بدنام از آن دسته فیلمهایی ست که ابتدا کمی کند و کسل کننده به نظر می رسد اما خوشبختانه خیلی زود جان می گیرد و مخاطب را درگیر می کند. داستان فیلم را که احتمالا اکثر دوستان می دانند اما برای آن دسته از دوستانی که فیلم را ندیده اند، به طور خلاصه بگویم که بدنام داستان دختری به نام آلیشیا(اینگرید برگمن)است که دلباختهٔ مامور مخفی ای به نام دِولین (کری گرانت) می شود و به خاطر او ماموریت سختی را به عهده می گیرد. آلیشیا وقتی به اشتباه فکر می کند دِولین علاقه ای به او ندارد حاضر میشود به عنوان مامور مخفی رابطهٔ عاشقانه ای با الکساندر سباستین (کلود رینز) کسی که گردهمایی های محرمانهٔ نازی ها در منزل او برگزار می شود برقرار کند. رابطه ای که در ادامه منجر به ازدواج آلیشیا با سباستین می شود...
بدنام را چه دوست داشته باشید و چه دوست نداشته باشید, سکانسهایی زیبا و به یاد ماندنی دارد که نمی توانید آنها را نادیده بگیرید. در ادامه به شرح دو صحنه ای که بیشتر به دلم نشست می پردازم.
اولی سکانس معروف مهمانیِ منزل سباستین است. همان سکانس زیبایی که در ابتدا دوربین از چلچراغ بزرگ سقف حرکتش را آغاز می کند و تا کلیدی که در دست آلیشیاست آهسته پایین می رود. در این ضیافت دولین در ظاهر به عنوان دوستِ آلیشیا به مهمانی دعوت شده اما در واقع قرار است با همان کلیدی که در دست آلیشیاست به سرداب عمارت برود و بطری های شراب را که آلیشیا به آنها مشکوک شده بررسی کند.
مهمانی تقریبا شروع شده که دولین از راه میرسد. آلیشیا در حالی که سباستین از دور آنها را زیر نظر گرفته برای خوشامدگویی پیش دولین می رود و کلید را با زیرکی در دستش می گذارد. در ادامه به بهانهٔ دیدن عمارت با هم همراه و هم کلام می شوند...
دولین: اون (سباستین) خیلی روی تو حساسه. مثل عقاب مراقبته
آلیشیا: آره به همه حسادت میکنه
دولین: کلید رو از دسته کلیدش برداشتی؟ امیدوارم شراب کم نیاد تا مجبور بشه برای آوردنش به سرداب بره
آلیشیا که فکر این موضوع را نکرده است نگران میشود و به سمت بار شراب می رود. در این میان جناب هیچکاک هم با خونسردی تمام یک گیلاس شامپاین را تا آخر سر می کشد تا به این دلواپسی دامن بزند.
اما سکانس دیگری که دوست داشتم سکانس پایانی فیلم است. همانقدر که یک پایان بندی بد می تواند یک فیلم خوش ساخت را نابود کند, یک پایان هوشمندانه و زیبا می تواند فیلم را نجات دهد و به ماندگار شدن فیلم کمک شایانی کند.
سکانس پایانی فیلم, سکانس بسیار خوبی ست. آلیشیا متوجه می شود با خوردن آن فنجان های مشکوک قهوه مسموم شده است و ناچار به اتاقش پناه می برد. بعد از چند روز بی خبری، دولین نگران آلیشیا می شود و برای احوال پرسی به عمارت سباستین می رود. در همان شب در آن عمارت یکی از جلسات آلمانی ها برگزار شده است. دولین مدتی منتظر می ماند و بعد پنهانی به اتاق آلیشیا می رود.
دولین: چی شده آلیشیا؟
آلیشیا: خیلی خوشحالم که اومدی
دولین: باید می اومدم، دیگه نمیتونستم صبر کنم. نمیتونستم منتظر بمونم و فقط نگرانت باشم. تو اون روز خمار نبودی. مریض بودی درسته؟
آلیشیا: آره، مریض بودم. دارن منو مسموم میکنن. نتونستم از دستشون فرار کنم.سعی کردم ولی خیلی ضعیف شدم.
دولین: سعی کن بشینی, باید از اینجا ببرمت
آلیشیا: فکر کردم رفتی...
دولین: نه, باید میدیدمت و حرفهام رو بهت می گفتم. چون عاشقت هستم، داشتم کنار میکشیدم. نمیتونستم تو و اون رو با هم ببینم.
آلیشیا: تو من رو دوست داری؟ پس چرا قبلا حرفی نزدی؟
دولین: نمیتونستم درست ببینم و درست بشنوم.آدم احمقی بودم که کلی درد و رنج روی سرش ریخته... دوری از تو دیوونه ام کرده بود.
آلیشیا: آه, تو منو دوست داری... منو دوست داری...
دولین: مدتهاست! از همون اول
و در ادامه آلیشیا را در آغوش می گیرد تا از عمارت خارج کند. اما این امر چگونه ممکن است وقتی باید از جلوی چشم های سباستین, مادرش و جمع نازی ها بگذرد. خوشبختانه همکاران آلمانی سباستین هر کدام از افرادشان را که لو رفته باشد, مهره ای سوخته به حساب می آوردند و او را از بین می برند. همین موضوع برگ برندهٔ دولین به حساب می آید و هنگامی که سباستین میخواهد از رفتن آلیشیا جلوگیری کند,دولین با یادآوری این موضوع او را به سکوت دعوت می کند. در آخر دولین و آلیشیا سوار ماشین می شوند و سباستین را با خود نمی برند. حالا سباستین مانده و نازی هایی که جلوی در عمارت منتظرش ایستاده اند...