تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: سکانسهای به یاد ماندنی
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10

یکی از سکانس های مورد علاقه ام، سکانس گفتگوی ماریون و نورمن بیتز در فیلم روانی (1960) ساخته آلفرد هیچکاک می باشد که در واقع یکی از مهم ترین سکانس های این فیلم به شمار می رود. این سکانس در بردارنده نکاتی مهم است. پیش از این  سکانس، با شخصیت نورمن تا حدی آشنا شده بودیم. در این سکانس، به دلایل اینکه نورمن چنین شخصیتی دارد و تاثیراتی که محیط روی او داشته است، پی می بریم.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876201_933_b1a0436f08.jpg

از لحظه ای که گفتگو شروع می شود دیگر ماریون و نورمن را با هم در یک فریم نمی بینیم. از نظر نور پردازی ماریون در پس زمینه ای با نور ملایم قرار دارد. در حالی که نورمن در گوشه تاریکی از اتاق نشسته و نیمی از صورتش در سایه قرار دارد که در واقع اشاره ای است به دوگانه بودن شخصیتش. بر خلاف ماریون که پشت سرش قاب عکسی دایره ای شکل دیده می شود، پشت سر نورمن قاب هایی به شکل مستطیل می بینیم که خطوط متقاطع آنها نشانه دیگری بر درگیری و تنش درونی شخصیت نورمن است. همچنین، دوربینی که بر خلاف ماریون، در مورد نورمن هم سطح چشم ها قرار نمی گیرد و از زاویه ای پایین تر وی را نشان می دهد، نیز نشانه ای بر عدم تعادل می باشد. از همه مهم تر، پرنده های تاکسیدرمی شده و سایه های ترسناکشان که در فریم های مربوط به نورمن دیده می شوند، سبب می شوند که در نظر بیننده، هاله ای رعب انگیز شخصیت نورمن را احاطه کند.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876009_933_567a35ebe8.jpg

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876336_933_df4cd97e30.jpg

دیالوگ ها نیز در بردارنده نکات مهمی است:

نورمن:شما کجا می ری؟ البته قصد فضولی ندارم...

ماریون: اوم...دنبال یک جزیره اختصاصی می گردم.

نورمن: از چی داری فرار می کنی؟

ماریون: چرا همچین سوالی می کنی؟

نورمن: هیچی. مردم هیچوقت از چیزی فرار نمی کنند. راستی بارون خیلی طولانی نبود. میدونی به چی فکر می کنم؟ به نظر من همه ما در دام های شخصی خودمان گرفتاریم. خیلی تقلا می کنیم و دست و پا میزنیم. چنگ و دندون نشون می دیم و پنجول میزنیم، ولی فقط به هوا، فقط به همدیگه. با این همه حتی نمی تونیم یک اینچ هم از جامون تکون بخوریم.

ماریون: گاهی هم خودمون عمدا وارد این دام ها می شیم...

نورمن: من توی دام خودم متولد شدم. دیگه برام اهمیتی نداره..

ماریون: ولی باید داشته باشه....

نورمن: می گم نداره، ولی در اصل برام اهمیت داره!

این نکته را نباید فراموش کنیم که نورمن با وجود نامتعادل بودن شخصیت در بسیاری موارد شبیه افراد عادی است. یکی از شباهت هایی که نورمن با افراد عادی دارد همین مساله گرفتار بودن در دام های شخصی است.

آنچه از این بخش از گفتگوی نورمن و ماریون حاصل می شود این است که دو نوع دام وجود دارد، بعضی دام ها هستند که از بدو تولد در آنها گرفتاریم و در بعضی دیگر با اراده و انتخاب خود وارد می شویم. دامی که ماریون در آن گرفتار شده است، بی تردید از نوع دوم است. ولی گرفتاری نورمن از کدام نوع است؟ به نظر میرسد ترکیبی از هر دو نوع. شاید نفوذی که مادر بر روی او داشته و شرایط دوران کودکی دامی از نوع اول باشد. ولی آیا قتل مادر و راه حلی که برای فراموش کردن آن برگزیده است، را می توان با قاطعیت از همین نوع دانست؟ دام ها و تله هایی از همین نوع هستند که با وجودی که قدرت انتخاب داریم به آنها وارد می شویم و چه بسا باعث شوند دیگر نتوانیم به زندگی عادی بازگردیم. به علاوه نورمن با به قتل رساندن ماریون در سکانسی دیگر انتخاب می کند که به دام های بیشتری قدم بگذارد...

****

ماریون: می دونی، اگه کسی با من اونطوری صحبت می کرد- اونطوری که شنیدم اون با تو صحبت کرد...

نورمن: بعضی وقتا وقتی با من اون جوری صحبت می کنه، دلم می خواد برم اون بالا و بهش ناسزا بگم و برای همیشه ترکش کنم! یا حداقل دیگه بهش محل نذارم. ولی می دونم که نمی تونم این کارو بکنم. اون مریضه...

ماریون: قوی به نظر می رسید…

نورمن: نه منظورم اینه که "مریضه". مادر مجبور بود بعد از مرگ پدرم منو به تنهایی بزرگ کنه. من فقط پنج سالم بود و این قضیه خیلی روش فشار آورد. البته مجبور نبود که سر کار بره، چون پدرم مقداری پول برایش باقی گذاشته بود. به هر حال چند سال پیش مادرم با اون مرد آشنا شد و اون مرد مادرم را ترغیب به ساختن این متل کرد. اون قدرت اینو داشت که مادر رو ترغیب به هر کاری بکنه... و وقتی او هم مرد، دیگه واقعا شوک بزرگی برای مادر بود. و شیوه ای که او مرد هم ... به نظرم وقتی شما مشغول غذا خوردن هستی نباید در مورد این چیزا صحبت کنیم. به هر حال اون قضیه واقعا صدمه بزرگی برای مادر بود و دیگه چیزی برای او باقی نماند.

ماریون: به جز تو..

نورمن: پسر آدم جانشین خوبی برای معشوقش نیست...

ماریون: چرا نمی ری جای دیگه ای زندگی کنی؟

نورمن: به یک جزیره اختصاصی برم، مثل تو؟

ماریون: نه. نه مثل من...

نورمن: نمی تونستم اون کارو بکنم. چه کسی ازش مراقبت کنه؟ مادر تنها می مونه و آتش بخاری که خاموش بشه، خانه مثل یک قبر سرد و نمناک می شه. اگه کسی رو دوست داشته باشی این کار رو با او نمی کنی، حتی اگه ازش متنفر باشی هم این کار رو نمی کنی... و متوجه هستی که من ازش متنفر نیستم، من از چیزی که شده متنفرم. از مریضی اش متنفرم.

ماریون: بهتر نیست او را جایی بگذاری؟

نورمن: منظورت از جایی یک موسسه است؟ تیمارستان؟ مردم همیشه به تیمارستان می گن "جایی". می گن "بذارش یه جایی!"...

ماریون: متاسفم نمی خواستم منظورم بی توجهی قلمداد بشه...

نورمن: تو از توجه چی میدونی؟ تا حالا داخل یکی از اون جاها رو دیدی؟ خنده ها و گریه ها و چشم های بی رحمی که مراقب تو هستند؟...مادر من اونجا باشه؟ ولی اون بی آزاره، مثل یکی از این پرنده های تاکسیدرمی شده بی آزاره...

 

...

 

او به من احتیاج داره، از اون دیوانه های هذیان گو نیست. فقط گاهی وقتا یک کم به سرش می زنه! همه ما گاهی به سرمان میزنه. تا حالا برات اتفاق نیفتاده؟

ماریون: چرا، بعضی وقت ها... حتی یک بار هم میتونه کافی باشه...

 

...

 

خسته هستم و فردا یک رانندگی طولانی برای برگشت به فینیکس در پیش خواهم داشت.

نورمن: فینیکس؟

ماریون: اونجا به یک دام شخصی قدم گذاشتم ومی خوام برگردم و خودم رو از توی اون بیرون بکشم ... قبل از اینکه خیلی دیر بشه...

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1321876274_933_d86006f203.jpg

شباهت دیگری که نورمن با افراد عادی دارد، منطقی بودن اوست. نورمن بیتز در گفتگو نشان می دهد که حداقل به اندازه یک فرد عادی منطقی است و قادر است یک فرد عادی (ماریون) را مجاب و قانع کند. در این بخش است که ماریون تحت تاثیر حرف نورمن قرار می گیرد و تصمیم می گردد دوباره برگردد و خود را از دامی که به آن قدم نهاده است نجات دهد. وقتی این هوش و منطقی بودن نورمن را در کنار توصیفی قرار دهیم  که وی از دامی که در آن گرفتار شده است ارائه کرد، شاید به نظر بعضی از بینندگان برسد که نورمن به گونه ای بهانه می تراشد و با سرپوش گذاشتن بر روی وجدان خود می خواهد به خود بقبولاند که یک روانی است.

یکی دیگر از نکاتی که در دیالوگ این سکانس دیده می شود، عشقی است که نورمن به مادرش دارد، همان عشقی که در پایان فیلم سبب شده است روان شناس، جنایت را از نوع جنایت های ناشی از عشق در نظر بگیرد.

احساسی که نورمن بیتز با قاطعیت نسبت به مادرش نشان می دهد چه بسا احساسی است که هر مادری آرزو می کند پسرش نسبت به او داشته باشد، ولی این عشق، در نهایت برای نورمن به شکل دام درآمده و او را گرفتار کرده است... و نیز در قسمتی که می گوید مادرش به اندازه پرنده های تاکسیدرمی شده بی آزار است، سرنخی از سرنوشتی که به سر مادرش آمده است به بیننده می دهد...

خوب من ترجیح میدم که ده ده تا صحنه های به یاد ماندنی از فیلم ها رو بزارم (تقریبا مثل اون تاپ 100) و تلاش هم میکنم از فیلم های خیلی معروف بزارم که همه دیده باشن و نیز سعی بر اینه که فیلم های کلاسیک باشند.

زیاد ترتیب در لیست رعایت نشده و شماره ها صرفا برای شمردن اند نه برای ارزیابی

1. لبخند چارلی چاپلین پس از شناخته شدن توسط دختر در روشنایی های شب

2. وقتی که پس از رفتن رت ، اسکارلت میگه : هر چی باشه فردا هم روز خداست در فیلم بر باد رفته

3. زمانی که ریکی بلیط ها به الیزا میده و میگه همش فدای نگاخت عزیزم در کازابلانکا

4. زمانی که در فیلم روانی بیتس با خودش با صدای زنونه حرف میزنه در فیلم روانی

5. زمانی که بریکی به زنی کمک میکنه تا شوهرش پول ها رو در قمار ببره در کازابلانکا

6.زمانی که آخر فیلم پسرک دست پدرش رو میگیره و پدر گریه میکنه در فیلم دزد دوچرخه

7. زمانی که ویوین لی در اتوبوسی به نام هوس میگه هر کسی که هستی باش من همیشه به محبت افراد بی گانه متکی بودم.

8. زمانی که مارلون در فیلم در بار انداز میگه من هم میتونستم قهرمان باشم

9.جایی که در فیلم هفت سامورایی توشیرو میفونه میگه کشاورزا دزد و .... هستند ولی کی اونن رو این طوری کرد . شما سامورایی ها بودید

10. زمانی که در فیلم روشنایی های شهر بوکس بازی میکنه.

دزد دوچرخه

پسر صحنه ای را میبیند : مردی بر دوچرخه ، اما دوچرخه چه کسی ؟ ، و بر روی دوچرخه چه کسی؟


پدر بر روی دوچرخه ، مردم به دنبال او ، چند ساعت قبل فریاد دزد دزد پدر خطاب به مردم و اکنون فریاد آی دزد آی دزد مردم خطاب به پدر.

پدر در میان جمعیت و در مقابل چشمان پسرک خود پس از چند بار تحمل سیلی ها بر صورت و روان خود مورد ترحم قرار میگیرد و نا امیدانه و شرمگینانه جاده ی نا هموار زندگی را درمی نورد. پسر حامیانه دستان پدر را میگیرد.

گریه یک مرد در مقابل فرزندش

آیا یک دزد همیشه دزد بوده ، چه چیزی یک نفر را دزد میکند؟

سکانس های به یاد ماندنی از نظر بنده:

*در فیلم شمال از شمال غربی: سکانس تعقیب و گریز و تیر اندازی با شرکت کری گرانت در سازمان ملل

*در فیلم مردی برای تمام فصول: سکانس پایانی ، خیلی تکان دهنده بود

*در فیلم کازابلانکا: سکانس آخر توی فرودگاه که با دیدن چشم های خیس بوگارت در وقتی که هواپیما پرواز می کند، واقعا به عمق درد عشق این ابرمرد پی بردم.

*فیلم بدنام: سکانس مهمانی که اینگرید برگمن نگران است از اینکه مشروب کم بیاید و شوهرش به زیرزمین برود... اوج دلهره هیچکاکی

*در فیلم اره: سکانس آخر، در آن معلوم می شود که ماجراها زیر سر همان جسدی که افتاده روی زمین بود...وقتی که پیرمرد بلند می شود و در را به روی لی وانل می بندد. آخر ناامیدیcryyy!

*در فیلم امبرتو دی: آن سکانس که امبرتو با سگش جلوی قطار می رود تا خودکشی کند ولی سگ فرار می کنه و بعد هر دو به زندگی و مبارزه برمی گردند.

من مثل دوستان استاد نیستم که بتونم خوب بنویسم .اما یک صحنه از جاودانه فیلم تاریخ سینما (پدرخوانده)خیلی من رو شیفته خودش کرده.

جایی که پدرخوانده دن کورلئونه سران دیگر خانواده های مافیایی رو جمع کرده به خاطر ماجرای سولاتزو و

میگه :پسر من الان خارج از کشوره و باید ترتیبی بدم که سالم برگرده اینجا،باید تمام این کدورتها برطرف بشه ،من یه مرد خرافاتی هستم.اگر اتفاق ناگواری براش بیافته مثلا یه مأمور پلیس با تیر بکشدش یا توی سلولش خودش رو حلق آویز کنه یا صاعقه اون رو بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اون وقته که دیگه گذشت نمیکنم. ولی از نظرخودم اجازه بدین قسم بخورم ،به جان نوه هام قسم ،صلحی رو که امروزدر اینجا بهش رسیدیم من نخواهم شکست.

هملت

هملت: فلوت رو بگیرید و بزنید!

گیلدنسترن: نمی دونم چطور به دست بگیرم!

هملت: مثل دروغ گفتن آسانه! با انگشتان سوراخ هاش رو بگیرید و با دهن در اون بدمید. آهنگ موسیقی از این خارج خواهد شد. این سوراخ ها، می بینید؟

گیلدنسترن : با این همه من نمی تونم آهنگ موزونی بزنم قربان.

هملت: پس حالا متوجه شدید که چقدر منو حقیر می شمرید؟! می خواهید از من آهنگ دربیارید. تصور می کنید همۀ پیچ و خم طبع منو می شناسید، شما می خواهید به قلب اسرار من پی ببرید، تصور می کنید تمام آهنگهای زیر و بم سرشتم رو کشف کرده اید، ببینید در این نی کوچک چه آهنگهای لطیفی پنهان است، ولی شما قادر نیستید که این فلوت رو به سخن گفتن وادارید.خیال می کنید واداشتن من به سخن گفتن از این فلوت آسان تره؟ نام هر سازی رو که می خواهید به روی من بگذارید، شاید بتونید بر پرده های من انگشت بگذارید، ولی به صدا در آوردنم...هیهات.....

 

پادشاه(عموی هملت): هملت، پولونیوس کجاست؟

هملت: سر شام!

پادشاه : سر شام؟ کدام شام ؟

هملت : جایی نیست که خودش مشغول خوردن باشه، جائیست که دیگران مشغول خوردن او هستند. اکنون انبوهی از کرم های پولونیوس خوار برسرش نشسته اند. ما انواع مخلوقات رو می پروریم تا خودمون رو چاق کنیم. خودمون رو می پروریم تا کرم ها رو چاق کنیم! دولتمندان فربه و گدایان لاغر با هم فرقی ندارند، فقط دو غذای متفاوت هستند که بر یک سفره صرف می شوند.

پادشاه : افسوس......

هملت : ممکنه با کرمی که از جسم دولتمندی خورده، یک ماهی گرفت. و بعد اون ماهی رو که این کرم دولتمند خورده رو بلعیده، تناول کرد.

پادشاه : مقصودت از این سخن چیست؟

هملت : می خوام بگم چطور ممکنه روده های گدای بینوایی، گذرگاه دولتمندی باشه......

با سلام

فیلم های زیادی هستند که دارای صحنه های ماندگار و به یادماندنی هستند و

و  اگر گریزی به یکی از فیلم های جدید بزنیم و آن دشمن پشت دروازه است

که دارای چندین سکانس بیادماندنی و غیرقابل پیش بینی است

 وقتی تک تیرانداز آلمانی با بازی اد هریس (صدای آقای ممدوح) دست پسر بچه واکسی را که هنوز در شهر استالین گراد به همراه مادرش زندگی می کند و عاشق تک تیرانداز کشورش یعنی واسیلی زاید سف ( صدای آقای مظفری) است را گرفته و درحالی که پسرک گریه می کند و تک تیرانداز آلمانی می گوید:ساشای عزیزم به تو گفتم امروز رو از خونت بیرون نیا پس چرا حرف منو گوش نکردی و اومدی و پسر را به طرف خرابه ای می برد (چون تک تیرانداز آلمانی به عمد مکان اختفای او را به پسرک می گوید تا اگر این مکان لو برود بفهمد که پسرک با واسیلی همکاری دارد و پسر هم به واسیلی می گوید و واسیلی علارقم افتادن در دام از مهلکه می گریزد) و در سکانس بعد در حالی که واسیلی و دختر تک تیرانداز همراهش در دوردست متوجه جسد بی جان پسرک می شوند که از مکانی که کاملا در دید است به دار اویخته شده و جسد بی جانش در حال تاب خوردن است و در اصل از او به عنوان طعمه استفاده شده و... آنها به مادر پسرک(صدای خانم شعشعانی) که در حال ترک استالینگراد است و برای اینکه مادر سوار کشتی شود به دروغ به او می گویند که ساشا که آلمانی هم بلد بوده خیانت کرده و به جناح آلمان ها رفته است تا او را راضی به رفتن کنند و مادر پیغامی را می بوسد و به تخته ای میزند تا پسرش آن را ببیند و در انتها با جان فشانی یکی از دوستان واسیلی(با صدای آقای پطرسی) و...

البته همانطور که گفتم فیلم بسیار است مانند "جو کوچیکه" که بر اساس داستان واقعی از زنی است که بنا به دلایلی لباس مردانه می پوشد و با خط انداختن صورتش با چاقو و یادگیری عادات شش لول بندها در میان آنها زندگی می کند تا بر اثر بیماری و کار سخت و تنهایی میمیرد

با تشکر

اگر چه خودمو کوچکتر از اونی می بینم که در مقابل شما اظهار وجود بکنم ولی یکی از فیلم هایی که در دوران بچگی بسیار از دیدنش لذت بردم فیلم فرار بزرگ بود . و سکانس فرار استیو مک کوئین با موتور از روی سیم خاردار ها ، اون صحنه همیشه منو به هیجان می آورد .

فيلم شجاع دل يا Brave heart  يكي از سكانس هاي  فراموش نشدني لحظه اعدام ويليام در حالي كه او در بين تماشاچي ها همسر خودشو ميبينه و بهش لبخند ميزنه بدون داشتن هيچ ترسي  . نقطه اوج فيلم لحظه فرياد  آزادي بود .

(۱۳۹۱/۶/۱۴ عصر ۰۸:۱۴)مریلین مونرو نوشته شده: [ -> ]

یکی از فیلم هایی که در دوران بچگی بسیار از دیدنش لذت بردم فیلم فرار بزرگ بود . و سکانس فرار استیو مک کوئین با موتور از روی سیم خاردار ها ، اون صحنه همیشه منو به هیجان می آورد .

عکس مربوط به مانع اول بود که استیو از روش می پره ولی وقتی میخواد از روی مانع دوم بپره تو سیم خاردارها گیر می کنه و دستگیر می شه. (اولین بار که دیدم فکر می کردم از روی مانع دوم هم می پره ولی اینطور نشد خیلی ضد حال بود.) :ccco

(۱۳۹۱/۶/۲۰ عصر ۰۵:۱۴)شرلوك نوشته شده: [ -> ]

عکس مربوط به مانع اول بود که استیو از روش می پره ولی وقتی میخواد از روی مانع دوم بپره تو سیم خاردارها گیر می کنه و دستگیر می شه. (اولین بار که دیدم فکر می کردم از روی مانع دوم هم می پره ولی اینطور نشد خیلی ضد حال بود.) :ccco

و برای من خیلی جالب بود که وقتی استیو برگرشت به زندان در چهره اون هیچ ناراحتی دیده نمیشد و اون دوباره داشت با همون جدیت به توپ ضربه میزد

آینه قرآن

آقا مجید ظروفچی خونه ای (قد غربیل) با باغچه ای (قد قوطی کبریت) از (مش ممد گاوداری) اجاره کرده.اقدس را به خانه می آورد.اولین چیزی که به خانه ی جدید می آورند چیست؟ اقدس می گوید : آینه قرآن!. حالا بلافاصله از کجا باید آینه قرآن پیدا کنند؟آینه را اقدس پیدا می کند:آینه ی کوچک بزک دوزکش را می گذارد.مجید فکر می کند قرآن از کجا بیاورد؟ناگهان به یاد می آورد:مجید دعایی است و همیشه قرآنی کوچک را روی بازویش با خود دارد.قرآن را از جایش بیرون می آورد و ابتدا اقدس سپس خودش آنرا می بوسند و کنار آینه لب طاقچه می گذارد.دوربین به نرمی به سمت آینه قرآن میرود و صدای ماندگار پریسا با شعر حضرت حافظ طنین انداز می شود : به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل/چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم ............

آینه قرآنی به اندازه عشق و زندگی کودکانه و دوست داشتنی شان...

به یاد مرحوم استاد علی حاتمی و سوته دلان همیشه ماندگارش ...

تقدیم به دوستان ارجمند الیور هاردی و دلشدگان عزیز که مدتهاست جایشان در کافه خالیست....

با احترام : حمید هامون

یا حق

تارکوفسکی

My purpose is to make films that will help people to live, even if they sometimes cause unhappiness.

هدف من از فیلم سازی، کمک به مردم برای زندگی است؛ حتی اگر این فیلمها گاهی باعث ناخوشنودی آنها شوند.

صحنه ها و دیالوگهای ماندگار سولاریس تارکوفسکی زیاده ولی ماندگارترینش، بنظر شخصی من، آخرین لحظات فیلمه. بدون هیچ مکالمه ای فقط تصاویر خلق شده رو ببین و عمری در فکرش باش و این اعجاز کارگردانیست که عمری در تفکر و اندیشه زندگی کرده و حال در اوج بلوغ به نمایش یافته هایش میپردازد. فکر میکنی که این جزئی از کل فیلم نیست ولی خلق چنین اثری فقط از تارکوفسکی ای که عمری دور از مام وطن زندگی کرده برمیاد. برای انسانی که میتونه خارج از هر محدودیتی زندگی کنه، حصار زمان هیچ مفهومی نداره. انسان میتواند باران را هم داخل خانه اش بباراند اگر اراده کند.

حتما لازم نیست عنصر غافلگیری در فیلمی، انفجارهای متعدد بکمک جلوه های ویژه یا بمباران روحی تماشاگر باشه. گاهی با نشان دادن یک سکانس طولانی ولی تاثیرگذار میتوان انسانهای مریدی رو سالها به فکر واداشت. تارکوفسکی از کسانی است که تفکر میکارد و اندیشه ایجاد میکند. در فیلم سولاریسش مهمترین غافلگیری اش زانو زدن قهرمانش در مقابل پدر است. به همین سادگی...

 و این سکانیسست حک شده که از بالاترین نقطه عرش هم دیدنیست. تماشاگهی ابدی.

http://www.4shared.com/file/IqBvTSAC/Sol...Scene.html

http://rogerebert.suntimes.com/apps/pbcs...90301/1023

راننده تاکسی (Taxi Driver) _ محصول 1976 _ مارتین اسکورسیزی


اسکورسیزی در مقابل سکوت دنیرو (تراویس) :
اون زن رو میبینی؟ اون زن منه، اونجا هم خونه یه کاکاسیاهه!
فقط همین... میخوام بکشمش.
تا حالا دیدی یه مگنوم 44 با صورت یه زن چیکار میکنه...؟


چهارشنبه شب بود که برای اولین بار موفق شدم فیلم کمدی "بعضی ها داغشو دوست دارند" ساخته استاد "بیلی وایلدر" که با هنرنمایی "جک لمون" "تونی کرتیس" و "مارلین مونرو" مرحومه اجرا شده رو ببینم. اعتراف می کنم یکی از زیباترین کمدی هایی بود که تاکنون دیدم.taeed همه چیز فیلم زیبا و عالی بود. لمون مثل همیشه دوست داشتنی و البته دست و پا جلفتی و کرتیس به معنی حقیقی دختر.ب.ا.ز و یه جورایی از نظر من "بدمن" فیلم.
بگذریم، روده درازی بسه rrrr:چون اینجا قراره راجع به سکانس به یادماندنی صحبت کنیم. بدون هیچ اغراقی یکی از بهترین سکانس های فیلم و شاید تاریخ سینما، سکانس پایانی هست جایی که آزگود با هنرنمایی "جو ای براون" حسابی عاشق دافنی (لمون) شده و هرطور هست میخواد با اون عروسی کنه و خنده دارتر این که هرچی دافنی براش توضیح میده من اونی که میخوای نیستم، مردک به کتش نمیره که نمیره. بد نیست مروری داشته باشیم به دیالوگ های زیبای این سکانس


[تصویر: 1369417419_3181_72e2f1aef5.jpg]
[تصویر: 1369417536_3181_514539f5bb.jpg]

کاپیتان آزگود: با مامانم صحبت کردم از خوشحالی گریه اش گرفت.خواهش کرد لباس عروسی سفید اون رو تنت کنی

دافنی: آزگود، من نمی تونم  تو لباس عروسی مادرت ازدواج کنم ماها از یه جنس ساخته نشدیم

آزگود: می تونیم دستکاریش کنیم!

دافنی: نه نمیشه!. ببین میخوام رو راست باشم باهات ما نمی تونیم ازدواج کنیم

آزگود: چرا نمیشه؟

دافنی: خب اولا که من مو طلایی نیستم!

آزگود: مهم نیست

دافنی: سیگار می کشم، مرتب دود می کنم

آزگود: واسم مهم نیست

دافنی:  من گذشته وحشتناکی دارم، الان 3 ساله با یه نوازنده ساکسیفون (کرتیس) زندگی می کنم

آزگود: می بخشمت

دافنی: درضمن هیچ وقت نمی تونم بچه دار شم

آزگود: عیبی نداره چندتا رو به فرزند خوندگی قبول می کنیم

دافنی: (در این جا لمون با عصبانیت کلاه گیس زنانه را ازسرش بر میداره) انگار متوجه نیستی، آزگود، من یک مرد هستم!

آزگود: خب، هیچ کس کامل نیست!

در تصاویر چهره ملتمس و کلافه دافنی و البته آزگود مصمم به ازدواج و خوشحال کاملا مشخص هستند من که خیلی خندیدم khandeسر این سکانس و نیشم تا بناگوش باز بود! :haha::یادمون باشه که در اون دورانnnnn: موضوع ازدواج هم جنس واسه همه ساکنان زمین یک موضوع ممنوعه بوده tajob2و خب این امر چقدر میتونسته خنده رو به لبان تماشاچی بیاره (کما اینکه الان هم میاره)

البته واقعا افسوس می خورم که نسخه دوبله شده این فیلم بسیار زیبا در بازار موجود نیست و  تنها دست عده ای به اصطلاح مجموعه دار که از نظر من بیشتر لقب سودجو asabiبهشون میخوره تا عاشق هنر:lovve:، نسخه ای نصف و نیمه دوبله شده وجود داره. به هرحال خوبی ذات سینما در این هست که نیازی به دانستن زبانهای قوم بشر نیست و خیلی راحت میشه از دیدن فیلمهایی همچون این شاهکار، لذت بردmmmm:

PSYCHO 1960



سکانسی که در تلویزیون حذف شد!


مری و پالی در انتظار سرنوشتی نامعلوم نشستن و برای سپری شدن زمان با هم صحبت میکنن و به خودشون امیدواری میدن



پالی (دوست صمیمی مری) لحظه ای که مردی بد خلق برای خریدش به سمت اون میاد با سرفه کردن وانمود میکنه بیماره تا به این وسیله خودش از سرنوشتی به ظاهر تلخ نجات بده!



از اینجا سانسور شد


درست وقتی نگاهش به مردی خوش خلق و به ظاهر مهربان میافته قرقره به طرفش سر میده و با این ترفند  به مرد دلخواهش میرسه و در حقیقت خوشبختی خودش تضمین کرد!



(درست نیست همیشه در انتظار سرنوشت بود/  یه وقتا هم  رفتاری به جا و اساسی میتونه خوشبختی انسان تضمین کنه)


(چند سال قبل خیلی راحت میتونستم به مهمترین خواستم برسم اما یه لحظه تردید کردم و فرصت از دست رفت! / این صحنه من به اون لحظه میبره و حسرت میخورم /البته مورد من عاشقانه و عاطفی نبود______بحث استفاده به جا از فرصتها مطرحه و اینکه وقتی در زندگی خوش اقبالی میاد سراغت تو قدرش نمیدونی! )


چه جستار زیبایی. بسیاری از پستها را خواندم و خاطرات بسیاری برایم تداعی گشت.

آن چه اکنون بعنوان یک صحنه بیادماندنی از جنگ جهانی دوم در فیلم بسیار زیبای پرل هاربر به خاطر می آورم این است که در اوج غافلگیری  امریکایی ها در پرل هاربر، دنی تلفنی و در زیر بمباران از سرجوخه ارل (که در پادگان دیگری است و هنوز در جریان حمله ژاپنبی ها قرار نگرفته)میخواهد که سریعا تعدادی هواپیما آماده کند.

دنی تلفن را برمیدارد و به سرجوخه ارل زنگ میزند:

ارل: ارل!

دنی: واکر هستم. همین الان باید آن هواپیماها سوخت گیری و و مهمات گذاری شوند.

ارل: دنی اون صدای کوفتی چیه اونجا؟ شماها دارید اونجا مسلسلهای هواپیما رو تنظیم میکند؟

دنی: نخیر! الان جنگ جهانی دوم شروع شده!

فیلم "هیتلر، ظهور تباهی" یا عنوان اصلی اش، Hitler, The Rise of Evil ، هرچند فیلم چندان شاهکاری نیست و در مقایسه با فیلمهایی از این دست آنقدرها هم چنگی به دل نمیزند و بیشتر وامدار روایت تاریخی خود است  اما یک سکانس بسیار بسیار تاریخی و مهم و به یاد ماندنی دارد.

 هیتلر (با لبخندی عصبی بر لب): حتما شوخی میکند!

پاپن (نخست وزیر): ابدا!  معاون اول  سومین مقام قدرتمند آلمان است.

 هیتلر: محبوبیت حزب من به چیزی بالاتر از رتبه سوم نیاز دارد.

ژنرال هیدنبورگ :شما دقیقا چه مقامی را میخواهید آقا؟

هیتلر: من نخست وزیری را میخواهم!

ژنرال هیدنبورگ (با پوزخند): اوه...


این صحنه را یادتان می آید؟

موسیقی!

یک موسیقی بسیار زیبای اپرای ایتالیایی در حال پخش است.....

و آن جمله بسیار زیبایی که بعد از تحمل این انفرادی میگوید:

زیبایی موسیقی این است که نمیتوانند از تو بگیرندش

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
آدرس های مرجع