اعصاب نبود. لااقل چندان روی اعصاب نبود.

علت این امر را میتوان در خاستگاه اجتماعی پرین جستوجو کرد. چرا که او به عنوان فردی از طبقة محروم و زحمتکش مردم که مدارج ترقی را تا رسیدن به مقام منشی مخصوص آقای رئیس پلهپله طی کرد، قربانی بیگناه یک ازدواج نفرین شده بود.
وصلت نامیمونی بین دو طبقه از بالاترین و پایینترین طبقات جامعه (البته اگر این قصه را صدا و سیمای وطنی برای رفع مشکلات ممیزی به خوردمان نداده باشد!) به همین خاطر بود که گرچه او هم گهگداری روح لطیفش عود میکرد و با پاریکال و بارون، سگ و الاغ محبوبش سراغ بوی سیب و نفس حبیب را میگرفت، اما در مجموع از محبوبیت لازم بین تماشاچیان بهخصوص خواهران (و البته مادران) عزیز برخوردار بود و هر چه آقای ویلفران در روند جست وجوی فرزند مرحومش ادموند جلوتر میرفت و به کشف هویت واقعی پرین نزدیکتر میشد، نفسهای بینندگان هم بیش از پیش در سینه محبوس میگردید.
تا آنجا که یکی از آشنایان ما که مدیر مدرسة راهنمایی و البته از طرفداران پر و پاقرص باخانمان بود، یک بار ضمن اجابت درخواست بچههای مدرسه از معلمها خواهش کرد تا تکلیف روز شنبة آنها را کمی سبکتر کنند تا بتوانند با خیال راحت به تعقیب سرنوشت پرین بنشینند! و چهرههای غوطهور در اشکی که اندوه پرین و آقای ویلفران را از شنیدن خبر ناگوار مرگ ادموند نظاره میکردند یا از شادی به هم رسیدن نوه و پدربزرگی چنین برازنده، غرق شادي بودند.
تصوير مخوف واقعيت
حنا (در نسخة اصليkatri) از مادرش جدا است و بايد به تنهايي با سختيها و مشکلات مواجه بشود.

همان فرمول هميشگي نيپون. يک بچۀ بيمادر ديگر که در فنلاند زندگي ميکند و مادرش براي کار رفته بوده آلمان و حالا جنگ جهاني اول شده و مادر نه ميتواند برايشان پول بفرستد و نه ميتواند برگردد.
اوضاع اقتصادي خانواده خراب است و حنا بايد برود توي مزارع اين و آن کار بکند و با انواع و اقسام آدمهاي پولدار خوشقلب و عوضي سر و کله بزند.
ميبينيد؛ قصه، همان قصۀ هميشگي است، اما اينبار با وارد شدن جنگ جهاني و کار در مزرعه و بچهاي که بايد کار بکند و باقي چيزهاي مزخرفي که مال دنياي واقعي ماست، نه آن دنياي شاد و نشاطآور کارتونها.
«حنا، دختري در مزرعه» کارتون غمگيني بود. هر بار ديدنش، مساوي بود با غم و غصه و بدبختي و يادآوري تکاليف ننوشته. کار يک سالمان (49 قسمت) همين بود. تنها خاصيتي که اين کارتون داشت، تقويت حس دلسوزي بود براي حناي بيچاره که حتي سگش، پاکوتاه هم در ناتواني دفع ديگران از حنا، زيادي واقعي بود. نه.
«حنا، دختري در مزرعه» اصلا کارتون خوبي نبود. و اين را انگار باقي بچههاي دنيا هم قبول دارند. توي اينترنت براي باقي کارتونهاي نيپون کلي سايت و عکس و اطلاعات ميتوانيد پيدا کنيد، اما دنبال هر دو اسم کارتون ( Katri, Girl of the Meadowsو Katri, The Cow Girl) هم که بگرديد، جز سال ساخت (1984) و مشخصات عوامل چيزي پيدا نميکنيد، و البته کاتالوگ کارتون در سايت کمپاني نيپون هم هست که پر است از المانهاي شاد و سرحال باقي کارتونها.
دودِ دودكش
يک خانة نقلي. مامان و بابا. يک خواهر بزرگتر که خوشگل و عاقل است و دو تاي ديگر که همسن و سال خودم بودند. من عاشق اينجور قصهها بودم .
فکر کنم بقية دخترها هم بودند. حداقل ميدانم بيشترشان، «مهاجران» را از چيزهايي مثل «رامکال» بيشتر دوست داشتند. دودي که از دودکش خانة مهاجران بيرون ميآمد، علامت خانواده بود.

ميدانستي يعني ناهار آماده است يا «کلارا» دارد کيک درست ميکند، کيکي که کم است. به هر حال آنقدر نيست که بتواني دلي از عزا درآوري و براي يک ذره بيشتر خوردن، دوباره بايد با «کيت»، يکي به دو کني.
مامان ميگويد همة بچههايي که شير به شيرند همين طورياند. سر هر چيزي مثل سگ و گربه به هم ميپرند. درست مثل من و کيت. اولش کمي مردد بودم که من، «لوسي مي» باشم.
چون کيت بود که صورتش مثل من کک مک داشت. اما از آن طرف، «لوسي مي» کوچکتره بود. موهايش را ميبافت و مثل من ديگر هيچ وقت بازشان نميکرد و سر هر چيزي اشکش درميآمد.
بعد هم که حافظهاش را از دست داد و رفت پيش آن خانوادة پولدار، ديگر به هيچ قيمتي حاضر نبودم کس ديگري باشم.
تمام مدت نگران بودم حافظهام برگردد و اين رؤيا تمام شود. اين لباسهاي چيندار خوشگل، اين باغ با فوارههايش که از خانة آقاي «پتي بل» نکبت هم بزرگتر بود، تمام شود و من برگردم پيش مامان واقعيام که کمرش باريک نبود و دامن لباسهايش پف نداشت... ولي خب... دلم هم برايش تنگ ميشد.
دلم براي دکتر ديتون که موهايش شبيه ستارة دريايي بود، براي ديدن کلارا که با وجود سکوت خانمانهاش، معلوم بود عاشق «جان» شده بود، براي تور مشکياي که موهايش را تويش جمع ميکرد، براي غرغرهاي کيت، تنگ ميشد و از رفتار سرد خودم با همهشان، وقتي مامان جديدم مرا به ديدنشان ميبرد، خجالت ميکشيدم.
ميدانستم من تقصيري ندارم. خب، حافظهام را از دست دادهام ولي... نميدانم. وضع سختي بود. شايد براي همين، وقتي بالاخره «کوچولو» ـ همان سگه که شبيه گرگ بود ولي ميگفتند «دينگو» است ـ باعث شد حافظهام برگردد، خيلي هم ناراحت نشدم. فکر کردم ديگر وقتش بوده. هر چند هيچ وقت نتوانستم اين فکر را از سرم بيرون کنم که نميشد همهاش را با هم ميداشتم؟ کمي طول کشيد تا بفهمم «نه! نميشود». يا «دود دودکش» يا «پول». اين، يک قانون است.
منبع : همشهری آنلاین
-