سلام دوستان خوبم
خیلی خوشحالم بعد از مدتها به جمع صمیمی و آشنای شما برگشتم.
چیزهای زیادی بود که میخواستم براتون بنویسم و فرصت نمی شد. با این حال مرتب میومدم و نوشته های خوندنی و جالبتون رو میخوندم و خاطره های قشنگی از گذشته ها برایم زنده می شد.
مدتها بود دنبال یکی از قسمت های مجموعه کارتونی داستانهایی از مشاهیر ادبیات ژاپن میگشتم. بلاخره نسخه ی وی اچ اس این کارتون رو پیدا کردم و خریدم. اصل کارتون به زبان ژاپنی بود ولی زیرنویس انگلیسی داشت. قدم بعدی کپچر نسخه ی وی اچ اس بود و کاری که بعدش باید میکردم، تبدیل اون از فرمت دی وی دی به ام پی فور بود.
قبلا که با ویندوز کار میکردم به کلی نرم افزار مختلف دسترسی داشتم که به راحتی این کارو میکردن. مدتیه که از ویندوز به مک مهاجرت کردم و نرم افزارهای محدودتری سراغ دارم که این کارو انجام بدن. با چنتاشون مثل زیلی سافت تلاش کردم فرمت دی وی دی رو تبدیل کنم و متاسفانه نتونستم. درنهایت تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که همون فرمت دی وی دی رو تو دراپ باکس آپلود کنم.
مدتها بود با دراپ باکس کار نکرده بودم و نمیدونستم چطور میشه اون رو با همه به اشتراک گذاشت. تنها گزینه ای که دراپ باکس بهم میداد این بود که لینک فایل ویدیویی رو برای یک یا چند نفر ای میل کنم. بعد سعی کردم فایل رو تو پیکوفایل یا سایت نماشا آپلود کنم ولی متاسفانه حجمش یکمی بیشتر از ۸۰۰ مگابایت بود و نمیتونستم اونجا آپلودش کنم. خلاصه الان تنها کاری که میتونم بکنم اینه که چنتا عکس از این کارتون خاطره انگیز براتون اینجا بذارم.
اگه از دوستان عزیزم تو کافه کلاسیک کسی هست که دسترسی به دراپ باکس داشته باشه، میتونم لینک این کارتون رو که تو دراپ باکس آپلود کردم براشون ای میل کنم و ایشون لطف کنن به روشی که مناسب هست اون رو با فرمت مناسب برای دسترسی دوستان، جای مناسبی آپلود کنن.
دختری بود که پدرش، فروشنده ی دوره گرد بود و از این راه، خرج زن و بچه اش را در می آورد.
دختر با پدر و مادرش سفر میکردند و تو مسیر، هرجا پیش میومد مدت کوتاهی می موندن و پدر، داروهایش رو میفروخت.
یک بار تو مسیر اوساکا، به شهر کوچکی رسیدن و از اونجا خوششون اومد. نظرشون از رفتن به اوساکا عوض شد و تصمیم گرفتن همونجا بمونن.
پدر با اون یونیفرم آشنای آبی رنگش تو کوچه پس کوچه های شهر کوچک آکاردیون میزد و برای داروهایش تبلیغ میکرد.
دختر و مادرش هم سرخوش و خوشحال بودن از اینکه کار و بار پدر تو شهر جدید گرفته و مردم دارن کم کم اونو می شناسن.
حالا کم کم رنگ و بوی غذاهایشان عوض شده بود. پدر، دختر را تو یک مدرسه ثبت نام کرد و روزهای بارونی، تبدیل به روزهای آفتابی شد.
اما یک روز پدر توی دردسر افتاد و لوسیونی که برای پوست میفروخت تقلبی از آب دراومد و...
حال و هوای آشنای سریال ها و کارتون های قدیمی ژاپنی رو همه مون دوست داشتیم.
وقتی با ولع و اشتها تو کاسه های کوچیک با دوتا چوب برنج سفید میخوردن.
کلوچه های گرد سفیدرنگی که با اشتها گاز میزدن.
لباس های کیمونو... بچه های کوچولویی که پشتشون می بستن.
کوچه پس کوچه های خلوت با صدای آشنای جیرجیرکی که جزو جدایی ناپذیر سریال هایی مثل اوشین و هانیکو بود.
روزهای اولی که به شرق کانادا اومده بودم آشنا ترین صدایی که روزها به گوشم میخورد همین صدای ممتد جیرجیرکی بود که وقتی بچه بودم تو سریال های قدیمی ژاپنی شنیده بودم و بعدا فهمیدم اسمش اینه:
semi 蝉
همونطور که می بینید من دوباره چانه ام گرم شده و خدا نکنه که به حرف بیفتم.
پس فعلا همینجا نقطه میذارم و شما رو با چنتا عکس از این کارتون تنها میذارم.
امیدوارم بتونم با کمک دوستان خوبم در کافه کلاسیک، این کارتون رو براتون تو اینترنت آپلود کنم.
ببخشید که زیاد حرف زدم و وقتتون رو تلف کردم.