۱۳۸۸/۱۰/۷, عصر ۱۱:۱۲
دانلود کتاب ماجرای شرلوک هلمز ( عینک طلایی ) :
http://dl.aryabooks.com/1210.zip
دانلود کتاب شرلوک هلمز و تاج الماس :
http://dl.aryabooks.com/1212.zip
دانلود کتاب ماجرای شرلوک هلمز ( عینک طلایی ) :
http://dl.aryabooks.com/1210.zip
دانلود کتاب شرلوک هلمز و تاج الماس :
http://dl.aryabooks.com/1212.zip
|
چهره خالق شرلوك هولمز از وراي 2 كتاب جديد انتشار دو كتاب جديد درباره «آرتور كونان دويل» نشان ميدهد كه حواشي زندگي و آثار او همچنان جذاب است و ادامه دارد.
به گزارش خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا)، به نقل از "نيويورك تايمز"، شناخت بيشتر از «آرتور كونان دويل» هنوز اهميت دارد؛ مردي كه در سال 1893 اعلام كرده بود «آخرین مسئله» را بايد حل كند و آن را با مرگ شرلوك هولمز حل كرده بود (و به نظر خيلي ها، اين، خودخواهانه ترين راه حل براي پايان سرنوشت مردي بود كه خوانندگان بسياري پيگير ماجراهاي او بودند.)
كتاب «مردي كه شرلوك هولمز را آفريد: زندگي و دوره سر آرتور كونان دويل» به همت «اندرو لاي ست» در 559 صفحه به قيمت 30 دلار توسط انتشارات فري و كتاب «آرتور كونان دويل؛ يك زندگي از خلال نامه ها» توسط جان ليلين برگ، دانيل استاش دور و چارلز فولي ويرايش شده، در 706 صفحه به قيمت 95 /37 دلار منتشر شده اند. يكي از جالبترين طعنه هاي موجود در تاريخ داستان مدرن اين است كه شخصيتي كه توسط خالقش براي مرگ آفريده شده بود، بار ديگر توسط همين آفريننده و نه در كار ديگري به زندگي بازگشت. هولمز آنقدر حقيقي بود و آن قدر پركشش و جاذب كه بسياري از خواننده ها هنوز تصور مي كنند او واقعا وجود داشته و حتي هنوز برخي دوست دارند بگويند كه كونان دويل به عنوان كارگزار ادبي دكتر واتسون كه علاقه مند به نوشتن داستان بود، شخصيت هولمز را از روي يكي از دوستان واقعي او آفريده است. با اين حال در ميان زندگي درهم و برهم و پر از شهرت و اعتبار، هولمز كسي است كه به سوي مرگ مي رود. با تمام آنچه تاكنون درباره شخصيت شرلوك هولمز گفته شده به نظر مي رسد خاطرات و دست نوشته هاي آرتور كونان دويل هنوز منبع مناسبي براي فرونشاندن عطش شديد نويسندگان و مردم در اين باره باشد. اين گنج بزرگ كه به تازگي از ميان انبوه خاطرات، نامه ها و دست نوشته هاي منتشر نشده او ـ كه طرح هاي اوليه براي دو كتاب جديد هم در ميان آنهاست – انتخاب شده، زندگي او را به صورت تمام و كمال و با جزييات بي سابقه به تصوير كشيده است. اگر تاكنون دليل كافي نداشتيم براي اينكه اين مرد را فردي زيرك، بي حوصله و ـ مثل كارآگاهش ـ غيرقابل كشتن بدانيم،حالا با انتشار اين خاطرات به راحتي به چنين دلايلي دست يافته ايم. دويل و هولمز ، هر يك به شيوه خود، خلقيات دوره ويكتوريايي را عيان كرده اند و در روندي كه هنوز به برخي رنگ هاي قديمي آن عصر اجازه حضور مي داد، به توصيف آن دوره پرداخته اند
عنواني كه «اندرو لاي ست» براي بيوگرافي خود انتخاب كرده بدون شباهتي با ديگر كتاب هايي كه پيشينيان او نوشته اند، نشان ميدهد كه او قصد نداشت با معطوف كردن نگاه ما به خانه عجيب شماره 221 خيابان بيكر، به دنبال كسب اعتباري جديد براي كونان دويل باشد.
در كتاب «مردي كه شرلوك هولمز را آفريد: زندگي و دوران سر آرتور كونان دويل» يك خبرنگار پيشين كه پيش از اين بيوگرافي «روديارد كيپلينگ» و «يان فلمينگ» را نيز نوشته، بررسي بسيار موشكافانه اي از اينكه چگونه يك دكتر معمولي از پورت موث مي تواند تا نقطه اوج ادبيات اواخر دوره ويكتوريايي بالا بيايد ارائه مي كند. لاي ست كونان دويل را چنين معرفي كرده است: او كه در يك خانواده ايرلندي در سال 1859 در اسكاتلند به دنيا آمد، همه دنياي خيال پردازانه اش را از مادرش دارد؛ از كسي كه به صورت ژنتيك استعداد ويژه اي براي داستان سرايي داشت. همين هم موجب شد تا كونان دويل از همان دوران كودكي همه قصه هاي اسرارآميز خرس هاي جنگلي را ببلعد و ماجراهاي علمي _ تخيلي ژول ورن را پي بگيرد و در داستان هاي عجيب و غريب سر والتر اسكات بر مبناي رمانس هاي تاريخي غرق شود. همه اينها ژانرهايي است كه خود او بعدها در جستجوي آنها برآمد. همه احترامي كه او براي يافتن دلايل منطقي قايل شده است ريشه در تحصيلات پزشكي اش در ادينبورگ دارد، جايي كه استادان رشته هاي گوناگون علمي او را با قدرت استنتاج خود شيفته مي كردند و اشتياق او را براي شناخت مسايل مربوط به پزشكي قانوني و تاثيرات كوكايين برمي انگيختند. اما تناقض اصلي زندگي آرتور چنان كه "لاي ست" به آن پرداخته، اين است كه اين دكتر آموزش ديده و مخترع شرلوك هولمز بسيار بسيار منطقي، خود به شكلي تاثيرگذار تحت تاثير مسايل مربوط به ماوراء الطبيعه قرار داشت و جلسه احضار ارواح، گرفتن عكس از روح و ديگر رفتارهاي ترسناك و غيرعادي براي او مثل هولمز (و خود ما) هميشه از جذابيت هاي بي پايان دهن پركن برخوردار بود. لاي ست با توصيفي هوشيارانه، به اين امر مي پردازد كه صداهاي مختلفي كه كونان دويل از پديده هاي مختلف مي شنيد، نگاه او را به مسايل ماوراءالطبيعه به عنوان «امتداد طبيعي علوم» معطوف و او را به اين علاقهمند مي كرد. اين شناخت تاثيري دوگانه و مرموز به جاي مي گذاشت چنان كه هر دو آنها يعني دويل و هولمز ، هر يك به شيوه خود، خلقيات دوره ويكتوريايي را عيان كرده اند و در روندي كه هنوز به برخي رنگ هاي قديمي آن عصر اجازه حضور مي داد، به توصيف آن دوره پرداخته اند. اگر تاكنون دليل كافي براي اين كه اين مرد را فردي زيرك، بي حوصله و به صورت قاطعانه اي مثل كارآگاهش غير قابل كشتن بدانيم، نداشتيم حالا با انتشار اين خاطرات به راحتي به چنين دلايلي دست يافته ايم
در يك سرفصل از كتاب با عنوان «روح زمانه» نويسنده چهره اي اسرارآميز و جالب از دويل ارائه مي كند و از تاثير اعتراض عمومي مردم و هزينه بسياري كه براي اين اعتراض پرداخت شد، سخن مي گويد كه سرانجام موجب بازگشت دوباره هولمز به زندگي شد. او به ديگر آثار دويل هم پرداخته و به عنوان يك مرد موفق كه صاحب لقب درباري «سر» بوده به چند كتاب ديگر او پرداخته كه شامل ماجراهاي «جهان از دست رفته» است و از ديگر كارهاي خوب او هم ياد كرده؛ مثل زماني كه او از هولمز استفاده كرد تا با روش هاي منحصر به فرد سر و گوش آب دادن او و بررسي هاي موشكافانه اش ثابت كند كه مرد نيمه سرخپوستي كه به ناحق به زندان افتاده، در حقيقت بي گناه بوده است. اين داستان بعدها هم الهام بخش «جولين بارنز» براي نوشتن رمان «آرتور و جورج» شد. با اين حال با تداوم اين سبك از نوشتن توسط لاي ست در بخش هايي از كتاب كشش بيوگرافي كاهش مي يابد. استناد به نامه اي براي اثبات اينكه دويل در حالي كه همسر اولش از ابتلا به بيماري سل در بستر مرگ بوده با همسر دومش ازدواج كرده و نگراني اي از بابت ابتلاي او به اين بيماري نداشته است، يكي از اين موارد است. رفتار مقتدرانه او با فرزندانش و نيز خساست او را نيز لاي ست با استناد به نامه اي ديگر مطرح ميكند، در حالي كه امكان برداشت هاي ديگري از اين مكاتبات هم مي تواند وجود داشته باشد. با اين حال" لاي ست" از بيان جزيياتي كه موجب رشد سياسي و فرهنگي محافظهكارانه دويل شد، دريغ نمي كند و همچنين از خودبيني آقامنشانه و تنگنفسانه او ياد مي كند كه با بازآفريني خود در نقش سنت پاول در جهان امروز به دنبال مسايل ماورايي مي گشت و سرانجام آن قدر خطر مي كند كه مرگ در سال 1930 به سراغش مي آيد. "لاي ست" براي نوشتن اين بيوگرافي و به ويژه برشمردن تلاش ها و شاهكارهاي غيرشرلوك هولمزي كونان دويل به كتاب هاي بسيار و مواد آرشيوي متعددي مراجعه كرده و نشان داده است كه در زندگي اين مرد موارد متعددي از ابهام وجود دارد كه استحقاق پرداختن بيشتر به آنها را تاييد مي كند. در اثر ديگر "جان ليلين برگ" كه نماينده آمريكايي ناشر آثار كونان دويل نيز هست، "دانيل استاش كه در سال 1999 بيوگرافي «داستان گوي داستان ها: زندگي آرتور كونان دويل» را نوشته "چارلز فولي" كه نوه بزرگ دويل و وارث كنوني آثار اوست، يك كتاب 706 صفحه اي را گردآوري كرده اند كه بر مبناي مكاتبات او فراهم شده است. اين كتاب تحت عنوان كو«آرتور نان دويل: يك زندگي از خلال نامه ها» به بررسي شخصيت او پرداخته است.
از قرار معلوم بازاريابي صرف گردآورندگان اين مجموعه را واداشته است تا از ميان مجموعه متشكل از انواع و اقسام مكاتبات به انتخاب آنهايي بپردازند كه چندان نمي توان براي آنها ارزشي قايل شد. بر مبناي همين هم در مقدمه كتاب ذكر شده كه «دويل مثل همه سماجتي كه در ماجراي داستان هايش به خرج مي داد، به زندگي چسبيده بود» در اين ميان برخي از نامه ها كوبنده و باصلابت اند؛ خصصوصاً آنها كه بازگو كننده احساسات پرشور و زنده دويل از كار در بيمارستاني نظامي در جنگ بوئر هستند. اما اين صلابت در بخش هايي از كتاب به ويژه آنجا كه نامه هاي او به مادرش مطرح مي شود رنگ مي بازد و به طور اجتناب ناپذيري به نظر ميرسد كه ويراستارها به صداي راوي كه از وراي آنها به گوش مي رسد، اعتماد كرده و ترجيح داده اند شخصيتي را شكل دهند كه بسيار وابسته به مادرش بود.
اين مجموعه در هر بخش اين انتظار را براي خواننده به وجود مي آورد كه كونان دويل واقعي ديگر بايد پيدا شود، اما چنين چيزي وجود ندارد و از مردي كه از بخشهاي مختلفي تشكيل شده بود، از كشش ها و علايق برجسته اي كه به مسايل سياسي داشت و دو مبارزه براي راه يافتن به پارلمان از آن جمله است و شباهت هايي كه روابط اجتماعي و سياسي اش با برخي از داستان هاي كارآگاهي اش دارد، در اين كتاب خبري نيست. برعكس پس از مجموعه اي پايان ناپذير از طرح مسايل مالي، مسابقات كريكت و فوران انواع احساسات متنوع براي «مامان»؛ اين احساس به خواننده دست مي دهد كه يك فرد عاقل براي دست يافتن به كونان دويل از شرلوك هولمز استفاده كرده اما فرصتي براي بيان همه آن دلايل منطقي و دستاوردهاي دقيق او نيافته و سرانجام با سياه كردن 700 صفحه مجبور شده كه سراسيمه از كونان دويل به دليل اين كه وجود داشته تشكر كند. او از شما كه جاي خالي همه آن چيزهايي را كه بايد در كتاب وجود مي داشت و متاسفانه وجود ندارد، تحمل كرده ايد و در ميان انبوهي از مطالب ملال آور غرق شده ايد، سپاسگزار باشد. هر چند كونان دويل اگر وجود داشت مي توانست از اين مجموعه احساس دلتنگي كند و آزرده خاطر شود، اما «سگ شکاری خانواده باسكرويل» و «رسوایی در کشور بوهم» و همه آن داستان هاي جاودان ديگري كه از او به جا مانده، بهترين سند براي نويسنده و همان ها هستند كه به درك اين شخصيت كمك مي كنند؛ همان گونه كه در شان اوست. |
|
دوست عزیز رفیق savezva
هدیه مرحمتی رویت شد
خداوند شما را توفیق عنایت فرماید
روز ششم/6 ژانویه روز عید پاک است
روزی که مسیح(ع) غسل تعمید داده شد
روز ششم/6 ژانویه 1854 روز تولد شرلوک هولمز است
روز ششم/ ژانویه به روایتی روز تولد همفری بوگارت است
روز 25 دسامبر روز تولد بوگی است
مثل اینکه فیلم شرلوک هلمز جزو پرفروش های باکس فروش است.
TOPS at the BOX OFFICE
تعریف آواتار جیمز کامرون رو هم شنیدم.
شرلوک هولمز به روایت گای ريچی
گای ريچی با فيلم کمدی سياه "ضامن، قنداق و دو لوله داغ تفنگ" خود را به عنوان استعدادی نوظهور و خلاق در سينمای بريتانيا معرفی کرد.فيلمی که پایه گذار سبکی در سينمای بريتانيا شد و نمونه های متعددی بر اساس آن ساخته شد که فيلم "در بروژ" ساخته مارتين مک دونا، آخرين نمونه آن است.
اما ساختن فيلمی بر اساس ماجراهای شرلوک هولمز، کارآگاه تيزهوش و محبوب انگليسی، می توانست اعتبار ريچی را به خطر بيندازد.
تصوير هولمز در ذهن تماشاگران سينما، که با تصوير جرمی برت (بازيگر نقش هولمز در سريال تلويزيونی)، عجين شده و آنقدر پررنگ، جاافتاده و شمايل گونه است که رابرت داونی جونيور آمريکايی، به سختی می تواند از آن آشنا زدايی کند.
همين طور دکتر واتسن که جود لا عليرغم همه تلاشی که می کند در پاک کردن تصوير چهره ديويد برک ناموفق است. حالا بماند که تماشاگران ايرانی نيز بخواهند آن را با دوبله دوبلور ديگری غير از بهرام زند تماشا کنند.
شرلوک هولمز گای ريچی، تفاوت های اساسی با نسخه های سينمايی و تلويزيونی کلاسيکی دارد که بر اساس ماجراهای اين کارآگاه زيرک اما خيالی ساخته و پرداخته ذهن سر آرتور کانن دويل، ساخته شده اند.
اول اينکه اين فيلم، به جای اقتباس از داستان های کانن دويل، بر مبنای داستانی از ليونل ويگرم ساخته شده که ماجرايی کاملا تازه را با همان شخصيت های اصلی و هميشگی داستان های کانن دويل يعنی هولمز، دکتر جان واتسن دستيار هولمز و پروفسور موريارتی، دشمن شماره يک هولمز و چهره اسرارآميز و پشت پرده ماجراها و آيرين ادلر زن فم فتال داستان، بازگو می کند.
گای ریچی
شرلوک هولمز گای ريچی، نسبت به نسخه های قديمی و کلاسيک، سرزنده تر، خوش قيافه تر، شوخ طبع تر و چابک تر است. چرا که رابرت داونی جونيور، خود جوان تر، خوش قيافه تر و جذاب تر از جرمی برت است اما تماشاگران تا حد زيادی به تصوير برت خو گرفته اند و جايگزين کردن تصوير تازه در ذهن آنها کار ساده ای نيست.
مشکل اصلی فيلم ريچی که در واقع مشکل خالق اين نوع داستان يعنی کانن دويل هم است، اين است که شرلوک هولمز برخلاف نمونه های آمريکايی داستان های کارآگاهی، مثل داستان های ريموند چندلر و دشيل همت و جيمز ام کين، فاقد ابهام و رمز و راز است.
شخصيت ها کاملا تعريف شده و قالبی اند و تماشاگر توقع ندارد که آنها دست به اعمال و حرکاتی بزنند که در اين شخصيت ها قبلا تعريف نشده است. هر راز، هر قتل و هر معمايی حتما بايد در پايان فيلم افشا و برملا شود. هيچ نکته ابهام آميزی نبايد در ذهن تماشاگر باقی بماند.
شرلوک هولمز، کارآگاه ماهری است و دانش شگفت انگيزی در باره علوم مختلف مثل شيمی، فيزيک، نجوم و غيره دارد و به کمک علمش می تواند صحنه جنايت را به طور دقيق تشريح کرده و پرده از راز طراحان قتل و دسيسه بردارد. او نه تنها تيرانداز ماهری است بلکه شمشيربازی و هنرهای رزمی نيز می داند و می تواند به کمک عصايش، تبهکاران را از پا دربياورد.
در پايان اين فيلم، هنگامی که موفق می شود لرد بلک وود تبهکار را به سزای اعمالش رسانده و از تاور بريج لندن آويزان کند، تازه نوبت آن می رسد که به تشريح حقه ها و شگردهای پيچيده بلک وود برای طراحی صحنه اعدام قلابی و تدفين دروغين اش بپردازد.
ريچی در روايت قصه هيچ نوآوری ندارد. جز در صحنه هايی که هولمز، کنشی را زودتر در ذهن خود تصوير سازی کرده و بعد می بينيم دقيقا عين آن را اجرا می کند. نمونه آن صحنه بوکس بازی او و صحنه زد و خورد او با مرد غول پيکر فرانسوی است. حتی اسلوموشن کردن اين صحنه ها نيز با اينکه جذاب است اما به هيچ وجه تازگی ندارد.
مشخص نیست چرا برای بازی در نقش هولمز یک بازیگر آمریکایی انتخاب شده است
يکی از ويژگی های داستان های کانن دويل، اين است که در آن همه چيز از طرح داستانی گرفته تا موضوع و لوکيشن و مکان وقوع رويدادها، ساده و کوچک اند اما در فيلم ريچی کاملا برعکس است و همه چيز در ابعاد عظيم و گسترده اجرا شده است.
مارک استرانگ در نقش لرد بلک وود، مردی است با هيئتی دراکولايی که از گور برمی خيزد، زنان را به طور آيينی قربانی می کند و دشمنانش را با اشاره انگشت دود کرده و به هوا می فرستد اما نه ظاهر و نه رفتارش هيچکدام لرزه ای در دل تماشاگر نمی اندازد. او آنقدر دور و در لانگ شات است که جز در سکانس پايانی اصلا ديده نمی شود.
ريچی در اين فيلم از نظر شخصيت پردازی و پرداخت قصه، ناتوان تر از فيلم قبلی اش «راک ان رولا» ست.
شگرد قياس و نتيجه گيری شرلوک هولمز که در داستان های کوتاه کانن دويل و نسخه تلويزيونی آن، شيرين ترين قسمت ماجرا بود، در اينجا هيچ نوع هيجان و تعليقی ايجاد نمی کند.
اگر ريچی بخواهد ادعا کند که خواسته به هجو و پارودی (نقيضه) اين کارآگاه زبل عصر ويکتوريايی بپردازد، باز هم در اين هجو خود ناموفق است چرا که مصالح او برای اين کار بسيار ناچيز است.
ريچی در فيلم "ضامن، قنداق و دو لوله داغ تفنگ"، با ترکيب ژانرهای گانگستری و کمدی، هجويه منحصر به فردی در باره دنيای سارقان و گانگسترها ساخت اما در اين فيلم نه فقط شخصيت ها بلکه کنش ها نيز قابليت هجو و پارودی شدن را ندارند.
به اين ترتيب می توان گفت که شرلوک هولمز گای ريچی، اثری است که در ميان ژانرهای کمدی، تريلر و کارآگاهی معلق و سرگردان می ماند.
از سوی ديگر رابطه بين هولمز و دکتر واتسن نيز تا حدی گمراه کننده است. در حالی که در داستان های کانن دويل هيچ نشانه روشن و مستقيمی از رابطه همجنس خواهانه اين دو نيست، ريچی در فيلم خود، تلويحا بر اين رابطه انگشت می گذارد و اين رابطه را فراتر از ارتباط بين يک کارآگاه و دستيارش نشان می دهد به ويژه در صحنه ای که هولمز آشکارا نارضايتی اش را از جدا شدن واتسن از او و قصد ازدواجش با مری نشان داده و مصرانه از او می خواهد آپارتمان مشترکشان را در شماره 221ب خيابان بيکر استريت لندن (که الان موزه شرلوک هولمز است) ترک نکند.
شرلوک هولمز، کارآگاه ماهری است و دانش شگفت انگيزی در باره علوم مختلف دارد
رابرت داونی جونيور بازيگر توانايی است و مهارت زيادی در به کارگيری لهجه انگليسی عصر ويکتوريا از خود نشان داده اما تيپ، رفتار، ژست ها و طرز بيان او همچنان آمريکايی است.
سوال اين است که چرا گای ريچی برای نقش يک شخصيت خالص انگليسی مثل شرلوک هولمز، يک بازيگر آمريکايی را انتخاب کرده است.
تنها امتياز مثبت فيلم، تماشای لندن تاريک، خيس و مه آلود عصر ويکتوريا و مکان هایی چون ميدان پيکادلی و تاور بريج است که به مدد جلوه های کامپيوتری پيشرفته، بسيار نزديک به واقعيت ساخته شده است.
ادی مارسن در نقش بازرس لستريد، افسر اسکاتلنديارد، تنها شخصيت به غايت انگليسی فيلم و نزديک به آدم های داستان کانن دويل است.
موسيقی مدرن و مينی ماليستی هانس زيمر آهنگساز آلمانی نيز در برخی صحنه ها به ويژه سکانس شروع فيلم که ترکيبی از ساز پيانو و ويولون خش دار کولی هاست، بسيار تاثير گذار است.
اما با اين همه، گای ريچی با پرهيز از نمايش [ س ... ] و برهنگی و تلطيف خشونت هميشگی فيلم هايش، توانسته فيلمش را برای نخستين بار در سطح گسترده ای در آمريکای شمالی به نمايش درآورد و مورد استقبال عموم واقع شود
پرویز جاهد
منتقد فیلم
نقل از بی بی سی فارسی
گفت و گو با مژده دقیقی،مترجم داستان های شرلوک هولمز
دوست دارم مخاطب به سلیقه ام اطمینان کند
سالهاست که برای خرید یک اثر ترجمه شده،ابتدا به دنبال نام مترجم آن میگردیم.این بدعت نامیمون را خودمان بنیان نهادیم تا بار دیگر ثابت کنیم در این عرصه هم دچار مشکلیم.در تاریخ ترجمه ایران بودند و هستند کسانی که در گروه زنده یاد ذبیح الله منصوری قرار میگیرند و حرفه مترجمی و ذهنتی را که از یک مترجم وجود دارد مخدوش میکنند.عدهای دیگر اما در تلاشند با ترجمههای خوب و به یاد ماندنی ،تا جایی که امکان دارد این ذهنیت بد را پاک کنند و برای مخاطب پی جوی ادبیات، امكان انتخاب بیشتری فراهم کنند.تلاش آنها برای این که ابتدا به دنبال نام مترجم نرویم تا حدودی مثمر ثمر واقع شده اما هنوز هم نمیتوان خط بطلان روی ذهنیتی کشید که در ابتدای این مطلب،ذکر شد.
دوم)گپزدن با اهالی ادبیات عموما به دستاویز نیاز ندارد اما وقتی قرار است نتیجه آن گپ و گفت در رسانهای مکتوب چاپ شود،چه بهتر که بهانهای هم وجود داشته باشد.این جا هم باید مرز بندی کنیم.بین کسانی که حرف زدن با آنها در هر شرایطی غنیمت است و همیشه حرفی برای گفتن دارند و دو دیگر،کسانی که به حکم وظیفه کاری باید به سراغشان بروید.پر واضح است که دیدار با مژده دقیقی از همان گروه نخست به شمار میرود.مترجم خوشنام و گزیده کاری که حالا برای خودش به یک «برند» در ترجمه ایران تبدیل شده است. وجه تسمیه کنیهاش با کاری که انجام میدهد،در همین دقت است و شاید از این رو او را «دقیقی» نام دادند.البته آثار ترجمه او مولفههای دیگری هم دارد که بی شک شاخص آنها ،روان بودن نثر وی است در ترجمه و برگردان اصطلاحات و کلماتی که گاه در ترجمه های دیر چنان ثقیلند که خواننده را از ادامه مطالعه باز میدارند.
در روزی که گرمای طاقت فرسای تابستان،نفس را به شماره انداخته بود با دقیقی در دفتر کارش به گفت و گو نشستیم. جایی که هیچ شباهتی به یک دفتر کار ایرانی ندارد. از جنس همان دفاتر کار اروپایی است که با یک دست مبل ساده در نهایت زیبایی تزئیین شده و کتابخانهای که بیش از کتاب های فارسی،کتاب های خارجی را روی قفسه هایش تاب می آورد و لپ تاپ او در کنار دیکشنری بزرگی که نشان میدهد تا دقایقی پیش از رسیدن ما سرگرم کار بوده است.آنچه در پی میخوانید نتیجه گفت و گو دو ساعتهای است با وی.البته نه تمام حرفهایی که زدیم بلکه آنچه دقیقی روی آنها مُهر «بین خودمان بماند» نزده است.از هر دری سخنی گفتیم تا دیگر بار اگر فرصت گفت و گو با او دست نداد بی بهره نمانده باشیم.او در این گفت و گو پذیرفت که نقد شود و به پرسشهایی پاسخ داد که احتمال میدادیم از پاسخ به آنها طفره رود اما این طور نشد.خودتان باقی را بخوانید:
شما در ترجمه،حداقل این طور که در کارنامه حرفه ایتان درج شده، بسیار گزیدهکار هستید و انگار تابع این قانون نانوشته نیستید که حتما در سال چند اثر را برای چاپ آماده کنید.این خصوصیت کاری شماست یا این که اثری برای ترجمه پیدا نمیکنید؟
روش کار کردن من همین است.البته باید به این هم اشاره کنم که پیدا کردن یک اثر خوب برای ترجمه، دستكم از نظر من، بخش مهمی از کار است. احساس نمیکنم، یا بهتر است بگویم، نیازی نمیبینم كه در این مسابقه شرکت کنم و مثلا سالی چند کتاب داشته باشم. ترجمة ادبي برای من کار دل است و از این کار لذت ميبرم. برايم حرمت خاصی دارد و از این رو،آن نحوه کار کردن که گفتید هيچ جذابيتي برايم ندارد. وقتی هم پای مسایل مالی در میان باشد، که هست،کارهای دیگری انجام میدهم اما نه در حوزه ادبیات. کمیت مطلوب برای من سالی یک ترجمه است و احساس میکنم روحیه و فرصت من هم بيشتر از اين اجازه نميدهد. در نتیجه اگر بخواهم وارد چنين مسابقهای بشوم، قطعا بازندهام. نه می توانم آن گونه کار کنم و نه فرصتش را دارم. احساس میکنم در سال های اخیر وسواسم در انتخاب و ترجمه بیشتر شده. مخاطب، همان طور که گفتید، برای خرید یک اثر خوب ترجمه،دنبال نام مترجم میگردد و روی سلیقه او حساب میکند. پس نمیشود هر کاری را روانه بازار کرد.
این مساله در مورد داستان کوتاه و رمان، هر دو، صدق میکند؟
بله.در هر دو مورد صدق میکند. در مورد داستان کوتاه شما مجبوريد داستانهای متعددی بخوانید و از بين آنها بهترينها را انتخاب کنید.این بهتر بودن وجوه مختلفي دارد، از جمله راضی کردن مخاطب و البته خود مترجم. این را هم بگویم که در همه جای دنیا رمان محبوبتر از مجموعه داستان است و معمولاً خواننده رمان زياد سراغ داستان کوتاه نمیرود. برای خودم هم جای تعجب است که چطور در ایران داستان كوتاه اینقدر خواننده دارد. شايد يكي از دلايلش ضوابط نشر باشد كه اجازة ترجمة هر رماني را نميدهد. از طرف ديگر، احساس ميكنم گاهي مترجمها جريانساز هستند و ميبينيم اثری از يك نويسندة نه چندان معتبر ترجمه میشود و با اقبال عمومی مواجه میشود. دقیقا نمیدانم چرا این اتفاق میافتد اما به نظرم انتخاب در این میان بسیار مهم است.شاید اگر ما در انتخابهایمان بیشتر دقت میکردیم، الان در ایران داستان و رمان خوانندگان بيشتر و جديتري داشتند.
چند درصد از انتخابهای شما ملهم از سلیقه خودتان است و چند درصد را به شما پیشنهاد می دهند؟
بیشتر سلیقه خودم است. من طی سالهای کارم با مخاطبانم به وجوه مشترکی رسیدهام که فکر میکنم مبناي آن همان سلیقه خودم باشد. ولی این را هم بگویم كه وقتی بازتابها را میبینم، در انتخاب سختگیرتر میشوم.
ملاک شما براي انتخاب چیست؟ صرفا این که نویسنده ای جایزهای برده باشد میتواند سنجهای مناسب برای سنجش ارزش نوشتاری او باشد؟
ما برای ترجمه با محدودیتهایی مواجهیم.اگر اثری جایزهای را به خود اختصاص داده باشد، اين موضوع تا حدودی انتخاب را آسان ميکند، اما قطعا شرط «کافی» نیست. شما با دیدن نام جایزهای-مثلا پن/فاکنر-مطمئن هستید که گروهی خبره آن اثر را بررسي كردهاند و زوایای کار را سنجیدهاند و درنهایت رای به برتری آن دادهاند. اما باز هم تاکید میکنم كه باید از میان همان آثار هم انتخاب کرد و نباید چشم بسته هر چیزی را پذیرفت. مثلا بسیاری از آثاری که جایزه میبرند، یا دور از فرهنگ ما هستند یا با ضوابط نشر در ایران سازگار نیستند. اما متاسفانه سر ناشران ما بسیار شلوغ است و فرصت ندارند هر اثری را بخوانند و ارزیابی کنند. اقتصاد بيمار نشر هم غالباً اجازه نميدهد از مشاوران حرفهاي براي ارزيابي آثار كمك بگيرند و در نتيجه چنين قشري هنوز در صنعت نشر ما شكل نگرفته.
اين که ناشران بزرگ میتوانند چنین کاری انجام دهند بسیار پسندیده است اما در این رهگذر احساس میشود بسیاری از مشاورهها رنگ و بوی سلیقهای دارند و آثار خوب گاه به فلان نشر راه نمییابد.
بله.متاسفانه این مساله که گفتید وجود دارد اما این را هم در نظر داشته باشید که نشر غيرحرفهای از این حواشی کم ندارد. اگر نشر در ایران حرفهای باشد، آن وقت کیفیت اثر حرف اول را میزند و ناشر تا از کیفیت کار مطمئن نباشد به چاپ آن اقدام نميکند. در این مورد هم متاسفانه مثل بسیاری از حوزهها، گاهي رابطه از خود اثر مهمتر است.
در مورد وجود رابطه در انتخاب آثار از سوی ناشران حرف بسیار است اما یکی از مواردی که بیش از بقیه به چشم میآید و اتفاقا بسیار آزار دهنده هم شده،مساله ویراستاری است.رمان ها و مجموعه داستانهایی به بازار آمدهاند که اتفاقا نام ناشری بزرگ بر پیشانی آنها نقش بسته اما ...
این هم یکی از همان مواردی است که گفتم رابطهمند شده نه ضابطهمند. من با وسواس بیمورد و برخورد خشك با متون ادبي موافق نيستم، ولي ويرايش قواعدي دارد كه جاافتاده و اگر اهل اين كار باشيد، از آنها خبر داريد. نوگرايي در نثر به جاي خود خيلي پسنديده است، ولي اين ويرايشهاي «پستمدرن» كه اين روزها شاهدش هستيم، هيچ ربطي به ويرايش ندارد.
احتمالا تا حالا شده که کتابی به شما پیشنهاد شود اما باب میلتان نباشد. آیا آن را ترجمه کردید؟
بله پیشنهاد شده.اما در نهایت به این نتیجه رسیدهام که کار ترجمة آنها پیش نمیرود.گاه شده که حتی شروع کردهام به ترجمه اما كار را نیمهکاره رها کردهام. این اتفاق در مورد مقالاتی که ترجمه میکنم زیاد روی میدهد اما نه در مورد ادبیات. تلاش ميكنم در حوزة ترجمة ادبي تخصصی کار کنم. اصولا معتقدم باید در یک حوزه صاحب تخصص شد.
از تخصص در یک حوزه صحبت کردید.میتوان این تخصص را در ترجمه این گونه توضیح داد که در بسیاری از کشورها،یک مترجم به صورت تخصصی روی آثار یک نویسنده کار میکند تا بر زبان و آراء و اندیشههای او مسلط شود. شما تلاش کردهاید که این گونه ترجمه کنید؟اصولا در ایران امکان چنین تمرکزی وجود دارد یا نه؟
من قدری پراکندهکار هستم.خیلی زود حوصلهام از یک نویسنده سر میرود.این را هم بگویم که همه مارکز یا یوسا نیستندکه كمابيش تمام آثارشان به يك ميزان حائز اهمیت باشد. ادبيات اقیانوس عظیمی است و باید رفت سراغ آثار شاخص. من تنوع را در این زمینه دوست دارم، اما حرف شما کاملا صحیح است.گاه شده که وقتي به پايان ترجمة کتابی میرسم، ميبينم تازه زبان و تفكر نويسنده دستم آمده. گمان ميكنم این همان تخصصی باشد كه منظور شماست. اما بعید میدانم در ايران بتوان بهطور تخصصي آثار يك نويسنده را ترجمه كرد چون غالباً همة آثار يك نويسنده با ضوابط نشر ما منطبق نيستند.
شما در انتخابهای خود،جریانهاي حاكم در جامعه ادبی را هم لحاظ میکنید؟
بین دنیای ما و دنیای نویسندگان خارجی امروز فاصله بسیار است و خواننده نمیتواند با بسياري از آثار آنها ارتباط بر قرار کند. شاید این مساله 30 سال دیگر نباشد اما الان وجود دارد. بسياري از عناصر فرهنگ و جامعة آنها براي ما بيگانه و نامأنوس است و وقتي تعداد اين عناصر زياد باشد، فهم متن مشكل ميشود. امروز ما همینگوی را درک میکنیم اما آیا به همان راحتی اتوود يا آپدايك را هم درک میکنیم؟
پس تکلیف معرفی نویسندگان خوب به مخاطب ایرانی چه می شود؟
به هر حال اين مسئلهاي است كه وجود دارد. در خيلي از مواقع، زمان بسياري از اين مشكلات را حل ميكند. با اين سرعتي كه وسايل ارتباطي پيش ميروند، آن عناصر ناآشنا خيلي زود آشنا ميشوند. گاهي ميبينم آن پانوشتهاي توضيحي كه مثلاً ده سال پيش براي مفهوم كردن متني تهيه كردهام، امروز كاملاً زائد است.
راهکار؟
شاید بهتر باشد برویم سراغ نويسندگان قدیمیتر كه تعدادشان هم كم نيست. یکی مثل «آیزاک باشویس سینگر». باید عنصر تصادف را هم در نظر بگیريد .باید بازار را بسنجید و ببينيد ذائقه مخاطب در آن مقطع چیست.
مترجم تمام این مسایل را لحاظ میکند و بعد میرسد به ممیزی.این مساله در چند سال اخیر گریبانگیر بسیاری از مولفان و مترجمان شده و این روزها یکی از سوژههای اصلی مطبوعات است.شما در این مورد چه نظری داری؟
طولانی و بی ضابطه بودن؛ این دو عامل در نگاه اول بیش از هر چیز دیگری مترجمان را آزار میدهد.به نظر میرسد در شرایط کنونی امکان توضيح و گفتوگو وجود ندارد و سیاستی هم اگر هست، سیاست فرسایشی است. احساس میکنم این ضوابط کاملا شخصی است و آدم به آدم فرق میکند. کتابی که برای کسب مجوز راهی وزارتخانه میشود، با صرف وقت و هزینه زیادی آماده شده، اما میبینیم که ماهها در هزارتوي ممیزی گیر میکند و هم ناشر و هم پدید آورنده متضرر میشوند.
پس برای همین است که از راه ترجمه نمیتوان امرار معاش کرد؟
دقیقا.برای همین است که ترجيح ميدهم ترجمة ادبي را مبناي مالي زندگي قرار ندهم. البته اين يك انتخابِ شخصی است، شايد مترجمهاي ديگر به راهحلهاي بهتري رسيده باشند.
شما در ترجمه چقدر به متن وفادار هستید؟
به تجربه به این نتیجه رسیدهام که هر چه پیش میروم، ترجمهام فارسیتر میشود. اوایل بيشتر به متن وابسته بودم، ولی اگر نمیتوانستم ترجمه را خوب از كار دربياورم، می گذاشتمش به پای ناتوانیام. مدتی متن ترجمهشده را کنار میگذاشتم و بعد دوباره میرفتم سراغش. خلاصه نهايت تلاشم را ميكنم كه ترجمهام هرچه بيشتر به فارسی نزدیک باشد.
مهدی سحابی در جایی گفته بود:«در ترجمه خوب،مترجم دیده نمی شود.»شما ترجمه خوب را چگونه تعریف میکنید؟
من هم امیدوارم به جایی برسم که در ترجمة هر اثر در قالب نويسندة آن فرو بروم، اما کار آسانی نیست. بعید میدانم هنوز به این نقطه رسيده باشم. اما تلاش میکنم زبان ترجمهام تصنعی نباشد. مخاطب ما هوشمند است و خیلی زود متوجه تفاوت متن روان و متن پرایراد میشود.
این گونه که شما می گویید یعنی مخاطب ایرانی خیلی رشد کرده است.این طور نیست؟
بارها دیدهام که مخاطب ترجمه را پس میزند؛ حتی گاهي شده که کتاب را پس میآورند و دربارة ترجمهاش نظر ميدهند. بعد کار به جایی میرسد که دیگر سراغ آن مترجم نمیروند. برای همین است که میگویم اساسا ارائه ترجمه خوب به بازار کار سختی است. البته تبلیغات به كلي ماجراي ديگري است. با تبلیغ میشود کار بد را بهتر از کار خوب عرضه کرد.
اما همین تبلیغات که میگویید،این روزها به باند بازی بیشتر شبیه است.منتقدی برای یک کتاب و نویسندهاش می نویسد،با نویسنده صاحب سبکی مواجه هستیم.یا جایی دیگر در باره کتابی میخوانیم که ارزش ندارد اما مدام آن را در پیله تعریف می پیچند...
همين حالت میانمایگی که در جامعه حاكم است، در ادبیات هم وجود دارد. متاسفانه این قشر که باید از بقیه پویاتر باشد در خودش فرو رفته. داستانی که میگویند خوب است، از حد متوسط بالاتر نیست. داستاننویس همیشه باید ناراضی باشد و مدام در صدد باشد كه كارش را بهتر كند. اما ما یک کتاب مینویسیم و بعد در دام تعارفهاي رايج ميافتيم و دست از کار میکشیم. چطور انتظار داریم با چنین طرز فکری صاحب ادبيات جهانی شویم؟
ناراضی بودن شامل حال مترجم هم میشود. این که همیشه به دنبال ترجمه اثری بهتر از اثر پیشین باشد.در مورد شما تقریبا همین منوال طی شد تا رسیدیم به کتاب «وقتی یتیم بودیم»، اثر بحثبرانگیز ایشی گورو. انتظاری که از این نویسنده وجود داشت برخاسته از همان کتاب «بازمانده روز» بود، اما ما به هیچ عنوان با چنین اثري مواجه نشدیم.ترجمه این کتاب از سوی شما هم تا حدودی تعجب آور بود.نظر خودتان چیست؟این کتاب انتخاب خودتان بود؟
بله.خودم آن را انتخاب کردم و خيلي هم دوستش داشتم. حتما میدانید كه این کتاب در فهرست نهايي جايزة «بوکر» هم بود. اين حرفها را از چند نفر ديگر هم شنيدهام، اما به نظرم ایشی گورو در اين كتاب مخاطبش را بازی داده و عده ای-از جمله خودم-معتقدند كه او در تلاش كرده تعلیق داستان را تا پایان حفظ کند. اگر یادتان باشد در پایان کتاب،کریستوفر بنکس-شخصیت اصلی داستان-توانست مادرش را پیدا کند و این صحنه از قضا خيلي هم تراژیک است. البته تا حدودی با شما موافقم که صحنة پیدا کردن مادرش میتوانست بهتر از این ها باشد. اما نویسنده مدام در تلاش است كه بین واقعیت و توهم، میان بودن و نبودن فضایی را بسازد. اين عدم قطعيت بر سراسر داستان حاكم است.حتی عشقش قطعی نیست.خود ایشی گورو در مورد این کتاب گفته،خیلی آزارم داد؛یک بارنوشتمش ولی آن طور که می خواستم از آب در نیامد و گذاشتمش کنار و بعد از دو ماه رفتم سراغش.
به نظر می رسد كه به شدت تحت تاثیر کارآگاهانی چون شرلوك هولمز بوده است.
همین طور است. ايشيگورو در نوجواني علاقه زیادی به هولمز داشته و این موضوع را در این کتاب هم نشان داده است.البته شاید اين كتاب به اين دليل برایم جذاب بود كه ماجراهاي شرلوك هولمز را هم ترجمه کردهام. ولی کریستوفر بنکس در مقايسه به مراتب امروزیتر است.
ایشی گورو در مورد این کتاب از چند مولفه تاریخی هم استفاده کرده،مانند همان شرکتی که به توزیع مواد مخدر میان چینیها میپردازد و به گواه تاریخ،این شرکت انگلیسی وجود داشته است.
بله.اصولا در دنياي نشر حرفهاي و پيشرفته نویسنده برای نوشتن کتابش مراحل تحقیقاتی زیادی را طی میکند. ایشی گورو هم از این قاعده مستثنی نیست و خیلی تحقیق کرده و بعد هم خیال پردازی را به آن افزوده است.او توانسته ظرف زمان و مکان را کاملا باورپذير از كار دربياورد و بعد داستان را در آن بپروراند.
اما باز هم سر حرفم هستم که او نتوانسته به این رمان،جذابیت را اضافه کند.پایانش خیلی هندی شد.همان قصه پیدا کردن دوستش و غیره.
من هم میگویم که این نظر شماست و عدهای از جمله خودم با این نظر مخالفند.
چرا تا حالا سراغ یوسا نرفتهاید یا نویسندگانی در این اندازه.
اولاً به این دليل که مترجم خوبی مثل آقای کوثری آثار این نویسنده را ترجمه میکند، و ثانیا همين یوسا که مثال زدید به انگلیسی نمینویسد.البته نویسندگان دیگری هم به همین دلیل در دایره کاری من قرار ندارند.
این روزها شاهد ترجمه مجدد آثاری هستیم که در پارهای از موارد نمیتوان دلیلی منطقی برای این کار پیدا کرد.مثلا میبینیم از یک کتاب چند ترجمه خوب وجود دارد اما منتقدان این کار،خود به ترجمه چندباره آن دست می زنند.اوج این کار امسال در نمایشگاه کتاب روی داد که از یک کتاب 28 ترجمه همزمان وارد بازار شد...
شخصا برای این کار انگیزه ندارم. چون اگر ترجمه کتابی خوب است که هست.اگر هم بد باشد، به شرطی که آن کتاب ارزشش را داشته باشد میشود سراغش رفت. باز هم تاکید میکنم که باید ببینم ارزش این دوبارهکاری را دارد یا نه. راهِ رفتة دیگران را رفتن، كار آساني است. اما در مورد آن نکته تاثرانگیز که اشاره کردید باید بگویم از آنجا كه ما تابع قانون كپيرايت نيستيم، ترجمه چندباره کتاب در ایران منع قانوني ندارد. دارد؟پس فعلا نمیتوان در اين مورد حرف زد.
شما در زمینه داوری آثار ادبی هم فعال بودید.یکی از مباحث روز به امر داوری بر میگردد. وقتی فهرست داوران را می بینیم،متوجه می شویم که در چند جايزه ادبي همان نفرات به قضاوت پرداختهاند. در این صورت میتوان به چنین جوايزي اطمینان کرد؟آیا سلایق گوناگون در نظر گرفته میشوند؟
اصولا داوری کار سختی است چون وقت و انرژی میگیرد. در آن چند موردي كه من در داوري شركت داشتم، داورها را یا گردانندگان جوايز انتخاب میکردند یا سایر داوران .این که چرا اين افراد ثابت بودند به این بر میگردد که یا کسی برای داوری نبوده(احتمالا) یا کار آنقدر شاق بوده که کسی قبول نمیکرده. من در مورد سلامت جوايزي كه در داوري آنها شركت داشتم، میتوانم با قاطعیت بگویم كه افرادی زحمتکش چند ماه تلاش کردند تا همة كتابها به موقع بررسي شوند. اگر این عده نبودند، همین جوايز ادبي را هم نداشتیم. در هر صورت، بودن چنین جوايزي از نبودنشان بهتر است.
میتوانید بگویید چقدر دستمزد دریافت میکردید؟این سئوال را از این جهت پرسیدم که قیاسی داشته باشم میان حجم کار و زمانی که در اختیار افراد است.
اکثر داوریها افتخاری است و اگر هم مبلغي پرداخت ميشود جبران چند ماه كار داوران را نميكند. اما چیزی که بیش از همه مرا آزرده می کند نارضايتي عمومي است. تقریبا همه ناراضیاند.انگار ذرهبین به دست گرفتهاند كه بیفتند به جان آثار برگزیده و عيب و ايرادشان را پيدا كنند. فراموش ميكنند كه داوران از بين آثار موجود دست به انتخاب ميزنند.
بهتر نیست ناشران برای تقبل هزینه ها وارد عمل شوند؟
اين كار باید جا بیفتد. وقتی کتابی جایزه ميگيرد، بیشترین نفع به ناشر میرسد. روی جلد کتاب چاپ میشود که مثلا برنده فلان جایزه ادبی است.این در فروش کتاب تاثیر دارد و گاهي باعث ميشود به چاپهاي متعدد برسد. برای همین ناشران بايد در تقبل هزینههاي جوايز ادبي مشارکت داشته باشند.
شما دیگر داوری نمی کنید؟
نه. فعلا نه. فکر ميکنم ارزشش را ندارد. كتاب خواندن را دوست دارم اما وقتی موظف باشم اين كار را در زمان معيني انجام بدهم، تمام لذتش از بين ميرود.
منبـع: گفت و گو با مژده دقیقی
فیلم شرلوک هولمز محصول 2009 به کارگردانی گای ریچی رو دیدم. گای ریچی رو به خاطر کمدی/اکشن هایی با ریتم فوق العاده سریع و دیالوگ هایی تیز میشناسیم. از فیلم قاپ زنی یا Snatch که بارها از تلویزیون پخش شده تا Lock , Stock و فیلمهای دیگه. اینجا هم گای ریچی, شرلوک هولمزی زیرک و باهوش, اهل موقعیت و شوخی, قدرتمند و بامزه رو تحویلمون داده و انصافا هم این نقش رو رابرت داونی جونیور که به خاطرش گولدن گلاب رو برد خوب ایفا کرده. جود لاو در نقش دکتر واتسون هم عالی ظاهر شده. زدن فلش بک و فوروارد و استاپ سین در فیلمهای ریچی رسمی عادی هست و اینجا هم از این صحنه ها کم نمیبینم. به طور مثال این سکانس دعوای زیر زمینی هولمز که دیدنی از کار در اومده :
و اما خبری خوب برای همه موریارتی دوستان. فیلم به شکلی تموم میشه که ساخته شدن یک sequel (دنباله) رو قطعی باید بدونیم. البته خبر حضور برد پیت در نقش موریارتی از مدت ها قبل به گوش میرسید. به هر ترتیب من که مشتاق دیدن قسمت دوم از سری شرلوک هولمز های گای ریچی هستم.
امروز تو اینترنت می گشتم یه فروم جالب درباره هلمز دیدم که گفتم بذارم شما هم استفاده کنین
فيلم سينمايي «شرلوک هولمز» به کارگرداني روي ويليام نيل و با بازي باسيل بردبون و نايجل بروس جمعه 23 بهمن ساعت 20:45 از شبکه چهار سيما پخش ميشود.
درخلاصه داستان فيلم آمده: جعبه هاي موزيکال که درفروشگاه لوازم خانگي همگي به فروش رفتهاند، براي خريداران دردسرهايي تاسرحد قتل بوجود آوردهاند. وقوع اين حوادث عجيب سبب حيرت کاراگاه هولمز ودستيار او دکتر واتسن شده است.
طبق تحقیقاتی که شد این نسخه کلاسیک ، مربوط به دهه 40 باید باشد. آیا تکراری است ؟
(۱۳۸۸/۱۱/۲۰ عصر ۰۷:۴۴)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]فيلم سينمايي «شرلوک هولمز» به کارگرداني روي ويليام نيل و با بازي باسيل بردبون و نايجل بروس جمعه 23 بهمن ساعت 45/20 از شبکه چهار سيما پخش ميشود.
درخلاصه داستان فيلم آمده: جعبه هاي موزيکال که درفروشگاه لوازم خانگي همگي به فروش رفتهاند، براي خريداران دردسرهايي تاسرحد قتل بوجود آوردهاند. وقوع اين حوادث عجيب سبب حيرت کاراگاه هولمز ودستيار او دکتر واتسن شده است.طبق تحقیقاتی که شد این نسخه کلاسیک ، مربوط به دهه 40 باید باشد. آیا تکراری است ؟
Dressed to Kill محصول 1946 هست.
یکی از همکاری های مشترک بسیل رتبون و روی ویلیام نیل در سری فیلمهای شرلوک هولمز.
درخصوص گزارش *savezva* از نمایشگاه کتاب
کتاب حلقه سرخ ششمین جلد از مجموعه داستانهای شرلوک هولمز از انتشارات هرمس با ترجمه مژده دقیقی است
شر لوک هولمز شامل 12 کتاب است که آخرین کتاب با عنوان The last bow در1929 چاپ شد
معادل فارسی این کتاب آخرین تعطیم است که شامل 8 داستان می شود
داستان آخرین تعظیم آخرین داستان شرلوک هولمز است که دراین داستان کاراگاه افسانه ای بعد ازبه دام انداختن یک جاسوس حرفه ای در بحران جنگ جهانی ، بازنشسته شده و به پرورش زنبور عسل روی می آورد . شرلوک هولمز در این داستان جاودان باقی می ماند
مژده دقیقی پیش از این از کتاب آخرن تعظیم داستان جعبه مقوایی را ترجمه کرده بود و در حلقه سرخ 6 داستان دیگر این مجموعه ودر مجموع 7 داستان ترجمه کرد
آخرین داستان کتاب ترجمه نشد چون درجلد آخر داستانهای شرلوک هولمز باید چاپ بشود
بعد از حلقه سرخ مژده دقیقی کتاب مجموعه داستان نقشه هایت را بسوزان نوشته رابین جوی لف را ترجمه کرده وترجمه شرلوک هولمز به تعویق افتاده
همچنان منتظر جلد هفتم داستانهای شرلوک هولمز هستیم
سلام دوستان
اين مطلب رو به واسطه يادآوري دوست گرامي شرلوك پسند، جناب آقاي بهزاد ستوده مي نويسم. ظاهرا اينترنت ايشون قطع مي باشد و طي تماسي، اين ماموريت به بنده محول شد.
القصه...
امروز روز تولد سر آرتور كونان دويل، خالق آثار شرلوك هولمز است. اين روز رو به همه شرلوك پسندها و عاشقان هولمز عزيز، تبريك ميگم (از طرف ستوده)
«سر آرتور ايگناتيوس كونان دويل» در 22 مه 1859 م. در ادينبورگ اسكاتلند در خانوادهاي كاتوليك زاده شد. پدرش «چارلز دويل» فرزند «جان دويل» و برادر «ريچارد دويل» بود؛ و البته هم پدر، هم عمو و هم پدربزرگِ «آرتور» همگي نقاش بودند. پدرش به سبب عدم موفقيت در نقاشي، به مشروبات الكلي پناه برد و در نهايت به خاطر حملات صرع به آسايشگاه رواني منتقل شد.
«سر آرتور كونان دويل» در دانشگاه ادينبورگ در رشتهي پزشكي به تحصيل پرداخت و در سال 1881 م. كه توانست دكتراي خود را دريافت كند؛ به سمت پزشك كشتي در درياهاي قطب شمال و آفريقا به فعاليت پرداخت و در جنگهاي سودان و آفريقاي جنوبي شركت كرد. در سال 1882 م. كه وي به عنوان پزشك كشتي، در يك كشتي كه عازم آفريقا بود كار ميكرد؛ نخستين داستانش با نام «ناخداي ستاره قطبي» را بر بنياد تجربههاي شخصي خود در مقام يك پزشك كشتي را نوشت. و در طول سه سال پس از آن به انتشار داستانهاي كوتاه خود ادامه داد. وي در سال 1886 م. نوشتن رماني را آغاز كرد. داستاني معمايي كه كارآگاه خصوصي خود، شرلوك هولمز را به جهانيان معرفي ميكرد. اين رمان با عنوان «اتود در قرمزِ لاكي» در عرض يك سال به پايان رسيد و اولين داستان از سري داستانهاي شرلوك هولمز بود.
البته كونان دويل، تنها به نوشتن داستانهاي جنايي بسنده نكرد، و چندين رمان تاريخي و كتابهايي درباره احضار ارواح نيز نگاشت.
«سر آرتور كونان دويل» در تاريخ 7 جولاي 1930 در كراويورو، در ساكسِ انگستان بدرود حيات گفت.
7 مــی تولد سِر آرتور کونان دویل گذشت وبه سکوت برگزار شد
برای دوستان خاطره ای نقل میکنم از یکی از سفرهای شرلوک هولمز ، کاراگاه افسانه ای و دوست و همکارش دکتر واتسون
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه ميبيني؟
واتسون گفت: ميليونها ستاره ميبينم .
هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟
واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه ميگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه ميگيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي.
نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه : چادر ما را دزديده و برده اند
بیچاره دکتر واتسون ، حتما پیش خودش فکر می کرده الان با اینهمه تحلیل موشکافانه ، هلمز بهش یه آفرین و بارک الله میگه
امروز دوشنبه 31 خرداد ساعت 3:15 بعدازظهر
فیلم شرلوک هولمز آغاز قرن 20 از شبکه چهار برنامه سینما اقتباس
فيلم محصول 1986 روسيه است که به کارگرداني ايگور ماسلنيکف تهيه شده و در آن واسيلي ليوانف و ویتالی سولومین بازي کردند. نویسنده فیلمنامه ولادیمیر والود یسکایا
موسیقی ولادیمیر داشکویچ
شرلوک هولمز های روسیه ضایع ترین اقتباس است و نمونه آن این فیلم است که قبلً سگ باسکرویل را از روسیه در شبکه 4 شاهد بوده ایم
ابتدای فیلم برای مخاطب حرفه ای مشخص می کند که با یک اثر ضعیف روبرو است و وقتی وارد داستان اصلی می شویم که یک برداشت من درآوردی از "لکه دوم " است غیر قابل تحمل می شود
در واقع فیلم برای کسانی ساخته شده که هیچ آشنایی با شرلوک هولمز ندارند و برای وفاداری به چند ماجرای شرلوک هولمز اشاره می شود
-نقشهای بروس بارتینگتون
-انگشت قطع شده مهندس
به هر حال تماشای این فیلم که در واقع وداع با شرلوک هولمز است تکرار یکی از داستانهای قدیمی است
اتفاقا من هم با این نسخه که پریروز پخش شد ارتباط برقرار نکردم . به نظر خسته کننده و کند می اومد. تنها و تنها نقطه مثبت فیلم صدای همیشه زیبای حسین عرفانی بود ( البته اینکه به چهره بازیگره می خورد یا نه جای تامل داره . ) نکته مایوس کننده تر این بود که این قسمت از سینما اقتباس هم بخش تحلیلی نداشت ( حتی 1 دقیقه ) در صورتیکه می شد به بررسی اقتباس های مختلف از شرلوک هلمز پرداخت و جای کار زیادی وجود داشت. اگر دست اندرکاران سینما اقتباس به خاطر جام جهانی قید بخش تحلیل را زده باشند باید به ایشان گفت که بهتر است اصلا تا پایان بازی ها سینما اقتباس را پخش نکنند تا اینکه اینطور ناقص پخش کنند.
(۱۳۸۸/۷/۱۵ عصر ۰۷:۳۹)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]الان نسخه هایی که از مجموعه شرلوک هلمز در بازار هست یا کپچر تلویزیون هست ( مشکل کیفیت تصویر و سانسور ) یا اینکه زبان اصلی و زیرنویس ( نداشتن دوبله ) . کسی مجموعه ای که با اصل تصویر DVD صداگذاری دوبله شده باشه سراغ نداره ؟
چقدر از اون فیگورهای هلمز برتی خوشم می اومد
لوئي عزيز نسخه صداگذاري سريال شرلوك هولمز (2صدا زيرنويس فارسي )وارد بازار شده كه اين افتخار را دارم كه اين نسخه منحصر بفرد را خدمت دوستان معرفي كنم كه از طريق سيد به من رسيده
بهزاد عزیز
از بابت هدایای ارسالی ممنونم. روح مرا تازه کردی...
الان حس من مثل دکتر واتسون است که در مطبش پس از مدتها هولمز را دیده بود...!