تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: اشعار و متون ادبی زیبا
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36

(خیام)

چون بلبل مست راه دربستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد بزبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

گفتي كه : مي بوسم تو را گفتم تمنا مي كنم

گفتي كه : گر بيند كسي ؟ گفتم كه : حاشا مي كنم

گفتي: ز بخت بد اگر ، ناگه رقيب آيد ز در ؟

گفتم كه : با افسونگري ، او را ز سر وا مي كنم

گفتي كه : تلخي هاي من گر ناگوار افتد مرا

گفتم كه: با نوش لبم ،آنرا گوارا مي كنم

گفتي : چه مي بيني بگو در چشم چون آيينه ام ؟

گفتم كه : من خود را در او عريان تماشا مي كنم

گفتي كه : از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند

گفتم كه : با يغماگران ، باري مدارا مي كنم

گفتي كه : پيوند تو را با نقد هستي مي خرم

گفتم كه : ارزان تر از اين من با تو سودا مي كنم

گفتي : اگر از كوي خود ، روزي تو را گويم برو؟

گفتم كه: صد سال دگر امروز و فردا ميكنم

(سیمین بهبهانی)

مهر خوبان

***

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد

رخ شطرنج نبرد آن چه رخ زیبا برد

***

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سمک تا به سُهایش کشش لیلی برد

***

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

***

من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

***

 جام صهبا به کجا بود ، مگر دست که بود

که در این بزم بگردید و دل شیدا برد

***

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد

***

خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام

با برافروخته رویی که قرار از ما برد

***

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خم ابروت ، مرا دید و ز من یغما برد

***

همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت

همه را پشت سر انداخت ، مرا تنها برد

***

محمدحسين طباطبايي


شاعر
"این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست"
در تنهايی درگذشت ...

 
استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی دکتر خسرو فرشیدورد پس از عمری تلاش و خدمت برای پژوهش و بررسی زبان فارسی و نگارش کتابهای متعدد در این مورد ، چندی قبل در تنهایی و بیماری در "سرای سالمندان نیکان" در تهران به دیار باقی شتافته اند .متاسفانه خبر درگذشت این استاد ارزشمند و از مفاخر فرهنگی این دیار آنچنان که باید و شاید  در رسانه ها منعکس نشده است.
دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای شهرت جهانی و دیدگاههای ویژه در عرصه دستور زبان بود..مقالات و کتابهای فراوان و بسیار ارجمندی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است.

فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد و چندی پیش به سرای سالمندان نیکان منتقل شد که در آنجا دار فانی را وداع گفت. دکتر فرشیدورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی عشق او به ایران و فرهنگ این سرزمین را نشان می دهد:

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

یادش گرامی ...

(۱۳۹۰/۶/۲۶ عصر ۱۲:۴۷)دن ویتو کورلئونه نوشته شده: [ -> ]

شاعر
"این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست"
در تنهايی درگذشت ...

:heart: یادش جاوید ...

این ترانه زیبا با صدای ستــار :

http://www.4shared.com/get/OMiAMbBz/khak.html

 

من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم ، نوشتن انفجار است
می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند.

 
می نویسم تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره ، تا پرنده
گربه ، ماهی و صدف
مرا بفهمد.


می نویسم
تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان
                             
رهایی بخشم


می نویسم
تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت و تکراری برهانم

 

می نویسم
تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها
و از تیغ سانسور
                     
برهانم


می نویسم
تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی
                              
رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم.

تنها زن و نوشتن
ما را از مرگ می رهاند.
                                          
                                           
نزار قبانی (ترجمه احمد پوری)


( مولانا )

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

بس فتنه و شور در جهان حاصل شد

صد نشتر عشق بر رگ روح زدند

یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

..................

( مهری رحمانی )

خوشا بر من که محبوبی را بر گزیده ام که در قلب مردمان هم جای دارد. پس در شایستگی او برای مهرورزی تردیدی نیست.

..........

من هر کسی را که به محبوب من مهر ببخشد سپاس خواهم گفت.

.........

بیایید روز چهاردهم فوریه - روز عشق - را جهانی کنیم. چرا که عشق شرق و غرب نمی شناسد ایدئولوژی و فرهنگ محدودی ندارد. از قید زمان و مکان آزاد است. عشق حقیقتی است که از دل آدمی بر می آید و جهان را سر ریز از برکت خویش می کند.

عشق آبی است و در پایان به آسمان می رسد.

مهری رحمانی متولد 1329 در شهر تهران در دانشگاه تهران در رشته زیست شناسی تحصیل کرده و در همین رشته تدریس می نماید. اما مطالعات آزاد و مستمر او درباره همه علومی است که به شناخت آدمی کمک می کنند. .مثل : روانشناسی - جامعه شناسی - هنر - ادبیات و حتی تاریخ و فلسفه.او بر این عقیده است که اگر از چشم یک رشته از دانش به انسان بنگریم تصویری یک بعدی از او بدست خواهیم آورد . آثار این نویسنده و شاعر و منتقد ادبی و هنری ( که دستی هم بر هنر نقاشی دارد)

نمونه های زیر می باشد :

1- سهراب جانی که ناشناخته رفته ( انتشارات البرز )

2- حدیث مهر از طعم میوه ممنوعه ( انتشارات البرز )

3- نامه های عاشقانه یک زن ( انتشارات البرز )

4- درد تکرار (رمان) - ( انتشارات البرز )

5- دارم شبیه خودم می شوم (شعر) - ( نشر نخستین )

6- سالار های غمگین - ریشه های فرزندسالاری در ایران ( نشر پیکان )

(حافظ)

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری بر گزیده ام که مپرس

:heart::heart::lovve::lovve:


http://up3.iranblog.com/images/edvqbhrjkaih33m39kxw.jpg

**********

به من از روزاي كوتاه ، شباي سرد زمستون

زوزه ی سگ هاي ويلون ، شب خلوت خيابون

زير سقفاي شكسته ، رگ تند باد و بارون

گنجه هاي پرِ هيچی ، حسرت يه لقمه ی نون

بگو ؛

        بگو با همیم ولي ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از سرفه ی برگا ، سينه ی زخمي پاييز

ترس گنجشكاي عاشق ، از مترسك هاي جاليز

سر موندن و نرفتن ، بوته با گُلاش گلاويز

پٍُر پَرهاي شكسته ست ، قفساي زرد پاييز

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از دستاي تب دار ، لباي تناسه بسته

روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته

ديدن مردي كه زيرِ ، سايه ی خودش نشسته

با همه آوارگي هاش ، دل به موندن تو بسته

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون

**********

این شعر را صالح علا در شروع برنامه هفتگی اش ، پنجشنبه شب گذشته در رادیو پیام خواند. احتمالا سروده خودش است مگر اینکه خلافش ثابت شود!

(۱۳۹۰/۷/۲ عصر ۰۶:۳۷)میثم نوشته شده: [ -> ]

به من از روزاي كوتاه ، شباي سرد زمستون

زوزه ی سگ هاي ويلون ، شب خلوت خيابون

زير سقفاي شكسته ، رگ تند باد و بارون

گنجه هاي پرِ هيچی ، حسرت يه لقمه ی نون

بگو ؛

        بگو با همیم ولي ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از سرفه ی برگا ، سينه ی زخمي پاييز

ترس گنجشكاي عاشق ، از مترسك هاي جاليز

سر موندن و نرفتن ، بوته با گُلاش گلاويز

پٍُر پَرهاي شكسته ست ، قفساي زرد پاييز

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون


به من از دستاي تب دار ، لباي تناسه بسته

روی ریگ داغ دویدن ، با پای زخمی و خسته

ديدن مردي كه زيرِ ، سايه ی خودش نشسته

با همه آوارگي هاش ، دل به موندن تو بسته

بگو ؛

        بگو با همیم ،

           ولي از دوريت نگو ، منو نترسون

**********

این شعر را صالح علا در شروع برنامه هفتگی اش ، پنجشنبه شب گذشته در رادیو پیام خواند. احتمالا سروده خودش است مگر اینکه خلافش ثابت شود!

این شعر رو ستار هم اجرا کرده. جزو ترانه های زیبای او هم هست. این هم لینک دانلودش 

 
" لبخند ها "
 
زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی
 
لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت
 
و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه اما به هر حال لبخند بود
 
امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است
 
من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند
 
و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت می آورم
 
ولی تو می گویی به لبخند نیازی نداری
 
چرا که بی اندازه خسته ای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من
 
من خود نیز خسته ام از لبخندهای بیگانه
 
من نیز خسته ام از لبخندهای خود
 
لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان می شوم
 
لبخندهایی که مرا عبوس تر می کنند
 
در حقیقت من هیچ لبخندی نیست
 
تو در زندگی من آخرین لبخندی
 
لبخندی بر چهره ای که هرگز متبسم نمی شود
 
شاعر: یوگنی یفتوشنکو
 
از مجموعه شعر " پیوندهای ناپیدا "

http://up1.iranblog.com/images/wor6z5q2ckf1hz4bn.jpg


القصيدة تطرح اسئلتها            شعر پرسش می کند


يسرني جدا..             بسیار خرسندم

بان ترعبكم قصائدي             که شعرهایم شما را به وحشت افکنده

وعندكم, من يقطع الاعناق..                با آن همه جلاد گردن زن!


يسعدني جدا .. بان ترتعشوا             بسیار خوشبختم که به لرزه افتاده ای

من قطرة الحبر..             از یک قطره مرکّب

و من خشخشة الاوراق..             و صدای خش خش کاغذ


يا دولة.. تخيفها اغنية             ای حکومتی که می هراسی از ترانه

و كلمة من شاعر خلاق..             و واژه ای ، از شعر نو آور


يا سُلطة..             ای حکومتی که

تخشى على سلطتها             می هراسی بر حکومتت

من عبق الورد ... و من رائحة الدراق             از شمیم گل ... و از رایحه هلو


يا دولة..             ای حکومتی که

تطلب من قواتها المسلحة             نیروهای مسلح را فرمان می دهی

ان تلقي القبض على الاشواق...              تا شوق را بازداشت کنند...


يطربني..             به وجد می آیم

ان تقفلوا ابوابكم             وقتی که درها را بسته اید

و تطلقوا كلابكم             و سگ ها را رها کرده اید

خوفا على نسائكم             

من ملك العشاق..             از بیم پادشاه عشق ، بر زنان خویش


يسعدني             خوشحالم

ان تجعلوا من كتبي مذبحة             که کتاب هایم را قربانگاه کرده اید

و تنحروا قصائدي             و شعرهایم را سر می برید.

كأنها النياق..            (شعرهایم را چون شتر ذبح می کنید)


فسوف يغدو جسدي            پیکر من روزی بارگاهی می شود

تكية.. يزورها العشاق            که دلدادگان به زیارتش می شتابند.


يقرؤني رقيبكم..           مزدور خود را به سوی من خوانده اید

و هو يسن شفرة الحلاقة..           که آن تیغ سانسور است

كأنما رقيبكم           من دشمنم با شما

-في اصله- حلاق..           در اصل سانسور


ليس هناك سُلطة            هیچ قدرتی نیست که بتواند

يمكنها ان تمنع الخيول من صهيلها            اسب ها را از شیهه کشیدن

وتمنع العصفور ان يكتشف الافاق            و گنجشک ها را از یافتن سرزمین ها باز دارد 

فالكلمات وحدها..            

ستربح السباق..           در این رقابت ، تنها واژگان برنده خواهند بود ...


ستقتلون كاتبا..            چه بسا نویسنده ای را بکشید ،

لكنكم لن تقتلوا الكتابة..            اما نوشتن را نخواهید کشت

وتذبحون, ربما, مغنيا            خواننده ای را ، چه بسا ، سر ببرید

لكنكم لن تذبحوا الربابة..            اما چنگ را سر نتوانید برید.


تسع وتسعون امرأة..            نود و نه زن را در حرمسرایتان

تقبع في حريمكم            کنار هم گرد آورده اید ، در یک اتاق

فالنهد قرب النهد..           سینه به سینه

والساق قرب الساق..           ساق به ساق

و كل شيئ جاهز            همه چیز آماده است،

وثيقة النكاح.. او وثيقة الطلاق..            قباله ازدواج و برگه طلاق


و الخمر في كؤوسكم           باده در پیمانه هایتان

و النار في الاحداق           همچون اجاق

و تمنعون دائما قصائدي            اما شعر مرا پیوسته ممنوع کرده اید

حرصا على مكارم الاخلاق!!            برای حراست از مبانی اخلاق!!


انتظروا زيارتي..            پس چشم به راه من باشید

فسوف آتيكم بدون موعد            که بی خبر خواهم آمد

كأنني المهدي..            مانند مهدی ،

او كأنني البراق..            یا همچون بُراق ...


انتظروا زيارتي            چشم به راه من باشید ...

فلست محتاجا الى معرف            که من نیازی به معرف ندارم

فالناس في بيوتهم يعلقون صورتي..            مردم ، همه عکس مرا خواهند آویخت ...

لا صورة السلطان..            در خانه هاشان ، به جای تصویر پادشاه

انتظروني.. ايها الصيارفة            منتظرم باشید ، ای گروه دلالان!

يا من بنيتم من فلوس النفط.            ای که از پول نفت ، بنا کرده اید

اهراما من النفاق..            اهرامی از نفاق ،

يا من جعلتم شعرنا .. ونثرنا..            و شعر و نثر ما را بدل کرده اید

دكانة ارتزاق..            به دکان ارتزاق!


انتظروا زيارتي..            چشم به راه من باشید ،

فالشعر يأتي دائما            که شعر پیوسته بیرون می تراود

من عرق الشعب, ومن ارغفة الخبز            از عرق جبین مردمان ... و از گرده های نان

ومن اقبية القمع..            و از سیاهچاله های سرکوب

ومن زلازل الاعماق..            و از زلزله های برآمده از ژرفاها.


مهما رفعتم عاليا اسواركم            هر اندازه دیوارها را بلند سازید

لن تمنعوا الشمس من الاشراق..            خورشید را از طلوع کردن باز نخواهید داشت.

*********

شاعر : نزار قبانی

مترجم : مهدی سرحدی / از مجموعه شعر «چه کسی معلم تاریخ را کشت؟»


می خواهم از کسی بنویسم که برایم محبوبترین فرد در شاخه های مرتبط  با سینما و ادبیات  است.

آقای نوستالژی، احساس، حافظه و سینما :استاد پرویز دوایی

کسی که بهترین و زیباترین لحظه های حسی ام را با نوشته هایش داشته ام.

کسی که به قول عزیزی : نوشته هایش (خراب) احساسم می کند، با نوشته هایش مهربان تر می شوم و عاشق تر.........

کسی که اگر فقط یک خشنودی بابت زندگی  کردنم داشته باشم و در صورت نبودنم، حسرت غرق نشدن در دنیایش را داشتم، شعر (دستم نمی رود که بنویسم نوشته)های این نازنین بود.

بارها آرزو کرده ام که یعنی می شود زمانی از نزدیک زیارتش کنم و محکم بغلش کنم و دستش و رویش را ببوسم و بگویم که استاد! چه کرده ای با ما با نوشته هایت، احساست و شعرهایت..........

وقتی در شماره ی 400 مجله ی فیلم، از مرگ سخن گفت، تمام بدنم به لرزه افتاد و چشم هایم اشک آلود شد. خدا سایه اش را 100 سال دیگر بر سر ما نگاه دارد...........

انتخاب نوشته ای از او به عنوان (متن ادبی زیبا) برای من که با کارهایش زندگی می کنم  بسیار سخت است.تقریبا غیر ممکن.سوگلی نوشته هایش برای من (چشم عسلی) است. از کتاب بولوار دلهای شکسته. کتاب هایش را بخوانید اگر مثل من دلی نازک دارید، اگر گذشته بازید و عاشق سینما که اگر نخوانید، چیزی کم دارید: باغ، سبز پری، بازگشت یکه سوار، ایستگاه آبشار، بولوار دلهای شکسته و امشب در سینما ستاره. ترجمه های زیبایی هم دارد:بچه ی هالیوود، استلا، تنهایی پرهیاهو و کلی ترجمه ی سینمایی که خارج از این مجال است.

گفتم که نمی توانم به عنوان (متن ادبی زیبا) بخشی از نوشته هایش را گزینش کنم.اما خود ایشان در کتابهایش نقل قولهای فراوانی را از این و آن آورده است که زیبایند و فوق العاده......

گاهی هم مرجع حیرت انگیزی را کشف می کند و نقل قولی ساده را از آن می آورد که در عین سادگی، بسیار زیباست.نمونه اش :

((....بعد بیدار شدم و دیگر راست بود.

همه چیز را دیدم: آسمان گلهای سرخ،

خانه ی داودی ها، درخت پرتقال،

کتاب سیب، همه را دیدم و همه را

دوست داشتم و با همه تا آخر عمر زندگی کردم....))

به مرجع این نوشته دقت کنید!:

این شعر، برگرفته از یک مجموعه ی اشعار کودکان، اثر دیک لینک، شاعر هشت ساله است!.(از کتاب بازگشت یکه سوار)

و یا :

((... امروز خیال داشتم کار کنم،

ولی پرنده ای قهوه ای بر درخت سیب می خواند،

و پروانه ای بر سر مزرعه می پرید،

و همه ی برگ ها مرا صدا می زدند،

و باد زمزمه کنان بر زمین می وزید،

و رنگین کمانی دست نورانی اش را به سویم دراز کرده بود،

و کار من زمین ماند ...))

نوشته ای از ریچارد لوگالی ین (از کتاب امشب در سینما ستاره).............

بازهم تاکید می کنم که خواندن نوشته های این بزرگمرد نازنین را از دست ندهید.

با احترام.حمید هامون

با سلام خدمت شما سروران عزیز

(فروغ فرخزاد)

[تصویر: froogh.jpg]

بیوگرافی و زندگینامه

: فروغ‌ فرخزاد شاعره‌ معاصر در سال‌ 1313 شمسي‌ در تهران‌ به‌ دنيا آمد. فروغ‌ پس‌از پايان‌ كلاس‌ سوم‌ دبيرستان‌ به‌ هنرستان‌ بانوان‌ رفت‌ و خياطي‌ و نقاشي‌ ياد گرفت‌. درشانزده‌ سالگي‌ به‌ پرويز شاپور يكي‌ از بستگان‌ مادرش‌ كه‌ پانزده‌ سال‌ از او بزرگتر بود دل‌ باخت‌ و عليرغم‌ مخالفت‌ خانواده‌ با او ازدواج‌ كرد و به‌ اهواز رفت‌; ولي‌ كمتر از دو سال‌بعد از همسرش‌ طلاق‌ گرفت‌ و به‌ تهران‌ بازگشت‌ . فروغ‌ شاعري‌ را از هفت‌ سالگي‌ آغاز كرد و نخستين‌ مجموعه‌ شعر او در سال‌ 1331چاپ‌ شد. دومين‌ مجموعه‌ شعر فروغ‌ (ديوار) در بيست‌ و يك‌ سالگي‌ اين‌ شاعره‌ چاپ‌ شد و بدليل‌ برخي‌ گستاخي‌ها و سنت‌ شكني‌ ها مورد نقد و سرزنش‌ ادبا قرار گرفت‌. فروغ‌ فرخزاد يك‌ سال‌ بعد عليرغم‌ ملامت‌ شخصيتهاي‌ ادبي‌، سومين‌ مجموعه‌ شعر خود بنام‌ عصيان‌ را چاپ‌ كرد; اين‌ سه‌ مجموعه‌ شعر اشعاري‌ بودند زنانه‌ ، سركش‌، رومانتيك‌ وبحث‌ انگيز. فروغ‌ سپس‌ جذب‌ فعاليتهاي‌ سينمائي‌ شد و در سال‌ 1338 براي‌ مطالعه‌ و تجربه‌ سينما به‌ انگلستان‌ رفت‌. وي‌ پس‌ از بازگشت‌ در سال‌ 1341 فيلم‌ مستندي‌ از جذاميان‌ تبريز بنام‌ ( خانه‌ سياه‌ است‌) تهيه‌ كرد كه‌ اين‌ فيلم‌ در سال‌ 1342 برنده‌ جايزه‌ بهترين‌ فيلم‌ مستند فستيوال‌ اوبرهاوزن‌ ايتاليا شد. فروغ‌ در روز دوشنبه‌ 24 بهمن‌ 1345 دراثر سانحه‌ تصادف‌ رانندگي‌ در سن‌ سي‌ ودو سالگي‌ در گذشت‌. آثار: مهم‌ترين‌ آثار فروغ‌ فرخزاد عبارت‌ است‌ از: اسير(1331) ،ديوار ( 1335) ،عصيان‌( 1336) تولدي‌ ديگر( 1342) ايمان‌ بياوريم‌ به‌فصل‌ سرد( 1352) برگزيده‌ اشعار( 1353) گزينه‌ اشعار( 1364) كه‌ سه‌ كتاب‌ اخير پس‌ ازمرگ‌ وي‌ منتشر شدند.

[تصویر: farokhzad.jpg]
تهران - خیابان دربند - گورستان ظهیر الدوله

( اسیر )

ترا مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

توئي آن آسمان صاف و روشن

من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

 

ز پشت ميله هاي سرد و تيره

نگاه حسرتم حيران برويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر بسويت

 

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

 

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

 

ز پشت ميله ها، هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد برويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد بسويم

 

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

 

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را

روحش شاد :heart:cryyy!:lovve:

  ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد، نه در ان چیزی که بدان مینگری!

                                                                                  (اندره ژید)

با سلام خدمت شما سروران عزیز

احمد شاملو

چندبار امید بستی و دام برنهادی


تا دستی یاری دهنده، کلمه ای مهر آمیز،


نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟


چند بار دامت را تهی یافتی؟


 از پای منشین، آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری!

....................

درلحظه

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم و زمان را لمس میکنم

معلق و بی انتها عریان می ورزم می بارم می تابم

آسمان ام ستارگان و زمین و گندم

عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم

چنان که نتدری از شب می درخشم

و فرو می ریزم.

با سلام خدمت شما سروران عزیز

:heart:

( وداع )

فروغ فرخ زاد

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که درآن نقطه ی دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق

زین همه خواهش بی جا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

 شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

طهران - مهر ماه 1333

روحش شادcryyy!

هنگامی که دست روزگار سنگین

و شب بی آواز است

زمان عشق ورزیدن و اعتماد است.

و چه سبک است دست روزگار و چه پر آواز است شب

هنگامی که آدمی عشق می ورزد

و به همگان اعتماد دارد.

خلیل جبران

19 دسامبر 1916

درود فراوان بر همگی دوستان.

در این ادینه ی پاییزی،خالی از لطف نیست که با شعر بسیار زیبای زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م.امید) در وصف پاییز، حال و حوای پاییزی به کافه بدهیم.

باغ من.

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش                                                                    

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش.

 

ساز او باران ، سرودش باد.

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست.

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست.

 

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

 

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها،پاییز.

مهدی اخوان ثالث (م.امید) تهران خرداد 1335

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها،پاییز.

با سلام خدمت شما سروران عزیز

بمناسبت 7 آبـان رور جهانی بزرگداشت کـوروش بـزرگ

"منشور کوروش بزرگ" یک استوانهٔ سفالین پخته شده ‌است که در تاریخ ۱۸۷۸ میلادی، در پی کاوش در محوطهٔ باستانی بابِل، کشف شد. در آن کوروش بزرگ رفتار خود را با اهالی بابِل، پس از پیروزی شرح داده ‌است. این سند به عنوان "نخستین منشور حقوق بشر "شناخته شده و به سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل آن را به بسیاری از زبان‌های رسمی سازمان منتشر کرد. نمونهٔ بدلی این استوانه، در مقر اصلی سازمان ملل، در شهر نیویورک نگهداری می‌شود. این منشور ارزشمند در شهریور ماه سال ۱۳۸۹ طی مراسمی رسمی از طرف موزه بریتانیا به ایران قرض داده شد، که آن را برای بازدید عموم در موزهٔ ایران باستان در معرض نمایش قرار دادند و در تاریخ ۲۷ فروردین سال ۱۳۹۰ به لندن بازگردانده شد. آنچه در ادامه ی  می خوانید همان متن مشهور منشور کـوروش بـزرگ است که به قلم "صادق علی حق پرست" بصورت شعر نوشته شده است که به شما دوستان و تمام کسانیکه به ایران و ایرانی بودن عشق می ورزند تقدیم می گردد.

منشور کـوروش بـزرگ به زبان شعر


جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود

نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد

بناکرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور

پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت

نکرده اراده به خوبی مهر
در آویخت با خالق این سپهر

در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید

به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک

شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش

خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظرکرد بر حالشان

برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم وبر

چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان

سراسر زمینهای گوتی وماد
به کوروش شه راست کردار داد

منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادمان مردمان

منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر

روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود

براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار

سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد، سپاهی ز من

رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز وبرگ

به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد

اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا

مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان

نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود

من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم

کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر ولشکری

پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد

به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار

به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت

میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین

ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها

نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان

به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام

ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز

مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است

غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست

چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید

نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن

که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

فرمان دادم تا بدنم را بدون این که مومیایی کنند و یا در تابوت بگذارند در گور قرار دهند تا ذرات تنم خاک ایران شود

>> کورش کبیر <<

:ttt1:ttt1:ttt1

"مجهول ماندن ، رنج بزرگ روح ادمی است . یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر به اشنا نیازمند تر است."

                                                        (برگرفته از کویر)

 با سلام خدمت شما سروران عزیز

 شعر از دوست خوبم ( بهنوش سلگی ) با تشکر

سکوتی میکنم تلخ تر از مُردن برای

آرزوهایی که بود و حالا

نیست..

خیالهایی که بود و حالا

نیست..

امیدهایی که بود و حالا

نیست..

آه میکشم فراتر از درد زخم باز شده برای

رنج هایی که میکشم و

می خندم..

خیانت هایی که میبینم و

می گذرم..

ظلمهایی که در حقم میشودو

تحمل میکنم..


...................

سالهاست

به خود میگویم

این نیز میگذرد...

عمرم گذشت و

این و آن نگذشتند

در سینه ی تنگم

انبار گشته اند

امروز غم هایم

دیگر نمیدانم با کدامین جمله

روزهایم را بگذرانم..؟؟

سرگشته و حیران

غرق در افکار حود

باز میگویم::


این نیز بگذرد....




صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
آدرس های مرجع