کافه کلاسیک

نسخه کامل: سکانسهای به یاد ماندنی
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10

یادش به خیر...زمانی در پرشین تولز،  تالاری با این مضمون داشتیم... امید که ایجاد دوباره این فضا، بجا باشد و دوستان بپسندند...

در عالم سینمای وسترن... شین، فیلم محبوب و این سکانس، یکی از لذت بخش ترین صحنه ها برایم بوده است...به همین جهت، با آن آغاز می کنم...

سکانس پایانی شین(shane 1953) به کارگردانی جورج استیونس ...موسیقی زیبای ویکتور یانگ گوش نواز است ...به شیرینی طنین صدای آلن لاد (چه زبان اصلی و چه نسخه ی دوبله شده که سعید مظفری بسیار متین و زیبا این نقش را اجرا کرده اند )
از اینکه مرد آرام ما چگونه برای احقاق حق دوست خویش (استارت)خود را در چشم مادر و پسر، ستمگر می نماید و پدر کودک (قهرمان زندگی او) را کتک میزند و مانع رفتن او به آغوش مرگ می شود بگذریم ...
کودک از مادر می شنود و در می یابد که شین برای نجات جان پدرش اورا زد و رفت ... حال شین(آلن لاد)راهی شده است ...جویی(کودک -براندون دی وایلد)همچون عاشقی بیقرار به دنبالش در کوه و بیابان می دود زمین میخورد بر کوه می لغزد و باز میدود ....شین پس از ورود به کافه با انسانهای بد فیلم(رایکر و تیر انداز اجیر شده ی وی جک ویلسون)درگیر می شود و آنها را همچون قهرمانی از نگاه پناه گرفته ی کودک، از بین میبرد ...ناگهان جویی متوجه خطر پشت سر شین می شود و فریاد میزند مواظب باش شین ...! او برمی گردد و تیرانداز را می زند اما زخم بر می دارد ...حال کودک نیز کاری قهرمانانه برای این الگوی نازنین خویش انجام داده است ...از کافه خارج می شوند....شب است ...

جویی:شین من می دونستم که تو ازاون فرزتری!می دونستم .فهمیده بودم. اون جک ویلسونه مگه نه شین؟! خود جک ویلسون بود؟
(نگاه پر معنی شین) :آره خودش بود جویی.اون جک ویلسون بود. ما روزای خیلی سختی رو گذروندیم ولی خب پیش میاد دیگه. راستی ببینم ، تو اینجا چکار می کنی ؟
(سکوت طولانی جویی) :از من ناراحت شدی شین ؟
(با لبخند) :نه ، برای چی ناراحت بشم جویی...حالا دیگه برو خونه.
- نمیشه منو همراه خودت ببری؟
-نه جویی امکان نداره.(بر اسب می نشیند)
-آخه چرا امکان نداره ....؟
-چون معلوم نیست کجا میخوام برم.
(نگاه درمانده و عاشق کودک) : ما به تو احتیاج داریم شین.
- آدم سفری رو که شروع کرده باید تا آخر ادامه بده و حالا من باید به سفرم ادامه بدم (همچنان آن لبخند مهربان و آرامش بخش را بر چهره دارد).
کودک می گرید : خب منم با خودت ببر .
- نه نمی تونم این کارو بکنم جویی.هرکسی باید بره دنبال سرنوشت خودش و تو هم باید پیش پدر و مادرت بمونی. نه نمیتونی با من بیایی . حالا برگرد خونه پیش پدر و مادرت. بهشون بگو همه چی درست شد. از حالا به بعد اینجا همه چی آرومه . هیچکس دیگه مزاحمتون نمیشه.
(کودک دست اورا می کشد و میان کلامش می پرد) : شین ! ازت داره خون میره. تو زخمی شدی....
(شین سر کودک را نوازش میکند) : مهم نیست . فکرشو نکن جویی. فقط به من قول بده که همیشه باعث خوشحالی پدر و مادرت بشی...منظورمو که می فهمی جویی، نه ؟!...فهمیدی بهت چی گفتم ؟ بهم قول بده جویی؛ قول بده که هیچوقت حرفمو فراموش نمی کنی ... آهان ؟!
(جویی درمیان گریه لبخند میزند،حاکی از فهم ...در حیطه ی دنیای کوچکش) : قول میدم شین.
(تاییدش می کند و دور میشود ...جویی چند قدمی دنبالش می دود) : خیلی دلم میخواد وقتیکه بزرگ شدم مثل تو بشم شین !
(شین پشت به او) : آرزوی خوبی نیست جویی ...
(باز دنبالش می دود) : هیچوقت تورو فراموش نمی کنم شین ...
(شین دور می شود ....کودک می دود ...و صدا در کوه طنین می اندازد) : پدرم برای تو خیلی احترام قائله . خیلی زیاد ...زود برگرد پیش ما ....شین ...! (با لبخندی که تلخ می شود و می ماند بر چهره ی معصومش ) زود برگرد پیش ما ....و شین همچنان دور می شود و در سپیده دمان همرنگ افق می گردد ...

با سپاس بسیار زیاد از بانو به خاطر شروع این تاپیک . :heart:دیگه وقتش  بود . راستی گفتی پرشین تولز و کباب کردی دلم ! narahat ... امروز بعد از ماه ها یه سر به بخش سینما زدم ... مثل یک شهر ویران شده بود.[تصویر: Just_Cuz_06.gif]  از کاربرای خوب قدیمی فقط یکی دو تا موندن. از میان کاربرهای جدید 2 نفر مطلع خوب دیدم که طبق وظیفه ارشاد کردیم که بیان اینجا ( فرار دادن مغزها به اینور آب ! :D ). یه نگاه هم به مطالب و کل کل هایی که با کاربران اونجا طی سالها داشتیم کردم. آی جوونی کجایی که یادت بخیر . [تصویر: 301.gif] .... البته خودمونیم ... جوونی ها هم چیزی نبودیم  [تصویر: 14k8gag.gif]

الغرض (= منظور ) ، می خواستم بگم  عیبی هم نداره  مطالبی رو که سالها یا ماهها قبل در جاهای دیگه گفتیم   دوباره اینجا در جمع دوستان جدید هم مطرح کنیم چون مسلما بحث ها تکراری نخواهد بود. روش توضیح سکانس ها بهتره با فروم های دیگه فرق داشته باشه. همین صورتی که بانو نوشته خیلی خوبه. یعنی یک شرح کلی از سکانس - نظر نویسنده - و بعد دیالوگ ها و در پایان یک عکس گویا از سکانس.

چند سکانس از فیلم زیبا و بیاد ماندنی تعطیلات رمی (Roman Holiday 1953) به کارگردانی ویلیام وایلر:

 پرنسس آن (ادری  هپبرن) خسته از بازدید رسمی و پرملالش از شهر رم، نیمه شب آشفته می شود، پزشک خانوادگی برایش داروی خواب آور تجویز می کند اما، پیش از اثر کردن دارو، یواشکی از قصر می گریزد و در خیابان به خواب میرود... خبرنگاری آمریکایی بنام جو برادلی(گرگوری پک) که موظف به مصاحبه با پرنسس بوده، بی خبر از همه جا او را به عنوان یک دختر مست! در خیابان پیدا می کند و طی برخوردهایی خنده آور و لوطی مآبانه! اورا به خانه اش میبرد...روز بعد می فهمد که او پرنسس آن بوده، اما بروز نمی دهد!( آن) هم لو نمی دهد که پرنسس گمشده اوست! خلاصه که به بهانه نشان دادن شهر به دختر، پک با یکی از رفقا(که عکاس مجله است!) به جاهای مختلفی سرک می کشند، بستنی می خورند، موتور سواری می کنند، توسط پلیس به جرم رانندگی با سرعت غیر مجاز متوقف می شوند ،  می رقصند و و و و ...در تمام این مدت عکاس ناقلا با دوربینی به شکل فندک از پرنسس عکس می گیرد... در آخر و به هنگام بازگشت دختر به قصر که اینک هویتش برملا شده، عاشق می شوند،براستی باید عاشق می شدند...! با غمی بسیار دختر را به قصر می رساند... پک دلباخته شده و دیگر نمی تواند عکسهای بی نظیر خبری آنروز را به سردبیر مجله تحویل دهد...روز بعد در جلسه خبری و در دید عموم، با پرنسس روبرو می شود...هر دو دلباخته اند اما می دانند وصال دست نایافتنیست...برای نخستین بار پرنسس با خبرنگاران دست می دهد؛ برای دیدار آخر با خبرنگار محبوبش... و سپس اتاق را با چند نگاه عاشقانه و پر حسرت ترک می کند...خبرنگاران پس از دیدار، از سالن خارج می شوند...پک بر جای خود میخکوب شده است...سالن خالی شده ... همه رفته اند اما او همچنان به جای خالی وی می نگرد... چشمهایش به اشک نشسته اما مغرور است...تنها و درمانده...از سالن خارج می شود...چقدر اتاق خالی ، دیوارها بلند و پک غصه دار و بی یاور است... دور می شود...علامت پایان بر بلندای قامت وی نقش می بندد...

سکانس برگزیده :

وداع آخر در اتوموبیل...شب است...

 پرنسس : سر اون پیچ نگه دار...

پک : خیلی خب... اونجاست...؟

- بله...(اتوموبیل متوقف می شود...پرنسس بغض کرده است...مرد خاموش ، دلباخته و مستاصل....)

زن: حالا باید ترکت کنم...من می رم...از اون سه گوشی رد می شم...تو باش، بعدا برو از اینجا...قول بده، از اونجا که رد شدم، دیگه نگام نکنی... برو و ترکم کن...همونطوری که من می رم و ترکت می کنم...

(مرد با غرور جلوی اشکهایش را می گیرد، اما حتی غرور هم نمی تواند عشقش را پنهان کند...) – خیلی خب....

زن: نمی دونم چطور خداحافظی کنم...نمی دونم...(و گریه می کند...)

(در نیمرخ مرد، به اشک نشستن چشمهایش پیداست...) – گریه نکن....

(هر دو دیگر اشک می ریزند...باران گریه و بوسه و آخرین بار تجربه آرامش در میان بازوان هم... پیاده شده و همانطور که گفته بود، دور می شود...)

و ... چند عکس منتخب:

دهان حقیقت، محک صداقت هر دو دروغگوی معصوم فیلم! 

موتور سواری !

پشت صحنه...استراحت بازیگران

 

هر موقع نام تعطیلات رمی را می شنوم ، اولین چیزی که به ذهنم می رسد آخرین سکانس این فیلم زیباست.  سکانس نهایی تعطیلات رمی جزء بهترین پایان بندی های تاریخ سینماست. آنجاییکه که گریگوری پک و آدری هپبورن همدیگر را نگاه می کنند و بعد آدری می رود اما گریگوری سر جایش می ماند... آنقدر می ماند تا همه می روند و سالن خالی می شود ... بعد ... در حالیکه دستش را در جیبش کرده ... مانند یک عاشق دلشکسته ... آرام آرام سالن را ترک می کند ... آری ، باز ، عاشق و معشوقی را از هم جدا می شوند تا یک ملودرام زیبا خلق شود. به نظرم این آخرین نگاه گریگوری پک ، زیباترین و تاثرگذاریترین لحطه فیلم است:

تقدیم به عاشقان گریگوری پک و آدری هپبورن

http://www.y o u t u b e . c o m/watch?v=kOr5eW6S0bM

ای برادر واترلو ... ای برادر ... شما خارج هستید و نمی دونید که ما نمی تونیم به سایت های youtube , flickr ,     , ...  دسترسی داشته باشیم . همشون رو قیلثر کردن [تصویر: fingersmiley.gif] . البته قیلثرشکن در فراموشخانه هست اما خب سخته.


تعطیلات رمی فیلم نازیه. فکر نمی کنم اگر کس دیگری جای آدری هپبورن نقش پرنسس رو بازی می کرد ، باز می تونست اینقدر روی تماشاگر تاثیر بذاره. آدری هپبورن با اون اندام نحیف و ظریف و چهره معصوم اش باعث میشه که از اول فیلم کنجکاو بشیم که ببینیم چه بر سر این فرشته کوچولو می آد. خب سکانس های زیادی در فیلم  هست: اونجاییکه آدری مو اش رو کوتاه می کنه و آزاد و راحت میاد تو خیابون ... صحنه موتور سواری و بستنی خوری و ... اما به نظر من هم ، بهترین صحنه و شاه سکانس فیلم همون مراسم خداحافظیه. شاید من نتونم کل فیلم رو چند بار ببینم اما می تونم این سکانس رو 10 بار پشت سر هم ببینم و باز سیر نشم.  :rolleyes:

:heart:

یکی از سکانس هایی که از بربادرفته دوست دارم اونجایی است که رت باتلر بعد از بحث با مهمان های خانه در مورد جنگ و به هم ریختن جمع جنوبی های خوش خیال ! ، برای استراحت به یکی از اتاق های خانه اشلی می رود و روی کاناپه استراحت می کند... چند دقیقه بعد ، اشلی و اسکارلت غافل از اینکه کسی پشت کاناپه خوابیده است ، وارد اتاق می شوند و اسکارلت هم مشغول ابراز عشق به اشلی می شود ، اما اشلی مانع می شود و اسکارلت را عصبانی می کند و از اتاق بیرون می رود. اسکارلت هم بعد از رفتن اشلی ، یکی از مجسمه های روی میز را به سمت تابلویی روی دیوار ( سمت کاناپه ) پرتاب می کند :  بوم م م ....

ناگهان رت ( که همه چیز را شنیده ) سرش را از پشت کاناپه بالا می آورد و رو به اسکارلت می گوید : چی شده ؟ جنگ شروع شد ؟!

اسکارلت ( در حالیکه که حسابی جا خورده است ) : آه ... آقا شما باید حضورتون رو اعلام می کردید .

رت:  در کشاکش آن صحنه درام ؟ کسانی که گوش می ایستن توقع دارن چیزهای جالبی رو بشنون !

اسکارلت ( با غرور و تکبر) : آقا شما یک نجیب زاده نیستید

رت :  شما هم یک خانم متشخص نیستید

اسکارلت :  ها .. هان ؟! 

 

کلا هر چی اشلی (لزلی هاوارد ) و ملانی (الیویا دهاویلاند) تو این فیلم نچسب هستن ،  رت ( کلارک گیبل ) و اسکارلت ( ویوین لی ) جذابند مخصوصا از رت خیلی خوشم میاد :D. یه جای دیگه هم هست که خیلی جالبه. اونجاییکه اسکارلت به خاطر مرگ شوهرش حسابی مشروب خورده !! که ناگهان خبردار میشه  رت داره میاد. اونم از ترس کلی عطر به خودش میزنه و حتی کل شیشه عطر رو می خوره ! بعد سعی می کنه خیلی محکم از پله ها بیاد پایین . اما هنوز به پایین نرسیده که رت یه لبخند میزنه و میگه :

اسکارلت ! فایده ای نداره ... کاملا معلومه که مست کردی !  khande

(۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۰۱:۱۴)IranClassic نوشته شده: [ -> ]یکی از سکانس هایی که از بربادرفته دوست دارم اونجایی است که رت باتلر بعد از بحث با مهمان های خانه در مورد جنگ و به هم ریختن جمع جنوبی های خوش خیال ! ، برای استراحت به یکی از اتاق های خانه اشلی می رود و روی کاناپه استراحت می کند... چند دقیقه بعد ، اشلی و اسکارلت غافل از اینکه کسی پشت کاناپه خوابیده است ، وارد اتاق می شوند و اسکارلت هم مشغول ابراز عشق به اشلی می شود ، اما اشلی مانع می شود و اسکارلت را عصبانی می کند و از اتاق بیرون می رود. اسکارلت هم بعد از رفتن اشلی ، یکی از مجسمه های روی میز را به سمت تابلویی روی دیوار ( سمت کاناپه ) پرتاب می کند :  بوم م م ....

ناگهان رت ( که همه چیز را شنیده ) سرش را از پشت کاناپه بالا می آورد و رو به اسکارلت می گوید : چی شده ؟ جنگ شروع شد ؟!

اسکارلت ( در حالیکه که حسابی جا خورده است ) : آه ... آقا شما باید حضورتون رو اعلام می کردید .

رت:  در کشاکش آن صحنه درام ؟ کسانی که گوش می ایستن توقع دارن چیزهای جالبی رو بشنون !

اسکارلت ( با غرور و تکبر) : آقا شما یک نجیب زاده نیستید

رت :  شما هم یک خانم متشخص نیستید

اسکارلت :  ها .. هان ؟!  

با تشکر از شما کلاسیک گرامی و همچنین سروان رنوی عزیز

برباد رفته از آن دسته فیلمهایی است که خوشبختانه نسخه دوبله آن به راحتی یافت می شود، بد ندیدم این سکانس زیبا را به زبان اصلی و به منظور مقایسه با نسخه دوبله در اینجا قرار دهم.

http://www.4shared.com/file/145433833/67...http://www.4shared.com/file/145433833/675f51e7/gone_with_the

با مهر

 بانو

دو نکته جالب دیگر که در این سکانس بود و با دیدن فایل آپلودی بانو به یادم آمد :  سیلی جانانه اسکارت به اشلی  و دیگری  سوت زیبایی که رت بعد از شکسته شدن مجسمه ! ok

پ.ن:  صدای حسین عرفانی خیلی به صدای اصلی کلارگ کیبل در این فیلم نزدیک شده است.

- دار المرحوم سلطان ناصری؟ - تفضل...تفضل یا ولدی...!

فصلی از مادر که بهتر است آنرا به جای سکانس بصورت کامل بیاورم، از ورود برادر غریب جنوبی به خانه آغاز می شود و شرحی که مادر بر این ماجرا می دهد از ابتدا تا انتهای فصل معارفه، دلنشین با دیالوگهایی محکم که چون دانه های مروارید بر رشتۀ فیلمنامه ای استوار سوارند... قلم حاتمی بی نظیر بود...

مادر(صدای بدری نورالهی به جای مرحومه رقیه چهره آزاد- آرام،متین،شمرده):

این ناخدای جوون، یادگار عهد تبعید پدرتونه، هرچه پدر در خاک تبعید اسارت کشید، پسر مرد دریا شد و آزاده. بعد از تمرد پدرتون از حکم تیر در قضیۀ مسجد گوهرشاد، 40 سال پیش از این در شبی برخلاف همچین شبهای گرم تابستون، چلۀ زمستون، پدرتون رو به بهانۀ حموم بردن به خونه آوردن...(پن آرام دوربین از پنکه به پرده، صدای رعد و برق بر تصویر می نشیند...عکس قدیمی پدر...مادر ادامه می دهد) ماه طلعت و جلال الدینو نداشتم، محمد ابراهیم ده-چارده ساله بود، غلامرضا پنج شیش ساله...آه...ماه منیرم تازه به حرف افتاده بود...(لانگ شات از خانه ای قدیمی در شب، چند پنجره روشن، صدای باران تند...کالسکه ای مقابل خانه متوقف می شود با صدای شیهۀ اسب و سپس تند می گذرد...زن با فرزندانش از بالکن به بیرون می نگرند، در باز می شود...مرد خانه، از پس در، خیس از باران نمایان می شود، خیره به نگاه زن با لبخند، وارد حیاط می شود، همچنان نگاه هاشان به هم گره خورده است...نگهبان پشت سر مرد در را می بندد. مرد برای زن دست تکان می دهد، زن موهای کودک کوچکترش را نوازش می کند، با پسر بزرگش به هم لبخند می زنند...راهرو و نرده ها، در تاریکی شب تنها مکان روشنند، مرد با نگهبان راه می افتند و در ورودی پله ها...مرد حین بالا رفتن می ایستد و مامور می ماند...)

پدر(خسرو خسروشاهی به جای امین تارخ): اتاق خالی در طبقۀ پایین هست! رو انداز و نان هم پیدا می شه...

نگهبان: به حرمت شب عاشقا، حریم این خونه باید از حضور اجنبی خالی باشه، منم شبو با عهد و عیالم سر می کنم، صبح اول وقت مراجعت می کنم برای بردن شما.(بلند و نظامی) شبتون سحر نشه سلطان!

(مادر کمک می کند تا پدر پالتویش را ازتن درآورد، اتاقی محقر،نور کم، میز صندلی چهارپایه،گوشه فرش برگشته است و طشتی فلزی زیر چکۀ آب سقف قرار دارد)

پدر: خدا رو شکر، هنوز عکسمونو از سر طاقچۀ اتاق خودمون بر نداشتند!

مادر(مهین کسمایی به جای فریماه فرجامی): عکستون سر طاقچه، اسمتون بر در خانه و عشقتون در دلهای ماست، تا قیامت.(کمک می کند تا لباس خانه بپوشد، مرد می خندد...)

-         این خانه رو من ویران کردم.

-     تا من هستم، این سقفها جرات زمین ریختن ندارن! سارا ستون سنگی سختیست ایستاده زیر این طوفانهای بارون خورده! به این حوضچه های مسین هم اعتنا نکنید، اسمشونو گذاشتم حوضهای زمستانی!

-         با خودت نمی گی کاش شوهرم به اون ماموریت نمی رفت؟

-         نه!

-         تمرد منو از حکم تیراندازی قبول داری؟

-         بله!(می نشیند)

-         ولی عاقبت اون جماعتی که پناه آورده بودند به مسجد گوهرشاد، به خاک و خون افتادند...

-         فرمان تیر و آتش رو گلوی دیگری صادر کرد نه حنجرۀ شریف شوهر من!

(نگهبان از درب حیاط بیرون می رود اما همانجا، می ایستد به پاسداری خانه...)

-         یعنی دنیامو به آخرت فروختم؟

-     نه! صاحب منصب بودین، شدین صاحب نام. در همان حمایل غل و زنجیر هم سردارین. حالا ستاره های شرفو بر پیشانی دارین، فقط چندتا پولکو از دوشتون برداشتن!

-         بچه ها چه می کنن؟ (مرد سیب زمینی کوچکی را پوست می کند)

-         شیطنت، بازیگوشی...(مرد می خندد) و این دخترک، شیرین زبانی!

-         پسرها باید مرد بار بیان!

-         حالا می خوام لذت بچگیشونو ببرن...

-         مثل زردۀ تخم مرغ می مونه! (خیره به سیب زمینی گرد و کوچک با لبخند...)

-         تو خونه برنج و آرد و حبوبات داشتیم، نخواستم تدارک شام مهمانی ببینم، خواستم بدونین بچه ها چی می خورن!

-         هر شب نان و سیب زمینی؟

-         یه شب با نعناع، یه شب با گلپر! نمی ذارم یکنواخت شه!

-     وقتی یک زن کدبانو در خانه داری، هرچه فقیر باشی، توانگری. کدبانوی عاشق، نیاز چندانی به رفتن بازار نداره، از برکت دستهاش مطبخ همیشه دایره و از حسن سلیقه اش، سفره سفرۀ ضیافت! (نگهبان تنها زیر باران، به نان لوله شده اش گاز می زند...)

-     عهد کردم تا اتمام دورۀ زندان، برای گذران زندگی بجز دستام، دستی رو به یاوری نگیرم. همه هستن، برادرم، خویشاوندان شما، حتی کسبه! به محمد ابراهیم پیغام دادن به مادر بگوبیاد بار و بنشن ببره، ما با سلطان حساب داریم... قبول نکردم، با چرخ این چرخ خیاطی، رفتم به جنگ چرخ فلک!

-         زنده ماندن من باعث حیرته، حتی...حتی امید تبعید هم هست...

-         هرجا بری بچه ها رو به بال و پر می گیرم، پر می کشیم مثل سیمرغ سوی شما...

-         مهیا کردن خانه سخته...شاید مجبور بشی در مسافرخانه سر کنی...

-         کنار شما هرکجا باشیم، اسم اونجا خونه است! سردار حسین قلی خان ناصری...

(حولۀ تا زده ای را به دست مرد می دهد و مرد، با لبخند می گیرد...)

-         به شرط اونکه زن خانه تو باشی، سارا!

 

(در گرگ و میش هوا، درب خانه باز می شود...صبح آمده است...)

-         به من اعتماد نکردی ؟

-         قصد زندانی فراره، وظیفۀ محافظ، حفاظت.

(سوار کالسکه می شوند)

-         شبو سخت گذروندی!

-         می ارزید به اینکه یه خونوادۀ دلشکسته، یه شب خوش باشن سلطان....

(مادر...بدری نورالهی، ادامه می دهد...پس زمینه دریاییست به غروب نشسته...)

پدر تبعید شد، من و بچه ها شدیم اهل آن شهر تا تبعیدگاه، وطن باشد برای پدر نه غربت...آسمان بندر، آتش می بارید...تاوان وصل ما، تلف طفلم بود و نجات فرزند، سبب ساز مرگ شوهر...مرد بی سامان، همسری گرفت به خواست من...از طایفۀ بدوک، حاصل آن وصلت، این نابرادریست....

(و ختم جملات به هدایا...چادر غرقه در گل یاس و ....)

لینک دانلود سکانس : http://www.4shared.com/file/146880026/23...http://www.4shared.com/file/146880026/23728188/m

 [تصویر: madar1.JPG?rnd=0.26973338024573856]

با مهر...بانو

یکی از منتقدان بنام ( شاید راجر ایبرت ! ) گفته هر فیلم خوبی حداقل یک سکانس زیبا و به یاد ماندنی داره و اگر فیلمی سه تا سکانس به یادماندنی داشته باشه اون فیلم حتما شاهکاره.

در مورد مادر یکی از زیباترین سکانس ها همانی است که بانو به زیبایی نوشته است: صحنه ورود آخرین برادر و فرزند غریب مرحوم ناصری. کسی که سوغات بندری آورده برای برادر کوچکتر ( آتاری یا کمودور ؟! ) و برای بقیه خواهران و برادران هم ایضاء . با آن لهجه زیبای نیمه عربی. چقدر استادی لازم است که بازیگری مثل جمشید هاشم پور ( جمشید آریا ) را که آن زمان آرنولد ایرانی فیلم های اکشن بود اینچنین آرام و سنگین در نقشی چنین خاص به کار ببری.

یکی از سکانس هایی که از مادر دوست دارم اولین صحنه ورود مادر به خانه اش است. خان داداش تازه وارد خونه قدیمی شده ( که معلومه سالها هم کسی توش نبوده ) و بعد از تمیز کردن زیر پاش ، شروع می کنه به نوشتن یک اعلامیه فوت : بدینوسیله فوت ناگهانی مرحومه سلطان قلی خان ناصری .... که ناگهان در به صدا در می آد و برادر کوچک تر از نوع در زدن می فهمه که مادرشه . خان داداش هم مات و مبهوت میگه : اِه .. مادر که هنوز سرپاست .... هنگام ورود مادر  ، برادر کوچکتر ، ته چادرش را می گیرد و بو می کند .... این سکانس عجب بار عاطفی و معنایی زیبایی دارد . ashk

پ.ن:  چقدر باعث تاسف است که هر چه در اینترنت گشتم ، تصویر زیادی از این فیلم در آن نیافتم.

(۱۳۸۸/۸/۱۰ عصر ۱۱:۱۰)IranClassic نوشته شده: [ -> ]دو نکته جالب دیگر که در این سکانس بود و با دیدن فایل آپلودی بانو به یادم آمد :  سیلی جانانه اسکارت به اشلی  و دیگری  سوت زیبایی که رت بعد از شکسته شدن مجسمه ! ok

من  اونجایی که رت باتلر حسابی حال اون نجیب زاده های جنوبی رو گرفت حسابی حال کردم taeed

- شمالی ها کارخانه های اسلحه سازی و کشتی سازی دارن . ما چی داریم ؟ مزارع پنبه و یه مشت آدم خوش خیال .

مخصوصا که یکی از اون پوزخندهای گیبلی اش رو هم چاشنی حرفش می کنه.  :D

(۱۳۸۸/۸/۱۴ عصر ۰۸:۵۲)بانو نوشته شده: [ -> ]  ( با صدای محکم و بلند نظامی ) شبتون سحر نشه سلطان !

این جمله رو خیلی دوست دارم . :heart:مخصوصا اون حالتی که نگهبان می خواد هم به سلطان به عنوان دوست و مافوقش احترام بذاره و هم وظیفه نگهبانی از مجرم رو به جا آورده باشه.

(۱۳۸۸/۸/۱۴ عصر ۱۱:۴۴)IranClassic نوشته شده: [ -> ]  سوغات بندری آورده برای برادر کوچکتر ( آتاری یا کمودور ؟! )

اتفاقا من اون زمان ها که اولین بار فیلم رو دیدم خیلی روی این قضیه دقیق شدم !  آخه خودم تازه کمودور خریده بودم. کارتن سوغاتی مربوط به کمودور 64 بود و خود بازی هم مال کمودور بود ( آخه خودم هم همین بازی رو داشتم :blush:)  اما صدای بازی مربوط به آتاری بود و مال خود بازی نبود. احتمالا برای جذاب تر شدن ؛ موقع صداگذاری از صدای جذاب دیگه ای استفاده کرده بودن. اون موقع بزرگترین آرزوی هر بچه این بود که پدر و مادر براش آتاری یا کمودور بخرن [تصویر: worship.gif]

یک نسخه با کیفیت از فیلم زیبای ارتش سایه ها به کارگردانی ژان پیر ملوین ( دامّت گنگستراها ) با لطف برادر رضا بدستم رسید و فرصتی شد تا بعد از سالها دوباره ببینمش. فیلمی آرام ( به خصوص نیمه اول آن ) و دارای تمام خصوصیات یک فیلم ملوینی ! . سکانس معروفی داره که حتما در دروان کودکی بارها از تلویزیون دیدید ( آخه جزء تیتراژ اعلان فیلم سینمایی عصر جمعه ها بود ! ) . اونجاییکه گشتاپو می خواد تعدادی از افراد نیروی مقاومت فرانسه رو تیرباران کنه و همشون رو به یک جای تونل مانند می برن و پشت سرشون دو نفر با تیربار نشستن.

افسر آلمانی رو به زندانی های بیچاره :  هر وقت گفتم همتون شروع می کنید به دویدن. ما بلافاصله شلیک نمی کنیم . چند ثانیه بهتون فرصت می دیم   بعد شروع می کنیم به تیراندازی. هر کدام از شما که بتونه زودتر از بقیه به آخر تونل برسه به جای اینکه همین الان تیرباران بشه همراه با گروه بعدی تیرباران میشه !!

سکانس آغازین سانست بولوار یکی از زیباترین و غیر عادی ترین سکانس های شروع فیلم در تاریخ سینماست. گروهی خبرنگار با عجله وارد یک خانه ویلایی می شوند تا از مردی که در استخر به قتل رسیده عکس برداری کنند. دوربین از زیر آب استخر ، و از زیر جسد مقتول ، نمای بیرون استخر را نشان می دهد .  در طول فیلم ،  راوی داستان  همین مقتول است که داستان چگونگی مرگ خود را شرح می دهد  ! موج موج شدن آب و تکان های شناور بودن جسد به علاوه صدای خبرنگاران که در زیر آب به سختی به گوش می رسد درست مانند اینست که خود شما الان  زیر آب هستید به خصوص اگر فیلم را بر روی صفحه بزرگ سینمای خانگی یا پروجکشن ببینید. :heart:

در مورد سانست بولوار ، همچنین  اون سکانسی که نورما دزموند ( بازیگر از رده خارج شده ) میره استودیو و تهیه کننده ها ظاهرا خیلی تحویلش می گیرن خیلی دردناک بود. با وجودی که نقش نورما تنفربرانگیز است و تماشاچی ازش خوشش نمی آد اما شرایط این سکانس طوریه که آدم دلش به حالش می سوزه. بازیگر بیچاره یه زمانی برو بیایی داشته و فکر می کنه هنوز خیلی محبوبیت داره ! مسئولین استودیو هم به روی خودشون نمی آرن و برای اینکه دلش نشکنه به همه افراد می گن که حسابی تحویل اش بگیرن. بازیگر بنده خدا هم باورش میشه که هنوز در پیری کلی طرفدار داره و کار به جایی میرسه که در توهم خودش غرق میشه .

در فیلم سیرک چارلی چاپلین ، ولگرد داستان ما ( چاپلین ) در یک سیرک استخدام میشه و مسئولیت او پاک کردن قفس ها و غذا دادن به حیوانات است. در جایی چاپلین بیچاره وارد قفس شیر میشه ( در حالیکه شیر خوابیده ) و آروم قفس رو تمیز می کنه ولی وقتی می خواد بره بیرون می بینه که در قفس از پشت گیر کرده و به علتی باز نمیشه ! هر چی زور می زنه فایده نداره و شیر هم نزدیکه که از سر و صدای در  بیدار بشه ! خلاصه چاپلین از ترس ، یواش  کنار شیر می گیره می شینه تا کسی بیاد رد بشه و کمک اش کنه. در این بین یک سگ فضول که در طول داستان همواره چاپلین اذیتش می کرد ، سر می رسه و شروع می کنه به پارس کردن.

چاپلین بیچاره هی به شیر نگاه می کنه و از اون طرف به سگه التماس می کنه که ساکت بشه اما سگ ول کن نیست... خلاصه سگ این قدر واق واق می کنه تا شیر بیدار میشه و چاپلین رو کنار خودش می بینه...

من که سکانسی برتر از این تا به امروز ندیدم.

عکس با PowerDVD + Paint درست شده.

(۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۱:۱۳)MunChy نوشته شده: [ -> ]  من که سکانسی برتر از این تا به امروز ندیدم.

به نظر من هم  یکی از بهترین پایان بندی های تاریخ سینماست. کلا پایان هایی که ناتمام هست و تماشاگر رو به فکر فرو می بره تاثیر ماندگاری دارن تا اینکه فیلم هایی که در پایان همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و کلاغه به خونه اش می رسه. آغاز و پایان یک فیلم در موفقیتش خیلی تاثیر داره. آغاز از این جهت که باعث میشه تماشاگر پای فیلم بشینه و ببینه داستان از چه قراره . و پایان از این جهت که باعث میشه تماشاگر تا مدت ها در فکر فیلم بمونه و زود از ذهنش بیرون نره. در این زمینه سانست بولوار  هم آغازی نامتعاوف و هم پایانی متفاوت داره و به همین خاطره که این فیلم اینقدر اهمیت داره. مطمئنم که اگر دوبله ماندگاری از این فیلم در ایران وجود داشت ، بین سینمادوستان ایرانی هم محبوبیت خیلی بیشتری نسبت به الان داشت.  خود من تا وقتی زیرنویس این فیلم بیرون نیومد اصلا طرفش نرفتم چون با توجه به اهمیت فیلم ، دوست نداشتم که زبان اصلی ببینمش و نصف دیالوگ هاشو نفهمم. چون شرایط دیدن یک فیلم در بار اول خیلی اهمیت داره.

(۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۶:۵۹)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

(۱۳۸۸/۹/۱۷ عصر ۰۱:۱۳)MunChy نوشته شده: [ -> ]  من که سکانسی برتر از این تا به امروز ندیدم.

مطمئنم که اگر دوبله ماندگاری از این فیلم در ایران وجود داشت ، بین سینمادوستان ایرانی هم محبوبیت

با این قسمت موافقم.

نقل قول:

آغاز و پایان یک فیلم در موفقیتش خیلی تاثیر داره

قضیه معروفی پیرامون سکانس ابتدایی سانست بولوار هست. در ابتدا سکانس های کاملی برای آغاز فیلم گرفته شد, اما تفاوت چی بود؟ در نسخه نهایی جو گیلیس در استخر هست و نقش راوی داستان رو داره, اما در نسخه ابتدایی که هیچ وقت ( بعدا ) پخش نشد گیلیس در مرده خانه هست و ناگهان بلند میشه و برای سایرین داستان رو تعریف میکنه, روایتی هست که فیلم با همین سکانس ابتدایی به صورت محدود پخش شد . وایلدر میدید که بینندگان با همین سکانس ابتدایی فیلم رو سطح پایین در نظر میگرفتن و چیزی غیر از خنده در سالن سینما شنیده نمیشد. در نتیجه سکانس ابتدایی عوض و تبدیل به همین استخر شد. 2 عکس از اون سکانس :

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
آدرس های مرجع