تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

"خوشبخت کسانیکه عقلشان پاره سنگ میبرد ، چون ملکوت آسمان مال آنهاست"

انجیل ماتئوس 3_5

" آسمان که معلوم نیست ، ولی روی زمینش حتمآ مال آنهاست "

صادق هدایت / س.گ.ل.ل / ( مجموعه سایه روشن )

تاریکی آشیانه ای است درعمق جان، ملتهب

نابینایی روئیت پذیر برفراز انسان عاشق.

کورمال کورمال و از عمق جان آغوش خویش پیش میکشد، و

انتشارنور را در غارهای خود می انبارد.

( میگل ارناندس / فرزند تاریکی )

در تاریکی سوزان / آنتونیو بوئرو بایخو

و نور در تاریکی می درخشد.

و تاریکی آن را درنیافت.

( انجیل یوحنا / باب اول / 5 )

تقدیم به همهء دوستان ( بخصوص " شوالیهء تاریکی batman " )


ششم اسفند سالروز ولادت بزرگترین غزلسرای ادبیات معاصر فارسی، سایه، است. بخشی از آخرین سروده او را که گام به 86 سالگی عمر خود نهاد ه بخوانید:
گذاشتندم و رفتند، همرهان قدیم؛
ز همرهان قدیمم، همین غم است، ندیم!
در این خزان، خبرِ سرو و گل چه می پرسی!
خبر خرابی باغ است و، بی کسی نسیم!
زمانه بی پدر و مادر است و، می ترسم!

در این بلا، ز سر انجامِ این زمینِ یتیم!
یه سیم و رز، نتوانی دلی دُرست خرید؛
اگر چه گشت درستی، شکسته ی زر و سیم.
که گفت چاره ی عالم، حکومت حکماست؟
حکیم چون به حکومت رود، کجاست حکیم!


ششم اسفند سالروز ولادت بزرگترین غزلسرای ادبیات معاصر فارسی، سایه، است. بخشی از آخرین سروده او را که دیروز گام به 86 سالگی عمر خود نهاد بخوانید: گذاشتندم و رفتند، همرهان قدیم؛ ز همرهان قدیمم، همین غم است، ندیم! در این خزان، خبرِ سرو و گل چه می پرسی! خبر خرابی باغ است و، بی کسی نسیم! زمانه بی پدر و مادر است و، می ترسم! در این بلا، ز سر انجامِ این زمینِ یتیم! یه سیم و رز، نتوانی دلی دُرست خرید؛ اگر چه گشت درستی، شکسته ی زر و سیم. که گفت چاره ی عالم، حکومت حکماست؟ حکیم چون به حکومت رود، کجاست حکیم!

اين متن براي من بسيار ماندگاراست ، هرچند كه احتمال دارد شما دوستان بارها با آن برخورد كرده باشيد ، اما باز هم نوشتن آن در اينجا خالي از لطف نيست .

•••••••••••••••••••••••••••••

 

      با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت :  دوستيم ؟  .گفتم :«دوست دوست» گفت :« تا كجـا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .
      گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :« شكلات هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»
      هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»
       صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»
       يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟
:(
_________________
دوست خوب نعمت است !

به بهانه ی شنیده شدن صدای پای بهار :

کوچ بنفشه ها

 در روزهای آخر اسفند

  کوچ بنفشه های مهاجر

  زیباست

  در نیم روز روشن اسفند

  وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد

  در اطلس

 شمیم بهاران

  با خاک و ریشه

  میهن سیارشان

 در جعبه های کوچک چوبی

 در گوشه ی خیابان می آورند

  جوی هزار زمزمه در من

  می جوشد

  ای کاش

  ای کاش آدمی وطنش را

  مثل بنفشه ها

  در جعبه های خاک

  یک روز می توانست

  همراه خویشتن

 ببرد هر کجا که خواست

  در روشنای باران

  در آفتاب پاک

محمد رضاشفیعی کدکنی (م.سرشک)

پی نوشت : این شعر زیبا توسط زنده یاد فرهاد مهراد به ترانه برگردانده شده که بخشی از شعر بنا به ضرورت آهنگ تغییر یافته است...

با احترام : حمید هامون

یا حق ...

اگر نگاهي به ابتداي اين جستار بياندازيد ، مي بينيد كه به طور شگفت انگيزي دوستان ازرباعيات خيام در ارسالهايشان استفاده كرده اند و مطمئنا نشانگر اين واقعيت است كه علاقه به اشعار خيـام در بين ما و خيلي از عاشقان ادبيات پارسي مشترك است . اما اينجا مي خواهم چند مورد را در رابطه با خيام واشعارش درميان بگذارم ، شايد خالي از لطف نباشد :

    شخصي از يك كتاب فروش در لندن مي پرسد : " چه كتابي بيشتر از ساير كتب در انگليس فروش مي رود ؟"كتاب فروش پاسخ مي دهد :"تورات " ! - بعد از تورات چه ؟ 

     كتاب فروش بلافاصله مي گويد : رباعيات خيام 

جايي خوانده بودم كه : آربري / Arberry در مقدمه كتاب خودش ( ترجمه دوبيتي هاي خيام ) اينچنين گفته (نقل غير مستقيم ) :

در انگلستان خانه اي نيست كه اين اشعار زماني در آن خوانده نشده باشد ؛ حتي سربازان انگليسي در زمان هر دو جنگ جهاني كتاب خيام را با خود به ميدان نبرد مي بردند …

ولاديمر پوتين در كنفرانس هاي مطبوعاتي به كرّات از عشق و احترام و علاقه اش به اشعار عمر خيام گفته است . كتاب رباعيات را از همسرش هديه گرفته و براي روحيه بخشيدن به خود هر از چند گاهي به آن مراجعه مي كند .

(( آبراهام لينكـلن )) و (( مارتين لوتر كينگ )) قبل از خواب رباعيات خيام مي خواندند .و مارتين لوتر در سخنراني هايش از اشعار خيام استفاده ميكرد.

   اين هم يكي از رباعيات مورد علاقه خودم ، تقديم به دوستان هنر دوستم :

از آمدنم نبـــود گردون را ســود ........ وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هيچـكسي دو گوشم نشنود ........ كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

_____________

برگردان شعر به زبان كوردي را نيز مي نويسم . ترجمه كل رباعيات را يكي از بزرگترين شعرا و اديبان كورد زبان به اسم ماموستـا هه ژار انجام داده است كه بسيار دقيق و با همان گيرايي و لطافت اشعار اصلي ترجمه اش صورت گرفته و براي ما كورد زبانان ؛ اين برگردان بسيار دلنشينتر از خود رباعيات اصلي است !

       چوارينه كاني خه ييـام - وه رگيراوه ي هه ژار

انتشارات سروش / چاپ ٦٩ 

به هره ى  چوه ده ست  كه وت  له بونمان  گه ردون ؟ … قازانجي  چديته رئ  له وانه ى  مردون ؟

هيــچ  كه س  نيــه  لــه م  گيــژه  ده رم خاو بيــژئ ؟. …  بؤ  بون و  ژيان و مان و بؤ مردن و چوُن ؟

 رباعيات حكيم عمر خيام درميان قشر اهل ادب و تحصيل كرده كورد زبان جايگاه ويژه اي دارد و كتاب فوق الذكر تاكنون چندين بار تجديد چاپ شده است . اين اشعار در نيمه دوم قرن ١٩م ميلادي ( حدود سال١٨٦٠) براي اولين بار به غرب راه يافت و از زبان انگليسي ( با ترجمه ادوارد فيتز جرارد ) به ساير ملل معرفي گشت . ترجمه هاي متفاوتي به انگليسي صورت گرفته ، بعضي از آنها صرفا لغوي هستند و بعضي مفهومي … بعد از شناخته شدن اين اشعار و البته درون مايه سرشار از معاني متعالي و همچنين دنياييشان توسط انديشمندان و فلاسفه غربي ، با استقبال گرمي مواجه شد . خيام و افكارش تاثير عميقي بر جامعه فرهنگي ( از فلسفه و ادب تا سينما و نمايش ) گذاشته است . به عنوان مثالي بارز مي توان از گـوتــيه شاعر و انديشمند شهير فرانسوي ياد كرد . در ادبيات نيز بازتاب پيدا كرده و - تاجايي كه در خاطر دارم - در رماني از جك لندن از وي ياد شده و افكارش منعكس گشته است . همچنين در يكي از ديالوگهاي فيلم unfaithfull /بي وفا رباعيي از او خوانده شده است . و ازين امثال و نمونه ها بسيار است .

    يكي از عوامل اصلي محبوبيت خيام - افكار - رباعياتش در غرب و فلسفه معاصر و مجامع گوناگون ، مي توان به وجود تفكر مادي گرايانه و شك و شبهاتش به اصول اعتقادي ديني غالب - اشاره نمود . همچنين در اشعار وي توجه به دنيا ، خوش گذراني و بهره بردن از عمر موج مي زند .( چيزي كه امروزه خواهان بسيار دارد !)


پس نوشت : از ذكر منبع مشخص براي گفته هايم عاجزم ، زيرا در جايي مشخص با آنها مواجه نشده ام . عذر بنده را بپذيريد .

•.    تتمه كلام براي رفع زحمت :

 اين قــافـــله عمـــر عجـب ميــگذرد 

دريـاب دمـي كـه با طــرب ميــگذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوري

پيــش آر پيـالـه را كه شـب ميـــگذرد

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش ... دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگه یکی کوزه برآورد خروش ... کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش

قشنگ ترین رباعی خیام، یادمه وقتی داشتم میخوندم رباعیاتش رو به این رباعی رسیدم، مو رو تنم سیخ شد و چندین دقیقه به فکر فرو رفتم...! 

از فورست عزیز برای پست آخرشون در مورد خیام ممنونم ... یادمه محصل که بودیم برادر بزرگترم کاستی داشت که حتما شنیدید ... رباعیات خیام با دکلمه احمد شاملو و صدای استاد شجریان و آهنگساز این مجموعه هم فریدون شهبازیان بود ... واقعا دکلمه و ترانه های این آلبوم چقدر دلنشین و شنیدنی بودند که البته وقتی به اسامی عوامل آن نگاه میکنیم هیچ تعجبی هم نداره . اگه اشتباه نکنم همون موقع میگفتند این آلبوم تنها موردی بوده که شاملو با یک خواننده همکاری داشته .

.................

در ضمن کاوه جان هیچ معلومه کجایی ..؟ خیلی کم پیدا شدی برادر

بهارانه ای از زنده یاد فریدون مشیری:


بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک،

   شاخه های شسته،باران خورده،پاک

                  آسمان آبی و ابر سپید،                            

          برگ های سبز بید،  عطر نرگس، رقص باد،

                                    نغمه ی شوق پرستوهای شاد،

                             خلوت گرم کبوترهای مست…

                                                     نرم نرمک می رسد اینک بهار،                  

                خوش به حال روزگار!

                 خوش به حال چشمه ها و دشت ها،        

خوش به حال دانه ها و سبزه ها،

خوش به حال غنچه های نیمه باز

                  خوش به حال دختر میخک-که می خندد به ناز-

خوش به حال جام لبریز از شراب،

                 خوش به حال آفتاب.

بهار

             ای دل من،گر چه -در این روزگار-

                  جامه ی رنگین نمی پوشی به کام،

               باده ی رنگین نمی بینی به جام،

                نقل وسبزه در میان سفره نیست،

                                                        جامت -از آن مِی که می باید-تهی است،

                                                          ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

                                                    ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

                                                   ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

                 گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ؛

              هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

يكي از بهترين اشعار شـامـلــو براي من ، اين است :

  آيــدا در آينــه

لبانت

به ظرافت شعر

شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند

كه جاندار غارنشين از آن سود مي جويد

تا به صورت انسان درآيد


و گونه هايت

با دو شيار مورّب

كه غرور ترا هدايت مي كنند و

سرنوشت مرا

كه شب را تحمل كرده ام

بي آنكه به انتظار صبح

مسلح بوده باشم ،

و بكارتي سربلند را

از روسپيخانه هاي داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام


هرگز كسي اينگونه فجيع به كشتن خود برنخاست

كه من به زندگي نشستم !


و چشمانت راز آتش است


و عشقت پيروزي آدمي است

هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد


و آغوشت

اندك جائي براي زيستن

اندك جائي براي مردن


و گريز از شهر

كه به هزار انگشت

به وقاحت

پاكي آسمان را متهم مي كند 

كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود

و انسان با نخستين درد


در من زنداني ستمگري بود

كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد _

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم


توفان ها

در رقص عظيم تو

به شكوهمندي

ني لبك مي نوازند ،

و ترانه رگ هايت 

آفتاب هميشه را طالع مي كند


بگذار چنان از خواب برآيم

كه كوچه هاي شهر

حضور مرا دريابند

دستانت آشتي است

و دوستاني كه ياري مي دهند

تا دشمني

از ياد برده شود

پيشانيت آيينه اي بلند است

تابناك و بلند ،

كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند

تا به زيبايي خويش دست يابند


دو پرنده بي طاقت در سينه ات آواز مي خوانند

تابستان از كدامين راه خواهد رسيد

تا عطش

آب ها را گواراتر كند ؟


تا در آيينه پديدار آئي 

عمري دراز در آن نگريســــتم

من بركه ها و درياها گريســــتم

اي پري وار در قالب آدمي

كه پيكرت جز در خلواره ناراستي نمي سوزد !

حضورت بهشتي است

كه گريز از جهنم  را توجيه مي كند ،

درياي كه مرا در خود غرق مي كند

تا از همه گناهان و دروغ

شســته شوم

و سپيـده دم با دستهايت بيدار مي شود 


____________________________

پ.ن :

تقديم به تمام كساني كه هنوز اميدي به وجود عشق و احساسات پاك در دلهايشان باقيست .

•*•


تا توانی دلی بدست آور    دل شکستن هنر نمی باشد


(آدمها با رفتار و گفتارشون به راحتی دل همدیگرو زیر پا میزارن)

ماهنامه هنر و ادبيات تجربه ويژه نوروز 1392 بخشي از خاطرات مفصل محمدعلي سپانلو شاعر معاصر را چاپ كرده است كه بسيار خواندني است . سپانلو صريح اما شيرين درباره شعر معاصر و شاعرانش صحبت كرده است .  بخشي از اين خاطرات  كه بنظرم خواندني تر آمد را براي دوستان نقل مي كنم


 حالا كمي درباره خانه فروغ فرخزاد صحبت كنيد:

يكي از پاتوقهايي كه كمي شيك تر بود خانه جديد فروغ بود در چاله هرز شميران ، چون خانه قبلي اش خانه اي نبود كه بشود مهمان دعوت كرد.آن نوع دكوراسيوني كه آن موقع باب شده بود استفاده از حصير ، گوني براي ديوار و سفال هاي كار همدان به صورت لوستر و آباژور را من براي اولين بار خانه فروغ ديدم.حتي اسپاگتي را براي اولين بار خانه فروغ ديدم. جالب است بدانيد آن موقع ماكاروني به اين صورت نبود و ساندويچ فقط به معني ساندويچ كالباس بود و من ساندويچ هاي متنوع را خانه فروغ ديدم.من بعد از ازدواج هم چون همسرم باردار بود بيشتر تنها خانه فروغ مي رفتم اما با همسرم هم آنجا مي رفتم.

آنجا معمولا نادر نادرپور مي آمد كه خيلي شيك و شاهزاده وار بود ، م آزاد مي آمد كه هميشه قلندروار بود ، يدالله رويايي مي آمد با نوعي تظاهر به شيكي . بعضي از دوستان فروغ بودند از فيلمسازها، البته ما ابراهيم گلستان را اصلا خانه فروغ نديديم . احمدرضا احمدي ، حسن پستا  و بعضي نقاشان مثل ماركوگريگوريان و سهراب سپهري كه به نقاشي معروف بودند و معمولا تا صبح بحث مي كردند و جاسيگاريها پر مي شد و دم صبح همه دنبال يك نخ سيگار مي گشتند و خود فروغ مي گفت شما كه مي رويد من مي روم جاسيگاري  آزاد را مي گردم براي اينكه او سيگارش را نصفه خاموش مي كند.سيروس طاهباز هم آنجا بود در آنجا فروغ بعضي از شعرهاي آخرش را خواند. دفترچه هايي من ديدم از او كه مثل دفتر مشق بچه ها مثلا چهل برگ بود، بالا هر صفحه اي يك مصرع نوشته بود و زير آن ده ها مورد آن را عوض كرده بود.يعني كار مي كرد روي شعرهايش.

يكي از چيزهايي كه يادم نمي رود كه فروغ خودش كف بيني مي كرد وقتي دست مرا ديد گفت تو زندگي ات طولاني خواهد شد، حسن پستا گفت تو كه اينجور فال مي گيري عمر خودت را بگو، گفت خط عمر من كوتاه است و زندگي من كوتاه است ، طبق آنچه در كف دستم است.اسماعيل نوري علاء به شوخي مي گفت همچين كه فروغ مرد همه زن گرفتند چون مي ترسيدند از فروغ ، چون ممكن بود مسخره شان كند كه رفتيد قاطي مرغها .با مرگ فروغ ، طاهباز زن گرفت و هم آزاد .

وقتی بچه بودیم زنگ یه خونه رو که میزدیم در نمیرفتیم،وامیستادیم تاصاحبخونه در رو باز کنه بعد قدم زنان از جلوش رد میشدیم!
اونم محاسبه میکرد با خودش میگفت:کسی که زنگ رو زده الان رسیده سر کوچه پس اینا نیستن!!
از همون طفولیت علم فیزیکمون خوب بود.:D

ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻣﺎﮐﺎﺭﻭﻧﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺮﻧﺞ ﻣﯿﮑﺎﺭﻥ..
ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ!!!!!!
ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﻟﺎﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺩﺍﺭﻩ:D

امروز از تلفن عمومي زنگ زدم
خونمون
صدام رو عوض کردم بابام گوشي رو
برداشت بهش گفتم
ما پسرتون رو دزديديم. هزار
دلار بيارين به اين آدرس
و گرنه پسرتون رو ميکشيم
بابام برگشت گفت : 2 هزار دلار ميدم
يه جوري بکشينش طبيعي به نظر برسه!:D


آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
idont برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم میکردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.

(۱۳۹۱/۱۲/۱۸ عصر ۰۲:۱۶)Achilles نوشته شده: [ -> ]

از فورست عزیز برای پست آخرشون در مورد خیام ممنونم ... یادمه محصل که بودیم برادر بزرگترم کاستی داشت که حتما شنیدید ... رباعیات خیام با دکلمه احمد شاملو و صدای استاد شجریان و آهنگساز این مجموعه هم فریدون شهبازیان بود ... واقعا دکلمه و ترانه های این آلبوم چقدر دلنشین و شنیدنی بودند که البته وقتی به اسامی عوامل آن نگاه میکنیم هیچ تعجبی هم نداره . اگه اشتباه نکنم همون موقع میگفتند این آلبوم تنها موردی بوده که شاملو با یک خواننده همکاری داشته .

جناب Achilles  عزیز

اتفاقآ من هم در کودکی و برای اولین بار اشناییم با اشعار خیام از طریق کاستی از دکلمهء اشعارش اما نه همانی که شما اشاره کردید بلکه ترجمهء کوردی اشعار ( همان ترجمهء استاد هژار که جناب فورست فرموده بودند) و با دکلمهء بسیار زیبای زنده یاد استاد شکرا.. بابان ( پدر فواد بابان گویندهء اخبار و پدر بزرگ بابک بابان گویندهء اخبار ورزشی شبکه خبر ) که متاسفانه پاییز 91 فوت کرد و با موسیقی استاد مظهر خالقی( از اساتید برجستهء آواز و موسیقی کلاسیک کوردی ).

شکرالله بابان قبل از انقلاب ابتدا رئیس رادیو کرمانشاه بودند که بعدها جایشان را با استاد مظهر خالقی  عوض کردند و به ریاست صدا و سیمای سنندج در آمدند.

زمزمهء صدای دلنشینشان و زیبایی افزون شدهء اشعار خیام با این صدای جادویی همیشه در ذهنم شناور است / روحش شاد.

ژاک پرور در سال 1900 در شهری نزدیک پاریس به نام نویی سورسن زاده شد. پدر، با اینکه درآمد چندانی نداشت، افراد خانواده را به سینما می برد و این گونه بود که ژاک و برادر کوچکترش، پیر با دیدن فیلم های چارلی چاپلین شیفته سینما شدند.

ژاک در پانزده سالگی تحصیل را کنار گذاشت و مشغول کار شد. در دوران سربازی، با ایو تانگی، از نقاشان برجسته سوررئال و مارسل دوئامل دوست شد و این دوستی، پس از بازگشت انها به پاریس، به همخانگی در کوچه شاتو در محله مون پارناس انجامید. جایی که بعدها به محفل شاعران سوررئالیست ( آندره برتون، لویی آراگون، روبر دسنوس، و فیلیپ سوپو) تبدیل شد.

در سال 1929، از سوررئالیسم و از جزم گرایی بیش از حد برتون دل کند و در کنار نوشتن شعر وترانه  به فعالیت های مختلف هنری پرداخت . از 1932 تا 1936 نمایشنامه های بسیاری برای گروه اکتبر و گروه تئاتر کارگری نوشت و با گارگردان های بزرگری چون اوتان-لارا، پیر پرور، رنوار و به ویژه مارسل کارنه به عنوان سناریست و تنظیم کننده متن همکاری کرد.

در سال 1946 اشعار او که از 1930 به صورت پراکنده در مجله ها به چاپ رسبیده بود، در مجموعه حرفها انتشار یافت و با استقبال بی سابقه روبرو شد. استقبالی که با مجموعه شعرهای بعدی او چون چشم انداز، جشن بزرگ بهار، باران و هوای آفتابی، روایات، درهم برهم، و از هر دری، تا زمان مرگش به سال 1977 ادامه داشت.

پرور شاعری است که به زندگی عشق می ورزد و در شعرهایش دنیایی ملموس و واقعی را به تصویر میکشد. او با انسانها از کودک، عشق، پرنده، از هر آنچه دنیایشان را می سازد و از زندگی هر روزه آنها سخن می گوید.

زبان او، زبان مردم است. زبانی روشن، موجز، صریح، با طنزی گزنده و با درونمایه های شعری که گویی برای همه جا و همه وقت سروده شده است.

J’aime mieux

Tes levres

Que mes livres

لب هایت را

بیشتر از کتابهایم

دوست دارم.

 

Un seul oiseau en cage

La liberte est en deuil

Oh ma jeunesse

Laisse a ma joie de vivre

La force de te tuer

پرنده ای تنها در قفس

آزادی در سوگواری

آه ای جوانی

بگذار تا شور زندگی

توان کشتن تو را بیابد.

 

La guerre declare

J’ai prism on courage

A deux mains

Et je l’ai etrangle.

جنگ اعلام شده

شهامتم را

دو دستی گرفتم

و خفه اش کردم.

 

Mangez sur l’herbe

Depechez-vous

Un jour ou l’autre

L’herbe manger sur vous.

روی سبزه غذا بخورید

عجله کنید

روزی هم

سبزه روی شما غذا خواهد خورد.

(همانطور که واقف هستید این شعر یادآور رباعیات خیام است که شاعر به شکلی فرانسوی ان را دوباره متولد کرده است)

 

Tant de forets arrachees a la terre

Et massacres

Achevees

Rotativees

Tant de forets sacrifiees pour la pate a papier

Des milliards de journaux attirant annuellement

L’attention des lecteurs sur les dangers du deboisement des bois et des forets.

چه جنگل ها از زمین کنده

قتل عام

نابود

و حلقه حلقه شده اند

چه جنگل ها قربانی شده اند

برای خمیر کاغذ میلیاردها روزنامه

که هر سال توجه خوانندگان خود را به

خطرات تخریب بیشه ها و جنگل ها جلب می کنند.

دوستان عکسهایی که در ان ژاک سیگار نکشد کم بود بنابراین او و مرا خواهید بخشید.

يكي از اشعار بسيار زيباي ســايـه ؛

ارغــوان

هوشنگ ابتهاج اين شعر را براي درخت ارغواني سروده است كه در حياط خانه اش - زماني كه در ايران زندگي مي كرد - روييده بود . وقتي بنا داشتند كه ساختمان خانه شان را بنا كنند ؛ در خاك ،تنه ي كهنه ي ارغواني را ديدند كه چند جوانه زده است . سايه مي گويد در كل مراحل ساختمان سازي نگذاشت كه آهك و مصالح به آن قسمت بريزند تا درخت و جوانه اش از بين نرود . خلاصه اين درخت با بزرگ شدن بچه هايش رشد كرد و گل داد . سايه در دل علاقه اي خاص به اين درخت دارد ، و اين شعر زيبا را از دوري آن سروده است . ( تقديم مي كنم به دوستان هنر دوستم ،اميدوارم براي شما نيز لذت بخش باشد )

 ___________________

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

        آسمان تو چه رنگ است امروز؟

                  آفتابی ست هوا؟

                       یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

               آفتابی به سرم نیست

                       از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

              آه این سخت سیاه

                   آنچنان نزدیک است

                         که چو بر می کشم از سینه نفس

                                         نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

                     در همین یک قدمی می ماند

                                کورسویی ز چراغی رنجور

                                     قصه پرداز شب ظلمانیست

                         نفسم می گیرد

                                که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

        رنگ رخ باخته است

   آفتابی هرگز

         گوشه چشمی هم 

             بر فراموشی این دخمه نینداخته است

                    اندر این گوشه خاموش فراموش شده

                           کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

           یاد رنگینی در خاطرمن

                     گریه می انگیزد

                         ارغوانم آنجاست

                                 ارغوانم تنهاست

                                      ارغوانم دارد می گرید

            چون دل من که چنین خون ‌آلود

                         هر دم از دیده فرو می ریزد

       ارغوان

              این چه رازیست که هر بار بهار

                          با عزای دل ما می آید؟

       که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

            وین چنین بر جگر سوختگان

                           داغ بر داغ می افزاید؟

       ارغوان پنجه خونین زمین

                  دامن صبح بگیر

               وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

                          کی بر این درد غم می گذرند ؟

  ارغوان خوشه خون

     بامدادان که کبوترها

      بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

             جان گل رنگ مرا

                    بر سر دست بگیر

                    به تماشاگه پرواز ببر 

    آه بشتاب که هم پروازان

          نگران غم هم پروازند

             ارغوان بیرق گلگون بهار 

               تو برافراشته باش

                  شعر خونبار منی

                   یاد رنگین رفیقانم را

                      بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من 

            ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


••••••••••••••••••••

پ.ن : اميد است كه اين پي نوشت گامي در راستاي حق مولف ( Copy Right ) باشد .

دانلود دكلمه شعر ارغوان باصداي خود شاعر بهمراه نواي دل انگيز تار استاد شهناز : http://s1.picofile.com/file/7103746020/a...n.mp3.html

دكلمه شعر را از وبلاگ http://persianson1.blogsky.com/1390/05/06/post-104/ آورده ام .

و متن را نيز از اين وبلاگ http://www.saadabadi.blogfa.com/post-26.aspx كپي كرده ام .

ايام به كامتان باد …


تسليتي عرض مي كنم سرشار از همدردي براي بوشهر و سيستان مصيبت زده عزيز ، و يادي پر از اندوه به مناسبت سالگرد انفال 185000 كورد مظلوم . 

اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!

اما میخواهم برایت بنویسم

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!

چه گناه کبیره ای…!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،

من هم مانند همه ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،

زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!

اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد

و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !

مگر هردواز یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است…

بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم

که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی

نه از دین .

شنیده ام روزه میگیری،

غسل میکنی،

نماز میخوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار کار می کنی،

محرم تعطیلی.

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،

جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،

غسل هم نکنم،

چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،

پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،

محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه !!

دعایم کن


(دوستان nnnn:همین تایپیک رو قبلآ در قسمت دیالوگهای ماندگار نیز قرار داده ام :Dاما بنظرم حیف بود که این قطعهء زیبای ادبی:!z564b رو اینجا نیز آرشیو نکنم.)

دیالوگی برجسته و زیبا از فیلم متفاوت ( شیرین ) ساختهء عباس کیارستمی اقتباسی از خسرو شیرین نظامی ، باصدای افسانه ای خسرو خسروشاهی در نقش ( صداپیشگی ) خسرو پرویز.

*****************************

کلام خسرو :


نام تو فر ما به باد میدهد فرهاد.

از هندسه هنرهاساختی در پیش چشم آدمیان ، هیچ نگفتم

برعشق خسرو عاشق شدی و ترانه ات جاری شد برزبان خلق ، هیچ نگفتم

بازی آوارگی پیش گرفتی و آوازهایت بر عشق شیرین در کوه و دشت پیچید ، هیچ نگفتم

پیش پای ما ،پادشاه ایران زمین ، خسرو پرویز ، زانو زدی و محبوب نامه خواندی ، هیچ نگفتم

اما اینک چیست این معرکهء تازه که به پاکردی

شیرین و اسب بر دوش   از دامنه تا شهر  چشمها خیره میکنی ودهان ها باز

من این فتنه خاموش کنم

من خسرو این فتنه خاموش کنم به تدبیر  به سرپنجهء تدبیر

این جنگیست میان قلب من و تیشهء تو

فرود آرتیشه ات را فرهاد تابه سخت دلیم تیشه به دونیم کنم

به ســــــــــــرپنجهء تدبیر

این نه جنگ میان پادشاه و رعیت که نبردیست میان دو عاشق    یکی میماند و یکی میمیرد

و آنکه پیروز این میدانست

کهنه سواریست که جوشن کین سخت تر پوشیده   و شمشیر انتقام سخت تر میزند           فرهااااااااااااد .


***********************************

( البته فایل صوتیش رو میخواستم آپلود کنم که سرعت اینترنتم جواب نداد )

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع