تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

یکی از این افسانه‌ها آمده است که خیام می‌خواست باده بنوشد ولی بادی وزید و کوزه میش را شکست. پس خیام چنین سرود:

ابريق مي مرا شكستي ، ربي                             بر من در عيش را ببستي ، ربي

من مي خورم و تو مي كني بد مستي                  خاك به دهن مگر كه مستي ، ربي

 چون اين شعر كفر آميز را گفت خدا رويش را سياه كرد ، پس خيام پشيمان شد و براي پوزش از خدا اين بيت را گفت :

ناكرده كنه در اين جهان كيست بگو                         آن كس كه گنه نكرد چو كيست بگو

من بد كنم و تو بد مكافات دهي                             پس فرق ميان من و تو چيست بگو

(۱۳۹۱/۵/۲۶ صبح ۱۰:۴۶)مریلین مونرو نوشته شده: [ -> ]

یکی از این افسانه‌ها آمده است که خیام می‌خواست باده بنوشد ولی بادی وزید و کوزه میش را شکست. پس خیام چنین سرود:

ابريق مي مرا شكستي ، ربي                             بر من در عيش را ببستي ، ربي

من مي خورم و تو مي كني بد مستي                  خاك به دهن مگر كه مستي ، ربي

 چون اين شعر كفر آميز را گفت خدا رويش را سياه كرد ، پس خيام پشيمان شد و براي پوزش از خدا اين بيت را گفت :

ناكرده كنه در اين جهان كيست بگو                         آن كس كه گنه نكرد چو كيست بگو

من بد كنم و تو بد مكافات دهي                             پس فرق ميان من و تو چيست بگو

شادروان صادق هدایت در کتاب رباعیات خیام معتقد است این اشعار که منسوب به خیام است به هیچ وجه سروده این شاعر و دانشمند نیست.

هدایت می گوید: " این حکایت معجزه آسای مضحک بدتر از فحشهای نجم الدین رازی بمقام خیام توهین می کند، و افسانه بچگانه ای است که از روی ناشیگری به هم بافته اند. آیا می توانیم بگوییم گوینده آن چهارده رباعی محکم فلسفی که هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخر آمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک می ریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان و لغات آ خ و ن د ی استغاثه می طلبد؟ ..."

موجوداتی هستندکه بیش ازاین چیزی نمی طلبند.جاندارانی هستندکه

چون اسمان لاجوردی داشته باشندمیگویندهمین بس است.متفکرانی

وجوددارندکه درشگفتی فرومیروند.درکون ومکان سیروسیاحت میکنند.با

رخشندگی بسیارازادمیان فارغند.نمی فهمندکه ادمی درهمان هنگام که

میتواندزیردرختان باصفابنشیندودرتخیل فرو رود میتوانداندیشه اش رابه

گرسنگی اینان-به تشنگی انان-به برهنگی فقیران درزمستان-به خمیدگی

لنفاوی یک ستون فقرات کوچک-به بستربیمار-به کلبه تاریک-به زندان سیاه چال

-به لباسهای پاره دختران جوان لرزان مشغول سازد.اینها ارواحی ارام ومخوفند

که رضایی بیرحمانه دارند.

"کتاب بینوایان اثر ویکتورهوگو"

تقدیم به همه عزیزان کافه علی الخصوص"ژان والژان"عزیز که نمایشنامه متعلق به

ایشان میباشد



خواهر كوچكم از من پرسید:پنج وارونه چه معنا دارد؟ ...

من به او خندیدم,

گفت: روی دیوارو درختان دیدم,

بازهم خندیدم

گفت: دیروز خودم دیدم كه مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد.

آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسید,

بغلش كردم و بوسیدم و با خود گفتم:

بعد ها وقتی سقف كوتاه دلت لرزید

بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد...

سرى سقطى، صوفى و عارف مشهور بغداد است. نود و هشت سال عمر كرد و در سال 251 ه. ق درگذشت. در طريقت او، محبت و شوق بسيار مهم و كارساز است. جنيد بغدادى، عارف نامدار اسلامى و خواهر زاده او، وصيت كرده بود كه او را در قبر سرى سقطى دفن كنند.  نقل است كه يك بار، يعقوب عليه السلام را به خواب ديد. گفت: اى پيغمبر خدا! اين چه شور است كه از بهر يوسف در جهان انداخته اى چون تو را محبت به خدا، كامل است، حديث يوسف را از ياد ببر. ندايى به درون او رسيد كه باش تا بنگرى. و جمال يوسف عليه السلام را به او نماياندند. نعره اى زد و بى هوش افتاد. سيزده شبانروز بى عقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد، گفتند: اين جزاى آن كس است كه عاشقان را ملامت كند. (تذكرة الاولياء،  ، ص222)

تجدید خاطره ای با سروده زیبای استاد رضا براهنی عزیز و کلیپ تصویری اجرای این شعر زیبا توسط جناب آقای محسن نامجو در حضور خود شاعر ...

http://s3.picofile.com/file/7518331498/M...4.flv.html

((معشوق جان به بهار آغشته ی منی که موهای خیس ات را خدایان بر سینه ام می ریزند و مرا خواب می کنند
یک روزَمی که بوی شانه تو خواب می بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
هنگامه ی منی
من دستهای تو را با بوسه هایم تُک می زدم
من دستهای تو را در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانه پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
نَحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه ِ گلوگاه ِ پنهانی ِ منی
آواز من از سینه ام که بر می خیزد از چینه دانم قوت می گیرد
می خوانم می خوانم می خوانم تو خواندن منی
باران که می وزد سوی چشمانم باران که می وزد باران که می وزد ، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم می کنم نمی بینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی بیننمَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
آهو که عور روی سینه من می افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او ، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را می افشاند بر ریش من و عور روی سینه ی من اواو می افتد
و شیر می خورد می گوید تو شیر بیشه بارانی منی منی و می افتد
افتادنی که مرا می افتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا می افتد
آغشته ی منی معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمَم
می خوانم می خوانم می خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم می خوانم
خونم را بلند می کنم به گلوگاهم می خوانم خونم را مثل آوازی می خوانم
نحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی ، من هم نمی بینمم من هم نمی خوابانمم
زانو بزن بر سینه ام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سر ِ زیبایی به درون برگشته بر سینه ام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنه هایت را چون میوه دوقلو می بوسم می بوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه می خوابانم بیدار می شوی می خوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
با وسعت نگاه بر گشته ی به دورن ، به درون برگشته ، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم نمی بینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمی خوابم از هوش می روم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می روم
افتادنی که مرا می افتد هنگامه ی منی که می افتد معشوق جان به بهار آغشته ی منی ، منی ، منی که مرا می افتد
و می روم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…))

یا حق ...

:llerr:ttt1با درود به همه بچه های کافه کلاسیک:ttt1:llerr



« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»


  

دوست با دوست بغیر از سخن راست نگوید

جز ره مهر و وفا یار وفادار نپوید

خرم آن دوست که چون ابر طرب بخش بهاران

از رخ دوست غبار غم ایام بشوید

به مشامی که رسد بوی دلاویز محبت

جز محبت گلی از گلشن ایام نبوید

سعی ناکرده کسی دامن مطلوب نگیرد

رنج نابرده کسی گوهر مقصود نجوید

کن رها دامن یاران دو رو را که دو رویی

شوره زاری است کز آن جز خس و خاشاک نروید

چه نیاز است به توصیف "رسا" اهل سخن را

مشک آنست که خود بوید و عطار نگوید

(دکتر قاسم رسا)

:llerr:ttt1با درود به همه بچه های کافه کلاسیک:ttt1:llerr



بیاموز که رنجش خود را بی درنگ و در لحظه ای که شکل می گیرد ، ابراز کنی. هرگز اجازه نده رنجشت طولانی گردد زیرا این راهی است برای مُردن عشق


آموخته ام این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان.



ای صبا نکهتی ازخاک ره یار بیار                                  ببراندوه دل ومژده دلدار بیار


نکته روح فزا ازدهن دوست بگو                           نامه خوش خبر ازعالم اسرار بیار


تا معطر کنم ازلطف نسیم تو مشام                               شمه ای ازنفخات نفس یاز بیا ر


به وفای توکه خاک ره آن یار عزیز                          بی غباری که پدید آید ازاغیار بیار


گردی ازرهگذر دوست بکوری رقیب                          بهر آسایش این دیده خونبار بیار


خامی وساده دلی شیوه جانبازان نیست                            خبری از برآن دلبر عیار بیار


شکر آنراکه تودرعشرتی ای مرغ چمن                        به اسیران قفس مژده گلزار بیار


کام جان تلخ شد ازصبر که کرد م بیدوست             عشوه ای زان لب شیرین شکرباربیار 


روزگاریست که دل چهره مقصود ندید                             ساقیا آن قدح آینه کردار بیار


دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن           وآنگهش مست وخراب ازسربازار بیار


روی بنما ووجود خودم ازیاد ببر                                خرمن سوختگان راهمه گوبادببر


ماچودادیم دل ودیده به طوفان بلا                                 گوبیا سیل غم وخانه بنیاد ببر


زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات                    ای دل خام طمع این سخن ازیاد ببر


سینه گوشعله آتشکده فارس بکش                                   دیده گوآب رخ دجله بغداد ببر


دولت پیر مغان بادکه باقی سهل است                              دیگر گوبرود نام من ازیاد ببر


سعی نابرده درین راه بجائی نرسی                          مزداگر می طلبی طاعت استاد ببر


روزمرگم نفسی وعده دیدار بده                                  وانگهم تا به لحد فارغ وآزاد ببر


دوش میگفت بمژگان درازت بکشم                            یارب ازخاطرش اندیشه بیداد ببر


حافظ اندیشه کن ازنازکی خاطر یار


برواز درگهش این ناله وفریاد ببر



               


برای این ایام، هرچه فکر می کنم هنوز شکیل تر و رساتر از اشعار مرثیه سرایان سده های قبل نمی یابم.... که مرثیه خوانان معرکه گیر شده اند و مجالس... بالماسکه.....

سرودۀ زیر، از وصال شیرازیست، شاعر قرن دوازدهم هجری، اگر به خاطر داشته باشید سالها قبل توسط گروه سینه زنی کودکان آباده اجرا شد، متاسفانه پیدایش نکردم، اما لینک دانلود  "باز این چه شورش است که در خلق عالم است-محتشم کاشانی" که در دهۀ 60 توسط همین گروه به زیبایی اجرا شد را یافتم.... تقدیم دوستان خوب که از این مراسم خاطره دارند.

این جامۀ سیاه فلک در عزای کیست؟!           وین جیب چاک گشتۀ صبح از برای کیست؟!

 این جوی خون که از مژۀ خلق جاری‌ است                 تا در مصیبت که و بر ماجرای کیست؟!

این آه شعله‌ور که ز دل‌ها رَوَد به چرخ                      ز اندوه دل‌گداز و غم جانگزای کیست؟!

 خونی اگر نه دامن دل‌هاگرفته است              این سخت دل، به دامن ما خون‌بهای کیست؟!

 گر نیست حشر و در غم خویش است، هر کسی       در آفرینش این‌همه غوغا، برای کیست؟!

 شد خلق مختلف ز چه با نوحه متفق؟            این‌گونه جن و انس و ملک در عزای کیست؟!

 هندو و گبر و مؤمن و ترسا به یک غمند               این جانِ از جهان شده تا آشنای کیست؟!

 ذرات، از طریق صدا نوحه می‌کنند                          تا این صدا ز نالۀ انده‌فزای کیست؟!

صاحب عزا کسیست که دل‌هاست جای او         دل‌ها جز آن‌که مونس دل‌هاست، جای کیست؟!

 آری خداست در دل و صاحب عزا، خداست                 ز آن هردلی به تعزیۀ شاه کربلاست...

 (وصال شیرازی)

 ( لینک دانلود مرثیۀ "باز این چه شورش است... " با اجرای گروه نوجوانان آباده)

مرثیه و نوای عاشورایی ((آهنگین)) زیبای شام غریبان با شعری از محمدرضا محمدی نیکو و صدای (اگر اشتباه نکرده باشم) آقای عبدلی تقدیم به ارادتمندان آقا ابا عبدالله ...

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت // شام غریبان

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت

یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رسایت

تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست

ای شب تار عدم ، شام غریبان عزایت

عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت

خبری مختصر از حادثه ی کرب و بلایت

همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز

که درخشید خدا در همه ی آینه هایت

کاش بودیم و سرودیده و دستی چو ابوالفضل

می فشاندیم سبک تر ز کفی آب به پایت

از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده

می رود دایره در دایره پژواک صدایت

لینک دانلود

(توصیه می کنم دوستان علاقه مندی که این نوا را نشنیده اند تجربه ی شنیدنش را از دست ندهند...)

با احترام:حمید هامون

یا حق...

با درود به همه بچه های کافه

شعری از علی نظری تقدیم به شما زیبافکران


از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اندصبح تو راابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند

autumn

اگر فراموش ام کنی

شعری از پابلو نرودا

می خواهم بدانی

این را که

اگر از پنجره

به ماه بلورین, شاخه سرخ

پائیز کند گذر

بنگرم

اگر در کنار آتش

دست بر خاکستر نرم

بر تن پرچروک هیزم سوخته زنم

همه چیزی مرا به سوی تو می آورد

گویی هر آنچه که هست

رایحه, روشنی و رنگ

قایق های خردی اند

راهی جزیره های تو که چشم براه من اند

اینک

اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی

من نیز تو را از دل می برم

اندک اندک

اگر یکباره

فراموش ام کنی

در پی من نگرد

زیرا پیش از تو فراموش ات کرده ام

اگر توفان ِ بیرق هایی را

که از میان زندگی ام می گذرند

بیهوه و دیوانه بخوانی

و سر آن داشته باشی

که مرا در ساحل قلب ام

آنجا که ریشه در آن دوانده ام رها کنی

به یاد داشته باش

یک روز

در لحظه ای

دست های ام را بلند خواهم کرد

ریشه های ام را به دوش خواهم کشید

در جستجوی زمینی دیگر

autumn

اما

اگر روزی

ساعتی

احساس کنی که حلاوت جاودانه ات را

برای من ساخته اند

اگر روزی گلی

بر لبان ات بروید در جستجوی من

آه عشق زیبای من, زیبای خودِ من

در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشید

زیرا در درون ام نه چیزی فسرده است و نه چیزی خاموش شده

عشق من حیات از عشق تو می گیرد, محبوب ام

و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود

بی این که از عشق تو جدا شود.

با سلام

برای شمایی که پنجره دلتان به باغ مصفای روی دوست باز می شود

 

AUTUMN


برشی از کتاب ژان کریستف

اثر جاودانه ی نویسنده فرانسوی رومن رولان

 

بیچارگی در این جهان از آن است که تقریبا هرگز همدمی در آن نداریم. همسر, شاید و نیز چند دوست اتفاقی...... ما با گشاده دستی نام زیبای دوست را به هر کسی می دهیم. در واقع جز یک دوست در زندگی نمی توان داشت و کسانی که همین یکی را دارند, بسیار نادرند. اما این تفاوت چندان بزرگ است که اگر آن را از دست بدهیم, دیگر نمی دانیم چگونه زندگی کنیم. دوست بی آن که توجه کرده باشیم, زندگی ما را پر می کرد. می رود و زندگی ما از آن پس تهی است. ما نه تنها دوست را از دست داده ایم, بلکه هرگونه انگیزه ی دوست داشتن را و هرگونه دستاویز آن که چرا دوست داشته ایم.

او برای چه زیست؟ ما برای چه زیسته ایم؟

 

AUTUMN


زیبا و بالنده بمانید

سفر ایستگاه

از کتاب دستور زبان عشق

اثر زنده یاد دکتر قیصر امین پور

autumn

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و هم چنان

به نرده های ایستگاهِ رفته

تکیه داده ام.

autumn

با سلامی دوباره بر عزیزان کافه ی کلاسیک

AUTUMN

چرا به یادت نمی آیم ای ......

شعری از سید علی صالحی

 

چرا به یاد نمی آورم؟

به گمان ام تو حرفی برای گفتن داشتی.

هرگز هیچ شبی دیدگان تو را نبوسید.

گفتی مراقب انار و آینه باش.

گفتی از کنار پنجره, چیزی شبیه یک پرنده گذشت.

زبانِ زمستان و مراثی میله ها.

عاشق شدن در دی ماه, مردن به وقت شهریور

چرا به یاد نمی آورم؟

همیشه ی بودن, با هم بودن نیست.

گفتی از سایه روشن گریه هات

دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.

یکی از همین دو سه واژه را به یاد نمی آورم.

همیشه پیش از یکی, سفرهای دیگری در پی است.

AUTUMN

چرا به یاد نمی آورم؟

مرا از به یاد آوردن آسمان و ترانه ترسانده اند.

مرا از به یاد آوردن تو و تغزل تنهایی ترسانده اند.

گفتی برای بردن بوی پیراهن ات برخواهی گشت.

من تازه از خواب یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.

انگار هزار کبوتر بچه ی منتظر

در پس چشمهات, دلواپسی مرا می نگریست.

 ******************************************

پی نوشت: علو در واقع همان علی, نام کوچک شاعر, در گویش جنوبی است.

به گمانم این بار نوبت شعر کلاسیک پارسی است, آن هم از حضرت مولانا.

 

autumn

 

هر که ز حور پرسدت, رخ بنما که هم چنین

هر که ز ماه گویدت, بام برآ که هم چنین

هر که پری طلب کند, چهره ی خود بدو نما

هر که ز مشک دم زند, زلف گشا که هم چنین

هر که بگویدت ز مه ابر چگونه واشود

بازگشا گره گره, بند قبا که هم چنین

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

بوسه بده به پیش او جان مرا که هم چنین

هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود

عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین

هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین

جان ز بدن جدا شود, باز درآید اندرون

هین بنما به منکران, خانه درآ که هم چنین

هر طرفی که بشنوی, ناله عاشقانه ای

قصه ی ماست آن همه, حق خدا که هم چنین

 

autumn

برای شما

برای شب, سکوت و اندیشه

"برای وقتی که ما در کنار تنهایی خود- که از ترکش جمعیت مجروح است- به خیال دوست خیره شده ایم."

 


autumn


احوالپرستی

از کتاب نافله ی ناز, مجموعه شطحیات احمد عزیزی


عزیز من! قسمت خوشایند حیات!

هنگام مبارک یکبار! یکبار همیشه گاهگاه!

آنجا که شادی فوران می کند! مناسبت مهربان!

موزون جذاب! کشف حیرت زای زیبا!

تبسم زنده ی در رفت و آمد! ذوق شاداب در حرکت!

معجون متناسب یوسف و زلیخا!

ترکیب تجزیه ناپذیر شیرین و فرهاد!

حاصل ضرب وامق و عذرا!

تفسیر اکنون های من که بی رنگ اند!

ترجمه لحظات جنگلی من!

شرح کامل کتاب وجود! مقدمه پرمعنی حیات!

دقایق رسیده ی خوشه های تمنا!

بیگانه ترین عطرهای برخاسته از گریبانِ اشرافی ترین نارنج های مجلل ترین باغ ها!

عالی ترین هدف های متعالی ترین حالاتِ منزوی ترین عابدانِ تنهاترین غارهای دورترین کوه های زمین!

پرشکوه ترین فتح حماسه در نبرد سرنوشت! شورانگیز بزرگ!

ناشناخته ترین انگیزه ها که در غریب ترین خواهش های گریه آورترین التماس ها پنهان است!

قشنگ ترین مصرع های پرمعنی ترین ابیاتِ غزل ترین قطعاتِ کامل ترین شاعران!

ناممکن بی اندازه وسیع!

نبرد نابرابر من و تاریخ!

نرگس خوش بوی دشت هرگز! گل بی مانند گلشن هیچگاه!

کنایه ظریف خداوند!

کرشمه ی بی تاب طبیعت! اشاره بی قرار هستی!


سلام طول می کنم و درود عرض می کنم. اگر از حال من بخواهید, تمام غربت های بیابان ها شاهدند که صاحب خسته ترین و خارخورده ترین پاهای ام

و مجنون, حقیرترین تعبیر من است.

اگر از احوالات بنده پی می برید, بحمدالله به تعمیر تفکر و اصلاح احساس مشغولم و هیچ ملالی جز ادامه ی زندگی نیست و ناسلامتی, حاصل است و بیماری بلبل است و فصل گریه گل است و کار مشکل است و غمی جانکاه در دل است.

به سکوت سلام می رسانم و از راه دور بر او درود می فرستم, سلام مرا به پونه خانم و جویبار جان عزیزم برسانید.

به قله بگویید عریضه ی مرا به آفتاب بدهد. به جای من با خوشبختی خداحافظی کنید. پرستو را سلام می رسانم. ابر سفید را سلام می رسانم. برای مزرعه نگرانم, آن سفارش مرا به دانایی یادتان نرود. سلام مرا به بینایی برسانید و بگویید که منتظر دیدارش هستم.

مواظب احساس باشید که سرما نخورد. عشق را هرگز فراموش نکنید, به گردن ما حق دارد. ضمنا دو سه دقیقه به شادی بدهکارم.


زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد.

قربان شما, تردید




autumn

 موضوع انشاء: یک لقمه نان حلال 

humanity

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.

دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!

humanity


عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.

من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود.

این بود انشای من

!!!

گزیده هایی از کتاب مائده های زمینی

به قلم آندره ژید

برگردان به فارسی از پرویز شاپور و جلال آل احمد

 

 


ناتانائیل, آرزو مکن که خدا را در جایی بجز همه جا بیابی. هر آفریده ای نشانی از خداست و هیچ آفریده ای او را هویدا نمی سازد.

هماندم که آفریده ای نظر ما را به خویشتن منحصر کند, ما را از خدا برمی گرداند......

تردید بر سر دوراهی ها, تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته. چه بگویمت؟ چون بیندیشی, هر انتخابی هولناک است؛ و نیز آزادی ای که انسان را به هیچ وظیفه ای راهبری نکند. این راه را باید در سرزمینی انتخاب کرد که از هیچ سو شناخته نیست, و در آن هر کس کشفی می کند؛ و نیک به یاد داشته باش که همان کشف را جز برای خویشتن نمی کند ......

 

و تو نیز ای ناتانائیل, شبیه کسی هستی که برای راهنمایی خود به دنبال نوری می رود که بدست خویشتن دارد......

ناتانائیل, بکوش عظمت در نگاه تو باشد, نه در چیزی که بدان می نگری......

ناتانائیل, من شوق را به تو خواهم آموخت. وجودی هیجان انگیز, نه آرام و سربزیر. من در آرزوی هیچ آسایش دیگری جز آسایش خواب مرگ نیستم.....

ناتانائیل, علاقه هیچوقت؛ عشق. می فهمی که این هر دو, یکی نیست, هان؟ آنچه مرا با غم و اندوه و دلهره و رنج دمساز می کند, بیم از دست دادن عشق است؛ که اگر نمی بود, تاب شان نمی آوردم. بگذار هر کس از حیات خویش مراقبت کند......

 

autumm


ناتانائیل, دوست می داشتم لذتی به تو بدهم که تاکنون هیچ کس به تو نداده است. اما در ضمن این که مالک این لذتم, نمی دانم چگونه آن را به تو بدهم. می خواستم با چنان صمیمیتی تو را خطاب کنم که هیچکس دیگر تا کنون نکرده است. می خواستم در این ساعت شب, به جایی بیایم که تو در آن, چه بسا کتاب ها را پی در پی می گشایی و می بندی, و در هریک از آن کتاب ها, چیزهایی را جستجو می کنی که تا کنون درنیافته ای. به جایی که تو هنوز در آن منتظری؛ به جایی که شوق تو از احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز به خاطر تو نمی نویسم؛ و برای تو نیز جز به خاطر این ساعات. می خواستم چنان کتابی بنویسم که در آن هر گونه فکر و هرگونه تاثر فردی از نظر تو پنهان بماند, و بپنداری که در آن جز پرتویی از شور و حرارت خویشتن نمی بینی. می خواستم خود را به تو نزدیک کنم و تو مرا دوست بداری......

ناتانائیل, شوق را به تو خواهم آموخت. کرده های ما به ما وابسته است؛ هم چنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما, ما را می سوزانند, ولی تابندگی ما از همین است. و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته, دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است......

ناتانائیل, کاش در تو هیچ انتظاری, حتی میل هم نباشد. و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد. آن چه که به سوی ات می آید, منتظر باش؛ اما جز آنچه را که به سوی ات می آید, خواستار مباش. جز آن چه که داری, آرزو مکن. بفهم که در هر لحظه ای از روز, می توانی مالک خدا, با همه ملکوت اش باشی. آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدن ات, عاشقانه. زیرا آرزویی که موثر نباشد, به چه کار می آید؟

آخر چه! ناتانائیل, تو خدا را داری و او را نمی بینی! خدا را داشتن, دیدن اوست؛ اما مردم به او نمی نگرند..... تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند. در انتظار خدا به سر بردن یعنی در نیافتن این که خدا در توست. خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختی ات را در لحظه ی گذرا بنه......

 

 

autumn

 


کاش دید تو در هر لحظه, نو باشد. فرزانه آن کس است که از هرچیز به شگفتی افتد.......

ناتانائیل, باید همه کتب را در خویشتن بسوزانی.....

برای من "خواندن" این که شن های ساحل نرم است, کافی نیست؛ می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. شناختی که قبل از آن, احساسی نباشد, برای من بیهوده است......

ناتانائیل, من حتی یک بیت هم نمی توانم بسرایم مگر آن که نام دلکش تو در آن بازآید.

ناتانائیل, می خواستم چنان کنم که در حیات, تولد یابی.

ناتانائیل, آیا آن چنان که باید, درد گفته های مرا در می یابی؟ می خواستم خویشتن را باز هم به تو نزدیک تر کنم....

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع