تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36


گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

"نظامی"

- اگر گرسنه ای, تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین, او نام تو را نخواهد پرسید. اگر غریبی و گمشده, تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین, او از ایمان تو نخواهد پرسید.

جوانمرد کسی است که می گوید از نام و ایمان کسان نپرسید و بی پرسشی, نان دهید. اوست که می گوید کسی که بر خوانِ خدا به جان ارزد, البته بر سفره ی جوانمرد به نان می ارزد.

*****

- جوانمرد گفت: خدایا, چرا این همه باخبرم می کنی از هر خار جهان و هر خون جهان و از هر اندوهش؟ چرا جهانِ به این بزرگی را در تن کوچک من جا داده ای؟

خدا گفت: جهان را در تو جا داده ام؛ زیرا جوانمرد نخواهی شد, مگر آن که جهانمرد باشی.

*****

- ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است, اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن سازند.

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است. دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد. و آن دست جوانمرد است.

*****

- آن مرد طبیب بود و می گفت: جهان بیمارستانی است بی سر و سامان. هر کس بیماریی دارد و هرکس دوایی می خواهد. هزاران هزار بیماری, افسوس, اما هزاران هزار دوا را چطور می توان یافت؟

جوانمرد اما گفت: ما همه تنها یک بیماری داریم: خواب؛ و دوایی نیست, جز بیداری.

بیدار شویم تا جهان بیمار نباشد.

*****

- جوانمرد می گفت: عمری است که از خدا شرمنده ام؛ زیرا روزی ادعای دوستیِ خدا کردم و گفتم: خدایا, شصت سال است که درِ دوستی تو را می زنم و در شوق تو می سوزم و تو پاسخم نمی دهی.

خدا گفت: اگر تو شصت سال درِ دوستی ام را زده ای, من از ازل درِ دوستی ات را زده ام, و از اشتیاقی که به تو داشتم آفریدمت.

جوانمرد گفت: هیچ کس نیست که در دوستی از خدا پیش افتد.

خدا در همه چیز قدیم است و در دوستی قدیمی ترین.

*****

- ای جوانمرد جهان را دوست تر داری یا آخرت را؟ بهشت را دوست تر می داری یا دنیا را؟ زندگی را یا مرگ را؟

- در سرای دنیا, زیر خاربنی با خداوند زندگی کردن را دوست تر دارم تا در بهشت زیر درخت طوبی و بی خبر باشم از او.

*****

- غریب آن نیست که تن اش در این جهان غریب باشد, غریب آن است که دل اش در تن غریب است. و ما این چنینیم با دلی غریب در تن خویش.

*****

- راهی که به بهشت می رود, نزدیک است؛ من به آن راه دوردست می روم, راهی که تنها به خدا می رسد .........

*****

گزیده هایی از کتاب جوانمرد, نام دیگر تو

به قلم خانم عرفان نظر آهاری

عرفان

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جویی نجهاندیم

ماننده ی افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

 

اخوان ثالث

حمید مصدق خرداد 43:

تو به من خندیدی و نمی دانستی؛


من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛

باغبان از پی من تند دوید؛

سیب را دست تو دید؛

غضب آلود به من کرد نگاه؛


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛


و تو رفتی و هنوز؛


سال هاست که در گوش من آرام آرام؛


خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛


و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛


که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛



بعدها فروغ فرخزاد جواب حمید مصدق را اینطور داده است:

من به تو خندیدم؛

چون که می دانستم؛

تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛


پدرم از پی تو تند دوید؛


و نمی دانستی باغبان باغچۀ همسایه؛


پدر پیر من است؛


من به تو خندیدم؛


تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم؛


بغض چشمان تو لیک؛


لرزه انداخت به دستان من و


سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک؛


دل من گفت: برو!


چون نمی خواست به خاطر بسپارد؛


گریۀ تلخ تو را؛


و من رفتم و هنوز؛


سال هاست که در ذهن من آرام آرام؛


حیرت و بغض تو تکرار کنان؛


می دهد آزارم؛


و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛


که چه می شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؛



و از آنها جالب تر جوابیۀ یک شاعر جوان به اسم جواد نوروزی بعد از سال ها به این دو شاعر است:

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد!

که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛


باغبان از پی او تند دوید؛


به خیالش می خواست؛


حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛


از پسر پس گیرد!


غضب آلود به او غیظی کرد!


این وسط من بودم؛


سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم


من که پیغمبر عشقی معصوم،


بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق


و لب و دندان


تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم


و به خاک افتادم


چون رسولی ناکام!


هر دو را بغض ربود...


دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:


«او یقیناً پی معشوق خودش می اید!»


پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:


«مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد!»


سال هاست که پوسیده ام آرام آرام!


عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!


جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم


همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:


این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؛

قطعه شعری از : یغما گلرویی . 

صدام را اعدام نکنید!

او را به «حلبچه» ببرید
و بگذارید نفس‌های عمیق بکشد.
نفس‌هایی عمیق،
عمیق،
نفس‌هایی به عمقِ گورهای دسته‌جمعی
کردستان...
صدام را اعدام نکنید!
او را به «شلمچه» بفرستید
و بگویید آن‌قدر گریه کند
تا نخل‌های سوخته‌ی خوزستان
دوباره سبز شوند...
صدام را اعدام نکنید!
او را به مادرانی بسپارید
که هنوز
با هر صدای زنگی گمان می‌کنند
فرزندانِ مفقودشان
به خانه برگشته‌اند.

[تصویر: 1388713537_3053_157c37463a.jpg]

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم             بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم            به گفت وگوی تو خیزم به جست وجوی تو باشم

به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم            نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم              ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم                جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان         مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو  رفتن            وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم      

نادره پیری ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملک از روی پند

گر دو سه سال است از این پیش باز

تا به کنون کز تو جهان راست ناز

زیر همین قبه و این بارگاه

پیش همین مسند و این تکیه گاه

در سپری چون سپر اسمان

غیرت خورشید سری خون چکان

سر که هزارش سرو افسر فدا

صاحب دستار رسول خدا

بودم و دیدم که زابن زیاد

رفت و چها رفت که چشمم مباد

باز به چندی سر ان بد سیر

بود زمختار به روی سپر

باز چو مصعب سرو سردار شد

دستخوش او سر مختار شد

این سر مصعب به مجازات کار

تا چه کند بر تو دگر روزگار

اه که یک دیده بیدار نیست

هیچکس از درد خبر دار نیست

داغ همینم که از این بند و بست

این چه طلسمی است که نتوان شکست

عبدالملک مروان بعد از شنیدن این شعر دستور داد بنای دارالحکومه کوفه را خراب کنند که نحسی ان دامنش را نگیرد.

این شعر برمی گرده به دوره ای كه هنوز متحدین سنگر رو خالی نكرده بودن !!

شعری از Wislawa Szymborskaa

ترجمه : فرزین فرزام .

''اولین عکس هیتلر''

این کوچولوی نازنین حوله پیچ،

اسمش چی یه؟

آدولفِ ریزه میزه س این.

بچه ی آقا وَ خانوم هیتلره.

قراره حقوق دان بشه یا تِنور اپرای وین؟

این دستای ناز کوچیک مال کی ین؟

این گوشا و این چشما، این دماغ قدّ عدس

این شکم پر از شیر،

مال کی ین؟ مال کی ین؟

یه نقاشه یا یه پزشک؟ یه تاجره یا یه کشیش؟ 

نمی دونیم!

دستای نازش عاقبت کجا می خوان مشغول بشن ؟

به کارِ باغ ؟ تو مدرسه ؟ تو اداره؟ یا رو تن عروس خانم 

- دختر شهردار مثلن - ؟

***

فرشته خوی نازنین! آفتاب عمر مادر! ای قندِ عسل!

درست یه سالِ پیش، تو روزی که به دنیا پا گذاشت

هر کدوم از نشانه های طالع خوش که بخوای

تو آسمونا و زمین پیدا می شد:

آفتابِ دلنشین عصرای بهار، گل های ناز شمعدونی شکفته پشت پنجره،

موسیقی ملایم آکاردئون که تو حیاط پیچیده بود،

خلاصه که

طالع سعد، پیچیده لای زرورق!

و آخرم درست قبلِ زایمان

رویای پاک مادرش:

کبوتر وحشی که تو رویا بیاد به معنی خبرهای خوب و خوشه

اگه بتونن بگیرنش یعنی قراره مهمون عزیزی که

این همه چشم به راهشن به زودی از راه برسه. 

تق تق تق! 

کی یه؟ کی یه؟ 

آدولف دلبندتونه. پشت دره.

***

یه پستونک، یه پوشک، یه جغجغه، یه پیش بند

بچه ی ما چه سر حاله،

خدا رو شکر! بزنیم به چوب، سلامته.

شبیه ماس. به پدرش، به مادرش رفته دیگه.

مثل یه بچه گربه ی توی سبد، ناز و ملوس،

عین همه کوچولوهای نازنازی

تو آلبومای عکس خانواده گی. 

ششش! ششش! ششش!

گریه نکن عزیز من! قندِ عسل!

ببین، الان قراره دوربین از زیر پارچه ی مخمل سیاه صدا کنه .

***

آتلیه : کلینگِر.

خیابونِ گرابن.

شهرستانِ بِرنائو.

برنائو خب کوچیکه اما کی می گه که قدر و ارزش نداره؟

تاجراش درستکارن، همسایه ها خونگرمن

بوی مطبوع خمیر و عطر صابون تو هواش چرخ می خوره.

نه هنوز صدای زوزه ی سگی توی هواش پیچیده

نه صدای کوبش چکمه ی تقدیر رو کسی می شِنوه

آقای معلم تاریخ هم، یقه رو شل کرده

رو سر تمرین ها

خمیازه پشت خمیازه.

[تصویر: 1390868116_3053_ad069f5a0c.jpg]

در کتاب درسی سال‌های دور شعری از ایرج میرزا آمده بود که می‌گفت،

به علي گفت مادرش روزی               كه بترس و كنار حوض مرو

رفت و افتاد ناگهان در حوض             بچه جان حرف مادر‌ت بشنو

این ابیات برای فروغ فرخزاد الهام سرودن شعر دیگری شد به نام “به علی گفت مادرش روزی …”.

                                  

به علی گفت مادرش روزی...

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نشس

چی دیده بود ؟

چی دیده بود ؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی ، انگار که به کپه دو زاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیهء  منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی میکردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز میکرد

که باد بزن فرنگیاش

صورت آبو ناز میکرد

بوی تنش ، بوی کتابچه های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشک ، بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ میرفت

انگار که دختر کوچیکه ی شاپریون

تو یه کجاوه ی بلور

به سیر باغ و راغ میرفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور باران

شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هرچی که بود

هرچی که بود

علی کوچیکه

 محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دست برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دست بزن

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن  ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دستمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه ای نه ماهی ای نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس میزد

زلفای بیدو میکشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس میزد

رو بند رخت

پیرهن زیرا و عرق گیرا

دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی میشدن

سیرسیرکا

سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن

همچی که باد آروم میشد

قورباغه ها از ته باغچه  زیر آواز میزدن

شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه

امو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه

سحر شده بود

نقره ی نابش رو میخواس

ماهی خوابش رو میخواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

" علی کوچیکه

علی کوچیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمرخانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا؟ حوض پر از آب کجا؟

کاری نکنی که اسمتو

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسم تو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چار راهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی ، چی چیت کمه ؟

میتونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی

حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه ، تو تکیه ، سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره ، یا تخت مرده شور خونه ؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی

ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو میگیره

بوت تو دماغا میپیچه

دنیا ازت رو میگیره

بگیر بخواب ، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با فکرای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت

قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت ."

حوصله ی آب دیگه داشت سر میرفت

خودشو میریخت تو پاشوره ، در میرفت

انگار میخواس تو تاریکی

داد بکشه : " اهای زکی !

این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره

ماهی که سهله ، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب میچرخه و ستاره دس چین میکنه

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین میکنه

میبرتش ، میبرتش

از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا

نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصف شبا

رو قصه ی آقا بالاخان زار زدن

دنیائی که هر وخت خداش

تو کوچه هاش پا میذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیائی که هر جا میری

صدای رادیوش میآد

میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش

به سادگی کهکشون میبرتش . "

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش میداد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد

آه میکشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش میزد

انگار میگفت : " یک دو سه

نپریدی ؟ هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا

حرفمو باور کن ، علی

ماهی خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای باوفام سپردم

کجاوه ی بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم

به گله های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هش تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی ، من بچه ی دریام ، نفسم پاکه  ، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده ؟

خسته شدم ، حال بهم خورده از این بوی لجن

انقده پابپا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا ، و گرنه ای  علی کوچیکه

مجبور میشم بهت بگم نه تو ، نه من . "

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ میزدن رو سطح آب

تو تاریکی ، چن تا حباب

" علی کجاس؟ "

" تو باغچه "

" چی میچینه.؟ "

" الوچه ."

آلوچه ی باغ بالا

جرئت داری ؟ بسم الله

شعری از استاد علی معلم دامغانی شاعر فحل روزگار ما وتقدیم به همه ی هم کویری ها

کویر و وای کویرا چه حیرتی ست تورا

به هیچ دل نسپاری چه غیرتی ست تو را

به قعر شب به ره پیچ پیچ می مانی

به وهم محض به حیرت به هیچ می مانی

اگرچه خار عدم در نفس شکسته تو را

وجود همچو غباری به رخ نشسته تو را

وجودی و نه وجودی عدم دقیق تر است

عدم نه ای و وجودت شکی عمیق تر است

به هست وبود نه پس را نه پیش را مانی

نمود محض وجودی تو خویش را مانی

چه بیم فهم کس و درک ناکس است مرا

کویر عین کویر است این بس است مرا

من از کویر می آیم کویر خاموشی ست

کویر از همه جز عاشقی فراموشی ست

کویر کهنه شرابی ست در سبوی زمین

کویر عقده ی تلخی ست در گلوی زمین

کویر تشنه شور است وشور شوریده است

کویر تعبیه در دل کویر در دیده است

                           

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن


[تصویر: 1391685893_4722_ada4de0158.jpg]

[تصویر: 1391685934_4722_a8a3d00d14.jpg]


شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق  کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
 
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
 
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
 
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
 
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
 
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
 
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
 
 "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
 
 "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
 
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
 
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
 
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند  با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
 
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
 
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
 
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
 
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
 
 سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
 
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
 
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
 
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
 
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
 
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
 
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
 
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
 
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
 بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
 
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
 
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
 
دوست خوبم 
اميدوارم هميشه خوبيهاي من رو به ياد داشته باشي و بديهام رو ببخشي و از ياد ببري ...
صميمانه برات آرزوي موفقيت و شادكامي دارم 
شاد و تندرست باشید 


در سالروز درگذشت شاعری گرانقدر و آزاده، سیاوش کسرائی، همان کسی که "آرش کمانگیر" را از مهجوریت تاریخی اش بدر آورد و با زبانی تازه بر تارک ادبیات حماسی معاصر ایران نشاند... که این چند سطرش حتی برای لرزاندن سخت ترین دلها نیز به پاس وطن کافیست:

"آری آری،

جانِ خود در تیر کرد آرش...

کارِ صدها، صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش..."

یاد می کنم از چند دوبیت از ایشان که سالها قبل در تصنیفی به نام اشک مهتاب، به آهنگسازی و تنظیم مرحوم حسن یوسف زمانی و با صدای استاد شجریان به گوش رسیدند... افسوس که سالها بعد، توسط خانم شکیلا، در نهایت بی دقتی و با چند اشتباه فاحش در بیان لغات بازخوانی شد و حرمتش شکست...

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست،

همه دریا از آنِ ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت؛

مکِش دریا به خون، پروا کن ای دوست...

 ***

کنارِ چشمه ای بودیم در خواب،

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا؛

تو نیلوفر شدی، من اشک مهتاب...

 ***

تنِ بیشه پر از مهتابه امشب،

پلنگِ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی، دلی سامون گرفته

دلِ من در تنم، بیتابه امشب...

***

مرحوم کسرائی در پنجم اسفند ماه 1305 در هشت بهشت اصفهان چشم به جهان گشود و در نوزدهم بهمن ماه 1374 در شهر وین (کشور اتریش) از دنیا رفت. منظومۀ آرش داستانی بود که از دل اوستا و آثارالباقیۀ ابوریحان بیرونی زنده شد و نه شاهنامۀ فردوسی... روایتی به زبانی نو یافت که نه حماسیست طبق تعریف کهن و نه تغزلیست بازهم به تعابیر کهن. کسرائی از شعرای نیمایی معاصر بود و شاید یکی از برجسته ترین سرایندگان به این لحن.

از راست: هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرائی، نیمایوشیج، احمد شاملو و مرتضی کیوان

روحش شاد...

توجه : 2 ساعت بعد از اینکه این پست را قرار دادم از طرف سرکار بانو بهم یادآوری شد که زمان بندی رعایت نشده است ، ضمن اینکه از موضوع یادروز فوت مرحوم کسرایی نیز خارج شده ام .

مطمئنآ دوستان میدانند همیشه سعی کرده ام درقرار دادن پست جدید رعایت زمان پست قبلی را نگه داشته باشم مگر در موارد نه چندان خاص و یا مانند اکنون که متوجه نشده ام، بهمین منظور همین جا از بانو ی گرامی عذر خواهی میکنم و ایشان مختارند که پست بنده را حذف نمایند زیرا این حقیر توانایی این کار را ندارم وگرنه شخصآ اقدام مینمودم .

شرمندهء شما شدم بانو .shrmmm!

امیدوارم رفع دلخوری شده باشد و پوزش برادرکوچکتان را بپذیرید . 

(۱۳۹۲/۱۱/۱۹ عصر ۰۷:۲۳)بانو نوشته شده: [ -> ]

....... افسوس که سالها بعد، توسط خانم شکیلا، در نهایت بی دقتی و با چند اشتباه فاحش در بیان لغات بازخوانی شد و حرمتش شکست........

متاسفانه این خانم شکیلا در سقط کردن آثار ناب موسیقی استاد است .

همین ترانهء فلکلور کوردی (( کراس کوده ری ئه وریشه م )) که از زیباترین کارهای زنده یاد استاد " علی مردان " است را ایشان با بیش از 10 غلط لغوی در تلفظ ، خوانده است .

چه کاری و چه اسراری است که ایشان و سایر خوانندگان آن وری و این وری ترانهء کوردی یا آذری یا به هر زبان دیگری بخوانند آن هم غلط ! صرفآ اگر بخاطر خود شیرینی یا شاید تهاجم فرهنگی نیست و یا هر تعبیر دیگری که بشود از آن کرد . (  و برعکس این ایرادیست به کار هنرمندانی بااین زبانها که بخواهند آثارشان را خارج از زبان مادری و به زبانی که در آن تسلط کامل ندارند ارائه دهند. )

سالهاست داستان مینویسم و در طول این 16 ، 17 سال شاید تنها 3 داستان به زبان فارسی نوشتم و تنها عمر یکی از آنها به امروز رسیده است.

من کورد زبان اگر شاهکار ادبی بنویسم اولآ : برای کتابخانهء زبان خودم بنویسم هنر و خدمت کرده ام / دوم اینکه هرچه خوب هم بنویسم تازه میشوم صادق هدایت و امثالهم که فارس زبان ها خودشان از آثار آنها بهره برده اند و دیگر نیازی به من ندارند و سوم اینکه من با کلی لهجه و اشتباه عمرآ اگر بتوانم با هم عصران فارس زبانم در ادبیات فارسی رقابت کنم ( نمیشود / من فارسی بلد نیستم و همین الانشم کلی اشتباه در نوشته های فارسیم میشود پیدا کرد / استثناء هایی مانند ابراهیم یونسی و محمد قاضی هم اگر بوده اند به خاطر شرایط آن دورهء ایران است که نتواسته اند آثارشان را به زبان کوردی چاپ و نشر کنند و محدودیتهایی بوده که باعث رشد آنها در مواضع دیگر شده است / همان دوران در بغداد بسیاری از دیوان شاعران و رمان نویسندگان بزرگ به زبان کوردی به چاپ میرسید ، توسط مرحوم ملا کریم مدرس و پسرش فاتح عبدالکریم) .

پ ن : اولین پستم در کافه کلاسیک 2 سال پیش در تاپیک ( سیگار و سینما ) بود که قسمتی از یک داستان کوتاه خودم ( از آن استثناء ها که فارسی نوشته ام ) و مرتبط با موضوع تاپیک که روز بعد دیدم توسط بانو ی گرامی ویرایش شده است .

بعدها متوجه شدم حتی ویرایش بانو نیز اصلاحی بر اشتباه فاحش نوشتاری آن پست نشده است .

در جایی نوشته ام ( در اصل مسئله یه چیز دیگه بود ) / من نوشته بودم ( مثئله ) و بانو ویرایش کرده بود ( مثل ) که همهء اینها باهم فرق دارند و هنوز آن پست را ویرایش نکرده ام ( حتی دراقدام چند هفته پیش جناب کلاسیک که اجازهء ویرایش داده بودند یادم نبود که سراغش بروم ) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در کل ادبیات هر ملتی برای آن ملت شناسنامه و هویت تاریخی میشود و عزیز است و برای سایر ملتها نهایتآ سرگرمی و لذت است و به همین خاطر به نظر من هر فرد ( هنرمند و هنردوست ) در قبال هویت ملی خود موظف است بهترین ها را ارائه دهد نه که آثار پیشینش را نیز خراب کند .

خصوصآ در ایران که کشوری چند ملیتی است و همه در کنار هم میشویم ایــرانـی و باید برای ارزش های هم احترام قائل باشیم نه به هنر هم بپریم مانند آن خانم که در بالا ذکر نامش بود و امثال ( منصور و نامجو و نجفی و .......... / ).

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع