تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: نکات طنز ! ( ظریف-هنری-فاخر )
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5

روز ملی جوراب بر تمام آقایان کافه مبارک

نقشه جغرافيايي هداياي روز پدر در مقايسه با روز مادر .
در اين تراكم نقاط هدايا با رنگ سفيد مشخص گرديد است.

شاید مرد خوب مثل دایناسور باشه که نسلش منقرض شده اما زن خوب عین سیمرغ می مونه که از اولش هم افسانه بوده! روز خودمون مبارک

 

 

 

****************************

 

 

 

اعتراضیه روز مرد : ـ

 


مرد ، دستگاه خودپرداز پول نیست ! ـ

 


لطفا برای خرید کادو ، خودش را تحت فشار نگذارید! ـ

*************************

 

امروز روز مرد
.
مردي كه فتحه ميمش افتاده
.
خيلي وقته بجاش ضمه گذاشتن

 

 

 

****************************

 

 

 

بعضیا مرد به دنیا میان، بعضیا رو روزگار مردشون می کنه، بعضیا هم مرد هستن ولی روزگار نامردشون میکنه، صفای اونایی که مرد به دنیا اومدن و تو این روزگار نامرد، مرد موندن. روز مرد رو به مردانی تبریک میگم که هیچوقت سختی مرد بودن رو با راحتی نامردی عوض نمیکنن

 

و کلام آخرnnnn:

تبريک به کسي که نميدانم از بزرگي اش بگويم يا مردانگي، سخاوت، سکوت، مهرباني و... بسيار سخت است

به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم …!!!به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد


به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !

سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .

به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..

پدرم هر وقت میگفت “درست میشود” … تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت…!

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ، که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر …
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
بیایید قدردان باشیم …


 


پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !




یادم میاد بچه که بودم
بعضی وقت ها یواشکی بابامو نگاه می کردیم
که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن
آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود
من حسابی به این کارش می خندیدم
چون می گفتم ما که هم جارو داریم هم جارو برقی.
چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم
یهو به خودم اومد دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم.....!

این تابلو آیینه تمام نمای مردم ماست، مردمی که نمی‌دانند پروفسور به چه کسی اطلاق می‌شود و حتی نمی‌دانند چگونه نوشته می‌شود اما باز هم با استفاده از عناوین استاد و دکتر و پروفسور سعی در ساختن قهرمان برای خودشان هستند
ما چیزی به نام دکتر آلبرت اینشتین نداریم، استاد ولفگانگ موتزارت تا به حال به گوشم نخورده است. دکتر استیفن هاوکینگ هم ترکیب مسخره‌ای به نظر می‌رسد. می‌دانید چرا؟ چون این انسان‌ها با این عناوین تعریف نشده‌اند. موتزارت را همه جهان با سمفونی‌های بی‌نظیرش می‌شناسند. آلبرت اینشتین و ایزاک نیوتن مترادف علم فیزیک هستند و استیفن هاوکینگ هم نیازی به تذکر “دکتر” پیش از اسمش ندارد
اما ما دکتر محمد اصفهانی را داریم که خواننده است ! دکتر محمود احمدی‌نژاد را داریم که همه کاره است ! مهندس علی آبادی را داریم که در ورزش همه فن حریف بود ! و . . . و آخري هم اسم این کوچه است که من تا به حال نشنیده بودم: “پروفسور دکتر” محمود حسابی!

**********************************************************
با کسب اجازه از زاپاتای عزیز:
******************************************************
***************************************************************
ابی و شهرام در گذر زمان :
*********************************************************************
افسوس : فرزندان ما هیچوقت رابطه این دو را با هم نخواهند فهمید
*******************************************************************
و کلام آخر  nnnn:
ایکاش هیچ دختری در سرزمینم با چنین صحنه ای مواجه نشود
ـ

شنیده شده که بعد از دهها سال , اکنون با شهادت برخی از دست اندرکارانِ ماجرای ریزعلی دهقان فداکار , ابعاد تکان دهنده ای از این داستان به دست آمده است.

سالها ما در کتاب های درسی می خواندیم که ریزعلی نامی در یک شب سرد و تاریک جلو یک قطار ایستاد و آن را نگه داشت تا جان مسافران را نجات دهد. اما بنابر اعتراف پیرمردی 80 ساله که خود را همدست ریزعلی در آن شب معرفی کرده است داستان به کلی متفاوت بوده است !!

این فرد که نامش بزرگ علی است ادعا کرده است که آن شب به همراه ریز علی اقدام به منفجر کردن کوه می کنند تا قطار را مجبور به توقف نمایند و مسافرات را لخت کنند. ریز علی مسئول نگه داشتن قطار می شود و  قرار بوده که بزرگ علی از غفلت راننده قطار استفاده کند و وارد قطار شده مسافران را لخت کند. از بد ماجرا ,  بزرگ علی که قبلا در هیچ قطاری نبوده است اشتباهی وارد توالت یکی از کوپه ها می شود و در قفل می شود و نقشه آنها عقیم می گردد.  ریزعلی هم نه تنها چیزی گیرش نمی آد بلکه تنها پیراهن خود را نیز از دست می دهد. مسئولان راه آهن که از اصل ماجرا بی خبر بوده اند داستان ریز علی را باور می کنند و او قهرمان ملی می شود.nnnn:

حال بزرگ علی که تنها شاهد این ماجرا است خواهان اینست که نیمی از افتخار این داستان نصیب او شود و مسئولان او را نیز وارد کتاب های درسی کنند چون به گفته خودش بار اصلی این عملیات و طراح واقعی آن خود او بوده است.

توجه: این یک داستان طنز  و شوخی بود... کافه کلاسیک

در آخر هر سال نصیب همگانی، ای خانه تکانی

  آسیب تن و لطمه جانانه به جانی، ای خانه تکانی

هر چند نویدی به بهاران پر از گل

بر جمله مردان مثالی ز خزانی، ای خانه تکانی*

با سلام اکنون که با فرا رسیدن سنت سخت و توانفرسای خانه تکانی در ایام مبارک «ضجر» رسیده ایم، از دور و نزدیک خبر می رسد که آقایان از هر گریزگاهی بهره می جویند تا راه به بیراه پرپیچ و خم "خانه تکانی" نبرند. (خدا را شکر که قصد کافه تکانی نداریم والا همین چند ده کاربر باوفا نیز مانند الباقی عزیزان به غیبت صغری می رفتند تا مبادا زحمت خانه و کافه تکانی را مضاعف و یکجا متحمل شوند!) الغرض تفحصی در این باب نمودیم و علت گریز آقایان را در این ایام به بررسی نشستیم و تصاویر زیر گویای علت بود:

این مصیبت بقدری عظیم است که حتی راه به ادبیات غنی و نیز سینمای قوی ماباز نموده چنانکه بزرگان بسی در احوالات این ایام دادسخن رانده و اظهار فضل نموده اند، بخوانیم (با آه و ناله):

خانه تکانی کمرم را شکست

گردن و این بال و پرم را شکست

بارکشی آخچه حالی گرفت

شاسی و شافنرم را شکست

اول شب ، موقع تعویض لامپ

لوستر افتاد و سرم را شکست

صندلی از بخت بدم لیز بود

یک دو سه جای دگرم راشکست

دسته ی پارو به سرم خورد سخت

جمجمه ی مختصرم را شکست

خانه تکانی به چه روزم نشاند

نصف که نه ، بیشترم را شکست

بنده در این باب حق را به آقایان واقعا مظلوم ایرانی می دهم و از کاربران گرامی میخواهم از خانه به کافه پناه آورند. دور از چشم بانوان نازنین میتوانم یک راهکار بسیار شایع و موثربرای نجات از قبول زحمت درسنت جانکاه خانه تکانی ارائه کنم راهی که بارها توسط اهالی منزل اینجانب استفاده شده و کارآیی تضمینی دارد! و آن "خود مریض انگاری" است : بهترین راه برای جلب دلسوزی همسران محترم همین است. خانمهای دل نازک ایرانی قطعا طاقت ندارند خاری به پای شوهران دلبندشان نشیند چه رسد به کمردرد و زانودرد و ... پس تا دیر نشده وواقعا از دردو غم خانه تکانی بیمار نشدید اقدام زیر را با همین میمیک ویژه شخص داخل تصویر مبذول بفرمایید:

عرایضم را خواندید بنده نوازی فرمودید.امید که مقبول عزیزان واقع شده و در احوالاتشان موثر افتد و از همه مهمتر لبخندی دایره لبانشان را وسعت بخشد. اما از شوخی گذشته پیش از آغاز بهار بیاییم دلها را همراه با خانه هامان بهر پاکی از غبار بتکانیم و البته صد البته عزیزان همه را گفتم ولی حقا در این ایام خانمهای عزیز را تنها نگذارید. دست در دست هم نهید روان  خانه خویش را دهید تکان... حق نگهدارتان

*شعر از اسماعیل تقوایی

.

به عقیده برخی از دانشمندان , ازدواج عمر انسان را طولانی تر و ثروت آنها را بیشتر می کند.

.

از سایت Roozi .

منبع اصلی نامشخص؛ احتمالا گل آقا

مجله توفیق 1346

"الیزابت تیلور خودش را با خوردن موز لاغر کرد"

الیزابت تیلور / تو هم موز خوردی لاغر شدی؟

زن / نه، من حسرتش رو خوردم

"اکثر والدین کودکان خود را برای دکتر شدن تربیت میکنند"

مادر / حالا من مریضم تو دکتر، وقتی من میگم سرم درد میکنه تو چیکار میکنی؟

بچه / میگم اول 30 چوق ویزیت رو رد کن بیاد!

سونامی

کشف علت واقعی سونامی تایلند


توفیق

توفیق علاوه بر روزنامه (هفته نامه) نشریات دیگری هم منتشر می کرد.ماه نامه و سال نامه و کتاب ، همه در جوزه طنز ، فرهنگ توفیق در دو جلد مجموعه ای که در سال 1344 منتشر شده شامل نکاتی که هنوز بعد از گذشت این همه سال بیشتر متن آن تازگی خود را حفظ کرده . حتی برخی از این معنی سازی های مفرح برای لغات وارد فرهنگ مردم شده و در گفت و گو ها بکار می رود بدون آن که دانسته شود این ترکیب شیرین از ساخته های توفیق بوده است .جالب آن که تاثیر این فرهنگ دو جلدی را در کاریکلماتور های پرویز شاپور هم می توان مشاهده کرد .تعدادی از کلمات معنی شده توفیق را بصورت رندوم در زیر تاپپ می کنم و بعد چند تا کاریکلماتور شاپور جهت انبساط خاطر ....

ابر : روبندۀ خورشید
ابر : سایبان متحرک !
ابر : لک و پیس آسمان !
ابر : مادر باران !
ابر : تشک فرشته ها !
ابرو : زبان دوم بدن !
ابرو : طاق نصرت چشم !
ابرو : پیچۀ چشم !
ابرو : خط سرحدی پیشانی !
ابرو : گلگیر چشم !
ابرو : کمک دندۀ زبان !؟
اسب : خر خوش اندام !
استخر : آبریزگاه عمومی !
استخوان : چلوکباب سگ !
اثنی عشر : رودۀ ریاضی دان1
افسار : ترمز دستی الاغ !
اشک : ادرار چشم !
اطو : جاده صاف کن لباس !
انگشت : مقنی بینی !
انبر: جرثقیل تریاکیها !
انگلستان : خاک مردرند خیز !
باستانشناس : قبرکن تحصیل کرده !
بادگستری : مقبره خانوادگی پرونده ها ! - توضیح این که توفیق دادگستری را همیشه بادگستری می نامید.
بازرس : سرخر قانونی !
برگ مو : بقچۀ دلمه !؟
برف : باران ریش سفید!
بنان (موز) : میوۀ هنرمند!
بند تنبان : کراوات باستانی !
بوسه : ورزش لب ها !
بوسه : سلام علیک عشق!
بوسه : زنگ اخبار عشق.
بوق : زنگولۀ اتومبیل!



کاریکلماتور های شاپور

* به حال موجودی اشک می‌ریزم که می‌خواهد با زنگ ساعت از خواب غفلت بیدار شود
* ای‌کاش می‌توانستم بر سر دوراهی در خروجی زندگی، راه جهنم را از بهشت تشخیص دهم
* شادی بدون پشتوانه، لبخند ساختگی در پی دارد
* آتش تا خاکستر نشود آتش‌بس اعلام نمی‌کند
* چون مرگ با تقاضای پناهندگی‌ام موافقت نکرد از خودکشی جان سالم به در بردم
*«گیوتین» سر آدمی را که به تنش نمی‌ارزد از بدن جدا نمی‌کند
* بلبل مرتاض، روی گل خاردار می‌نشیند!
* باغبان وقتی دید باران قبول زحمت کرده ، به آبپاش مرخصی داد..
* قطره باران غمگین روی گونه ام اشک میریزد.
* فواره و قوه جاذبه از سربه سر گذاشتن هم سیر نمی شوند.
* در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد.
* رد پای ماهی نقش بر آب است.

روح

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاد که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.




با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.


آرایشگاه زیبا 1369

آخرشم معلوم نشد عروس خانم کیه و چه شکلیه!

آقای ستون زاده (دوست صمیمی اسد) که از اوضاع و احوال رفیقش با خبر است تصمیم میگیرد تا خودش برای او آستین بالا بزند، بنابراین ترتیب یک خواستگاری را میدهد

اسد خمارلو هم که مطمئن است اگر مادرش از این قضایا بویی ببرد قطعا مخالفت میکند موضوع را با پدرش در میان میگذارد

سرانجام با پا در میانی عاطفه (خواهر اسد) مادر راضی میشود تا آن شب در مراسم خواستگاری حاضر شود

البته فعلا از اصل ماجرا خبر ندارد و نمیداند که معرف خواستگار آقای ستون زاده بوده است

بالاخره زمان اولین خواستگاری فرا میرسد و از قضا مادر اسد از همان ابتدای مراسم متوجه اصل ماجرا میشود!

سپس با نگاهی نافذ و معنا دار رو به اسد میکند و میگوید

مادر اسد/ که اینطور!!!

بعد از این اتفاق، چهره داماد (اسد) هم که بسیار از مادرش حساب میبرد تماشایی است!

در شب مهمانی آقای خمارلو (پدر داماد) و آقای غزنوی (پدر عروس) حسابی با هم رفیق شده و گرم صحبت میشوند

تا اینکه بحث به شعر و شاعری به میان می آید و اینکه چرا سلطان محمود غزنوی آنطور که باید قدر و منزلت فردوسی رو پاس نمیداشته

خمارلو/ الحق که فردوسی چه خوش گفت در هجونامه ای که علیه محمود سرود

همانا که شه نانوا زاده است بهای کفی نان به ما داده است

غزنوی/ اولندش که بنده نانوا زاده نیستم بلکه صاحب چندین دستگاه فانتزی پزی ام

خمارلو/ من سلطان محمود رو گفتم با شما چی کار دارم قربان!

غزنوی/ مثل اینکه شما فراموش کردی که فامیلی ما هم غزنویه!

خمارلو/ خب باشه! مگه خدایی نکرده! (چه طعنه زیرکانه ای!) سلطان محمود پسر عموی تنی شماست که بهتون بر میخوره؟!

مگه اسم فامیل بنده که خمارلوئه باید از هر چی تریاکی دفاع کنم؟!

جالب میشود! نه به آن عزت و احترام نه به این شاخ و شانه کشیدن!

اما بشنوید از مادر عروس که یک پایش در مهمانی است و پای دیگرش در پشت ماجرا!

مگر غلامرضا (برادر عروس) امان میدهد! مدام با زبان اشاره مادر را صدا میزند تا شرح حالی از احوالات عروس خانم را گزازش کند!

آخر هم دست گل هم به آب میدهد!

وقتی حضار برای دوم درخواست آوردن چایی را دارند پدر عروس خانم با صدایی رسا! غلامرضا را صدا میزند

غزنوی/ غلامرضا، غلامرضا! غلامرضا/ بله آقا جون! غزنوی/ بپر بگو چایی بیاره! غلامرضا/ چشم آقا جون!

ثانیه بعد صدای بلند ریختن سینی چایی و شکستن استکانها به گوش میرسد!

گویا عروس خانم در راهرو، بیرون از پذیرایی سینی به دست و گوش به زنگ منتظر آوردن چایی بوده است

که در این حین غلامرضا که حسابی حول و دستپاچه است با او برخورده کرده و باقی ماجرا!

پدر عروس/ این چه صدایی بود؟ ستون زاده/ قضا بلا بود! مادر عروس/ نخیر! غلامرضا بود!

بعد از این اتفاق دوباره پای سلطان محمود و فردوسی نقل مجلس میشود!

لحظاتی بعد ستون زاده بحث جنجالی فردوسی و سلطان محمود غزنوی را به بیراهه میکشاند و صحبت را عوض میکند

ستون زاده/ شما هم دستور بفرمایید چایی رو زودتر بیارن

درست در دقایق حساس تشریف فرمایی عروس خانم البته برای بار چهارم! مادر اسد که از بحث پیش آمده خوشش آمده و گویا منتظر چنین فرصتی بود

در ادامه چنین میگوید

مادر اسد/ تعجبم! چطور ممکنه آدم فردوسی مرد به این نازنینی رو ول کنه از شاه عباس! دفاع کنه!

خمارلو/ خانم! شمام شاه عباس از کجا پیدا کردی وسط معرکه سلطان محمود؟!

مادر اسد/ حالا هر چی!

و باز دوباره بحث داغ میشود و اینبار ستون زاده که به نیت مادر شوهر پی برده است در جواب میگوید

ستون زاده/ ای بابا! خانم خمارلو! بیکاری باز اینارو آتیشی میکنی؟!!!

مادر اسد هم که دلش حسابی  پر است تیر خلاصی را میزند!

خانم خمارلو/ من بیکارم یا شما که خودتون نخود هر آشی میکنی؟!!!

ضرب المثلی قدیمی هست که میگوید تا سه نشه بازی نشه! اما اینبار قضیه فرق میکند!

عروس خانم سینی به دست با آن استکانهای لبریز از چایی 4 بار تا پشت در آمد و رفت اما باز نه از چایی خبری شد نه از دیدار یار!

بدین ترتیب، هرگز چشمانمان به جمال عروس خانم روشن نمیشود!!!

به نظر شما عروس خانمی که چهره شان پشت ابر پنهان بود و ما از دیدنش محروم بودیم همان کارگردان سریال یعنی خانم مرضیه برومند نیستند؟ یا شاید هم یکی از عوامل پشت صحنه!

بیچاره مادر عروس! یا حواسش به غلامرضا بود یا سرگرم پذیرایی از مهمانان و دست آخر هم  ناظر ماجرا بود!

یاد بازیگر توانا و بانوی مهربان مهری ودادیان و سایر درگذشتگان گرامی

سلام بر همه دوستان عزیز

چند وقت پیش به صورت تصادفی با یکی از برگه های امتحانی زیر برخورد کردم! دیدم اگر چند مورد مشابه هم پیدا کنم بد نیست.

البته شاید به ظاهر ظنز باشند ولی مطمئنا" طنز تلخی است و  در هنگام نوشته شدن خون دل زیادی خورده شده است!

در برگه های زیر نکات جالبی است که یه کم  وقت بیشتری می طلبد

و در پایان برگه امتحانی مربوط به 73 سال پیش

انتشار گفت و گوی منتشر نشده الهام چرخنده با ه.ج

منم کلئوپاترا!  

احتمالا در چند روز اخیر بخش هایی از گفتگوی بانو چرخنده را درباره پیشنهاد بازی به وی در نقش مانکن در یک فیلم هندی و گرفتن دستمزد 5 میلیاردی یا به عنوان جایگزینی برای برخی بازیگران قدیمی (گوگوش) و این طور صحبتها را خوانده اید که اگر تا به حال فکتان نیفتاده باشد باید به دندانپزشکی مراجعه کرده و بگویید برایتان بکنندش,اما اگر باز هم افاقه نکرد,می توانید مصاحبه منتشر نشده ایشان با ما را بخوانید تا با مرزهای جدید ایجاد جو آشنا گردید:

ما : سلام خانم چرخنده

چرخنده : سلام.آخ گفتین سلام یاد سلام مریل استریپ به خودم افتادم سر صحنه کازابلانکا.عجب فیلمی بود.می دونستید اول قرار بود من نقش کیت وینسلت توی بنجامین باتن رو بازی کنم؟

ما : مریل استریپ؟کازابلانکا؟شما؟کیت وینسلت؟بنجامین باتن؟!!!!!!!!!

چرخنده : آخی,شما هم تعجب کردید؟ همه همین طور هستند.برای من اما دیگه عادی شده.یه روزی میل باکسم رو نشونت میدم.هر روز از کریستال پالاس دعوتنامه دارم برای بازی.

ما : مطمئنید کریستال پالاس بوده؟

چرخنده : چطور؟ فکر کنم شما هم زیاد اهل مطالعه نیستید,مثل همه بازیگرای سینمای خودمون.

اون بازیگره اسمش چی بود؟تو چهارشنبه سوری؟همون که تو حموم گریه می کرد؟هیچ وقت اسم این نابازیگرها یادم نمی مونه...

ما : منظورتون هدیه تهرانیه؟

چرخنده : هدیه چی ؟

ما : تهرانی

چرخنده : فکر کنم همین بود.یه بار  اومد سر کلاسم تو دانشکده هنرهای دراماتیک,ولی من ردش کردم , خیلی بد بود.

ما : دیگه چه خبر؟

چرخنده : خبر خاصی نیست.فقط می خواستم یک جمله به طرفدارانم در سراسر کهکشان بگم.اینکه فکر نکنم وقت داشته باشم به همتون امضا بدم.برای همین یک امضا می کنم و خودتون از روش پرینت بگیرید.

منبع : هفته نامه همشهری جوان

اینو خوندم مردم از خنده و گفتم لبخندی هم به لب بچه های کافه بیارم .ضمن این که احتمال اینکه این مصاحبه خیالی هم نباشه خیلی از این خانم بعید نیست.واقعا فامیلیش هم برازنده ایشون هست.

تازگیها داشتم فیلم چشمان بزرگ Big Eyes تیم برتون را با دوبله فارسی میدیدم که مشخص بود از دوبله های زیرزمینی نیست و دوبلورهای خوبی صحبت می کردن

اواخر فیلم و توی دادگاه صحبتی از جوآن کراوفورد شد که در دوبله فارسی خانم جوان,کرافورد گفته شد

البته جوان در معنی مقابل پیر

حالا از دوبلور که بگذریم مدیر دوبلاژ هم واقعا نمی دونه جوآن کراوفورد کیه؟

.

ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﯽ: ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ ﺻﺪﺍمو ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ ؟

ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ: ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ

........

اختاپوﺱ: ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻩ

........

ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ: ﯾﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ ﻣﯿﺨﺮﯾﻢ

ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﻨﯽ: ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻪ

ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ: ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯾﻢ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﺭﻭ ﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ

........

ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﯽ: ﻣﻦ ﺯﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ !

ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ: ﭼﺮﺍ ﺑﺪﺭﺩ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ

........

ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﯽ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟

ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ: ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ

........

ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﻰ: ﺩﺭ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﻯ ﻫﺴﺘﯿﻢ ؟

ﭘﺎﺗﺮﯾﻚ: ﺍﻣﺮﻭﺯ

ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﯽ: ﺍﻭﻩ ... ﺭﻭﺯ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼقم

یادم هست قبلنا وقتی که خیلی جوون تر بودم زیاد روزنامه می خوندم، بعد قسمت های خنده دار بخش حوادث رو جدا می کردم و نگه می داشتم (چه حوصله ای داشتم من!)

امروز داشتم خرت و پرت هام رو می گشتم این بریده روزنامه ها رو پیدا کردم. اسکن کردم که بذارم اینجا. فکر کنم مال سال 85 باشن.

یادمه دهه 60 یک کتابی بود به اسم گنجینه لطایف که لطیفه هاش رو می خوندیم و کیف می کردیم. الان این کتاب دیگه چاپ نمیشه. چند تا از لطیفه هاش رو نقل میکنم.

.

علاج عرعر الاغ

شبی شخصی در سفر درازگوشی داشت، در اول مغرب بس که افسار پاره کرد و عرعر نمود اهل قافله به تنگ آمدند. 

طبیبی در قافله بود گفت چاره آن است یا سنگی به دمش بسته آویزان کنید یا قدری روغن از دبه برداشته به زیر دمش بمالید

تا از صدا بیفتد. چنین کردند خاموش شد. صبح چون طبیب مرد مقدسی بود برخاست و شروع کرد به مناجات کردن.

صاحب الاغ التماس کرد بیا بخواب مردم را از خواب بیدار نکن، دید ساکت نمی شود. گفت: دبه روغن حاضر است ها !

.

خبر خوب یا بد !

خانم جوانی با عجله وارد مطب ماما شد و از او خواهش کرد تا معاینهء دقیقی از وی به عمل آورد.

ماما پس از معاینه گفت: خیلی خوشوقتم که می خواهم خبر خوشی را به اطلاعتان برسانم !

خانم رنگش پرید و با لکنت زبان گفت: ولی من دوشیزه هستم !

- خیلی معذرت می خواهم ، پس اجازه بدهید خبر بدی به شما بدهم !

.

خرس و دزد

صاحب باغ انگور وارد باغ شد و دید یک دزد و یک خرس مشغول خوردن انگور هستند. صاحب باغ دزد را گرفته به درخت

بست و خرس را بیرون کرد و چوب را برداشت که دزد را بزند.

دزد گفت: چرا تبعیض قائل شدی ؟ کاری به خرس نداری و مرا کتک می زنی ؟ صاحب باغ جواب داد: برای اینکه خرس

می خورد و می رود اما تو می خوری و می بری.

.

طلبه و خربزه فروش اصفهانی

طلبه ای گوید: در اصفهان روزی برای خریدن خربزه به بازار رفتم. اتفاقاً اول صبح بود و تمام دکان ها بسته بود مگر یک دکان

که صاحبش تازه دکان خود را باز کرده بود و خربزهء زیاد در دکان داشت. به نزد او آمدم و مشغول سوا کردن خربزه شدم، هیچیک

پسند خاطر نیفتاد. تا آنکه خربزه ای که سر آن قدری شکافته بود به دست آوردم و به نظرم خوب آمد. برای امتحان انگشت در ترک

خربزه نموده و قدری از آن چشیدم. این حرکت بر دکاندار ناگوار آمد. با کمال تندی به من گفت: آخوند ! اگر اول صبح کسی انگشت

به ...نت بکند آیا خوشت می آید که تو انگشت به ترک خربزه کردی ؟!

گفتم: اگر برای چشیدن باشد چه ضرر دارد ؟!

دکاندار از این جواب خندید و معذرت خواست.

.

وجود شریف شما !

خواجه منعمی برای خود مقبره ای ساخت، یک سال تمام در آنجا کار کردند تا به اتمام رسید خواجه از استاد بنا

که مرد ظریفی بود پرسید که:

- این عمارت را دیگر چه می باید ؟

گفت: وجود شریف شما !

.

ایستگاه !

اتوبوس به چهار راه مخبرالدوله رسید و مسافر هیکل گندهء ارباب مانندی که روی صندلی اول اتوبوس نشسته بود

با نهایت تکبر نوک عصایش را به پشت شاگرد شوفر که روی رکاب ایستاده بود گذاشت و پرسید: اینجا چهارراه

مخبرالدوله است ؟!

شاگرد شوفر خوشمزه گفت: نخیر ! اینجا ستون فقرات بنده است !

.

قیمت سیگار

دو نفر با هم صحبت می کردند. اولی به دومی گفت شما حالا بیست سال که سیگار می کشید. روزی بیست سیگار 

می کشید. یک فرانک، در ماه سی فرانک، در سال سیصد و شصت فرانک، در بیست سال هفت هزار و دویست فرانک.

این مبلغی است که شما در این مدت دود کرده و تلف نموده اید. اگر سیگار نمی کشیدید حال با این مبلغ می توانستید یک 

خانهء ییلاقی بخرید. دومی گفت صحیح می گویید شما چطور ؟ شما سیگار می کشید ؟ گفت نه من ابداً. گفت پس خواهشمندم

مرا یک روز در خانهء ییلاقی خودتان دعوت بفرمایید.

.

شوهر و زن باردار

زنی باردار شوهری زشت روی داشت. روزی زن بر روی او نگاه کرد و 

گفت: وای بر من اگر آنچه در شکم من است شبیه تو باشد !

مرد در جواب گفت: وای بر تو اگر آنچه در شکم توست شبیه من نباشد !



سلطان و شبان 1363

نه ده تا، نه صدتا، هزار و سیصد تا !

جمعشان دوستانه و گرم، بساط پذیرایی (تنقلات) هم مهیاست

 آری سلطان و بانو، خوابگزار و وزیر اعظم 

 وزیر و خوابگزار که در حال وارسی و شمارش املاک و داراییهای سلطان نگون بخت هستند 

سلطان بانو هم مانند همیشه خودش را با تنقلات (آجیل، تخمه) مشغول کرده و در همان حال اوراق (اسناد) را به دست سلطان میدهد

اما سلطان ! امیر ساده دل که به خیالش همه چیز صوری و نمایشی است 

سلطان که یقین میداند جای نگرانی نیست (فریب خورد)، از این رو با خیالی آسوده برگه ها را یکی پس از دیگری مهر میکند !

آن هم به گونه ای که انگار معلمی دلسوز و مهربان دفتر شاگردانش رو مهر صد آفرین میزند !

وزیر/ تاکستان انگور عسگری، تاکستان انگور شصت عروسان سیاه

خوابگزار/ دویست هزار جریب امکلاک مزروعیه (زراعتی) شجاع آباد، صد هزار جریب املاک مشجر (درخت دار) سلطان آباد و روستاهای اطراف رودکنار

لحظاتی سپری میشود اما همچنان کار شمارش و واگذاری اسناد (از سلطان به شبان) ادامه دارد !!!

وزیر/ بیست هزار قیراط (یک پنجم گرم) و دو نخود الماس درخشنده یونانی

تا آنکه نوبت میرسد به شمارش زنان حرمسرا !

وزیر/ هزار و یکصد و بیست و نه زن حرمسرا !

لحظاتی بعد سلطان بانو (سوگلی بانوان قصر) با چهره ای درهم کشیده و ترش کرده ناراحتی و در واقع اعتراض خود را نشان میدهد !

البته حق دارد؟ نه ده تا نه صد تا، هزار و سیصد تا ! (سیصد/ فی المثل)

سلطان/ دستمان بی حس شد!

بانو/ اینها که چیزی نیست سرورم، پنج برابر بیشتر مانده

جالب است که سلطان خودش هم باورش نمیشود  که چه شوکت و مکنتی دارد (به ظاهر)  و صاحب چه ثروت عظیمی است !

صفحات: 1 2 3 4 5
آدرس های مرجع