تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

[تصویر: 1377043457_3053_aa2e5c5cd7.jpg]

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب ، در سحر نمی زند

نشته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ ، کز شبی چنین ، سپیده سر نمی زند

گذرگهیست پر ستم که اندر او یه غیر غم
یکی صلای آشنا ، به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر ، خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این ، خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات
برو که هیچکس ندا ، به گوش کر نمی زند

نه " سایه " دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر ، کسی تبر نمی زند


مشاجره از نوع اسکاتلندی

وقتی زن هفت تیر خالی را تحویل پلیس می داد گفت: "زندگی کردن توی آپارتمان تک خوابه در سن هوزه با مردی که داره ویولون زدن یاد میگیره خیلی سخته" 

***************************************
ریچارد براتیگان 
اتووس پیر و داستانهای دیگر
ترجمه ی علیرضا طاهری عراقی
ص 56

********************
عکس از: کاوه گلستان

[تصویر: 1377043827_3053_c870e62d10.jpg]


با نامه‌یه‌ تووڕه‌ بۆ خوا بنووسین
لێی بپرسین :

بۆ ئه‌وه‌نده‌ی پێ خۆشبوو ، كه‌ من‌و تۆ بۆ یه‌ك نه‌بین؟

************

ترجمهء فارسیش :

بیا با خشم نامه ای به خدا بنویسیم

و ازش بپرسیم :

چرا اینقدر دوست داشت که ما به هم نرسیم؟

( از لطیف هلمت / شاعر کورد )

[تصویر: 1377044326_3053_d7d82fc345.jpg]

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی

خر گمشده!

گويند كه واعظی سخنور         درمجلس وعظ سایه گستر

از دفتر عشق نكته می راند         و افسانه عاشقی همی خواند

خر گمشده ای بر او گذر كرد         و ز گمشده اش ورا خبر كرد

زد بانگ كه كیست حاضر امروز         كز عشق نبوده خاطر افروز

نی محنت عشق دیده هرگز         نی جور بتان كشیده هرگز

برخاست ز جای، ساده مردی         هرگز ز دلش نزاده دردی

كان كس منم ای ستوده دهر         كز عشق نبوده هرگزم بهر

خر گمشده را بخواند كای یار         اینک خر تو، بیار افسار

جامی

رباعیاتی در وصف دوستی
(اولین رباعی،بهش علاقه خاصی دارم)

حافظ
نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

خیام
آن به که در این زمانه کم گیری دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

ابراهیم منصفی
ای دوست مـرا بــه حال  خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟
بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار


ارزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد , به لستر گفت: یک ارزو کن تا براورده کنم

لستر هم بازرنگی ارزو کرد که سه ارزوی دیگر داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه ارزو سه ارزوی دیگر کرد

ارزوهایش شد 9تا با 3 ارزوی قبلی

بعد با هر کدام ازین 12 ارزو سه ارزو خواست

که تعداد ارزوهایش رسید به 46 یا 52 یا ......

به هرحال از هر ارزویش استفاده کرد

برای خواستن یک ارزوی دیگر

تا وقتی که تعداد ارزوهایش رسید به 5718034 ارزو

بعد ارزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن و جست و خیز کردن و اواز خواندن

و ارزو کردن برای داشتن ارزوهای بیشتر و بیشتر

درحالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق میورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط ارزوهایش نشست

انها را ریخت روی هم تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و ارزوهایش دوروبرش تلنبار شده بودند

 همشان نو بودند و برق میزدند

.

.

بفرمایید چندتا بردارید و به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه ارزوهایش را با خواستن ارزوهای بیشتر حرام کرد

"شل سیلور استاین"

و تو,

دختر بی بازگشت گریه ها

از یاد نبر که ساده نویسی,

همیشه نشان ساده دلی نیست.

پس اگر هنوز

بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم:

"باز می گردی"

به ساده بودن ام نخند.

اشتباه مشترک تمام شاعران این است

که پیشگویان خوبی نیستند.

یغما گلرویی

beauty

يادش به خير مادرم!

 از پيش

در جهد بود دائم، تا پايه‌کَن کند

ديوار ِ اندُهي که، يقين داشت

در دل‌ام

مرگ‌اش به جای خالي‌اش احداث مي‌کند.

خنديد و

آن‌چنان که تو گفتي من نيستم مخاطب ِ او

گفت:

" مي‌داني؟

اين جور وقت‌هاست

که مرگ، زلّه، در نهايت ِ نفرت

از پوچي‌ی ِ وظيفه‌ی شرم‌آورش

ملال

احساس مي‌کند"

دیروز و فردا باهم دست به یکی کرده اند.دیروز با خاطراتش و فردا با وعده هایش....وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود

"البر کامو"

........................................

فقر شب را بی غذا سرکردن نیست

فقر روز را بی اندیشه سرکردن است

"دکتر شریعتی"

گزیده اشعاری از تاگور

ماهی در اب خاموش است و 

چارپا بر خاک هیاهو میکند و 

پرنده در اسمان اواز می خواند

ادمی

اما

خاموشی دریا و

هیاهوی خاک و 

موسیقی اسمان را با خود دارد

....................

تورا هستی ات به چشم نمی آید

آنچه می بینی سایه توست

................

بامداد

کنار پنجره می نشینم

و جهان 

به کردار رهگذران

لختی آنجا پا سست میکند و 

در برابرم سر فرود می اورد

و می گذرد

...................

خدا

نه برای خورشید

و نه برای زمین

بلکه برای گلهایی که برایمان می فرستد

چشم به راه پاسخ است

..................

نوری که به کردار کودکی عریان

شادمانه

درمیان برگهای سبز بازی میکند

نمیداند که ادمی میتواند دروغ بگوید

...............

صحرای قدرتمند

میسوزد از عشق یکی پــَر علف

که میجنبد و

 میخندد و

دور می شود

...................

گریه کنی اگر که افتاب را از دست داده ای

ستارگان را نیز

از دست بخواهی داد

...............

انسان بدتر از حیوان است

وقتی که حیوان است

....................

نمیتوانم بهترین را برگزینم

بهترین است که مرا برمیگزیند



روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع 
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت، نبض او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد 
ان وقت انگشت تکامل 
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند
سهراب سپهری


باران باشد

تو باشی

یک خیابان بی انتها باشد

به دنیا می گویم ..... خداحافظ

گروس عبدالملکیان

violin

قطاری که تو را برد

چه چیزی را با خود بر می گرداند؟

تعادل دنیا

گاهی فقط به مویی بند است

لوکوموتیورانِ تو

کاش این را می دانست

حافظ موسوی

ملكه الیزابت

نوشتهء : مصطفی مستور

۱
همه‌اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره‌اش. خبر مرگ‌اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع كرده. طوری می‌گفت "اختراع" انگار بیوك جی.اس.ایكس اختراع كرده بود. 
اسی گفت: "خیلی كیف می‌ده." گفت: "سر پول بازی می‌كنیم. هرچی باشه از درخت بالا رفتن و تیله بازی و دنبال گربه‌ها افتادن كه بهتره."
عیدی گفت: "م م من نیستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سری س س س سه‌تایی سبز آپولو سییییزده رو از داود می‌خریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تكی تاج‌محل ‌رو." 
زیر درخت كُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس كه چاق بود لا‌مسب. پیراهن‌های باباش را می‌پوشید. به خاطر هیكل گنده‌اش.
اسی گفت: "پول زیادی نمی‌خواد بدی خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، كلی كاسب می‌شی. می‌تونی صدتا تمبر بخری. می‌تونی همه‌ی تمبرهای داود رو با آلبوم‌ش بخری. شیر فهم شد؟" 
رسول گفت: "من هستم،" گفت: "می‌خوام با پول‌اش مجله‌ی خارجی بخرم."
عاشق عكس هنرپیشه‌های خارجی بود، رسول. مخصوصاً همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر. توی كوچه‌ی ما فقط رسول این‌ها تلویزیون داشتند. هنرپیشه‌ها را از توی تلویزیون می‌شناخت. حتی یك بار هم سینما نرفته بود. یعنی پول‌اش را نداشت كه برود اما گاهی شب‌ها با هم می‌رفتیم خرابه‌ی پشت سالن تابستانی سینما مولن‌روژ و چندتا سنگ زیر پامان می‌گذاشتیم و از روی دیوار فیلم تماشا می‌كردیم. خیلی كیف داشت. عكس‌ها را از كریم درازه كه توی سینما مولن روژ كنترل‌چی بود، می‌خرید. عصرها می‌رفت جلو سینما مولن‌روژ و طوری زل می‌زد به عكس‌ها انگار عكس‌های اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند. 
گفتم: "حالا بازی چی هست؟ "
اسی گفت: "سخت نیست." گفت دیشب با قصه‌ی شب رادیو به فكر این بازی افتاده. گفت توی قصه‌ی شبِ رادیو، پیرمردِ تنهایی برای عوض كردن زندگی‌اش ـ كه خیال می‌كرد تكراری شده ـ شروع می‌كند به عوض كردن اسم چیزها. مثلا اسم صندلی‌اش را می‌گذارد ساعت. اسم ساعت دیواری‌اش را می‌گذارد چاقو. اسم آینه را می‌گذارد روزنامه. اسم تخت‌خواب‌اش را می‌گذارد اجاق. خلاصه اسم همه‌ی چیزها رو عوض می‌كند. گفت پیرمرد برای این كه اسم‌ها فراموش‌اش نشوند آن‌ها را نوشته بود روی یك برگ كاغذ.
بعد اسی ساكت شد و با رادیوش ور رفت. دنبال موج تازه‌ای می‌گشت. همیشه رادیو گوش می‌داد، اسی. یعنی همیشه رادیوش روشن بود اما بیش‌تر وقت‌ها گوش نمی‌داد. رادیو توشیبای كوچولویی داشت كه پدرش از كویت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. رادیو همیشه توی جیب‌اش بود. حتی وقتی می‌رفت مبال. شب‌ها به اخبار فارسی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و تصنیف‌های تركی و هندی و عربی و به هر موجی كه صدای كسی از توش در می‌آمد گوش می‌داد. آن قدر گوش می‌داد تا خواب‌اش می‌برد. 
رسول گفت: "آخرش چی شد؟ پیرمرده چی شد؟ "
اسی تصنیف عربی شادی را كه پیدا كرد نیش‌اش باز شد. رادیو را گذاشت بیخ گوش‌اش و سرش را با آهنگ تكان داد.
رسول باز پرسید: "نگفتی، بالاخره پیرمرده چی شد؟" 
اسی گفت: "نمی‌دونم. آخر قصه خوابم برد."

۲
عیدی گفت: "ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم."
گفتم : "من هم هستم."
به خاطر عكس ماشین‌ها بود. عكس‌ها را از قماره‌ی پرویز كچل كه جلو سینما مولن روژ بود می‌خریدم. عكس‌های سیاه و سفید شش در چهار، یك ریال. رنگی، سه ریال. نه در دوازده، پنج ریال. سیزده در هجده، دوازده ریال. شانزده در بیست و یك هفده ریال. اگر برنده می‌شدم می‌توانستم پنجاه تا، یا شاید هم صدتا، عكس بخرم. 
زیر چراغ برق كوچه نشسته بودیم. پشه‌ها توی سر و سینه‌مان وول می‌خوردند و نیش‌مان می‌زدند. اسی زیر لب فحشی داد به پشه‌ها و گفت: "هر روز صبح نفری یك تومان پول می‌ذاریم. هركی تا آخر رفت، یعنی هركی از كله‌ی سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پول‌ها رو ور می‌داره. . ."
رسول گفت: "یعنی همه‌ی چهار تومان رو؟ "
اسی گفت: "همه‌ی چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول‌ها رو نصف می‌كنند. اگه سه نفر برنده شدند پول‌ها تقسیم به سه می‌شه. اگه همه برنده شدیم یا همه باختیم، پول‌ها می‌مونه برای روز بعد. هیچ‌كس چیزی برنمی‌داره. شیر فهم شد؟"
اسی كف دست‌هاش را توی هوا محكم به هم زد و زیر لب گفت: "پدر سگ!" دست‌هاش را كه باز كرد لاشه‌ی پشه‌ای افتاد روی زمین. 
گفتم: "حالا باید چی كار كنیم؟"
اسی گفت: "هیچی، اسم چیز‌ها رو عوض می‌كنیم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم یه چیز رو باید عوض كنه. شیر فهم شد؟"
رسول گفت: "خر كه نیستیم، فهمیدیم چی گفتی." بریده‌ی روزنامه‌ای را از توی جیب‌اش بیرون آورد و تای آن را باز كرد.
عیدی با دستمال عرق سینه‌اش را گرفت و گفت: "ز ز زكّی، یعنی پو پو پول توجیبی پ پ پنج روز م م مالیده."
اسی رادیوش را گذاشت توی جیب پیراهن‌اش و دست‌اش را دراز كرد. كف دست‌اش بالا بود. 
رسول بریده‌ی روزنامه را كه عكس مارلون براندو توی آن چاپ شده بود گذاشت توی جیب‌اش و دست‌اش را گذاشت توی دست اسی. من هم دست‌ام را گذاشتم روی دست رسول. عیدی به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تیر چراغ‌برق كه حشره‌ها توی نور آن وول می‌خوردند. شك داشت انگار. آخرسر دست‌اش را گذاشت روی دست من و گفت: "ل ل لعنت بر شِ شِ شیطون، م م من هم هستم."
اسی گفت: "بازی باید فقط بین خومون باشه، شیر فهم شد؟ خوب، از چی شروع كنیم؟"
رسول گفت: "از رادیوی خودت"
اسی گفت: "اسم‌ش رو چی بذاریم؟"
عیدی گفت: "آ آ آپولو سیزده."
اسی با اخم به او نگاه كرد و بعد با صدای بلند اعلام كرد: "از حالا به بعد رادیو می‌شه آپولو سیزده."
من گفتم: "اسی تو هم برای تمبرهای عیدی اسم بذار."
اسی نیش‌اش باز شد و گفت: "چی بذارم؟"
رسول به حشره‌ای كه جلو چشم‌هاش بال بال می‌زد نگاه كرد و گفت: "بذار سوفیالورن."
اسی انگشتان دست‌اش را مثل بلندگویی گرد كرد و گذاشت جلو دهان‌اش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعویض بازیكن‌های فوتبال را توی بلندگوی ورزشگاه امجدیه اعلام می‌كرد: "تمبر از زمین خارج و به جای ایشون سوفیالورن وارد می‌شوند." 
عیدی گوش‌هاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: "بَ بَ برای ماشین هم اِ اِاسم بذارین." 
اسی گفت: "ام كلثوم."
گفتم: "این دیگه چه اسمیه؟"
اسی گفت: "بهترین خواننده‌ی مصریه خره. خیلی هم دل‍ت بخواد." بعد دست‌هاش را جلو دهان‌اش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. "ماشین از زمین خارج و به جای ایشون ام كلثوم با شماره یك وارد زمین شد." 
گفتم: "حالا نوبت منه." و زیر چشمی به رسول نگاه كردم. "به جای فیلم می‌ذاریم كادیلاك."
رسول گفت: " كادیلاك؟"
گفتم: "تا حالا سوارشون نشده‌ای و گمون‌م تا آخر عمرت هم سوارشون نشی." 
رسول گفت: "تو چی؟ تو سوار شده‌ای؟"
گفتم: "نه، اما یكی از اون‌ها رو توی خیابون لشكر دیده‌م."

۳
روز اول كسی نباخت اما شب‌اش زیر چراغ برق چهار اسم دیگر را عوض كردیم و نفری یك تومن دیگر گذاشتیم توی جعبه‌ای كه پیش اسی بود. اسی اسم كوچه را عوض كرد با رادیو. رسول گفت به جای رودخانه می‌گذاریم سینما مولن‌روژ . عیدی اسم دوچرخه را گذاشت برج ایفل كه توی یكی از تمبرهاش آن را دیده بود. من هم اسم تیله را عوض كردم با جگوار ایكس كه كه خیلی دوست‌اش داشتم. تا دویست كیلومتر سرعت می‌رفت. عكس‌اش را توی مجله‌ای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی كتاب فارسی‌ام. 
روز دوم من و رسول باختیم و پول‌ها را اسی و عیدی برداشتند. روز سوم همه باختیم. روز چهارم من و رسول قلك‌هامان را شكستیم تا بتوانیم مسابقه را ادامه بدهیم. اسم‌ها تندتند عوض می‌شدند و حفظ‌كردن‌شان سخت‌تر می‌شد. عیدی آن‌ها را روی تكه كاغذی می‌نوشت و كاغذ را گذاشته بود توی جیب پیراهن‌اش. یعنی توی جیب پیراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود. 
روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عیدی دوست‌اش داشت. شب، رومینا پاور ـ خواننده‌ی ایتالیایی ـ كه فقط اسی او را می‌شناخت. یعنی صداش را از رادیوی توشیباش شنیده بود. سینما، گاری كوپر. رسول گفت: "‌تلویزیون؟" من گفتم: "مرسدس بنز."
دو هفته بعد پدر عیدی مرا توی كوچه دید و گوش‌ام را گرفت. آن قدر محكم كشید كه من از درد روی نوك انگشتان پاهام ایستادم. و گفتم: "آ آ آ خ!"
گفت: "بزمجه، اگه این بازی مسخره رو تموم نكنید گوش‌ت رو می‌بُرم. شیر فهم شد؟"
سرم را تكان دادم و باز گوش‌ام درد گرفت. 
گفت: "به اون رفیق‌های عوضی‌ت هم بگو. شیر فهم شد؟"
دیگر سرم را تكان ندادم. گفتم: "می‌گم، می‌گم آقا."
شب اسم پدر عیدی را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشت‌ترین ماشینی بود كه توی همه‌ی عمرم دیده بودم. اسی اسم مدرسه را گذاشت الویس پریسلی. اسم یك خواننده‌ی آمریكایی كه صداش را از رادیو بی‌بی‌سی شنیده بود و می‌گفت از صداش خوش‌اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فیلمی است با شركت گاری كوپر. عیدی هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكس‌اش را توی یكی از تمبرها دیده بود. خودش اما حرفی نزد. دمغ بود انگار.

۴
بعد عیدی عاشق شد. نمی‌دانم چه‌طوری اما گفت عاشق دختری به اسم زیور شده. گفت زیور این‌ها تازه به این محل آمده‌اند و همسایه‌ی دیوار به دیوار داود این‌ها شده‌اند. خانه‌ی داود این‌ها سه كوچه پایین‌تر بود. چسبیده به سیل‌بند خاكی كه جلو رودخانه كشیده بودند. داشتیم آلبوم تمبر او را ورق می‌زدیم كه گفت عاشق زیور شده. رسیده بودیم به صفحه‌ی ملكه الیزابت كه عیدی یك بلوكِ تمبرش را داشت. یعنی چهار تا سری شش‌تایی به هم چسبیده. هرسری به یك رنگ. آبی، زرد، نارنجی، سبز. بلوك الیزابت توی آلبوم عیدی یك صفحه‌ی تمام جا گرفته بود. این تنها بلوكی بود كه عیدی داشت. بقیه‌ی تمبرهاش هیچ ارزشی نداشتند. یعنی یا بلوك‌ها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمه‌ی ابوالهول كه سری قهوه‌ای‌اش كم بود ـ یا تمبرها مُهر خورده بودند و یا دندانه‌هاشان كنده بود. عیدی می‌گفت داود حاضر است بلوك چهارتایی تاج محل و یك سری كلیسای جامع مهر نخورده و بیست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه الیزابت را بگیرد. 
عیدی گفت: "می می‌خوای بِ بِ بینی ش؟"
گفتم: "كی رو؟"
گفت: "ز ز ز زیور رو دیگه خ خ خره؟"
گفتم: "كجا دیدی‌ش ناقلا؟"
گفت: "با بُ بُرج ایفل رَرَرَفته بودم كنار س سینما مولن روژ. می‌خواستم ت تو سینما مولن روژ ش‍شنا كنم ك كه دی دیدم‌ش. عینهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشای سینما مولن‌روژ. زیور ده سال داشت. شاید هم یازده سال. یعنی دو سال از عیدی كوچك‌تر. شاید هم سه سال. از این كه عیدی با آن هیكل‌اش عاشق شده بود خنده‌ام گرفت. 
گفت: "كُ كجاش خ خنده داره؟" 
چیزی نگفتم و زل زدم به ملكه الیزابت، كه با آن كلاه سفید خوشگل‌اش هرچند عین عروس‌ها شده بود اما انگار می‌خواست گریه كند.

۵
آن‌قدر اسم عوض كرده بودیم كه حساب‌اش پاك از دست‌مان در رفته بود. برای هر چیز كه می‌دیدیم یا نمی‌دیدیم اسم می‌گذاشتیم. وقتی می‌گفتیم خوابید منظورمان این بود كه دوید. شنا كرد یعنی نشست. شكست یعنی خورد. سوار شد یعنی خوابید. بازی كرد یعنی خندید. خورد یعنی گریه كرد. كشت یعنی دوست داشت.
خیلی وقت بود كه كسی نبرده بود. هیچ‌كس. دیگر پولی هم نداشتیم كه توی جعبه بریزیم. هیچ‌كس. اسی گفت دویست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسی گفت دیگه نمی‌خواد پول اضافه كنیم. همه‌ی عكس‌هایی كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسی برنده می‌شد، اگر كسی می‌توانست یك روز را بدون اشتباه با اسم‌ها و فعل‌های جدید حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول‌اش می‌توانست هزارتا عكس رنگی و سیاه و سفید ماشین، هر مدلی كه دوست داشته باشد، از پرویز كچل بخرد. عیدی می‌توانست همه‌ی تمبرها و حتی آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده می‌شد می‌توانست یك كیسه‌ی پر از عكسِ همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر از كریم درازه بخرد. اسی می‌توانست بزرگ‌ترین رادیوی دنیا را بخرد. می‌توانستیم دوچرخه‌ی رالی یا هرچیز دیگری كه عشق‌مان می‌كشید بخریم. می‌توانستیم صد بار برویم سینما. آن هم با تخمه و ساندویچ و پپسی. 
عصر خواب بودم كه با سر و صدای در بیدار شدم. كسی محكم و تند تند می‌كوبید توی در. 
پدرم گفت: "ببین كدوم الاغ داره پاشنه‌ی در رو از جا می‌كنه؟" 
پریدم توی هشتی و در را باز كردم. عیدی بود.
گفتم: "چه مرگ ته؟ سرآوردی؟"
گفت: "او او . . . . . "
گفتم: "خبر مرگ‌ت حرف‌ت رو بزن دیگه، چی شده؟"
گفت: "او . . . او . . . اومده تو . . . تو ررررادیو."
منظورش از رادیو، كوچه بود. خمیازه‌ای كشیدم و گفتم: "كی؟ كی اومده تو كوچه؟"
كف دست‌هاش را كشید روی پیراهن گشادش تا عرق‌شان خشك شود. 
گفت: "ب ب باختی، ك ك كوچه نه، رادیو."
من به ته كوچه نگاه كردم. هیچ‌كس توی كوچه نبود.
گفت: "ت . . تو ررررادیوی خ . . خودشون نه این جا. ز ز . . . زود باش بُ بُ برج ایفلِ ت رو بیار بریم س س س سراغ رادیوشون."
دوچرخه را از توی هشتی بیرون آوردم و رفتیم به سمت كوچه زیور این‌ها. من روی ترك نشسته بودم و عیدی تند تند ركاب می‌زد. سركوچه‌شان كه رسیدیم دیدم‌اش. من از روی ترك پیاده شدم و عیدی دوچرخه را نگه داشت. مات‌اش برده بود. انگار سری‌های یك بلوك مهر نخورده‌ی آپولو سیزده را روی زمین دیده باشد، خشك‌اش زد و زل زد به دختر لاغری كه با چادر سفید گلدارش داشت روی خط‌كشی‌های پیاده‌رو سیمانی لی‌لی بازی می‌كرد. بعد صدای زمین افتادن دوچرخه‌ام را شنیدم كه از دست عیدی رها شده بود روی زمین و چراغ جلوش شكست.

۶
چند روز بعد عیدی گفت دوبار با زیور حرف زده. گفت یك سنجاق سینه براش خریده و به او داده. گفت می‌خواهد یك جفت گوشواره‌ی طلا برای تولدش بخرد. 
رسول گفت: "اگه جای تو بودم فردا زنگ آخر از الویس پریسلی فرار می‌كردم و می‌بردم‌ش گاری كوپر." 
اسی گفت: "پول گوشواره‌ها رو از كجا می‌آری؟ نكنه می‌خوای سوفیالورن‌هات رو بفروشی؟ شاید هم می‌خوای برنده شی؟ می‌خوای برنده شی خپل؟"
رسول گفت: "باید بازی رو سخت‌ترش كنیم." و به عیدی نگاه كرد.
عیدی گفت: "ه ه هرچی هم س سخت كنید ب ب بازم من می‌برم."
اسی گفت: "اسم زیور رو چی بذاریم؟"
عیدی گفت: "خ خ خ خفه شو اسی!"
اسی گفت: "بازی همینه، شیر فهم شد؟"
گوش‌های عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دست‌اش نگاه كرد و بعد صورت‌اش را با آستین پیراهن‌اش پاك كرد و گفت: "م م م ملكه الیزابت. اِ اِ‍ اسم ش رو می‌ذاریم م م ملكه الیزابت."
رسول گفت: "اسم‌های خودمون رو هم باید عوض كنیم."
عیدی اسم اسی را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فیات 1500. ماشین خیلی خوبی نبود. بد هم نبود. چهار سیلندر داشت و قدرت‌اش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعت‌اش صد و پنجاه كیلومتر بر ساعت بود. رسول اسم عیدی را گذاشت كینگ‌كنگ. اسی اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده‌ی انگلیسی است. گفت گمون‌م مُرده.

حفظ كردن اسم‌ها روز به روز سخت‌تر می‌شد. آن‌ها را توی دفترچه‌ای نوشته بودم و هر جا كه می‌رفتم دفترچه را با خودم می‌بردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی می‌كردم حتی با اسم‌های جدید به چیزها فكر كنم. مثلاً وقتی چشم‌ام به اسكناس‌های توی دست بابام می‌افتاد با خودم می‌گفتم: چقدر ناپلئون! یا وقتی پدرِ عیدی را می‌دیدم یاد فولكس واگن 1200 می‌افتادم. وقتی مادرم می‌گفت: تیله‌هات رو از توی دست و پا بردار! من می‌نشستم و انگار یكی یكی ماشین‌های جگوار را برمی‌داشتم. كم‌كم قیافه‌ی دوچرخه‌ام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من این‌طور می‌دیدم‌اش. عیدی اما بیش‌تر از ما كلمه می‌دانست. می‌گفت شب‌ها آن قدر به اسم‌های جدید فكر می‌كند تا خواب‌اش بگیرد. می‌گفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوش‌اش. 
غروبی بود كه عیدی گفت می‌خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روی سیل‌بند خاكی داشتیم تیله‌بازی می‌كردیم. رسول تیله‌اش را رها كرد و زل زد به عیدی. تیله تا لب چاله جلو آمد. عیدی گفت با پول‌اش می‌خواهد زیور را ببرد سینما. گفت با ساندویچ كالباس و پپسی و تخمه و هرچیز دیگری كه زیور بخواهد. وقتی گفت سینما، با دست به رودخانه كه اسم‌اش را سینما مولن روژ گذاشته بودیم اشاره كرد.

۷
بعد اوضاع عیدی پاك به هم ریخت. بازی را به بقیه‌ی بچه‌های كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتی زیور. گفت نمی‌تواند جلو خودش را بگیرد. 
اسی به‌اش گفت: "بازی نباید لو بره، اگه لو بره دیگه تو بازی نیستی، شیر فهم شد؟" 
توی كوچه، زیر چراغ برق بودیم. لامپ نیم‌سوز شده بود و دائم روشن و خاموش می‌شد. یعنی چند دقیقه روشن بود بعد خاموش می‌شد و باز روشن می‌شد.
عیدی گفت: "دد دیشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نباید بری تو رررادیو. گفت نباید با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فیات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه یه بار دیگه ب ب با اونا ب بینمت، م م می‌كشمت. همه تون رو می می می‌كشم." 
چراغ خاموش شد. توی تاریكی حرف می‌زدیم. همدیگر را نمی‌دیدیم و فقط صدای هم را می‌شنیدیم.
رسول گفت: "صدای چی بود!؟ صدایی شنیدم."
اسی گفت: "لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده‌ند دنبال موش‌ها."
عیدی گفت: "می می‌خوام ببرم‌ش گا گا گاری كوپر. حتی اگه شده همه‌ی سوفیالورن‌ها رو..." این را كه گفت گمان‌م گریه‌اش گرفت چون چند دقیقه‌ای ساكت شد و ما فقط صدای بالا كشیدن دماغ‌اش را می‌شنیدیم. بس كه تاریك بود لامسب. بعد گفت: "خیلی می‌كشمش. خیلی زیاد می‌كشمش‏. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200."
رسول گفت: "به جون مادرم صدایی شنیدم. صدای عشق در بعد از ظهرها نیست، گمون‌م صدای پای كسی بود." راست می‌گفت رسول. من هم صدا را شنیده بودم. 
چراغ كه روشن شد اسی گفت: "دیدم‌ش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت دیوار." 
همه از ترس چسبیدیم به هم. بعد پدر عیدی از پشت دیوار بیرون زد و آمد به طرف ما.
رسول گفت: "واویلا."
از جامان تكان نخوردیم تا آمد و ایستاد درست بالای سرمان. بعد با یك دست یقه‌ی من و اسی را گرفت و با دست دیگرش گوش رسول را كشید. هر سه از زمین كنده شدیم. بعد فریاد كشید. عین غلام سگی نعره می‌زد. غلام وقتی حسابی مست می‌كرد طوری عربده می‌كشید كه زن‌ها از ترس می‌رفتند روی پشت‌بام او را تماشا می‌كردند. تا حالا همچو صدایی از پدر عیدی نشنیده بودم. همسایه‌ها ریختند توی كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار می‌كشید لامسب. گفت باید این بازی مسخره را تمام كنیم. گفت اگر بازی را تمام نكنیم، اگر یك بار دیگر دور و بر عیدی بپلكیم، همه‌مان را می‌كشد. گفت بچه‌اش ـ یعنی عیدی ـ دارد مشاعرش را از دست می‌دهد. لامپ تیر چراغ‌برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توی تاریكی فریاد می‌كشید.
صبح روز بعد من و اسی و رسول و عیدی رفتیم روی سیل‌بند.
اسی گفت: "تو می‌دونی مشاعر یعنی چی؟"
گفتم: "نمی‌دونم."
رسول گفت: "حالا چی‌كار كنیم؟"
اسی گفت: "هیچی، بازی تعطیل شد. خلاص. همه چی تموم شد. شیر فهم شد؟" 
عیدی انگار كر شده باشد حرفی نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غلیظی داشت از پشت سیلوی گندم بالا می‌رفت. گمان‌ام داشتند زباله‌ها را می‌سوزاندند. 
اسی به عیدی نگاه كرد و باز گفت: "بازی تموم شد. شنیدی؟ شنیدی چی گفتم؟ همه چی تموم شد، عصر بیا همین‌جا پول‌ت‌ رو بگیر. شیر فهم شد؟"
عصر، اسی جعبه‌ی پول‌ها را آورد. من و رسول هم بودیم اما هرچه منتظر ماندیم عیدی نیامد. جعبه را باز كرد و پول‌های من و رسول را پس داد. پول‌های خودش را هم برداشت. سهم عیدی را هم گذاشت توی جعبه تا فردا توی مدرسه به او بدهد. 
نه آن روز و نه هیچ‌وقت دیگر عیدی به مدرسه نیامد. توی كوچه هم نیامد. كسی او را ندید. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.

سه روز بعد جنازه‌ی عیدی را ماهی‌گیرها پیدا كردند. گفتند لای نیزارهای كنار رودخانه پیداش كرده‌اند. شكم‌اش. شكم‌اش به اندازه‌ی لاستیك چرخ جلو فوردهای قدیمی بالا آمده بود. گمان‌ام آمده بود برای خودش و زیور بلیت سینما بخرد. آلبوم‌اش را كنار رودخانه پیدا كردیم. برگ‌هاش. كثیف شده بود برگ‌هاش. و تمبرهاش. خیس شده بود تمبرهاش. از شیب، از شیبِ سیل‌بند كه بالا می‌آمدیم، می‌آمدیم. آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتایی تاج‌محل و سری، و سری مهر نخورده، و سری مهر نخورده‌ی كلیسای جامع درست توی همان صفحه، صفحه‌ای بود كه ملكه الیزابت قبلاً بود. با آن كلاه. با آن كلاه سفید خوشگل‌اش. كه تور داشت. كه تور سفید داشت. كه او را مثل عروس‌ها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گریه می‌كرد.

زمستان

مهدی اخوان ثالث

( لینک دانلود دکلمهء شعر باصدای خود شاعر در انتهای پست قرار داده شده است )

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!


منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد


تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست


حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

زمستان است

تهران ، دی ماه 1334


http://s1.picofile.com/file/7217707418/0...n.mp3.html

حتی قطره‌ اشکی هم نریخت زن
یک‌ راست رفت سراغِ بند رخت و
ژاکتش را برداشت و رفت
انگار دست دراز کرده باشد

 و ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمی‌شد
چشم روی هم نگذاشت آن‌شب

 و فردا شب و فردای فردا شب هم
دو هفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمی‌گردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجره‌ای نیمه باز
آسمانِ بی ‌ماه را دیده باشد
بعد

یادش آمد که زن ژاکتش را برده است

يانيس ريتسوس

************************************************

هوای خوب

مثل
زن خوب است
هميشه نيست
زماني كه هم است
ديرپا نيست

مرد اما
پايدار تر است
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به اين زودی بد نمی شود

اما زن عوض می شود
با
بچه
سن
رژيم
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش

زن را بايد پرستاری كرد
با عشق
حال آن كه مرد
می تواند نيرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند

چارلز بوکوفسکی

[تصویر: 1379023914_3053_ddf06fa8df.jpg]



این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛

ماهیِ کوچکی است که دارد نهنگ می شود...

ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است...

قلب ها همه نهنگ اند در اشتیاق اقیانوس...

اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!..

آدم ها ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه...

اما ماهی وقتی در دریا شناور شد, ماهی است

و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است...

هیچکس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد؛

تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود

و وقتی دریا مختصر می شود

و وقتی قلب خلاصه می شود

و آدم قانع...

این ماهی کوچک، اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تُنگ سینه به اقیانوس...

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی...

کاش...

بگذریم...

دریا و اقیانوس به کنار،

نامنتها و بی نهایت پیشکش...

کاش لااقل آب این تُنگ را گاهی عوض می کردی...

این آب مانده است و بو گرفته است...

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد...

آب هم که بماند لجن می بندد.

و حیف از این ماهی که در گل و لای بلولد

و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!..

*****************

عرفان نظر آهاری




قلب و دریا

یک زنی رفت پیش رمالی / تا بگیرد برای خود فالی

گفت ای شیخ پاک گوهر من / کرده از من کناره شوهر من

دختری دیده چارده ساله / کرده نزدش روانه دلاله

دخترک گلعذار و سیمین تن است / راست در خوشگلی بعکس من است

خانه ای سمت سنگلج دارد / ملک بسیار در کرج دارد

ثلث باغات شهریار از اوست / نیمدانگ قنات غار ازوست

نیمی از آسیاب ورد آباد / وز بلوکات پیر مرد آباد

اینهمه ارث دارد از مادر / دارد این جمله غیر ارث پدر

از جمیع علوم باخبر است / کاردان و صاحب هنر است

دیپلم دارد از علوم فرنگ / با سواد است و با کمال و قشنگ

باری ای شیخ ، شوهر بنده / دل به او بسته و ز من کنده

رحم فرما بحال مضطر من / که ز من قهر کرده شوهر من

شیخ بگرفت رمل و اصطرلاب / ریخت در پیش و باز کرد کتاب

گفت از بهر این خیال بلند / هست لازم لوازماتی چند

قدری از مغز مرده ی تازه / شاخ افعی و میخ دروازه

چشم خرچنگ و موی بیضه فیل / قدری از خاک پای عزرائیل

قلوه ی مور و ناخن میمون / بول گنجشک و اشک بوقلمون

روده کدخدای ارزق چشم / مژه ی خرس پیر ، موقع خشم

ده نخود مرگ موش سائیده / پنجه ی گربه ی نزائیده

پیه کفتار و سنگدان کلاغ / پشکل اشتر و پهین الاغ

ریز در کاسه ی سر مرده / مرده ای را که مرده شو برده

پس بر او پاش یک کمی سیماب / روی سیماب هم کمی تیزاب

اگر آن جمله را خورد شوهر / پاک دل برکند از آن دختر

زن بی علم چونکه این بشنید / رفت و یکدسته پیرزن را دید

هرچه در خانه داشت جارو کرد / تا فراهم اساس جادو کرد

خویشتن را فقیر و رسوا ساخت / تا محالات را مهیا ساخت

ریخت اندر غذای شوهر خویش / تا کند خاص خویش همسر خویش

شوهر زان غذای سمی خورد / شب بنالید و صبحگاه بمرد

زن چو این دید زار و محزون شد / بسکه فریاد کرد مجنون شد

شوهر مرده ، خانه ی خالی / نه در او فرش مانده نه قالی

کهنه رندی شنید این فریاد / گفت لعنت به هرچه جاهل باد

مادر قوم ، باهنر باید / تا که فرزند باهنر زاید

چشم امید از آن سرای ببند / که در او نیست دخت دانشمند

وه چه خوش گفت در گلستان باز / حضرت شیخ سعدی شیراز :

"زن بد در سرای مرد نکو / هم در این عالم است دوزخ او"

حسین مسرور اصفهانی (سخنیار)

از کتاب دریای گوهر. جلد سوم . (گزیده اشعار شعرا و گویندگان معاصر. دکتر مهدی حمیدی شیرازی)

شعری در حال و هوای پاییز تقدیم به دوستان.


کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد

وه … چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند … شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …

همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
 

فروغ فرخزاد


 


:می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که  
*پدر تنها قهرمان بود *
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود  *
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند *
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند *
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
*و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود...*

یادی از او....

*این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند*
بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره ، بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،
بــی‌دل ، بـی‌ریخت، بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا
بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام
،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود، بــی‌داد ، بــی‌روح
، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان 
*بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......*

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
 *!!بگذار منتـظـر بمانند *




دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع