درود به همه ی دوستان هم کافه ای
پس از عملیات ارزشمند استالینگراد و در راه بازگشت به وطن با اسپیت فایر نازنین بود که به دام نیروهای ویژه ی روس و نازی و ژاپنی افتادم.
گرد آمدن جنگنده های روس و آلمانی و ژاپنی در کنار هم شگفت آور بود و من از داستان این گرد هم آیی بی خبر.
سروان رنو این بار دست به ترفندی زیرکانه زد. او به استالین و هیروهیتو خبر داد که چه آلمان و ژاپن پیروز شوند و چه روسیه، کاپیتان برای همیشه موی دماغ دیکتاتورها خواهد بود پس چه بهتر که دست به دست هم بدهند و بزرگترین مشکل خود را در راه دیکتاتور ماندن از سر راه بردارند.
... گرگ و میش بامداد از فراز روسیه می گذشتم و توی نقشه به دنبال فرودگاهی در پیش رو برای سوخت گیری بودم که چشمم به دوازده فروند میگ 3 روسی افتاد. گمان هر چیزی را داشتم بجز رگبار گلوله ای که روی باله ی پشتی اسپیت فایر گذشت. هنوز اصل داستان برایم جا نیافتاده بود که یک دسته هواپیمای شناسایی Junkers آلمانی از رویرو نمودار شد و از منطقه ی ساعت سه نیز ، دوازده جنگنده ی زیرو.
داستان های زیادی از رودررویی این پرنده های جنگی شنیده بودم اما این بار هر سه یک چیز را نشانه رفته بودند:
اسپیت فایر تک و تنها را
با هشت مسلسل اسپیت فایر به جان جانکرزها آتش گشودم تا راهی از میان دروازه ی آتش باز کنم اما از بالای سر ده ها اشتوکا را دیدم که به سمت اسپیت فایر شیرجه می زدند. تا به حال چنین آرایش ناموزونی و آشفته ای از جنگ های هوایی را ندیده بودم. اشتوکا برای چنین حمله ای ساخته نشده بود اما این بار به جای بمب، دو توپ پر قدرت حمل می کردند و دیوانه وار به سمت اسپیت فایر نازنین شیرجه می زدند.
تنها چاره آن بود که مستقیم به سمت اشتوکاها اوج بگیرم و یک جنگ رودررو راه بیاندازم. تجربه ی من از جنگ های هوای انگلیس می گفت که اشتوکا سرعت کمی دارد و به راحتی می توان با یک شیرجه ی عمودی و یک چرخش این جوجه کلاغ های جیغ جیغو را کله پا کرد که ناگهان چشمم به دسته های گرگ مسر اشمیت افتاد.
هیچ چیز به اندازه ی این جنگنده های شکاری این مهمانی را کامل نمی کرد.
سروان رنو عملیات "شکار عقاب" را فرماندهی می کرد
آسمان یک پارچه آتش شده بود و اسپیت فایر که از برخورد توپ و گلوله ها سوراخ سوراخ شده بود مانند یک تکه سنگ به زمین افتاد.
بیرون پریدن کاپیتان از اسپیت فایر
با چتر که به زمین رسیدم از چپ و راست نیروهای پیاده را دیدم که با تمام توان در جستجویم هستند. با قد و قواره ی نازی ها و روس ها با آن هیکل های تنومند آشنا بودم و می توانستم از دستشان بگریزم اما باور نمی کردم که نیروی پیاده ژاپن هم در این نبرد همراه است. بناگاه دو نیروی ریزه میزه ی ژاپنی از سوراخی کوچک بیرون پریدند و تا به خودم بیایم مرا دستگیر کردند و به روس ها تحویل دادند.
در میان یک مشت مسلسل چی روسی با مسلسل PPS-43 و تانک های تی 34 به سیبری فرستاده شدم و خودم را در زندان های سرد آن جا گرفتار دیدم. افسر روس، فرمانده ی اردوگاه به محض دیدن من سلام نظامی داد و از اینکه مجبور به چنین رفتار نادرستی شده پوزش خواست. آخر من تا امروز صبح همرزم آن ها بودم.
همه چیز مانند برق و باد گذشت و من در کنار گروهی از سربازان آلمانی و مردم روس که به بردگی کشیده شده بودند گرفتار شدم.
یاد همه ی دوستان و همراهان، سرهنگ بانو ژولی، شرلوک، کاپیتان خورشید، آماندا، رزا، اسکارلت، ... امید را در دلم زنده نگه می داشت و از سرمای گزنده ی سیبری حفظ می کرد.
... تا این که نیمه شبی فرمانده ی اردوگاه مرا خواست و گوشزد کرد که فردا اعدام خواهی شد. او داستان های زیادی از نبرد استالینگراد درباره ی من شنیده بود و چنین پیش آمدی را خوش نداشت. در میان حرف هایش گفت که تا ده دقیقه ی دیگر نوبت تعویض نگهبانی است و به نگهبانان من فرصت داد تا در این مدت یک چای گرم بنوشند.
او از من خواست تا پشت میز بنشینم و از خودم پذیرایی کنم و رفت تا به بازرسی شبانه از اردوگاه بپردازد: یک تکه نان بزرگ روسی، یک نقشه و یک قطب نما روی میز بود.
تنها عکس گرفته شده از کاپیتان (از راست، دومی) در اردگاه اسرای جنگی
... فرار من به ویژه با خطی که روی نقشه رسم شده بود فقط روی نقشه آسان بود به ویژه آن که سروان از ساعاتی بعد مسئول جستجو شد و قدم به قدم روسیه را به دنبال من پشت سر گذاشت.
سرما، یخبندان و مردمی که سر راه من بودند و افسانه های زیادی درباره ی یک خلبان تک تیر انداز شنیده بودند و دوست داشتند کمک کنند. دوست نداشتم کسی به این خاطر به دردسر بیافتد و آسیب دیدگی شدید از سرما نصیب من شد.
هنوز به پل رهایی نرسیده بودم که احساس کردم دیگر کسی به دنبال من نیست و این نگرانم کرد. تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت رفته بودم و اینک من بودم و پل.
و اینک من بودم و پل!
سکوت کاملی بر همه جا حکمفرما بود که پا روی پل گذاشتم. بارانی سیل آسا آغاز شد اما اثری از هیچ موجود زنده ای دیده نمی شد. به نیمه ی راه که رسیدم ناگهان از هر دو سوی پل انبوهی از سربازان مرا محاصره کردند. امیدم از بین رفت. آرام اما سربلند به راهم ادامه دادم که چشمم در آن سوی پل به چهره ای آشنا افتاد:
سروان رنو
گرسنگی، سرما و درد، امانم را بریده بود اما نمی خواستم با قامتی شکسته، دوباره اسیر شوم. قد راست کردم و با گام های استوار به سروان رسیدم. سروان به من خیره شد و سکوت سردی بین ما شکل گرفت. ده ها کیلومتر راه را با پای پیاده طی کرده بودم و تنها نیروی که نگذاشته بود بشکنم امید بود اما حالا سروان... .
سروان به آرامی از روبروی من کنار رفت و راه را باز کرد. سروان هم مانند من معنای درد و امید را می فهمید. او دست از همه ی نقشه ها و خیالاتش کشید تا امید از بین نرود.
... امروز در بیمارستان و در کنار دوستانم، به خاطر عفونت ریه، تنگی نفس و آسیب دیدگی ستون مهره ها بستری ام اما به زودی به سروان مژده می دهم که دوباره در برابر توپ های 88 میلی متری و بچه گرگ های مسر اشمیت خواهم ایستاد تا مردانه و رودررو بجنگیم.
درود به همه ی دوستان هم کافه ای
روز و شبتان شاد باد.
زنده باد آزادی