۱۳۸۸/۸/۲, عصر ۰۷:۳۲
یادش به خیر...زمانی در پرشین تولز، تالاری با این مضمون داشتیم... امید که ایجاد دوباره این فضا، بجا باشد و دوستان بپسندند...
در عالم سینمای وسترن... شین، فیلم محبوب و این سکانس، یکی از لذت بخش ترین صحنه ها برایم بوده است...به همین جهت، با آن آغاز می کنم...
سکانس پایانی شین(shane 1953) به کارگردانی جورج استیونس ...موسیقی زیبای ویکتور یانگ گوش نواز است ...به شیرینی طنین صدای آلن لاد (چه زبان اصلی و چه نسخه ی دوبله شده که سعید مظفری بسیار متین و زیبا این نقش را اجرا کرده اند )
از اینکه مرد آرام ما چگونه برای احقاق حق دوست خویش (استارت)خود را در چشم مادر و پسر، ستمگر می نماید و پدر کودک (قهرمان زندگی او) را کتک میزند و مانع رفتن او به آغوش مرگ می شود بگذریم ...
کودک از مادر می شنود و در می یابد که شین برای نجات جان پدرش اورا زد و رفت ... حال شین(آلن لاد)راهی شده است ...جویی(کودک -براندون دی وایلد)همچون عاشقی بیقرار به دنبالش در کوه و بیابان می دود زمین میخورد بر کوه می لغزد و باز میدود ....شین پس از ورود به کافه با انسانهای بد فیلم(رایکر و تیر انداز اجیر شده ی وی جک ویلسون)درگیر می شود و آنها را همچون قهرمانی از نگاه پناه گرفته ی کودک، از بین میبرد ...ناگهان جویی متوجه خطر پشت سر شین می شود و فریاد میزند مواظب باش شین ...! او برمی گردد و تیرانداز را می زند اما زخم بر می دارد ...حال کودک نیز کاری قهرمانانه برای این الگوی نازنین خویش انجام داده است ...از کافه خارج می شوند....شب است ...
جویی:شین من می دونستم که تو ازاون فرزتری!می دونستم .فهمیده بودم. اون جک ویلسونه مگه نه شین؟! خود جک ویلسون بود؟
(نگاه پر معنی شین) :آره خودش بود جویی.اون جک ویلسون بود. ما روزای خیلی سختی رو گذروندیم ولی خب پیش میاد دیگه. راستی ببینم ، تو اینجا چکار می کنی ؟
(سکوت طولانی جویی) :از من ناراحت شدی شین ؟
(با لبخند) :نه ، برای چی ناراحت بشم جویی...حالا دیگه برو خونه.
- نمیشه منو همراه خودت ببری؟
-نه جویی امکان نداره.(بر اسب می نشیند)
-آخه چرا امکان نداره ....؟
-چون معلوم نیست کجا میخوام برم.
(نگاه درمانده و عاشق کودک) : ما به تو احتیاج داریم شین.
- آدم سفری رو که شروع کرده باید تا آخر ادامه بده و حالا من باید به سفرم ادامه بدم (همچنان آن لبخند مهربان و آرامش بخش را بر چهره دارد).
کودک می گرید : خب منم با خودت ببر .
- نه نمی تونم این کارو بکنم جویی.هرکسی باید بره دنبال سرنوشت خودش و تو هم باید پیش پدر و مادرت بمونی. نه نمیتونی با من بیایی . حالا برگرد خونه پیش پدر و مادرت. بهشون بگو همه چی درست شد. از حالا به بعد اینجا همه چی آرومه . هیچکس دیگه مزاحمتون نمیشه.
(کودک دست اورا می کشد و میان کلامش می پرد) : شین ! ازت داره خون میره. تو زخمی شدی....
(شین سر کودک را نوازش میکند) : مهم نیست . فکرشو نکن جویی. فقط به من قول بده که همیشه باعث خوشحالی پدر و مادرت بشی...منظورمو که می فهمی جویی، نه ؟!...فهمیدی بهت چی گفتم ؟ بهم قول بده جویی؛ قول بده که هیچوقت حرفمو فراموش نمی کنی ... آهان ؟!
(جویی درمیان گریه لبخند میزند،حاکی از فهم ...در حیطه ی دنیای کوچکش) : قول میدم شین.
(تاییدش می کند و دور میشود ...جویی چند قدمی دنبالش می دود) : خیلی دلم میخواد وقتیکه بزرگ شدم مثل تو بشم شین !
(شین پشت به او) : آرزوی خوبی نیست جویی ...
(باز دنبالش می دود) : هیچوقت تورو فراموش نمی کنم شین ...
(شین دور می شود ....کودک می دود ...و صدا در کوه طنین می اندازد) : پدرم برای تو خیلی احترام قائله . خیلی زیاد ...زود برگرد پیش ما ....شین ...! (با لبخندی که تلخ می شود و می ماند بر چهره ی معصومش ) زود برگرد پیش ما ....و شین همچنان دور می شود و در سپیده دمان همرنگ افق می گردد ...
از اینکه مرد آرام ما چگونه برای احقاق حق دوست خویش (استارت)خود را در چشم مادر و پسر، ستمگر می نماید و پدر کودک (قهرمان زندگی او) را کتک میزند و مانع رفتن او به آغوش مرگ می شود بگذریم ...
کودک از مادر می شنود و در می یابد که شین برای نجات جان پدرش اورا زد و رفت ... حال شین(آلن لاد)راهی شده است ...جویی(کودک -براندون دی وایلد)همچون عاشقی بیقرار به دنبالش در کوه و بیابان می دود زمین میخورد بر کوه می لغزد و باز میدود ....شین پس از ورود به کافه با انسانهای بد فیلم(رایکر و تیر انداز اجیر شده ی وی جک ویلسون)درگیر می شود و آنها را همچون قهرمانی از نگاه پناه گرفته ی کودک، از بین میبرد ...ناگهان جویی متوجه خطر پشت سر شین می شود و فریاد میزند مواظب باش شین ...! او برمی گردد و تیرانداز را می زند اما زخم بر می دارد ...حال کودک نیز کاری قهرمانانه برای این الگوی نازنین خویش انجام داده است ...از کافه خارج می شوند....شب است ...
جویی:شین من می دونستم که تو ازاون فرزتری!می دونستم .فهمیده بودم. اون جک ویلسونه مگه نه شین؟! خود جک ویلسون بود؟
(نگاه پر معنی شین) :آره خودش بود جویی.اون جک ویلسون بود. ما روزای خیلی سختی رو گذروندیم ولی خب پیش میاد دیگه. راستی ببینم ، تو اینجا چکار می کنی ؟
(سکوت طولانی جویی) :از من ناراحت شدی شین ؟
(با لبخند) :نه ، برای چی ناراحت بشم جویی...حالا دیگه برو خونه.
- نمیشه منو همراه خودت ببری؟
-نه جویی امکان نداره.(بر اسب می نشیند)
-آخه چرا امکان نداره ....؟
-چون معلوم نیست کجا میخوام برم.
(نگاه درمانده و عاشق کودک) : ما به تو احتیاج داریم شین.
- آدم سفری رو که شروع کرده باید تا آخر ادامه بده و حالا من باید به سفرم ادامه بدم (همچنان آن لبخند مهربان و آرامش بخش را بر چهره دارد).
کودک می گرید : خب منم با خودت ببر .
- نه نمی تونم این کارو بکنم جویی.هرکسی باید بره دنبال سرنوشت خودش و تو هم باید پیش پدر و مادرت بمونی. نه نمیتونی با من بیایی . حالا برگرد خونه پیش پدر و مادرت. بهشون بگو همه چی درست شد. از حالا به بعد اینجا همه چی آرومه . هیچکس دیگه مزاحمتون نمیشه.
(کودک دست اورا می کشد و میان کلامش می پرد) : شین ! ازت داره خون میره. تو زخمی شدی....
(شین سر کودک را نوازش میکند) : مهم نیست . فکرشو نکن جویی. فقط به من قول بده که همیشه باعث خوشحالی پدر و مادرت بشی...منظورمو که می فهمی جویی، نه ؟!...فهمیدی بهت چی گفتم ؟ بهم قول بده جویی؛ قول بده که هیچوقت حرفمو فراموش نمی کنی ... آهان ؟!
(جویی درمیان گریه لبخند میزند،حاکی از فهم ...در حیطه ی دنیای کوچکش) : قول میدم شین.
(تاییدش می کند و دور میشود ...جویی چند قدمی دنبالش می دود) : خیلی دلم میخواد وقتیکه بزرگ شدم مثل تو بشم شین !
(شین پشت به او) : آرزوی خوبی نیست جویی ...
(باز دنبالش می دود) : هیچوقت تورو فراموش نمی کنم شین ...
(شین دور می شود ....کودک می دود ...و صدا در کوه طنین می اندازد) : پدرم برای تو خیلی احترام قائله . خیلی زیاد ...زود برگرد پیش ما ....شین ...! (با لبخندی که تلخ می شود و می ماند بر چهره ی معصومش ) زود برگرد پیش ما ....و شین همچنان دور می شود و در سپیده دمان همرنگ افق می گردد ...