(۱۳۸۹/۹/۵ عصر ۰۶:۴۵)ژان والژان نوشته شده: [ -> ]زيباترين عشق فقط عشق الهي است و بس نه عشق زميني به قول شاعر (تو را عشق خودي چون زآب و گل/ ربايد همي صبر و آرام دل). تدبر در آفرينش هستي ذهن انسان را با خالقش آشنا ميكند.امام علي مي فرمايد (جاي تعجب است كه آدمي در پرتو پيه اي مي بيند- اشاره به ساختمان چشم- وبا جنبش گوشتي در دهان حرف مي زند.)خدايي كه خالق تمام زيبايي هاي عالم است. در حالي اين سطور را مي نويسم كه از عظمتش حيرانم وچشماني اشك بار دارم. و به ياد اين شعر زيبا هستم-ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي/ نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي.
جناب والژان عزیز!
شما در پی این اندام تنومند چه قلب نازکی دارید ! (یادی از فیلم زیبای کمال الملک ! )
چکامه ای زیبا از حضرت مولانا که هنرمند عزیز جناب آقای سراج هم دلنشین اجراش کردن ...
مروری با دوستان و همراهان گرامی :
این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روحالامین
سر مستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نر طایر دانهچین
بسم الله ای روحالبقا ... بسم الله ای شیرین لقا ...
بسم الله ای شمسالضحی ... بسمالله ای عین الیقین ...
هین رویها را تاب ده هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن بر گذر بر تارک جانها نشین
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمسمت شو وی چشم ما دولت ببین
ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین
من کیسها میدوختم در حرص زر میسوختم
ترک گدا رویی کنم چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر صد تو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا لخمالمعین
در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
در خورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کفها طبق بهر نهر نثارش خور عین
این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان
این نامه میپرد عیان تا کف اصحاب الیمین ...
این قصه را با من بخوان :
الفبــــای زنــــدگی ...
به نام مهربانترین مهربانان الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها |
ناله را هر چند می خواهم که آرام بر کشم ...
سینه می گوید که من تنگ آمدم ، فریاد کن ...
صورت زيباي ظاهر هيچ نيست اي برادر سيرت زيبا بيار
رخ میانِ هاله ی عفت نهفتن مشکل است ...
گر نه زیر چادری پنهان شدن دشوار نیست ...
زنهار میازار ز خود هیچ دلی را ...
از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ...
سعدي اگر عاشقي كني و جواني عشق محمد بس است و آل محمد
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
این سروده زیبا و در عین حال دردانگیز ((استاد علی اکبر دهخدا)) هم از اون شعرهاست که پس از هر بار زمزمه کردنش حرارتی رو که از سینه بیرون میاد رو کاملا احساس میکنی ...
به راستی که با چه دردی و با چه ایمانی این شعر رو در اون روزها سروده بوده ...
میدونم که همه دوستان با این سروده ارزشمند آشنایند ، مروری بر این شعر زیبا خالی از لطف نیست :
ای مرغ سحر! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر ...
ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند / محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر ...
چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین
ز آن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر ...
ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر ...
چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد، / گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر ...
در پناه حق ...
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست
بخشش
جبران خليل جبران
... برخي از مردم بسیار دارند اما اندک میبخشند
و ميبخشند برای آنکه شهرت کسب کنند
اما این خواستهها باعث بیهودگی بخشش آنان میشود.
برخی اندک دارند اما همه را میبخشند،
آنان به زندگی و به گشاده دستی زندگانی ایمان دارند.
گنجینههایشان هرگز تهی نمیشود و تا ابد لبریز است.
و برخی از مردم با شادی میبخشند،
و شادی برای آنان پاداش همان بخشش است.
برخی با اندوه می بخشند و با درد، غسل تعمید میکنند.
و هستند کسانی که بی اندوه و درد میبخشند و شادی نمیجویند و نمیخواهند بخششان بر سر زبانها بیفتد.
آنان همچون ریحان که در دره بوی خوش میپراکند،
آنچه دارند میبخشند.
خداوند با عملشان سخن میگوید و از پس چشمانشان بر زمین لبخند میزند.
به نیازمندان بخشیدن چه زیبا است.
و زیباتر از آن، به کسی بخشیدن است که از ما نمیخواهد اما نیاز او را میدانیم.
آن کس که دست و دل خود را برای بخشش بگشاید و به دنبال نیازمندان باشد،
شادیِ بالاتر و لذت آورتر از بخشش به دست می آورد.
آیا آنچه امروز اندوختهاید تا ابد از آن شما خواهد بود؟
بی شک روزی خواهد رسید که د اراییتان را از دست میدهید!
اکنون بخشش کنید تا بخشش فصلی از فصول زندگیتان
باشد و نه از آنِ بازماندگان شما ...
وجود های انسانی کاملا فهیم کسانی هستند که با سکوت شان حکیم ، و با حرکت شان پادشاه می شوند. (چوانگ زو،فیلسوف چینی)
نماز عشق دو رکعت است که وضوی آن جز به خون دل نشاید ...
عارف نامی : حلاج
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را
آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم
شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد
ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من در این میدان سخن بود
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت
شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود
تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند
دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است
نوح دگر میباید و طوفان دیگر
دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت ؟
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی ...
سوخـت پـروانه ولی خوب جـوابش را داد
دیـری نکشد تـو نیز خـامـوش شـوی ...
در میان اشعار کهن ایرانی این مسمط زیبای استاد منوچهری دامغانی چون جواهری می درخشد ...
نگاه وی به طبیعت وه که تا چه اندازه خیال انگیز است ... تا این چند روزه هم به سر نیامده ، پاییز را دریابیم که به راستی فصل زیباییست ...
بخشی از سروده منوچهری دامغانی را با هم مروری دوباره کنیم :
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگرزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
مرحوم اخوان ثالث شعر خوب و آشنا زیاد داره و من در کنار همه اون سروده های ارزشمند و مشهورشون به این تک بیت هم تعلق خاطری سخت دارم !
گر چه گلچین نگذارد که گلی باز شود تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود ...
مهدی اخوان ثالث
زندگی، هنر اخذ نتایج کافی از مقدمات ناکافی است. (ساموئل باتلر)
این جملات رو باید با طلا که هیچ ، با الماس نوشت .زندگی، هنر اخذ نتایج کافی از مقدمات ناکافی است. ساموئل باتلر
استعداد بزرگ بدون اراده بزرگ وجود ندارد . بالزاک