تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: دیالوگهای ماندگار
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25

THE WIZARD OF OZ 1939


عمه اِم! هیج جا خونه آدم نمیشه!


_____________________________________________________________

اینقدر مهم نیست چقدر دوست داری


مهم اینه که دیگران چقدر دوسِت دارن



دنیا در هر لحظه هزار جور قلب تورو میشکنه این تضمین شده است .

Silver Lining Playbook


مرد تاریخی: تو زنده ای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!
تارا: تعریف کن!
مرد تاریخی: تمام تبار در این لحظه به من می نگرند و من نمی توانم برگردم، شرم بر من!
تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من را می رفتی؟
مرد تاریخی: زخم ها آزارم می دادند!
تارا: باید می بستی!
مرد تاریخی: این زخم ها بسته شدنی نیست! می شنوی؟ کهنه است ولی مرهم ناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون می آید!
تارا: از کی؟
مرد تاریخی: از دمی که تورا دیده ام!

چریکه تارا (1957) - بهرام بیضایی

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1373876271_3042_9546540790.jpg

(۱۳۹۲/۴/۲۴ صبح ۱۱:۴۸)جو گیلیس نوشته شده: [ -> ]

چریکه تارا (1957) - بهرام بیضایی

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1373876271_3042_9546540790.jpg

با تشکر از شما، ناخودآگاه به یاد این دیالوگ افتادم:

مرد تاریخی: تو با عتاب، شوکتم می بخشی و با محبت، خوارم می کنی... کاری که دشمنان با من نکردند!

[تصویر: 1373979846_4095_35287fab0b.jpg]

کلینت ایست وود 

تو این دیار بُرد با اوناییه که از مُخشون کار میکشن ؛ بخوای از دلت مایه بذاری سوختی ...

اگر بخواهی مردم حرفت رو گوش کنند فقط کافی نیست آروم بزنی روی شونشون ،باید با یه پتک بزنی توی سرشون اون وقت می بینی که همه به تو توجه می کنند.

کوین اسپیسی در se7en

یکی از دیالوگ های بسیار زیبا بین فامیل دور و آقای مجری

[تصویر: 1374065136_4095_2348516424.jpg]

آقای مجری: واسه چی در باز گذاشتی؟

  فامیل دور: واسه بهار.

از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه. وقتی یه در باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می‌کنه یکی هست که در ُباز گذاشتی دیگه.

 ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست یه عالمه چیز خوب اون ‌تو هست می‌ره سراغ‌شون دیگه. در باز کسی نمی‌زنه. ولی در بسته رو همه می‌زنند.

خود شما به خاطر این‌که بدونی توی این پسته دربسته چیه،می‌شکنیدش. شکسته می‌شه اون در. دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه.

یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌فهمی تو دلش چیه. ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس.

 این‌قدر بسته نگهش می‌دارند که بالاخره یه روز مجبور می‌شند بشکنند وهمه‌چی خراب می‌شه.

 آقای مجری: در دل آدم چه‌جوری باز می‌شه؟

   فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌شه

به یاد این دو نفر که بخشی از خاطرات خوب کودکی ما را رقم زدند (البته یک جورایی دلم میخواد بگم بیشتر به یاد جبلی)

[تصویر: 1374065154_4095_80441f231f.jpg]

پدرخوانده

[تصویر: 1374855199_4095_bc8c2dbbb7.jpg]

ویتو کورلئونه: همیشه فکر می کردم این سانیه که باید این کارو ادامه بده همین طور فردو.... من این کار رو ... این کار رو  برای تو نمی خواستم. زندگیمو طوری اداره کردم که برای سرپرستی خانواده ام از کسی عذر نخوام.

قبول نکردم مثل یه احمق زندگی کنم و عروسکی باشم که سر نخش دست آدم بزرگاست.

فکر میکردم وقتی تو بزرگ شدی سر نخ ها رو دست بگیری. سناتور کورلئونه، فرماندار کورلئونه ...

مایکل: من افسوس نمی خورم پدر

ویتو کورلئونه: وقت کافی نبود مایکل ، وقت نبود

مایکل: فراموش کنید پدر، فراموش کنید

[تصویر: 1374855423_4095_0c537ee972.jpg]

[تصویر: 1374855716_4095_8021c5f03b.jpg]

تاکو: خدا با ماست، چون از یانکی ها متنفره.

بلوندی: نه. خدا با ما نیست، چون از احمق ها هم متنفره!

پرده نئی

امروز در یادداشتی که در جستار برگمان گذاشتم, از استاد بهرام بیضایی گفتم و فیلمنامه ی پرده ی نئی. داستانی که در روزگاران قدیم در شهر ری می گذرد؛ دردنامه ی دختری به نام ورتا که تنها فرزند پدری بود دبیر که مردان جوان را حکمت و دانش می آموخت و مادری فرزانه و اهل مطالعه و کتاب که دلخسته از انحصار دانش در دست مردان, ورتا را می گفت: مرا پسری نیست تا این علم وی را بیاموزم. تو آن را چون راز نگه دار, که از دیرزمان گفته اند پنهان کن زرت را و راهت را و اندیشه ات را.

وقتی گرد پیری بر سیمای پدر می نشیند و نور از دیده اش می رود و شاگردان از گردش پراکنده می شوند, زلزله ای دیوار خانه ای را که مهد دانش و فرزانگی بود خراب می کند و پدر به ناچار پیشنهاد مرد توانگری را می پذیرد که در ازای تعمیر خانه, دنگی از آن را بر می دارد. مرداس, تاجر آزمند ورتا را چون گنجی در خانه ی پدر می یابد و او را خواستار می شود. ورتا به پدر و مادر نمی گوید  که مرداس را دوست نمی دارد, که آنچه می کند برای نجات خانه است.

در زیر چند دیالوگ ماندگار از این فیلم نامه را تقدیم حضورتان می کنم:

مرداس: عزیز جانم ورتا, امروز بزرگ ترین هدیه ای را به تو می دهم که شوهری به نوعروس اش می دهد. چی خیال می کنی؟ طلا؟ نه, قابل تو نیست. نقره؟ چه ارزشی دارد؟ خانه یا باغ؟ - برای تو کوچک است! نمی توانی حدس بزنی ورتا؛ من امروز اسم تو را عوض می کنم. از امروز تو دیگر ورتا نیستی؛ ام جابری!

ورتا جا خورده می نگرد و نمی فهمد. مرداس توضیح می دهد.

مرداس: جابر نام پدرم بود که پسر را می بخشم [خوشنود دست ها را به هم می مالد] از امروز ورتا را فراموش می کنیم.

ورتا: ورتا را - فراموش می کنیم؟

مرداس: به خاطر پسرم

ورتا: کدام پسر؟ پسری که روی جهان ندیده؟ مرا به نام او می خوانید که هنوز در خیال هم نیست؟ در حالی که من هستم؛ - و نام ام ورتاست.

مرداس: با آن نام وداع کن ام جابر!

...........

ورتا: چرا مرا از پسرم بیزار می کنی؟ از آن پسر که با کشتن من به دنیا بیاید, بیزارم!

مرداس: من اشتباه کردم. من زنی می خواهم گوش به فرمان و بی سواد. من از زن پسر می خواهم؛ حسابدان, مراقب دخل, که جای مرا در حجره بگیرد. آری, من از زن مرد می خواهم!

...........

اندکی بعد مرداس در صندوقچه ی ورتا چند کتاب را در غلاف پارچه ای می یابد و به سراغ ورتای لرزان می رود.

مرداس: تو بیماری ورتا. تو می لرزی

مستخدمان تشت آتشی پیش می آورند.

مرداس: این ها را به آتش بینداز تا گرم شوی!

ورتا: [لرزان و رنجیده] نخستین بار که مرا دیدی و نام ام ورتا بود, آیا مرا با کتاب ندیدی؟

مرداس: [خشمگین] تمام شد! [کتاب ها را در آتش می اندازد] ام جابر کتاب نمی خواند تا به غرور دانش مبتلا شود!

ورتا: [کتاب ها را از آتش می قاپد] این دانش است مرداس. دنیا بهتر می شد اگر ما بیشتر می دانستیم!

مرداس: این کتاب آیا می گوید من انبار قماش بفروشم یا سودم در صبر است؟ و نیل بیارم یا زردچوبه یا زرنیخ؟ این کتاب ها چه می گوید؟

ورتا: می گوید علت بیماری ها در روان آدمی است, نه تن!

در ناگهان باز می شود؛ ورتا بی تاب و خشمگین از در می آید - کتاب ها در بغل-

ورتا: [فریاد می زند] به من می گوید نام دیگر کن! می گویم مرداس- نام بگذار و اندیشه ی دیگر کن!

بهرام بیضایی

پهلوانان نمی میرند 1376


پهلوان خليل خطاب به پسرش نصرت :يادت باشه آدماي بد دو دسته ان، دسته اول مثل گرگن و دسته دوم مثل روباه، از دسته دوم بيشتر برحذر باش!

(واقعا همینطوره! کسی که با قلدری کارش پیش میبره باندازه کسی که با فریبکاری این عمل مرتکب میشه باعث رنج انسان نمیشه)

سولاريس 1972

آندري تاركوفسكـي

      انسان را طبيعت بوجود آورده ، بخاطر اينكه بتواند آنرا بشناسد .

انسان ، در حركت بي پايان بسوي حقيقت ، محكوم به اكتساب دانش است .   هر چيز ديگري بي اهميت است .

 

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1376334510_3042_db526bc165.jpg

چشم دروغگو رسواست . اما بچه میگه و مادر باور میکنه. برین پسرا پی برادرتون... خدا پشت و پناهتون ... کجاست بره گمشده ی این گوسفند پیر صحرا؟ وقت ذبح نزدیکه و قربانی مشتاق و منتظر، برّک پروار من ، غلامرضا.

مادر / رقیه چهره آزاد با صدای نوری بدرالهی

دیالوگهایی از فیلم مرگ یزدگرد استاد بهرام بیضایی

سرکرده:برویم تاریخ را پیروز شدگان مینویسند

.

.

سرکرده:ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی دانستیم.داوری پایان نیافته است.بنگرید که داوران اصلی از راه میرسند.انها یک دریا سپاهند نه درود میگویند و نه بدرود . نه میپرسند و نه گوششان به پاسخ است.انها با زبان شمشیر سخن میگویند.

.

.

زن: اری اینک داوران اصلی از راه میرسند.شما را که درفش سپید بود این بود داوری ... تا رای درفش سیاه انان چه باشد!

سابرینا 1954

این دیالوگ بسیار مشهور و درخشان سرشار از طنازی و ظرافت کلام در یکی از کمدی رومانتیکهای ناب وایلدری است...سابرینا ... ضمنا یکی از صداسازی های معروف ناصر طهماسب را که از یک صدای ته گلویی برای نقش های پیر استفاده می کرد، به جای بارُن سنت فونتانل (پیرمرد همکلاس سابرینا در درس آشپزی با بازی مارسل دالیو) و همان زنگ و شکنندگی معروف و خاطره انگیز صدای خانم مهین کسمایی را به جای سابرینا در نظر آورید.
دیالوگ ها درست وقتی شروع می شوند که استاد آشپزی از سوفله ی دستپخت بارُن تعریف می کند و به سوفله ی خام و نپخته ی سابرینا بد می گوید و می رود.

-  سابرینا : نمی دونم چرا این جور شد؟
-  بارُن: من بهت می گم چرا این جور شد. تو اصلاً یادت رفت فِر رو روشن بکنی...
- اوه!!!
- من خیلی وقته که مواظب تو هستم مادموازل. حواس تو هیچ متوجه پخت و پز نیس. اصلاً جای دیگه اس. تو عاشق هستی دختر جون! و من حتی یک قدم بالاتر می ذارم و می گم عاشق ناامیدی هستی.
- مگه معلومه؟!!
- در کمال وضوح! یک زن عاشق امیدوار معمولاً سوفله رو می سوزونه. ولی یک زن عاشق ناامید، اصلاً فراموش . می کنه فِر رو روشن بکنه! {#smilies.blush}

یکی از دیالوگهای فوق العاده سریالهای ایرانی مجادله شیخ حسن جوری (با بازی امین تارخ) و قاضی القضات باشتین قاضی شارح ( با بازی علی نصیریان) در آخرین سکانسهای سریال سربداران است. نویسندگی مرحوم کیهان رهگذار اگرچه در حد و توان مرحوم علی حاتمی نیست اما هر جمله از دیالوگهای این سریال و همچنین سریال بوعلی سینا که خود نوشت و کارگردانی کرد در متن زندگی مردم جاری است.

قاضی و شیخ در حضور ارغون شاه (مرحوم جمشید لایق) و عروس وی (افسانه بایگان) مناظره می کنند

قاضی شارح : السلام علیک یا شیخ الشیوخ خراسان

شیخ حسن جوری : السلام ، نه عليک

قاضی : آیا شیخ قصد نشستن ندارند؟

شیخ : گرسنگی هنوز از پایم درنیاورده

قاضی : شیخ به انسو نظر نمیکنند؟ (با دست به ارغون شاه و عروسش اشاره میکند)

شیخ : از شیطان حذر میکنم

قاضی : دیشب را تا سحر غرق بودی در عبادت ، دوبار آمدم، اما حرمت نگاه داشتم، شیخ چنان زاری میکرد که هرگز هیچ تن را چنین زار ندیده بودم مقابل مرگ. حرمت نگاه داشتم، عبادتت را نشکستم

شیخ : مقابل مرگ نبودم... هدایت میخواستم برای تو و مثل تو

قاضی: برای خود نیز هدایت خواستی؟

شیخ : پیوسته میخواهم

قاضی : این سخنان برای عامیان است ، پس برای همانان بگوئید ، نه در خلوت خدای خود و قاضی شارح

شیخ : قاضی شارح با خدای خود خلوتی ندارد. او خواسته است که بر او احاطه داشته باشند که ... دارند (با پشت دست به ارغون شاه اشاره میکند)

قاضی : شیخ حسن نیز در احاطه مردم است ، اما من بتو می آموزم که در احاطه شاهان نیستم آنان در احاطه منند.

عروس شاه : چه میگوید؟!

شاه : سخنانی که شنیدن آن در شان شاهان نیست.

قاضی : تو نیز چیزی به من بیاموز، معلم پیشین دیگر چیزی در مکتبش نیست، شاگرد از معلم سر شده است. چه نیکو میتوانستیم به کمک خواجه قشیری و محمد هندو بر خراسان حکومت کنیم.معلم من چنین گفت و معلم تو گفت نه... اکنون مغولی نالایق بر ما مستولی شده .آیا معلمت می گوید آری؟ اما معلم من میگوید ارغون شاه شاه خراسان است. عامیان نیازمند حکومتی هستند ، آن حکومت هرقدر مقتدرتر باشد نیاز آنان بیشتر برآورده شده است، ارغون شاه در اوج اقتدار است،و بیش از هر شاهی مستوجب خدمت ، بشرطی که خدمت به او روزی به انتها برسد. در مقابل تو به آنان که تو می اندیشی آنان بر من احاطه دارند میگویم و به صراحت و قاطعیت میگویم که قاضی القضاتی شاه مغول بر من بسبار حقیرانه است ... (سکوت میکند) ... تو می بینی که آنان ساکتند، بر من خشم نمی گیرند، برما نظاره میکنند. قاضی شارح در راستگوئی اش چنان صریح است که راستش از هر دروغی بیشتر تردید می آفریند. اکنون صریح ترین کلام راستین مرا بشنو قاضی شارح آرزو میکند در خدمت شیخ الشیوخ باشد تا در خدمت ارغون شاه مغول.زبان تو در مردم نافذ است و زبان من در شاهان. امروز بر من تنها کلمه ای بیاموز،تنها بگو آری

شیخ : کلمه ای می گویم.اگر آموختی کلمه ای دیگر می گویم... آن "رب" است

قاضی : ای شیخ شاهان بر ما مستولی نخواهند ماند

شیخ : بر تو مستولی خواهند ماند مگر آنکه بیاموزی آنچه را که گفتم

قاضی: به اسقبال مرگ نرو، این شاگرد میتواند جانت را حفظ کند

شیخ : نیاموختی

قاضی :  پیروانت مصون خواهند ماند

شیخ : نخواهند ماند ، اگر علیه تو و مانند تو مبارزه کنند جانشان را از کف میدهند و اگر با تو بسازند جانشان را مالشان را و شان انسانیشان را... تا تو هستی ایشان مصون نخواهند ماند

قاضی : آنچه تاکنون انجام داده ام هرگز خیانتی به مردم نبوده است . مغولان دوست تر دارند بدون محاکمه کشتار کنند چنانکه چنگیز چنین میکرد ، تنها عملی که حقیر انجام داده است مهار کردن کشتار آنان با حکمیت و قضاوت بوده است ، آیا این جنایت است یا مهار کردن جنایت؟

شیخ (با فریاد) : محقق جلوه دادن جنایت. که از نفس جنایت موهن تر است.

قاضی : قضاوت من چون تیغی دو دم است که یک دم آن بسمت جنایتکاران است (به شاه اشاره میکند) ...

شیخ (حرف او را با فریاد قطع میکند) : که هر دو دم بسوی مردم است... (با آرامش ) و تو نیاموختی

قاضی : مردم مردم مردم ، سرتاسر تاریخ را انباشته اید از دادخواهی برای مردم و آنان را به کشتار داده اید و سیراب کرده اید از خون آنان تاریخ را ، این تشنه سیراب نشدنی را ... شیخ خلیفه در سبزوار اسیر مرگ شد و تو در نیشابور اسیر مرگ شده ای. این پایان طریقت است مگر اینکه حقیر را به خدمت بپذیری...

شیخ : (لحظه ای سکوت و نگاهی سرد به قاضی) : نیاموختی

قاضی (با عصبانیت) : نیاموختم و نخواهم آموخت ... انا لله و انا الیه راجعون. مرخص بفرمائید... تو به راه مرگ برو و من به راه خود

قاضی بسمت ارغون شاه میرود...

قاضی : از خدای خود نیز سرسخت تر است

عروس: قاضی القضات به شما اجازه داده شد آنچه میخواهید بگوئید.اجازه داده شد زبانتان را چون تیغ بروی شاهان بگشائید . چه نتیجه گرفتید؟

قاضی: شکست خوردم بانو. مبارزه پیوسته دو سویه دارد که یک سوی آن پیروزی است.

به نظر میرسد لحظه ای که قاضی به "مردم" اشاره میکند و میگوید شماها در طول تاریخ مردم را به کشتن داده اید، شیخ بجای جواب دادن (که جوابی هم ندارد) حاشیه میرود و به نیاموختی وی از کلمه رب اشاره میکند که ارتباطی با سوال قاضی ندارد

هری کالاهان(کلینت ایستود با صدای سعید مظفری):می دونم داری چه فکری می کنی.داری فکر می کنی پنج تا تیر شلیک کردم یا شیش تا؟راستش خودم هم خاطرم نیست.ولی یه گلوله این مگنوم کله ات رو از جا می پرونه و در جا جونت رو می گیره. حالا می خوای امتحانش کنی؟

هری کثیف

پدر: مادرت زن نجیبی بود.

دکتر: نجابت وقتی معنا پیدا میکنه که راه دومی هم وجود داشته باشه!

خانه ای روی آب

دکتر: چه دنیای بدی که من آخرین امید یک کسی ام...

خانه ای روی آب

   روانی ___ 1960 ___  psycho 

             آلفرد هیچکاک

نورمن : ماهمه در تله های خودمان گرفتاریم. چهاردست و پا درآن گیرکرده ایم وتا آخر عمرنمیتوانیم خلاص شویم.دائما" پنجول میکشیم و چنگ می اندازیم اما به اندازه یک وجب هم تکان نمی خوریم .

ماریون : گاهی اوقات با پای خودمان هم وارد این تله ها میشویم.

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25
آدرس های مرجع