تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

  -=  هر چه بادا باد  =-

 

می خوردن و شاد بودن آيين منست

فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتــا دل خـرم  تـو کابین  مـن  است

 ***

امشب می  جام یـک منی خواهم  کرد

خود را به دو جام می غنی خواهم کرد

اول سه طلاق عقل و دین خواهم  کرد

پس دختر رز را به زنـی خواهم   کرد

 

 ***

 

چندان بخورم شراب کاین بوی شراب

آید  ز تراب  چون  روم   زیر  تراب

گر بر سر خـاک  من  رسد  مخموری

از بوی شراب من شود مست و خراب

***

در پای اجل چو من سرافکنده شوم

وز بیخ  امید  عمر  بـرکنده   شوم

زینهار  گلم  بجز  صراحی  نـکنید

باشد که ز بوی می دمی زنده شوم

*** 

آنان   که  اسیر  عقل  و  تمییز  شدند

در حسرت هست و نیست ناچیز شدند

رو  باخبرا  تو  آب   انــگور  گـُـزین

کان  بـی خـبران  بغوره  میویز  شدند

 ***

ای   صاحب  فتوا  ز  تو  پر کارتریم

با  این همه مستی  ز تو  هُشیار  تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف  بـده    کـدام   خونخوار تریم؟

***

شیخی  به  زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری  پــا  بستی

گفتا شیخا هر آن چه  گویی  هستم

آیا تو چنان  که  می  نمایی  هستی ؟

***

گویند که  دوزخی  بود  عاشق  و مست

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست ، دوزخی  خواهد  بود

فردا  باشد  بهشـت  همچون  کف  دست !

***

گویند بهشت و و حور عین خواهد بود

و آنجا می  ناب  و  انگبین  خواهد بود

گر ما می  و معشوقه  گزیدیم  چه باک

آخر نه  به  عاقبت  همین  خواهد  بود ؟

 

*** 

 

گویند بهشت  و حور و   کوثر  باشد

جوی می و شير و شهد و شکر  باشد

پر کــن  قـدح  بـاده  و بـر دستم   نِه

نـقدی  ز  هزار  نـسیه  بـهتـر  باشد

***

گویند بهشت  عدن با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

اين نقد  بگیر و دست از آن  نسیه  بدار

که آواز  دهل  برادر از دور خوش است

***

مـن هیچ  ندانم که مرا آن که  سرشت

از اهل بهشت  کرد  یا  دوزخ  زشت

جامی و بتی  و  بربطی بر لب  کشت

اين هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

***

چون   آمدنم  به  من  نبد روز  نخست

وین رفتن بی مراد عزمی ست  درست

بر خیز و میان  ببند  ای  ساقی  چست

کاندوه جهان به می  فرو خواهم  شست

*** 

جــز راه  قـلـنـدران  مـیخـانه   مـپوی

جز باده و جز سماع و جز یار  مجوی

بر کف  قدح  باده  و  بر دوش  سبوی

می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی

***

ساقـی غـم  مـن  بلند  آوازه  شده  است

سرمستی مـن برون ز اندازه شده است

با  مـوی  سپید  سـر خوشم  کـز می  تو

پيرانه  سرم  بهار  دل  تازه  شده  است

***

حکیم عمر خیام نیشابوری

این بیت شعر نغز و عاشقانه از مولانا استاد عرفان همواره در ذهن من جاریست:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی گیرد

(۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۵:۱۲)shahrzad نوشته شده: [ -> ]

این بیت شعر نغز و عاشقانه از مولانا استاد عرفان همواره در ذهن من جاریست:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی گیرد

گمانم اشتباه لپی کوچکی رخ داده باشد...

بیت حافظ ....

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی(در برخی نسخ: آهوی وحشی) را ازین خوشتر نمی گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد...؟

اما شعر زیباست....شک ندارم...

با مهر

(۱۳۸۸/۶/۳۱ عصر ۰۹:۱۰)بانو نوشته شده: [ -> ]

[quote='shahrzad' pid='581' dateline='1253626935']

گمانم اشتباه لپی کوچکی رخ داده باشد...

بیت حافظ ....

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی(در برخی نسخ: آهوی وحشی) را ازین خوشتر نمی گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد...؟

اما شعر زیباست....شک ندارم...

با مهر

به گمانم مسئله فراموشی من جدی است بانوی عزیز. از تصحیح شما مشکرم.

ولی دیگر این ابیات متعلق به مولاناست:

گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو

که مرا دیدن تو بهر از ایشان، تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو

 

تا شمع تو افروخت پروانه شدم

با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم

در روی تو بیقرار شد مردم چشم

یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم

مولوی

من لذت شباب ندیدم به عمر خویش        از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

 رهی معیری

 

همراه خود نسیم صبا می برد مرا

یارب چو بوی گل به کجا می برد مرا...؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می برد مرا

با بال شوق، ذره به خورشید می رسد

پرواز دل به سوی خدا می برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟

مستانه گفت دل: که مرا... می برد مرا...

برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی....

یک بوسه نسیم...، زجا می برد مرا...

از راست به چپ: عزت الله انتظامی، پرویز خطیبی،عطاالله زاهد، رهی معیری، سپهر و حمید قنبری

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...

سعدی

با مهر برای بانوی عزیز

زاهد مست

 

در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست            تسبیح به  گردن و صراحی در دست

گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت        از میکده هم به سوی حق راهی هست !

شیخ بهایی

بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم

اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم

بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم

اگر از حال من پرسی بدان نازک دل و خسته ام

بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم

اگر از زخم دل پرسی بدان مرهم بر آن بستم

 و چند تک بیتی زیبا :

 

ریشه ی نخل کهنسال از جوان افزون ترست ....   بیشتر دلبستگی باشد به عالم ، پیر را

صائب تبریزی

آدمی پیر چو شد ، حرص جوان می گردد  ....   خواب در وقت سحرگاه ، گران می گردد

صائب تبریزی

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم  .... مرحمت فرموده ما را مس کنید !

لا ادری

نیکویی با بدنهادان ، عمر ضایع کردن است  ....  کی ز آرایش عروس زشت زیبا می شود ؟

سیار

 

(مرحوم عماد خراسانی)

دلم آشفتۀ آن مایۀ ناز است هنوز   مرغ پر سوخته در پنجۀ باز است هنوز...

جان به لب آمد و لب، بر لب جانان نرسید   دل به جان آمد و او، بر سر ناز است هنوز...

گرچه بیگانه زخود گشتم و دیوانۀ عشق   یار، عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز...

خار گردیدم و بر آتش من، آب نزد   غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز...

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع   قصۀ ما دوسه دیوانه، دراز است هنوز...

گرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت    در این خانه، به امید تو باز است هنوز...

این چه سوداست عمادا، که تو در سر داری...؟!   این چه سوزیست که در پردۀ ساز است هنوز...؟

 

و یک ترانه به لهجه مشهدی که توسط استاد شجریان هم به شیرینی اجرا شد...

با مهر...بانو

در عشق گشتم فاش تو، وز همگنان قلاش تر

وز دلبران خوش باش تر، مستان سلامت می کنند

بر تو چون ساحل آغوشم گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

وای بر من که ندانستم از اول

روزی آید که دل آزار تو باشم

 

فروغ فرخ زاد

 

حضرت خیام می فرمایند:

گويند کسان بهشت با حور خوش است

                                                     من ميگويم که آب انگور خوش است

اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار

                                                     کاواز دهل شنيدن از دور خوش است

خیام واقعا محشره ... این مرد حسابی از زمان خودش جلو بوده ؛

من بد کنم و تو بد مکافات دهی
گویند روزی حضرت خیام بساط عیش و مستی گسترده بود و مشغول صفا  [تصویر: alcoholic.gif] . ناگهان بادی آمد و جام می او را انداخت و شکست . خیام نگاهی به آسمان کرد و گفت:

ابریق   مرا    شکستی           ربی                                    

بر من  در   عیش را  ببستی      ربی

من   می   خورم و  تو میکنی بد مستی ؟!

خاکم به دهن  ،  مگر تو مستی  ربی ؟!

ناگهان صورتش سیاه شد.باز رو به آسمان کرد و گفت:

ناکرده گنه در این جهان کیست    بگو    ؟                            

آن کس که گنه نکرد ، چون زیست  بگو  ؟

من بد کنم و  تو بد    مکافات    دهی

پس  فرق میان من و تو چیست   بگو ؟!

صورتش دوباره سفید شد. اینجا بود که از خداوند خواست که او را نزد خودش ببرد و سرش را بر زمین گذاشت و بمرد !!

(۱۳۸۸/۷/۲۰ صبح ۰۹:۲۶)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

خیام واقعا محشره ... این مرد حسابی از زمان خودش جلو بوده ؛

من بد کنم و تو بد مکافات دهی
گویند روزی حضرت خیام بساط عیش و مستی گسترده بود و مشغول صفا  [تصویر: alcoholic.gif] . ناگهان بادی آمد و جام می او را انداخت و شکست . خیام نگاهی به آسمان کرد و گفت:

ابریق   مرا    شکستی           ربی                                    

بر من  در   عیش را  ببستی      ربی

من   می   خورم و  تو میکنی بد مستی ؟!

خاکم به دهن  ،  مگر تو مستی  ربی ؟!

ناگهان صورتش سیاه شد.باز رو به آسمان کرد و گفت:

ناکرده گنه در این جهان کیست    بگو    ؟                            

آن کس که گنه نکرد ، چون زیست  بگو  ؟

من بد کنم و  تو بد    مکافات    دهی

پس  فرق میان من و تو چیست   بگو ؟!

صورتش دوباره سفید شد. اینجا بود که از خداوند خواست که او را نزد خودش ببرد و سرش را بر زمین گذاشت و بمرد !!

به حق که در خارق العاده بودن خیام و عقاید روشنفکرانه اش شکی نیست. ولی فکر نمی کنید که این داستان بیشتر به خرافه شبیه است؟ شاید این قصه ساخته ذهن همان مخالفان خرافه پرداز او بوده که خواسته اند اشعار و سخنان او را رنگ توجیه ببخشند.

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

البته مهم نیست که این داستان واقعی بوده یا نه ، همین وجه افسانه ای داستان ، باز  زیباست.

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی          احوال فلک جمله پسندیده بُدی
ور عدل بُدی بکارها در گردون       کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی

و یا اینجا که گل و خاک را همان باقیمانده تن افراد بشر می داند و تمثیل زیبایی به کار می برد:

هان کوزه‌گرا  ، بپای  اگر هشیاری         تا چند کنی بر گل مردم ، خواری 
انگشت فریدون و کف کیخسرو        بر چرخ نهاده ای ، چه می‌پنداری ؟!

و یا آنجا که خوشی های دنیای اکنون را بر وعده های آن جهانی ترجیح می دهد :

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت          از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت        این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

زمانیکه صحبت از حکیم عمر خیام باشد، بد نیست پای منتقدی بنام را نیز به میان کشید...صادق هدایت که خود به اندازه کافی در میان دوستداران ادبیات معاصر ایران جای بازکرده و چه تعصب کور باشد و چه برخورد صرفا منطقی، نمی توان به سادگی از کنار مجموعه گزینش شده و تصحیح او بر رباعیات خیام تحت عنوان ((ترانه های خیام)) گذر کرد... هدایت این مجموعه را در 22 سالگی اش گردآورد...جوان بود اما خام نه که پژوهشی عمیق همراه با دقتی خاص روحیه اش بر ظرائف این کتاب انجام داده بود...

هدایت از میان نسخی که به نام خیام منتشر شده اند، با بررسی یکدستی سبک و محتوی و قدرت شعرو کلام سراینده، تنها رباعیات 13 گانۀ ((مونس الاحرار)) و نیز دو رباعی از کتاب ((مرصاد العباد)) را اصیل دانسته و در قبول یکسان بودن شاعر برای اینهمه رباعی منسوب به وی تردید کرده است.((از 80 رباعی الی 1200 رباعی تا کنون تحت عنوان خیام منتشر شده است!))

و مقوله ای دیگر اینکه آیا حکیم عمر خیام منجم، ریاضی دان و حکیم و فیلسوف همان شاعر رباعیات مذکور است یا خیر؟! می توان گفت اگر منظور از مطالعه این اشعار تنها لذت باشد و آموختن، تفاوتی نمی کند شاعر، خود به راستی که باشد! به قول هدایت (( ما عجالتا این ترانه ها را به اسم همان خیام منجم و ریاضی دان ذکر می کنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یا خیام دیگری گفته! برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفۀ او چه بوده است...))

از آنجا که تعداد ابیات نسبت داده شده به وی از حساب و عدد بدر رفته و هر کجا رباعیی می بینیم پی بندش می خوانیم حکیم عمر خیام، آنچنان تنوع فکر و مضمون بالا می زند که با استناد به نسخ پر بیت، باز نمی توان به قدرت و  قطعیت، وحدتی برای تفکر و فلسفه و بینش شاعر قائل شد... به قول هدایت : (( مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوش بینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری و....!!))

و خلاصه که دقت در انتخاب منبع برای مطالعۀ اشعار خیام، مسئله ای کم اهمیت نیست... عده ای گفته بودند خیام در خلال عمر چندین بار تغییر رویه داده و افکارش سمت و سوهای گوناگون کاویده و باز هدایت با استناد به رباعیاتی یکدست و هم محتوی مربوط به دو دوره سنی مختلف شاعر( با توجه به قایل شدن شاعری واحد به دلیل انتخاب مرجعی یکدست تر از رباعیات) افکار اورا بر یک روال و ثابت می داند...

دو رباعی از دوران جوانی حکیم اینگونه اند:

هرچند که رنگ و روی زیباست مرا.....چون لاله رخ و چو سرو، بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانۀ خاک........نقاش ازل بهر چه آراست مرا.....؟

------------------

امروز که نوبت جوانی من است........می نوشم ازآن که زندگانی من است

عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است........ تلخ است، چراکه زندگانی من است 

و این دو رباعی که براساس مضمون، قاعدتا باید مربوط به دوران کهولت وی باشند:

افسوس که نامۀ جوانی طی شد..........وآن تازه بهار زندگانی دی شد

حالی که ورا نام جوانی گفتند............. معلوم نشد که او کی آمد، کی شد....؟!

-----------------

من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد.............با موی سپید، قصد می  خواهم کرد

پیمانۀ عمر من به هفتاد رسید..........این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد...؟! 

و به قول هدایت، ((این رباعیات برفرض هم از خود خیام نباشد، از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیما از فکر فیلسوف و  شاعر بزرگ الهام گرفته اند....)) 

در خاتمه بگویم، امروز بزرگداشت حافظ بود، اما کلام به سمت خیام میل کرد و اینگونه گشت...پس به حرمت لسان الغیب، مطلب را با غزلی از وی می بندم...

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید...........فغان که بخت من از خواب در نمی آید

صبا به چشم من انداخت، خاکی از کویش.........که آب زندگی ام در نظر نمی آید

قد بلند تورا تا ببر نمی گیرم............درخت بخت مرادم ببر نمی آید

مگر به روی دلآرای یار ما ور نی.............به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید..............وزان غریب بلاکش خبر نمی آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا...........ولی چه سود یکی کارگر نمی آید!

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر..............ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

دراین خیال بسر شد، زمان عمر و هنوز....................بلای زلف سیاهت بسر نمی آید

ز بس که شد دل حافظ، رمیده از همه کس............کنون ز حلقۀ زلفش بدر نمی آید

 

با مهر

بانو

او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را؟

او به فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

 

فروغ فرخ زاد

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع