گزیده هایی از کتاب مائده های زمینی
به قلم آندره ژید
برگردان به فارسی از پرویز شاپور و جلال آل احمد
ناتانائیل, آرزو مکن که خدا را در جایی بجز همه جا بیابی. هر آفریده ای نشانی از خداست و هیچ آفریده ای او را هویدا نمی سازد.
هماندم که آفریده ای نظر ما را به خویشتن منحصر کند, ما را از خدا برمی گرداند......
تردید بر سر دوراهی ها, تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته. چه بگویمت؟ چون بیندیشی, هر انتخابی هولناک است؛ و نیز آزادی ای که انسان را به هیچ وظیفه ای راهبری نکند. این راه را باید در سرزمینی انتخاب کرد که از هیچ سو شناخته نیست, و در آن هر کس کشفی می کند؛ و نیک به یاد داشته باش که همان کشف را جز برای خویشتن نمی کند ......
و تو نیز ای ناتانائیل, شبیه کسی هستی که برای راهنمایی خود به دنبال نوری می رود که بدست خویشتن دارد......
ناتانائیل, بکوش عظمت در نگاه تو باشد, نه در چیزی که بدان می نگری......
ناتانائیل, من شوق را به تو خواهم آموخت. وجودی هیجان انگیز, نه آرام و سربزیر. من در آرزوی هیچ آسایش دیگری جز آسایش خواب مرگ نیستم.....
ناتانائیل, علاقه هیچوقت؛ عشق. می فهمی که این هر دو, یکی نیست, هان؟ آنچه مرا با غم و اندوه و دلهره و رنج دمساز می کند, بیم از دست دادن عشق است؛ که اگر نمی بود, تاب شان نمی آوردم. بگذار هر کس از حیات خویش مراقبت کند......
ناتانائیل, دوست می داشتم لذتی به تو بدهم که تاکنون هیچ کس به تو نداده است. اما در ضمن این که مالک این لذتم, نمی دانم چگونه آن را به تو بدهم. می خواستم با چنان صمیمیتی تو را خطاب کنم که هیچکس دیگر تا کنون نکرده است. می خواستم در این ساعت شب, به جایی بیایم که تو در آن, چه بسا کتاب ها را پی در پی می گشایی و می بندی, و در هریک از آن کتاب ها, چیزهایی را جستجو می کنی که تا کنون درنیافته ای. به جایی که تو هنوز در آن منتظری؛ به جایی که شوق تو از احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز به خاطر تو نمی نویسم؛ و برای تو نیز جز به خاطر این ساعات. می خواستم چنان کتابی بنویسم که در آن هر گونه فکر و هرگونه تاثر فردی از نظر تو پنهان بماند, و بپنداری که در آن جز پرتویی از شور و حرارت خویشتن نمی بینی. می خواستم خود را به تو نزدیک کنم و تو مرا دوست بداری......
ناتانائیل, شوق را به تو خواهم آموخت. کرده های ما به ما وابسته است؛ هم چنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما, ما را می سوزانند, ولی تابندگی ما از همین است. و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته, دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است......
ناتانائیل, کاش در تو هیچ انتظاری, حتی میل هم نباشد. و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد. آن چه که به سوی ات می آید, منتظر باش؛ اما جز آنچه را که به سوی ات می آید, خواستار مباش. جز آن چه که داری, آرزو مکن. بفهم که در هر لحظه ای از روز, می توانی مالک خدا, با همه ملکوت اش باشی. آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدن ات, عاشقانه. زیرا آرزویی که موثر نباشد, به چه کار می آید؟
آخر چه! ناتانائیل, تو خدا را داری و او را نمی بینی! خدا را داشتن, دیدن اوست؛ اما مردم به او نمی نگرند..... تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند. در انتظار خدا به سر بردن یعنی در نیافتن این که خدا در توست. خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختی ات را در لحظه ی گذرا بنه......
کاش دید تو در هر لحظه, نو باشد. فرزانه آن کس است که از هرچیز به شگفتی افتد.......
ناتانائیل, باید همه کتب را در خویشتن بسوزانی.....
برای من "خواندن" این که شن های ساحل نرم است, کافی نیست؛ می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. شناختی که قبل از آن, احساسی نباشد, برای من بیهوده است......
ناتانائیل, من حتی یک بیت هم نمی توانم بسرایم مگر آن که نام دلکش تو در آن بازآید.
ناتانائیل, می خواستم چنان کنم که در حیات, تولد یابی.
ناتانائیل, آیا آن چنان که باید, درد گفته های مرا در می یابی؟ می خواستم خویشتن را باز هم به تو نزدیک تر کنم....