دوستان! همانطور که قول داده بودم ،از این پس در این قسمت، قسمتهایی از مطالب مجلات فیلم و هنر و ستاره سینما مربوط به تقریبا بیش از 40 سال پیش را که جالب بنظر میرسد نقل می کنم. اولین بخش این مطالب ، گفتگویی با الیا کازان کارگردان نامی سینما است که از مجله ستاره سینما شماره 656 (سیزده اسفند 1347) درآورده ام و عیناً با همان طرز نگارش و بدون حذف یا اضافه کردن یک "واو" نقل می کنم:

برگزیده حرف های الیاکازان
در این دهساله ی اخیر ،ادبیات و سینما مملو از فریادهای ترحم انگیز نویسندگان و فیلم سازها بوده است که در دهان قهرمانان نوجوان گذاشته اند."آری،من آدم کشتم،چون پدرم مرا درک نمیکرد."این حرف مزخرف است.میدانید،من به عنوان یک بت نوجوانان "جیمز دین" را قبول نداشتم و هیچ دلم نمیخواست او آنطوری بشود که شد.او بت من نبود و از تصویری که اجتماع از او ساخته بود هیچ خوشم نمیامد.
گمان میکنم که درفیلم "شرق بهشت" درباره کاراکتری نظیر آنچه جیمز دین بعدها نماینده آن در اجتماع شد،حقیقت را بیان کردم ولی هرگز نمیخواستم این فیلم و این کاراکتر موجب القای این نظریه در بین نوجوانان شود که هرکار خطایی از کسی سر بزند،مسئولش پدر ومادر او هستند.

شرق بهشت
این را من قبول ندارم . بنظر من اگر هم پدر و مادر در تربیت فرزند قصور کرده اند و اورا بد بار آورده اند،بالاخره یک وقتی این فرد بزرگ و عقل رس میشود و متوجه می گردد تربیت او خطا بوده و بمحض اینکه این رادریافت باید خودش را اصلاح کند... بله، در سینما و تئاتر آمریکا یک دوره ی کامل به این نوع قهرمانان ترحم انگیز که همه ی بدبختی و تبهکاری ایشان را دیگری موجب گشته ،اختصاص داده شده....دیگر بس است باید جلوی این طرزفکر را گرفت.
بعد از جنگ در دل نسل جوان از جبهه برگشته نفرتی شدید و موجه نسبت به نسل گذشته که جنگ موجب آن شده بود،بوجود آمد.جوانان حس می کردند که اصول اخلاقی و فکری و فلسفی نسل گذشته پوسیده و بی اساس است و بهیچوجه بدرد نسل جوان نمی خورد...البته این احساس درست و معقول بود.از اینجا بود که فرزندان روشها و اصول والدین خود را مورد تحلیل و خرده گیری قرار داده- بهرحال ،اولین جلوه ی این برخورد اصول،همان ناله ترحم انگیزی بود که گفتم:"بمن رحم کنید.من خوبتر از آنم که بدرد این دنیا بخورم.همه اشتباه می کنند بجز من...ببینید پاپا و مامان چه بروز من آورده اند!
این طرز تلقی بزودی جهانگیر شد. برای همین هم بود که "جیمز دین" در تمام دنیا برای جوانان مقام خدایی پیدا کرد.حالا هم [منظور سال 1968 است ]هنوز در گوشه و کنار مملکت به جوانان "بزک" کرده ای بر میخورید که نگاهشان به آدم میگوید :"گناه من نیست که انحراف جنسی دارم.این تقصیر مادرم بود." باید این نظر را بدور انداخت و راه چاره ئی جستجو کرد. مسائلی است مادی و موجود و بسیار پیچیده و غامض.
آنچه که باید بگویم اینست که در آثار من بهرحال وجوه اشتراکی موجود است.چون من بی شک شخصیت مستقلی دارم و سلیقه ی خاصی و تمایل و عدم تمایل شدید نسبت به چیزهای مختلف. اما برای خود من تشخیص این نکات اشتراک مشکل است.من سعی میکنم با پی بردن به روحیه،احساسات و سایر خصوصیات ذاتی نویسنده داستان فیلم، افکار او را روی پرده منعکس کنم. فرانسویها لغت جالبی برای کارگردان دارند. آنها کارگردان را "رئالیزاتور"(کسی که که به طرحی جنبه ی تحقق می بخشد) میگویند. من هم سعی می کنم نویسنده ئی را که داستانش مایه فیلم است،"رئالیزه" کنم.بله،چیزهایی است که در فیلمهای من تکرار می شود. از جمله رفتار جوانانی است که قهرمانان آثار من هستند و این در واقع همان رفتاریست که من یادم می آید خودم در جوانی داشتم. این رفتار- بد یا خوب- طبیعی است. من از "گویا" این انتظار را ندارم که مثل "رامبراند" نقاشی کند. "گویا" باید به سبک "گویا" کار کند چونکه آدم هرچه نزدیکتر به طبیعت خودش رفتار کند صادق تر است.فیلمهای بد بنظر من آن فیلمهایی هستند که من در آن شخصیت فیلمساز را حس نمی کنم. مهم نیست که همه فیلمهای" اینگمار برگمان" شبیه هم هستند باید هم چنین باشد، چون برگمان آنها را می سازد – اگر برگمان پشت دوربین است میل دارم وجود او را در فیلم حس کنم،کما اینکه حس می کنم.این امر درمورد آنتونیونی و فلینی هم مصداق دارد. در هریک از فیلمهای این دونفر ، من میل دارم شخصیت مستقل و منفرد آنها را در تمام فیلم حس کنم. درمورد خودم باید بگویم تماشاچی میتواند بفهمد که فیلمهای مرا – بد یا خوب- شخص واحدی با مشخصات خاصی باسم "الیا کازان" ساخته و این بهرحال نمودار نهایت کوشش من است.
عقیده دارم یکی از بهترین فیلمهای من "زنده باد زاپاتا!" بود که با شکست کامل روبرو شد. یکی دیگر از فیلمهایی که من خیلی به آن علاقمندم "چهره ای در جمعیت "بود که جز چندنفری هیچ کس به تماشای آن نرفت. هرچند الآن فکر میکنم میتوانم قسمت هایی از این فیلم را اصلاح کنم. این نظر را من نسبت به اکثر فیلم هایم دارم. یعنی در تمام آنها در حال حاضر نواقصی می بینم که درآن موقع نمی دیدم... از این میان فیلم "در بارانداز" را مستثنی میکنم که امروز هم تقریبا کاملا مطابق میل من است و رویهمرفته خیلی خوب از کار درآمده- بهر جهت من از وجود نقص و اشتباه در کارهایم ترس و خجالتی ندارم. مهم آن نیست که آدم اشتباه کند و یا کارش کامل نباشد. مهم آنست که انسان حقیقت را آنطور که می بیند و حس میکند به طرف خود- به شنونده ،به خواننده یا به تماشاچی- منتقل کند.

زنده باد زاپاتا!
اینکه اگر فیلمهای من به حوادث روزگار ما مربوط است باز نتیجه خواست و انتخاب من است. بنظر میرسد داستان بعضی فیلمهای من از زمان ما قدری بدور باشد ولی روابط،علت و معلول و نتایج حوادث باز با اوضاع عصر حاضر در انطباق است.من در اطراف خودم،در این زمان و مکان، خیلی سوژه های مناسب می بینم که بدرد فیلم کردن میخورد. بعد از "زنده باد زاپاتا !"- یعنی از سال 1952 تا به امروز- من شخصاً مسئول انتخاب داستان فیلمهایم بوده ام. خودم دنبال این داستانها رفته و پیدا کرده ام و از آن سال تا به امروز مسئولیت هر فیلمی که ساخته ام – بد یا خوب،موفق یا ناموفق- مستقیماً متوجه من میشود.
من برای یک هنرپیشه نسبت به هنرپیشه های دیگر،رجحان خاصی قائل نیستم. به عبارت دیگر ، من مثل "اینگمار برگمان" یک تروپ [!] هنرپیشه ی خاص ندارم که دائم با آنها کار کنم. علاقه و توجه عمده ی من روی داستان است و هنرپیشه هائی را هم که انتخاب میکنم آنهائی هستند که برای تحقق بخشیدن به این داستان بنظرم مناسب میآیند.
هنرپیشه، داستان را مطابق با شخصیت و شئون هنرپیشگی یش می بیند. هنرپیشه ی محبوب و معروف را نباید آدم خبیثی نشان داد، نباید در آخر داستان کشت. باید حتما آخر کار به "دختره" برسد و غیره چون مردم برای دیدن او به سینما می آیند. من دوست ندارم اینطور باشد،میل دارم تماشاچی به سینما بیاید که فیلم مرا ببیند.
کار کنتراتی را دوست ندارم کاری که مرا مکلف بساختن فیلم برای شرکتی می کند که آن شرکت خود را در مقابل قرارداد خودش با من مکلف می بیند و ناچار بمن فیلم بدهد بسازم، هرچند فیلم مرا ممکن است نپسندد. درمورد "رود وحشی" یک چنین مسئله ئی پیش آمد. اولین و یگانه قراردادی که من با یک شرکت فیلمساز داشتم قراردادم با استودیوی فوکس بود. فیلم "رود وحشی" آخرین فیلمی بود که من میبایستی در رعایت این قرارداد می ساختم.

رود وحشی