در این وانفسای سیاست زدگی که کشورمان را فرا گرفته و در این مکاره بازار خودی و غیرخودی ،که هر حرفی را میتوان طوری پیچاند و تحریف کرد که از آن بوی خیانت و فتنه به مشام برسد، به نظر طبیعی می آید که طوری آسّه رفت و آسّه آمد که نکند گربه گزندی به ما وارد آورد. رویه ای که مجله فبلم در پیش گرفته و همچنین سایت محبوبمان کافه کلاسیک نیز تا حد امکان آنرا رعایت میکند. اما کمترین توقع اینست که گاهی اوقات ، کمی از لاک محافظه کاری و تقیه خارج شویم و به مسایلی بپردازیم که گریبانگیر هنرمندان این مرز پرگهر شده است. نمونه بارز آن مسئله اصغر فرهادی ، کارگردان بزرگ سینمای ما است که به خاطر گفتن یک جمله (که به نظر من آرزوی خیلی از ما ایرانیان است) از ساختن فیلم خود محروم شده است. متاسفانه تاکنون حتی اشاره ای هم به این موضوع در سایت نشده است. آیا فقط وظیفه ما اینست که در سوگ ستاره های فرنگی بنشینیم . حسرت مرگشان را بخوریم ، استعداد هنری شان را بستاییم .آیا درست است که در مرگ تونی کرتیس نازنین به سوگ بنشینیم(که البته کاریست ستودنی ؛ چون در دنیای بدون مرز سینما،او نیز هموطن ما بود) اما از مرگ هنری سینماگر هموطنمان ککمان هم نگزد؟ آیا کم از دیدن فیلمهایش لذت برده ایم؟شهر زیبا،چهارشنبه سوری و درباره الی چه کم از کازابلانکا و همشهری کین دارند؟ چرا داریم یک یک هنرمندانمان را از دست می دهیم؟ چه بر سر ما آمده است؟
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
...
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
پ ن : ببخشید که نوشته ام زیاد احساسی شد. یادداشت زیبا و پراحساس ترانه علیدوستی را به فرهادی عزیز که از وبلاگش گرفته شده باهم میخوانیم:
"یادم نمی رود که یک بعد از ظهر داغ و خاکی و چرک، کنار ریل فراموش شده ی قطاری که جیغ هایش شبیه ترس هایمان بود نشسته بودیم، دل دل می زدیم که قصه ای داریم و فیلمی داریم و در این فیلم آدم هایی داریم که میانشان گیر افتاده ایم و نمی دانیم طرف کدام را بگیریم.
قصه ی ما درباره ی گناه بود، درباره ی قتل بود، درباره ی عشق بود، درباره ی مجازات بود و احساس... احساس. درباره ی همه ی آن چیزهایی که انگار عیب ترین عیب ها بود اما بخشیدنی می شد وقتی که فهمیدنی می شد و وقتی می شد فکر کرد و شاید، شاید، حق داد.
یادم نمی رود جمله اش را که "خوب نگاه کنی می بینی که چند بار در این فیلمنامه کلمه ی «حق» شنیده می شود. بارها شنیده می شود. از زبان خیلی ها، هر کسی به قد خودش، در حد خودش، به زبان ناقص یا کامل خودش... هر کس به شکلی این واژه را می گوید. پیش از این که آن ها مهم باشند، واژه ی «حق» است که باید شنیده شود. ده بار. صد بار. آن قدر که یاد همه بماند."
این یکی از نخستین چیزهایی بود که از اصغر فرهادی آموختم. که حق را باید آن قدر گفت که یاد همه بماند. نگفتن حق سخت است. درد دارد. به دل آدم می ماند.
حرف حق... قضاوت این که حرفی حق هست یا نه شاید کار هر کسی نباشد. اما این که انسان ها حق دارند حرف بزنند را، به قول خودش، یک بچه ی پنج ساله هم می فهمد.
این چند خط هنوز هم شاید تکاندن غبار از این صفحه به حساب نیاید. چرا که غبار این اطراف بوی گند همین نگفتن ها را می دهد. نگفتن هایی که از ریخت می اندازندت. این چند خط شاید فقط صدای چهار تا استخوان است که زیر بار این همه حرفی که نتوانستیم بگوییم و نتوانستیم بشنویم خرد می شوند.
این چند خط معنی طرفداری و نرخِ وسطِ معرکه و لشکرکشی نمی دهد. این چند خط افاضاتی در باب تعیین حقوق فیلمساز و هنرمند نیست. این چند خط، حیرت است. وحشت است. ناباوری است نسبت به فاصله ی باور نکردنی میان حقِ «گفتن» و منطقِ «نگفتن». خشم است به نفع هر آن چیزی که قرار است بشود اسم حق -اسم حرف- رویش گذاشت. همدردی است از طرف هر کسی که ناحق شنیدن را درک کرده، با کسی که به تازگی ناحق شنیده و من، لا اقل من، خبر دارم که روزی پامال کردن حق برایش درد بزرگی بود.
یادم نمی رود روزی را که فیلممان پایان نداشت، از ترس این که تمام شود و توی دل آدمهای خیالی اش حرف نگفته ای مانده باشد هنوز.
نه برای خودم و بقایای بی ارزش یک وبلاگ، و فقط همین یک بار و برای یک دلگرمی کوچک جمعی درب نظرخواهی را باز می گذارم. پیشنهادم هم فقط نوشتن یک اسم است، واقعی باشد یا مستعار فرقی نمی کند. این دعوتی برای هواداری از یک شخص یا یک فیلم نیست، که اصغر فرهادی و سیل بی شمار طرفداران او نیازی به بالا خواهیِ این وبلاگ ندارند.
این دعوت برای آشنایی با آن هایی است که می توانند به نظر دیگریِ روبرویشان گوش دهند و به آن فکر کنند، بی این که الزاماَ با او موافق باشند... هر کس که طرفدار «حرف» است اسمی بنویسد. فقط برای این که چشممان به نام هم بیفتد و دلگرم شویم و باور نکنیم این کابوس عجیب و ناعادلانه، این تلخیِ بی پایان را.
نمی دانم آقای فرهادی، نمی دانم چطور شده که ارزش کار و بارمان، دغدغه های مان، ادعاهایمان، آرزوهایمان، توی این تورمِ خودی و ناخودی ست که از سکه می افتد. نمی دانم.
اما جای خالیِ حرف حق درد می کند، آشنای قدیمی سالهای شهر زیبا. می فهمی که."
منبع:
http://spotlight.blogfa.com/