خاطرات سودا زده من - نسخه قابل چاپ +- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir) +-- انجمن: تالارهای تخصصی (/forumdisplay.php?fid=10) +--- انجمن: سینما و تلویزیون ایران (/forumdisplay.php?fid=12) +--- موضوع: خاطرات سودا زده من (/showthread.php?tid=1150) |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۰/۶/۳۰ عصر ۱۰:۰۹ زندگی دفتری از خاطره هاست به درخواست یکی از دوستان کافه , این تاپیک را آغاز می کنیم. باشد که مقبول افتد ... پیش شماره - رابرت - ۱۴۰۰/۶/۳۱ عصر ۰۹:۳۵ رابرت (لولک در تعقیب بولک سابق!) جان ندارد از بس کرونا دارد. ضمن عرض سلام و تشکر از سروان رنو عزیز برای ایجاد این تایپیک، ان شاءالله پس از بهبودی خدمت می رسم و خاطرات و گزارش هایی را که احتمالاً برای شما عزیزان نیز جالب است، تقدیم می کنم. فقط به عنوان مقدمه چند مورد را با شما عزیزان در میان می گذارم: الف) از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ من در خانواده ای متوسط و در محله ای متوسط به دنیا آمدم و دقیقاً چهار ماه مانده به پر کردن فرم های انتخاب رشته، بر خلاف میل تمام اعضای دور و نزدیک خانواده و مخصوصاً پدرم، قید پزشکی را زدم و در رشته هنر ثبت نام کردم؛ آن هم به امید قبولی در تنها یک رشته! برنامه سازی تلویزیونی در دانشکده صدا و سیما... بگذرم از آنچه در خیال می پروراندم و آنچه شد... شور جوانی من و دوستانم با تجربه و واقع نگری همراه نبود و قادر به تغییر خیلی چیزها نبودیم. ب) بهترین رخدادهای زندگی مربوط به دوران کاری اول: استخدام در صدا و سیما در عنفوان جوانی* دوم: بازنشستگی پیش از موعد از صدا و سیما باز هم در عنفوان جوانی! ج) هر چه می خواهد دل تنگت بگو خیر، اصلاً از این خبرها نیست! من در اینجا خاطراتی را با شما به اشتراک می گذارم که: - تا حدّ ممکن سابقه ای مشترک بین ما داشته باشد و احتمالاً برای شما هم جذاب باشد؛ چرا که معتقدم قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر گوهری... - تا آنجا که امکان دارد، خاطرتان را مکدر نکنم. (هر چند بیان بعضی خاطرات و یادآوری زندگی بعضی بزرگان، ناگزیر تلخ خواهد بود.) - از افراد زنده که قادر به دفاع از خود نیستند و عملکرد قابل انتقادی داشته اند، نام نخواهم برد. - جامعه آن قدر در فضاهای سیاسی ملتهب است که ...! بنابراین فضای سالم و دوست داشنی کافه را با سیاست آلوده نخواهم کرد. - به رسم ادب و قدردانی از بسیاری از اساتید، همکاران و هنرمندانی که در کارها، برنامه ها و فعالیت شان خاطره مشترکی داریم، اسم خواهم آورد. بسیاری از این عزیزان در گمنامی زندگی می کنند و یا رخ در نقاب خاک کشیده اند. - به رسم رعایت قانون کپی رایت، تا آنجا که امکان دارد، منبع خود را قید خواهم کرد. در مورد عکس ها و فیلم ها حاشیه و نام عکاس یا منبع انتشار را حذف نخواهم کرد. البته بعضی عکس ها از فضای مجازی کپی می شوند که متأسفانه نام پدید آوردنده نیامده است.) د) از نصیحت منع کردن نیکخواهان را خطاست با نظرات پیشنهادات و انتقادات خود، یاری ام کنید. ارادتمند: رابرت خارج از نوبت - رابرت - ۱۴۰۰/۷/۱۸ عصر ۱۱:۳۲ سلام و ارادت خدمت همه بزرگواران؛ راستش اصلاً فکر نمی کردم در کار نگارش خاطراتم این همه وقفه پیش بیاید و صد البته اصلاً فکرش را نمی کردم با این حجم رعایت پروتکل، به صورت خانوادگی گرفتار کرونا شده و کارمان به بیمارستان هم بکشد! اول اینکه در بیمارستان، خواب و بیداری و رؤیا و کابوس با هم آمیخته شده و معجونی ناهمگون و تنفربرانگیز به وجود می آمد که ان شاءالله سر دشمن کسی هم نیاید! اما نمی دانم چرا از همان شب اول تزریق رمدیسیور و دگزا، در عالم خواب و بیداری مورد غضب و ترور یک کاربر کافه به نام آواتار یوزف قرار می گرفتم؟! یوزف لحظه ای رحم نمی کرد و مدام به فکر کشتن من بود! حتی وقتی از خواب بیدار شده و دوباره می خوابیدم، دقیقاً ادامه حملات قبلی و دامنه دار یوزف از سر گرفته می شد! کار تا آنجا پیش رفت که از محیط کافه خارج شده و کلاً گوشی را در حالت پرواز قرار دادم. دوم آنکه در همین مدت سه هنرمند گرانمایه از میان ما رفتند که وجه مشترکی داشتند: هر سه نفر کار بلد، بی ادعا، مردمی و با سواد بودند. سیامک اطلسی بر اثر کرونا، فتحعلی اویسی به خاطر سکته مغزی و عزت الله مهرآوران بر اثر عوارض کرونا در مدت کوتاهی چشم از جهان بستند؛ در حالیکه هیچ کدام از این سه بزرگوار به اندازه دانش و توانایی خود، ارج نیافتند و در واقع هدف من نیز از نگارش این چند سطر، ادای دین به آنهاست. خوشبختانه یا متأسفانه هر سه نفر را دورادور می شناختم و البته تأسف من از این بابت است که شخصاً قدر آنها را به اندازه کافی ندانستم. سیامک اطلسی علاوه بر آنکه بازیگری خوش قریحه بود، آن قدر در کار صداپیشگی شایسته بود که می توانست به فاصله ای کوتاه نقش پیرمردی مست و از کار افتاده را به همان خوبی بگوید که نقش یک فرمانده خودکامه و بی رحم نظامی را. فتحعلی اویسی که تا سال ها با نقش های منفی در سینما شناخته می شد، به ناگاه آن چنان در مومیایی سه اثر محمد رضا هنرمند، جلوه ای از قدرت بازیگری و بداهه را نشان داد که تا مدت ها در سریال های طنز مهدی مظلومی پای ثابت بازیگری بداهه و طنز بود و البته به نظر من از بهترین نقش آفرینی های او بازی در فصل دوم سریال کاکتوس اثر محمد رضا هنرمند بود. و اما عزت الله مهرآوران بیش از شصت سال در عرصه نویسندگی، بازیگری و کارگردانی فعال بود؛ در حالیکه شاید بیست سال اخیر به شهرت رسیده بود. او در اوایل دهه شصت در گروه اجتماعی شبکه یک سیما در آیتم های نمایشی جُنگ هفته و بعد از خبر ایفای نقش می کرد. مهرآوران اشعار زیادی را از حفظ می دانست و به جا و درست می خواند. خوش قریحه و خوش مشرب بود و هم نشینی با او بسیار لذت بخش. خلق شخصیت هایی که او در سریال هایی چون وضعیت سفید، دزد و پلیس، لیسانسه ها، فوق لیسانسه ها و پدر پسری آفرید، از عهده هر کس برنمی آمد و برنخواهد آمد. روح هر سه بزرگوار شاد... با عرض پوزش مجدد به خاطر این وقفه طولانی، ان شاءالله طی روزهای آینده، خاطرات خود را تقدیم بزرگواران خواهم کرد. آغاز ماجرا: قبولی من در دانشکده صدا و سیما - رابرت - ۱۴۰۰/۷/۲۵ عصر ۰۹:۵۳ اگر اغراق نکرده باشم این بیستمین باری است که از صبح تا به حال زنگ تلفن خانه به صدا درآمده و این برای خانه ما که فقط معمولاً یک تماس روزانه بین مامان و مامانی برقرار می شود، خیلی خیلی زیاد است! یکی از آخرین روزهای سرد دی ماه 1374 است و خبر قبولی من در ویژه نامه پیک سنجش منتشر شده است. کارشناسی تولید سیمای دانشکده صدا و سیما. بی گمان این یکی از بهترین روزهای زندگی هجده ساله و نیمه من است! *** حدود پانزده ماه پیش بود که انتخاب رشته سراسری آغاز شد و من که در کلاس چهارم رشته تجربی دبیرستان امام علی ابن موسی الرضا قلهک تحصیل می کردم، به ناگهان در اقدامی عجیب و محیرالعقول برای شرکت در رشته هنر داوطلب شدم. بابا تا متوجه شد حسابی دمغ شد و مفصل با من گفتگو کرد: - آخه تو که درست خوبه این چه کاریه که می خوای بکنی؟ وقتی که می تونی بری پزشکی، چرا هنر؟ اما قدرت جادوی کلام آقای م. ا (معلم پرورشی دبیرستان مان) به همه چیز و همه کس می چربید. راستش خودم به خاطر علاقه به حیوانات، تصمیم داشتم دامپزشک شوم. اما آقای م. ا در دقیقه 90 نظرم را تغییر داد: - گیـریم دکتـر حاذقی هم شدی و بیمـاری جسمـی چهار تا مریض رو هم درمون کردی، چطـور مـی خوای روحشون رو تعالی بدی؟ - آقا می خوام دامپزشکی بزنم... - دیگه بدتر! حیوون ها که اصلاً به درمون من و تو نیاز ندارند. حلال گوشت ها رو که ذبح می کنند. سگ و گربه هام که اگر عمرشون به دنیا باشه، خودشون خوب می شن. من و تو این وسط چی کاره ایم؟! الآن وظیفه است که ذهن و روحیه مردم رو تغییر داد؛ اون هم با کارهای فرهنگی... من هم که از قبل ترها دستی به قلم داشتم و از سوی دیگر، ته دلم دوست داشتم به برنامه های تلویزیونی دوران کودکی دسترسی داشته باشم، راه عجیبی را پیش گرفتم. باید هر طور شده خودم را به صدا و سیما برسانم... *** القصه انتخاب رشته، شرکت در دو مرحله کنکور، مصاحبه علمی، گزینش*، معاینه بدنی و خلاصه هفت خوان دانشکده صدا و سیما طی این پانزده ماه به انجام رسید و من امروز به پاداش تلاش های چند ماهه و درس خواندن های بی وقفه ام رسیدم و با رتبه کلی 196 در دانشکده صدا و سیما پذیرفته شده ام. اما از صبح تا حالا بازخورد قبولی ام چندان خوب نبوده است. راستش هر کسی زنگ می زند تا تبریک بگوید، آخر سر زخم زبانی هم می زند! خاله. ا (خاله کوچکتر بابا در گفتگوی تلفنی با خودم): - هادی** جان خیلی خوشحال شدم که دانشگاه قبول شدی. البته ما گفتیم دکتر می شی و بالاخره یک دکتر از فامیل ما بیرون می آد! یکی از بستگان که کلاً آب پاکی را روی دست مامان ریخته است. مامان بعد از آخرین تماس تلفنی حسابی پکر شده و در هم رفته است. هر چه می پرسم با چه کسی صحبت کرده، نمی گوید: - یکی از فامیلای بابات بود. می گه تا حالا ما تو فامیل مطرب نداشتیم... و ادامه صحبتش را قیچی می کند. اما من عزم خودم را جزم کرده ام و حرف مردم برایم پشیزی ارزش و اعتبار ندارد. مهم این است که از پـانـزده بهمن پشت میـزهای دانشـکده صـدا و سیـما می نشینم. سر درِ دانشکده سابق صدا و سیما در خیابان شهید بهشتی در دهه 70 خودم را در مراسم اسکار تصور می کنم. رکورد دریافت جوایز را شکسته و مردم برایم سر و دست می شکنند. بیرون سالنِ برگزاری مراسم ترافیک عظیمی درست شده و خیابان پر از مردمی است که برای دیدن من به اینجا آمده اند. دختران و پسران جوان در مسیر مشایعت تا روی صحنه، سعی می کنند دستی به من بزنند و غشّ و ضعف می کنند. (مخصوصاً دخترها!) به خودم می آیم. برای یک نیروی ارزشی که می خواهد برای رضای خدا کار کند این فکرها و دست مالیدن دخترهای غربی چه معنایی دارد؟! نعوذُ با... برای آنکه به خودم امید بدهم به تاریخچه مدرسه عالی رادیو و تلویزیون سابق و دانشکده صدا و سیمای فعلی و همچنین فهرست دانش آموختگان نگاهی می اندازم: فریدون رهنما و فرخ غفاری نقش بسیار مهمی در تأسیس این مدرسه داشتند و در واقع فریدون رهنما تقریباً همزمان با تأسیس تلویزیون ملی ایران در سال ۱۳۴۶، بخش مستندسازی و پژوهش در مورد ایران زمین را راه اندازی کرده و بعد آموزش و پژوهش با حضور بهترین اساتید تولید و فنی رادیو و تلویزیون گسترش یافته است. نمایی از کلاس های فنی مدرسه عالی تلویزیون و سینما در دهه 50 بعضی از اسامی آشنایی که می بینم عبارتند از: پوران درخشنده، بهروز افخمی، جهانگیر میرشکاری، علی معلم، محمد رضا مویینی، حسین جعفریان، بهرام دهقانی، مصطفی خرقه پوش، جعفر پناهی، محمد مهدی عسگرپور، بهرام بدخشانی، علیرضا برازنده، مهتاج نجومی، حسن حسندوست، محمود سماک باشی، پرویز شهبازی، علیرضا رییسیان، جلیل سامان، اسحاق خانزادی، غلامرضا آزادی، فریال بهزاد، حمید امجد، ابوالحسن داوودی، بیتا منصوری، منوچهر مشیری، غلام عباس فاضلی، محمد تهامی نژاد، مهدی حسینی وند، محمد رضا کاتب و ...*** اما من باید همه این اسم ها را پشت سر بگذارم و بر نوک قله بایستم. تقریباً دو هفته دیگر همه چیز آغاز می شود و من باید از پانزده بهمن خود را اثبات کنم... پی نوشت ها: * مصاحبه گزینش سازمان صدا و سیما در آن زمان یکی از سخت ترین مراحل بود. در تاریخی که از قبل برایم مشخص شد به یکی از ساختمان های متعدد گزینش در سطح شهر رفتم و دو نفر با من درمورد اصول عقاید، مراتب بهشت و جهنم، تعداد رکعت های نمازها و ... گفتگو کردند. (من برای شرکت در مصاحبه گزینش به ساختمان واقع در انتهای کوچه تورج که در خیابان ولی عصر، نزدیک چهار راه پارک وی قرار داشت، رفتم. یادم هست یک رستوران معروف غذای چینی نزدیک ساختمان گزینش بود. البته اکنون دیگر نه آن رستوران وجود دارد و نه آن ساختمان مربوط به گزینش) پیش از مصاحبه حضوری، مأموران تحقیقات گزینش به درِ خانه بستگان، همسایه ها، رفقا و ... مراجعه کرده و حسابی درمورد حجاب مامانم، اینکه صدای نوار کاست از خانه مان بیرون می آید یا نه؟ من را در صف نماز جماعت مسجد محل دیده اند و ... تحقیق کرده بودند. جالب توجه اینکه ظاهراً اکنون مراحل گزینش سخت تر هم شده است! ** منظور از هادی، همان رابرت است. *** از آن سال نام تعداد زیاد دیگری از تحصیل کردگان معروف دانشکده صدا و سیما به این فهرست افزوده شده است. افرادی همچون: بهمن قبادی، مرحوم هوشنگ میرزایی، رامتین لوافی پور، جواد افشار، مازیار میری، محمد حسین مهدویان، محمد معتمدی و ... درس معلم ار بود زمزمه محبتی ... - رابرت - ۱۴۰۰/۸/۱۳ عصر ۰۴:۱۰ همان طور که در پست قبل گفته شد، من در نیم سال دوم رشته تولید دانشکده صدا و سیما پذیرفته شدم. در همان ابتدای ورود به دانشکده با شگفتی های بسیاری روبرو شدم که روز به روز بر میزان این شگفتی ها - و به قول غربی ها- سورپرایزها اضافه شد و هنوز هم اخبار دریافتی از صدا و سیما، بر ادامه همین روند تأکید دارند! از آنجا که بسیاری از این موضوعات برای همه جذاب و قابل توجه نیستند، از بیان آنها خودداری کرده و صرفاً مواردی را ذکر کنم که خاطره مشترک من و بسیاری از دوستان خواهد بود... من از همان دوران دبستان این اقبال بلند را داشتم که از وجود معلمان و اساتید بی نظیری بهره بگیرم که هر کدام به گردن من بسیار حق داشته و دارند. در دانشکده نیز از اساتیدم فراوان آموختم. بعضی از این بزرگواران، شاید چهره چندان آشنایی برای عموم نباشند؛ لذا من نام اساتیدی را خواهم آورد که حافظه مشترک مان آنها را بهتر و بیشتر به یاد خواهد آورد: مرحوم اردشیر کشاورزی، استاد انیمیشن (1388-1324) ایشان کارگردان آثار خاطره انگیز زیر بوده است: نمایش عروسکی «لوبیای سحرآمیز» نوشته «فاطمه ابطحی»؛ تهران، تئاترشهر که آن را به نام «حسنی و خانم حنا» هم می شناسیم. مجموعه عروسکی تلویزیونی «کرم شبتاب» نوشته «حسین تهرانی»؛ تولید گروه کودک* شبکه یک مجموعه عروسکی «هادی و هدی» نوشته «رضا فیاضی-رضا شمس»؛ تولید گروه کودک شبکه دو مرحوم اکبر عالمی، استاد انیمیشن (1399-1324) از معروف ترین آثار ایشان می توان به عناوین زیر اشاره کرد: تهیه کننده و مجری-کارشناس برنامه «آن روی سکه»، تولید شبکه دو مجری-کارشناس برنامه «هنر هفتم»، تولید شبکه یک مجری-کارشناس برنامه «سینما ماوراء»، تولید شبکه چهار مرحوم ناصر برهان آزاد، استاد برنامه سازی تلویزیونی (مرگ: 1395) بیشتر ایشان را به عنوان مدیر تولید سینمای ایران و آثاری همچون «سرب»، ساخته مسعود کیمیایی می شناسند؛ ولی ما که از شاگردان او بودیم، می دانستیم ایشان در تلویزیون به دلیل کارگردانی قسمت هایی از سریال «خانه قمر خانم» و همچنین تصویربرداری و بعدتر کارگردانی انواع برنامه های زنده تلویزیونی در دهه های چهل و پنجاه خورشیدی (از اجرای خوانندگان و موسیقی گرفته تا تئاترهای تلویزیونی) شناخته شده و بسیاری از برنامه سازان قدیمی شاگرد او بوده اند. مرحوم مسعود بهنام، استاد صدابرداری و صداگذاری (1391-1334) ایشان طراح صدا، صدابردار و صداگذار مطرح سینمای ایران بود که علاوه بر فعالیت مستقیم، مستمر و حرفه ای، شاگردان زیادی نیز تربیت کرد. بعضی از سینمایی هایی که او صدابرداری و صداگذاری آنها را انجام داده، عبارتند از: شبح کژدم، آن سوی آتش، لنگرگاه، ماهی، روز با شکوه، تمام وسوسه های زمین، آخرین روز بهار، دادستان، دو نیمه سیب، نان و شعر، بوی خوش زندگی، عاشقانه، سفر به چزابه، برادههای خورشید، ساغر، کمکم کن، کیسه برنج، بودن یا نبودن، زمانی برای مستی اسب ها، بوی کافور عطر یاس، شب یلدا، نیمه پنهان، متولد ماه مهر، شام آخر، کاغذ بی خط، نان عشق موتور هزار، دوئل، واکنش پنجم و... مرحوم نادر ابراهیمی، استاد داستان نویسی (1387-1315) معروف ترین اثر تلویزیونی ایشان، نویسندگی و کارگردانی مجموعه «آتش بدون دود» است و البته تعداد زیادی داستان و متون ادبی از ایشان باقی مانده است. جمال میرصادقی، استاد داستان نویسی (از 1312) ایشان علاوه بر تألیف کتب متعدد مرجع در زمینه داستان نویسی، چندین داستان کوتاه و رمان نوشته و بسیاری از نویسندگان معروف معاصر از شاگردان او بوده اند. متأسفانه شهرت ایشان در خارج از کشور، بسیار بیشتر از داخل است. استاد کامبیز روشن روان، استاد مبانی موسیقی (از 1328) دامنه کاری ایشان بسیار گسترده بوده و هست: علاوه بر رهبری ارکستر، قطعات زیادی برای خوانندگانی چون استاد محمد رضا شجریان، شهرام ناظری، علی رضا افتخاری، بیژن بیژنی، محمد اصفهانی، علی رضا قربانی و ... ساخته یا تنظیم کرده است. همچنین موسیقی متن آثاری چون: سفیر، گل های داوودی، جاده های سرد، امیرکبیر، شاه شکار، سرزمین آرزوها و ... از ساخته های اوست. مسعود اوحدی، استاد فیلمسازی (از 1329) ایشان علاوه بر آنکه منتقد و نویسنده سینمایی است، کتاب های بسیاری را نیز به فارسی ترجمه کرده و مجری-کارشناس بسیاری از برنامه های تخصصی سینمایی بوده است. احمد ضابطی جهرمی، استاد تدوین (از 1330) ایشان بزرگترین تئوریسین تدوین در سینمای ایران بوده و صاحب تألیفات فراوانی در این زمینه است. داریوش مؤدبیان، استاد مبانی نمایش و شناخت عوامل نمایش (از 1329) ایشان نویسنده و مترجم کتاب های متعدد و از جمله مجموعه کتاب های «طنزآوران جهان» است. معروف ترین و خاطره انگیزترین آثار نمایشی ایشان در سمَت کارگردان هنری و بازیگر عبارتند از: مجموعه نمایشی «محله برو، بیا»، تولید شبکه دو مجموعه نمایشی «محله بهداشت»، تولید شبکه دو تله تئاتر «سوزن بانان»، تولید شبکه یک مجموعه نمایشی «طنزآوران جهان»، تولید شبکه دو تله تئاتر «باجناق ها»، تولید شبکه یک مجموعه نمایشی «راویان اخبار»، تولید شبکه یک مجموعه نمایشی «مش خیرا... صندوقچه اسرار»، تولید شبکه دو سید جواد محتشمیان، استاد تربیت بدنی (از 1326) ایشان استاد هر دو ترم تربیت بدنی ما بود: در ترم اول بدنسازی استقامتی و در ترم دوم والیبال اجباری! اما الحق و الانصاف در هر دو زمینه بسیار خوب عمل کرد. ایشان از قدیمی ترین مربیان درجه A والیبال ایران و همچنین با سابقه ترین گزارشگر و مفسر والیبال تلویزیون بعد از انقلاب است. مجید میرفخرایی، استاد طراحی صحنه (از 1329) مردی خوش صحبت و خوش بیان که در کلاس ایشان، هیچ گاه گذر زمان احساس نمی شد. از معروف ترین آثار ایشان در سمَت طراح صحنه و لباس می توان از عناوین زیر یاد کرد: سریال های ایوب پیامبر، امام علی (ع)، یوسف پیامبر، دارا و ندار، مجموعه کلاه قرمزی سینمایی های: ردپایی بر شن، افق، آخرین پرواز، افسانه آه، ابلیس، انفجار در اتاق عمل، حماسه مجنون، روز واقعه، جهان پهلوان تختی، گاهی به آسمان نگاه کن، فرش باد، ازدواج به سبک ایرانی، اخراجی ها، رستاخیز، کفش هایم کو؟، سلام بمبئی، خانه دیگری و ... *** علاوه بر اساتید یاد شده، بزرگواران دیگری نیز در امر آموزش دانشکده صدا و سیما فعال بودند که ان شاءالله خداوند به حاضران سلامتی بدهد و درگذشتگان را نیز بیامرزد. اما... متأسفانه هر چه گذشت، سیاست های غرض ورزانه مدیران ارشد سازمان صدا و سیما، بیش از پیش دانشکده را که از سابقه علمی-کاربردی فوق العاده ای برخوردار بود، در موضع انفعال و نزول سطح علمی و آموزشی قرار داد. مسئولان رده بالا که فارغ التحصیلان دانشکده را به واسطه سواد رسانه ای وصله ناجور، خار چشم و رقیب مزاحم می دیدند، با دو رویکرد عمده تیشه به ریشه دانشکده زدند: الف) دخالت در انتخاب نهایی دانشجو با استفاده از اهرم گزینش (که در پست قبلی به آن اشاره کردم) و تأسیس دانشکده صدا و سیما شعبه قم** در سال 1376 با معیارهای متفاوت جذب دانشجو
دانشکده صدا و سیمای قم (تأسیس 1376) ب) اساتید برجسته و متخصص با بهانه های واهی و بی منطق کنار گذاشته شدند و از آن سو، افرادی کم مایه و غیر متخصص کرسی ها را اشغال کردند! طی اوایل دهه نود کار بدانجا رسید که دانشگاه فعلی به حیاط خلوت مدیران و معاونان صدا و سیما بدل شد و سیاسی کاری جایگزین مباحث هنری و علمی شد. البته از سال 95 تغییر و تحولاتی در کادر دانشگاه پدید آمد و اینجانب اکنون از فضای حاکم بر آن بی اطلاعم. مرحوم مهرانگیز مظاهری، استاد تاریخ هنر (1392-1321) شاید یکی از تلخ ترین خاطرات دانشجویان ادوار دانشکده ها و رشته های هنری (صدا و سیما، هنر، الزهرا و ...) درگذشت خانم دکتر مظاهری باشد. ایشان سال های سال از بهترین و دلسوزترین اساتید ما بود که با بی مهری و در واقع نادانی سیستم آموزشی در اواسط دهه هشتاد روبرو شد. خانم دکتر مظاهری که در دانشگاه های بلژیک و فرانسه تحصیل کرده بود، آن قدر مهربان و دلسوز بود که در تمام دانشگاه هایی که حضور داشت، لقب مامان مظاهری به او اطلاق می شد! دانشجویان از جان و دل ایشان را دوست داشتند و حضور در کلاس های تاریخ هنر از شیرین ترین لحظات تحصیل من و بسیاری از دوستانم بود... پی نوشت: * از اینکه بر سر گروه های کودک شبکه های یک و دو چه آمد، مفصل خواهم نوشت. ** مدت ها طول کشید تا مسئولان رده بالای صدا و سیما متوجه شدند، استفاده از عنوان "شعبه" برای یک دانشگاه چندان زیبنده نیست و در خوشبینانه ترین حالت، سر درِ یک بانک را به ذهن متبادر می کند! بنابراین با تأخیر چند ساله، کلمه "شعبه" را حذف کرده و اصلاً نام آن واحد را به "دانشکده دین و رسانه" تغییر دادند!
تیرآهن در خبر! - رابرت - ۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶ در پست های قبل به عرض رساندم که: در بهمن 1374 با امید، انگیزه و اشتیاق فراوان وارد رشته تولید (گرایش برنامه سازی تلویزیونی) دانشکده صدا و سیما شدم. از وجود اساتید بی نظیری بهره بردم که بسیاری از آنها با کج سلیقگی مسئولان وقت روبرو شدند و جوانان جویای علم از دانش و منش آنها بی بهره ماندند. *** پس از پایان تحصیلات، با عنوان رسمی کارگردان - و البته با شغل های متفاوت کارگردانی، تصویربرداری، تدوین و نویسندگی- در واحدهای مختلف معاونت های سیاسی، استان ها و سیما فعالیت کردم. سرانجام نیز با درخواست شخصی و با حدود بیست و دو سال سابقه خود را بازنشسته کردم! به طور خلاصه طی این سال ها در هر سه بخش اصلی تولید، تأمین و پخش برنامه تلویزیون تجربه کسب کردم و در شوراهای مختلف عضویت داشتم. برای حُسن شروع بیان خاطرات مصداقی! بد نیست اتفاق بامزه ای را که در اولین روزهای حضورم در پخش اخبار سیما روی داد، شرح دهم. اما برای آشنایی خوانندگان بزرگوار، ناگزیرم کمی از دستگاه ها و چرخش کاری آن زمان بگویم تا شاید فضای پخش اخبارِ آن سال ها در ذهن علاقمندان ترسیم شود. من از شهریور 1378 در واحد تدوین پخش اخبار سیما مشغول فعالیت شدم* و چون تازه وارد بودم، دو شیفت اخبار بامدادی شبکه یک و نیمه شب شبکه پنج به من محول شد. در آن سال ها، هنوز سیستم یکپارچه News Room در دنیا و به تبع آن، پخش اخبار ایران راه نیفتاده بود. همچنین سیستم پخش تلویزیون به تازگی از یوماتیک به بتاکم تبدیل شده بود. از آخرین مدل های دستگاه های یوماتیک که به بازار عرضه شد سیستم و نوارهای یوماتیک بر اساس نوارهای یک اینچ، معروف به امپکس تولید شده بودند سیستم یوماتیک پس از یک دهه استفاده در دنیا، جای خود را به سیستم بتاکم داد که از نوارهای باریکتر و کم حجم تر بهره می برد. سیستم بتاکم حدود یک دهه در تلویزیون ایران مورد استفاده قرار گرفت و عملاً پس از پایان امپراطوری آن، عصر دیجیتال و استفاده از سِرور و فایل آغاز شد که هنوز هم به اشکال مختلف در همه جای دنیا ادامه دارد. دستگاه UVW-100 از اولین مدل های پخش بتاکم (مخفف Universal Video World) این مدل کاربری عمومی داشته و به خاطر قیمت ارزان تر در شرکت ها نیز مورد استفاده قرار می گرفت. دستگاه های مدل PVW (مخفف Professional Video Worid) و نیز BVW (مخفف Broadcast Video World) با کاربری های حرفه ای تر به بازار عرضه شدند. ریموت کنترل تدوین PVE-500 که اصطلاحاً A/B Roll بود و امکان تدوین هم زمان تصاویر دو دستگاه پخش و سپس ضبط روی نوار خروجی را فراهم می کرد. (مدل A Roll قدیمی تر و PVE-450 نام داشت.) ریموت کنترل تدوین BVE-2000 که از آخرین و مجهزترین مدل ها بود و امکانات فراوانی در اختیار کاربر می گذاشت. میکسر تدوین DFS-500 که امکان استفاده از انواع وایپ ها و وله ها را در انتقالات تصویری فراهم می کرد. ورود این دستگاه موجی از شادی را در بین تدوینگران تلویزیون و بازار آزاد فراهم کرد و به نحو افراطی و البته غلط از آن استفاده می شد! اوج استفاده از این دستگاه و البته خلاقیت تدوینگران را می توان در تیتراژ انیمیشن های سال های ابتدایی دهه 70 و نیز فیلم های عروسی آن دوران دید! وقتی شخصیت ها و تصاویر لوله شده و یا به شکل توپ به گوشه ای پرتاب می شدند و یا از وسط دو نیم می شدند!!! ذکر این نکته ضروری است، تمام دستگاه هایی که در بالا از آنها نام بردم به شیوه خطی کار می کردند. یعنی: 1) امکان اصلاح و یا تغییر در نوع چینش و یا تدوین تصاویر نبود و در صورت تغییر باید کل مراحل، مجدداً تکرار می شد. 2) زمان ضبط تصاویر کاملاً واقعی بود. یعنی حتی برای کپی کردن 60 دقیقه تصویر، باید 60 دقیقه وقت صرف می شد تا تصاویر یک نوار روی نوار دیگر نیز ضبط شوند. (بر خلاف شیوه غیر خطی یا مونتاژ کامپیوتری که در صورت تصمیم به اِعمال تغییرات، کافی است نسخه ذخیره شده را فراخوانی کرده و اصلاحات مورد نظر را به سادگی اعمال نموده و خروجی گرفت.) از دستگاه ها که بگذریم، به چرخش کاری و نحوه فعالیت انسانی می رسیم... بخش های مختلف خبری، تحریریه های جداگانه ای داشتند که چند دبیر خبر، تحت سرپرستی سردبیر، خبرهای مختلف را تنظیم و ویرایش می کردند. هر خبر روی کاغذ A4 پرینت گرفته شده و به تهیه کنندگان خبر که کارشان پیدا کردن تصویر مناسب با خبر بود، تحویل داده می شد. تهیه کننده ها تصویر مناسب را پیدا کرده و نوار بتاکم مربوطه را از آرشیو دریافت کرده و همراه خبر مکتوب به تدوینگر آن بخش خبری تحویل می دادند. تدوینگر نیز وظیفه داشت، مطابق متن خبر و با توجه به سرعت خوانش گوینده آن بخش، تصاویر را پشت سر هم به صورت سینک، تدوین کند. مثلاً مرحوم قاسم افشار، آقای حیاتی و خانم فرخ نژاد هر خط خبر را در شش ثانیه می خواندند و آقایان بابان و حسین زاده در هفت ثانیه. همچنین چند ثانیه بیشتر از خواست تهیه کننده و یا تایم خبر روی نوار خروجی ضبط می شد. (مثلاً اگر برای یک خبر نیاز به چهل ثانیه تصویر بود، همیشه پنج ثانیه اضافه تر هم به آن اضافه می شد و رفقا در اصطلاح به این پنج ثانیه تصویرِ اضافی، اوتی می گفتند.) معمولاً تصاویر هر خبر به وسیله یک پالت رنگ دستگاه تدوین از هم جدا می شدند تا تصاویر خبرهای مختلف با هم اشتباه نشوند. تهیه کننده در رژی استودیو (همان اتاق فرمان)، تصویر هر خبر را به اصطلاح سرِ شات قرار داده و توپ** می داد. مرحوم قاسم افشار و خانم فریده فرخ نژاد فرض کنید خبری درمورد تغییر آب و هوا در صد سال گذشته آمده و خبر مکتوب درمورد صحبت های چهار نفر (اشخاص الف، ب، ج و د) درباره این موضوع است. گفته های شخص الف، دقیقاً دو سطر شده است، گفته های شخص ب، دو سطر و نیم، گفته های شخص ج، سه سطر و گفته های شخص د، یک سطر و نیم. ترتیب مونتاژ سینک خبر با گویندگی خانم فرخ نژاد به شکل زیر می شود: از ابتدای تصویر تا تایم 12 ثانیه، تصویر شخص الف؛ تا ثانیه 27 تصویر شخص ب؛ تا ثانیه 45 تصویر شخص ج؛ تا ثانیه 54 تصویر شخص د به علاوه پنج ثانیه تصویر اوتی، مجموعاً 60 ثانیه. اما گاه خبر مکتوب آماده نمی شد و یا پرینترها مشکل داشتند و یا هر اشکال دیگر. به هر ترتیب در این موارد، فقط موضوعِ خبر از طریق تهیه کننده به اطلاع تدوینگر می رسید. مثلاً به تدوینگر گفته می شد: - سی ثانیه بازار تره بار بزن... - یک دقیقه مرغداری بزن... - چهل و پنج ثانیه شورای حکام بزن... تدوینگر هم به صورت موضوعی از نماهای عمومی استفاده کرده و خبر را مونتاژ کرده و نوار را تحویل تهیه کننده می داد. همان طور که گفتم، اولین روزهای کاری من در بخش خبری بامدادی شبکه یک بود. سردبیر این بخش بسیار منظم، حساس و البته همیشه نگران بود. بر خلاف او، تهیه کننده این بخش خبری (آقای غ) هم که مانند من تازه کار بود، بسیار خونسرد بود و با آرامشی شگفت انگیز و گاه اعصاب خُردکن راه می رفت و کار می کرد. آقای غ در آن بامداد، بدون آنکه متن خبر را کامل بخواند، فقط نگاهی سرسری به ابتدای یکی از خبرهای مکتوب روی مانیتور تحریریه انداخته بود و بدون گرفتن پرینت از این خبر، یک نوار موضوعی از آرشیو گرفته و به من تحویل داد. - داداش! 40 ثانیه تیر آهن بزن... من هم طبق گفته او، تصاویر ساختمان سازی را پیدا کردم و چند تصویر با کیفیت از تیر آهن و حرکت جرثقیل هایی که تیر آهن های عظیم الجثه را بر فراز اسکلت یک ساختمان می چرخاندند، تدوین کردم و نوار را تحویل آقای غ دادم. هنوز چند دقیقه از شروع خبر نگذشته بود که دیدم از رژی صدای داد و فریاد می آید و سردبیر خبر که قلبش را مالش می دهد، روی صندلی وا رفته است و بقیه در حالی که زیر زیرکی لبخند می زنند، به او آب قند می دهند. اما متن خبر که سردبیر را به این روز انداخته و تا سکته پیش برده بود: «پژوهشگران اعلام کرده اند، میزان آهن خون مادران باردار، رابطه مستقیمی با هوش نوزادشان پس از تولد دارد. طبق این تحقیقات کاهش مقدار آهن در بدن مادران، عوارض جبران ناپذیری بر جنین ...» از آن پس، هر وقت با آقای غ هم شیفت بودم، آیت الکرسی خوانده و به خودم فوت می کردم و خودم را به خدا می سپردم! همچنین اگر خبر مکتوب را تحویل نمی داد، شخصاً به تحریریه مراجعه کرده و خبر را از روی مانیتور یکی از دبیران خبر می خواندم... ---------------------- پی نوشت: * این همکاری تا بهمن 1387 ادامه داشت. ** Top (توپ دادن) اصطلاحی بود که قبل از ورود سرورها و دیجیتال در تمام پخش ها به کار برده می شد و در واقع همان Play کردن نوار درون دستگاه های پخش بود. به عنوان نمونه: دستور توپ 3، یعنی کاربر فنی کنار دستگاه باید نوار دستگاه 3 را Play می کرد.
RE: ایتالیا، ایتالیا... - رابرت - ۱۴۰۰/۹/۲۳ عصر ۰۴:۴۰ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: حکم استخدام رسمی من -پس از چندین سال بگیر و ببند- از اول بهمن سال 1383 صادر شد و کار رسمی ام را در حوزه تأمین برنامه خارجی معاونت امور مجلس و شهرستان ها*ی وقت آغاز کردم. پس از یک سال به اداره کلّ تأمین برنامه های خارجی معاونت سیما** مأمور و در بخش بازبینی مشغول کار شدم. در کل، طی این سال ها به خاطر تحریم و البته قطع رابطه با آمریکا، مراحل خرید آثار سینمایی بسیار سخت و پیچیده بود و البته خرید و پخش سریال های آمریکایی نیز تا چند سال قبل کاملاً ممنوع بود! در سال های آغازین انقلاب، آثار سینمایی بدون خرید حقّ رایت*** از تلویزیون پخش می شدند؛ اما با نقره داغ شدن صدا و سیما و البته در واقع کشور، بر مسئولان ثابت شد که روال پخش آثار سینمایی و تلویزیونی "هر کی به هر کی" نیست و جریمه های بسیار سنگینی در انتظار کشورهای خاطی است! (بگذریم که هنوز در داخل کشور زور مصنفان، مؤلفان و تولیدکنندگان آثار مختلف هنری، صوتی و تصویری به شخص و یا مؤسسه خاطی نمی رسد.) با این حال، بیشتر محصولات آمریکایی بسیار پر طرفدار بودند و شبکه های مختلف سیما برای جذب مخاطب ناچار بودند در رقابتی تنگاتنگ این آثار را به خود اختصاص داده و پخش کنند. از آن سو، این محصولات به خاطر تحریم و قطع رابطه با آمریکا، در فرایندی محیرالعقول! توسط اداره کلّ تأمین برنامه های خارجی از واسطه دست چندم خریداری می شدند! در خیلی موارد نیز، مدت ها بعد معلوم می شد آن واسطه دست چندم، فرد شیادی بیش نبوده و در واقع سر سازمان صدا و سیما کلاه گذاشته است! بسیاری از خاطرات من از آن دوران، به برگزاری انواع نمایشگاه ها و بازارهای فیلم بازمی گردد. ان شاءالله طی پست های متناوب -و نه الزاماً سلسله وار- چند مورد را به فراخور، تقدیم دوستان کافه خواهم کرد. در بهمن سال 1386 بازار فیلم جشنواره فجر در ساختمان آفرینش های هنری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان حجاب تهران برگزار می شد. من هم به اتفاق چند نفر از دوستان در این بازار حضور داشتم و آثار سینمایی و تلویزیونی تولید شده توسط کشورهای مختلف را بازبینی می کردم. تصویر روی جلد کتابچه راهنمای بازار فیلم جشنواره فجر بهمن 1386 گروه اداره کلّ تأمین برنامه های خارجی در آن بازار فیلم همان طور که می دانید، ضوابط پخش داستان، تصویر و صدا درتلویزیون ایران بسیار عجیب و غریب، سلیقه ای، سخت گیرانه و در بیشتر موارد تأسف برانگیز است. این ضوابط تابع چند عامل از جمله سلیقه مدیر وقت سازمان، فشارهای خارجی اشخاص و نهادهای بیرون از سازمان، سیاست های خارجی حکومت و ... هستند! طبعاً این نوع ضوابط (تغییرات و سانسورها) طی سال ها برای مخاطب بخت برگشته ایرانی شناخته شده و آشناست، اما شرکت ها و مؤسسات خارجی هیچ گاه از آن سر در نمی آورند. (مثلاً مخاطب ایرانی می داند، در اکثر موارد که دختر و پسر جوانی به عنوان خواهر و برادر و یا زن و شوهر معرفی می شوند، به احتمال قریب به یقین دوست دختر و دوست پسر هستند! پس بیننده کارکشته می داند که باید تصویرسازی ذهنی خود را انجام دهد و پیش فرض خواهر-برادری و زن-شوهری ارائه شده از سوی شبکه محترم این ورِ آبی را یکسره کنار بگذارد!) اما نگون بختی من و دوستانم در آن بازار فیلم از جایی شروع شد که مسئول عرضه و فروش تلویزیون Rai Trade ایتالیا که جوانی خونگرم بود، شخصاً دی.وی.دی بازبینی آثار پیشنهادی را به غرفه IRIB آورد. من قسمتی از یک مینی سریال را بازبینی کردم و دیدم داستان مینی سریال متعلق به حدود 200 سال پیش است و طبعاً پوشش بانوان اصلاً با ضوابط ما همخوانی ندارد! (آن موقع هنوز امکانات و نرم افزارهای روتوسکوپی**** در تلویزیون مورد استفاده قرار نمی گرفت.) کمی از ابتدا، میان و انتهای مینی سریال را بازبینی کردم و دی.وی.دی را با احترام به جوان ایتالیایی برگرداندم. او همان جا نتیجه را جویا شد و من صراحتاً به او اعلام کردم که این اثر قابل خریداری نیست. اما پرسش نماینده Rai Trade من را غافلگیر کرد: - چرا؟! محض اِرا! (البته این را به آن بنده خدا نگفتم و فقط از ته دلم گذشت.) تا به حال با چنین فرد سمج و پیگیری مواجه نشده بودم. معمولاً رسم نبود، پس از عدم توافق برای خرید یک برنامه، "چرایی" آن را بپرسند؛ اما جوان ایتالیایی قاعده را به هم ریخته بود! به رسم ادب و مهمان نوازی به صورت سر بسته برای او توضیح دادم که در جمهوری اسلامی، ما ضوابط خاص خودمان را داریم و معیارهای پوشش ما با ایتالیا فرق دارد. به او توضیح دادم: - ما نهایتاً فقط مجاز به پخش موهای بازیگران خارجی و مثلاً آستین کوتاه آنها هستیم و اگر پوشش بانوان، شانه ها، زانو و ... را نمایان کند، قادر به پخش تصاویر نیستیم. پسر ایتالیایی نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و از غرفه بیرون رفت. تنها چند لحظه طول کشید تا برگردد. او وِل کن نبود. دی.وی.دی های جدیدی آورده بود. - شانه و زانوی زن ها تو این سریال معلوم نیست. قبوله دیگه؟ - خیر! لباس ها بلند هستند و جایی معلوم نیست؛ اما خیلی تنگ و چسبان هستند! چشمان جوان ایتالیایی گرد شد و نزدیک بود از حدقه بیرون بزند! مشخص بود که دچار استیصال شده و ضوابط ما به کل برایش غیر قابل فهم است. گویی با یک معادله چند مجهولی روبرو شده است. از غرفه ما بیرون رفت و سریع برگشت. این بار اثر پیشنهادی او، داستانی امروزی داشت. پلیس های جوانی که لباس های فرم به تن داشتند؛ اما این بار دوز داستان های عاطفی (به اصطلاح Love to Love) این پلیس ها زیاد بود و با سیاست های ما همخوانی نداشت. به ناچار برای دوست ایتالیایی اینگونه توضیح دادم: - ما مجاز به پخش عشق های غیر رسمی نیستیم. دختر و پسر باید حتماً حداقل با هم نامزد باشند... جوان ایتالیایی بازگشت و این بار یک سینمایی ایتالیایی آورد و گفت: - این فیلم داستان زن و شوهری است که در آستانه جدایی هستند و ... در این فیلم قهرمان مرد داستان مدام لبی به مِی می زد و خلاصه مست بود. - ما مجاز به نمایش نوشیدن مشروبات الکلی نیستیم. جوان ایتالیایی دست بردار نبود و حتماً باید حداقل یک اثر را به ما می فروخت! موقعیت بسیار مضحکی بود. جوان ایتالیایی مدام دی.وی.دی می آورد و من و دوستانم مجبور به مردود کردن آثار پیشنهادی او بودیم. یکی به خاطر استعمال بیش از حد سیگار، یکی به خاطر خشونت فراوان و صحنه های درگیری، یکی به خاطر مباحث سیاسی، یکی به خاطر آرایش غلیظ، یکی به خاطر نمایش فراوان گیتار، یکی به خاطر ... *** پس از حدود دو ساعت جوان ایتالیایی حسابی با ما دوست شده بود و "بگو، بخند" می کرد. یک صندلی آورده و کنار من نشسته بود و حتی در کار بازبینی تشریک مساعی داشت! تا من کار بازبینی از شرکت های مختلف را شروع می کردم، می گفت: -No, No و با دست مثلاً ادای سیگار کشیدن درمی آورد که این خاطر سیگار مردود است. و یا ادای بالا آوردن لیوان و نوشیدن در می آورد که این کار به خاطر مصرف مشروبات مردود است. و یا دستش را روی قلبش می گذاشت که این کار به خاطر عشق ممنوعه، مردود است. خلاصه آن شب ما موفق به خرید هیچ اثری از Rai Trade نشدیم، اما در عوض یک بازبین خوب، متعهد و آشنا به ضوابط پخش سیمای جمهوری اسلامی تحویل ایتالیایی ها دادیم! ___________________________ پی نوشت: * معاونت امور مجلس و شهرستان ها یکی از معاونت های سازمان صدا و سیما بود که تمام امور مربوط به مراکز استان ها و مجلس شورای اسلامی به آن مربوط می شد. این معاونت طی این سال ها، بارها و بارها تغییر نام و الگو داده است: معاونت امور مجلس و استان ها، معاونت امور استان ها(ی خالی!)... مدیون هستید اگر فکر کنید این تغییرات همین طوری و بدون تفکر و منطق صورت گرفته و می گیرند! ** تمام مراحل انتخاب، عقد قرارداد، خرید و ارسال آثار مختلف سینمایی و تلویزیونی (اعم از نمایشی، مستند، ترکیبی، نماهنگ و ...) از مبادی خارج از سازمان صدا و سیما (چه داخل و چه خارج از کشور) به عهده این اداره کل می باشد. *** حق نشر، حقّ تکثیر یا کپی رایت -به انگلیسی Copyright- مجموعه ای از حقوق انحصاری است که به ناشر یا پدیدآورندهٔ یک اثر اصل و منحصربهفرد تعلق می گیرد و حقوقی از قبیل نشر، تکثیر و الگوبرداری از اثر را شامل میشود. (ویکی پدیا) این قانون در کشورهای عضو سازمان تجارت جهانی با قاطعیت اجرا شده و عواقب و مجازات های سنگین و بازدارنده ای در انتظار خاطیان است. **** پوشاندن نقاطی از تصویر، بدون آنکه نیازی به اعمال فیزیکی مثل زوم کردن باشد را روتوسکوپی می گویند. در ایران روتوسکوپی گستره بزرگی، (از ایجاد یقه برای خانم ها و بلند کردن دامن و شلوار گرفته تا حذف سیگار و قاب عکس روی دیوار و حذف خالکوبی های روی بدن بازیگران) را شامل می شود! آن خانه که عاشقش بودم! - رابرت - ۱۴۰۰/۱۱/۳ صبح ۱۲:۳۱ آنچه امروز می نویسم، خاطره ای از دوردست هاست. آن قدر دوردست که عملاً دست یافتنی نیست! در دوران کودکی ما و اوایل دهه شصت خورشیدی مجموعه انیمیشنی به نام رکسیو پخش می شد. شاهکاری از سازنده بولک و لولک، یعنی لخوسواف مارشاوک. همان انیمیشنی که در تیتراژش، رکسیو با جدیت بر روی نگاتیوهای فیلم، استمپ می کوبید. همان که فکرهای مختلف به شکل ابر به مغز رکسیو هجوم می آوردند و او قادر بود، آنهایی را که دوست نداشت، به راحتی و با حرکت دست یا پارس کردن، پخش و پلا کند! فلایرهای تبلیغاتی دریافت شده از شرکت توزیع کننده اثر من رکسیو را به چند دلیل خیلی دوست داشتم: اول آنکه داستان های این مجموعه، بسیار حرفه ای نوشته شده بودند. ماجراها زیبا، ساده و بدون کلام روایت می شدند و بدون آنکه قصد نصیحت مخاطب را داشته باشند، پیام خود را منتقل می کردند. به عنوان نمونه، قسمتی که تقدیم حضور می شود، با الهام از داستانی بین المللی ساخته شده که ما در ایران، آن را با این نام می شناسیم: وقتی جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟ اما در داستان رکسیوی مهربان، سرانجام جیرجیرک ختم به خیر شده و همه چیز با خوشی تمام می شود. دوم اینکه، مارشاوک در این انیمیشن، اشاره های زیادی به بولک و لولک داشته و گاه حتی آنها را نیز وارد ماجرا می کند و آن موقع ما چقدر ذوق می کردیم که شخصیت های یک کارتون وارد کارتون دیگر می شوند. اصلاً مگر می شود؟! سوم آنکه من همیشه با دیدن صورت رکسیو به یاد چارلی چاپلین می افتادم. همان میمک، همان چشم و ابروها و همان مهربانی و صداقت! اما چهارمی شاید مضحک به نظر برسد، ولی بسیار واقعی است. شاید باور نکنید، در عالم کودکی خیلی دوست داشتم، خانه ای مثل خانه رکسیو داشته باشم. خانه چوبی رکسیو خیلی برایم جالب و بامزه بود. در خیالم، خود را به جای رکسیو تصور می کردم که در همان خانه کوچک و فسقلی زندگی می کنم، روی همان تخت می خوابم و کتابخانه ای به همان جمع و جوری دارم! کلید لامپ بالای سرم است و هر موقع اراده کنم، آن را خاموش و روشن می کنم! اگر فرصتی دست داد، در آینده از انیمیشن های زیبای اروپای شرقی و مکتب زاگرب* بیشتر خواهم گفت... * مکتب زاگرب: رواج تولید و خلق انیمیشن با سبکی خاص که در دهه 1950 میلادی از کشور یوگسلاوی سابق آغاز شد. بسیاری از آثار انیمیشن پخش شده از تلویزیون ایران در دهه های 50 و 60 خورشیدی، برگرفته از این مکتب و ساخته هنرمندان اروپای شرقی بودند. لکه صورتی - رابرت - ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ عصر ۰۶:۰۳ پس از اشاره هایی که درمورد انواع سانسور برنامه ها، (تغییرات متن و تصویر، حذف، روتوسکوپی) و به اصطلاح تلویزیونی ها، "آماده سازی"* آثار داشتم، ذکر بعضی خاطرات خالی از لطف نیست. اولین فیلمی که با "آماده سازی"! تصویر دیدم، هیچ ربطی به صدا و سیما نداشت! یادم هست در سال 1363 خاله ام ویدئوی بتاماکس یکی از بستگان را قرض کرده بود و خانه پدربزرگ شده بود پایگاه تماشای فیلم. کار پشتیبانی ادوات و تهیه فیلم به دایی محترم واگذار شده بود. او وظیفه سخت و پر مسئولیت تهیه فیلم های به اصطلاح، بدونِ صحنه را بر عهده داشت تا همه بتوانند کنار هم از ویدئو حظّ بصر ببرند! خلاصه طی مدت کوتاهی آن قدر فیلم های هندی، آثار بروسلی، کارتون های والت دیزنی، بر باد رفته و ... را دیدیم که دل از حلق مان بیرون آمد! اما یکی از فیلم هایی که دایی جان تهیه کرده بود، نسخه دوبله شده فیلم قلعه عقاب ها (Where Eagles Dare) محصول سال 1968 انگلستان بود که حکایتی جداگانه داشت. هنوز هم خوب به خاطر دارم موقع پخش فیلم شرایطی پیش آمد که چشمان همه از تعجب گرد شده بود. شرایط به نحوی بود که هیچ کس نه راه پیش داشت و نه راه پس! بزرگترها آچمز شده بودند و نمی دانستند تکلیف چیست؟! سینمایی قلعه عقاب ها (Where Eagles Dare) محصول سال 1968 نمی دانم دایی جان فیلم را از کجا گیر آورده بود؟ به هر حال یکی از ارگان های محترم احساس وظیفه کرده بود و برای اینکه خلق ا... به گناه نیفتند، تصاویر فیلم را "آماده سازی"! و یا به بعضی اقوال "اصلاح"** کرده بود! (حتماً عنایت دارید که در آن سال ها استفاده از ویدئو ممنوع بود؛ لذا احتمالاً فیلم برای استفاده از ما بهترون، "آماده سازی" یا "اصلاح" شده بود!) آن موقع کمودور 64 تازه به ایران آمده بود و استنباط شخصی من این است که دوستان آن ارگان از تکنولوژی وابسته به کمودور 64 استفاده کرده بودند. سینمایی قلعه عقاب ها (Where Eagles Dare) محصول سال 1968 القصه، یقه هنرپیشه های زن بیشتر از حد مجاز باز بود و کارشناسان خبره آن ارگان، یک لکه را به جای بازماندگی*** یقه ها قرار داده بودند! مصیبت**** آنجا بود که هنرپیشه های زن مثل آدم یکجا نمی ایستادند و مدام حرکت می کردند. در نتیجه لکه هم باید جابجا می شد. و صد البته این اتفاق با اندکی تأخیر رخ می داد! یعنی اگر در حالت عادی هیچ کس به آن یقه های باز توجه نمی کرد، رفقای آن ارگان کاری کرده بودند، که همه توجه ها از کل کادر به همان محدوده جلب شود. حالا اصل لکه به کنار، نمی دانم کدام نخبه ای پیشنهاد داده بود که از رنگ صورتی استفاده شود؟! چون تا آنجا که به خاطر دارم فیلم بیشتر در برف و سرما بود و نسخه داغان نوار هم باعث شده بود، ما بیشتر تنالیته های سیاه و سفید را ببینیم. اما لکه صورتی ناخودآگاه حجت را بر چشم تمام می کرد که فقط و فقط لکه و آنچه لکه به دنبال آن است، را تعقیب کند! در اینجا بی مناسبت نیست، ویدئویی را که حدود یک ماه پیش جناب سروان رنو، معرفی کرده بودند بیاورم تا فضاسازی مناسب انجام شود. فقط لکه های سیاه را صورتی در نظر بگیرید ------------------------------------------------------------- * آماده سازی: گویی تا به حال سازندگان بدبخت چه کار می کردند که هنوز کارشان برای ارائه و پخش آماده نشده است؟! ** اصلاح: حق کپی رایتِ واژه "آماده سازی" متعلق به تلویزیون است! پیش ترها به جای سانسور از کلمه "اصلاح" استفاده می شد. *** بازماندگی: واقعاً کلمه مناسب تری پیدا نکردم که استفاده کنم. **** مصیبت: به معنای واقعی کلمه مصیبت بود. ما کوچکترها به خاطر حجب و حیا به روی خودمان نمی آوردیم که جریان چیست و بزرگترها هم برای آنکه ما پُر رو نشویم و روی مان باز نشود، مجبور بودند جلوی خنده شان را بگیرند و سرخ و سفید شوند و تا مرز سکته پیش بروند! خدا نصیب هیچ کس نکند! صفر درجه کلوین - رابرت - ۱۴۰۰/۱۲/۴ عصر ۱۱:۴۴ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: هفتم بهمن سال 1385 است. پشت میزم نشسته ام و مشغول نوشیدن آب هستم. تلفن زنگ می خورد. منشی دفتر مدیر کل تأمین برنامه های خارجی است: - رابرت! آب دستته بذار زمین و بیا... لیوان را روی زمین نمی گذارم و اتفاقاً تا آخرین جرعه می نوشم و بعد به دفتر مدیر کل می روم. مدیر کل مثل مرغ سر کنده است. یک ریز در اتاق راه می رود و با خودش صحبت می کند. تا چشمش به من می خورد، روی صندلی ولو می شود: - رابرت! فیلم صفر درجه کلوین رو کی دیده؟ - چطور مگه؟ - بدبخت شدیم! با زیرنویسِ پر از فحش و دری وری رفته روی آنتن! - فیلم رو که "د" دیده؛ بعدش هم که مگه یادتون نیست، همون فیلمیه که ما ردّ کردیم و مدیر شبکه اصرار به خرید و پخشِش داشت. -بیا... این گزارش "مرکز نظارت و ارزیابی" رو بخون، ببین قضیه چیه؟ به اتاقم برمی گردم و برگه های بازبینی خودمان و گزارش "مرکز نظارت" را مطالعه می کنم... نسخه دی وی دی فیلم سینمایی Zero Kelvin محصول سال 1995 نروژ، در تاریخ دوم بهمن با قید فوریت از سوی شبکه ... به اداره کل آمده است تا نسبت به خرید سریع آن اقدام شود؛ اما اداره کل روال خود را دارد و بدون بازبینی و تأیید اثر، هیچ اثری خریداری نخواهد شد.* فیلم را آقای "د" که از بهترین کارشناسان است، بازبینی کرده و به دو دلیل مهم، مردود اعلام می کند: اول اینکه فیلمِ چندان خوش ساختی نیست و ارزش پخش و تلف کردن وقت مخاطب را ندارد. دوم اینکه پر از فحش و متلک پراکنی است و در واقع باید یک فیلمنامه جدید برای آن نوشت! سینمایی صفر درجه کلوین اما مرغ مدیر شبکه یک پا دارد. از او اصرار به خرید فیلم و از ما انکار... عاقبت قرار می شود، فیلم با مسئولیت شبکه و با بودجه اختصاصی آنها خریداری شود... *** نسخه فیلم در صبح روز جمعه به پخش شبکه ارسال شده است. از قضا بازبین بخت برگشته پخش شبکه چندان با زبان انگلیسی آشنایی نداشته و اصولاً فکرش را هم نمی کرده است، فیلمی که از گروه به پخش رسیده، دارای مشکلات این چنینی باشد. بازبین پخش، فیلم را تأیید می کند... القصه، شبانگاه 6 بهمن سینمایی صفر درجه کلوین با همان کیفیت دی وی دی و البته همراه زیرنویس انگلیسی روی آنتن رفته و کامل پخش شده است. بعد از پخش، بینندگان زیادی تماس گرفته اند. عده زیادی به خاطر پخش فیلم اعلام انزجار کرده اند، عده زیادی ابراز تعجب کرده اند و عده بیشتری مراتب تشکر و امتنان خود را اعلام کرده اند! به خاطر پخش این فیلم کارشناسان "مرکز نظارت و ارزیابی" سازمان که همه برنامه ها را رصد می کنند، سریعاً گزارش فاجعه را تنظیم کرده و بدون تایپ و به صورت دستنویس به دفتر رییس سازمان می دهند و او هم بدون معطلی علت این فاجعه را از مدیر کل اداره تأمین برنامه های خارجی جویا می شود. این فیلم، همان طور که آقای "د" گفته بود، ارزش این همه آبروریزی را نداشت. ماجرا از آن قرار بود که یکی از شخصیت های فیلم به نام رِندیک، بسیار بی چاک و دهان و بی ادب بوده و هر چه به ذهن مالیخولیایی اش می رسیده، بی درنگ بر زبان جاری می کرده است. البته دوستان در بخش آماده سازی، این الفاظِ نقل و نبات را تغییر داده بودند و صدا پیشه محترم نیز همان جملات مؤدبانه را گفته بود؛ اما جملات زیرنویس، ساز خود را می زدند و آنچه را نباید، برملا می کردند... رندیکِ بی تربیت به زمین و زمان رحم نکرده و در 90 دقیقه حضورش از مدت 110 دقیقه فیلم، همه جا را آباد کرده است و خواهر و مادر همه را جلوی چشم شان آورده است! سرتان را درد نیاورم. فیلم پخش می شود. آن مدیر شبکه ای که بر پخش فیلم اصرار می کرد، از زیر بار پذیرش مسئولیت، شانه خالی می کند. تهیه کننده آن مجموعه تحلیل سینمایی قرارداد جدید و چرب تری با همان شبکه منعقد می کند. فقط مدیر پخشِ شبکه توبیخ می شود و آن بازبین بخت برگشته برای چند صباحی اخراج! *** در اتاقم نشستم و به چرایی این ماجرای مضحک فکر می کنم. چند پرسش ذهنم را مشغول کرده است: اول اینکه چرا مدیر شبکه و تهیه کننده آن مجموعه به تصمیم کارشناسی آقای "د" احترام نگذاشته و اعتماد نکردند؟! دوم اینکه چرا این قدر با عجله نسبت به انتخاب فیلم و ارسال آن به پخش اقدام کردند؟ سوم اینکه چرا نسخه دی وی دی و همراه زیرنویس را به پخش شبکه تحویل دادند؟ چهارم و مهم تر از همه اینکه آن جمع کثیر بینندگان چرا تا این حد از پخش این فیلم و زیرنویس آن خوشحال شدند و تشکر کردند؟! ------------------------------------- * ظریفی پس از مطالعه چند خاطره، از عکس العمل کارشناسان و کارمندان به تصمیمات بی منطق و محیرالعقول پرسیده بود. اینکه آیا هر چه مدیران ارشد بگویند، بلافاصله اجرا می شود؟ خیر؛ در سازمان صدا و سیما نیز -مثل همه جای کشور- شیر مردان و شیر زنانی وجود دارند که بدون ترس و واهمه بر عقایدشان پایبند بوده و به قیمت توبیخ، کسر حقوق و مزایا، استعفا و حتی اخراج جلوی دستورات بی منطق می ایستند. در بحث بازبینی نیز سال ها قبل روال بر انتخاب شایسته آثار نمایشی بود. اساس نامه ای تنظیم شده بود و مطابق آن تغییر کلی داستان ها به کل ممنوع بود. درمورد فیلم های کلاسیک و معروف، سختگیری بیشتر بود و حتی جزییات نیز نباید تغییر می کردند. از دیگر سو، طبق همین اساس نامه، فیلمی که مغایرت های زیادی با ضوابط پخش داشت و به اصطلاح نیازمند سانسور گسترده بود، از گردونه انتخاب و خرید خارج می شد. در کل اعضای آن شورا با پخش کمیّ آثار مخالف بودند. اما چه خوب گفته اند که: چون قافبه به تنگ آید شاعر به جفنگ آید تأسیس شبکه های متعدد و افزایش ساعات پخش، باعث شد کیفیت آثار چندان مهم نباشند و آنتن به هر قیمتی پر شود! برای خانم رفعت هاشم پور - رابرت - ۱۴۰۰/۱۲/۶ عصر ۰۸:۲۶ در این نوشتار کوتاه قصد ندارم، زندگی نامه ایشان را بیاورم؛ چرا که اکثر این موارد -با صحت و گاه با سقم- در فضای مجازی موجود است. من تنها از حسرتی می گویم که به واسطه کم کاری اساتیدی چون ایشان از اوایل دهه هشتاد خورشیدی بر دل من و دوستداران دوبله این مملکت ماند. عدم اقبال مدیران وقت سازمان نسبت به واحد دوبلاژ صدا و سیما در اوایل دهه هشتاد، مجادله و اختلاف بین چند گروه منشعب این صنف، تغییر نوع روابط کاری، حجم انبوه فیلم های ارائه شده به واحد دوبلاژ و در نتیجه افت کیفیت دوبله فیلم ها و ... از یک طرف و ضعف بدنی و بیماری اساتید از یک سو باعث شدند بسیاری از صداهای خاطره انگیز نسل ما، عطای ماندن را به لقایش ببخشند. در زمانی کوتاه بسیاری از بزرگان دوبله، به هجرتی ناگزیر از کار تن دادند و علاقمندان از لذت شنیدن صدای آنها محروم شدند. در همین ایام، شماری دیگر نیز بسیار کم کار شدند. اساتیدی همچون: خانم ها رفعت هاشم پور، فهیمه راستکار و جناب ایرج رضایی از بزرگانی بودند که در همین روزها به دلایل بالا از کار کناره گرفتند. سال ها بعد، یکی از مدیران فرهیخته واحد دوبلاژ که -چند صباحی نیز در دهه هفتاد، مدیر این واحد بود- کوشید تا از پیشکسوتان دلجویی کرده و اسباب حضور دوباره آنها را فراهم آورد؛ اما گذر سالیان، شاید مهم ترین عامل ناتمام ماندن این تلاش بود. به یاد دارم در همین دوره، خانم رفعت هاشم پور به پاس تلاش های آن مدیر وقت واحد دوبلاژ، ترجمه مناجات شعبانیه را به صورت افتخاری و به زیبایی هر چه تمام اجرا کرد. مناجاتی پر سوز و گداز که به دلیل طولانی بودن آن، شاید تنها چند باری از بعضی شبکه های استانی پخش شده باشد. به هر حال، اجرای این مناجات در سال 1391، آخرین اثر ایشان بود. ای کاش در این بحبوحه سرعت، دگرگونی و تغییر حواس مان بیشتر به پیشکسوتان باشد... تماشای این ویدئو که شامل پشت صحنه سریال زیبای قصه های جزیره به مدیریت ایشان و همچنین توضیح کوتاهی از گردش کار دوبله در صدا و سیماست، خالی از لطف نیست... سه خاطره کوتاه از پخش اخبار سیما - رابرت - ۱۴۰۱/۱/۴ عصر ۰۴:۱۲ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: اول: پَهنِ شو بزن! همان طور که قبلاً هم اشاره کردم در آن سال ها در مجموعه اخبار، کارکنان تحریریه ها (دبیران خبر و تهیه کننده ها*) بیشتر تحصیلات علوم ارتباطی و جامعه شناسی داشتند؛ در مقابل کارگردان ها، تدوینگران، تصویربرداران، صدابرداران و عوامل فنی بیشتر فارغ التحصیلان دانشکده صدا و سیما و یا دانشگاه های هنری دیگر بودند. این موضوع همواره باعث ایجاد حواشی کاری و حتی مجادله نیز می شد. اما خوشبختانه خاطره امروز من، تنها بازگویی برخورد نرم رفقای تدوینگر با یکی از دوستان تهیه کننده بود که تا مدت ها باعث خنده و تفریح و البته گوشمالی غیرمستقیم بود! حرکات فیزیکی دوربین انواع و اقسامی دارند که پر کاربردترین آنها پَن، تیلت، دالی، پدستال، آرک** و ... است. روزی یکی از دوستان تهیه کننده که کلمه پَن را شنیده بود، آیتم های خود را برای مونتاژ به باکس آورد و خطاب به من گفت: - رابرت؛ پهنِ شو بزن. من که نزدیک بود از خنده منفجر شوم، به زحمت جلوی خودم را نگه داشتم و پرسیدم: - چی شو بزنم؟ - پهن شو بزن. از آنجا که معمولاً دوستان تهیه کننده، نباید در چگونگی مونتاژ از منظر فنی و هنری دخالت می کردند، تصمیم گرفتم کمی با آن بزرگوار شوخی کنم. من بدون آنکه اشتباه او را تصحیح کنم، نمای مورد نظرش را در آیتم خبری جانمایی کردم. سپس موضوع را به اطلاع بقیه تدوینگران رساندم و تا مدت ها، همه آن بنده خدا را سر کار می گذاشتند و انواع متلک های "پَهنی" را حواله او می کردند: - پَهنِ شو بزنم؟ - پهن شو می خوای؟ - پهنِش بهتره! - اینجا باید پهنش رو زد! بعد از چند روز، یک تهیه کننده دیگر که متوجه موضوع شده بود، داستان را به اطلاع رفیقش رساند. اگر کارد به دوست تهیه کننده مان می زدند، خونش در نمی آمد. اما از آن به بعد، دیگر هیچ تهیه کننده و دبیر خبری در کار فنی و هنری تدوین دخالت نکرد. خدا از سر تقصیرات من هم بگذرد... دوم: نماهای کچلی! همان طور که خودتان هم می دانید، معمولاً در ایران، همیشه سعی بر نشان دادن حضور انبوه مردم در مراسم و مناسبت های گوناگون است. وقتی نوبت به راهپیمایی ها می رسد، این اهتمام چند برابر می شود! در تدوین تصاویر راهپیمایی همیشه باید نماهای به اصطلاح پر جمعیت را پشت سر هم ردیف کرد و از نمایش نماهای خالی و به اصطلاح کچل! پرهیز داشت. اولین سال حضور در پخش اخبار سیما، (سال 1378) تدوینگر بخش خبری نیمروزی شبکه یک در روز قدس بودم. تهیه کننده آن بخش که بسیار پر مشغله بود، در دقیقه نود، نوار بتاکمی را آورد و روی میز گذاشت و گفت: - رابرت؛ سریع از همین جا سی ثانیه بزن بره! تهیه کننده این را گفت و رفت پی بقیه کارهایش. تنها چند دقیقه به شروع خبر مانده بود. در روزهای شلوغ، مشروح خبر دیر آماده شده و معمولاً آیتم ها به صورت موضوعی و بدون سینک خاص مونتاژ می شدند و فرصت بازبینی توسط اعضای تحریریه هم دست نمی داد. آن روز هم، از متن مکتوب خبری نبود و من باید طبق گفته تهیه کننده، سی ثانیه تصویر آماده می کردم. کل نوار بی صدا و فاقد صدای آمبیانس (زمینه ای) بود. تصاویری که به اصطلاح سر شات بود، حضور تنها هفت- هشت نفر را در کنار خیابان نشان می داد که از جایشان تکان نمی خوردند و پرچم فلسطین را در دست گرفته بودند. من همیشه عادت داشتم کل تصاویر را ببینم و نماهای مناسب تر و با کیفیت تر را انتخاب کنم؛ لذا تصاویر نوار را عقب بردم تا از ابتدا به نماها نگاه کنم. دیدم تصاویر تایم های عقبی بسیار پر جمعیت هستند و چند هزار نفر را با تیپ و قیافه های مختلف در حال راهپیمایی نشان می دهند. آنها بسیار هماهنگ و با شور و هیجان دست هایشان را بالای سر برده و شعار می دادند. پلیس انگلستان هم کنار آنها راه می رفت و البته نمی گذاشت، از صف خارج شوند. با خودم فکر کردم چه مرضی است که نماهای خلوت را مونتاژ کنم؟ سریع شلوغ ترین نماها را پشت سر هم چیدم و تحویل تهیه کننده دادم. ساعت دو، پخش اخبار شروع شد و من راضی و خرسند از پیدا کردن نماهای جمعیتی رفتم و کنار سردبیر آن بخش (آقای "ر") که به تازگی منصوب شده و مرد بسیار شوخ طبعی بود، نشستم. آن سردبیر محترم، ظاهر و رفتار بسیار بامزه ای داشت و اتفاقاً حرکات و طرز صحبت کردنش بسیار شبیه کاراکتر محسن (اکبر عبدی) در مجموعه بازم مدرسه ام دیر شد، بود. نوبت به آیتم راهپیمایی روز قدس در لندن رسید و گوینده شروع به خواندن کرد: - امسال با وجود ممانعت پلیس انگلستان از برگزاری راهپیمایی، چند نفر از دوستداران فلسطین روبروی سفارت آن کشور در لندن حضور یافته و در تحصنی آرام به سیاست های رژیم صهیونیستی اعتراض کردند... اما تصاویری که من مونتاژ کرده بودم، جمعیتی چند هزار نفره را نشان می داد که حسابی داد و فریاد می کردند! من فقط فرصت پیدا کردم تا نگاهی به آقای "ر" بیندازم. فکر کنید محسنِ بازم مدرسه ام دیر شد، دو دستی و محکم بر سرش بکوبد و بگوید: - بدبخت شدم! من تنها کاری که کردم، این بود که فلنگ را بستم و تا شب آن دور و بر پیدایم نشد. البته آقای "ر" که می دانست من تازه کار هستم، هیچ به رویم نیاورد و من فهمیدم آن جمعیت انبوه در اعتراض به افزایش مالیات کارگران در خیابان های لندن راهپیمایی کرده و هیچ ربطی به روز قدس و فلسطین نداشتند! البته در این اتفاق دفتر خبرگزاری لندن هم مقصر بود که آیتم ها را با کلاکت جدا نکرده بود... سوم: کله معلق در فضا در آستانه نوروز یکی از سال های دهه هشتاد بودیم. یکی از کارگردان های پخش خیلی آدم شیرینی بود. (البته منظور همان خود شیرین است!) او در انواع مناسبت ها، پیشنهاداتی می داد که برای مدیران بسیار جالب و برای کارمندان دردسرساز بود. آن سال پیشنهاد داده بود تا برای تنوع، پس زمینه گویندگان خبر نیمه شب شبکه تهران را کروماکی آبی*** کرده و فعالیت کارکنان تحریریه پشت سر گوینده، نمایش داده شود. (اکنون در بسیاری از بخش های خبری، استودیو با شیشه از اتاق فرمان جدا شده و عملاً حضور و فعالیت دیگران به نمایش درمی آید؛ اما طرح آن کارگردان علاوه بر محدود کردن میز سوییچ، هزینه و دردسرهای دیگری برای عوامل پخش به دنبال داشت.) کروماکی القصه، او مقصود خود را عملی کرد. همان شب اولِ اجرای طرح، من هم در مجموعه حاضر بودم و آماده می شدم تا پس از یک روز کاری خسته کننده با سرویس ترابری به خانه بروم. سمت تلفن تحریریه رفتم تا مطابق رسم زمانه و عشاق جوان با عیال خوش و بشی بکنم و تشریف فرمایی قریب الوقوع خود را به اطلاعش برسانم. گوشی تلفن را برداشتم که ناگهان صدای داد و فریاد از همه جا بلند شد. فکر کردم زلزله آمده است. آماده شدم تا فرار کنم؛ اما فهمیدم خطاب این همه قیل و قال و فریاد خودم هستم! از اتفاق، آن شب پیراهن آبی هم رنگ با پرده کروماکی پوشیده بودم. وقتی وارد تحریریه شدم تا گوشی تلفن را بردارم، وارد کادر پس زمینه گوینده شده بودم. البته فقط به شکل سر و کله ای به حالت معلق در فضا که پشت سر آقای حسین زاده (گوینده آن بخش خبری) این سو و آن سو می رفت و به خاطر پایان شیفت، لبخندی عمیق بر لب داشت! تقریباً چنین چیزی! نمایش کله معلق من در پشت سر گوینده خبر شبکه تهران، باعث شد طرح خلاقانه کروماکی دوست کارگردان برای اولین و آخرین بار اجرا شود و همه عوامل فنی تا مدت ها به جان من دعا کنند. -------------------------------------------------- * وظیفه تهیه کننده خبر به کل با تهیه کنندگان آثار نمایشی سینما و تلویزیون متفاوت بود. تهیه کنندگان خبر، واسطه بین تحریریه و سایر بخش های فنی و هنری مجموعه بودند. آنها خبر مکتوب و انواع منابع تصویری را دریافت کرده و برای مونتاژ در اختیار تدوینگران قرار می دادند. سپس تصاویر مونتاژ شده را دریافت کرده و برای استفاده به رژی پخش می بردند. ** هر کدام از این نماها کاربرد خاص خود را داشته و دارند: پَن (Pan): حرکت افقی دوربین حول محور ثابت (دست و یا پایه) تیلت (Tilt): حرکت عمودی دوربین روی محور ثابت (دست و پایه) دالی (Dolly): دور و نزدیک شدن (جابجایی) فیزیکی دوربین نسبت به سوژه تراکینگ (Trucking): جابجایی افقی فیزیکی و هم راستای دوربین همراه با سوژه متحرک پدستال (Pedestal): جابجایی فیزیکی عمودی و هم راستای دوربین نسبت به سوژه (معمولاً روی پایه) آرک (Arc): حرکت دایره ای دوریبن به دور سوژه *** کروماکی (Chroma Keying): استفاده از یک صفحه رنگی یک دست (مثلاً آبی یا سبز) در پس زمینه سوژه اصلی و قرار دادن موضوعات دلخواه پشت سر او. این جلوه ویژه تصویری از دیرباز در انواع آثار سینمایی و تلویزیونی مورد استفاده فراوان بوده است. آشفته حالی! - رابرت - ۱۴۰۱/۱/۱۵ عصر ۰۳:۱۷ چند سال قبل، پس از کلی جستجو به مجتمع مسکونی جدیدی نقل مکان کردم. مجتمع با وجودی که چند سال ساخت بود، معماری زیبا و دلنوازی داشت. بر خلاف آپارتمانهای موجود، حیاط مشاع دقیقاً در وسط ساختمان و بین واحدها قرار گرفته بود. باغچهای زیبا با انواع گلهای رز و یک پیچک پر برگ که به دور استوانه چراغ روشنایی وسط باغچه پیچیده بود، منظرهای بسیار زیبا درست میکردند. من در آن ایام هنوز بازنشسته نشده بودم و بسیار مشغله داشتم. از یک سو فیلمنامه یک سریال معروف را مطالعه میکردم و از سوی دیگر مشغول نگارش یک داستان کوتاه بودم. جای شما خالی... بعد از ظهرهای تابستان که از جام جم به منزل برمیگشتم، صندلی و میز کارم را در بالکن بزرگ خانه میگذاشتم و هر از چند گاه از بالکن نگاهی به پایین و آن باغچه مصفا میانداختم و سر کِیف میآمدم. معمولاً چای یا قهوهای هم آماده بود و به اتفاق عیال نوش جانمیکردیم. مجتمع ما شانزده واحد داشت و هر شانزده واحد بر حیاط مشرف بوده و از این فضا استفاده میکردند. همسایهها در خنکای دم غروب، کنار باغچه گرد هم میآمدند و گل میگفتند و گل میشنفتند. اما یک روز فریاد یکی از همسایهها، آن روال را به هم ریخت. آقای "م" بر سر اینکه نوهاش به یکی از گلهای باغچه حساسیت تنفسی پیدا کرده، داد و بیداد راه انداخته بود. سر و صدا آنقدر بالا گرفت که ساکنان مجتمعهای کناری هم پشت در حیاط ما جمع شدند. سایر اهالی هم که از این اوضاع ناراحت شده بودند، با آقای "م" مجادله و منازعه کردند. سرتان را درد نیاورم. این قضیه کش پیدا کرد و هر روز بر ابعاد فاجعه افزوده شد. آقای "م" هر روز قیل و قال راه میانداخت و کار تا آنجا پیش رفت که من صندلی و میز را از بالکن جمع کردم و گوشه اتاق مشغول کارم شدم. با این وجود، تمرکزم به هم ریخته بود و نتوانستم به موقع کارهایم را به اتمام برسانم. یک هفته گذشت. نیمهشبی متوجه صدای خشخش شدم. صدا از حیاط میآمد. از بالکن نگاهی انداختم. مدیر مجتمع که انسانی شریف بود در آن هنگام شب، مشغول بیرون آوردن گل حساسیتزا از باغچه و انتقالش به یک گلدان سفالی زیبا بود. خود را به کنار باغچه رساندم و علت را جویا شدم. اینکه چرا ایشان این کار را همان ابتدا انجام نداده است؟ مدیر مجتمع که انسانی سرد و گرم چشیده بود، به مطلب جالبی اشاره کرد: - آقای رابرت! حتماً این بیت را شنیدید: هیچ ترتیبی و آدابی مجوی هر چه میخواهد دل تنگت بگوی - بله، شنیدم. چطور مگه؟ - این همه جا مصداق نداره. من بیشتر به این ضربالمثل اعتقاد دارم: - هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد... اگر آقای "م" خیلی راحت و دوستانه و در گفتگویی شخصی به من اطلاع میداد که نوهاش به این گل حساسیت داره، بلافاصله گل رو جابجا میکردم. اما با داد و بیداد کارها پیش نمیره. مخصوصاً اینکه همسایههای مجتمعهای دیگه و عابران رهگذر فکر کردند اینجا چه خبره و نسبت به ما فکرهای بد کردند! *** آن شب سر آمد و چند روز گذشت. من چند سال دیگری ساکن آن مجتمع بودم. خوشبختانه از آن به بعد، دیگر هیچ مجادلهای پیش نیامد. آقای "م" و سایر اهالی هم خواستههایشان را با کمال احترام به اطلاع همدیگر میرساندند. من هم دوباره میز و صندلی را به بالکن برگرداندم و حتی زمستانها با وجودی که سگلرز میزدم! در فضای باز کارهایم را انجام میدادم. القصه، همه روزه عابران و رهگذران خستهدل و پر شکسته زیادی به کافه ما سر میزنند. انشاءالله هیچ وقت خاطر آنها و ما همسایههای دائمی مکدر نشود... واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند... - رابرت - ۱۴۰۱/۲/۱ عصر ۱۰:۳۲ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: یکی از روزهای سال های میانی دهه هشتاد* است. تازه کارِ مونتاژ تصاویر بخش خبری 14 شبکه یک تمام شده و با همکاران شوخی می کنیم و سر و کله هم می زنیم. تلویزیون تحریریه روشن است. گوینده می آید و پس از خلاصه خبرها، برای اولین بار جمله اش را با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (سلام خدا بر ایشان) آغاز می کند. یکی از بچه ها به شوخی می گوید: - ... دیگه مدیر شد! همه می خندیم و از کنار ماجرا می گذریم... *** اما ساعاتی بعد معلوم می شود، داستانِ آغاز بخش های خبری با سلام و صلوات بر معصومین تازه شروع شده و حاصل ابتکار یا خودشیرینی گوینده خبر نیمروز نبوده است! - دکتر ... دستور داده؛ بخشنامه هم کرده که از این به بعد همه بخش های خبری رادیو و تلویزیون با این سلام شروع بشن. با شنیدن این جمله از دهان یکی از بچه های تحریریه همه می زنیم زیر خنده... آخر تشت رسوایی دکتر ... همین چند هفته پیش از بالای بام افتاده و هنوز صدایش در گوش مان طنین انداز است! *** از ورود خانم ... به پخش خبر سیما، چند روزی بیشتر نگذشته که گوینده ثابت خبر 22:30 شبکه دو شده است. همه تعجب کرده اند. این بخش از خبرهای اصلی محسوب شده و گوینده ها بعد از چند سال فعالیت در بخش های کم اهمیت تر، در این بخش خبری جلوی دوربین می روند. خانم ... اجرا و صدای خوبی ندارد. مدام تپق می زند و خبرها را اشتباه می خواند. حتی اصلاً نمی تواند خود را با اُتوکیو** هماهنگ کند! نحوه کار اتوکیو، تصویر برگرفته از سایت ویکی پدیا اما ظاهراً از دید مسئولان وقتِ رده بالای معاونت سیاسی، زیبایی چهره خانم ...، دیگر نقص ها را مرتفع کرده است! شگفتی همکاران مجموعه وقتی بیشتر می شود که در چند مراسم از این خانم تقدیر شده و با وجود چند گوینده خیلی خوب و مسلط (همچون آقایان قاسم افشار، محمد رضا حیاتی، فواد بابان، رضا حسین زاده و خانم ها ایران شاقول، سولماز اصغری، مهناز شیرازی، فریده فرخ نژاد، مریم صلحی و ...) خانم ... به عنوان گوینده برتر انتخاب می شود! دیری نمی پاید که معلوم می شود، خانم ... معلم خصوصی فرزندِ دردانه دکتر ... است! و البته باز هم دیری نمی پاید که همه می فهمند، دکتر ... عاشق خانم گوینده و معلم خصوصی فرزندش شده است. خانم ... که می فهمد، "سلام گرگ بی طمع نیست" بی درنگ و همزمان از گویندگی در خبر و معلمی فرزند دکتر ... کناره گیری می کند و ماجرا در همین جا ختم به خیر می شود. البته دکتر ... برای توجیه طرح خود در خصوص آغاز اخبار با صلوات بر ائمه (علیهم السلام)، متبرک شدن را بهانه کرده بود؛ اما بسیاری از سردبیران؛ اتفاقاً این موضوع را مصداقِ قرآن سر نیزه و بی احترامی به پیغمبر (ص) می دانستند، چرا که سیاست پدر و مادر ندارد و چه بسا اخبار در همه جای دنیا و از جمله ایران، با اهداف و توجیهات خاص سیاسی و با ممزوج شدن واقعیت و غیر واقعیت تنظیم می شوند! *** چند وقت پس از این ماجرا، آقای ... در بخش نامه ای به همه شبکه های سیما دستور می دهد: «همه شبکه ها مکلف هستند پس از اذان نسبت به پخش نماز جماعت اقدام کنند.» نتیجه آنکه سال هاست بیننده ها در همه برنامه های تلویزیون ایران، توفیق اجباری تماشای نماز جماعت را پیدا می کنند! ماجرا به همین جا ختم نشد، بعضی شبکه های رادیویی هم برای آنکه در این رقابت به ظاهر مذهبی(!) کم نیاورند، پخش صدای نماز جماعات را در کنداکتور بعد از اذان گنجاندند... البته منتقدان داخل سازمان همان زمان به این طرح خرده گرفتند. آقای ... توجیه کرد که: - باید قرائت حمد و سوره خلق الله درست شود. اما منتقدان بلافاصله در پاسخش گفتند: - در این صورت پخش نماز از یک شبکه مشخص (مثلاً قرآن) کفایت می کند. هر که مایل است، بعد از اذان، نمازهای پخش شده از این شبکه مشخص را نگاه کرده و حمد و سوره اش را درست کند... اما طبق معمول، مرغ آقای ... یک پا داشت. *** شخصاً به انجام شعائر مذهبی بسیار معتقدم؛ اما در طی این سال ها و مخصوصاٌ این اواخر به یک نظر شخصی مهم و کلیدی رسیده ام. شعائر دینی بر دو قسم عمده استوارند: اول) عبادات (نماز، ذکر، دعا و ...) که تجلی ارتباط پروردگار و بنده و البته بسیار شخصی هستند و هیچ نیازی نیست که انسانی انجام آنها را در بوق و کرنا کند تا آنجا که خداوند در آیه 55 سوره شریفه اعراف می فرماید: ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ پروردگارتان را با تضرع و در نهان بخوانید، زیرا او از حدّ گذرندگان را دوست نمی دارد. دوم) رفتار (حُسن خلق، مردم داری، خوش زبانی، خدمت به خلق، احترام به دیگران، کمک مالی و معنوی از ثروت و جیب خود به نیازمندان، پاک دستی و ...) که نمود بیرونی و اجتماعی دارد و اتفاقاً پایبندی و حتی تبلیغ ظاهری آن باعث رشد جوامع است. اما ای داد از وقتی که اولی و دومی با هم تناسب نداشته باشند و بعضی اشخاص اولی را علنی کرده و دومی را منکوب کنند. نتیجه چنین ناهمگونی چیزی نخواهد بود جز ریا... *** ای کاش مردم می دانستند، دکتر ... و آقای ...، بیشتر جلسات کاری شان را در هنگام اذان ظهر برگزار می کردند! ای کاش مردم می دانستند دکتر ... و آقای ...، کسانی را که جلسات را برای ادای نماز اول وقت، ترک می گفتند به سخره و استهزاء می گرفتند! ای کاش مردم می دانستند که آقای ... سوغاتی مأموریت های استانی اش برای همسر و فرزندانش را از تنخواه صدا و سیمای استانی خریداری می کرده است! ای کاش مردم می دانستند رفقا و بستگان دکتر ... و آقای ... بدون هیچ تخصص و تعهد به مناصب مهم رادیو و تلویزیون و البته سایر ارگان ها و نهادها گمارده می شدند! ای کاش مردم می دانستند دکتر ... و آقای ... در پنهان به بسیاری از شعائر نوع اول (عبادات) پایبند نیستند. ای کاش مردم می دانستند دکتر ... و آقای ... در آشکار و پنهان به بسیاری از شعائر نوع دوم (رفتارها) نیز پایبند نیستند. ----------------------------------------------------- * واقعاً روز و ماه و سال این واقعه را به یاد نمی آورم. ** اتوکیو دستگاهی است که به دوربین اصلی گویندگان و مجریان برنامه های تلویزیونی متصل شده و امکان خواندن متن را برای گوینده فراهم می کند. گوینده -معمولاً- به وسیله پدالی که زیر پایش قرار دارد، صفحه متن را به خواست خود عوض می کند. بدین ترتیب بدون آنکه گوینده به متن مکتوب و کاغذ زیر دستش نگاه کند به دوربین نگریسته و ارتباط چشمی بیشتری بین او و بیننده برقرار می شود. آنا... - رابرت - ۱۴۰۱/۲/۵ عصر ۰۵:۲۷ من و بسیاری از هم نسلانم پیش از آن که ایلسا را در کازابلانکا دیده باشیم، آنا را در انیمیشن خانواده دکتر ارنست دیده ایم. زنی حدوداً 35 ساله که یادآور مادران یک یک مان بود. آنا تمام قد از شوهرش (دکتر ارنست) حمایت می کرد و البته این مانع نبود تا دل مشغولی ها و نگرانی هایش درمورد آینده سه فرزندش در این جزیره مسحورکننده، اما بی رحم را به اطلاع ارنست نرساند. آنا زنی شهری و پرستاری با کلاس بود که به ناگهان و به خاطر یک توفان سهمگین، همراه خانواده اش از یک جزیره وحشی و ناشناس سر درآورد. او در بد شرایطی گرفتار شده بود. از یک طرف، فلونه بازیگوش و سر به هوا که از بازی با انواع حشرات و جانورهای ریز و درشت ترسی نداشت، موجب هراس و چندش گاه و بی گاه مادر می شد. از سوی دیگر فرانتسِ نوجوان و مغرور که نومیدی تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و بعد از نابینا شدن موقت توسط حشره ای ناشناس، نومیدتر هم شد! از دیگر سو، جک خردسال که آن قدر کم سن و سال بود که حتی نمی دانست در چه وضعیتی گرفتار شده اند و دور و برش چه خبر است! بیچاره مادر که باید شیطنت های دردانه دخترش را تحمل کند، به پسر نوجوانش امید تزریق کند، مراقب طفل خردسالش بوده و از همه مهم تر مانند کوه پشتیبان شوهرش باشد. مادری که در مواجهه با گرگ های درنده تاسمانی، ترس را کنار گذاشته و برای نجات جان دو کودکش یک تنه و به سان شیری زخمی با لشگری از گرگ ها می جنگد. تازه وقتی خانواده دکتر ارنست در جزیره پاگیر شده و با زیر و بم آن آشنا می شوند، نگرانی های آنا رنگ دیگری به خود می گیرند. آشنایی با پیرمردی بد اخم به نام کاپیتان مورتون که پایبند به اصول اخلاقی نیست و حالا مادر باید مراقب بدآموزی های او نسبت به فرزندانش باشد! *** من و هم نسلانم در آن سال های جنگ و موشک، مادران مظلوم خود را در هیبت آنا می دیدیم. مادران ما هم باید چشم بر آرزوهایشان می بستند و در آن شرایط بحرانی، مراقب جگرگوشه ها و همسران شان می بودند. بعضی حتی همسران شان را که برای جنگ رفته بودند، در کنار نداشتند و شرایطی مانند آنا در نبودِ چند روزه ارنست و فرانتس را تجربه می کردند... آنا با صدای زیبا و پر احساس شهلا ناظریان برای ما جان گرفته و عینیت یافته بود. خانم ناظریان روحت شاد که از همان کودکی، خاطرات متعددی برای ما به جا گذاشتی... خانم ناظریان روحت شاد که با وجود بیماری سخت، انگیزه ای ستودنی و مثال زدنی داشتی و با بیماری مبارزه می کردی و حتی تا این اواخر فعال بودی. هر چند نقش هایی که می گفتی از نظر حجم اندک بودند، اما به یقین برای همیشه ماندگار خواهند بود... خانم ناظریان نمی دانم وقتی مثل سابق نمی توانستی برگه های دیالوگ را با دو دست جابجا کنی، رنج می کشیدی یا نه؟ و نمی دانم در درونت از این مشوش می شدی که نکند روزی نتوانی یک جمله، یک کلمه و یا یک حرف را درست ادا کنی و زبان یاری ات نکند؟ اما می دانم تا آخر جنگیدی و می دانم بی نظیر بودی و می دانم از آن ستاره هایی بودی که حتی نمونه شان طلوع نخواهد کرد... روح مرحوم حسین عرفانی شاد و دخترانت به سلامت که این راه را با هم پیمودید. قسمتی که مادر به تنهایی با گرگ های درنده می جنگد RE: آنا... - مموله - ۱۴۰۱/۲/۵ عصر ۰۹:۳۵
با سپاس فراوان از رابرت عزیزم دقیقا می خواستم همین قسمت رو که چن روز پیش به اتفاق دخترم میدیدم آپلود کنم که شما زحمت کشیدید .ممنون از شما و اینکه این فقدان رو خدمت خانواده کافه کلاسیک تسلیت می گم و امیدوارم روح بانو ناظریان در آرامش ابدی باشه مهمان ناخوانده! - رابرت - ۱۴۰۱/۳/۲۴ عصر ۰۶:۱۴ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: یکی از شب های سرد زمستان 1389 است. مدتی است که بی خیال اداره کل تأمین برنامه های خارجی شده و به عنوان کارگردان و ناظر پخش* در جام جم آسیا مشغول فعالیت شده ام. از آنجا که حال و حوصله شلوغی برنامه های زنده و آدم های فراوان پشت و جلوی صحنه را ندارم، ترجیح داده ام که در ساعات آخر شبِ این کانال (جام جم آسیا) شیفت بردارم. معمولاً برنامه های زنده از کانال های اروپا و آمریکا پخش می شوند و از آسیا بازپخش. رژی پخش کانال جام جم آسیا در سال 1389 پنج شنبه شب است و طبق معمول یک سریال ایرانی از جام جم آسیا پخش می شود. کانال آمریکا هم طبق معمول این چند ماهه، یک برنامه زنده ادبی خسته کننده و بدون مخاطب را روی آنتن می برد. رژی پخش آسیا و آمریکا در ساختمان پخش قدیم جام جم و روبروی هم قرار دارند. رژی و استودیوی پخش آمریکا تا همین چند ماه پیش (اوایل سال 89) رژی پخش و استودیوی شبکه یک بود و رژی و استودیوی پخش آسیا، رژی و استودیوی پخش شبکه دو. چند ماهی است که واحدهای پخش شبکه های یک تا چهار از ساختمان قدیمی پخش به ساختمان جدید منتقل شده اند و ما جای آنها را گرفته ایم. القصه، من ناظر پخش کانال آسیا هستم و روی کاناپه رژی لمیده ام و به سریال نگاه می کنم. خسته می شوم و برای چند لحظه رژی را به همکاران می سپارم و از اتاق بیرون می روم تا آبی به سر و رویم بزنم. نگاهی به رژی آمریکا می اندازم. چیزی غیر عادی است! هفته های پیش عوامل پخش (کارگردان، منشی صحنه، صدابردار، گرافیست و اپراتورهای فنی) با رخوت در جایگاه هایشان می نشستند و از روی ناچاری به صحبت های کسل کننده مجری- کارشناس- تهیه کننده برنامه گوش می کردند؛ اما این هفته همگی چشم به مونیتورهای پخش دوخته و به اصطلاح با دقت به آنتن توجه می کنند! بر خلاف همیشه که صدای یکنواخت آقای مجری- کارشناس- تهیه کننده پخش می شد، این بار صدای یک خانم از بلندگوهای کنار میز صدا به گوش می رسد! حس فضولی ام گل می کند و داخل می شوم. آقای "م" ناظر پخش شبکه در کنار میز سوییچ ایستاده و ضمن آنکه با چشم و ابرو به مانیتور فینال اشاره می کند، لبخندی تحویلم می دهد. من هم با دیدن تصویر مانیتور خشکم می زند. خانمی بسیار بسیار زیبارو و خوش لحن، اشعار مولوی را می خواند و تفسیر می کند. تلفن های رژی یکسره زنگ می زنند. مخاطبان هم از حضور خانم دکتر به وجد آمده اند و مرتب تشکر می کنند! این همه استقبال از یک برنامه زنده (آن هم این برنامه) بی سابقه است! لبخند آقای "م" را با خنده ای بی صدا پاسخ گفته و از رژی کانال آمریکا خارج می شوم... *** چند لحظه ای است که دوباره روی کاناپه جا خوش کرده ام که ناگهان آقای "م" سراسیمه وارد رژی آسیا می شود. آقای "م" مرد شریف، خوش اخلاق و با تجربه ای است که از همه ما بزرگتر است و به آرامش و حُسن خلق مشهور است. اما حالا خیلی نگران و سراسیمه است. علت را جویا می شوم. - نمی دونی رابرت، چه شیفت مزخرفی بود. اعصابم ریخته به هم. - چطور مگه؟ تا چند دقیقه پیش که مشکلی نبود و کلی هم تلفن و استقبال داشتید. (این جمله آخر را با لبخند و به قصد شوخی می گویم.) - خبر نداری چی شد! رییس به خط هات لاین** زنگ زد (رییس وقت سازمان) که این خانمه کیه روی آنتن؟! من هم توضیح دادم که خانم دکتر ... ؛ (رییس) بهم می گه کی اجازه داده بیاد جلوی دوربین؟ من هم گفتم همه چیز درست و طبق رواله. استعلام حراستش هم هست و هیچ مشکلی نیست. چطور مگه؟ می دونی بهم چی گفت رابرت؟ - نه! از کجا باید بدونم؟ - گفت این خانم بیش از اندازه زیباست و جلب نظر می کنه. سریع از روی آنتن بگیریدش! با هزار مصیبت به آقای ... (مجری و تهیه کننده برنامه)، کیو*** دادم که یک وله پخش می کنیم. بعد هم در فرصت پخش وله به آقای ... گفتم خانم مهمان باید بدون خداحافظی از استودیو بیرون بیاد و خودت برنامه رو ادامه بدی. نمی دونی چقدر خجالت کشیدم. خانم دکتره هیچی نگفت بنده خدا و رفت... *** آن شب به آقای "م" و البته بقیه عوامل پخش کانال آمریکا بسیار سخت گذشت. چون موج تماس ها بیشتر شد که چرا ناگهان خانم دکتر بدون خداحافظی و تمام شدن صحبت هایش از برنامه حذف شده است؟! چند ساعت بعد، آقای "م" با چشمانی غمگین و صدایی خسته به من گفت: - می دونی رابرت! بدا به حال ما که بر خلاف همه دنیا، بیننده هامون از زیبایی آدمی که جلوی دوربین می ره تعجب می کنند و بدتر اینکه باید به خاطر این قضیه، جواب بالا دستی ها رو بدیم! آقای "م"**** راست می گفت. در همه دنیا یکی از عوامل مهم انتخاب مجری، کارشناس و حتی بیشتر بازیگران، زیباییِ صورت و نحوه اجرا و لحن آدم هاست... ---------------------------------------------------------------- * ناظر پخش: مسئول نهایی پخش برنامه ها در رژی و استودیوی تلویزیونی. همچنین پاسخگویی اشکالات نهایی در رژی با اوست. او باید مجوز برنامه ها و همچنین استعلام حضور مهمان ها را کنترل کرده و در صورت بروز اشکال بهترین تصمیم را گرفته و به اطلاع سایر عوامل برساند. ** خط هات لاین: (Hot Line) یک خط تلفن ویژه در رژی های پخش که از آن صرفاً برای تماس درمورد برنامه ها و کنترل اوضاع رژی استفاده شده و استفاده از آن برای استفاده های غیر کاری و حتی غیر ضروری کاملاً ممنوع است. *** کیو: حرکات تعریف شده دست برای ارتباط بین عوامل رژی و استودیو. این حرکات معمولاً کارکرد استاندارد و مشخصی دارند. **** متأسفانه آقای "م" در سونامی وحشتناک کرونای دلتا در مرداد 1400 درگذشت. و اما آرشیو... - رابرت - ۱۴۰۱/۴/۶ عصر ۱۲:۳۰ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: از همان روز اول که به صورت رسمی وارد کافه شدم، دوستان زیادی در پیام های خصوصی که ارسال می کردند، از آرشیو صدا و سیما می پرسیدند. حق داشتند؛ چون یکی از وجوه اشتراک ما در این کافه، علاقه وافر به گنجینه های ناب گدشته است. اما مضمون بیشتر پرسش ها: - چرا بعضی فیلم ها و سریال ها دیگر پخش نمی شود؟ - گم شدن بعضی برنامه ها صحت دارد؟ - بعضی افراد توانایی خاصی برای دسترسی و بعضاً فروش برنامه های آرشیوی دارند؟ - ... سر درِ ورودی آرشیو مرکزی در آن سال ها راستش برای من غیر قابل باور بود که برنامه ها در آرشیو گم و گور شوند؛ بلکه معتقد بودم چنانکه مواد از حالتی به حالت دیگر درمی آیند، برنامه های آرشیوی از جایی به جای دیگر سر درمی آورند! برای آنکه مطمئن شوم و پاسخ اشتباه ندهم، چندی پیش با یکی از دوستانم که اکنون بازنشسته شده و سال ها به صورت تخصصی در آرشیو فعالیت داشته، به طور مفصل گپ زدم. نتیجه آن قدر حیرت انگیز بود که کاخ باورهای خودم نیز فرو ریخت! *** همان طور که در متن شماره ۶ ارسالیِ همین سرفصل (خاطرات سودازده من، تیرآهن در خبر) به طور مفصل توضیح داده ام، در زمان ورود من به سازمان صدا و سیما (اواخر سال ۱۳۷۴) فرمت غالب نوارهای تصویری*، یوماتیک بود. (قبل از یوماتیک، برای سالیان متمادی از نوارهای یک اینچ و دو اینچ استفاده می شد که در ایران به اتاق تجهیزات و ضبط و پخش این فیلم ها، امپکس Ampex می گفتند و هنوز هم می گویند! در واقع امپکس نام یکی از معروف ترین شرکت های تولید کننده نوارهای یک اینچ و دو اینچ بوده است.) اندکی بعد نوارهای بتاکم sp و سپس بتاکم sx و بلافاصله بتاکم دیجیتال جای آن را گرفتند. تنها چند سال بعد نوارها و فرمت MXF به کار گرفته شدند و خلاصه سیر تغییر این نوارها مثل همه جای دنیا بسیار پر شتاب بوده و هست. اینها را گفتم تا یادآوری کنم، قاعدتاً آرشیو سازمان صدا و سیما مجموعه ای از انواع این نوارها و حتی فیلم های ریورسال، ۸، ۱۶ و گاه ۳۵ میلی متری بوده است. اما در سالیان اخیر برای به روزآوری این نوارها، طی چند مرحله اقدام به تبدیل آنها کرده اند. طبعاً نوارهای حجیم فضاهای بسیار بسیار زیادی را اشغال کرده و نگهداری از آنها شرایط خاص دما، نور، رطوبت و ... را می طلبد و اصل تبدیل انواع فرمت ها و نوارها عملی مطلوب و عقلانی بوده است. فرمت در نظر گرفته شده، LTO بود. یکی از مدل های ضبط LTO و نوارهای آن برای آنکه تصوری از حجم دیتای ضبط شده بر روی نوارهای LTO داشته باشید، توضیح مختصری تقدیمتان می کنم: LTO مخفف کلمات Linear Tape Open است و پیشینه تولید آن به سال ۲۰۰۰ میلادی باز می گردد. در حال حاضر، نسل هشتم آن، معروف به LTO-8 در ایران استفاده می شود. شما می توانید تا حجم ۳۰ ترابایت برنامه را به شکل دیتا با سرعت ۷۵۰ مگابایت بر ثانیه روی این نوارها (کارتریج) منتقل کنید! اندازه فیزیکی این نوارها از یک هارد اکسترنال یک ترابایتی نیز کوچکتر است و پیش بینی می شود نسل دوازدهم آنها قادر به نگهداری ۴۸۰ ترابایت اطلاعات بر روی یک کارتریج باشند! در آرشیو صدا و سیما نیز از سال ها قبل کار تبدیل برنامه ها روی LTO و البته با حجم های متفاوت و کمتر از نوار کارتریج های فعلی آغاز شد... نوار کارتریج نسل هشتم، تولید شرکت Quantum اما گاه کار تبدیل برنامه ها توسط نیروهای متخصص و از آن مهم تر دلسوز که قدر این گنجینه ها را بدانند، انجام نشده است. نتیجه اینکه در کمال ناباوری بسیاری از برنامه ها با سهل انگاری از بین رفته اند و دیگر نسخه ای از آنها موجود نیست. از یک سو، حضور مدیران ارشد ناکارآمد و غیر دلسوز و از دیگر سو، آزمون و خطایی نابخشودنی در تفاهم با شرکت های مختلف و ناآگاه با مسائل فنی نسل جدیدِ LTOها، دو عامل اصلی از بین رفتن بخشی از گنجینه های آرشیو طی دهه گذشته بوده اند! اما این بی کفایتی دو ضربه مرگبار به آرشیو صدا و سیما وارد کرده است: ۱) همان طور که اشاره کردم، حجم قابل توجهی از برنامه ها در جریان تبدیل و یا حتی پس از آن، نگهداری نامطلوب کارتریج های LTO از بین رفت. (توجه داشته باشید، بر خلاف نوارهای یک اینچ، دو اینچ، یوماتیک، بتاکم و یا حتی نوارهای معمولی کاست و ویدئو که به مراقبت در شرایط استاندارد نور، دما و رطوبت نیاز دارند، نوارهای LTO با نوسانات جریان برق و ولتاژ، ضربه، Bad Sector و ... نیز معیوب و گاه به کل غیر قابل استفاده می شوند. پس تهیه نسخه های پشتیبانِ استاندارد و قوی امری اجتناب ناپذیر بوده که متأسفانه از همان ابتدا به شکل استاندارد انجام نشده است.) ۲) بعضی کارمندان و مدیران در این بلبشو فرصت را مناسب دیدند و اقدام به تهیه کپی از برنامه ها برای مصرف شخصی کردند! بسیاری از برنامه ها که از شبکه های ماهواره ای و فضاهای مجازی سر درمی آورند و با قیمت های گزاف به فروش می رسند، حاصل همین اتفاق و سوء مدیریت بوده اند. در مجموع من مدیریت فوق العاده ضعیف و غیر تخصصی را عامل اصلی این فجایع می دانم. ------------------------------------------- * آنچه در این متن آورده ام، درمورد انواع فرمت های تصویری بوده است؛ هر چند ظاهراً اصل قضیه درمورد برنامه های شنیداری (صوتی) نیز مصداق دارد. RE: و اما آرشیو... - مموله - ۱۴۰۱/۴/۱۲ عصر ۱۰:۱۳ [ یکی از مدل های ضبط LTO و نوارهای آن باسلام وتشکر از جناب رابرت عزیز با اینکه اطلاعاتتون بسیار مفید بود ولی یه تلنگر به من زد واون اینکه همیشه فکر می کردم این آثار یا گنجینه هایی که فرمودید یک جایی موجود هست وبه خوبی ازشون نگهداری میشه ولی با این تفاسیر معلوم میشه که درو تخته با هم جور ه یعنی صدا وسیما هم مثل بقیه سازمان ها وادارات بی درو پیکر ه.... هرچند من فکر می کردم شمابه عنوان کسی که تو اون محیط بودید بالاخره شاید چند تا کار نایاب هم شاید میشد که داشته باشید. در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا/ سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت* - رابرت - ۱۴۰۱/۵/۱۵ عصر ۰۶:۴۰ * گزارش نویسی یکی از نخستین و در عین حال کاربردیترین دروس رشتههای ادبی و هنری است؛ اما کاربرد آن بسیار گسترده است و حتی در مباحث اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ... مفید فایده است. یک گزارش ساده، سلیس و واقعی میتواند ماندگار شود و کمترین فایده آن، رجوع نویسنده به گذشتهها و تجزیه و تحلیل رویدادهاست. در متنهای گزارشی معمولاً اصل بر ساده نویسی است و از پیچیدگیهای ادبی پرهیز میشود؛ در عین حال گزارشگر خوب، نباید گذشته و خود را سانسور کند! گزارش استاندارد به خاطر انصاف نویسنده در بیان واقعیتها و پرهیز از کم و زیاد کردن آنها و عدم برخورد احساسی ماندگار میشود. در اینجا - فراخور ایام ماه محرم - گزارشی کوتاه و موجز را تقدیم میکنم. شکی نیست که تمام عزیزان خاطرات مشابه و شاید متفاوتی در شهرها و بخشهای مختلف کشور دارند. «هُوَ الاوَلُ و الآخِرُ و الظاهِرُ و الباطِن» به عنوان مقدمه: آنچه تقدیم میشود گزارشنامهای است از آنچه طی سالهای زندگی، درمورد چگونگی حضور در مجالس اباعبدا... (ع) به خاطر میآورم. شاید نگارش این چند خط، پاسداشتی بر زحمات پدران، مادران و تمام بستگان، رفقا و صاحبان حقّ و یادآوری مشترک برای بسیاری از عزیزان باشد. ضمن آنکه در روزهای کرونا (با تمام شدت و ضعفش) به یاد میآورم در چه دورههایی عزاداریهامان دچار خلل یا نقصانهایی بوده که مرتفع شده و یا برعکس جهل و کجروی با رسوم سوگواریمان ممزوج شده است. اوایل دهه شصت اولین تصاویری که به شکل واضح از عزاداریهای ماه محرم و مخصوصاً روزهای تاسوعا و عاشورا در خاطرم مانده، بازمیگردد به اوایل دهه شصت... آن موقع خانهمان دو کوچه پایینتر از میدان امام حسین (ع) بود. دستههای عزادار فوجفوج به میدان میآمدند و دوری میزدند و میرفتند. خوب به خاطر دارم که خاله پری (خاله دوم بابا) با برقع مشکی روی پله مغازه سر کوچه مینشست و هایهای گریه میکرد. خاله اشرف (خاله سوم و کوچک پدرم) هم به اتفاق حسین، محمد، محمود و هدی میآمد. محمود و هدی به ترتیب دو و یک ساله و به اصطلاح شیر به شیر بودند. حسین که آن موقع شانزده ساله بود - و چند ماه بعد (فروردین ۱۳۶۱) در منطقه شرهانی شهید شد - تر و خشکشان میکرد. محمد که میآمد بساط شیطنت و بازی جور میشد و کلی کِیف میکردیم! (محمد هم سال ۶۵ در سن شانزده سالگی و در شلمچه شهید شد.) اواسط دهه شصت اواخر سال شصت و یک به فردیس اثاثکشی کردیم. در آن سالها فردیس منطقهای ییلاقی و خوش آب و هوا بود و بیشتر، آنجا را به خاطر دهکده شیک - و به اصطلاحِ امروزیها لاکچریِ - آن میشناختند. بگذریم که از سال شصت و پنج جنگزدههای کشور با حجم فراوانی به این منطقه وارد شدند و بافت جمعیتی و فرهنگی فردیس و تمام استان البرزِ فعلی به کل تغییر کرد! بابا که بچه میدان خراسان بود، عزاداریهای فردیس را قبول نداشت. به خاطر همین در شبهای قدر و روزهای تاسوعا و عاشورا به میدان خراسان میآمدیم و خانه مامانی (مادربزرگ پدری) پایگاه استقرار ما میشد! آن سالها پخش نوحه از رادیو و تلویزیون چندان مرسوم نبود و مدام قطعات موسیقی سمفونی نینوا ساخته استاد حسین علیزاده از شبکههای یک و دو و رادیو سراسری پخش میشد. https://uupload.ir/view/۱-_درآمد_j12u.mp3/ https://uupload.ir/view/۲-_نغمه_rzas.mp3/ https://uupload.ir/view/۳-_جامه_دران_35hw.mp3/ https://uupload.ir/view/۴-_نهفت_5m1f.mp3/ https://uupload.ir/view/۵-_رقص_سماع_zvfr.mp3/ مثل همه بچههای دیگر من هم پرچم و زنجیر و طبل میخواستم. بابا پرچم کوچک و زنجیر سبکی برایم میخرید؛ اما به خاطر مخالفت مامان با سر و صدا و ایجاد مزاحمت برای همسایهها هیچوقت صاحب طبل نشدم! بابا من را برمیداشت و به اتفاق عمو مجتبی مسیر میدان خراسان تا میدان شهـدا را طی کرده و دستههای عزادار را نگـاه میکردیم. علمهای (علامت) بزرگ در میـدان شهـدا جمع میشدند و به اصـطلاح، به هم سـلام میکردند. بلند کردن علم بیش از آنکه زورِ بازو بخواهد، کار بلدی و لنگرگیری میطلبید! یادم هست یک علم خیلی بزرگ ۲۱ تیغه بود که جوانان هیکلی نمیتوانستند آن را حمل کنند. در همین احوال مردی حدوداً سی ساله که مُسنتر از جوانها بود و اتفاقاً هیکل نحیفی داشت، زیر علم رفت و با یک تکـان آن را برداشت و شروع به چرخانـدن کرد. جمعیت صلوات میفرستادند و همین طور اسکناسهای ده، بیست، پنجاه و حتی صد تومانی** بود که لای دندانهای مرد میگذاشتند! بعد از تماشای دستهها به خانه مامانی برمیگشتیم و خاطرمان از وجود قیمه امام حسین (ع) جمع بود، چون میدانستیم همسایهها کلی غذای نذری برای مامانی میآورند و همیشه چند وعده قیمه و گاه قورمه لذیذ نوشِ جان میکنیم! چند سالی که گذشت و من بزرگتر شدم و قادر به طی مسافت بیشتر با پای پیاده بودم و در ضمن حوصلهام از نشستن در جلسات عزاداری سر نمیرفت، بابا برنامه را عوض کرد. حالا به جای تماشای دستهها، بیشتر به خیابان رِی و اطراف بستنی اکبر مشدی (مشهدی) میرفتیم. مجلس بزرگی در خیابانهای اطراف بیمارستان سوم شعبان برگزار میشد که غذاهای خوبی هم میداد! (آن موقع پل ری درست نشده بود و در واقع از میدان قیام تا سه راه امین حضور، یکسره خیابان بود.) اواخر دهه شصت از اواخر دهه شصت، تغییر بزرگی در برنامه عزاداریها ایجاد شد. بیشتر هیأتها و جلسات به واسطه تلاشهای فراوان مرحوم حجتالاسلام سید مهدی طباطبایی و حجتالاسلام محسن قرائتی و البته تبلیغ فراوان رادیو و تلویزیون، اقامه نماز جماعتِ اول وقت را به برنامه خود اضافه کردند. (هر چند هنوز هم بیشتر دستههای داخل خیابان تا پاسی از عصر مشغول سینهزنی و زنجیرزنی بوده و هستند!) چند سالی میشد که به تهران برگشته بودیم و در فاصلهای کوتاه سه بار جابجا شدیم: قلهک، نارمک و باغ فیض محلههایی بودند که برای چند صباحی در هر کدام اقامت داشتیم. با آنکه خانه بابایی (پدرِ مادرم) در قلهک بود، بیشتر تمایل داشتیم به محلههای مرکزی برویم. زیرا تنها برنامه اهالی قلهک در روز عاشورا بیرون آوردن یک تخت بسیار بزرگ چوبی (چیزی مثل همان نخل یزدیها) بود که مردم آن را بر روی شانههایشان از دو راهی قلهک تا محل درِ دوم حمل میکردند و گهگاه بزرگترین سید محل به لحاظ سنّ و سال، از آن بالا برای مردم سیب میانداخت! به هر حال در این ایام برنامهریـزی دقیقی از سوی بابا صورت میگرفت؛ به گونهای که هم دستههای عزادار خیابانی را نگاه کنیم، هم داخل حسینیه و مسجد شده و ذکر مصیبت کرده و عزاداری کنیم، هم نماز جماعت بخوانیم و هم اینکه نهار را در همانجا صرف کنیم. برنامهریزی به معنای واقعی کلمه میلیمتری بود! برای اینکه دقیقاً طبق برنامه پیش برویم، تمرکز بر روی محدوده بازار تهران بود. معمولاً صبح زود سوار ماشین شده و بابا، اول مامان و خواهرم را به خانه دایی جعفر (دایی کوچکتر مامان) در خیابان ری میرساند که برای چند دهه مجلس خانگی زنانه داشتند. بعد بابا، من و امیر (برادر کوچکترم) دوباره حرکت میکردیم. بابا ماشین را در خیابان سعدی جنوبی و یا امیرکبیر پارک میکرد. پیاده و از طریق خیابان ناصرخسرو به خیابان پانزده خرداد وارد میشدیم. معمولاً در همان بدو ورود به خیابانِ پانزده خرداد با دستههایی روبرو میشدیم که همان وسط خیابان قمه میزدند و خبرنگاران داخلی و خارجی هم مدام از آنها فیلم و عکس میگرفتند! بابا هیچ وقت اجازه نمیداد به این دستهها نزدیک شده و یا حتی نگاهشان کنیم؛ اما به هر حال بوی خون در فضا میپیچید و شامّه را آزار میداد! ابتدا تا چهار راه سیروس میرفتیم و دستههای عزادار سینهزن و زنجیرزن را نگاه میکردیم. بعد یا از خیابان پلههای نوروزخان وارد بازار بزرگ میشدیم و یا به سبزه میدان میرفتیم و وارد بازار کفاشها میشدیم و سینهزنی سنتی و چهارپایهخوانی را نگاه و گوش میکردیم. سراسر بازار با پارچهها و کتیبههای سیاه پوشیده میشد و عکس کسانی که محرمهای سالهای پیش زنده بوده و به هر ترتیب فوت کرده بودند، بر روی سیاهیها نصب میشد. بعد از اندکی حضور در بازار، برای شنیدن سخنرانی و مرثیه به مسجد حاج عزیزا...، حسینیه بزازها، هیأت صنف آلومینیومفروشها و یا صنف اتاقسازان کامیون میرفتیم. نماز جماعت خوانده شده و نهار را که – طبق قانونی نانوشته - معمولاً روزهای تاسوعا قورمه سبزی و روزهای عاشورا خورشت قیمه بود، صرف میکردیم و بعد پیاده به سمت ماشین برمیگشتیم و از آنجا با ماشین به خیابان ری میرفتیم. در طول راه و هر چند قدم، ایستگاههای صلواتی چای، شربت، شیر کاکائو و حتی هندوانه مستقر بودند. از آنجا که چایخور نبودیم، فقط برای نوشیدن شربت (معمولاً آبلیمو) توقف میکردیم. آن سالها هنوز هیچ خبری از ظروف یک بار مصرف نبود. عدهای به نیت شستن(!) آبی به لیوانهای پلاستیکی و یا شیشهای میزدند و لیوانها طی چند ثانیه دوباره از نوشیدنی پر میشدند! جالب آنکه هیچ کس در نوشیدن از این لیوانها لحظهای درنگ نمیکرد! (البته رفتگرها (پاکبانها) هم آن موقع این قدر اذیت نمیشدند تا ظروف پلاستیکی خیس را با زور و ضرب جارو از روی زمین بردارند.) خلاصه قبل از آنکه با ترافیکِ حضور مجدد دستهها مواجه شویم، خود را به خانه میرساندیم و معمولاً شبها به مسجد محله میرفتیم. اما یک موضوع جالب آن بود که همه ساله، تقریباً بسیاری از چهرههای معروف و غیر معروف را حول و حوش یک محدوده جغرافیایـی میدیدیم! (انگار همه موظف بودند به برنامه دقیقشان برای حضور در مراسم تاسوعا و عاشورا مقید باشند!) مرحوم بهرام شفیع (مجری برنامه ورزش و مردم) و یکی از دوستانش را بین چهار راه سیروس و ناصر خسرو میدیدیم. مرحوم مهدی کاشانیان (هنرمند قدیمی رادیو و برنامه صبح جمعه با شما) را جلوی بانک ملی سبزه میدان میدیدیم که علیرغم موهای سپید و سن بالا با پای برهنه و بدون کفش دنبال دستهها میدوید و به سختی خودش را به آنها میرساند. مرحوم مهدی کاشانیان، هنرمند قدیمی رادیو و تلویزیون محمد رضا طالقانی را که آن سالها همیشه نایب رییس فدراسیون کشتی بود با پای برهنه و جلوی آتشنشانی بازار بزرگ (جلوی امامزاده زید) میدیدیم. (نمیدانم چرا آن سالها همیشه مرحوم اکبر ترکان رییس فدراسیون کشتی بود؟!) جدای اینها هر سال مداحان قدیمی و صاحبنفس را میدیدیم که در بازار چهارسوق روی چهار پایه میرفتند و دم میدادند. هر هیأت وقت محدودی داشت و گاه وقتی یکی رعایت نمیکرد، از ناظم چهارسوق اخطار جدی میگرفت! مرحوم حاج احمد دلجو، در آستانه ظهر عاشورا همیشه دم معروف "همه جا کربلا، همه جا نینوا" را سر میداد و سینهزنان با او همراهی میکردند. جوانان قناتآبادی (که البته حالا هر کدام برای خود پیرمردی بودند) کفاشها، پیرعطاء، بنیفاطمه، فاطمیون، اصحاب قائم، سقاها و ... از هیأتهای قدیمی بودند که همه ساله وارد بازار تهران شده و به شیوه سنتی (بدون طبل، دهل، سنج و فقط با سینهزنی و خواندن نوحههای قدیمی) عزاداری میکردند.*** دَم معروف "همه جا کربلا، همه جا نینوا" توسط مرحوم احمد دلجو، بازار تهران، اوایل دهه ۷۰ اوایل و اواسط دهه هفتاد در این سالها به سن نوجوانی رسیده و کمی خرج خود را از خانواده جدا کرده بودم. کمکم با دوستان همسال و هممدرسهایهای دوران دبیرستان (محمد ب، حسین ر، غلامحسین ج، مرحوم حسن ب ق، محمد ق، همایون س و ...) با مسجد ارک و برنامههای حاج منصور ارضی آشنا شدیم. (البته از بین دوستانی که نام بردم من و محمد ب پای ثابت این برنامهها بودیم و سایر رفقا گهگاه حضور داشتند.) تفاوت محسوس این دوران با دورههای قبلی این بود که من و دوستانم برخلاف سالهای قبل بیشتر بر عزاداریهای شبانه متمرکز شدیم. دَمها و سینهزنیهای پر شور منصور ارضی و شاگردانش - مثل سعید حدادیان که آن موقعها قبل از حاج منصور و به عنوان شاگرد او میخواند – جوانان و نوجوانان زیادی را جذب میکرد. (مخصوصاً دمهای واعد که خیلی حماسی و تهییجکننده بودند) من و سایر جوانها برای آنکه در ردیفهای جلویی صف سینهزنان قرار بگیریم و به اصطلاح شور بگیریم، از ساعتها قبل به مسجد ارک میرفتیم و آخر سر هم در موعد نوحهخوانی ناچار بودیم در جایی بسیار تنگ بنشینیم و مدام روی پا جابجا شویم! (مثلاً اگر قرار بود در تابستان برنامه با اقامه نماز مغرب و عشاء در ساعت هشت و نیم شب آغاز شود، من و دوستانم از ساعت چهار بعد از ظهر به مسجد میرفتیم و جا میگرفتیم!) در آن سالها هنوز خطابه و ایراد نطقهای سیاسی توسط مداحان متداول نشده بود و همه نوع قشر به این نوع مساجد میآمدند. البته ناگفته نماند، آن سالها سخنران جوانِ پر معرفت و ادیبی به نام سید مجتبی حسینی که علاوه بر کسوت روحانیت، مهندس نیز بود؛ به منبر میرفت. کلام آتشین و مؤثری داشت و به خوبی از ترکیب آیات الهی، احادیث و اشعار کهن فارسی بهره میبرد و سخنرانیهای آموزنده، کاربردی و مفیدی داشت. این رویه تا اواسط دهه هفتاد و رسیدن من به سن جوانی ادامه داشت. در این سالها علاوه بر جمع دوستان قدیمیِ دبیرستانی گاه با همدانشکدهایهای صدا و سیما (مرحوم امیر هوشنگ ق و سید شفیع ش) راهی مسجد ارک میشدیم. از نکات جالب توجه آنکه در مجالس این چنینی به واسطه تعداد انبوه حاضران، معمولاً هیچ خبری از غذای نذری نبود و کسانی که در این محافل حضور پیدا میکردند، صرفاً برای شرکت در مجلس وعظ و نوحه میآمدند؛ مگر اینکه در شبهای تاسوعا و عاشورا بانی یا بانیان متمولی پیدا میشدند و نسبت به تهیه و توزیع غذا برای این همه جمعیت اقدام میکردند. پس از چند سال، سید مجتبی حسینی دیگر به مسجد ارک نیامد و یکی از امام جمعههای تندروی فعلی کشور جای او را گرفت. فضای جامعه در حال تغییر بود و رفته رفته مداحیها سمت و سوی سیاسی پیدا کردند و مداحانی چون حاج منصور ارضی، سعید حدادیان و ... تئوریسنهایِ ایدئولوگِ حکومت شدند! همین موضوع سبب شد تا من و دوستانم از مسجد ارک دل کنده و به دنبال مجالس دیگری باشیم. اما از حق نباید گذشت، منصور ارضی و دیگران در آن سالهایی که در مجالس عزاداری بحث سیاسی نمیکردند، در جذب جوانان موفق بودند و حداقل برای آن دوران به گردن من و امثال من حق داشته و دارند... ناگفته نماند، در سالهای میانی دهه هفتاد، موضع رسمی حکومت، برخورد با قمهزنی در ملاء عام بود. هر چند در قالب برخورد با قمهزنی، بسیاری از رسوم نمایشی چون "طویریج" نیز محدود شدند. طویریج آیینی بسیار قدیمی و تأثیرگذار است که نمادِ دیر رسیدن قبیله بنیاسد به کربلا بوده است. عزاداران حسينی در كربلا با نماد دير رسيدن بنیاسد در عصر عاشورا، مراسم عزاداری خود را از طویریج آغاز كرده و ده كيلومتر را با پای برهنه و هَرولهكنان، لبيک میگویند تا به کربلا برسند. مراسم طویریج در روز عاشورا، کربلا در ایران و تحت تأثیر تعزیهخوانی، این رسم از چهار دهه گذشته بسیار زیبا، تأثیرگذار و با وجوه فراوان نمایشی اجراء میشد. ابتدا لشکر اشقیاء با پوششهای قرمز و زرد و با سوت و هلهله در میان جمعیت انبوه مردم راه باز میکردند و خود را از چهار راه سیروس به چهار راه گلوبندک میرساندند. سپس جمع انبوهی از پناهندگانِ عراقی زمان صدام (اعم از زن و مرد) که نماز جماعت ظهر و عصر را در حوالی چهار راه سیروس اقامه کرده بودند با پای برهنه و بر سر زنان و پشت سر لشکر اشقیاء به حالت هروله، سوی چهار راه گلوبندک که به شکل نمادین محل استقرار چادرها و خیمههای کاروان امام حسین (ع) بود، میدویدند. درست دقایقی قبل از رسیدن جمعیت عزادار، لشکر اشقیاء خیمهها را آتش میزدند. کمتر کسی بود که این صحنهها را ببیند و بیاختیار آه از نهادش بلند نشود و اشکی نریزد؛ اما در میان بهت همگان و به بهانه عدم کنترل اوضاع از سوی نیروی انتظامی (!) سال به سال این مراسم محدود و محدودتر شد... مراسم خیمهسوزی طویریج در چهار راه گلوبندک تهران، بعد از ظهر عاشورا، عکس از امیر رضا مقدم اواخر دهه هفتاد تا اواخر دهه نود شروع این دوران مصادف با پایان تحصیلات دوران کارشناسی، ازدواج و شروع فعالیت در پخش اخبار سیما بود. سیاسیزدگی موجب آزار و اذیت روح و جسم من میشد. دوباره بر عزاداری سنتی روزهای تاسوعا و عاشورا متمرکز شدم. خوشبختانه برخلاف روال رو به رشد دگرگونی ماهیت عزاداری در بسیاری از تکایا و هیأتها؛ عزاداریهای بازار بزرگ تهران چندان تغییر نکرده بودند؛ مگر اینکه متأسفانه تعداد زیادی از مداحان صاحبنفس و متقی رخ در نقاب خاک کشیده بودند. در سالهای ابتدایی دهه هشتاد، تکایا و هیأتها برای داشتن علامتهای بزرگتر، طبلهای پر صداتر و حتی گروههای موسیقی و نیز نقاشیهای بزرگ از چهره امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) رقابت شانه به شانهای داشتند! نقشی از براد پیت و گاه لئوناردو دی کاپریو ترسیم شده و با کمک فتوشاپ، محاسن و موی بلند بر آن اضافه کرده و نهایتاً به اسم تمثال حضرت عباس (ع) بر روی بنر چاپ میکردند! این رقابت آنقدر جدی شد که گاه در بعضی خیابانهای پر تراکم غرب و شرق تهران کار به جدال و منازعه بر سر علامت بزرگتر و طبل پر صداتر میکشید! در نتیجه حکومت ناچار شد بار دیگر مثل قضیه قمهزنی وارد عمل شده و طبق بخشنامههایی حمل وسایل، ادوات و نقاشیهای غیر متعارف را ممنوع کند! از آنجا که بیشتر این سالها در شهرک وردآورد و کرج اقامت داشتم، در ایام منتهی به تاسوعا و عاشورا به اتفاق خانواده راهی منزل باجناق بزرگترم (آقا مهدی) میشدیم که در محدوده مرکزی تهران قرار دارد و این بار منزل او را به عنوان پایگاه در نظر میگرفتیم! معمولاً باجناق دیگرم (عباس آقا) و خانوادهاش هم به جمع ما اضافه میشدند. خانمها به مجالس متعدد آن حول و حوش میرفتند و من، آقا مهدی و عباس آقا به اتفاق پسرها روزها را به بازار تهران میرفتیم. پس از حضور در کنار دستههای عزاداری قدیمی و چهارسوق، برای اقامه نماز و شنیدن سخنرانی به مسجد ملک میرفتیم. امام جماعت و سخنران ثابت مسجد ملک، آیتا... سید مهدی انگجی بود که بدون استثناء و همواره بر ضرورت یادگیری احکام شرعیِ مالی و اقتصادی تأکید داشت. احکامی که متأسفانه در جامعه و سیستم بانکی هیچ شأنی ندارند! سخنرانی روز عاشورا در مسجد ملک تهران پس از اقامه نماز، نهار بینظیر مسجد در سینیهای مجمعه و در دستههای چهار نفره توزیع میشد که معمولاً نیمی از ظرف خورشت قیمه و نیمی قورمه سبزی بود. طعم غذای مسجد ملک از اسرار آشپزهای آن است که سینه به سینه منتقل شده و شما در هیچ رستورانی چنین طعمی را نخواهید چشید! در همین سالها، همجواری منزل باجناق گرامی با هیأت بزرگ پیر عطاء باعث شد تا طی سالیان متمادی به صورت بسیار جدی در مجالس شبانه این هیأت شرکت کنیم. هیأتی که تا سه سال قبل و شروع همهگیری کرونا نیز دایر بود... هیأت پیر عطاء حدود ۱۱۰ سال قدمت داشته و اقامه عزاداری در آن به شیوه سنتی انجام میشد. چند حُسن بزرگ در این هیأت وجود داشت: ۱) به محض ورود به هیأت با تعداد بسیار زیادی عکس از دستاندرکاران و بانیان متوفـی روبرو میشدی که اکنون در این سرای خاکی نیستند. بسیاری از اسامی برای همه آشناست. کمتر واعظ و مداح قدیمی تهران است که سهمی در این هیأت قدیمی نداشته باشد. در ابتدا، میان و انتهای هر برنامه یاد و نام درگذشتگان زنده شده و برای آنها، بازماندههایشان و تمام حاضران در مجلس طلب مغفرت، خیر و نیکی میشد. ۲) از حرف و حدیثها و جنجالهای سیاسیِ روز نشان و نمادی در هیأت وجود نداشت. گویا بانیان قدیمی آن که همه رخ در نقاب خاک کشیدهاند، از همان ابتدا این روزهای سیاستزده را پیشبینی کرده و سرلوحه برنامههای این هیأت را عدم آلودگی به مسائل سیاسی تبیین کرده بودند! ۳) نظم و وقتشناسی این هیأت بسیار ستودنی بود: در نوبت شبانگاهی یک مداح در ابتدای مجلس ذکر مصیبت میگفت، (معمولاً حاج عباس رحمانی، ذاکر روشندل) سپس نماز جماعت مغرب و عشاء اقامه شده و بعد آیاتی از قرآن کریم تلاوت میشد. یک سخنرانِ روحانی با دست پر و مطالب نغز روی منبر میرفت و سپس سخنران ثابت هیأت (حاج آقا حسین سرخهای که البته معمم نیست) بحثهای مدون و آموزندهای را ارائه میکرد. مباحثی که بر معرفت انسان میافزود. (در کل هیأت پیر عطاء بیشتر بر قوت سخنرانی متمرکز بود تا نوحهگریهای جدید) در پایان نیز مداح قدیمی هیأت (حاج حسین اطهاری) ذکر مصیبت میخواند و سینهزنی انجام میشد. (البته متأسفانه حاج حسین اطهاری که خود داماد مرحوم علامه**** بود، در آخرین روهای اسفند سال ۹۷ مرحوم شد.) در پایان نیز غذای هر کدام از حاضران در ظرف یک بار مصرف و در مبادی خروجی تحویل داده میشد و حسینیه در همان ساعات ابتدایی شب به کار خود پایان میداد. {البتـه با بلند شدن روز، بعضی برنامهها (مثل یک نوبت مصیبتخوانی و سخنرانی) به پیش از اذان مغرب منتقل میشد تا برنامه در همان موعد همیشگی تمام شود.} با تمام این اوصاف و با وجود این همه برنامه، دستاندرکاران هیأت و مخصوصاً ناظم آن به درستی و با سختگیری وقت را تنظیم کرده و اجازه تداخل برنامهها را نمیدادند. (به نوعی کنداکتور میچیدند!) ۴) همانگونه که در بند قبل اشاره شد، برنامههای هیأت (اعم از سخنرانی و ذکر مصیبت) بسیار آموزنده، پر بار و معرفتآموز بود. ۵) بانیان هیأت همانگونه که بیچون و چرا در راه امام حسین (ع) خرج میکردند، بسیار دست به خیر بوده و سالانه تعداد زیادی دختر و پسر را به خانه بخت میفرستادند و هزینه تحصیل و درمان بیبضاعتان پر شماری را متقبل میشدند. ورودی حسینیه پیر عطاء * متأسفانه طی این چند سال که کرونا شیوع پیدا کرد، بسیاری از قدیمیها (اعم از مسئولان و شرکتکنندگان در مجالس) به دلیل کهولت سن و نیز شیوع کرونا، فوت کردند... *** از سوی دیگر، از اوایل دهه ۸۰ بسیاری از مداحان سبکهای تازهای به وجود آورده و گاه ملودی تصنیفهای معروف را مایه نوحه خود قرار داده و میدهند! در موارد متعددی نیز اشعار آنها بسیار سخیف و حتی گاه دور از ادب بوده و هست... در اوایل دهه نود، گهگاه مرثیه و یا مداح متفاوتی پیدا میشد که حال و هوایی متفاوت ایجاد میکرد. نزار القطری، باسم کربلایی، مرحوم محمد علی کریمخانی، امیر حسین مدرس و حتی محمد اصفهانی آثار متفاوتی عرضه کردند. همچنین مداحان جوانی نیز پا به عرصه گذاشتند که با وجود اجراهای بسیار خوب و تسلط به مقاتلِ معتبر به واسطه ورود به مباحث سیاسی، خیلی زود محبوبیتشان را نزد عامه مردم از دست دادند. نمونههایی از اشعار و نواهای قدیمی که بسیار با آنچه امروز میشنویم، تفاوت دارند... محرم سالهای ۱۳۹۹ تا ۱۴۰۱ طی این سه سال: - بسیاری از هیأتهای ریشهدار از حجم برنامههایشان کاستند. - بعضی نوع فعالیتشان را تغییر دادند و با تهیه خوراک و مایحتاج به یاری مستضعفان و فقرا شتافتند. - بعضی سعی کردند به پروتکلهای بهداشتی پایبند باشند؛ محوطه باز و وسیع فراهم کرده و فاصله حضار را مشخص کردند. - بعضی هیأتها هم با همان رویه سابق و بدون استفاده از ماسک و با شعار "شفا بودن این مجالس" به فعالیت خود ادامه دادند! اما من ترجیح دادم به اتفاق همسر و فرزندان در خانه بمانم. سخنرانیهای خوب بشنوم و نوحههای ارزشمند سالهای پیشین را مرور کنم. با اوجگیری دوباره کرونا، تا این ساعت در هیچ مجلسی حاضر نشدهام. امروز شنیدم هیأت پیر عطاء پس از دو سال وقفه، برنامههایش را از سر گرفته است؛ اما با ظرفیت بسیار کم. درون حسینیه صندلی چیدهاند و پس از پر شدن یک سوم ظرفیت در را میبندند. استفاده از ماسک هم کاملاً اجباری است. اگر خدا بخواهد، دو شب باقی مانده دهه اول محرم را به پیر عطاء خواهم رفت... عصر عاشورا، اثر استاد محمود فرشچیان عصر ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، محرم ۱۴۴۴ ------------------------------------------------------------------------------------ * از غزل ۹۴ دیوان حافظ ** بر خلاف امروز، پنجاه تومان و صد تومان در اوایل دهه شصت خیلی پول بود. خیلی... *** نکته مهم درمورد مداحان قدیمی این بود که همگی صاحب شغل و فن بودند و مداحی منبع درآمد آنها نبود؛ تا آنجا که در بسیاری مواقع خودشان سنگ بنای مالی هیأتها بودند. **** مرحوم حاج محمد علامه (۱۳۰۴ تا ۱۳۸۰) یکی از آخرین شاگردان حاج مرزوق و از مداحان معروف بسیاری از هیأتهای قدیمی تهران بود. تهذیب نفس و مطالعه فراوان از ویژگیهای بارز اوست. مرحومان دلجو و اطهاری نیز دامادهای مرحوم علامه بودهاند. خلَاء - رابرت - ۱۴۰۱/۶/۳ عصر ۰۱:۲۲ همه ما در زندگی با لحظاتی روبرو میشویم که گویی وارد خلَاء شدهایم. شاید مناسبترین مصداق، لحظات اولیه با خبر شدن از فوت عزیزانمان باشد. همه خاطرات گذشته و مخصوصاً آخرین آنها جلوی چشممان جان گرفته و رژه میروند. آهی سرد، بغض، قطرهای اشک و ناگهان یک هیچ بزرگ... مواجهه با یک تُهی! یکی از تجربیات مهم خلَاءوار من و طبعاً بسیاری از آنها که سربازی رفتهاند، روز اول خدمت است. برای خودت کسی بودهای و کیا بیایی داشتهای و حالا پشت دیوارهای بلند پادگان با موهای کوتاه شده با نمره چهار، لباسهای خاکی و دستورات گاه و بیگاه بالا دستیها روبرو هستی و صد البته در دوره آموزشی همه بالا دستیات محسوب میشوند! هر چه سن و میزان فعالیت قبل از خدمت بالاتر باشد، خلَاءت هم بزرگتر است! من ازدواج کرده بودم و فرزندم در راه بود و سنام نیز از همه بیشتر بود که به پادگان ۰۲ اعزام شدم. از اقبال بلندم! پادگان ۰۱ که مخصوص آموزش نیروهای لیسانس و فوق لیسانس وظیفه بود، پر شد و من و جمعی دیگر را به ۰۲ فرستادند. همان لحظه ورود مورد استقبال گرم سربازان ۱۸ ساله ای قرار گرفتیم که بسیاری از آنها کمتر از پنج کلاس سواد داشتند! شب اول، پاسبخش وظیفه مهم حراست و نگهبانی از ۲۰ چشمه* را به من واگذار کرد! با لیسانس و سالها تجربه کار در تلویزیون میبایست مراقب آفتابهها و شلنگهای سرویس بهداشتی میبودم و یکی از بزرگترین وظایفم، مطلع کردن پاسبخش از گرفتن احتمالی چاه مَبال بود! (پس از گذشت سالها، هنوز هم که یاد آن شب میافتم، در خلَاء فرو میروم.) شاید بعضی روزهای اول و یا حتی آخر تحصیل و بعضی دیگر پس از اولین روز حضور در عرصه کاری که علاقهای به آن ندارند، به خلَاء وارد شوند و چه بسیار عشاق جوانی که پس از اولین دعوا و بگو مگو وارد خلَاء میشوند. خلاصه اینکه همه ما در طول زندگی با خلَاءهای پر شماری روبرو میشویم. *** تمام اینها را گفتم تا از یک دوران خلَاءآمیز بزرگ هنرمندان مملکت خودمان بگویم. اواخر دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰ است. هنرمندان، دستاندرکاران و فعالان مختلف رشتههای موسیقی، سینما، تلویزیون، تئاتر و حتی نقاشی و مجسمهسازی به ناگاه با رخدادی بزرگ روبرو میشوند. همه آنها نه راه پس دارند و نه راه پیش. اوضاع اجتماعی تغییر کرده و خلَایی بیانتها پیش رویشان قرار گرفته است. دوبلورها و گویندگان نیز از این اتفاق مصون و مستثنی نیستند. تا مدتی قبل حجم انبوهی از فیلمها برای اکران سینما وارد کشور شده و پس از دوبلههای درخشان روی پرده میرفتند؛ اما حالا تعداد این فیلمها به شدت کاهش پیدا کرده است. آنها که ماندهاند، چارهای ندارند جز اینکه بیشتر به گویندگی انواع برنامههایی که برای دو شبکه تلویزیون در نظر گرفته شده، بپردازند. در این میان سهم مجموعههای انیمیشن و سریال بیشتر از فیلمهای سینمایی است. دو شبکه، نهایتاً دو باکس پخش فیلم هفتگی دارند. تازه در بسیاری مواقع، آثار تکراری پخش میکنند. اساتید تراز اول دوبله کشور که تا دیروز به جای بزرگترین هنرپیشههای دنیا سخن میگفتند، امروز ناچار هستند به شخصیتهای کارتونی غالباً ژاپنی جان بدهند! اما آنها از کار و حیثیتشان کم نمیگذارند. نتیجه کار برای ما کودکان آن دوره بسیار بسیار لذتبخش است و اصلاً همین لذت ناب است که باعث ماندگاری آن آثار و بیداری حس نوستالوژیک ما شده است. چه بسا انیمیشنها و سریالهای درجه دو و سه که با فداکاری اساتید دوبله به آثاری همیشه ماندگار در ذهن مردم تبدیل شدهاند. استاد منوچهر اسماعیلی خوب به یاد دارم، استاد منوچهر اسماعیلی در یکی از این دورههای پر خلَاء، در رادیو برایمان قصه میگفت. من نمیدانم آن هنگام در ذهن آن استادِ حنجره طلایی که سالها به جای بهترینها سخن گفته بود، چه میگذشت؟ اما این را میدانم که خاطره آن قصهها که با تسلط و زیبایی لحن و گفتار استاد روایت میشد، تا همیشه در ذهن من و بسیاری از همنسلانم نقش بسته است... روح همه بزرگان درگذشته دوبلاژ شاد و سایه زندهها با سلامت تن و روحشان بر سرمان مستدام... ---------------------------------------------------- * در پادگان وجه متمایز سرویسهای بهداشتی تعداد آنهاست. مثلاً ۱۰ چشمه یعنی ۱۰ سرویس و ۲۰ چشمه یعنی ۲۰ سرویس بهداشتی! همیشه از سطح شعور و دانش شخصی که این اصطلاح پلشت را برگزیده است، در حیرتم! "چشمه" کجا و "چاه مبال" کجا؟ چشمه منبع آب پاکی است که از زیر زمین میجوشد و مبال، چاهی است که فضولات را درون آن میریزند... RE: خلَاء - کلانتر چانس - ۱۴۰۱/۶/۵ صبح ۰۸:۱۹
رابرت گرامی! این خاطره ی تلخ خلا به نوعی دیگر برای من از دوران 03 عجب شیر() باقی مانده است. در دو هفته ی اول که درگیر تطابق ذهن و روح و روان با محیط به شدت سرد و بی روح عجب شیر بودیم و این وسط برخی ها برای این که از شر شرایط سخت راحت شوند روی به آدم فروشی و گزارش مثلاً سیگار کشیدن فلانی یا قایم شدن بهمانی در پشت ساختمان های گروهان برای رهایی از بدو بایست ها و سینه خیز رفتن ها و پامرغی ها، آورده بودند. (چقدر از این جماعت که باعث تفرقه و تشنج اعصاب بودند بیزار بودم !) روزی از روزهای آن دوران دو نفر از کمک مربیان آموزشی(یک سرجوخه و یک گروهبان سوم) مرا به کناری کشیدند و از من دعوت کردند تا به این مشغله ی پست تن بدهم (با تهدید به این که در صورت نپذیرفتن اضافه خدمت می خوری و در تنبیهات به خدمتت می رسیم) و من-با پرخاش به آن دو- قبول نکردم. فردای آن روز در صبح گاه گروهان نام مرا به عنوان مسئول نظافت سرویس بهداشتی ثبت کردند و برای تمسخر با صدای بلند اعلام کردند. متاسفانه فرمانده گروهانم در مرخصی بود و بره کشان استوارها و کمک مربیان آموزشی! در همان حالت بهت و خلائی که برایم به وجود آمده بود به خودم گفتم که از این شرایط تلخ بهترین بهره را خواهم گرفت. دو هفته از آن روز تلخ گذشت، رفتار تمسخر آمیز هم خدمتی ها و مربیان را تاب آوردم و گله ای نکردم. صبح ها ساعت 5صبح بیدار می شدم و تا ساعت هفت صبح به بهترین شکل ممکن کارها را انجام می دادم. بله! دو هفته گذشت و شنبه از راه رسید و ناگهان فرمانده گردان سرزده از وضعیت بهداشتی گروهان ها بازدید کرد و آن روز بود که مژده رهایی رسید. سرگرد ح.ح فرمانده گروهان مرا خواسته بود و از او پرسیده بود که مسئول نظافت سرویس بهداشتی گروهانت کیست؟ او را نزد من بفرست! فرمانده گروهان هم با لحنی تند به من گفت که پیش سرگرد بروم. به ستاد گردان رفتم. فرمانده گردان تا مرا دید به گروهبان وظیفه ای که در رکن یک کار می کرد گفت: ایشان را در دستور صبح گاهی گردان مورد تشویق قرار بدهید. سپس به من گفت: کارت عالی بود پسرجان تا حالا ندیده بودم که محیط این قدر تمیز باشد! حالا برو! به گروهان برگشتم و و فرمانده گروهان که فکر می کرد اشتباهی انجام داده ام که فرمانده گردان مستقیم احضارم کرده است با قیافه ای اخمو از من پرسید: چکار کرده بودی که جناب سرگرد تو را خواست؟! ماجرا را تعریف کردم، فرمانده گروهان به طور واضحی خوشحال شد و از من پرسید: دیپلمه ی چه رشته ای هستی؟ من هم گفتم: ریاضی فیزیک و چند پرسش دیگر درباره ی موضوعات محتلف از من پرسید و در پایان گفت: برای شما 48 ساعت مرخصی تشویقی می نویسم و از امروز بر نظافت کل محوطه ی گروهان نظارت می کنی و شخص دیگری به جای شما برای نظافت سرویس خواهم گذاشت. ماجرای خودم با آن دو کمک مربی را برایش تعریف کردم و در پاسخم گفت: به زودی آن دو را با دو گروهبان آموزشی تازه نفس و باشخصیت جایگزین خواهد کرد که همین طور هم شد.خلاصه هم تشویق شدم و هم باعث رهایی هم خدمتی ها از دست آن دو کمک مربی آموزشی شدم و هم فرمانده گروهان با روشن شدن حقیقت در صبح گاه گروهان به تمامی آدم فروشان اولتیماتوم داد و ریشه ی این موضوع را خشک کرد. قدر اهل هنر کسی داند/ که هنر نامهها بسی خواند (پیش شماره) - رابرت - ۱۴۰۱/۶/۸ عصر ۰۹:۴۶ اگر عمری بود، طی سه پست کوتاه، درمورد برخی کم مهریها با هنرمندان و بزرگان تلویزیون سخن خواهم گفت. اولین نفر را همه میشناسند؛ اما دو نفر بعدی با وجود حق بزرگ به همه اهالی مباحث نوستالوژیک، ناشناخته و مهجور هستند... --------------------------------------------------- * این بیت زیبا از "هفت پیکر" حکیم نظامی گنجوی است: قدر اهل هنر کسی داند که هنر نامهها بسی خواند
قدر اهل هنر کسی داند/ که هنر نامهها بسی خواند (۱) - رابرت - ۱۴۰۱/۶/۱۰ صبح ۱۰:۲۳ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: (۱۴۰۱/۶/۸ عصر ۰۹:۴۶)رابرت نوشته شده: مرحوم اصغر افضلی از بزرگان دوبله و مخصوصاً شاخصترین کمدیگوهای تاریخ سینما و تلویزیون است که نیازی به بازگویی نقشهای متعددش نیست. او از زمره اساتید صداپیشهای است که هیچگاه جای خالی خودش و آن صدای نازنینش پر نخواهد شد. مرحوم افضلی در ۱۰ شهریور سال ۱۳۹۲ بدون هیچ سابقه بیماری و کسالت و به معنای واقعی کلمه، به صورت ناگهانی چشم از جهان فرو بست.* بیمناسبت ندیدم به یاد نهمین سالگرد فقدان ایشان، خاطرهای از اولین روزهای حضور در صدا و سیما ذکر کنم... *** از آنجا که ما دانشجویان ترم اول به صورت بورسیه در آزمون سراسری پذیرفته شدهایم به سازمان صدا و سیما تعهد خدمت داریم و میبایست فرم رسمی محضرخانه را به دفتر حقوقی، واقع در طبقه دوم ساختمان شیشهای تحویل بدهیم. اولین روزهای اردیبهشت سال ۱۳۷۵ است. من با خوشحالی و غروری وصف ناشدنی، برگه محضری کاغذ A3 را چند تا کرده و در کلاسورم گذاشتهام و مانند فاتحان قارهای نو، در آستانه درِ ورودی بِلال هستم. این ورودی به تازگی جلوی مسجد بلال ایجاد شده و شامل یک راهبند برای اتومبیلها و یک کانتینر فلزی رنگ و رو رفته برای عابران پیاده است که کف آن را با موکت قرمز بد رنگی پوشاندهاند. چند میز چوبی در یک سمت کانتینر قرار گرفته و چند جوان هم پشت آنها نشستهاند. از آنجا که فعلاً هیچ کارت شناسایی برای ما دانشجویان ترم اول صادر نشده، میبایست آفیش شده و وارد محوطه سازمان بشویم. شناسنامهام را به متصدی حراست تحویل میدهم که ناگهان صدایی آشنا توجهم را به خود جلب میکند. استاد اصغر افضلی است. پیش از آنکه برگردم و چهرهاش را ببینم، بیدرنگ یاد کارآگاه گجت میافتم؛ زیرا چند وقتی است که جمعه صبحها انیمیشن کارآگاه گجت از برنامه کودک شبکه دو پخش میشود. در کسری از دقیقه خاطرات وودی آلن، وروجک، شِلمان، پرنس جان، اِدگار و ... در ذهنم جان میگیرند. زندهیاد استاد اصغر افضلی جناب افضلی به اطلاع متصدی حراست میرساند که فراموش کرده، کارت ترددش را بیاورد و باید به واحد دوبلاژ برود. متصدی حراست اما؛ خیلی بیتفاوت مدعی میشود که این مشکل خود آقای افضلی است و ربطی به او ندارد! کمترین میزان ادب حکم میکرد که آن جوان متصدی حراست (مثلاً) بگوید: «چند لحظه تشریف داشته باشید؛ من با واحد دوبلاژ تماس میگیرم، بعد از آفیش تشریف ببرید داخل» اما آن جوان اینها را نمیگوید! فقط با اشاره دست، تلفن زیمنس بزرگ قدیمی را به جناب افضلی نشان میدهد تا خودش شماره واحد دوبلاژ را بگیرد و آفیش شود. استاد افضلی شماره میگیرد و موقعیت را برای آن سوی خط توضیح میدهد. وقتی تلفن را قطع میکند، به او نزدیک شده و سلام میکنم. با تواضع پاسخ میگوید. تا منشی دفتر دوبلاژ به متصدی حراست تلفن کرده و مشکل آفیش را حل کند؛ آقای افضلی روی مبل مینشیند. بسیاری از مراجعان که او را شناختهاند، سلام و احوال پرسی میکنند و جناب افضلی هم با حوصله و مؤدبانه پاسخ همه را میدهد. با وجود آنکه در این کانتینرِ دَم گرفته معطل شده و جوانک متصدی برخورد چندان مؤدبانهای با او نداشته؛ اما از گفتگوی مردم با خود کلافه نشده و با هیچ کس، بیحوصله سخن نمیگوید. من جوان و بیتجربهام؛ اما از همین نخستین تجربه عینی متوجه میشوم که متأسفانه این روال ناشایست و جاری سازمان صدا و سیماست که در برخورد با هنرمندان، ادیبان، دانشمندان و ... آن چنان که باید قدردانی و گوهرشناسی وجود نداشته باشد! مگر میشود جوانک، صدای استاد را نشنیده باشد و از این صدا خاطرهای نداشته باشد؟! پس چرا این قدر سرد و بیتفاوت برخورد کرد؟ در همین افکار هستم که صدای ترمز کشدار یک بنز آخرین مدل جلوی راهبند ماشینرو، توجهم را جلب میکند. یکی از فوتبالیستهای تیم ملی فوتبال است. تنها کاری که میکند این است که عینک آفتابیاش را از روی چشمش به روی موهایش هل میدهد. مسئول راهبند، با او خوش و بشی کوتاه کرده و لبخندی تحویلش میدهد. بلافاصله راهبند را بالا میدهد و فوتبالیست تیم ملی گاز بنز را میگیرد و دور میشود. *** بالاخره کار آفیش من هم تمام شده و اکنون برای اولین بار وارد محوطه سازمانی شدهام که همیشه آرزوی حضور در آن را داشتهام. من شیب سر بالایی را با سرعت طی میکنم. اندکی بعد استاد افضلی را میبینم که با طمأنینه و آرام به سوی ساختمان سیزده طبقه سیما و واحد دوبلاژ گام برمیدارد... ------------------------------------------------------- * در گفتگوی پسر ایشان با "باشگاه خبرنگاران جوان" در تاریخ ۱۱ شهریور سال ۹۲ به این موضوع تأکید شده است: قدر اهل هنر کسی داند/ که هنر نامهها بسی خواند (۲) - رابرت - ۱۴۰۱/۶/۱۸ صبح ۱۱:۳۵
اگر عمری بود، طی سه پست کوتاه، درمورد برخی کم مهریها با هنرمندان و بزرگان تلویزیون سخن خواهم گفت. اولین نفر را همه میشناسند؛ اما دو نفر بعدی با وجود حق بزرگ به همه اهالی مباحث نوستالوژیک، ناشناخته و مهجور هستند...
مرحوم دکتر سید مجید حسینیزاد از شخصیتهای تأثیرگذار بر تلویزیون در طول حداقل سه دهه است. او از آغازین سالهای دهه ۶۰ و بر اساس اتفاقی غیرقابل پیشبینی، از هُمافری ارتش خارج شده و به صدا و سیما آمد و تا سال ۱۳۸۸ مشغول فعالیت رسمی بود. او ضمن پذیرش مسئولیتهای متعدد در تلویزیون ایران، چهرهای شناخته شده در محافل دانشگاهی است، زیرا سالها در کسوت استادی رشته جامعهشناسی دانشگاه تهران مشغول فعالیت بوده است. از جمله مهمترین سِمتهای تأثیرگذار او در دهههای گذشته، مدیریت طرح و برنامه شبکه یک، مدیریت تأمین برنامه شبکه یک، مدیریت دوبلاژ سیما و نهایتاً مدیریت تأمین برنامه شبکه سه (از بدو تأسیس تا سال ۱۳۸۸) بوده است. اما جدای این سِمتها، او همواره مردی خوشمشرب، با سواد به معنای آکادمیک و همچنین دارای فهم اجتماعی بالا، بذله گو، کاردان و از همه مهمتر خوش سلیقه در انتخاب فیلمها و سریالهای خانوادگی و خاطرهانگیز بود. جدای نصایح غیر مستقیم و نظرات کارشناسانهاش، خاطرات آموزنده و جالبی داشت که اتفاقاً در بسیاری موارد برای ما جوانترها نقشه راه و پر از عبرتآموزی بود. زنده یاد دکتر سید مجید حسینیزاد دکتر حسینیزاد ارزش و اعتبار بسیار زیادی برای مخاطب قائل بود و بیش از آنکه به خوشآمد بالا دستیها بیندیشد، رضایت بینندههای تلویزیون را در نظر میگرفت. همین امر و نیز صداقت و راستگویی او، شاید مهمترین دلایل آن بود که علیرغم دانش و تجربه بسیار بالا، هیچگاه از رده مدیران میانی بالاتر نرفت... مرحوم حسینیزاد برای من تعریف میکرد که اتفاقات پیشآمده در سنین جوانی باعث شده تا همیشه وسایل شخصیاش را در یک جعبه کوچک نگهداری کند تا آماده جابجایی از یک اداره به اداره دیگر باشد! مرحوم حسینیزاد، حق بزرگی بر گردن علاقمندان برنامههای نوستالوژیک تلویزیون دارد. او علاوه بر اِشراف کامل به سینمای کلاسیک، درمورد سینمای جدید و قدیم ایران و هنر بسیاری از مناطق جهان مطالعات گستردهای داشت. وی به زبانهای آلمانی، انگلیسی و عربی آشنایی داشت و به همان خوبی که سینمای آمریکا و اروپا را میشناخت، قادر به تحلیل سینمای هند و خاور دور نیز بود. خوشبختانه در آخرین سالهای زندگی اش، (۱۴ آذر سال ۱۳۹۶) مراسم نکوداشتی برای او از سوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. امری که متأسفانه هیچگاه در سازمان صدا و سیما -حتی در حدّ یک جلسه خودمانی و کمجمعیت نیز- محقق نشد! مراسم بزرگداشت مرحوم حسینیزاد در دانشگاه تهران (۱۴ آذر ۱۳۹۶) البته دوربین بیشتر حالت ناظر بر صحنه دارد؛ اما گزارش جالبی برای علاقمندان است. دکتر حسینیزاد به واسطه معلومات و تجربیات فراوان از مدعوین بسیاری از جلسات کارشناسی در حوزه سینما، تلویزیون و جامعه شناسی بود. یکی از افتخارات من، حضور در بعضی جلساتی است که او در آنها شرکت میکرد.* مرحوم حسینیزاد از آن دست انسانهایی بود که فکر میکردی تا صد سال زندگی خواهد کرد؛ اما متأسفانه بیماری و کسالت ناگهانی، باعث خانهنشینی چند ساله و نهایتاً فوت ایشان در ۲۹ بهمن سال ۱۳۹۹ و در آستانه ۷۰ سالگیاش شد. تلخترین خاطره من از نحوه برخورد سازمان صدا و سیما با درگذشتِ او اما؛ چند روز پس از مرگش در ذهنم شکل گرفته و تا ابد همراه من خواهد بود: *** چند روز از مرگ دکتر مجید حسینیزاد گذشته و از روی اجبار گذرم به شبکه سه، واقع در در خیابان گلخانه افتاده است. دریغ از یک پارچه نوشته و بنر تسلیت و حتی یک آگهی اطلاعرسانی فوتِ آن مرحوم در ساختمان شبکه سه! جایی که بیش از ۱۵ سال به عنوان قدیمیترین و باتجربهترین مدیر تأمین برنامه در آن فعالیت میکرد. آشنایی را میبینم و از چرایی این بیتوجهی و بیمِهری میپرسم. خیلی صریح میگوید: - خیلی وقته که از اینجا رفته بود، دیگه خیلیها نمیشناسنش... - شماهام نمیشناختینش؟!!! پاسخ نمیدهد. *** دکتر حسینیزاد یکی از باسوادترین، خوشاخلاقترین، خاطرهسازترین، شجاعترین و کار بلدترین مدیرانی بود که طی سالهای فعالیت در صدا و سیما دیدم و شناختم. بسیاری از برنامههایی که در همین کافه نام و خاطرشان ذکر شده است، حاصل انتخاب و زحمات مرحوم حسینیزاد بوده است. اگر او این عضو این کافه میبود، با تکیه بر حافظه استثناییاش به خیلی از سؤالات دوستان در مورد نام و شناسنامه آثار پاسخ میداد و احتمالاً خاطرات خرید آنها را نیز بازگو میکرد! من و نسل من علاوه بر انتخابهای تأثیرگذار او در انتخاب برنامهها، مدیون شجاعت او در چینش کنداکتور و جانمایی برنامههای ورزشی، دوبلههای درخشان آثار مختلف و نیز نمایش بسیاری از انیمیشنهای خاطرهانگیز دوران کودکی هستیم. ---------------------------------------------------------- * اگر عمری بود، شرح یکی از این جلسات را که با حضور مرحوم دکتر مجید حسینیزاد، فریدون جیرانی، جمال امید، اینجانب و قائم مقام وقت شبکه نمایش در اولین روزهای تأسیس آن برگزار میشد، خواهم آورد... قدر اهل هنر کسی داند/ که هنر نامهها بسی خواند (۳) - رابرت - ۱۴۰۱/۷/۲ عصر ۰۲:۳۲
اگر عمری بود، طی سه پست کوتاه، درمورد برخی کم مهریها با هنرمندان و بزرگان تلویزیون سخن خواهم گفت. اولین نفر را همه میشناسند؛ اما دو نفر بعدی با وجود حق بزرگ به گردن همه اهالی مباحث نوستالوژیک، ناشناخته و مهجور هستند...
توضیح: چند روزی هست که مطالب این پست را آماده کردهام؛ اما به خاطر این روزهای تلخ و سخت، دست و دلم به ارسال نمیرفت؛ با این وجود برای آنکه قول داده بودم، امروز پست جدید را تقدیم میکنم. به امید روزهای خوش برای ایران... *** اما سومین نفر که میخواهم درمورد او سخن بگویم، محمد ابراهیم سلطانیفر است که در ۶۶ سالگی درگذشت. متأسفانه شخصاً او را از نزدیک ندیده و افتخار همکاری با او را نداشتم. او آن قدر مهجور بود که بسیاری از مردم و حتی مدیران تأمین شبکههای تلویزیون او را نمیشناسند! مرحوم سلطانیفر متولد ۱۳۳۲ تهران و فارغالتحصیل سینما از دانشگاه هنر بوده و فعالیت سینمایی خود را با تهیهکنندگی فیلمهای کوتاه آغاز کرده بود. او چند سمَت مهم وتأثیرگذار در تلویزیون داشت؛ اما بیشک مهمترین آنها دوره طلایی مدیریت او در تأمین برنامه خارجی شبکه یک سیماست. مهم از آن جهت که بسیاری از برنامههای خاطرهساز دهه ۶۰ با همت، تلاش و سلیقه او خریداری شده و ایشان به صورت ویژه بر مراحل دوبله آنها نظارت داشته است: لبه تاریکی و ارتش سری*... همین دو عنوان کافی است تا دوستداران آن آثار ناب، با قدر و منزلت مرحوم سلطانیفر آشنا شوند. دو سریال بینظیر با دوبلههایی بیمانند در تاریخ هنر این مملکت. مرحوم محمد ابراهیم سلطانیفر البته مرحوم سلطانیفر، به زودی عطای پُستهای مدیریتی را به لقایشان بخشید و ترجیح داد وارد کار تولید شود. مهمترین آثار او عبارتند از: نویسندگی و کارگردانی سریال آتش و شبنم، کارگردانی فیلمهای تلویزیونی همچون رؤیای مرد مرده و اجاقهای شعلهور، کارگردانی مستند داستانی سرزمین رنگینکمان، نویسندگی انیمیشن مروارید سرخ و قصههای مرزباننامه همچنین نگارش فیلمنامه اولیه سریال مختارنامه هم از دیگر سوابق وی در عرصه هنری است که احتمالاً با آنچه نهایتاً توسط داوود میرباقری بازنویسی و ساخته شد، تفاوتهای چشمگیری داشته است. اما شاید مهمترین اثر او، سینمایی سه اپیزودی تویی که نمیشناختمت باشد که آن را در سال ۱۳۶۹ و براساس داستانهایی از سید مهدی شجاعی، نویسندگی و کارگردانی کرد. این اثر با مضمونی متفاوت نسبت به بیشتر آثار مربوط به جنگ ایران و عراق، ساخته شده و به عقیده اینجانب از لطافت قابل توجهی در مضامین و داستانها برخوردار است. مرحوم سلطانیفر، در سالهای پایانی دچار بیماری شد و متأسفانه یک پای خود را از دست داد. به گفته جناب محمد جعفر صافی** هیچ حمایت معنوی از جانب مسئولان تلویزیون شامل حال مرحوم سلطانیفر نشد. مرحوم سلطانیفر آنقدر برای مدیران تازه بر مَسند آمده، ناشناس بود که -با وجود علاقه شخصی و سابقه درخشان- هیچگاه از او برای شرکت در جلسات شوراهای طرح و برنامه و بررسی فیلمنامه، دعوت به عمل نیامد! مرحوم محمد ابراهیم سلطانیفر در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ پس از تحمل طولانی مدت بیماری، دار فانی را وداع گفت. ---------------------------------------------------- * درمورد سریال ارتش سری Secret Army و چگونگی پخش آن از تلویزیون ایران، گفتنیها بسیار است! البته دوستان در همین کافه و مخصوصاً تایپیک زیبای ارتش سری (کافه کاندید و ماجراهایش) حق مطلب را ادا کردهاند. بزرگترین تغییر در نسخه پخش شده از شبکه یک سیما در آن سالها، تغییر نوع روابط آلبر فوآره و مونیک دوشان بوده است. اما شاید توضیح این مطلب کمی، دلیل انتخاب این سریال توسط مرحوم سلطانیفر را بیان کند: مرحوم سلطانیفر، در آن سالها این شاهکار تلویزیون بیبیسی را میبیند. حال با توجه به نوع روابط شخصیتها و بعضی مواقع خرده داستانها، دو راه پیش رو دارد: ۱) کاملاً از خیر سریال بگذرد و به قول معروف بیخیال خرید و پخش آن شود. (شتر دیدی، ندیدی) ۲) با وجود تمام مغایرتهای سریال با ضوابط پخش تلویزیون ایران، آن را بخرد و پس از تغییرات داستان و انجام دوبله، روانه آنتن کند. مرحوم سلطانیفر ترجیح میدهد، بیننده ایرانی، با وجود تغییرات داستان، به کل از تماشای آن محروم نشود و راه دوم را که اتفاقاً بسیار پر دردسر است، انتخاب میکند. او به ناچار روابط مثلثی آلبر، مونیک و آندره را تغییر داده و البته اشارههای هوشمندانهاش برای مخاطب نکتهسنج مؤید رابطه عاشقانه -و نه زن و شوهری- آلبر و مونیک است! عنایت داشته باشید، در حال حاضر، پخش هر دو سریال یاد شده در بالا (لبه تاریکی و ارتش سری) از شبکههای سراسری ممنوع بوده و مجوز شخص رییس سازمان را میخواهد! اولی به خاطر انرژی هستهای و دومی به خاطر جنگ جهانی دوم ** محمد جعفر صافی، اولین مدیر شبکه سه تلویزیون ایران است که از بدو تأسیس، (۱۴ آذر ۱۳۷۲) تا سال ۱۳۸۲ مدیریت این شبکه را بر عهده داشت. بیشک بهترین روزهای شبکه سه، مربوط به دوره حضور او بوده است. RE: قدر اهل هنر کسی داند/ که هنر نامهها بسی خواند (۳) - سروان رنو - ۱۴۰۱/۷/۳ صبح ۱۱:۳۳ (۱۴۰۱/۷/۲ عصر ۰۲:۳۲)رابرت نوشته شده: واقعا همینطور است . . و اما بعد ... برای من همیشه سوال بود که در آن دوران بسته و جنگ زده , چطور بهترین برنامه ها از تلویزیون پخش می شد؟! با توضیحات شما مشخص شد که معدود افراد خوش ذوق سعی می کردند با هر ترفندی شده اقدام به خرید و پخش این آثار کنند . آن زمان گرچه محدودیت ها شدید بود اما هنوز تلویزیون از افراد خوش سلیقه تهی نشده بود. در همین داستان پخش ارتش سری , من یادم هست که تازه تلویزیون رنگی به ایران وارد شده بود و همه از دیدن این زنان خوش پوش و زیبا در تلویزیون ذوق کرده بودند ! حتی من یادم هست که برخی آشنایان به خاطر دیدن رنگ موی طلاییِ زنان سریال , تلویزیون سیاه و سفید خود را با هزینه گزاف رنگی کردند ! من خودم عاشق ناتالی بودم و هنگامی که سرگرد برادلی کشته شد حسابی دلم خنک شد ! گرچه دستکاری هایی در روابط شخصیت ها در سریال صورت گرفت اما خرید این سریال در آن مقطع باعث شد که یکی از بهترین دوبله های تاریخ دوبلاژ ایران رقم بخورد. . کمیسر متهم میکند - رابرت - ۱۴۰۱/۷/۱۱ عصر ۱۰:۰۰ یکی از داییهای پدرم شخصیت خیلی جالبی داشت. شخصیت پدر سالار با بازی مرحوم محمد علی کشاورز و البته ده بار مستبدتر و پدرسالارتر را در نظر بگیرید! صاحب یک چلوکبابی معروف در مرکز شهر و یک خانه بسیار بزرگ در خیابان خراسان تهران که علاوه بر خودش و همسرش، سه پسر دیگر هم به اتفاق زنان و فرزندانشان ساکن همین خانه بودند و طبعاً کسی بدون اجازه او جرأت آب خوردن نداشت. یکی از روزهای پاییز سال ۱۳۶۴ دایی-پدر سالار هوس کرد تا کل بچههای فامیل را به سینما ببرد. او ۲۵ نفر از بچههای قد و نیمقد فامیل (شامل نوههای خودش، خواهر زادهها و برادر زادههای همسرش و اینجانب) را از مبدأ (خیابان خراسان) سوار وانت پیکانِ* چلوکبابیاش کرد و به سینما فرهنگ قلهک برد. ترکیب سنی ما از ۸ تا حداکثر ۱۲ سال بود. اگر فکر میکنید که یک سینمایی انیمیشن را برای ما بچهها در نظر گرفته بود، سخت در اشتباهید. ما ۲۵ نفر و دایی-پدر سالار و یکی دو تا بزرگتر دیگر (که برای کمک در ضبط و ربط ما داوطلب شده بودند)، به تماشای سینمایی کمیسر متهم میکند، نشستیم. در آن سالها هنوز هم تعداد کمی فیلم سینمایی خارجی بر روی پردهها اکران میشد که البته چند صباح بعد، همین روال نیز متوقف شد. هنوز صدای شلیک گلولهها و انفجار اتومبیلها در گوشم هست. با هر شلیکِ کمیسر مولدوان از روی صندلی هامان بلند میشدیم و کلی جیغ و داد و هوار. یک بار هم مدیر سینما برای دادنِ تذکر به ما آمد؛ اما با چنان اخمی از جانب دایی خان روبرو شد که دیگر آن حوالی پیدایش نشد و ما هم به داد و فریادمان ادامه دادیم. داستان فیلم واقعاً مناسب سن ما نبود؛ اما خاطره آن تماشای دسته جمعی برای همیشه در ذهنم نقش بسته است. در سال ۱۹۴۰ میلادی، رومانی جولانگاه دو دسته بزرگ سیاسی است که هر دو در سودای حکمرانی مطلق هستند و هر دو دسته هم سعی دارند، از طریق نزدیکی به آلمان نازی اعتبار کسب کنند. پلیسهای ویژه و سنگدلی در خدمت یکی از این گروهها هستند که برای رسیدن به مقصود، از هیچ جرم و جنایتی روگردان نیستند. آنها لباس یونیفرم رسمی نظامی نمیپوشند و همگی پالتو و کتهای چرمی مشکی و قهوهای به تن دارند و با نام گارد آهنین شناخته میشوند. در پی قتل عام زندانیان سیاسی**، کمیسر مولدوان از سوی رییس پلیس -که در واقع از افراد رده بالای گارد آهنین است- مأمور رسیدگی ظاهری به پرونده میشود تا به اصطلاح مردم فکر کنند که همه چیز به خوبی و خوشی و با نظارت مسئولان پیش میرود؛ اما مولدوان وجدانش را زیر پا نمیگذارد و مردانه و تا پای جان، پرونده را پیگیری کرده و حتی از بذل جانش در راه مبارزه با مأموران چرم پوش گارد آهنین هراسی ندارد... سینمایی کمیسر متهم میکند محصول ۱۹۷۴ رومانی پس از پایان فیلم دایی خان ما را به خانه خودش برد و طبعاً همه بزرگترها برای شام آنجا جمع بودند. یک مهمانی بزرگ و البته ۲۵ بچه قد و نیمقدی که تحت تأثیر فیلم به هیچ عنوان قابل کنترل نبوده و صحنههای فیلم را به شکل خطرناک و ماجراجویانهای بازسازی میکردند! ابتدا با دستهایمان ادای شلیک به سوی همدیگر درمیآوردیم؛ اما اندکی بعد قضیه جدیتر شد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم! چند لب خونین، چشم کبود و یک سر شکسته، حاصل انتخاب فیلم توسط دایی-پدر سالار بود! اکنون که حدود ۳۷ سال از آن روز میگذرد، فقط خاطره خوش آن روز باقی مانده و خیلی وقتها آرزو میکنم ای کاش همه چیز مثل آن موقع بود. خانههای بزرگ، مجالس پر تعداد و پر مهمان، دلهای شاد و خوش و ... علاوه بر دایی-پدر سالار که سالهاست به سرای ابدی سفر کرده، تعداد زیادی از مهمانهای آن شب، درگذشتهاند و تعداد زیادی از آن ۲۵ بچه به قارههای دیگر دنیا کوچیده و به نوعی همه پخش و پلا شدهایم... شاید تماشای چند سکانس اصلی این فیلم خالی از لطف نباشد ------------------------------------------------------------------ * در آن روزگاران استفاده از وانت در جابجایی انسانها امری متداول و مرسوم بود! ما بچهها لذتمان از وانتسواری مضاعف بود و آن عقب حسابی سر و کله هم میزدیم و با هر ترمز و جابجایی کوچک روی هم میافتادیم و از خنده رودهبُر میشدیم. ** با وجودی که فیلم در سال ۱۹۷۴ میلادی ساخته شده، اما ظاهراً دوبله آن بعد از انقلاب ۵۷ انجام شده است. هنگام تماشای فیلم، هر کجا به عبارت "جمهوریخواه" رسیدید، کلمه "کمونیست" را جایگزین آن کنید. جام جهانی ۱۹۹۰ - رابرت - ۱۴۰۱/۹/۳ عصر ۰۷:۰۵ انگار دست تقدیر است که همه چیز دهههای پیش با امروز متفاوت باشد! تنها چند ماه از زمانی که فوتبال ملی یکی از بزرگترین عوامل وحدت و شادی سراسری در کشور بود، گذشته است. اما امروز داستان طور دیگری است... *** اولین دوره جام جهانی فوتبال که خاطرات محوی از آن به یاد دارم، جام جهانی ۱۹۸۶ مکزیک است. خاطراتم محو و گنگ هستند؛ زیرا از یک سو تنها ۹ سال سن داشتم و از طرف دیگر بحبوحه جنگ عراق با ایران فرصت و دلخوشی زیادی برای پیگیری اخبار فوتبال باقی نمیگذاشت. اما قصه جام جهانی بعدی طور دیگری شروع شد. جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا مصادف با خرداد سال ۱۳۶۹ بود و من برای امتحانات ثلث سوم سال دوم دوره راهنمایی آماده میشدم؛ اما این امتحانات یک تفاوت بزرگ با دیگر امتحانات داشت. تمام هوش و حواس بچهها و حتی معلمان به این رخداد مهم و بزرگ بود. پایان جنگ هشت ساله و باز شدن فضا و کم شدن استرس مردم باعث شده بود این جام جهانی برای مردم ایران بسیار پر اهمیت و فرحبخش باشد. البته تیم ایران در بازیهای انتخابی حذف شده و به ایتالیا راه پیدا نکرده بود؛ اما به هر حال مردم خودشان را برای تماشای این رویداد بزرگ آماده میکردند. (وَصفُ العِیش، نِصفُ العِیش) از طرفی این نخستین بار بود که تلویزیون وعده داده بود، بازیها را در حدّ توان پوشش دهد. ما بچهها هم بیکار ننشسته بودیم و بیشتر به خاطر چشم و همچشمی و کم نیاوردن جلوی همدیگر، هر چه عکس و پوستر و کارت و برچسب آدامس فوتبال گیر میآوردیم، میخریدیم و بعد به همدیگر پُز میدادیم! من هم از قافله عقب نماندم و ویژهنامه مهم آن روزها را خریدم و برای آنکه در کوران مسابقات قرار بگیرم، شخصاً زمان بازیها و نتایج را مینوشتم و همراه رقابتها پیش میرفتم! دو-سه روز قبل، به سراغ این مجلات و دست نویسها رفتم و با حسرت نگاهشان کردم. برای یادآوری آن روزها و حس مشترکی که احتمالاً خیلی از همنسلان داریم، بد ندیدم چند صفحه از آن ویژهنامهها را تقدیم دوستان کافه کنم: جدول مسابقات این روزنامه در میانه جام و پس از حذف تیم شگفتیساز کامرون منتشر شد و صد البته هر کدام از این اسمها و قیافهها برای ما پر از خاطره است: مارادونای فقید و آن حرکات با توپ و بدون توپش، یورگن کلینزمن خوشتیپ و مؤدب، لوتار ماتئوس کاپیتان، توماس هسلر ریز نقش، فرانکو بارسی، والتر زنگا بد اخم، جوزپه برگومی، روبرتو باجو جوان، اسکیلاچی گلزن که تازه بچهدار شده بود، پیتر شیلتون کهنهکار، گری لینه کر فرز، کانیگیا با آن موهای بلندش، استویچکف با آن قدرت بدنی بالا، مارکو فان باستن تیز هوش، رود گولیت با آن موهای بافته، فرانک رایکارد بیاعصاب که همیشه با رودی فولر دعوا و کُری داشتند! صفحاتی از دستنویسهای رابرت درمورد نتایج بازیها (خط خرچنگ قورباغه را بر من ببخشید!) آن سال تلویزیون ایران تنها دو شبکه داشت و فقط بازیهای مهمتر به صورت تقریباً مستقیم و با تأخیر چند ثانیهای از شبکه یک پخش میشدند. تقریباً همه بازیها توسط عباس بهروان، جهانگیر کوثری، هادی صالحنیا و مرحوم بهرام شفیع گزارش میشدند و جالب این بود که کار گزارش هر بازی توسط تلفیق دو نفره این گزارشگران انجام میشد. از راست عباس بهروان، جهانگیر کوثری و مرحوم بهرام شفیع (البته این عکس مربوط به گزارش بازیهای جام جهانی ۱۹۹۴ آمریکاست.) به هر حال آن جام جهانی با کلی خاطره خوش و البته یک خاطره تلخ (زلزله سهمگین بامداد ۳۱ خرداد رودبار)* به پایان رسید و خاطراتش برای همیشه در ذهن من نقش بست. موسیقی رسمی جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا و تصاویری خاطرهساز از آن بازیها ------------------------------------ * برگزاری بازی بین تیمهای برزیل و اسکاتلند در آن شب، شاید جان هزاران نفر از مردم را نجات داد؛ چون بسیاری از علاقمندان به فوتبال بیدار بودند و با احساس اولین لرزهها فرصت فرار پیدا کردند. RE: جام جهانی ۱۹۹۰ - tom sawyer - ۱۴۰۱/۹/۴ عصر ۱۰:۳۵ (۱۴۰۱/۹/۳ عصر ۰۷:۰۵)رابرت نوشته شده: سلام جناب رابرت عزیز از به اشتراک گذاری خاطرات قشنگ و تصاویر مجله کیهان ورزشی که حس نوستالژیک دهه شصت رو مجدداً برام بیدار کردید، ممنونم من اون موقع امتحانات خرداد سوم دبستان را تمام کرده بودم و تازه ده سالم شده بود، راستش تب و تاب جام جهانی نود یه حال و هوای دیگه ای داشت اگر چه من کودک بودم اما از بچه های همسایه و بزرگترها در جریان مسابقات تا حدی بودم بطوریکه مسابقه نیمه نهایی و فینال رو کاملاً دیدم، منتها دو سوال برام پیش اومد: اون موقع آیا واقعاً مسابقات جام جهانی فوتبال (بدلیل عدم تطابق زمانی مناسب ایران با مکزیک) ضبط میشد و بعداً پخش میشد مخصوصاً فینال جام نود که یادم میاد دیر وقت تموم شد؟ سوال دوم در رابطه با یکی از مجلات اون زمان بود من یه مجله رو از بچه های همسایه دیدم که تصاویر بازیکنان فوتبال به صورت نقاشی های بسیار زیبا و نزدیک به واقعیت ترسیم شده بود آیا خودتان همچین مجله ای رو بیاد دارید!؟ RE: جام جهانی ۱۹۹۰ - رابرت - ۱۴۰۱/۹/۵ عصر ۰۴:۲۳ (۱۴۰۱/۹/۴ عصر ۱۰:۳۵)tom sawyer نوشته شده: سلام و ارادت خدمت همه بزرگواران، مخصوصاً تام سایر عزیز؛ درمورد سؤال اول باید بگویم تا آنجا که به خاطر دارم، بازیهای جام جهانی ۱۹۸۶ مکزیک اصلاً پوشش زنده نداشت؛ اما قاعدتاً بازیهای دیگر نیمکُره زمین (قاره آمریکا) به لحاظ زمانی چندان با اوضاع ما جور درنمیآید. (مثلاً یادم هست بسیاری از مسابقات جام جهانی ۱۹۹۴ آمریکا، به وقت ایران، بامداد و صبح علی الطلوع پخش میشدند و به خاطر همین، دانشآموزان به امتحانات پایانی نمیرسیدند و آمار تجدیدی آن سال خیلی بالا بود! خود من هم آن هنگام، سوم دبیرستان بودم و با اجازه شما ۲ تجدید آوردم.) اما همان طور که اشاره کردم، اولین جام جهانی که به صورت زنده از تلویزیون ایران پخش شد، ۱۹۹۰ ایتالیا بود که به دلیل تنها ۲:۳۰+ اختلاف زمانی ایران و ایتالیا، چندان تفاوت فاحشی با ساعات ایران وجود نداشته است. اختلاف تقریبی پخش تصاویر در سال ۱۹۹۰ میلادی (خرداد و تیر ۱۳۶۹ خورشیدی) روایتهای مختلفی داشت و آنچه من از همکاران قدیمی و با سابقه سازمان صدا و سیما شنیدم، میانگین از ۸ ثانیه تا نهایتاً ۲ دقیقه را شامل میشد. اما منطقیترین زمان، زیر ۱ دقیقه است؛ چون تدوینگران سریع یک نوار چند دقیقه ای از تصاویر باز استادیومها، تماشاگران، بازیکنان و مربیان آماده کرده و به پخش میرساندند. این تصاویر در صورت نیاز و با صلاحدید ناظر پخش به صورت Loop (تکرار) پخش میشده است. به عبارت صریح، بین آنچه در زمین سبز اتفاق میافتاد و آنچه بیننده ایرانی میدید، کمتر از ۱ دقیقه اختلاف وجود داشته است. درمورد سؤال دوم هم باید بگویم در دهه ۶۰ خورشیدی -تا آنجا که من به خاطر دارم- تنها ۳ روزنامه و کمتر از ۲۰ مجله هفتگی و دو هفتهای به چاپ میرسید.* در این میان سهم نشریات ورزشی بسیار ناچیز بود. تنها روزنامه ورزشی که آن هم به خاطر مناسبتهایی چون بازیهای آسیایی، المپیک، جام جهانی و ... به صورت ویژهنامه منتشر میشد، کیهان ورزشی بود. (چند مدت بعد، روزنامه ابرار ورزشی به شهرت فراوان رسید و روزنامههای گوناگون ورزشی دیگر هم با فاصله، روانه پیشخوانهای مطبوعاتی شدند.) همچنین من تنها دو هفتهنامه ورزشی را به یاد میآورم: کیهان ورزشی و دنیای ورزش تصاویری که تقدیم کردم، از ویژهنامه هفتگی کیهان ورزشی بود و شاید مورد نظر تام سایر عزیز نقاشیهایی باشد که در همین شماره چاپ شده و در آن تمام تیمهای قهرمان جام (از بدو پیدایش، (سال ۱۹۳۰ میلادی) تا دوره قبلی آن وقت، یعنی ۱۹۸۶ مکزیک) را با ذکر خلاصه ای از شرح حال چگونگی قهرمانی معرفی میکرد. احتمالاً این صفحات مورد نظر تام سایر عزیز بودهاند که من سه صفحه را به عنوان نمونه تقدیم میکنم ---------------------------------------------- * ۳ روزنامه دهه ۶۰ که من به یاد میآورم: اطلاعات، جمهوری اسلامی، کیهان نشریات هفتگی و دو هفتهای دهه ۶۰ که من به خاطر دارم: کیهان بچهها، کیهان ورزشی، زن روز، اطلاعات هفتگی، آوای هامون، دنیای ورزش، کارتون، نهال انقلاب، پاسدار اسلام، فیلم، دانشمند، دانستنیها، ماشین... (اندکی بعد، نشریاتی چون گل آقا، سروش نوجوان، سوره نوجوان و بزرگسال، گزارش فیلم، دنیای تصویر و ... انبوهی از مجلات تخصصی و عمومی به این فهرست افزوده شدند.) RE: جام جهانی ۱۹۹۰ - tom sawyer - ۱۴۰۱/۹/۵ عصر ۱۱:۴۲ سلام مجدد خدمت رابرت عزیز و سایر دوستان بله دقیقاً همین مجله با نقاشی های بسیار زیبا و دیدنی بود که برام بصورت معمایی بود که مربوط به کدام مجله بوده و از هر دوست علاقه مند به فوتبال هم می پرسیدم اطلاعات خاصی در رابطه با آن نداشت، ممنون که دوباره زحمت کشیده و آن را با دوستان به اشتراک گذاشتید. خاطره واقعاً سودا زده... - رابرت - ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ عصر ۰۱:۲۵ * این خاطره ربطی به هنر، ادبیات و حتی گذشته های دور ندارد؛ اما خیلی دوست دارم آن را با همکافهایها به اشتراک بگذارم. اگر فرصتش را داشتید، بخوانید. پیشاپیش از طولانی بودن آن عذر میخواهم. مهر ماه سال ۱۴۰۰ هفتم مهر است و من هنوز روی تخت بیمارستان هستم. در این دو-سه ماه، زندگی روی سگیِ سگیِ سگی خودش را به من نشان داده است! موج کرونای دلتا مردم را خسته کرده است. فقط در عرض دو ماه و اندی، زیر و زبر من و همکاران سابق یکی شده است. محمد ک (همکار سیمای استانها) از ۲۹ تیر در به در دنبال رمدیسیور برای دختر ۱۷ سالهاش است. دریغ از دارو... مقداری گیر آورده و دخترک را به بیمارستان رسانده است؛ غافل از اینکه خودش هم مبتلا شده و تنها ۵ روز بعد آن، تن ورزشکارش را به آغوش خاک خواهیم سپرد. همه همکاران و مخصوصاً مستندسازان شهرستانی پکر شدهاند؛ آخر محمد، حداقل ۱۹ سال بیوقفه و بیمنت از تولیدات آنها حمایت کرده است. به فاصله ۴ روز خانم خ، از دیگر همکاران سیمای استانها با حمله آسمی به بیمارستانی در رشت میرود. او دو سال پیش برای رهایی از هوای آلوده تهران، انتقالی گرفته بود. صبح فردایش، جنازه او به سردخانه منتقل میشود. اواسط همان روز، خانم فرزانه معصومیان (گوینده خبر رادیو) با وجود آن همه انرژی مثبتش، پس از یک هفته بیماری و رفتن به کما، زندگی را بدرود میگوید. همان شب علی آقای م (از همکاران پخش جام جم) به فاصله ۲۴ ساعت از همسرش تمام میکند و یگانه دختر جوانش برای همیشه سایه پدر و مادر را از دست میدهد. (پیشتر در اینجا http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-43416.html#pid43416 به مرحوم م اشاره کرده بودم) ماجرا به همین جا ختم نمیشود. حاج حسین ت (از تدوینگران پخش اخبار سیما) هم مدتهاست درگیر کرونا شده است. او برای نگهداری از پدر پیرش به منزل او رفته که مبتلا میشود. کار تزریق واکسن پس از مدتها تعلل و با زمانبندی کذایی شروع شده و پیرمرد هر دو دوز واکسنش را دریافت کرده است؛ اما ویروس لاکردار به بدن حاج حسین رخنه و زمینگیرش میکند. کار مداوای بیفرجام حاج حسین ۳۱ روز به درازا میکشد. هر روز بیم و امید... یک روز اوضاعش بهتر میشود و یک روز بدتر. یک روز خونش را عوض میکنند و روز دیگر کارش به دیالیز میکشد. پسرهایش مثل پروانه دور پدر میچرخند. همکاران پخش مدام برایش دعا کرده و گوسفند قربانی میکنند. آخر او انسانی به غایت مهربان و دلسوز بوده و هیچ کس کوچکترین بدی از او ندیده است. اما دریغ از حتی یک کمک رسمی از سازمان عریض و طویل صدا و سیما. سازمانی که حاج حسین ت، ۳۹ سال در آن به عنوان تصویربردار و تدوینگر زحمت کشیده و حتی یک رابطه استخدامی پیش پا افتاده ندارد! بدتر اینکه ریهاش شیمیایی بوده و به هیچ کس، حتی ما که از نزدیکترین دوستانش بودیم، بروز نداده است! این ۳۱ روز جهنمی بالاخره، ظهر ۶ شهریور تمام میشود و حاج حسین هم میرود... تنها چند روز بعد، اصغر گ (از دیگر همکاران معاونت استانها) پس از ۴۰ روز بستری در بیمارستان فوت میکند. مرگ او هم مرثیهای است. یک روز چشمش نابینا میشود و روز دیگر کلیهاش از کار میافتد. همسر، دختر و پسر نوجوانش نمیدانند، چه کنند؟ او هم سالها به صورت حقالزحمهای مشغول کار بوده است. *** این موج کرونا خیلی سهمگین است. تعدادی از بستگان، آقای تقیپور که هر سال ماشین را در نمایندگی او بیمه میکردم، شاطر نان بربری سر کوچه و آقای شمس (همسایه روبروییمان) به فاصله چند روز تسلیم بیماری میشوند. آقای شمس همان روزی به بیمارستان میرود که من و دو پسرم بستری شدهایم. او در کرج و ما در تهران... *** روزهای آغازین مهر است. اول عیال مبتلا شده است و بعد پسر کوچکم که باید به کلاس اول برود. طفلک اولین روز مهر، مریض است و آهسته ناله میکند. اما اوضاع من و دو پسر بزرگتر بدتر است. ما به فاصله چند روز بعد کاملاً زمینگیر شدهایم و ریه هر سهمان در کمتر از ۲۴ ساعت، بیشتر از ۵۰ درصد درگیر شده است. واقعاً نفسمان بالا نمیآید. سرفه امانمان را بریده و نمیتوانیم قدم از قدم برداریم. به زور سوار ماشین میشویم و دور شهر میگردیم تا در یک بیمارستان پذیرش بگیریم. تمام بیمارستانهای طرف قرارداد پر از بیمار هستند. عاقبت در بیمارستان نورافشار تهران و در یک اتاق سه تخته بستری میشویم. پسر بزرگترم امسال کنکور داده است و نتایج را از روی تخت بیمارستان پیگیر میشود! دومی هم که باید به کلاس نهم برود، چیزی بروز نمیدهد؛ اما خیلی پکر است. اوضاع پس کوچکتر به لحاظ روحی بدتر است. زبان بسته هر روز با مادرش به بیمارستان میآید و پشت در ورودی بخش مینشیند. مادرش برای ما آب سیب و آب هویج و گوشت بلدرچین میآورد. هیچ ساعت ملاقاتی وجود ندارد و اگر هم چنین امکانی باشد، شخصاً اجازه نمیدهم تا بابا با آن بیماری دیابت و مامان با آن آریتمی قلبیاش به دیدن ما بیایند. *** هفتم مهر است و پسرها صبح مرخص شدهاند و من تنهای تنها ماندهام. غذای بیمارستان افتضاح است و با مصیبت و از روی ناچاری آن را پایین میدهم؛ هر چند این بیماری کوفتی باعث شده اصلاً رغبت به خوردن و آشامیدن نداشته باشم! برنامههای شبکههای تلویزیون افتضاح است و من که با دل پر و به عنوان یک منتقد از صدا و سیما جدا شدهام و از طرفی پشت پرده بسیاری از مشکلات مدیریتی را میدانم، طاقت تماشای حتی چند دقیقه برنامههای آن را ندارم. خبرهای بیرون هم خوب نیستند. سیامک اطلسی چند روز پیش (۴ مهر) درگذشته است و اوضاع فتحعلی اویسی و عزتالله مهرآوران خوب نیست. دورادور هر سه عزیز را میشناسم و سابقه آشنایی با آنها مرا پریشانتر کرده است. با یکی از رفقا که صحبت میکنم، صراحتاً از عدم امیدواری به روند بهبود آقای اویسی میگوید. اوضاع آقای مهرآوران کمی متفاوت است. یک روز حال بهتری دارد و یک روز بدتر. اوضاع اقتصادی هم دوباره خرابتر شده و نرخ ارز به سیاق چند ماه پیش ساعت به ساعت گران میشود... *** هفتم مهر است و با صدای خر و پف هماتاقی جدیدم که دم ظهر او را به اینجا آوردهاند، از چرت بعد از ظهر بیدار میشوم. خواب کوتاه و دهشتآوری که به واسطه ضعف دچارش شدهام و مدام کابوس دیدهام! (شرح آن کابوس را در اینجا آوردهام: http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-42578.html#pid42578) هماتاقی جدید یک مرد حدوداً ۶۰ ساله است که تا ساعتی پیش در بخش مراقبتهای ویژه همین بیمارستان بستری بوده است. با آمدن او، اوضاع از قبل هم بدتر میشود. این مرد بینوا قادر به حرکت نیست و برای قضای حاجت، لگن زیرش میگذارند. او دو پسر دارد که مدام تر و خشکش میکنند؛ اما نکته تأسفبار و عجیب آن است که او با این حال زارش، بر خلاف من اشتهایی سیریناپذیر دارد و مدام به پسرانش دستور میدهد تا انواع اطعمه و اشربه را برای او فراهم آورند! آن دو هم انصافاً فروگذار نمیکنند. انواع چای، دم نوش و آبمیوه و حتی غذای جامد خانگی از رستوران اطراف فراهم شده و مرد هماتاقی دست ردّ به سینه هیچ کدام نمیزند! نمیدانم بیماری چنین او را به اشتها آورده یا به طور ذاتی اینگونه است! به هر حال نتیجه وحشتناک است. بعد از خوردن هر وعده و نیموعده، نیاز به اجابت مزاج دارد و داستان لگن مدام تکرار میشود. بوی نامطبوع و غیر قابل تحمل، فضای اتاق را پر کرده و اوضاع روحی و جسمی مرا بدتر کرده است... *** هفتم مهر است و شب فرا رسیده است. سعی میکنم رویم را به دیوار کنم و به هیچ چیز فکر نکنم. کارد تا آنجا به استخوانم رسیده که به مرگم راضیام... در همین اوضاع و احوال صدای سلام علیک یک نظافتچی مرا به خود میآورد. در این چند روز که بستری هستم، نظافت اتاق و سرویس بهداشتی به دفعات و منظم انجام شده است. نظافتچیهای مختلفی آمده و کار خودشان را کردهاند و رفتهاند؛ اما این یکی با بقیه فرق دارد. تمام گوشهها و کنجهایی را که دیده نمیشوند، با وسواس تمیز میکند. همه جا را میکاود تا نکند ذرهای از آلودگی باقی مانده باشد. سرویس بهداشتی دقیقاً پایین تخت من است و الآن که آن را تمیز میکند، کاملاً او را زیر نظر دارم. چند بار زمین را میشورد. در حالی که زیر لب ترانهای محلی زمزمه میکند، شیرهای آب و آیینه را برق میاندازد. واقعاً برق میاندازد! مدام با خود صحبت میکند و میخندد! چشم در چشم میشویم و او سر صحبت را باز میکند. ۴۰ سال دارد و بچه دهات اطراف فومن است. کار اصلیاش نقاشی ساختمان است و به خاطر کسادی کار در دوران کرونا به نظافت کاری در این محیط پر خطر روی آورده است. مدام لبخند دارد و از باغ کوچک پدریاش در دهاتشان تعریف میکند. نمیدانم چه چیزی و چه انرژی عجیبی در وجود این نظافتچی فومنی نهفته است؟! هر چه هست حال مرا دگرگون کرده و کاملاً تغییر داده است. کار او در اتاق ما حدود چهل دقیقه طول میکشد؛ اما بعد از رفتن او نه اتاق آن اتاق قبلی است و نه من همان آدم قبلی هستم! زیر و رو شدهام. نمیدانم چرا؟ دیگر دوست ندارم به این زودیها بمیرم و پیش محمد، حاج حسین، علی م، آقای تقیپور، آقای شمس، شاطر نانوایی بربری سر کوچه و سیامک اطلسی بروم! ترجیح میدهم به خانه برگردم تا ظرف چند روز دیگر سرمشق "بابا نان داد" پسر کوچکتر را ببینم. *** دی ماه سال ۱۴۰۱ الآن که اینها را مینویسم، دیگر فتحعلی اویسی و عزتالله مهرآوران به علاوه هزاران نفر دیگر در بین ما نیستند. اتفاقات تلخ و شیرین فراوان -و البته بیشتر تلخ- روی داده است. نرخ ارز بالاتر رفته و ... من حتی اسم آن نظافتچی ۴۰ ساله فومنی را نمیدانم؛ اما تأثیری که او در آن روزها بر من گذاشت، تجربهای عجیب، شیرین و تکرار ناشدنی است... امیدوارم همه در لحظات نا امیدی زندگی با یک نظافتچی ۴۰ ساله فومنی روبرو شوند...
جلسههایی که میرفتیم... (قسمت اول) - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۱۲ عصر ۰۴:۱۲ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: به خاطر شغل و سمَتهای زمان اشتغال، در جلسات متعدد داخل و خارج سازمان صدا و سیما شرکت میکردم. حضور در بعضی از این جلسات و بهرهگیری از حضور با تجربهها، هنرمندان و پیشکسوتان بسیار لذتبخش بود و شرکت در بعضی دیگر بسیار خستهکننده و باعث کسالت روح و تن! در مجموع بیشترِ نشستهای ناخوشایند، جلسات اداری بودند؛ اما گهگاه همنشینی با بعضی به اصطلاح هنرمندان عافیتطلب و نان به نرخ روز خور، بیشترین بار خستگی و نزاع را به دنبال داشت! سعی میکنم برای جلوگیری از هدر رفتِ وقت دوستان، در چند پست کوتاه به بعضی از جلسات -از هر دو نوع لذتبخش و ناخوشایند- اشاره کنم. برای شروع در این پست به سراغ جلسات شورای تأمین برنامه شبکهها رفته و مختصری از این جلسات مینویسم: همانطور که پیشتر گفتهام، از بهمن ۱۳۸۴ تا خرداد ۱۳۸۷ در اداره کلّ تأمین برنامههای خارجی سیما مشغول کار بودم. نوع فعالیت در این مجموعه به صورت بالقوه بسیار شیرین و مورد علاقهام بود؛ اما گاه سختیهای انتخاب و خرید برنامه به خاطر ضوابط سلیقهای و غیر استاندارد، نتیجه را تغییر میداد. همانطور که قبلاً اشاره کردم، وظیفه این اداره کل، خرید تمام برنامههایی بود که خارج از چرخه کاری تلویزیون تولید شدهاند. یعنی گستره بسیار وسیعی از تمام برنامههای تولید شده در خارج کشور (سریال و مجموعه نمایشی، فیلم سینمایی و تلویزیونی، مستند، انیمیشن و ...) به علاوه انواع برنامههای ایرانی تولید شده توسط اشخاص و شرکتهای غالباً حقیقی را در برمیگرفت. (به غیر از سریال و مجموعه نمایشی ایرانی که حتماً میبایست در جلسات مختلف طرح و برنامه شبکهها مُصوب میشدند) جلسههای این شورا برای ارجاع آثاری که در بازبینی اولیه مورد پذیرش کارشناسان و بازبینهای اداره کل قرار گرفته و نیز تخصیص نهایی برنامههایی که چند شبکه طرفدار و خواهان آنها بودند، تشکیل میشد. انصافاً مدیران تأمین برنامه در آن سالها عیار وزینی داشتند و به نوعی یکی از مهمترین ستونهای هر شبکه به حساب میآمدند. طرز چینش کنداکتور و پخش برنامهها تا حدود زیادی معرف مدیر تأمین آن شبکه بود و هست.* اما پر حاشیهترین و طولانیترین جلسات این اداره کل، مربوط به تخصیص فیلمهای نوروزی بود که معمولاً در چند نشست هفتگی از آذر ماه شروع شده و نهایتاً در پایان دی به اتمام میرسید. در این نشستها، مدیران هر شبکه -بلاتشبیه!- با چنگ و دندان برای گرفتن آثار برتر و معروفتر میجنگیدند و در هر سال چندین مورد قهر و نزاع کلامی هم پیش میآمد! اما نهایتاً با نظر جمع و بر اساس تعریف کارکرد شبکه، آثار مختلف بین شبکهها توزیع شده و تازه کار دوبله و آمادهسازی برای قرار گرفتن برنامه در کنداکتور آغاز میشد. جدول پخش فیلمهای نوروزی شبکههای یک تا پنج در نوروز ۱۳۸۷ به هر حال در آن سالها، جلسات اداره کلّ تأمین برنامههای خارجی سیما، با وجود بعضی کج سلیقگیها و اِعمال نظر مدیران ارشد سازمانی، بسیار تخصصی برگزار میشد و در بیشتر اوقات از حضور پیشکسوتانی چون مرحوم دکتر حسینیزاد از شبکه ۳ (که پیشتر به او اشاره کردهام)، الف از شبکه ۱، ر از شبکه ۲ و ف از شبکه ۴ و مبارزهشان برای به دست آوردن برنامههای بهتر و توجه فراوان این افراد به جذب مخاطب، لذت میبردم. ادامه دارد -------------------------------------------------------------- * با رجوع به برنامههای ۲۰ تا ۴۰ سال پیش شبکههای مختلف تلویزیون، میتوانید به طور نسبی از میزان تجربه، آگاهی و سلیقه آن افراد مطلع شوید. جلسههایی که میرفتیم... (قسمت دوم- شوراهای فیلمنامه) - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۱۴ عصر ۱۰:۴۴ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: از آبان ۱۳۹۰ تا آخرین روزهای خدمت در سازمان صدا و سیما (اول اردیبهشت ۱۳۹۶) به طور مستمر در شوراهای طرح و برنامه معاونت استانها، شوراهای بررسی فیلمنامه و نیز جلسات برآورد تولید آثار مراکز استانی حضور داشتم. در این دوره، عملاً بیپولی سازمان جهت ساخت آثار نمایشی آغاز شده و از بودجههای کلان سالهای قبل خبری نبود. در واقع مسئولان روی چند اثر شاخص و پر خرج متمرکز شده و اقبال خاصی نسبت به تولید آثار متعدد ارزشمند نشان نمیدادند. تفاوت و تبعیض بین مراکز استانی و تهران از منظر برآورد هزینه تولید، نوع محاسبه مبلغ پرداختی و حتی زمان تسویه حساب از زمین تا آسمان بود! گاه حتی یک فیلم تلویزیونی زیبا و بیادعا در مرکز استانی با یک/ پنجم هزینه نسبت به تهران تولید شده و متأسفانه هنگام پخش نیز به دلیل عدم نمایش از شبکههای سراسری، چندان دیده نمیشد. در آن سالها دو مرکز فارس و اصفهان بیشترین رقابت* در تولید فیلم تلویزیونی را داشتند و گاه آثار دیدنی و بسیار زیبایی نیز تولید میکردند.** سخن کوتاه کنم. طی سالهای یاد شده، اعضای شورای طرح و برنامه نمایشی چند بار تغییر کردند. خانم پوران درخشنده (کارگردان)، جناب عباس اکبری (نویسنده و مترجم آثاری چون راهنمای فیلمنامهنویسی سید فیلد)، مرحوم ضیاءالدین دری (کارگردان) و آقای سید ناصر هاشمزاده (مشاور فیلمنامه بسیاری از آثار جناب مجید مجیدی) از بزرگان و معتبرینی بودند که از آنها نکاتی را یاد گرفتم و از همنشینیشان لذت بردم. البته این فهرست بسیار مفصلتر است. بعضی اعضای این شوراها از کارشناسان خوشقریحه و باسواد سازمانی بودند که به دلیل ناشناس بودن نزد عموم، نام آنها را نیاوردهام و اتفاقاً هر کدام نقش و تأثیر بسزایی در بهبود کیفیت آثار نمایشی داشتهاند. اما از این اسامی که بگذریم، تعدادی از کارگردانها، مدیران سابق شبکهها و افراد دارای نفوذ در تلویزیون نیز عضو این شوراها بودند که متأسفانه بیشتر به دنبال منافع شخصی و پر کردن جیب خود بوده و هستند! طبعاً از منظر اخلاقی و به خاطر اینکه افراد مورد نظر در اینجا، توانایی توجیه و یا دفاع از خود را ندارند، مجاز به ذکر نامشان نیستم؛ اما همین قدر بدانید که گاه شرف بعضی دزدان که به ناچار و برای سیر کردن شکم زن و بچه از دیوار خانه مردم بالا میروند، از بعضی آقایان و خانمها بیشتر است! شاید این سؤال پیش بیاید که مگر اعضای این شوراها چگونه انتخاب میشدند که این بلبشو پیش میآمد؟ در حالت معمولی و استاندارد، اعضای شورا میبایست توسط مدیر امور نمایشی هر واحد و یا شبکه انتخاب شوند؛ اما متأسفانه در مواردی اعضای شورا توسط مقامهای بالای سازمانی و با ملاحظات غیر کاری انتخاب شده و شورا از حالت کاربردی و علمی- هنری خود خارج میشد. بدیهی است در یک شورای استاندارد و سالم، هیچ کدام از اعضا حق ندارند، طرحهای خود و یا بستگانشان را ارائه کنند؛ مخصوصاً اگر شورا در معاونت امور استانها تشکیل شود و طبق اساسنامه فقط نمایندگان ۳۳ مرکز استانی، مجاز به ارسال طرح و یا فیلمنامه باشند. حال فرض کنید، یک شورای فرمایشی تشکیل شده و اعضای فرمایشی با کمال وقاحت، طرحها و فیلمنامههای خود، دوستان و بستگانشان را ارائه کرده و حتی مانع بررسی طرحهای استانی شوند! *** در بسیاری از جلساتی که افراد فوقالذکر حضور داشتند، انرژی سایر کارشناسان صرف خنثی کردن توطئه مصوبسازی فیلمنامه توسط این حضرات و جلوگیری از رسیدن به مقاصد خاصشان میشد! این دسته نه تنها همیشه به دنبال تصویب طرحها و فیلمنامههای پر منفعت برای خود و اطرافیانشان بودند؛ بلکه جلوی تولید آثار ارزشمندی که برایشان نان نداشت، میگرفتند! دهان به دهان شدن با این نوع آدمها سخت و طاقتفرسا بود و البته گاه منازعات کلامی، به داد و فریاد در اتاق جلسات منجر میشد. فرض کنید: ۱) رییس یک واحد مهم در همان هفته اول انتصاب، طرح سریال تاریخی مربوط به زمان مشروطه آقازادهاش را برای بررسی و لاجرم تصویب به شورای تحت نظر اداره خودش ارسال کند!*** ۲) یک کارگردان نور چشمی با حمایت یک مقام سازمانی، طرح و داستانی به شدت تکراری را، آن هم برای یک سریال ۳۰۰ قسمتی به شورا ارائه کند و حتی زحمت تغییر لوکیشن تصویربرداری را به خود ندهد! پیشاپیش یک تهیه کننده جوان و رانتخوار سینما نیز برای پیگیری امور و شرکت در جلسه برآورد طرحی که هنوز مصوب نشده است، معرفی شود!**** ۳) یک نویسنده/ کارگردان/ استاد (!) که به صورت فرمایشی به عضویت شورا درآمده است، طرح یک سریال به شدت ضعیف را طی دفعات به شوراهای شبکهها ارائه کرده و هر بار نتیجه ردّ گرفته باشد و این بار، آن طرح ضعیف و پر اشکال را به شورایی ارائه دهد که خودش را به عضویت آن درآوردهاند!***** فرض کنید هر سه مورد بالا در مدت کوتاهی اتفاق بیفتد و اعضای پاکدست با این طرحها مخالفت کنند و فرض کنید نتیجه این مخالفت، برکناری کارشناسان مخالف و انتصاب تعدادی از دوستان و نور چشمیهای موافق این طرحها باشد! *** سخن به درازا کشید. با تمام این اوصاف، ماحصل این جلسات تولید دهها اثر نمایشی (فیلم تلویزیونی و سریال با کیفیت و گاه بیکیفیت) و صدها فیلمنامه قابل قبول بود که به واسطه بیپولی هیچگاه ساخته نشده و به محاق رفتند! از آن تأسفبارتر اینکه، بعضی عناوین خوشساخت از شبکههای بدون مخاطبی چون شما پخش شده و حتی فرصت دیده شدن توسط عموم بینندگان را نیز پیدا نکردند. ادامه دارد ----------------------------------------------------------- * البته این رقابت سخت، گاه به یک چشم و همچشمی فرسایشی و آزار دهنده برای خودشان و دیگران تبدیل میشد! ** مراکز خراسان رضوی، سمنان، بوشهر، گیلان، آذربایجان شرقی، یزد، کرمانشاه و ...، نیز طی آن سالها آثار نمایشی در خور توجهی تولید کردند. *** فرض کنید این آقای رییس پس از ماهها تلاش و با وجود مخالفت جدی سایرین، سرانجام طرح سریال گل پسرش را با مبلغ ۸۰۰ میلیون برای نگارش ۲۶ قسمت فیلمنامه برآورد کند! **** فرض کنید اعضای پاکدست شورا آن قدر محکم (به قیمت برکناری) در مقابل این طرح بایستند و مشکلات متعددش را با سند علمی و صورتجلسه کارشناسی بیان کنند، که طرح سریال ۳۰۰ قسمتی به هوا برود. ***** فرض کنید این آقای نویسنده/ کارگردان/ استاد، علیرغم مردود شدن چند باره طرحش، با اعتماد به نفس مثال زدنی! فیلمنامه کامل آن را نیز بنویسد و مبلغ ۲۵۰ میلیون تومان هم به شکل علیالحساب دریافت کند! جلسههایی که میرفتیم... (قسمت سوم- در افق محو شده!) - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۱۶ عصر ۰۹:۲۲ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: اما یکی از بزرگترین جلسات از لحاظ سطح و تعداد مدیران شرکت کننده و البته بیاهمیتترین و بیاثرترین جلسات، سلسله نشستهای سراسری افق رسانه بود که از همان ابتدا، نزد شرکتکنندگان به چپق رسانه معروف شد. در بعضی از این جلسات، (بسته به دستور جلسه) علاوه بر مدیران از تهران و بخشهای مختلف و عریض و طویل آن و مدیران کل مراکز که پای ثابت این نشستها بودند؛ مدیران میانی مراکز استانی نیز ملزم به شرکت در جلسات میشدند. (مثلاً مدیران سیما، صدا، فنی، اداری، مالی و ... ۳۳ مرکز) هزینه رفت و برگشت، اسکان و پذیرایی این جلسات زیاد بود و طبعاً هیچ کارآیی عملی برای سازمان نداشت. (امیدوارم این جلسات در راستای جلوگیری از بریز و بپاش دیگر برگزار نشود.) شرکت در این جلسات اجباری بود و مدعوین، حضور و غیاب میشدند تا خدای ناکرده، نَهَست* نکرده باشند! با تمام این اوصاف بسیاری از مدیران و مسئولان با وجود توبیخ، به اصطلاح جلسه و برگزارکنندگان آن را پیچانده! و ترجیح میدادند به جای شرکت در این نشستها و تلف کردن وقت، در محل کارشان حاضر شده و به رتق و فتق امور واحدشان مشغول شوند. ادامه دارد ------------------------------------------- * نهست: هر گونه عدم حضور و به عبارتی غیبت سربازان وظیفه در یگان خدمتی نهست نامیده شده و اضافه خدمت به دنبال دارد. جلسههایی که میرفتیم... (قسمت چهارم- موشهای کثیف والت دیزنی!) - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۱۸ عصر ۱۱:۴۱ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: شاید برایتان قابل باور نباشد که بیشتر وقت یکی از جلسات در ادارهای خاص به توضیح اشکالات یک نظر مضحک برای آقایان و خانمهای مدیر گذشت. در میانههای دهه ۸۰ خورشیدی یکی از صاحب منصبان سینمای دولتی، تحلیلهای عجیب و غریبی درمورد والت دیزنی و انیمیشن تام و جری ارائه کرده بود که اتفاقاً خیلی سر و صدا کرد! ایشان در آن روزها عباراتی با این مضمون گفته بود: «والت دیزنی که یک یهودی بود، برای قُبحزدایی از یهودیها در انیمیشن تام و جری، شخصیت مظلومی از موش (جری) به عنوان نماد یهودیان خلق کرد تا رفتهرفته فرهنگسازی کند و نظر مردم را نسبت به یهودیها و ظلمهایی که به آنها میشود، تغییر دهد...» تام و جری، محصول هانا و باربرا در آن جلسه، تمام سعی من این بود که به شرکتکنندگان بفهمانم: ۱) تام و جری اصلاً توسط والت دیزنی ساخته نشده و در واقع هانا و باربِرا (Hanna-Barbera) خالق آن بودهاند! ۲) به هر حال ادبیات، سینما و هنر مقولههایی تخصصی هستند که نیاز به استفاده از استعاره و تمثیل دارند؛ چنانچه پیشینیان ما نیز گاه داستانها و حتی مضامین اخلاقی مورد نظرشان را از زبان و با حضور شخصیتهای حیوانی بیان کردهاند. (از کلیله و دمنه تا موش و گربه عبید زاکانی) ۳) چه تضمینی وجود دارد که فردا یک نظریهپرداز دیگر وجوه خطرناک و تعبیری سگ، گربه، گاو، شتر، فیل و هر جانور دیگر را کشف نکند؟!!! ۴) در انیمیشن تام و جری، اتفاقاً بیننده بیشتر نگران تام (گربه) میشود تا جری (موش) و در واقع این تام است که بیشتر مظلوم واقع میشود! این نظریهپرداز برجسته! عقاید دیگری هم داشت و دارد که متأسفانه در مواردی تأثیرگذار نیز هست. اما نکته مهم اینکه ظاهراً بعد از این جلسه، ماحصل آن را به عرض آقای نظریهپرداز رساندند؛ زیرا ایشان تمام مستندات مربط به این گفته را حذف کرد و سالها بعد به اصطلاح (!) مقاله کاملی درباره موش و کثیفی آن و صهیونیزم جهانی و شرکتهای فیلمسازی نگاشت و این بار مصادیق متعددی از انیمیشنها و فیلمهای سینمایی ردیف کرد تا به عنوان شاهد مدعا ارائه کند.* در مقاله ایشان، از میکی ماوس تا موشهای انیمیشن سیندرلا و از رِمی (موش سرآشپز) تا آقای جینگلز** (موش سینمایی دالان سبز) مورد نوازش جدی قرار گرفته و حتی به شکل تلویحی از بیتوجهی فیلمسازان ایرانی در این مقوله و ساخت آثاری مانند مدرسه موشها گله شده است! رِمی موش انیمیشن "راتاتویی" (موش سرآشپز)، محصول مشترک والت دیزنی و پیکسار ادامه دارد ------------------------------------ * در مقطعی نیز این گروه، انیمیشنهای ژاپنی را که در آنها فرزندان به دنبال مادرانشان بودند، زیر ذرهبین دقیق(!) خود قرار داده و به این نتیجه رسیده بودند که مثلاً قصد هاچ (زنبور عسل)، پرین (انیمیشن باخانمان)، سباستین (انیمیشن بل و سباستین)، حنا (انیمیشن حنا دختری در مزرعه) و ...، رسیدن به سرزمین موعود بوده و این آثار ژاپنی به دنبال زنده کردن افکار صهیونیستی مام میهن و سرزمین موعود و ... بودهاند! این گروه به همین بسنده نکرده و اندکی بعد، انیمیشن هایی چون مهاجران و خانواده دکتر ارنست را نیز به این فهرست افزودند! ** حتماً آقای نظریهپرداز انتظار داشته است، آن مردک نگونبخت زندانی به جای آقای جینگلز، یک فیل را در کلاهش پنهان کند! جلسههایی که میرفتیم... (قسمت پنجم- پزشک زرنگ!) - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۲۰ عصر ۱۰:۲۳ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: یکی از مضحکترین جلساتی که داشتیم در سال ۱۳۸۶* و در محل سالن جلسات اداره کلّ تأمین برنامههای خارجی سیما برگزار شد. این جلسه به دعوت مدیر کل وقت تأمین برنامه و با حضور کارشناسان این اداره کل و تعدادی از پزشکان مستقر در سازمان آغاز شد. بیشتر این آقایانِ پزشکان، معمولاً به عنوان مشاور امور پزشکی آثار نمایشی مشغول خدمت بوده و چند نفر هم از پزشکان مرکز بهداشت و درمان صدا و سیما بودند. دستور جلسه همافزایی درمورد افزایش کیفیت مشاورههای پزشکی و پرهیز از ارائه غلط اطلاعات به مخاطبان درمورد مسائل شایع پیشگیری و درمان بیماریها بود. در یکی-دو اثر نمایشی اطلاعات ارائه شده درمورد مرگ مغزی و کما و در نتیجه اهدای اعضاء به هم آمیخته شده و موجب شکایت جامعه پزشکان کشور شده بود. از سوی دیگر اداره کل اعلام کرد که حاضر است، مستندهای بسیار تخصصی پزشکی را یافته و از شرکتهای مختلف خریداری کرده و ضمن ترجمه و آمادهسازی، مقدمات پخش آنها را -با نظارت این شورا- از شبکه ۴ سیما فراهم کند.** اما از میان جلسه، ورق برگشت و سرپرست هیأت پزشکی، مطالبه و هدف اصلیاش از شرکت در این جلسه را بیان کرد. او به دنبال تأسیس شبکهای مستقل بود. تا اینجایش به ما ربطی نداشت؛ اما دستاویزهای او برای رسیدن به این مقصود، بسیار غلط و جاهلانه بودند. همین موضوع باعث شد تا رابرت، چند نفر از کارشناسان اداره کل و حتی دو-سه نفر از آقایان پزشکان بارها، اشتباه وحشتناکش را به او تذکر دهند و کار بالا بگیرد! مضمون سخنان این آقا به قرار زیر بود: - امروزه دنیا به سریالهای پزشکی توجه خیلی خوبی نشان داده و تحقیقات ما نشان میدهد، بهترین راه برای ساخت آثار جذاب، استفاده از پزشکی در فیلمها و سریالهاست. بر همین اساس ما هم دنبال تأسیس یک شبکه اختصاصی پزشکی هستیم. سخن که به اینجا رسید، ما فهرست نمونه سریالهای پزشکی را که مد نظر ایشان بود، درخواست کردیم. نمونههای مورد نظر ایشان این آثار بود: گروه امداد (محصول استرالیا)، پزشک دهکده با بازی جین سیمور و پرستاران که در آن هنگام، چند سالی بود که پخش آن از شبکه یک آغاز شده بود. در اینجای جلسه ما ناچار شدیم، شرح مختصری از گونه یا ژانر در سینما و تلویزیون را بیان کنیم. اینکه این سریالها، اتفاقاً به صورت مطلق درام (Drama) بوده و استفاده از بیمارستان و یا شغلهای پزشکی و امداد، صرفاً محملی برای پیشبرد ماجراهای نمایشی است. اینکه مثلاً پزشک دهکده، یک درام خانوادگی است و ژانر آن به هیچ عنوان پزشکی (Medical) نیست. اینکه با آن نوع نگاه، پس حتماً سریال ژاپنی معلم جزیره هم آموزشی (Educational) است!!! سریال کانادایی Dr. Quinn, Medicine Woman که با نام "پزشک دهکده" از شبکه دو سیما پخش شد البته ناگفته نماند، این اشتباهی است که امروزه حتی بعضی سایتها مانند ویکی پدیا نیز به آن دچار شده و مثلاً ژانر سریال پزشک دهکده و یا گروه امداد را، درام پزشکی ذکر میکنند! در حالیکه عبارات صحیح و استاندارد برای این عناوین بدین شکل است:*** پزشک دهکده: درام (Drama)، خانوادگی (Family) سریال گروه امداد: درام (Drama)، حادثهای (Action)، مهیج (Thriller) خلاصه از آقای دکتر اصرار و از ما انکار. جلسه با کدورت پایان یافت؛ اما چند ماه بعد فهمیدیم آن آقای دکتر با همین نظریات، موافقت رؤسای سازمان را برای تأسیس یک شبکه پزشکی جلب کرده و طبق دستور، هر سریالی که در آن کلمه "پزشک" وجود دارد، باید به آنها تحویل داده شود تا به عنوان سریال پزشکی پخش کنند! البته خوشبختانه با تغییراتی مهم، قرار شد تا نام شبکه سلامت باشد و بیشتر بر پیشگیری و بهداشت متمرکز شود تا درمان. این شبکه چند سال بعد تأسیس شد؛ اما کار تا آنجا پیش رفت که حتی سریال کمدی (Comedy) ساختمان پزشکان به کارگردانی سروش صحت نیز چند بار از شبکه سلامت پخش شد! در قسمت بعدی (آخر)، انشاءالله تجربه بسیار شیرین و ارزشمند از حضورم در جلسهای تخصصی را با دوستان به اشتراک میگذارم و فکر میکنم، آن فضا برای رفقای کافه نیز جذاب و دوستداشتنی خواهد بود. ادامه دارد ----------------------------------------------------------- * راستش را بخواهید تاریخ دقیق برگزاری آن در خاطرم نمانده است. ** در آن تاریخ هنوز شبکه سلامت وجود نداشت. *** ژانر یا گونه اثر به ترتیب اولویت و به صورت مجزا نوشته شده و گاه ممکن است اثری چند ژانر غالب داشته باشد. جلسههایی که میرفتیم... (قسمت آخر- یاد باد آن روزگاران، یاد باد) - رابرت - ۱۴۰۱/۱۲/۲۲ عصر ۱۰:۱۹ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: اما به عنوان حسن ختام، امروز از جلساتی میگویم که شرکت در آنها بسیار مورد علاقهام بود و اکنون پس از گذشت بیش از یک دهه، حسرت حضور در چنین فضایی بر دلم مانده است... همزمان با پخش آزمایشی شبکه نمایش در پاییز ۱۳۹۰، از آقایان فریدون جیرانی، جمال امید، مرحوم دکتر سید مجید حسینیزاد و اینجانب دعوت شد تا در جلسات تنظیم کنداکتور (چینش جدول پخش) آن شبکه شرکت کنیم. علاوه بر این جمع، آقای م قائم مقام وقت شبکه که همزمان مدیر تأمین برنامه نیز بود، در جلسات حضور داشت و انصافاً به همت ایشان نتایج آن نشستها روی آنتن شبکه نمایش دیده میشد. علاوه بر پیشنهاد نوع پخش آثار و مخصوصاً سینماییها از منظر ژانر، فیلمهای کلاسیک تاریخ سینما، کارگردان، بازیگر و ...،* عنوان فیلمها نیز توسط این جمع پیشنهاد شده و در کنداکتور قرار میگرفت. هر کدام از بزرگوارانی که نامشان را بردم، ویژگیهای برجستهای داشته و دارند که بهرهگیری از محضرشان برای من، مانند دهها کلاس آموزشی بود: فریدون جیرانی با آن سابقه روزنامهنگاری؛ نویسندگی در زمینههای نقد و فیلمنامه؛ کارگردانی سینما؛ اجرای برنامههای سینمایی؛** احاطه به مبانی تئوریک و عملی سینما و از همه مهمتر آشنایی و صمیمیت با عوامل پشت و جلوی دوربین (از کارگردان و بازیگر گرفته تا فیلمبردار و تهیهکننده و حتی دوبلورها) فریدون جیرانی جمال امید به عنوان یکی از بزرگترین دائرهالمعارف نویسان تاریخ سینمای ایران؛ با پیشینه خبرنگاری تخصصی سینما و هنر؛ نویسنده فیلمنامه و سردبیر مجلات تخصصی همچون ستاره سینما و سینما
جمال امید (این عکس حداقل ۲۵ سال قبل گرفته شده است؛ متأسفانه عکس با کیفیت جدیدتری از ایشان پیدا نکردم)
جلد اول از مجموعه ۴ جلدی "فرهنگ فیلمهای سینمای ایران"، تألیف جمال امید و مرحوم دکتر سید مجید حسینیزاد با آن دانش فراوان؛ سابقه فعالیت در تلویزیون؛ حسن سلیقه در انتخاب برنامهها؛ احترام به مخاطب و مخصوصاً شوخطبعی و اخلاق پسندیده (پیشتر درمورد ایشان متنی را تقدیم کردهام. http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-43677.html#pid43677 ) مرحوم دکتر سید مجید حسینیزاد آن جلسات به صورت خشک و رسمی برگزار نمیشد و این عزیزان که سابقه دیرینه دوستی و آشنایی داشتند، از هر دری با موضوع سینما و هنر سخن میگفتند. از خاطرات قبل از انقلاب بازیگران ایرانی و خارجی و جشنوارههای قدیم و جدید تا مبانی نقد و فیلمنامه و بررسی سینماییهای کلاسیک تا فیلمها و سریالهای روز... خلاصه در آن روزها گویی من روی ابرها راه میرفتم. از مهمترین ویژگیهای این جلسه که بسیار کمنظیر بود، وقتشناسی فراوان تمام اعضا بود که مثال زدنی است. این جلسات پس از نیل به اهداف اولیه و پس از تقریبا ۱۰ نشست تمام شد و فکر میکنم هنوز هم بعضی اثرات آن در چینش برنامههای شبکه نمایش قابل رؤیت باشد. برای فریدون جیرانی، جمال امید و م عزیز آرزوی سلامتی میکنم و از خداوند میخواهم روح مرحوم حسینیزاد را شاد کند. پایان ------------------------------------------- * در این نشستها حتی سن مخاطبان، نوع کار و تحصیلاتشان مورد نظر قرار میگرفت و چینش جدول پخش بر اساس این عوامل، پیشنهاد میشد. ** به عنوان نمونه، برنامه "هفت" را با حضور فریدون جیرانی و بدون حضورش در نظر بگیرید... در آینه - رابرت - ۱۴۰۲/۱/۱۶ عصر ۱۱:۵۵ تابستان ۶۵ برای دومین بار در عمرم به مشهد رفتیم. اولین بار که بابا ما را به مشهد برده بود، تقریبا سه ساله بودم و چیز زیادی خاطرم نماند. اما سال ۶۵، نزدیک ده سال داشتم و حسابی خوش گذشت. یادم هست یک دکه سبز در یکی از خیابانهای نزدیک حرم بود که کتاب میفروخت. نزدیک چلوکبابی قدیمی امید سر تقاطع خسروی نو. مثل اکثر بچهها، اولین عامل خرید کتاب برایم، نقاشیها و عکسهای آن بود. چند کتاب انتخاب کردم که چشمم به تصویر پسر بچهای افتاد. تصویر او روی جلد کتاب در آینه نقش بسته بود و به جلو نگاه میکرد. انگار غم دنیا در چشمهایش بود و حالت ابروهایش، استیصال او را نشان میداد. کتاب را ورق زدم و چون هیچ عکسی نداشت، سر جایش گذاشتم. مامان کتاب را برداشت و کمی از آن را خواند و گفت: - به نظرم کتاب خوبیه. بخرش. من هم به حساب حرف مامان و البته قیمت پایین آن به نسبت بقیه انتخابهایم آن را برداشتم. (۲۵ ریال) وقتی به خانه رفتیم تا مدتها نگاهی به آن نینداختم تا بالاخره یک روز گرم تابستان که حسابی بیکار بودم، آن را باز کردم. با آن که نسبتاً نوآموز بوده و تازه کلاس سوم را تمام کرده بودم، ظرف چند دقیقه آن را خواندم. مسعود مفتاحی (قهرمان داستان) شباهتهای زیادی به من داشت. مسعود مفتاحی نوجوانی بود که لکنت زبان داشت و فهمید راه روبرو شدن با مشکلاتش فرار نیست و بلکه مواجهه با مشکل است. من مثل او لکنت زبان نداشتم؛ اما خیلی زود هول میشدم و دست و پایم را گم میکردم. خیلی هم خجالتی بودم. خواندن در آینه مرحوم کیومرث پوراحمد در آن ایام، تأثیر خوبی رویم گذاشت. آنقدر خوب که از همان روز نخستین سال چهارم دبستان، بدون ترس و واهمه داوطلب پاسخ به سوالات معلمها بودم. در همان سالها چندین فیلم داستانی کوتاه از برنامه نوجوان شبکه دو پخش شدند که همگی با همت کیومرث پوراحمد ساخته شده بودند. دو پسر نوجوان یزدی را که رنگ بر تار و پود نخ میزدند، خیلی دوست داشتم. تار و پود، آلبوم تمبر، یادگار دایی جواد، گاویار و ... و گل سرسبد همهشان مجموعه قصههای مجید که حدود یک دهه بعد پخش شد. همه این نوجوانان یک پا مسعود مفتاحی بودند و چیزی در خودشان داشتند که وادارشان میکرد تا آخر مبارزه کنند؛ حتی اگر نتیجه، مطلوب نظرشان نبود. اما سفر مجید به شیراز طور دیگری بود. داستان این سفر با سایر داستانهای پوراحمد حسابی توفیر داشت. مجید هر چه تلاش کرد، سفر مطابق میلش پیش نرفت. سفر مجید به شیراز خیلی تلخ و غمبار بود، شاید به همان غمناکی پایان راوی و کارگردان آن. کاش کیومرث پوراحمد در آخرین لحظات زندگی، مسعود مفتاحی را در آینه میدید و همه چیز طور دیگری رقم میخورد... اما بعضی وقتها تلخی داستانهای کودکی و نوجوانی با فرجام زندگی آنها که دوستشان داریم عجین میشود و این تلخی خیلی حسرتآور است. خیلی... ------------------------ میتوانید کتاب "در آینه" نوشته مرحوم کیومرث پوراحمد را از کتابخوان طاقچه (به نشانی زیر) دریافت کنید: https://taaghche.com/book/66456 شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشذ - رابرت - ۱۴۰۲/۲/۱۸ عصر ۱۰:۳۲ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: شاید برای شما هم پیش آمده باشد که دیگران به شما اطلاعات غلطی را منتقل کرده و شما نیز سالها، همان اطلاعات غلط را به دیگران منتقل کرده و آن اطلاعات غلط، مایه فخر و مباهاتتان نیز بوده باشد!!! بگذارید درمورد یک ساختمان که به نوعی قبله کاری من و بعضی از دوستان بوده و هست، صحبت کنم. ساختمان ۱۳ طبقه سیما که آن را به اسمهای دیگر نیز میشناسند: ساختمان تولید، ساختمان جامجم، ساختمان تلویزیون و ... اجازه بدهید من آن را ۱۳ طبقه صدا بزنم؛ چون از همان ابتدای ورود به محوطه سازمان صدا و سیما -و در واقع جامجم- این عنوان، نقل زبان هنرمندان و کارمندان قدیمی بود و این ساختمان را این گونه صدا میکردند. ساختمانی که کاملاً بر روی پارک ملت، خیابان ولیعصر و مناطق اطراف مشرف است و با حضور در آن، غروری وصفناشدنی به انسان دست میدهد! این ساختمانِ کاربردی، بسیار اصولی و محکم بنا شده تا آنجا که قدیمیها به شوخی و جدی میگفتند فقط زلزله قیامت آن را خراب میکند! ساختمان ۱۳ طبقه برای ما روح و جان داشت و دارد و البته طی این سالها، روح و جان آن بارها با اقدامات نسنجیده و دور از خرد آزرده شده است. اما امروز قصد ندارم در این مورد بنویسم و همینطور دوست ندارم، از دلتنگی عجیبی که بعد از کامل شدن برگه تسویه حساب بازنشستگی پیش از موعد، در طبقه اول این ساختمان به سراغم آمد، بگویم... از خاطرات بیست و اندی سال قبلش که در نظرم زنده شدند... از استودیوهای بزرگ تولید که در دوره دانشجویی برای کارآموزی به آنها مراجعه میکردیم... از هنرمندان بیشمار عرصههای مختلف که طی سالیان متمادی، آنها را در این ساختمان میدیدم... از کلکل تصویربرداران زبده و چیرهدست که دوربینهای بزرگ قدیمی مثل پر کاهی در دستانشان، به حرکت درمیآمدند و خاطرات نوستالوژیک ما را ضبط میکردند... از بوفه طبقه همکف* و حضور همیشگی دوبلورهای با سابقه در آن که چای میخوردند و خستگی روزانه حضور در اتاقهای تاریک دوبلاژ را در میکردند... از راهروی بلندی که رابط بین ورودی ساختمان، اتاقهای مونتاژ، بوفه، استودیوهای تولید، واحدهای نور و تصویر، صدا، گریم و لباس بود... از واحد امپکس که دیگر هیچ اثر و نشانی از آن نیست... از طبقات بالاتر که معمولاً هر کدام به گروهی اختصاص داشت... از گروه کودک و نوجوان شبکه یک که با آن همه سابقه در تولید و پخش برنامههای دیدنی و به یاد ماندنی و با وجود مخالفت همه اهالی گروه، به دستور رییس وقت سازمان در سال ۱۳۸۷ منحل شد و برای همیشه به تاریخ پیوست... بگذریم. امروز میخواهم از یک غربت بزرگ بگویم که ریشه در گردش اطلاعات غلط دارد. معلوم نیست چرا در بدو ورود من و دوستانم به سازمان صدا و سیما، این طور میگفتند که این ساختمان به دست آلمانیها ساخته شده و ما هم با دهان باز و چشمان متعجب، هاج و واج به این ساختمان پر ابهت نگاه میکردیم و در دل بر آلمانیها آفرین میگفتیم. چندی بعد عدهای دیگر، این ساختمان را حاصل دسترنج فرانسویها معرفی میکردند و ما هم به خاطر اینکه تمام سیستم ضبط و پخش و بیشتر دستگاههای آن سالها فرانسوی بودند، این نسبت را منطقیتر دانسته و این بار به فرانسویها آفرین میگفتیم. اکنون اما؛ تنها چند سال است که فهمیدهام این ساختمان حاصل تلاش و نبوغ یک مهندس ایرانی به نام جهانگیر درویش بانی بوده است! استاد جهانگیر درویش، طراح و معمار ساختمان ۱۳ طبقه تلویزیون، عکس از: مهدیه بابایی نکته تأسفبار این است که اگر همین حالا نیز در فضای مجازی جستجو کنید، ورزشگاه تختی به عنوان مهمترین اثر ایشان ثبت شده است. نمیخواهم بگویم ورزشگاه تختی بنای بیارزشی است. خیر؛ بلکه ساختمان ۱۳ طبقه آن قدر جذاب، زیبا، کاربردی و پر ابهت ساخته شده که به نظرم ورزشگاه تختی، پیش آن مجال عرض اندام ندارد! البته استاد درویش، خالقِ بناهای ماندگار متعدد دیگری نیز در داخل و خارج کشور بوده که برای آگاهی از فهرست آنها میتوانید به نشانی زیر مراجعه کنید: اما تأسفبارتر اینکه هنوز هم بسیاری از همکاران قدیمی و جدید فکر میکنند، خالق این اثرِ ماندگار، آلمانیها بودهاند و خیل کثیر دیگری هم فکر میکنند فرانسویها آن را بنا کردهاند. تصاویر بالا را از سایت Archwpress.org برگرفتهام همینطور دیدن گزارش کوتاهی درمورد ساختمان ۱۳ طبقه و معمار آن خالی از لطف نیست. این گزارش به همت سرکار خانم افروز اسلامی (از خبرنگاران متشخص و با سابقه واحد مرکزی خبر) در فروردین سال ۱۳۹۶ تهیه شده است. ------------------------------------------------------------ * درمورد این بوفه، گفتنیها زیاد است و حتی نامها و وجه تسمیههای معروف و بسیار عجیبی دارد که در اینجا مجال گفتن آنها نیست! معمای جورقانیان ۱ - رابرت - ۱۴۰۲/۲/۳۰ عصر ۰۲:۰۸ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: امروز (۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲)، دقیقاً ده سال از مرگ احمد جورقانیان میگذرد. پیش از این نکات زیادی درمورد او در فضای مجازی منتشر شده و مخصوصاً در کانال تلگرا.می کافه سینما (ستاره آبی) مطالب خوبی از آقایان عباس مطمئنزاده، امیر عزتی، عباس بهارلو و ...آورده شده است. در این میان، شاید مصاحبه با آن مرحوم در شماره ۳۲۷۱ روزنامه همشهری، جذابترین مطلب از زبان خودش باشد: https://images.hamshahrionline.ir/hamnews/1382/821013/irshahr/yeksh.htm#top متأسفانه من سابقه دوستی عمیق با او نداشتم و رابطهمان به سلام و علیک در مدت حضورم در اداره کل تأمین برنامههای خارجی سیما محدود شد. آن هم بیشتر به واسطه دوست مشترکی که در آن اداره مشغول به کار بود. دوست نازنینی که به لحاظ الگوی شغلی، دارای پایینترین ردههای تعریف شده سازمانی (کارگر حرفهای) بود؛ اما از منظر فهم، شعور و حتی دانش هنری و مخصوصاً عشق به سینما از بهترینها و تراز اولی بود... احمد جورقانیان بسیار ساده میگشت و در نگاه اول ظاهرش به همه کس میماند؛ مگر یک تحصیل کرده رشته هنری و عاشق سینهچاک سینما! البته من در ایامی با مرحوم جورقانیان آشنا شدم که بسیار شکستهتر از این عکس بود او در دورهای به راحتی فیلمها و منابع تصویریاش را در اختیار سازمانهای دولتی (همچون سیما و وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی) میگذاشت. با این حال پس از جدی شدن بحث رایت و حقوق مؤلف، به طرز ناجوانمردانهای از این سازمانها رانده شد. شخصاً به یاد دارم که مسئولان اداره کل تأمین برنامههای خارجی و برخی مدیران سازمانی، داستانهایی درمورد پیشینه او میبافتند و به همه چیز او (دین، سابقه، مدرک تحصیلی، خانواده، مجرد بودنش و ...) کار داشتند! حتی در دورهای سعی داشتند او را ممنوعالورود کنند. جورقانیان برای ارائه نسخههای ۳۵ میلیمتری فیلمهای کلاسیک و تاریخ سینما به اداره کل مراجعه میکرد تا بلکه نسخه ویدیویی با کیفیتی از آنها تهیه شده و مبلغی نیز به او پرداخت شود؛ اما هر بار ناامید و دست خالی سازمان را ترک میکرد. مسئولان سازمانی -که رفقایشان به بهانههای مختلف از سفره بیتالمال بیبهره نبودند- جورقانیان را از خود میراندند و هیچ کدام، خدمات سالیان گذشته او را به خاطر نمیآوردند! جورقانیان در سالهای آخر، حتی چندان اجازه ورود به جامجم را نداشت؛ مگر اینکه توسط یکی از دوستانش (مثل همان رفیق مشترک ما) آفیش شده و لحظاتی را با آنها میگذراند، گپ میزد و خاطرات سینماییاش را با آنها مرور میکرد. اما این همه ماجرا نبود. شرایط در بیرون سختتر هم بود. گاه دلالان و بعضی کلکسیونرهای طماع و پر حاشیه، برای به دست آوردن نسخههای جورقانیان از تهدید او نیز روگردان نبودند! این رویه تا آنجا پیش رفت که جورقانیان در ماههای آخر عمر به صراحت ترس خود را با دوست مشترکمان در میان گذاشته بود! دلالان با تطمیع و حتی تهدید، به دنبال نسخههای ۳۵ میلیمتری و حتی پوسترهای نایاب مرحوم جورقانیان بودند. جالب آنکه او، با وجود مشکلات مالی متعدد، حاضر نبود به هیچ قیمت این منابع را به این دست دلالها تحویل بدهد! و جالبتر اینکه تعداد بسیار زیادی از پوسترهایش را رایگان و بدون چشمداشت مالی به رفقایش هدیه داد! دوست مشترک ما تمام دیوارهای اتاق کوچک و محقرش را تا سقف به این پوسترهای زیبا مزین کرده بود و متأسفانه معلوم نبود، مدیران رده بالای اداره کل در ادوار مختلف چه پدرکشتگی با این پوسترها و شخصیتهای سینمایی داشتند که هر کدام طی سالهای حضورشان، خواستار پایین آوردن و حتی محو و معدوم شدن آنها میشدند! به هر حال جورقانیان، نه تنها عاشق سینما و تمام دست اندرکاران پشت و جلوی دوربین بود؛ بلکه حتی رابطهای عجیب با پوزتیو و حلقههای فیلمهایش داشت و آنها را مانند بچههای نداشتهاش در آغوش میکشید! جورقانیان در ماههای آخر عمر آن قدر تحت فشار بود و جایی برای نگهداری نسخههای بینظیرش نداشت که تعدادی را به دوستان بیغلّ و غشاش هدیه میداد. اما متأسفانه شرایط دوستانِ عاشقِ سینما نیز مثل خود او و گاه بدتر بود! آنها نیز جایی برای نگهداری این گنج نداشتند. پایان زمینی احمد جورقانیان مانند بسیاری دیگر از عاشقان سینهچاک سینما بود. تصادف، کما، مرگ و تشییع جنازه با حضور تعدادی بسیار اندک... روحش شاد RE: معمای جورقانیان - Emiliano - ۱۴۰۲/۲/۳۰ عصر ۰۳:۲۸ (۱۴۰۲/۲/۳۰ عصر ۰۲:۰۸)رابرت نوشته شده: اطّلاعات ارزشمندی بود «رابرت» عزیز. ممنونم از شما که این خاطرات و یاد این عزیزان رو زنده نگه میدارید و با دوستان به اشتراک میذارید. بنده متأسّفانه بهشخصه ایشون رو نمیشناختم؛ امّا، بهواسطهٔ شما و دوستان «کافه سینما» با ایشون و نامها و افراد مشابه این بزرگوار آشنا شدم. یادمه یه زمانی دربدر دنبال پوستر یا حتّی آگهی فارسی از فیلم «کازابلانکا» بودم و اونجا اوّلین بار بود که از دوستان «کافه» نام زندهیاد «جورقانیان» رو شنیدم که تنها کسی بوده که داده براش پوستر فارسی این فیلم رو طرّاحی کردهن؛ امّا، نمیدونم که چی شده به تکثیر نرسیده و تا به امروز هم جایی درز پیدا نکرده! این امانتداری دوستان ایشون ازطرفی خوبه و قابل ستایش؛ امّا، ازطرفی چون مربوط به کار هنری میشه، خیلی نمیشه نام «ارزش» رو براش به کار ببریم؛ چون، هنر وقتی ارزشمندتره که هنردوستان اونو ببینن و اصلاً هنرمند و اثر هنری با دیده شدن زندهست و اگه دیده نشه و مدفون شه، با مرگ هیچ فرقی نداره. میدونم سطور آخرم احتمالاً مخالفانی داره و خوشحال میشم اگه دوستان نظر مخالفی دارن که بنده رو اقناع کنه، اینجا در میون بذارن. RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۲/۳۱ صبح ۰۱:۱۸ مطلب رابرت گرامی درباره جورقانیان , من را به یاد یکی دیگر از عاشقان فیلم - جناب امیری - انداخت . دوست عاشق فیلمی که روزهای آغازین کافه با نام ژیواگو مطلب می نوشتند و بسیار بامرام بودند. فکر می کنم در شهرکرد ( یا کرمانشاه ؟ ) بودند و به برخی از بهترین نسخه های دوبله فیلم های کلاسیک دسترسی داشتند. خط بسیار زیبایی هم داشتند. امیدوارم هر جا هستند سالم و سرحال باشند. از دوستان کافه کسی اطلاعی از ایشان دارد ؟ جایی فعال هستند ؟ معمای جورقانیان ۲ - رابرت - ۱۴۰۲/۲/۳۱ عصر ۰۳:۱۳ (۱۴۰۲/۲/۳۰ عصر ۰۳:۲۸)Emiliano نوشته شده: سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان؛ راستش را بخواهید در پست معمای جورقانیان نکاتی را به صورت سربسته تقدیم کردم. با توجه به نکتهای که Emiliano عزیز فرمودند، تصمیم گرفتم مجدد چند سطری را صریحتر بیان کنم. شاید حق مطلب را بیشتر و شفافتر ادا کرده باشم. درمورد پوستر فارسی فیلمهایی چون کازابلانکا و پاپیون، من هم جسته و گریخته چیزهایی شنیدهام؛ اما راستش را بخواهید از عینیت، تحقق و وجود خارجی آنها چندان مطمئن نیستم. اما اجازه میخواهم تا کمی بازتر و بیپرده درمورد مرحوم جورقانیان و آنچه بر او گذشت و کم و بیش در جریانش هستم، بگویم: فرض کنید از جوانی آن قدر عاشق سینما هستید که شهر و دیارتان را ترک کرده و در رشته هنرهای دراماتیک مشغول تحصیل شدهاید. عشق دیوانهوار شما باعث شود که به جمعآوری حلقههای فیلمهای سینمایی، آنونس و پوستر روی بیاورید تا بلکه آن جادوی پرده نقرهای همیشه در دسترستان باشد. هزینه کنید و هزینه کنید و هزینه کنید... هر کجا محفل و کانون نمایش فیلم بود و هست، بشتابید و با سعه صدر نسخهتان را برای نمایش در اختیار بگذارید. (از یک جلسه دانشجویی تا فیلمخانه ملی) کمکم آن قدر در کارتان جدی شوید که حتی سعی کنید، نسخههای ناقص را سر و سامان دهید. حلقهای از یک سینمادار و حلقه دیگر را از فلان جا تهیه کنید و همیشه پای میز موویلا آماده باشید که با اسپلایسر قطعات مورد نظر فیلمها را به هم بچسبانید و نسخهای بکر و کامل آماده کنید که در هیچ سینما و استودیوی ایران موجود نیست. یک میز موویلای قدیمی که مخصوص تدوین فیلمهای ۳۵ و ۱۶ میلیمتری است
اسپلایسر که برای چسباندن قطعات فیلم مورد استفاده قرار میگیرد چندین اتاق اجاره کنید و به خاطر عشقتان کلی هزینه بپردازید تا آن حجم عظیم از حلقههای چند هزار فیلم را در آنها نگه دارید... انقلاب شود... (در جریان وقایع آن، خیلی از نسخههای سینمادارها، آرشیوهای ملی و کشوری و حتی تلویزیون ملی گم شده و یا معدوم شده و به آتش کشیده شدهاند.) باز هم وارد عمل شوید. طی یکی-دو دهه فیلمهایتان را در اختیار جشنوارههای وزارت ارشاد و برنامههای تلویزیونی تخصصی (همچون هنر هفتم) بگذارید... سالها بگذرد و پیشرفت پر سرعت تکنولوژی باعث شود که تهیه هر گونه فیلم و سریال در کسری از دقیقه و از طریق فضاهای مجازی میسر باشد. آن هم در فضایی بسیار کم و چند صد فیلم روی یک هارد کوچک! کمکم شما را فراموش کنند. با آغاز بحث رایت و حقوق مؤلف در دهه ۸۰ شمسی (که بیشک از منظر اخلاق، عرف و شرع درست و صحیح است) به حاشیه رانده شوید؛ چون فیلمهای تاریخ سینمای شما یا حق رایت ندارند و یا اصلاً به لحاظ قانونی نیازی به خرید رایت برای آنها نیست. از طرف دیگر همیشه عدهای هستند که دفاتر شیک و مجلل داشته و مدعی هستند که رایت فیلمهای فلان کمپانی اروپایی و آمریکایی فقط در اختیار آنهاست. اینجا دیگر مجالی برای عرض اندام یک فیلمباز عاشق مثل شما نیست که قبلترها با یک تماس تلفنی، پشت موتور میجستید و حلقه فیلم را به آپاراتچی فلان تماشاخانه میرساندید! تصمیم میگیرید فیلمهایتان را به مراجع دولتی تحویل بدهید تا نسخههای بهروز و دیجیتال از روی آنها تهیه کنند و یا اینکه به خاطر فقدان جا و هزینههای کمرشکن اجاره محل و شرایط سخت نگهداری، فیلمهای ۳۵ میلیمتری ناب شما را بخرند و در شرایط استاندارد نگهداری کنند؛ اما در هدفگذاری اشتباه وحشتناکی انجام دادهاید! (کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی) مسئولان آرشیو صدا و سیما اگر کاربلد و دلسوز بودند که گنجینههای آرشیو رادیو و تلویزیون را به باد فنا نمیدادند! (پیشتر اینجا در پست و اما آرشیو... مفصل در این مورد سخن گفتهام.) http://cafeclassic5.ir/thread-1150-post-43507.html#pid43507 رفتهرفته به چشم یک دلال به شما نگاه میکنند. مدیران و دستاندرکاران، شما را به حضور راه نداده و در خلوت خود، مدل مو و لباستان را به سخره میگیرند. سبک زندگی، رفتار، عشقتان به جمع کردن فیلم و پوستر سینمایی برای این مدیران بی هنر، نه تنها قابل درک نیست؛ بلکه مضحک است. کار به آنجا میرسد که برای آنکه دکتان کنند، به خاطر مدل زندگیتان و حتی نامخانوادگیتان به شما نسبت یهودی بودن میدهند تا دیگر در جامجم آفتابی نشوید! حال در همین شرایط شما که دهههای پیش، داشتههایتان را در اختیار ارشاد و سیما میگذاشتید، شاهد تبعیض جدیدی هستید: فلان کارگردان به خاطر آنکه در اوایل انقلاب فلان فیلمها را ساخته، مورد تقدیر قرار گرفته و فیلمهایش دوباره خریداری میشوند تا خرج عمل چشمش پرداخت شود! بهمان کارگردان که بهمان سریال را ساخته، میخواهد پسرش را زن بدهد و برایش خانه بخرد. پول کم آورده و در فضایی دوستانه پروژهای به او محول میشود!!! اما شما... از آنسو، در سایر مجامع نیز امنیت ندارید. به راحتی هر چه تمام، به انبارتان دستبرد میزنند. فیلمها را به صورت کلی و جزیی سرقت میکنند. تعدادی از این آثار -که در حکم بچههایتان هستند- در جریان جابجاییهای پر دردسر و پر مشقت، گم و گور میشوند. حتی بعضی مجموعهداران به طور علنی تهدیدتان میکنند تا فیلمهایتان را در اختیارشان بگذارید... دیگر به کمتر کسی اطمینان دارید. سعی میکنید تا خودتان نسخههایتان را دیجیتال کرده و به فروش برسانید؛ اما جوانان نسل دیجیتال از شما جلوتر هستند و مدتها قبل، نسخههای ریمستر شده (Remaster) را از فضای مجازی دانلود کرده و این نوع عرضه به بازار را کلید زدهاند. حالا به استیصال رسیدهاید. نه راه پیش دارید و نه را پس... *** آنچه در بالا آوردم، برای تأیید و یا ردّ نوع زندگی مرحوم احمد جورقانیان نیست؛ بلکه تنها اشارهای کوتاه و مختصر به دغدغههای ذهنی او و امثال اوست. اما برای تکمیل این بحث، اشاره به سه نکته ضروری است: اول- متأسفانه خبر رسمی و معتبر از آن همه گنجینه جورقانیان نیست. معلوم نیست پس از مرگ او چه بر سر آن همه فیلم، آنونس و پوستر آمده است. هر چند همانطور که در پست قبل اشاره کردم، آن مرحوم، در واپسین ماههای زندگی، تعدادی از آنها را بیچشمداشت مالی به بعضی دوستان خود هدیه داده است؛ اما هیچ خبر و اثری از حجم انبوه این آثار نیست. دوم- جناب Emiliano از آن دسته افرادی هستند که همواره منابع خاطرهانگیز و زیبایی را در اختیار دیگران قرار دادهاند. از کتاب، مجله و پوستر گرفته تا برنامههایی همچون: قصه ظهر جمعه و صبح جمعه با شما (باور کنید تمام آیتمهای صبح جمعه با شما را که حجم آن چند گیگابایت است، روی فلش ریخته و در هر فرصت مقتضی گوش میکنم و لذت میبرم.) اما به هر دلیل، همه این طور نیستند... سوم- هنوز هم گفتنی درمورد مرحوم جورقانیان زیاد است و اختلاف نظر درمورد شیوه زندگی و کار او زیادتر... اصلاً به همین دلیل عنوان معمای جورقانیان را برای این پست در نظر گرفته بودم. به هر حال امیدوارم عاشقان هنر و سینما در زمان زندگی، قدر و منزلت بیشتری ببینند... RE: خاطرات سودا زده من - Classic - ۱۴۰۲/۳/۱ صبح ۱۱:۰۵ بنا به گفته عباس مطمئن زاده که از دوستان احمد جورقانیان است جورقانیان یک انبار از شهرداری کرج اجاره کرده و نزدیک به 2000 فیلم را در آنجا نگهداری می کرده است. خودش هم یک دفتر در خیابان جمهوری تهران داشته که صدها فیلم و پوستر در آنجا داشته و همانجا هم زندگی می کرده است. پس از تصادف و فوت ایشان , بسیاری از اطرافیان , دفتر خیابان جمهوری را غارت می کنند و تعداد زیادی فیلم و پوستر به دست این افراد می افتد اما کسی از انبار کرج اطلاعی نداشته است. آقای مطمئن زاده چند ماه بعد با برادر آقای جورقانیان که اکبر نام داشته تماس می گیرد و خبر این انبار را به او می دهد و اعلام می کند که مایل به خرید این گنجینه برای فیملخانه ملی است. پس از مراجعه اکبر به شهرداری مشخص می شود که مبلغ زیادی بابت کرایه انبار باید پرداخت شود و چون اکبر توانایی مالی نداشته کار به سرانجام نمی رسد. پیگیری های بعدی برای تهیه لیست موجودی انبار هم به دلیل همکاری نکردن شهرداری ناکام می ماند. به گفته جناب مطمئن زاده به احتمال زیاد هنوز فیلم ها در انبار شهرداری کرج است. RE: خاطرات سودا زده من - رابرت - ۱۴۰۲/۳/۱ عصر ۰۶:۰۱ (۱۴۰۲/۳/۱ صبح ۱۱:۰۵)Classic نوشته شده: سلام و احترام مجدد خدمت دوستان؛ بله؛ اشاره جناب مطمئنزاده به ساختمان سوله مانندی است که سالها پیش توسط مرحوم جورقانیان در منطقه گلشهر کرج اجاره شده بود. مرحوم جورقانیان، چند ماه آخر عمر، عملاً قادر به پرداخت اجارهبهای مِلک نبود و مشکلات زیادی برایش به وجود آمد. به هر حال فرمایشات جناب مطمئنزاده، مؤید فرجام نامشخص گنجینه جورقانیان است. با توجه به فرمایش ایشان و سایر دوستان نزدیک مرحوم جورقانیان که پیگیر بودهاند، سه حالت زیر متصور است: ۱) طی این سالها آثار مورد نظر، توسط شخص یا اشخاص سوم، به جایی نامعلوم منتقل شده که تا به حال هیچ کس، مسئولیتی در این زمینه به عهده نگرفته و کلامی ابراز نکرده است. ۲) این آثار و متریال توسط شهرداری آن ناحیه به کل معدوم و امحاء شده باشد که با توجه به شناخت اینجانب از دوایر و سازمانهای دولتی، محتملترین حالت است.* ۳) به فرض راکد ماندن انبار و باقی بودن فیلمها، عملاً میزان خرابی آنها بسیار بالاست. همانطور که جناب مطمئنزاده اشاره کردهاند، جنس انواع خانواده فیلم به خاطر ساختار سلولوئیدی آنها به گونهای است که نیاز به نگهداری در نور، دما و رطوبت مناسب دارند. ------------------------------- متأسفانه غالب مدیران دولتی هیچ شناختی نسبت به ارزش نسخههای اصلی و ارژینال انواع آثار سینمایی ندارند. برای آنها بین یک کپی دست چندم و حتی کیفیت متوسط یک عنوان سینمایی روی دی وی دی و مثلاً نسخه اصلی و نایاب ۳۵ میلیمتری همان فیلم تفاوتی وجود ندارد و حتی دی وی دی را به خاطر راحتی جابجایی ترجیح خواهند داد. به همین خاطر است که گاه در همین کافه عناوینی از برنامههای قدیمی تلویزیون مورد جستجو قرار میگیرند که هیچ اثر و نشانی از آنها نیست! RE: خاطرات سودا زده من - سناتور - ۱۴۰۲/۳/۴ عصر ۰۳:۲۳ درود. درباره جورقانیان و اینکه ایشون بزرگترین آرشیو رو در اختیار داشتن دیدم گفتم مطلبی بنویسم از یک آرشیو دار بزرگ که البته آرشیو ایشون درباره کتاب بود مرحوم دکتر حسام الدین خرومی که بزرگترین کلکسیونر کتاب های قدیم و نسخه خطی بود. البته ایشون در کنار این صاحب سینما ایران در خیابون لاله زار بود که سینمای ایشون تعطیل شد به خاطر اینکه بزرگترین آرشیو فیلمهای فارسی و نسخه های دوبله رو ایشون داشتن و تمام فیلم های ایشون نسخه ریل بود. افسوس ایشون سالها پیش فوت کردن و معلوم نشد ارشیو ایشون دست کی افتاد. یکی از دوستان که منزل ایشون رفت و امد داشت گفت خودم دیدم نسخه های بن هور ده فرمان و ال سید و بسیاری از فیلم های قدیمی به صورت ریل در منزلشون بود.افسوس فقط مردی با کیف سامسونت - رابرت - ۱۴۰۲/۳/۲۶ عصر ۰۳:۳۴ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: بیگمان سرعت پیشرفت تکنولوژی و تغییر در این سالها، شگفتانگیز و غیر قابلباور بوده است. من درمورد ۱۰۰ و یا حتی ۵۰ سال پیش صحبت نمیکنم و روی ۳ دهه اخیر متمرکز شدهام. به عنوان نمونه، پیدایش انواع نمایشگر، گوشی همراه، اتومبیلهای جدید و حتی خانه و آپارتمانهای مدرن را در نظر بگیرید. تا ۲۵ سال پیش، چه کسی فکر میکرد این همه تغییر در زندگی، آداب و رفتار، مراسم و حتی نوع لباس پوشیدن ما به وجود بیاید؟! اما اکنون میخواهم درمورد تغییر در نوع تهیه فیلم و سریال، یادآوری کنم. شک ندارم که این موضوع با اندکی تغییر در جزییات برای دیگر هم نسلان من و دوستان کافه نیز صادق است. (البته در داخل ایران) امروزه انتخاب و تماشای فیلم و سریال توسط VODها* کار را برای مخاطب بسیار آسان کرده است. (حتی در کشور ما با این سرعت افتضاح اینترنت و حجم فیلترینگ) ترجیح میدهم درمورد دهه ۶۰ صحبت نکنم و البته قبلاً در اینجا اشارهای کوتاه به مصائب تهیه فیلم از مبادی مختلف داشتهام. از اوایل دهه ۷۰ رفتهرفته استفاده از ماهواره رواج یافت و از سویی تماشای فیلم بر روی ویدئو (وی اچ اس و بتاماکس) شکلی قانونی یافت؛ اما باز هم تماشای آثار مهم سینمایی خارجی و گاه داخلی به ارادهای پولادین، صبر و حوصله و از همه مهمتر آشنایی با مبادی غیرقانونی تهیه فیلم نیاز داشت! آن روزگار عملاً تهیه سریال و مجموعه تلویزیونی رواج نداشت و صرفاً دل ما به تهیه فیلم خوش بود... اما تهیه فیلم از دوستان توزیعکننده آسان نبود و بیشتر به هفت خان رستم میمانست: عناوین محدود بودند. هزینه اجاره فیلم بسیار بالا بود. تمام نسخهها روی نوارهای ویدئو و سی دی ارائه میشدند و از همه مهمتر، همیشه هر سه فاکتور اصلی این نوع تهیه فیلم در خطر بازداشت و توقیف بودند! (سفارشدهنده، توزیعکننده و متریال) من هم از اواسط دهه ۷۰ به طرق مختلف و با مصیبت، فیلمهای مورد نظر خود و غالباً سفارش شده توسط اساتید دانشکده و دوستان را تهیه کرده و تماشا میکردم. اما رابطه من با توزیعکنندگان که غالباً دلالان بازار و صرفاً به دنبال پول بودند، بیش از دو-سه ماه دوام نمیآورد. در سال ۱۳۷۹ به واسطه همکاران تدوینگر پخش اخبار سیما که آن سالها از بهترینهای تدوین سینما و تلویزیون و همگی تحصیلکرده دانشگاههای هنری بودند، با مردی آشنا شدم که شرایط بهتری نسبت به سایر توزیعکنندهها داشت. او پسر عموی یکی از فوتبالیستهای مشهور وقت تیم ملی بود. کمی از سینما و هنر سر رشته داشت و از همه جالبتر اینکه گاه برای فیلمخانه ملی و واحد سمعی و بصری حوزه هنری در خیابان سمیه نیز فیلم تهیه میکرد.** او به صورت ماهیانه، ۱۰ عنوان فیلم (روی کاستِ وی اچ اس و حلقههای سی دی) در اختیار ما میگذاشت. البته او هم شرایط خاص خود را داشت: ۱) معمولاً دو تا سه ماه طول میکشید تا عناوینی که سفارش داده بودیم، در اختیارمان قرار دهد. (به نوعی کلاس میگذاشت و بازار کاذب ایجاد میکرد!) ۲) عملاً چینش فیلمها به اختیار او انجام میشد و ما هم چارهای جز پذیرش این موضوع نداشتیم! معمولاً در هر بسته او، یک یا دو فیلم از سفارشهای ما بود. یک فیلم آس و بسیار خوشساخت که خودش میخواست برای ما رو میکرد. سه-چهار فیلم متوسط از منظر کیفیت ساخت و داستان، ارائه میکرد و بیشک چهار-پنج فیلم بیارزش و به معنای واقعی کلمه، آشغال در بسته ۱۰ تایی او موجود بود! ۳) قیمت اجاره به نسبت آن زمان خیلی زیاد بود. ماهی ۳۰ هزار تومان! برای همین ما هم به او پُلِتیک زده بودیم. در گروههای سه نفره تقسیم شده و یک نفر با توزیع کننده در تماس بود. مرد توزیع کننده، با کیف سامسونت حاوی فیلمها رأس ساعت مقرر، در خانه متقاضی حاضر شده و ابتدای دوره فیلمها را تحویل میداد و در پایان دوره هم باز پس میگرفت.*** هر نفر از هم گروهیها، ۱۰ هزار تومان پرداخت کرده و معمولاً ۱۰ شبانه روز، بسته را در اختیار داشت و بعد به نفر بعدی گروه سهتایی تحویل میداد. این کار علاوه بر سر شکن کردن هزینه، محاسن و معایبی هم داشت. معمولاً سلیقه همگروهیها شبیه بود و نفر اول که فیلمهای بیارزش را میدید، به دو نفر دیگر اطلاع میداد تا آنها بیجهت وقت تلف نکنند. از سوی دیگر کوچکترین بد قولی در تحویل بسته توسط یکی از سه نفر گروه، برنامه دو نفر دیگر را به هم میریخت و در صورت دیر تحویل دادن فیلمها به دوست توزیعکننده، جریمه سنگینی از جیبمان میرفت! با تمام این اوصاف، یاد آن دوران بخیر... آن ۱۰ روزی که در ماه همه کارها و زندگیمان را با تماشای بسته فیلم هماهنگ کرده و حتی شیفت اضافه برنمیداشتیم و به مهمانی هم نمیرفتیم! سر و کله زدن با سی دیهایی که در دستگاه گیر میکردند و یک دفعه از یک تراک به تراک دیگر میپریدند. فیلمهایی که وسط پخش و در جای حساس داستان، مربعی و شطرنجی شده و نهایتاً دستگاه هنگ میکرد و ما به زمین و زمان، دستگاه، پولی که هدر رفته بود و از همه مهمتر دوست توزیعکننده بد و بیراه نثار میکردیم! این روال یک سال و اندی ادامه داشت. به هر حال در این مدت، حدود ۳۰ فیلم که خودمان سفارش داده بودیم؛ ۱۵ تا ۲۰ فیلم آس که خودمان از آنها بیخبر بودیم و ۶۰ تا ۷۰ فیلم متوسط دیدیم. حدود ۸۰ تا ۹۰ فیلم آشغال هم تحویل گرفتیم که شاید روی دور تند به آنها نگاهی انداخته باشیم. با مبلغ جریمهها چیزی حدود ۲۰۰ هزار تومان از جیب هر نفر رفت که تأکید میکنم در سال ۷۹ مبلغ بسیار زیادی بود! (قیمت سکه تمام بهار آزادی در آن سال، چیزی حدود ۶۰ هزار تومان بود!) اما پایان این داستان هم عجیب بود. خوب به یاد دارم که رأس ساعت ۱۱ صبح یک روز چهارشنبه، توزیعکننده محترم به منزل ما آمد و ۱۰ فیلم بسته جدید را از کیف سامسونتاش بیرون آورد و تحویل من داد و فیلمهای قبلی را تحویل گرفت و رفت. شبهنگام که در شیفت پخش اخبار سیما حاضر شدم، با خبری غافلگیرکننده مواجه شدم. دوست توزیعکننده را ساعتی بعدِ خروجش از منزل من با همان کیف سامسونت در میدان انقلاب گرفته و بازداشت کرده بودند! چند روزی با نگرانی و دلشوره گذشت تا من و همکاران تدوینگر پخش اخبار سیما مطلع شدیم، آن بنده خدا با قید وثیقه و تعهد آزاد شده و خوشبختانه فهرست مشتریانش را نیز تحویل نداده؛ مگر آرشیو حوزه هنری را که برای موجه بودن حمل آن تعداد فیلم منطقی به نظر میرسیده است.**** القصه، چند روز بعد واحد سمعی و بصری حوزه هنری پلمپ و فیلمهایش مصادره شد! بساط نمایش فیلم هفتگی حوزه هنری در خیابان سمیه هم برای سالها تعطیل شد... ما هم چند صباح در برهوت بیفیلمی روزگار سپری کردیم تا عصر مجازی و دانلود فایل فرا رسید و ظرف حدود ۲ دهه کار به اینجا رسید. کسی چه میداند ۲۵ سال بعد؛ مردم چگونه فیلمها و سریالهای مورد علاقهشان را تماشا خواهند کرد؟ -------------------------------------------- * VOD مخفف Video on Demand همان شبکههای گستردهای هستند که به مخاطب اجازه میدهند، محتوای تصویری یا شنیداری مورد نظر خود را به راحتی انتخاب کرده و هر زمان که مایل بود با گوشی، تلویزیونهای هوشمند، کامپیوتر و یا دستگاههای Tv Box تماشا کند. علاوه بر نمونههای معروف خارجی، امروزه چند شرکت ایرانی هم توفیق زیادی در جذب مخاطب داشته و علاوه بر نمایش آثار خارجی، خود نیز به طور گستردهای به تولید سریال روی آورده و بازار صدا و سیما را در این چند سال کساد کردهاند! ** در آن سالها و معمولاً در بعد از ظهرهای چهارشنبه، در سالن نمایش حوزه هنری، فیلمهای مطرح برای دانشجویان رشتههای سینما به نمایش درمیآمد و معمولاً اساتید و کارگردانهای شاخص درمورد آن اثر صحبت میکردند و گاه جلسه نقد و تحلیل نیز برگزار میشد. *** امروزه کار توزیع انواع مواد مخدر سنتی و صنعتی با استرس و حساسیت کمتری نسبت به تحویل فیلم در آن دوران، انجام میپذیرد! **** دوست توزیعکننده آن قدر ترسیده بود که فقط به یک نفر از همکاران پخش اخبار سیما پیام داد، همه گروههای سه نفره، فیلمهایی را که نزدشان است، به آن یک نفر تحویل بدهند تا همه فیلمها را از او پس بگیرد و تمام! RE: خاطرات سودا زده من - لوک مک گرگور - ۱۴۰۲/۳/۲۸ صبح ۰۲:۱۴ ممنون برای پست زیبا جناب رابرت. واقعا فیلم دیدن در اون زمان حکایتی غیر قابل باور داشت. حتی یادمه کامران ملک مطیعی بازیگر نقش دکتر مهرتاش سرایدار سریال زیر آسمان شهر ۱ در مصاحبه ای گفته بود یکی از دلایل مهم ممنوع التصویر شدنش داشتن آرشیو فیلم و به اشتراک گذاشتن فیلم هایش با دیگران بوده! یادمه اوایل دهه هشتاد که تلویزیون کم کم داشت به فیلم های هالیوودی روی خوش نشان می داد و کلا دسترسی به این فیلم ها یک مقدار ساده تر شده بود، خیلی از مردم و مخصوصاً جوانترها که فیلم های دهه هشتاد و نود میلادی را تازه تماشا کرده بودند مدام اسم بازیگران مطرح دنیا را که تازه شناخته بودند بر زبان می راندند و در محافل و یا گروه ها مدام سر این مسئله بحث می کردند که مثلاً رابرت دنیرو بازیگر بهتری است یا آلپاچینو؟! چند سالی گذشت تا این بحث ها فراموش شد و یا حداقل وجه کم رنگ تری به خود گرفت. چرا که به این نتیجه رسیدیم، هر بازیگری در این دنیا یونیک و به نوبه خود تأثیر گذار است و اینکه محصول نهایی که ماحصل یک کار گروهی است اهمیت دارد نه اینکه چه کسی از دیگری کمی ضعیف تر و یا قوی تر بازی می کند. RE: مردی با کیف سامسونت - منصور - ۱۴۰۲/۴/۱۰ عصر ۰۱:۲۲ (۱۴۰۲/۳/۲۶ عصر ۰۳:۳۴)رابرت نوشته شده: سال 1374 و 1375 من از دانشگاه بوعلی سینا در همدان ویدیو اجاره میکردم. از اسپارتاکوس بگیرید تا برباد رفته . حتی کارت عضویت گرفته بودم و شرط گرفتن فیلمهای جدید ، عودت فیلمهای قبلی. کسی هم کاری نداشت که فیلمها را در دستت بگیری یا پنهان کنی. حتی داخل شهر مراکز تعمیر دستگاه ویدیو و فروش آن هم وجود داشت. بیاد دارم یکبار مجبور شدم دستگاه آیوای خود را که فقط یکسال بود خریده بودم به یک تعمیرگاه ببرم و او با عوض کردن هد و تعمیر چرخ دنده ها آنرا به نوعی احیا کرد... اما دهه شصت اوضاع اینگونه نبود. نوار ویدیو یا دستگاه آن اگر رویت میشد که کارت با اسفل السافالین و اداره منکرات و گشت ثارالله و کمیته بود. درصورت بازداشت هفتاد ضربه شلاق و ده تا پنجاه هزارتومان (که آنزمان مبلغ زیادی هم بود) پاداش سینما دوستی ات بود. کاری هم نداشتند فیلم هنری می بینی یا خزعبلات . قانون ، قانون بود. به یاد دارم دوستان و همکلاسیها روزی ویدیو و فیلم اجاره کرده بودند و در منزل یکی از آنها با پیغام و پسغام به دیدن فیلم رفتیم. صد نوار و یک تلویزیون سیاه و سفید... از شو هندی بگیرید تا فیلم رزمی و کلاسیک دوبله نشده تا اکشن... بیاد دارم یکبار سرخود را چرخاندم که ببینم بقیه درچه حالی هستند... هرکسی گوشه ای ولو شده و به خواب رفته بود... تنها کسی که در حالت چمباتمه جلو تلویزیون هنوز دوام اورده بود منصور بود و تنها صدای غیر صدای فیلم ، صدای تیک تیک ثانیه شمارساعت که عقربه ساعت شمارش ساعت 6 صبح را نشان میداد و آمیتا باچان که با تیری که از چله رها میکرد و آنرا به هواپیمای درحال پرواز میدوخت و با طناب به تیر بسته شده اش از اسب درحال تاخت به داخل هواپیمای درحال پرواز می رفت... آن شب نخوابیدم و دیدن آنهمه فیلم تا 6 بعدازظهر بطول کشید... اگر گزارشت (ببخشید راپرتت) را میدادند که ویدیو داری ، سه سوته مامور توی خانه بود. یکبار به منزل کسی ریخته بودند. زن خانه مشغول پهن کردن نانهایی بود که از نانوایی خریده بود. بمحض شنیدن صدای ماموران ، ویدیو را زیر نان ها پنهان کرده بود. ماموران هرچه گشته بودند چیزی نیافته و بر بانی و راپرت دهنده فحش داده و رفته بودند ... حکایتی بود دوران ویدیو ... حکایتی است هرچیز ما مُنِع در هر زمانی ... که بعدها اسباب خنده آیندگان است. الانسانُ حریصٌ ما مُنِع (انسان به هرچیزی که از آن منع شود راغب تر و حریص تر میشود) RE: مردی با کیف سامسونت - سروان رنو - ۱۴۰۲/۴/۱۱ صبح ۱۲:۴۵ (۱۴۰۲/۴/۱۰ عصر ۰۱:۲۲)منصور نوشته شده: خاطرات دوستان چقدر خوب است الان که فکر می کنم می بینم که آن محدودیت ها , لذت تماشای فیلم را دوچندان می کرد؛ گویی مانند لذت گناه ممنوعه ! انگار انسان برای هر چیز سختی بکشد قدرش را بیشتر می داند و لذت به دست آوردنش بیشتر است. الان که اسم ویدیوی آیوا آمد چه فلش بک هایی در ذهن من آمد ! یادم هست که آن زمان از چین و کره و این آشغال ها خبری نبود و دستگاه های ویدیو همگی ژاپنی بودند و چه اسامی زیبایی داشتند: آیوا - آکایی - ... در خانه ما ویدیو نبود تا اینکه یک روز شایعه پیچید که امشب قرار است فلانی (صاحب یک لوازم خانگی معروف ) شخصا بیاید و ویدیو نصب کند. خلاصه خانه آب جارو زده شد و انگار که خدا قرار است بیاید کلی تدارک و شام و اینها دیده شد. آقای فلانی پیام داده بود که سر ساعت 8 شب در خانه نیمه باز باشد ! من از بالکن بالا مراقب کوچه بودم. سر ساعت 8 یک پیکان مرموزانه وارد کوچه شد و مماس با در خانه ایستاد و آقای فلانی که کارتن ویدیو را در یک پتو پیچیده بود با احتیاط از داخل ماشین به داخل خانه خزید. من چون وظیفه حساس پاییدن کوچه را به عهده داشتم مرحله زیبای آنباکسینگ UNBOXING را ندیدم . اما مرحله حساس آموزش دکمه ها را بودم و سالها مسئول فنی ویدیوی خانه بودم. آخرین روزهای تیر ۸۷ - رابرت - ۱۴۰۲/۴/۲۸ عصر ۰۲:۰۴ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: نمیشود گفت از خبر درگذشت خسرو شکیبایی در ۲۸ تیر ۸۷ غافلگیر شدیم! مدتها بود که با بیماری دست و پنجه نرم میکرد و دست آخر کبدش از کار افتاد. اما باز هم وقتی خبر رفتنش آمد، چیزی از دلمان کنده شد. خسرو شکیبایی غیر از نقشآفرینیهای درخشان و ماندگار، از نظر من یک ویژگی خیلی خیلی خاص داشت که تقریباً در هیچ کدام از بازیگران تراز اول ندیده بودم. او به شدت به بازیگر و حتی نابازیگر مقابل احترام میگذاشت و حتی در نماهای تک دوربینه، بدون هیچ غرور و منتی پیش روی هنرپیشه مقابل مینشست تا بازی او باورپذیرتر باشد و به قول معروف، بده-بستانها بهتر دربیاید. این رفتار برای ما که سالها شاهد خورده شدن عامدانه نقش بازیگر مقابل توسط بعضی هنرپیشهها بودیم، بسیار ارزشمند و جالب توجه بود. حتی در وادی مجریگری و گویندگی نیز به افرادی برمیخوردیم که یکسره درصدد تخریب دیگری، برای دیده شدن خودشان بودند! به هر حال خسرو شکیبایی درگذشت و دوستدارانش در تشییع جنازهاش سنگ تمام گذاشتند. همان کاری که قبلاً برای علی حاتمی، محمد علی فردین، اسماعیل داورفر، منوچهر نوذری و ... کرده بودند. من تشییع جنازه مرحومان فردین و حاتمی را به چشم دیده بودم. تشییع جنازه مرحوم فردین با چراغ سبز امام جماعت وقت مسجد بلال، از جلوی مسجد آغاز شد و حضور پر شور مردم باعث شد تا تنها چند روز بعد، رییس وقت صدا و سیما عذر امام جماعت مسجد را بخواهد! تشییع رسمی مرحوم حاتمی از تالار وحدت شروع شد و به خوبی در خاطرم هست که تمام خیابانهای اطراف، شاهد حضور علاقمندانش بودند. با دیدن این دو تشییع جنازه، فکر میکردم دیگر در مشایعت هیچ هنرمندی شاهد چنین جمعیت انبوهی نباشم؛ اما مرگ خسرو شکیبایی، جمعیت غیرقابل تصوری را به خیابانها آورد. تمام خیابانهای منتهی به تالار وحدت، خیابان حافظ، چهار راه کالج، پارک دانشجو، چهار راه ولی عصر و ... بسته شده و جلوهای به یاد ماندنی خلق شده بود. این در حالی بود که مطمئناً بسیاری از هممیهنان ساکن شهرها و استانهای دیگر امکان حضور در تهران و این تشییع جنازه را نداشتند وگرنه شمار جمعیت به چندین برابر میرسید. تشییع جنازه مرحوم شکیبایی، ۳۰ تیر ۱۳۸۷، عکس از حسن سلطانی (فردانیوز) در این اوضاع و احوال اما؛ اعصاب بسیاری از رفقای پخش اخبار سیما به هم ریخته بود. بچهها با سردبیران وقت بخشهای خبری مجادله میکردند و حتی کار به داد و فریاد هم رسید. بعضی تدوینگران پخش از چینش ابلهانه کنداکتور اخبار ناراضی بودند؛ چرا که اولین خبر به آزادی فلان اسیر لبنانی از زندان اسراییل اختصاص داشت! خبری مطول و پر از جزییات. خبر دوم هم به ارائه آمار فلان وزارتخانه از زبان وزیر میپرداخت و انگار نه انگار که هنرمندی با این درصد محبوبیت درگذشته و ساعاتی پیش، چنین تشییع جنازه باشکوهی در رثایش برگزار شده است! این درگیریها و همینطور تماسهای مکرر مردمی، مسئولان وقت سازمان را وادار کرد تا در بخشهای بعدی اخبار شبکههای سراسری و نیز شبکه خبر، گزارشهای ویژهای را درمورد آن مرحوم آماده و پخش کنند. تشییع جنازه مرحوم شکیبایی، ۳۰ تیر ۱۳۸۷، عکس از سجاد صفری (خبرگزاری مهر) در همه دنیا اخبار درگذشت هنرمندان، دانشمندان، ادیبان و ورزشکاران محبوب از مهمترین خبرها و عامل وفاق ملی است؛ اما متأسفانه سالهاست که صدا و سیما آن قدر سیاست زده شده که مسئولانش آگاهانه یا ناآگاهانه، وقعی به این موضوعات ندارند و نعل وارونه میزنند. به هر حال خسرو شکیبایی از آن هنرمندان بیمانند بود که هیچگاه جای خالیشان پر نخواهد شد تا آنجا که هر گاه به قطعه هنرمندان بهشت زهرا بروید، حضور مردم بر سر مزارش باعث شگفتیتان خواهد شد. سکانس ترانهخوانی خسرو شکیبایی در فیلم خواهران غریب اشارهای کوتاه به بعضی نقشهای خسرو شکیبایی این حسّ مبهم نوستالژی و یکی از مصائبش - رابرت - ۱۴۰۲/۶/۹ عصر ۱۱:۱۹ سالهاست که گهگاه و در دورههای چند روزه در خاطرات گذشته غوطهور میشوم. هر وقت اوضاع شخصی و اجتماعی دگرگون میشود، این حالت بیشتر به سراغم آمده و بیشتر به هر چه یادآور گذشتههاست رجوع میکنم. شک ندارم که بسیاری از دوستان کافه و یا مراجعهکنندگان به آن، کم و بیش دچار این حالت میشوند. ما آدمهای خاطرهباز، مصائب زیاد و صد البته دل خوشیهای مخصوص خودمان را داریم و به این وضعیت افتخار میکنیم. (اگر تعریف از خود نباشد) ما آدمهای خاطرهباز، معمولاً مؤدب و مأخوذ به حیا هستیم. قدر لحظات عمر را میدانیم. از داشتههایمان به خوبی مراقبت میکنیم و البته عیب بزرگی هم داریم: ما به گذشته معتادیم و اعتیادمان قابل درمان نیست! ویدیویی موجز و مختصر درمورد تاریخچه و مفهوم نوستالژی که توسط شرکت آموزشی Vidoal تهیه شده است در بسیاری مواقع با شنیدن یک موتیف موسیقی، دیدن یک عکس و نقاشی، ورق زدن مجلهای کهنه، تماشای یک فیلم سینمایی کلاسیک و یا مستند قدیمی، گذر از محلهای پر سابقه، حضور در یک بنای به اصطلاح کلنگی، ملاقات با یک آشنای سالیان دور، استشمام یک رایحه و حتی نشستن روی یک صندلی چوبی زهوار در رفته، حالی به حالی شده و برای مدتها در خاطرات گذشتهمان غوطهور میشویم! یک خلسه عجیب لذتبخش که با گردآوری انواع آرشیوها اوج میگیرد و البته هیچ انتها و حدّ توقفی ندارد! یکی آلبوم تمبر درست میکند، یکی مجموعه کبریت دارد، دیگری آلبوم عکس، آن دیگری انواع مجلات و کتابهای قدیمی و صد البته بسیاری از ما فهرست بلند بالایی از آثار سینمایی و سریالهایی که دوستشان داریم. خوشبختانه وجود تکنولوژی و عصر دیجیتال در این دههها به یاری ما آمده و در جمعآوری انواع فرمتهای مکتوب، صوتی و تصویری کار را آسان و سریع و هزینهها را کم کرده است؛ اما شوربختانه سرعت پیشرفت تکنولوژی، خود اولین عاملِ فاصله حسرتبار ما با گذشتههاست! خلاصه ما آدمهای اهل نوستالژی معتادهای متجاهری هستیم که بعید است از اعتیادمان پاک شویم. (اگر موردی را سراغ دارید، بفرمایید تا من هم روشهای ترک اعتیاد او را محک بزنم) معمولاً بیشتر دور و بریها (از پدر و مادر گرفته تا همسر و بستگان دور و نزدیک) نه تنها این حس را درک نمیکنند؛ بلکه توقعات عجیب و غریبی هم دارند که مخصوصاً هنگام جابجایی و اثاثکشی موجب آزار طرفین است! خدا نکند که یک انسان خاطرهباز به هر دلیل ناچار به جابجاییهای مکرر منزل باشد و این یکی از بزرگترین مصیبتهای وارده خواهد بود! من هم مثل خیلی از دیگر خاطرهبازان، از کودکی عادت به خرید و مطالعه انواع مجله و کتاب داشتم. با وجود تحرکات گاه و بیگاه مادر برای سر به نیست کردن مخفیانه این کتابها، موفق شدم آنها را طی سالیان متمادی حفظ و حراست کرده و ماه به ماه بر تعداد آنها اضافه کنم؛ اما پس از ازدواج، هر جابجایی منزل، مستلزم قرار دادن کتابها و مجلات در کارتونهای محکم موز و شانه تخممرغ بوده است. حجم و تعداد این کارتونها در هر نوبت جابجایی طی سالیان بعد -به دلیل خرید کتب بیشتر- فزونی میگرفت تا آنجا که در آخرین مورد (حدود سه سال پیش) به چهل کارتون موز رسید. سر و کله زدن با کارگران حمل بار از یک طرف و تحمل غرغر بستگان که برای کمک میآمدند و میآیند، پایان ماجرا نبوده و نیست. از دید بیشتر بستگان این کتابها، فقط دست و پاگیر هستند و چه بهتر که به کتابخانهای هدیه شوند تا بلکه بقیه خلق ا... هم از آنها بهرهمند شده و ثوابی هم عاید من شود. همیشه سعی میکردم، علاوه بر چسب کاری لوازم خانه (از درِ یخچال و فریزر گرفته تا اجاق گاز و ظروف شکستنی) کار بستهبندی کتابها را از صفر تا صد، -شخصاً- به انجام برسانم تا مورد اصابت کمترین ترکشها از ناحیه اطرافیان قرار بگیرم؛ اما جدای چرخه تأسفبار حمل و نقل، همواره با خوان بسیار وحشتناکی روبرو بودهام و آن کمبود جا در خانههای غالباً آپارتمانی کوچک است. در سالیان گذشته گاه متراژ بعضی خانهها حتی اجازه نمیداد که بعضی کارتونهای کتاب را باز کنم. ناچار تا فاصله جابجایی بعدی، محموله را دست نخورده به انباری منتقل میکردم. انباریها هم یک کابوس وحشتناک دیگر بوده و هستند. هوای شرجی و نمور باعث میشود تا شرایط تخمگذاری در میان کارتونها برای عزیزانِ سوسک، عنکبوت، مارمولک و خلاصه انواع حشرات نازنین فراهم شده و نسلشان با خطر انقراض مواجه نشود! *** اما بدترین خاطره جابجاییام در همه ادوار زندگی به فروش خانه وردآورد و خرید یک آپارتمان در میدان منیریه مربوط میشود. در دی ماه ۱۳۸۵ خانه نقلیام را در وردآورد فروختم تا مسکنی مناسب در تهران بخرم؛ چرا که چند وقت بعد، پسرم به سن مدرسه میرسید و آن سالها در وردآورد، آموزشگاه مناسبی وجود نداشت. چشمتان روز بد نبیند. فروش خانه دقیقاً مصادف شد با همان اولین دورهای که قیمت خانه سه تا چهار بار در روز بالا میرفت! من به حساب خود، میتوانستم آپارتمانی ۷۵ متری خریداری کنم؛ اما سیر صعودی وحشتناک خانه، چنان مرا آچمز کرد که در اواسط اسفند سال ۸۵ از خرید واحد ۳۳ متری به خود میبالیدم! خلاصه کار اثاثکشی آغاز شد. از بخت بد، کارگرانی که توسط شرکت باربری آمده بودند، تازهکار بودند. جدای آنکه دو کارتون شکستنی جهیزیه عیال را روی زمین انداخته و خرد و خاکشیر کردند، مدام غر میزدند که در این همه کارتون موز چیست؟ وقتی از محتوای آن باخبر شدند، نصیحتم کردند که هر چه زودتر خودم را از شرّ این آشغالها خلاص کنم! خلاصه این مرحله به پایان رسید و به هر ترتیب، کارگران خیرخواه را به خدا سپردم. از آنجا که فضای واحد بسیار کوچک بود، بیشتر کارتونها را به انباری پاگرد پشتبام منتقل کردم. این بار یک بلای باور نکردنی دیگر نازل شد. *** ساعت دو نیمه شب از شیفت خبر به خانه آمدم. همسر و پسرم -که آن موقع حدود پنج سال داشت- بیدار و شاکی بودند. گویا از بعد از ظهر صدای میو میوی گربه در راهروها قطع نشده بود. ظاهراً گربه گردنکلفتِ محل از باز بودن در ورودی آپارتمان سه طبقه استفاده کرده و وارد ساختمان شده بود. در بسته شده و راه فراری برای گربه گرفتار نمانده بود. از آنجا که این آپارتمان سه واحده هیچ باغچه و خاکی نداشت، گربه بیچشم و رو به پاگرد پشتبام رفته و برای قضای حاجت، محلی مناسبتر از کارتونهای کتاب من بختبرگشته، پیدا نکرده بود! متأسفانه گربه یاد شده، مزاجِ روانی هم داشت و حاصل فعالیت چند باره او در این چند ساعت روی کارتونهای کتاب، شوکهکننده بود! برای رهایی از بوی وحشتناک و هجوم مگسها، به ناچار از چندین کتاب و چند دوره هفتهنامه کیهان بچهها -که با سختی و طی سالها گردآوری کرده بودم- دل کندم. *** اما با تمام سختیها که فقط به گوشهای از آنها اشاره کردم، از حق نباید گذشت... خوشبختانه با تلاشهای بیوقفه مسئولان طی این چند سال، قیمت کتاب آن قدر بالا رفته که من و امثال من عطای خریدن آن را به لقایش بخشیده و بعید میدانم در اثاثکشی بعدی، تعداد کارتونهای موز از همان چهل عدد فراتر رود! برگ درختان سبز پیش خداوند هوش/ هر ورقش دفتریست معرفت کرگار* - رابرت - ۱۴۰۲/۶/۲۰ عصر ۱۱:۱۷ سالهاست که دو سؤال مهم ذهن مرا به خود مشغول کرده است: اول: مسئولان شهری چه پدر کشتگی با اماکن تفریحی دارند؟! هر چه بیشتر فکر میکنم، کمتر میفهمم و فقط بر بهت و حیرتم افزوده میشود. اوایل فقط سالنهای سینما و تئاتر تغییر کاربری داده و یا اصلاً به ویرانه تبدیل میشدند؛ اما حالا حدود دو دهه است که دیگر به پارکها و شهر بازیها هم رحم نمیشود! متأسفانه در حالیکه روند ویرانی سینماها از دو دهه پیش، دگر بار شدت یافت؛ قطع کردن درختان و تعطیلی شهر بازیها نیز در دستور کار قرار گرفت. (دست کم فقط چهار سینما {جمهوری، آسیا، اروپا و شهر قشنگ} که تا اواسط دهه هشتاد در خیابان جمهوری فعال بودند و فیلمهای سینمایی را اکران میکردند، به کل تعطیل شده و به خیل سینماهای لاله زار پیوستند.) به هر حال در این چند خط میخواهم یادی کنم از چند پارک بازی و بوستان در تهران که طی این پانزده-شانزده سال با بهانههای مختلف به خاطرهها پیوستند. البته بعید میدانم اوضاع این موجودات نازنین و زبانبسته و پارکها و شهر بازیها در شهرهای دیگر نیز، بهتر از تهران باشد.** ۱) اولین شوک با نابودی بوستان کوچک باغ کودک قلهک وارد شد. این پارک که اواسط دهه چهل خورشیدی افتتاح شده بود، در واقع یکی از قبرستانهای بسیار قدیمی منطقه قلهک بوده و از همان ابتدا، درختان سر به فلک کشیده کاج، زیبایی فراوانی به آن هدیه کرده بودند. از آنجا که دوران تحصیلی راهنمایی و دبیرستان من در قلهک گذشت، تقریباً هر روز از جلوی آن عبور کرده و هوای تازهای به ریه میرساندم. چه روزها که به اقتضای سن، قرار دعواهای بعد از مدرسهمان داخل همین پارک بود و البته آشتیهای پس از دعوا! باغ کودک قلهک در دهه ۵۰ خورشیدی در ضلع شمالی پارک، کتابخانه عمومی شهید بهشتی قرار داشت. سقف ساختمان قدیمی آن با شیروانی پوشیده شده و فضای پارک به زیبایی ورودی آن میافزود. به هر حال، حدود دو سال از بهترین سالهای زندگی من در این کتابخانه گذشت. از ۱۱ تا ۱۳ سالگی عضو کتابخانه بودم و تمام وقتم در آنجا سپری میشد. مخصوصاً بعد از ظهرهای گرم تابستان، سالن مطالعه خنکِ کتابخانه و سکوت مطلقش بهترین مأمن اهالی مطالعه و کتاب بود. ضلع جنوبی کتابخانه عمومی شهید بهشتی که سالها پیش تخریب شد باغ کودک قلهک در دهه ۷۰ خورشیدی باغ کودک قلهک در اواسط دهه هشتاد به بهانه راهاندازی مترو، طی چند روز با خاک یکسان شد و حتی یک درخت آن را باقی نگذاشتند. کتابخانه نیز کاملاً تخریب شد و دیگر هیچ نماد و نشانی از آن نیست... (در واقع ایستگاه متروی قلهک، دقيقا محل این پارک را اشغال کرده است.) ۲) نابودی قسمتی از تپه قیطریه (تقاطع خیابان دکتر شریعتی) دومین شوک بزرگ به بافت طبیعی منطقه بود. این تپه دارای پوشش گیاهی زیبایی بود و به واسطه برتری بلندی چند متریاش بر خیابان شریعتی، منظره زیبا و هوای مطبوعی داشت و مردم برای پیکنیک به آنجا میآمدند. این منطقه نیز به بهانه ایجاد مترو کاملاً تخریب شد. ۳) از اوایل دهه هشتاد، قطعاتی از ضلع شرقی پارک ملت به بهانه راهاندازی تونل زیر زمینی حصارکشی شد و کارگاه ساختمانی مترو در آن درست شد. اکنون در این بخش، ساختمانی بد قواره و بیروح با سنگ مرمر خاکستری ساخته شده که پر از انرژی منفی است. ۴) در اوایل دهه هشتاد، شهر بازی مینی سیتی که در واقع اولین پارک بازی به سبک و سیاق جدید در تهران بود، تعطیل و اندکی بعد کار ساخت ایستگاه متروی محلاتی در آن آغاز شد. این شهر بازی در شمال شمیران و منطقهای خوش آب و هوا واقع شده بود و حتی پدران و مادران ما خاطرات خوشی از آن داشتند. ۵) اما وحشتناکترین روند نابودی یک پارک، بیگمان به انهدام شهر بازی تهران تعلق دارد. شهر بازی در تقاطع بزرگراه چمران با خیابان سئول واقع شده بود و در سال ۱۳۸۵ با بهانههایی همچون کاهش ترافیک منطقه و تعریض بزرگراه تعطیل و ویران شد.*** از بخت بد، آن هنگام برای آمد و رفت به سازمان صدا و سیما هر روز از این بزرگراه تردد میکردم و شاهد ویرانی هر روزه آن با بیلهای مکانیکی عظیمالجثه و کندن وسایل و اسباب بازیها بودم. شهر بازی به نوعی آخرین خاطره مشترک نوجوانان و جوانان نسل ما بود که بارها و بارها در آن تفریح کرده و برای ساعاتی روزمرگیهامان را فراموش کرده بودیم. نماهایی از شهر بازی تهران سالها پیش از این تاریخ، پارک بازی میدان ونک که آن را فان فار صدا میکردند، تعطیل شده بود؛ اما چرخ و فلک آن تا همین چند سال پیش از خیابان دیده میشد. همانطور که اشاره شد دو-سه سال قبل از تعطیلی شهر بازی بزرگراه چمران، پارک بازی مینی سیتی هم تعطیل شده بود و با تعطیلی شهر بازی، عملاً پارکهای بازی سهگانه مهم و خاطرهانگیز پایتخت برای همیشه نابود شدند... پارک بازی فان فار در میدان ونک، دهه ۵۰ خورشیدی ۶) از اواسط دهه هشتاد، بخش وسیعی از ضلع جنوب غربی پارک ملت یکی دیگر از مناطقی بود که آسیب فراوان دید. قسمتی از آن به تأسیس بزرگراه کردستان اختصاص یافت؛ اما نکته مضحک و دردناک اینکه همزمان با تعطیلی سینماها در شهر، بخش بزرگی از فضای سبز این پارک زیبا به احداث پردیس سینمایی ملت اختصاص یافت! آنچه در این تصویر میبینید، تنها بخش بسیار کوچکی از تخریب پارک ملت برای تأسیس فاز اول پارکینگ پردیس سینمایی است ۷) آخرین نمونهای که میخواهم به آن اشاره کنم، باغ بزرگی است که در خیابان دکتر شریعتی و روبروی مجتمع تفریحی بولینگ (عبدوی سابق) واقع شده است. این باغ برای استفاده عموم وقف شده بود؛ اما اکنون در اختیار شرکت متروست. اما سؤال دوم: چرا هیچ وقت برای راهاندازی و توسعه مترو، تعریض خیابان و اتوبان، باز کردن گره ترافیکی و ... زمینها و مغازههای اطراف خریداری نمیشوند و اولین و تنها راه حل، تیشه و ارّه انداختن به جان پارکها و بوستانهاست؟! *** هنوز هم وقتی به یاد پایههای بلند و عظیم چرخ و فلک شهر بازی -که آن را به صورت افقی روی زمین دراز کرده بودند- میافتم، افسرده و غمگین میشوم. گویا محتضری را میبینم که تمنا دارد کمکش کنند تا نفس آخر را به راحتی بکشد و برای همیشه دَم فرو بندد. آخر این اسباب بازیها عمری به صدای شادی بچهها و نشاط مردم انس گرفته بودند و طاقت صدای نخراشیده بیلهای مکانیکی و جرثقیلها را نداشتند... --------------------------------------------------------------------------- * شعر از سعدی شیرین گفتار ** جدای تعداد زیادی از درختان چنار خیابان ولی عصر (حدّ فاصل چهار راه پارک وی تا میدان ولی عصر) که بیرحمانه و به بهانه آفتزدگی قلع و قمع شدند و یا درختان کهنسال خیابان آزادی که به بهانه راهاندازی اتوبوس BRT توسط ارّههای برقی نابود شدند و یا تعداد بیشمار درختان پارک جنگلی چیتگر که برای ایجاد دریاچه و احداث بزرگراه حکیم و همت از ریشه درآمدند و نهالهای جوان پارک جنگلی وردآورد که حتی به تعداد انگشتان یک دست عمر نکردند... *** طی سالیان بعد، نه تنها هیچ گره ترافیکی منطقه باز نشد؛ بلکه روز به روز بر حجم ترافیک افزوده شد و میشود. **** عکاس هیچ کدام از عکسها را نمیشناسم و طی سالیان متمادی آنها را آرشیو کردهام. امیدوارم موفق و سلامت باشند. اولین چیزهایی که یک نویسنده باید به آنها بیندیشد! - رابرت - ۱۴۰۲/۷/۲ صبح ۱۱:۱۲ یکی از مشکلاتی که در جلسات بررسی طرح و فیلمنامه با بیشتر تهیهکنندهها و نویسندگان داشتیم، طریقه پر کردن برگههای اطلاعات اثر بود. فرمی سه صفحهای که ارائهکنندگان طرح ملزم بودند آن را به دقت تکمیل کرده و در کنار طرح یا فیلمنامه اصلی تحویل دهند تا اثر پیشنهادی با دقت بیشتری بررسی شود. (این روال تقریباً در همه دنیا عادی است.) در این برگهها میبایست مواردی همچون: تِم اثر،* خلاصه یک خطی، خلاصه پنج خطی و خلاصه یک صفحهای، ژانر اثر،** مخاطب و پیشینه نویسنده (ارائهکننده) طرح یا فیلمنامه قید میشدند. اما متأسفانه اغلب ارائهکنندگان طرح، این فرم را به درستی تکمیل نمیکردند و تنها بخشی که با فراغ بال و علاقه پر میشد، قسمت رزومه و آثار پیشین بود که اغلب بسیار مطول و مثنوی هفتاد من بود! هنوز هم نمیتوانم تصور کنم که چطور بعضی نویسندگان -گاه پر مدعا- نمیتوانستند تِم طرح یا داستان خود را ذکر کنند! و اصلاً اهمیت آن را منکر میشدند! بسیاری نمیتوانستند خلاصه طرحشان را در قالب یک خط، پنج خط و یا یک صفحه توضیح دهند.*** بعضی تا روز ارائه طرح نمیدانستند که این اثر را برای کدام مخاطب خواهند ساخت؟! (از منظر جنسیت، سن، شغل، سطح تحصیلات، اقلیم جغرافیایی و ...) بیشتر ارائهدهندگان طرح و فیلمنامه، حتی به ژانر اثر خود فکر نکرده و معتقد بودند، بعد از نوشتن کامل آن، ژانرش خود به خود معلوم خواهد شد!!! نکته تأسفبارتر اینکه حتی در بسیاری از سایتهای اینترنتی ژانر، موضوع و قالب را با هم اشتباه گرفته و تقسیمبندیهای غیر استانداردی مثل ژانر بر اساس نوع ساخت دارند! (مثلاً سینمایی، انیمیشن و ...) انشاءالله در چند پست بعدی بر روی مبحث ژانر متمرکز شده و درمورد چهار ژانری که ذهن من با آنها تعارض جدی دارد، مطالبی را تقدیم خواهم کرد. یکی در سطح جهانی و سه مورد بعدی در ایران... --------------------------------------------- * تِم (Theme): فقط یک کلمه است. تم به کلیت و اصلیترین موضوع یک اثر اشاره میکند. تم آن قدر جهانشمول است که تمام مخاطبان دنیا، در همان نگاه اول، آن کلمه را برای اثر مشترک به کار میبرند. کلماتی مثل: عشق، انتقام، بخشش، انسانیت، تنفر و ... از جمله متداولترین تمهای متداول هستند. به عنوان نمونه، تم فیلم "تایتانیک"، عشق است و یا تم فیلم "اولین خون"، انتقام است. ** ژانر (Genre): کلمهای فرانسوی است و برای دستهبندی آثار مختلف (ادبی، سینمایی، تلویزیونی و ...) از منظر محتوا و فرم به کار میرود. برای جاگیری آثار مختلف در یک دسته، میبایست تشابهات فرم و نمادهای مفهومی و محتوایی یکسان وجود داشته باشد. *** یک داستانپرداز حرفهای باید قادر باشد، خلاصه داستان خود را به طرق مختلف تعریف کند. این کار، یکی از تمرینهای مؤثر در ایجاد خلاقیت و نگارش داستان است. حُسن این نوع خلاصهپردازی؛ پردازش پیرنگ، قهرمان و ضد قهرمان داستان، فراز و فرود، چالشها، گرهافکنی و گرهگشایی داستان است. به عنوان نمونه و برای توضیح بهتر مطلب، خلاصه یک خطی، پنج خطی و یک صفحهای سریال ۱۱ قسمتی Alaska Daily را که به تازگی دیدهام در زیر میآورم: ***(بدیهی است مطالعه این خلاصهها باعث لو رفتن داستان میشود.)*** ***(معیار نگارش در برگههای ما، استفاده از فونت نازنین و یا میترا با اندازه ۱۴ و فاصله بین خطوط ۱.۵ بود.)*** خلاصه یک خطی: "آیلین فیتزجرالد"، زنی خبرنگار در روزنامهای ملی است که به خاطر گزارشهای جنجالی خود، ناچار به روزنامهای محلی منتقل میشود. خلاصه پنج خطی: "آیلین فیتزجرالد"، زنی میانسال و خبرنگاری تحقیقی است که با مقالات بیطرفانه خود در زمینههای اجتماعی و سیاسی شناخته میشود. افشاگری او درمورد نامزد پست وزارت دفاع آمریکا، به واسطه دسیسه نامزد آن پست به فرجام نرسیده و "آیلین" ناچار میشود، برای ادامه فعالیت به روزنامه محلی "آلاسکا" که با سردبیریِ همکار کهنهکارش اداره میشود، نقل مکان کند. "آیلین" مسئول بررسی مرگ دختر بومی جوانی میشود که پروندهاش به فرجام نرسیده است. "آیلین" و همکارانش ضمن بررسی این پرونده، با نارساییهای اداری و فساد مسئولان محلی آشنا شده و با قلمزنی خود، مسئولان را وادار به عقب نشینی میکنند. در نهایت تحقیقات "آیلین" و همکارانش باعث شناسایی قاتل پس از دو سال میشود. خلاصه یک صفحهای: "آیلین فیتزجرالد" زنی میانسال و خبرنگار است که در روزنامه معروفِ نیویورکی مشغول فعالیت است. علت اشتهار او نوشتن مقالات تحقیقی بیطرف و مخصوصاً کشف زد و بندهای سیاسی و اجتماعی است. او در آخرین مقاله خود، از فساد عظیم "گرین" (نامزد پیشنهادی پست وزارت دفاع) پرده برمیدارد؛ اما به واسطه ضعف سند و دسیسه نامزد وزارت دفاع از کار بیکار میشود. او به درخواست همکار قدیمیاش (استنلی کورنیک) که اکنون سردبیر روزنامه محلی "آلاسکا"ست به آن ایالت رفته و قرار میشود، همراه دختر خبرنگاری به نام "راز فراندلی"، مقالات تحقیقی و روشنگر درمورد علت مرگ دختر جوانی به نام "گلوریا نانمک" بنویسد. جنازه "گلوریا"ی جوان که دختری بومی است، دو سال پیش و با وضعیتی بسیار اسفناک در میان دشت پر از برف پیدا شده؛ اما پلیس محلی بدون آنکه هیچ اقدامی برای پیدا کردن علت مرگ انجام دهد، پرونده را باز نگه داشته است! "آیلین" در خلال تحقیقات خود متوجه میشود، این اولین مرگ مشکوک از این نوع نبوده و طی ۱۵ سال اخیر، صدها تعرض، مفقودی و قتل گزارش نشده زنان بومی در منطقه آلاسکا به وقوع پیوسته است! "آیلین" و "راز" -به همراه سایر اعضای تحریریه روزنامه آلاسکا- در طی این مدت، با موارد مهم اجتماعی و سیاسی منطقه روبرو شده و مقالاتی تأثیرگذار درمورد آنها مینویسند. معضلاتی چون: ناکارآمدی و فساد پلیس محلی، تبعیض بین شهروندان منطقه و عدم توجه به بومیان، سیستم پر فساد قضایی، عدم راهاندازی تجهیزات نمونهگیری از بزهکاران، تأثیر افراد طرفدارِ دولت در فضای مجازی و سایبری با پستهای بحرانزا، عدم توجه به تعرض جنسی به زنان و دختران بومی، نفوذ نماینده فاسد محلی در سنا و طرفداری او از افراد ثروتمند، تلاش اشخاص با نفوذ برای تصاحب و تغییر کاربری اراضی طبیعی-ملی و ... *** مقالات روشنگرانه اعضای روزنامه، باعث میشود بسیاری از فسادها و معضلات برملا شده و مسئولان تحت تأثیر افکار عمومی و فشار مردم، نسبت به برطرف کردن مشکلات و فساد اقدام کنند. همچنین با تلاشهای "آیلین" و "راز" و علیرغم میل "فرماندار"، پرونده مرگ "گلوریا" دوباره به جریان افتاده و این بار، جوانی بومی به نام "توبی کرنشا" با شکنجه و اعتراف اجباری، به عنوان قاتل "گلوریا" معرفی میشود؛ اما "آیلین" و "راز" که با موارد عجیبی در این پرونده مواجه شدهاند، پا پس نکشیده و متوجه میشوند که قاتل فرد دیگری به نام "ازرا فیشر" است. نهایتاً با تلاش این دو نفر و سایر همکارانشان در روزنامه "آلاسکا" فرمانداری مجبور میشود، "توبی" را آزاد کرده و "فیشر" را دستگیر کند. پس از پایان موفقیتآمیز این ماجرا، "آیلین" که به این منطقه عادت کرده، از بازگشت به نیویورک منصرف شده و ترجیح میدهد در آلاسکا به فعالیت خود ادامه دهد... ژانر "علمی-تخیلی" - رابرت - ۱۴۰۲/۷/۵ عصر ۰۱:۰۸ (۱۴۰۲/۷/۲ صبح ۱۱:۱۲)رابرت نوشته شده: آشنایی با قواعد ژانر و ساختن آثار سینمایی و تلویزیونی در چهارچوب آن، فواید زیادی برای سازنده و مخاطب دارد. سازنده از فرم و محتوای ژانر عدول نمیکند و اثرش دچار اغتشاش و پراکندهگویی نمیشود. مخاطب نیز هنگام انتخاب اثر، دقیقاً میداند که با حال و هوای مورد علاقهاش روبروست یا خیر؟ چنانچه مثلاً اگر علاقهای به فیلمهای گنگستری ندارد، سراغ اثری با ژانر غالب* گنگستری نمیرود. اما در اینجا میخواهم از یک ژانر خاص نام ببرم که در همه دنیا مورد بیمِهری قرار گرفته و بسیاری از آثار سخیف را در آن دسته جای دادهاند: "علمی-تخیلی" (Science Fiction) هر گاه سخن از ژانر "علمی-تخیلی" میشود، بیدرنگ به یاد مرحومان ژول ورن، آیزاک آسیموف، آرتور سی.کلارک و حتی هرژه میافتم و به یاد کوبریک و آن شاهکار بیبدیلش 2001: a Space Odysseys (محصول سال ۱۹۶۸ میلادی) ۲۰۰۱: اودیسه فضایی، به کارگردانی استنلی کوبریک، محصول ۱۹۶۸ همچنین فیلمهای ترمیناتور (مخصوصاً روز داوری) و چندگانههای جنگ ستارگان از نمونههای خوب و مثالزدنی این ژانر هستند. بیشک اولین داستانهای ترانسفورمرها و گودزیلا نیز در زمره ژانر "علمی-تخیلی" قرار میگیرند. لئوناردو داوینچی، نابغه بزرگ دوران رنسانس که او را بیشتر به عنوان نقاش میشناسیم، دست کم، ۵ قرن پیشتر، طرحهایی مهم و جالب از پاراگلایدر، هلیکوپتر و زیردریایی کشیده بود و ژول ورن نویسنده معروف، داستانهایی را به نگارش درآورد که بسیاری بیش از ۱۰۰ سال بعد، عینیت یافتند! هرژه (خالق بلژیکی تن تن که شخصاً ارادت ویژهای به او دارم) از سال ۱۹۵۰، داستانهای کمیک هدف کره ماه و روی ماه قدم گذاشتیم را در مجله چاپ کرد و کتابهای مجزای آن نیز در سال های ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴ به چاپ رسیدند. این در حالی بود که نیل آرمسترانگ در ۲۰ ژوئیه ۱۹۶۹ روی ماه قدم گذاشت! سمت راست، روی جلد "هدف کره ماه"؛ سمت چپ، روی جلد "روی ماه قدم گذاشتیم" اثر هرژه معمولاً آثار زیرمجموعه ژانر "علمی-تخیلی" بر اساس سه نوع رویکرد ساخته میشوند: اول: پیشبینی اوضاع زندگی آیندگان از هر حیث (ارتباطات، کشفها و اختراعات، نحوه زندگی و ...) بیشتر آثار ژانر "علمی-تخیلی" در این دسته قرار میگیرند. از جمله ترمیناتور، جنگ ستارگان و ... دوم: توجه به مباحث مختلف علمی، به عنوان موضوع اصلی داستان. مثل فیلم لوسی (Lucy) به کارگردانی لوک بسون، محصول ۲۰۱۴ آمریکا سوم: داستانهای فرا زمانی و مکانی که احتمالاً هیچ وقت محقق نخواهند شد؛ اما با توجه به مباحث علمی و دانش روز شکل گرفته و مواجهه خیالی قهرمانان با شرایط پیش آمده را نشان میدهند. مثل: فیلمهایی که درمورد موجودات ناشناخته (گودزیلا و دایناسورها) ساخته میشوند و یا داستانهای سفر در زمان که بر اساس نظریههای فیزیک ساخته شدهاند. اما... مدتهاست که تحت تأثیر پیشرفت روزافزون علم و فنآوری، اکتشافات فضایی، توسعه فضای مجازی، وجود انواع رباتها و داستانهای پر شمار و تکراری ترانسفورمرها حجم انبوهی از آثار سینمایی و تلویزیونی در نقاط مختلف جهان ساخته و پخش میشوند که بیشتر مردم و سازندگان، این آثار را -به شکل اعصاب خرد کنی- در زیرمجموعه ژانر "علمی-تخیلی" جای میدهند! آثاری که -در خوشبینانهترین حالت و البته با اِرفاق- فقط میتوان آنها را "تخیلی" دانست! کافیست به انبوه فیلمها و سریالهای تکراری که با شخصیتهایی چون دیجیمون، ترانسفورمرها، مارولها و داستانهای سفر به فضا، سفر در زمان** و ... تولید میشوند، دقت کنید: ۱) غالباً تکرار نمونههای موفق اولیه هستند؛ با این تفاوت که بر خلاف آثار اصلی، خلاقیت شگرفی در داستان آنها وجود ندارد. ۲) این آثار به صورت دنبالهدار و پر تعداد ساخته شده و غالباً پایان باز دارند. ۳) در هر قسمت، شخصیتهای جدیدی وارد داستان شده و حوادث و اتفاقات جدید و بیشماری به وجود میآورند. به همین خاطر، میتوان این داستانها را تا ابد ادامه داد! ۴) از همه بدتر هیچ نشانی از علم و دانش در این آثار دیده نشده و گاه، داستان آنها بیاحترامی به شعور و تفکر است! هر چند علاقهای به دیدن فیلمها و سریالهایی با چهار ویژگی مذکور ندارم؛ اما مخالف تولید آنها نیستم، چون به هر حال مخاطبان خود را دارند. فقط ای کاش برچسب "علمی-تخیلی" را به آنها نچسبانند تا این ژانر ارزشمند لوث نشود! ---------------------------------------- * بیشتر آثار سینمایی و تلویزیونی عصارهای از چند ژانر هستند؛ اما حال و هوای یک ژانر بر سایر ژانرها میچربد. مثلاً فیلم "اولین خون" (First Blood) را در نظر بگیرید. این فیلم مؤلفههایی از ژانرهای حادثهای (Action)، ماجراجویانه (Adnenture)، هیجانی (Thriller) و اجتماعی (Social) دارد. اما به عقیده من ژانر غالب آن، هیجانی است. ** بعضی از فیلمهای امروزی با این موضوعات و شخصیتها، محتوا و فرم ایدهآلی دارند و در دسته "علمی-تخیلی" جای میگیرند؛ اما این موضوع درمورد عناوین بسیار محدود و انگشتشماری صادق است و خیل انبوه این آثار، کپیهایی فاقد ارزش و ضعیف از روی نسخههای اصلی هستند. ژانرهای "معناگرا" و "ماورایی" - رابرت - ۱۴۰۲/۷/۹ عصر ۰۲:۰۹ (۱۴۰۲/۷/۲ صبح ۱۱:۱۲)رابرت نوشته شده: استفاده از عبارات ژانرهای "معناگرا" و "ماورایی" یکی از شاهکارهای محیرالعقول چند مسئول وقت سازمان صدا و سیما و البته چند کارشناس نان به نرخ روزخور است! همه چیز از مهر ۱۳۸۴ و تولید مجموعه برنامهای به نام سینما و ماوراء برای شبکه ۴ سیما شروع شد... تعدادی فیلم سینمایی برای پخش در این برنامه در نظر گرفته شد و برای شروع جذاب و افتتاحیه، فیلم کنستانتین (Cnstanotine) به کارگردانی فرانسیس لارنس و بازی کیانو ریوز و ریچل وایس محصول سال ۲۰۰۵ آمریکا روی آنتن رفت. جالب آنکه در ابتدا هدف از تولید این برنامه، نمایش فیلمهای ژانر - مَن درآوردیِ- "معناگرا" ذکر شده بود! جالب آنکه بیشتر کارشناسان پیشنهادی در خبر و طرح اولیه، (آقایان شهرام جعفرینژاد، احمد میراحسان و شادمهر راستین) به دلایل مختلف، کمتر در برنامه حاضر شده و چند کارشناس خاص(!) جایگزین شده و نظراتشان را به خُرد بیننده میدادند! این ژانر "معناگرا" هم حکایت جالبی دارد. یکی از مسئولان سینمایی وقت، در اوایل دهه هشتاد از "سینمای معناگرا" و مضامین والای آن سخن گفت. اندکی بعد دنبال مابه اِزای خارجی این کلمه گشتند و به نتایج محیرالعقولی دست پیدا کردند که پرداختن به آن در این فرصت ناممکن و حوصله سر بر است. فقط در همین حد اشاره کنم که حتی در بنیاد فارابی، تشکیلاتی به نام کانون فیلم معناگرا به راه افتاد و نشستهایی برای جا انداختن و تعریف، تأویل و تعبیر این نوع سینما برگزار شد و اندکی بعد از "سینمای معناگرا" به ژانر "معناگرا" رسیدند!* ژانر "معناگرا" که بیشتر برای بهرهبرداری از بودجههای کلان دولتی و ردیف پولهای بنیاد فارابی و پرداخت-دریافت سوبسید ویژه (در واقع رانت) به عدهای تهیهکننده و کارگردان خاص زاییده شده بود، از همان بدو تولد با چنان انتقادات سختی روبرو شد که خوشبختانه چند سال بعد، برای همیشه به محاق رفت. القصه، برآورد تولید مجموعه برنامه سینما و ماوراء** در شبکه ۴ سیما مصوب شده و فهرستی از فیلمهای به اصطلاح ژانر "معناگرا" نیز تهیه شده بود. فیلمهایی که بسیاری از آنها روی آنتن نرفتند و جای خود را به آثار بیدردسری همچون روز هشتم، ایثار، تولد یک پروانه و ... دادند! اما مسئولان وقت سازمان صدا و سیما از واکنشهای بیرونی و تند بعضی محافل و مجامع خاص نسبت به محتوای فیلم افتتاحیه این برنامه، یعنی کنستانتین هراس داشتند. زیرا بسیاری از صحنههای این فیلم از منظر محتوایی در تعارض جدی با ضوابط پخش سازمان صدا و سیما و بعضی اعتقادات مذهبی بود! لذا تصمیم گرفته شد تا کارشناسان مدعو در بخش نقد و بررسی اثر، ژانر تازهای به نام "ماوراء" را به منصه ظهور برسانند! همچنین متنهای عجیب و غریبی در تعبیر و تأویل مضامین فیلم نوشته و پخش شد تا زهر پخش آن را گرفته و واکنشهای بیرونی را خنثی کنند. آنونس فیلم کنستانتین (محصول سال ۲۰۰۵) که البته اندکی با آنونس اصلی فیلم تفاوت دارد تمام اینها در حالیست که در تمام منابع معتبر دنیا، ژانرهایی به نام "معناگرا" و "ماورایی" وجود ندارد. به عنوان نمونه، ژانر غالب همین فیلم کنستانتین، فانتزی (Fantasy)، هیجانی (Thriller) و ترسناک (Horror) است. لازم به ذکر است در ردهبندی استاندارد، اکثر فیلمهایی که داستانهایی متافیزیکی دارند، در دو ژانر فانتزی و ترسناک جایگذاری میشوند. به هر حال زمین چرخید و چرخید و امروزه کمتر کسی از ژانری به نام "ماورایی" سخن میگوید. ------------------------------------------- * در همین کافه نیز جستاری به نام سینمای معناگرا وجود دارد که اتفاقاً مطالب ارزندهای در آن به رشته تحریر درآمده است. وجه مثال آن هم بررسی فیلمهای بزرگانی چون آندره تارکوفسکی، اینگمار برگمان، روبر برسون، کریستف کیشلوفسکی و ... است. اما شخصاً این نوع فیلمها را -که بسیار هم دوستشان میدارم- به عنوان "معناگرا" نمیشناسم؛ بلکه معتقدم آثار زیبا و پر مفهومی هستند که با تفکر خاص سازندگانشان جان گرفتهاند و این وجه تسمیه (معناگرا) بیمعناست. گویی فیلمهایی که در این دستهبندی جا نمیگیرند، زیر دسته ژانر -مثلاً- "بیمعناها" هستند! از نظر اینجانب، فیلمسازان یاد شده، فرم و داستان فیلم خود را به شکلی متفاوتتر از سایرین ارائه میکنند که صد البته باعث تنوع شده و بسیاری از مخاطبان سراسر دنیا از این نوع آثار استقبال میکنند. ** اشتباه نشود. عنوان این برنامه هیچ مغایرتی با اندیشه و خرد نداشت؛ بلکه زاییده شدن ژانری به نام "ماورایی" در خلال بحثهای کارشناسی و توضیحات مجری، غیر عقلانی و تعجب برانگیز بود. RE: خاطرات سودا زده من - لوک مک گرگور - ۱۴۰۲/۷/۱۴ صبح ۱۱:۴۷ از پست های اخیر جناب رابرت بی نهایت متشکرم. چرا که بسیار خواندنی و حتی آموزنده هستند. من فکر می کنم تقسیم بندی ژانرها تا حدی سلیقه ای هم هست. به طور مثال من داستان های ژول ورن را بیشتر ماجرایی و تا حدی رازآلود می دانم تا علمی تخیلی. بعضی از داستان های وی مانند ناخدای پانزده ساله، گمشدگان اقیانوس, دیوار چین و جنگل های تاریک آمازون که فاقد جنبه های تخیلی هستند. داستانی به مانند جزیره اسرارآمیز نیز در ابتدا به فرار گروه از جنگ داخلی آمریکا و سپس تلاش برای بقا در جزیره می پردازد و تنها اواخر داستان است که با وجه علمی تخیلی اثر آشنا می شویم. البته من منکر نیستم که ژول ورن نویسنده آثار علمی تخیلی هم هست اما معتقدم که وجه ماجراجویانه آثاراش بر آن می چربد. نکته جالب اینکه من برخلاف اکثر مردم فیلم اولین خون را ماجراجویانه حساب نمی کنم. معتقدم صرفا به خاطر اینکه داستان در جنگل می گذرد، برای ماجرایی خواندش کافی نیست و فیلم پیچ و قوس های لازمه این ژانر را ندارد. و اما منهم واژه معناگرا را بار اول از تلویزیون شنیدم. اما بعد تکیه کلام فیلم سازان ایرانی شد. تعدادی زیادی از فیلم سازان فیلم هایی می سازند که در آنها تنها چند نفر دور خودشان می چرخند و هنگامی که از آنها سوال می شود که چرا فیلم تان اینگونه است در جواب می گویند که آقا فیلم ما معناگراست!!! آن سر دنیا کارگردانان فیلم های داستانی می سازند و در لابه لای آن حرفهای خود را به شکل زیرپوستی به بیننده منتقل می کنند. بعد بخشی از کارگردانان ایرانی انتظار دارند که بیننده فیلمی را که تنها چند نفر دور خودشان می چرخند، تماشا کند تا در پایان شاید متوجه مفهوم نصف نیمه اثرشان بشود! فیلم تله به کارگردانی سیروس الوند فیلم قوی ای نیست و بازی بازیگرانش نیز در سایر فیلم هایشان بهتر است اما عنصر مهمی دارد که درصد بالایی از فیلم های ایرانی فاقد آنند و آن عنصر داستان است که می تواند بیننده را تا پایان با خود بکشاند. سلیقه نیز در تقسیمبندی ژانر، نقش دارد - رابرت - ۱۴۰۲/۷/۱۴ عصر ۰۲:۲۵ (۱۴۰۲/۷/۱۴ صبح ۱۱:۴۷)لوک مک گرگور نوشته شده: با عرض سلام خدمت همه بزرگواران و مخصوصاً جناب لوک مک گرگور عزیز؛ فرمایش جناب لوک مک گرگور درمورد نقش سلیقه در تقسیم بندی ژانر تا حدود زیادی صحیح و متین است؛ البته این عامل نسبی بوده و ممکن است درمورد بعضی آثار بیشتر صدق کند و درمورد بعضی دیگر، کمتر. مثلاً به گواه بیشتر بینندگان و کارشناسان، ژانر غالب فیلم ۲۰۰۱، اودیسه فضایی "علمی-تخیلی" است؛ اما درمورد مثلاً فیلم اولین خون، اختلاف نظر وجود دارد. همان طور که قبلاً عرض کردم، معمولاً یک فیلم سینمایی یا سریال تلویزیونی، تلفیقی از چند ژانر است که بسته به تعریف و نمادها، یکی از ژانرها غالب میشود. شناخت نمادهای ژانر و تعریف هر کدام، بحثهای متعدد و بسیار جالبی دارد که شاید مناسب این جستار نباشد؛ اما کتابها و مقالات مناسب و خواندنی در این زمینه وجود دارد که نیاز علاقمندان را برطرف خواهد کرد. به عنوان نمونه (به صورت بسیار موجز و مختصر) در ژانر "وسترن" با موارد زیر مواجه میشویم: قهرمان تنهای فیلم که معمولاً او را با نام کابوی میشناسیم سفر خود را از مبدایی آغاز کرده و تا رسیدن به مقصد خود، با ضد قهرمانهای انسانی و طبیعی روبرو میشود. او با مهارت و پشتکار خود، یکیک موانع را پشت سر میگذارد. کابویها معمولاً لباس، کلاه و شمایل خاصی دارند و در استفاده از هفتتیر، کمند و اسبسواری بسیار زبدهاند. آنها بر اسبهای هموار سوار هستند و معمولاً از شرق آمده و در انتها به سوی غرب حرکت میکنند. اتفاقاً یکی از شاخصترین این کابویها در یک سریال تلویزیونی، جناب لوک مک گرگور در فصل اول مرد رودخانه برفی (The Man from Snowy River) تولید سال ۱۹۹۳ استرالیاست که تمام مؤلفههای یک کابوی را دارد و البته مرگ زود هنگام او، از جذابیت داستان کاست. اما ژول ورن آثار متعدد و ارزشمندی دارد که همگی بسیار مهیج و خواندنی هستند. بعضی آثار ژول ورن که تا به حال فیلم، سریال و انیمیشنهای زیادی از روی آنها ساخته شده و در زیرمجموعه ژانر "علمی-تخیلی- قرار میگیرند، عبارتند از: سفر به ماه، شکار شهاب، جزیره اسرارآمیز، بیست هزار فرسنگ زیر دریا، سفر به مرکز زمین و ... که منظور من در نوشتار ژانر "علمی-تخیلی" این نوع آثار ژول ورن بوده است. اما فیلم اولین خون (First Blood) به کارگردانی تد کاچف و بازی سیلوستر استالونه محصول سال ۱۹۸۲ آمریکا -که در چند نوشته از آن مثال آوردهام- دارای چند ویژگی بارز در فیلمنامهنویسی است و به همین خاطر به عنوان یکی از فیلمنامههای عیار و آموزشی در کلاسهای پایه، تدریس میشود: اول- پرداخت عینی و ملموس شخصیتهای پروتاگونیست (قهرمان) و آنتاگونیست (ضد قهرمان) و شخصیتهای خاکستری دوم- رعایت کامل الگوی آغاز داستان و استفاده کلاسیک از عوامل گرهافکنی، بحران، گرهگشایی و وجود انواع چالشهای انسانی و غیر انسانی به هر حال امیدوارم مطالبی که طی چند نوشتار قبلی و به صورت فشرده تقدیم کردم، مفید بوده باشد. انشاءالله آخرین نوشته درمورد تعارضات من با استفاده غیر استاندارد از کلمه "ژانر" فردا تقدیم حضورتان خواهد شد. RE: سلیقه نیز در تقسیمبندی ژانر، نقش دارد - لوک مک گرگور - ۱۴۰۲/۷/۱۴ عصر ۰۶:۵۹ (۱۴۰۲/۷/۱۴ عصر ۰۲:۲۵)رابرت نوشته شده:(۱۴۰۲/۷/۱۴ صبح ۱۱:۴۷)لوک مک گرگور نوشته شده: دوباره از توضیحات ارزشمندتان متشکرم جناب رابرت. اتفاقاً بحث ژانر همیشه از مباحث مورد علاقه من بوده و من سالها درباره آن اندیشه، تحقیق و تفحص کرده و اتفاقا هر چقدر که بیشتر درگیرش شده ام، گمراه تر گشته ام! چرا که این مبحث به اندازه اقیانوسی بیکران پهناور است. تنها به یک مثال کوچک بسنده می کنم. به طور مثال فیلم متخصص و یا همان مکانیک محصول سال ۱۹۷۲ از آثار مورد علاقه ام بوده و هست و هر یک مدت حداقل باید دوباره بخشهایی از آن را تماشا کنم. با این وجود همیشه در قرار دادن این اثر در یک ژانر غالب دچار مشکل شده ام! آیا ژانر غالبش اکشن است؟ فکر نمی کنم. چرا که دست کم نیمه اول فیلم بسیار آرام است و بخشی از آن نیز به مطالعه شخصیت(Character Study) و همچنین روابط متقابل دو نقش اصلی می گذرد. آیا درام است؟ باز هم نه. فیلم به مرز درام می رسد اما نه آنقدر که بتواند ژانر درام را در خود بگیرد، چه برسد به اینکه ژانر غالبش باشد. آیا تریلر است؟ خب تعلیق در بخش های زیادی از فیلم موج می زند اما باز هم نمی توانم بگویم ژانر اصلی است. فیلم قطعا جنایی هم هست ولی با این اختلاط ژانری که به خود دیده، باز هم راحت نیستم که بگویم سبک اصلی آن جنایی است. خلاصه ژانر مبحث شیرین اما گیج کننده ای است! ژانر "دفاع مقدس" - رابرت - ۱۴۰۲/۷/۱۵ عصر ۰۵:۳۷ (۱۴۰۲/۷/۲ صبح ۱۱:۱۲)رابرت نوشته شده: ترکیب کلمات ژانر و "دفاع مقدس" هم یکی دیگر از آن عبارات غیراستاندارد و غیرمعمول است که صرفاً به خاطر صفتی ایدئولوژیک به وجود آمده و مثل خیلی تعبیرات دیگر معلوم نیست اول بار توسط چه کسی به کار رفته است؟! به عقیده نگارنده، اصل عبارتِ دفاع مقدس ناصحیح و مصادره به نفع خود است و اصلاً تضاد مفهومی دارد؛ چرا که مگر میشود در کشوری دفاع از میهن، کشور، مرزهای جغرافیایی، مردم و خانواده "نامقدس" و یا "بیارزش" باشد؟!!! به هر حال در بسیاری موارد توجیهاتی درمورد تفاوت ژانر "جنگی" با دفاع مقدس دیده و شنیده میشود که به عقیده اینجانب چیزی جز توجیه بیهوده و غیرمنطقی نیست. به هر حال از همان نخستین روزهای حمله عراق به ایران، فیلمها و اندکی بعد سریالهای متعدد و گاه قابل توجهی ساخته شدند که گوشهای از وقایع تلخ مربوط به این تجاوز را به تصویر میکشیدند.
نمایش تهاجم و حمله یک کشور به کشور دیگر و جنایات رخ داده تنها به ایران اختصاص ندارد؛ چنانچه در بسیاری از کشورها، فیلمهای مطرح، زیبا و اتفاقاً با رویکردی لطیف و انسانی در ژانر "جنگی" ساخته و به نمایش درآمدهاند. داستانهای آثار ژانر "جنگی" قدمتی به تاریخ بشر دارند. از همان اولین حملات یک قبیله به قبیله دیگر تا کشورگشایی امپراطوریهای باستان. از جنگهای جهانی اول و دوم تا جنگ ویتنام، افغانستان و جنگ عراق با ایران. به هر حال چه بخواهیم و چه نخواهیم در شکل استاندارد و بینالمللی تمام این فیلمها زیرمجموعه ژانر "جنگی" هستند و لاغیر! آنها چگونه آن شدند؟!* - رابرت - ۱۴۰۲/۹/۴ عصر ۰۲:۳۰ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: همیشه مقایسه اوضاع نظم، ترتیب، رعایت امور اداری-تشریفاتی و بوروکراسی بین ما و کشورهای مترقی، باعث افسوس و حتی خشم من بوده است! مخصوصاً در دوره اشتغال در صدا و سیما، حضور در جلسات متعددِ بیهوده و وقتگیر ما را از انجام امور روزانه تخصصی و وظیفه سازمانی بازمیداشت. (در پستهای ۳۵، ۳۶، ۳۷ و ۳۸ همین تایپیک به نمونههایی از جلسات بیهوده و پر هزینه پرداختهام.) این در حالیست که شرکتهای خارجی، اهمیت فراوانی برای وقت قائل بودند، تا آن حد که برنامه ملاقات با آنها بر اساس دقیقه تنظیم میشد و اصولا اهل شرکت در جلسات بیهوده و غیرکاربردی نبودند. به دوستان خواننده توصیه میکنم حتما نوشتار کوتاه جناب دکتر محمد فاضلی را در خصوص جلسات بیهوده بخوانند که یکی از مشکلات بزرگ ادارات و سازمانها و مانع پیشرفت جامعه ماست. (اینجا) در ادامه، بیشتر به مقایسه نوع برخورد بعضی شرکتها و کمپانیهای خارجی با شرکتها و افراد حقیقی و حقوقی دیگر میپردازم. اول بگویم که خوشبختانه یا متأسفانه، شرکتهای مستقر در کشورهای عربی و ترکیه، بیشتر حالت واسطه و کار چاقکن! داشته و از تحریم جمهوری اسلامی، بهرهبرداری میکردند. آنها سالها با ادعای داشتن رایت خاورمیانه (Middele East) آثار سینمایی هالیوود، مبالغی را از سیمای جمهوری اسلامی دریافت کرده و بعدتر معلوم میشد که این عمل آنها غیر قانونی بوده و در واقع قلابی بودهاند! در مجموع سیستم اداری و نظم و ترتیب شرکتهای ترکیهای، بعضی از کشورهای آفریقایی و بیشتر شرکتهای عربی، اگر بدتر از مسئولان تلویزیون ایران نبود، بهتر هم نبود! اما درمورد کمپانیهای اروپایی و آسیای دور، داستان کاملاً متفاوت بود. در آن دوره، خرید فیلمها و سریالهای کرهای رشد چشمگیری یافته و ما شاهد نوع مراوادات سیستماتیک، رفتار مؤدبانه -اما منظم- آنها بودیم. دوستانی که قبل از ما بیشتر با ژاپنیها مراوده داشتند، حتی نظم و انضباط ژاپنیها را بیشتر از همتایان کرهای ارزیابی میکردند! به هر حال، شرکتهای کرهای، ژاپنی و اروپایی (حتی اروپای شرقی در دوران اوج مکتب زاگرب)** اهمیت فراوانی برای وقتشناسی و حضور به موقع بر سر قرارهای کاری قائل بودند. تبلیغات فراوانی روی آثارشان داشتند که در قالب کاتالوگ، فلایر، پوستر و تیزر به مراجعهکنندگان ارائه میکردند. اطلاعات برنامهها به شکلی ساده و زبان انگلیسی تنظیم شده و معمولاً نرخ فروش برنامه به صورت دقیقهای -و نه برنامهای- محاسبه میشد. (مثلاً برای مجموعه انیمیشن بیست و شش قسمتی که هر قسمت آن ۶ دقیقه بود، نرخ مبنایی ۱۵۶ دقیقه ملاک ارزشگذاری قیمت بود.) نمونههایی از چند فلایر تبلیغاتی آثار ژاپنی و اروپایی که شخصاً و قبل از انداختن در سطل زباله! یافته و اسکن کردهام اما نحوه حضور و خرید آثار توسط سیمای جمهوری اسلامی به خاطر تحریمها و نیز سیستم اداری ابلهانه و پر اشکال، چرخه خرید و پرداخت مبالغ قرارداد را طولانی کرده و غالباً نارضایتی طرف خارجی را به دنبال داشت. برنامهها توسط کارشناسان اداره کل تأمین برنامههای خارجی سیما و مطابق با ضوابط بعضاً عجیب و غریب تلویزیون بازبینی شده و پس از قبولی در دستور خرید قرار میگرفتند؛ اما مضحکترین بخش این بود که کار پرداخت نهایی و خرید توسط ادارهای به نام امور کالا انجام میشد که عملاً واحدی فیزیکی و سختافزاری بود و سایر خریدهای سازمانی را نیز انجام میداد! اما در آن سالها (۱۳۸۳ تا ۱۳۹۰) چند مورد برای من بسیار قابل توجه و البته عبرتآموز بود. اول اینکه با با وجود اختصاص ساختمانی جداگانه به اداره کل تأمین برنامه خارجی و مراجعه روزانه افراد مختلف از کشورهای گوناگون، هیچ سرویس بهداشتی فرنگی در ساختمان وجود نداشت و شخصاً عذاب و تعجب مهمانان خارجی را هنگام خروج از سرویس بهداشتی در صورتشان میدیدم. از آن بدتر، حال نظافتچی ساختمان بود که ناچار بود همواره با وسایل و ابزار کار، گوش به زنگ و چشم به درِ سرویسها باشد تا اثری از حضور خارجیها در سرویسها باقی نگذارد!!! نظافتچی نگونبخت از رییس سازمان تا مدیر کل فعلی و قبلی و حتی کارگران و بناهای سازنده ساختمان را به فحش و ناسزا میبست و از حواله هیچ نسبتی به پدر، مادر، خواهر، برادر و کلیه اقوام سببی و نسبی آنها دریغ نمیکرد! دوم اینکه در آن سالها، معمولاً بازار فیلم بینالمللی ایران در ایام جشنواره فجر برگزار میشد و البته به دلیل ساختار حکومتی تلویزیون ایران، بزرگترین و اصلیترین خریدار آثار مختلف خارجی، اداره کل تأمین برنامه خارجی سیما بود. در طول این مدت، دیدارهای متعددی بین مسئولان اداره کل و طرفهای خارجی برگزار شده و خریدهای زیادی انجام میشد. در روزهای پایانی بازار فیلم، اداره کل رستوران بزرگ و مجللی را در شمال شهر رزرو نموده و با انواع کبابها، خورشتها، چلوها و دسرها از مهمانان پذیرایی کرده و در خاتمه این ضیافت باشکوه! هدایای نفیسی به حاضران تقدیم میشد! اما تا آن جا که در خاطر دارم، طرفهای خارجی در بازارهای فیلم و یا دیدارهای دو جانبه در کشور خودشان بسیار ساده از طرف ایرانی یا هر مراجعهکننده دیگر پذایرایی کرده و با نوشیدنی مثل قهوه، سر و ته قضیه را هم میآوردند. همچنین غالباً از دادن هدیه خبری نبود و گاه این عمل را مصداق بارز ردّ و بدل کردن رشوه فرض میکردند! مگر شرکتهایی که برنامههای ضعیفی داشتند و ناچار برای ردّ کردن آنها شیوه چرب کردن سبیل مشتری را پیش میگرفتند. سوم اینکه بیشتر شرکتهای اروپایی و آسیای دور در قبال محصولات و قراردادشان، احساس مسئولیت زیادی داشتند تا آن حد که اگر نسخههای خود را ترمیم کرده و یا به خاطر پیشرفت تکنولوژی، کپی بهتری به دست میآوردند به خریداران اطلاع داده و نسخه جدید را در اختیارشان میگذاشتند. اگر عمری بود در نوشته بعدی، به نمونههایی درمورد بند سوم اشاره خواهم کرد. ------------------------------------- * اشاره به کتاب "ما چگونه ما شدیم"، نوشته آقای صادق زیباکلام ** مکتب زاگرب: در دهه ۱۹۵۰ میلادی، هنرمندان کشور یوگسلاویِ سابق با ابداعات خود، باعث خلق و تولید انیمیشن با هزینههای کمتر نسبت به آمریکا شدند. این فرآیند به سرعت به کشورهای همجوار در اروپای شرقی رسید و مجارستان، لهستان، چکسلواکی سابق و ... انیمیشنهای زیبا و ماندنی متعددی خلق کردند. بسیاری از انیمیشنهای تک قسمتی و دنبالهدار که در دهههای ۵۰ و ۶۰ خورشیدی از تلویزیون ایران پخش میشدند، توسط هنرمندان این مکتب و در اروپای شرقی تولید شدهاند. از معروفترین آثار این مکتب میتوان به نمونههای دو بعدی و استاپ موشن همچون: پت و مت، مداد جادو، لولک و بولک، کیسه سیب، ووک، لوله پاککن، خرگوش و خارپشت، بالانل و میونل، سه بچه خرس عروسکی، مول، بالتازار، دکتر بوبو، پسر مبتکر و ... اشاره کرد. مشتری مداری - رابرت - ۱۴۰۲/۹/۸ عصر ۰۱:۴۳ (۱۴۰۲/۹/۴ عصر ۰۲:۳۰)رابرت نوشته شده: نیپون یکی از مهمترین شرکتهایی بود که تلویزیون ایران در دهه ۶۰ خورشیدی با مسئولان آن قراردادهای متعددی بسته و بسیاری از انیمیشنهای خاطرهساز پخش شده از تلویزیون در آن دوران، تولید این شرکت ژاپنی بودند. (پیشتر و در اینجا مطالب مختصر و دو تصویر اسکن شده از شخصیتهای کارتونی شرکت نیپون را تقدیم دوستان کردهام.) به یاد دارم که در اوایل دهه ۹۰ خورشیدی، این شرکت ژاپنی اقدام به ارسال نسخههای کیفیت بالای آثار فروخته شده به تلویزیون ایران کرد. انیمیشنهایی که با عناوین زیر از برنامههای کودک شبکه ۱ و ۲ وقت در دهههای ۶۰ و ۷۰ پخش شده بودند: ماجراهای پینوکیو، هایدی، مهاجران، بچههای آلپ، دور دنیا در هشتاد روز، بچههای مدرسه والت، نیکو، بچههای کوه تاراک، آن شرلی، خانواده دکتر ارنست، باخانمان، ماجراهای سندباد، دهکده حیوانات، ماجراهای تام، رامکال، حنا دختری در مزرعه، بابا لنگ دراز، سنجاب کوچولو (بنر)، زنان کوچک و ... انیمیشنهای تولیدی نیپون از ابتدا تا سال ۲۰۰۴ میلادی* البته همان طور که در تصاویر فلایرهای بالا مشخص است، عملاً آخرین محصولی که توسط تلویزیون دولتی ایران از نیپون خریداری شده است، بابا لنگ دراز محصول سال ۱۹۹۰ بوده و پس از آن انیمیشن دیگری از این شرکت ژاپنی خریداری نشده است. نسخههای کیفیت بالاتر، معمولاً رنگ، نور و کنتراست بهتر و تصویر واضحتر دارند. این نسخهها پس از سینک مجدد دوبلههای قدیمی روی تصاویر جدید، در اختیار شبکه پویا و سپس آرشیو مرکزی قرار گرفته و مجدداً پخش شدند. اما از میان شرکتهای توزیعکننده آثار مکتب زاگرب، تبلیغات نسخه ریمستر شده انیمیشن بالتازار را به یاد میآورم که به خوبی تفاوت بین نسخه (کپی) جدید با نسخههای قدیمی را نشان میداد. از آنجا که دریافت ایمیل درمورد انیمیشن بالتازار با آخرین روزهای حضور من در اداره کل تأمین برنامه خارجی، مصادف بود از سرنوشت دریافت یا عدم دریافت نسخه بهتر مطلع نیستم. در مجموع تعهدپذیری بسیاری از شرکتهای توزیع آثار سینمایی و تلویزیونی قابل توجه بوده و البته در دنیای تجارت، باعث بقا و رشد فروش است.** نمونهای از ویدئوی مقایسه کیفیت نسخههای قدیمی و جدید بالتازار (تفاوت دو نسخه از ثانیه ۵۲ ببشتر مشهود است.) ------------------------------------ * تصاویر با کیفیت بالا اسکن شدهاند تا دوستانی که مایل هستند، آنها را ذخیره کنند. ** همچنین بعضی کمپانیهای تخصصیِ اصلاح فیلمهای قدیمی که در فرانسه مستقر بودند، اقدام به بازسازی آثار تاریخ سینما (همچون فیلمهای چارلی چاپلین، باستر کیتون، لورل و هاردی، هارولوید و ...) کرده و البته در ازای ارسال آنها خواستار دریافت پول بودند. موضوعی که مثلاً درمورد آثار چاپلین با شکایت خانواده و صاحبان حقوق او پیگیری شده و در سطح بینالمللی هم تبعاتی برای شرکت فرانسوی داشت! آن مرد ده سال دیرتر آمد و زود رفت... - رابرت - ۱۴۰۲/۹/۱۶ صبح ۰۶:۳۲ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: امروز هجدهمین سالگرد درگذشت جناب منوچهر نوذری است. هنرمند یگانه و بیبدیلِ کاشانیالاصل زاده قزوین که مانند بسیاری دیگر از بزرگان این مملکت، قدر ندید و ما مردمان سالها از هنرش بیبهره ماندیم... از بد روزگار، تنها برخورد نزدیک من با ایشان در یک مراسم عمومی بوده است؛ اما در آخرین روزهای زندگیاش من که تدوینگر بخش اخبار بامدادی شبکه یک سیما بودم، با تصاویری تلخ از او مواجه شدم. خبرنگار محترم به بیمارستان رفته و همان ساعات ابتدایی روز از جناب نوذری تصویر گرفته و به اصطلاح گزارش تهیه کرده بود. جناب نوذری دچار مشکلات حاد کلیوی و ریه شده و بیماری دیابت نیز بر وخامت حالش افزوده بود. خلاصه اینکه اصلاً خبرهای خوبی از روند درمان ایشان به گوش نمیرسید. خبرنگار خندان که گویی قاره جدیدی را فتح کرده، سعی داشت تصاویرش را به عنوان سوژه داغ خبری در همان بخش بچپاند و حسابی سرگرم لابی با دبیران خبر تحریریه بود. سردبیرِ وقت اما؛ با یک موضع اخلاقی جلوی پخش این تصاویر را گرفت و لیچار بار خبرنگار مربوطه کرد. موضع آن سردبیر بسیار اخلاقی و عبرت آموز بود: - مرد حسابی این بنده خدا تا همین پریروزها برای خودش کیا بیایی داشته؛ همیشه خوشتیپ و خندان جلوی مردم ظاهر میشده؛ حالا چه نیازه تصویرش توی ناخوشی رو نشون بدیم؟ آن سردبیر راست میگفت. مرحوم نوذری همیشه و همه جا خوشتیپ، خوشپوش، با کت و شلوار مرتب و رسمی، موهای شانه کرده و سبییل آن کادر شده ظاهر میشد و حالا در این تصاویر فقط درد و درد و درد در چهرهاش هویدا بود. *** نسل ما مرحوم نوذری را بیشتر با صبح جمعه با شما، مسابقه هفته، صندلی داغ و برنامههای طنز شبانهای چون جدی نگیرید به خاطر میآورند. من اما اجراهای مشترک نمایشی او با علی رضا جاویدنیا را در پنجشنبه شبها بسیار دوست میداشتم: برنامه راه شب؛ یکی به نقش آقا کمال و دیگری آقا جلال. همین طور شنیدن صدای او در آغاز سریال هزار دستان به عنوان راوی "آنچه گذشت" برایم مسحور کننده بود و دیدن فیلمها و سریالهای قدیمی که او در آنها به جای شخصیتها سخن گفته است، مفرح و پر خاطره... (از گویندگی به جای جک لمون و تیپسازی در انیمیشن دانلد داک تا گویندگی به جای گربه آوازه خوان) از ویژگیهای کمنظیر مرحوم نوذری، اجراهای بدون تپق و لکنت او بود که اکنون در بین سایر گویندگان و مجریان، چنین تسلطی را به یاد نمیآورم. به عقیده من مسابقه هفته اتفاقی بینظیر در تلویزیون آن سالها بود: - اجرای فوقالعاده مرحوم نوذری و سؤال از ۱۵ شرکتکننده که صرفاً به اطلاعات عمومی خود تکیه کرده و در صورت گفتن پاسخ صحیح، دیگری را به رقابت میطلبیدند. - جمله معروف "از کی بپرسم؟" مرحوم نوذری در کنار حاضر جوابیها و متلکهای به جایش و البته بعضی وقتها از کوره در رفتنش به خاطر خنگبازی شرکت کنندهها و کلکل کردن او با آنهایی که قصد حاضر جوابی به او را داشتند! مرحوم نوذری و اجرای مسابقه هفته ترکیب مسابقه هفته بسیار هوشمندانه طراحی و چیده شده بود: - اجرای استادانه مرحوم نوذری - تیتراژ و موسیقی جذاب - طراحی صحنه و نور حرفهای - و مخصوصاً قسمت پایانی هر مسابقه که با حضور سه نفر برتر در مرحله نهایی و با نمایش سکانسی از فیلمهای قدیمی و غالباً کلاسیک سینما و سؤالهای مربوط به آن شروع شده و سرنوشت برنده را معلوم میکرد. *** در برنامه رادیویی معروف آن سالها، مرحوم نوذری نقش کلیدی و بسیار مهمی داشت. در واقع او یکی از ارکان و عوامل جذابیت صبح جمعه با شما بود و چه حیف که مخاطب ایرانی سالهای سال از وجود او محروم شده بود! مرحوم نوذری مثل خیلی هنرمندان دیگر (اینجا) از سال ۵۷ به خاطر حرف و حدیثهای بدخواهان و قوانین نانوشته، ممنوعالکار شده و امکان حضور در برنامههای رادیویی و تلویزیونی را نداشت. مرحوم منوچهر نوذری در دهههای دورتر او از همان دوره پهلوی مخالفین زیادی داشت و احتمالاً حسادت یکی از آنها کافی بود تا انگ ساواکی بودن، او را از عرصه فعالیت دور کند. اتهامی که باعث دوری ۱۰ ساله مرحوم نوذری از رادیو و تلویزیون تا سال ۱۳۶۷ شد. *** ز حق توفیق خدمت خواستم، دل گفت پنهانی چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی* از سال ۱۳۶۷ به همت احمد شیشهگران و سعید توکل، زندهیاد منوچهر نوذری به صبح جمعه با شما آمد و حضور او باعث به اوج رسیدن برنامه و استقبال هنرمندان پر شمار دیگر از شرکت در این برنامه و همچنین شادی مضاعف شنوندهها شد. شاید برای نسل امروز، شوخیها و آیتمهای نمایشی آن دوران، جذابیت چندانی نداشته باشند؛ اما من معتقدم هر چیزی را باید در ظرف زمانی خاص خودش سنجید و در ظرف زمانی سالهای پایانی دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰، صبح جمعه با شما یکی از بهترینها بود. از راست: احمد شیشهگران، سعید توکل، منوچهر نوذری، ؟، علیرضا جاویدنیا در اعتقادات اسلامی باقیات الصالحات را به عنوان اثر خدمت عامالمنفعهای میدانند که پس از مرگ متوفی، خیرش به همه میرسد و البته نمونههای آن را احداث مدرسه و بیمارستان و ... میدانند. اما من معتقدم علاوه بر اینها، باقی گذاشتن خاطره خوب از بزرگترین باقیات الصالحات است. اینکه وقتی صدا و تصویر کسی را ببینند، به خیر و نیکی از او یاد کرده و برایش طلب رحمت کنند. پیش از این جناب Emiliano آیتمهای پر شماری از صبح جمعه با شما را در اختیارمان گذاشتهاند. شخصاً همه را روی حافظه فلش دانلود کرده و هنگام استفاده از اتومبیل گوش میکنم. نقشهای تیپیکال مرحوم نوذری در این برنامه، پر شمار و غالباً جذاب هستند؛ اما یکی از قسمتهایی که مورد علاقه من بوده و نشاندهنده تسلط بیچون و چرای جناب نوذری میباشد، اجرای انواع مسابقات در کنار سرکار خانم پریچهر بهروان است. + برای نمونه یکی از این مسابقهها را در اینجا بشنوید. + خواندن خاطرات کوتاه و کمتر بیان شده درمورد مرحوم نوذری به قلم محمد باقر رضایی مفید و جذاب خواهد بود. (اینجا) + پنج سال پیش مراد بیگ عزیز، ویژه برنامه چهل تیکه درمورد مرحوم نوذری را در صفحه آپارات خود بارگذاری کردهاند که لینک آن در کافه اینجاست. + علاقمندان تیپسازی مرحوم منوچهر نوذری میتوانند، چند انیمیشن دانلد داک را که جناب دون دیهگو دلاوگا زحمت تهیه نسخه دیجیتالشان را کشیدهاند، در اینجا ببینند. + و مطلبی که جناب شارینگهام به مناسبت دوازدهمین سالگرد درگذشت جناب نوذری تنظیم کردهاند. *** به هر حال شیفت بامدادی من در آن روزهای میانی آذر ۱۳۸۴ به پایان رسید و به خانه رفتم؛ اما ظاهراً زور آن سردبیر اخلاقمدار به مسئولان رده بالاتر نرسیده و تصاویر پر درد و رنج جناب منوچهر نوذری در بخشهای مختلف شامگاهی اخبار روی آنتن رفته بود. تصویر درد کشیدن مردی ۶۹ ساله که همیشه خوشپوش بود و بهترین توفیقش را نشاندن خنده بر لبان مردم میدانست. او چند روز بعد بدون آنکه دیگر لبخندی بزند، درگذشت. هنرمندی که به خاطر یک دهه گوشهنشینی اجباری، خوشقلبی، سادگی و اعتماد بیحد به دیگران، چهرهاش بسیار شکستهتر از سن واقعی به نظر میآمد و حتی چند ماهی پشت میلههای زندان رفت! هنرمند بینظیری که پس از رفتنش، هیچ کس نتوانست جای خالی او را پر کند... -------------------------------- * قسمتی از شعر "توفیق خدمت" سروده آقای علی ناظریان که مطلع شروع برنامه "صبح جمعه با شما" بود. مردی که همیشه نقش مکمل داشت... - رابرت - ۱۴۰۲/۹/۲۷ عصر ۰۵:۵۸ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: با درگذشت مرحوم رضا صفاییپور، سینمای ایران یکی از آخرین و معروفترین بازیگران نقش مکمل و البته شخصیت منفی در دهههای ۶۰ و ۷۰ را از دست داد.* مرحوم رضا صفاییپور (عکس برگرفته از مجله هنری-تصویری نودی) رضا صفاییپور که دوست داشت او را با نام هنری طوفان صدا بزنند، از نوجوانی وارد سینما شده بود و به خاطر فیزیک چهره، سابقه ورزشی و البته استعداد و علاقهاش به سرعت از صف سیاهی لشکرها** جدا شده و در نقشهای مکملِ منفی ایفای نقش کرد.
همان طور که در این پوسترها نیز مشخص است، نقشهای مکمل از اهمیت خاصی برخوردار هستند تا آنجا که تصویر شخصیت و نام بازیگر، معمولاً بر پوستر فیلم نقش میبندد. اما من معتقدم مرحوم رضا صفاییپور توانایی بسیار بیشتری در بازیگری داشت که نادیده گرفته شد. شاید تنها اثری که اندکی از توانایی او را به تصویر کشید، فیلم پرچمهای قلعه کاوه به کارگردانی محمد نوری+زاد، محصول سال ۱۳۸۶ باشد. اما اکران این اثر حکایت عجیبی دارد. فیلم که توسط حوزه هنری تهیه شده بود، به واسطه مقالههای انتقادیِ سیاسی- اجتماعی کارگردان آن (محمد نوری+زاد) برای همیشه به محاق رفت و حتی به صورت جدی در سینماهای پر تعداد حوزه هنری و سازمان تبلیغات اسلامی نیز به نمایش درنیامد! فیلم که در ژانر حماسی ساخته شده بود، از معدود آثار تاریخی و غیر آپارتمانی آن سالها بود که با وجود ضعف در ساختار و شخصیتپردازی، نکات مثبت زیادی نیز داشت. *** در اواخر سال ۱۳۸۶ و همزمان با برگزاری بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر، حواشی متعددی برای فیلم پرچمهای قلعه کاوه به وجود آمد. این فیلم برنده دو سیمرغ جشنواره به خاطر طراحی صحنه و لباس و نیز جلوههای ویژه شد؛ اما کارگردان فیلم و حتی پسرش به خاطر مقالات تند و تیز در چند نشریه، آماج حملات معترضین خارج از حیطه هنر و سینما قرار گرفتند. نتیجه حیرتانگیز بود! حذف فیلم از اکران در سینماهای دولتی و حتی سینماهای تهیهکننده فیلم یعنی حوزه هنری! خبر به زودی پخش شد. مسئولان وقت تلویزیون نیز مانند همسِلکان فکری خود عمل کردند. به خوبی در خاطر دارم که در اولین جلسه پس از این اتفاقات در اواخر بهمن ۱۳۸۶ و در جلسه تأمین برنامه خارجی سیما، بخشنامه ممنوعیت پخش این فیلم از تلویزیون ابلاغ شد! فیلمی که اتفاقاً رگههای پر رنگ مذهبی داشت و داستان کلی آن درمورد نسخهای خطی از قرآن کریم در چند دوره زمانی بود. تقریباً نیمی از این فیلم چند اپیزودی به داستان کاوه و پسرانش و دفاع آنها از قلعه در مقابل حمله مغولان اختصاص داشت. در واقع اصلیترین بازیگر فیلم از منظر طول زمان نقشآفرینی و سکانسهای حضور، مرحوم رضا صفاییپور در نقش کاوه دلاور و پهلوان بود. الحق که مرحوم صفاییپور از عهده نقش برآمده و گویندگی جناب ناصر نظامی نیز بر ابهت شخصیت کاوه افزوده بود. مرحوم رضا صفاییپور به نقش کاوه در فیلم پرچمهای قلعه کاوه، محصول سال ۱۳۸۶ اما مؤثرترین و مثبتترین نقش مرحوم صفاییپور به خاطر بایکوت سیاسی فیلم پرچمهای قلعه کاوه آن چنان که باید، دیده نشد و آن مرحوم نیز طی سالیان بعد، رفتهرفته به بیماری پارکینسون مبتلا شده و از حضور جدی در سینما کناره گرفت. شاید اگر کارگردانی دلسوز و خوشقریحه، نقش اول و حتی مثبت برای مرحوم صفاییپور (در سنین میانسالی) منظور میکرد، امروز از درگذشت مردی سخن میگفتم که مانند جمشید هاشمپور و فتحعلی اویسی، به غیر از نقشهای منفی، در نقشهای مثبت و اصلی هم درخشیده بود و هنرنماییهای بیشتری از او ماندگار میشد... ------------------------------------------------ * طی سالیان اخیر هنرمندان پر تعدادِ بزرگی که نقشهای منفی و البته مکمل را بازی میکردند، رخ در نقاب خاک کشیدند. عزیزانی که بیشتر به خاطر چهره و فیزیک بدن و گاه آشنایی با ورزشهای رزمی این نقشها را به عهده گرفته و متأسفانه توجه چندانی به آنها نشده است: نرسی گرگیا، جلال پیشواییان، محمد برسوزیان، ولیا... مؤمنی، حسین شهاب، اکبر قدمی، علی برجسته، فرهاد خان محمدی، منوچهر افسری... از نظر نگارنده، حتی درگذشتگانی چون کاظم افرندنیا، منوچهر حامدی و شهرام عبدلی که گاه نقشهای اصلیتر و متفاوتی را به عهده داشتند، در این دستهبندی قرار میگیرند. در این میان، شاید فتحعلی اویسی از معدود چهرههای نقش منفی بود که علاوه بر ایفای نقشهای ضد قهرمان اصلی (مثلاً در ناخدا خورشید) در دهههای آخر عمر و پس از فیلم مومیایی ۳، یکسره به بازی در آثار طنز پرداخت و از آنرو، چهره و منزلتی متفاوت نزد مخاطب پیدا کرد. این قضیه درمورد جناب هاشمپور نیز تا حدودی صادق است. ** بازیگران به اصطلاح سیاهی لشکر در همه دنیا نقش مهمی در پیشرفت سینما و تلویزیون دارند. در ایران بیشتر این عزیزان، عاشق سینهچاک سینما بوده و حتی تمام زندگی خود را صرف آن کردهاند؛ بدون آنکه به اندازه کافی قدر دیده و منزلت داشته باشند. اخبار بامدادی (قسمت اول) - رابرت - ۱۴۰۲/۱۱/۲۱ عصر ۰۹:۲۳ (۱۴۰۲/۱۱/۱۹ عصر ۰۳:۲۱)instrumental music نوشته شده: instrumental music در این پست چند موسیقی بیکلام را معرفی کرده که در برنامههای مختلف تلویزیون مورد استفاده قرار گرفتهاند. همانطور که ایشان اشاره کرده، مشخصاً موسیقی که لینک آن در خطوط بالا آمده است، بیشتر در قسمت هواشناسی بخش اخبار بامدادی شبکه یک سیما مورد استفاده قرار میگرفته است. یعنی آخرین آیتم این بخش که در انتهای خبر ساعت ۹ صبح روی آنتن میرفت... از سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۸۸ اخبار بامدادی شبکه یک سیما ترکیب خاصی داشت. یک نوبت خبر کوتاه ساعت ۶ صبح، دیگری ۷ صبح (اخبار ورزشی)، سپس ۸ صبح و در نهایت ۹ صبح پخش میشدند که آخری مفصلتر از سه نوبت قبلی بود. مجموع این ۴ نوبت خبری، بخش اخبار بامدادی حساب میشدند که یک حقالزحمه برای عوامل آن (سردبیر، چهار دبیر خبر، دو گوینده (یک نفر گوینده خبر ورزشی ساعت ۷ بامداد از تحریریه ورزشی) تایپیست و مسئول اتوکیو، کارگردان، صدابردار، دو تصویربردار، دو تهیه کننده، دو تدوینگر + عوامل فنی) در نظر گرفته میشد.* آن زمان که سیستم و دستگاههای تدوین خطی بودند،** معمولاً رفقای خوشذوق موسیقیها و افکتهای صوتی زیبا و خوشریتم را روی نوارهای بتاکم کپی کرده و هنگام مونتاژ گزارش و یا موسیقی-تصویرهای مختلف (اعم از راهپیمایی تا همین هواشناسی) از آنها استفاده میکردند. موسیقی مورد نظر در پست instrumental music از زمره همین موسیقیها بود که اول بار توسط دوست خوشذوقی که در ساخت وله و آنونس حرف اول را میزد، انتخاب شد. دلیل استفاده همکاران تدوین از این موسیقیها که غالباً توسط یانی، کلایدرمن، ونجلیس، میشل ژار و ...*** ساخته شده و یا انواع ملودیهای بیکلام (مخصوصاً اسپانیایی) را شامل میشدند، ایجاد تنفس برای بیننده و دور کردن او از فضای سنگین خبر بود. اگر به خاطر داشته باشید دهههای پیش، موسیقیهای زیاد و خوشآوا و همچنین موسیقی-تصویرهای پر احساس در فاصله بخشهای مختلف خبری پخش میشدند که امروزه هیچ خبری از آن رویه نیست! انصافاً بیشتر سردبیرهای آن دوران هم به ذوق هنری بچهها احترام گذاشته و اجازه پخش این نوع آیتمها را میدادند. مخصوصاً در آیتم هواشناسی دست همکاران باز بود و همه روزه بچههایی که دل و دماغ بیشتری داشتند، تصاویر روز و خام زیبا (معمولاً مناظر طبیعت) را از خبرگزاریهای خارجی و اخبار شهرستانها گرفته و با سلیقه مونتاژ میکردند. شخصاً غیر از مناظر طبیعت و صدها موسیقی-تصویر مختلف که در دوران فعالیت در پخش اخبار سیما تدوین کردهام، چهار آیتم را که با موسیقی فوقالذکر آماده کردم بسیار بیشتر دوست داشته و دارم. این آیتمها خبری (News) بودند که باکس پخش نداشته و من آنها را با هماهنگی سردبیر و بر اساس داستانی که در ذهنم برای تصاویر میساختم، آماده میکردم و فقط یک زیرنویس، شرحِ ماوقع را برای بیننده توضیح میداد. وجه مشترک هر چهار آیتم، حالت دراماتیک فراوان و غیرقابل توصیفی بود که تحت تأثیر موسیقی پیدا شده و حتی اشک بیننده جاری میشد: اول: کوهنوردی که در ارتفاعات اسپانیا دچار حادثه شد و یک هلیکوپتر برای نجات او اقدام کرد. فرد امدادگر، در همان حال که هلیکوپتر در آسمان بود به زحمت از طنابی که دور کمرش بود، آویزان شده و کوهنورد مصدوم را روی برانکارد مخصوص گذاشت و با دقت آتلبندی کرد. هلیکوپتر اوج گرفت که ناگهان طناب رها شد و مصدوم و امدادگر به اتفاق و با شدت به پایین سقوط کرده و بدن و سر و صورتشان به شکل وحشتناکی به صخره ها برخورد میکرد تا آنجا که هر دو بدن، بدون کوچکترین حرکتی در یک سراشیبی متوقف شدند.**** دوم: دختر بچه دو-سه ساله روستایی که در یکی از کشورهای اروپای شرقی (فکر میکنم لهستان) به درون یک چاه با دهانه بسیار تنگ سقوط کرده بود و پدرش و اهالی روستا دور چاه جمع شده و بیتاب بودند. هیچ انسان بالغی نمیتوانست وارد دهانه تنگ چاه شود. اهالی بیکار ننشسته و با دست خالی و بیل شروع به برداشتن خاکهای نرم اطراف دهانه کردند. بعد هم یک بیل مکانیکی با فاصله نسبی شروع به برداشت خاکهای سطحی کرد تا مقدمات نجات فراهم شود. (بیلهای مکانیکی امکان نزدیک شدن زیاد به چاه را نداشتند؛ زیرا زمین سست بود و احتمال فرونشست زمین بسیار زیاد) در همین احوال دخترک ژیمیناست چهارده-پانزده سالهای که بدن لاغر و نحیفی داشت، داوطلب ورود به چاه شد! طناب محکمی را به کمرش بستند. چند نفر از مردان طناب را گرفته و با دقت و احتیاط دختر را به درون چاه فرستادند. دخترک ژیمیناست با سر و به صورت وارونه و البته در حالیکه بدنش را مثل چوب خشک کرده و به حالت کاملاً عمودی درآورده بود، وارد چاه شد... لحظات دلهرهآوری برای حاضران سپری میشد... پس از لحظاتی نفسگیر، به ترتیب پا، کمر، سر و در انتها دستان دخترک ژیمیناست از چاه بیرون آمدند که با احتیاط و زحمت دختر بچه کوچک را گرفته بود. اطرافیان هر دو دختر را گرفتند و غرق بوسه کردند... سوم: (این تصاویر توسط هلیکوپتر امداد آمریکایی و از بالا گرفته شده بودند.) پس از ماهها خشکسالی در صحرای مرکزی آفریقا، باران فراوان باریده و متعاقب آن سیلی ویرانگر جاری شده بود. خانههای سست و گِلی بومیان تخریب شده و تا شعاع کیلومترها هیچ جنبندهای دیده نمیشد. ابعاد سیل خیلی وحشتناک بود و کشورهای متعددی برای ارائه کمکهای بین المللی آمده بودند. در این احوال، خلبان متوجه یک زن روی شاخههای بالایی یک درخت عظیمالجثه میشود. هلیکوپتر به درخت نزدیک شده و یک امدادگر به یاری زن میشتابد. به زودی معلوم میشود، زن جوان باردار و پا به ماه است و از بد حادثه درد زایمان امانش را بریده است! دختر بینوا از ترس جان، خود را بالای درخت رسانده و مدت زیادی روی شاخهها مانده بود! خلاصه با زحمت فراوان زن جوان را به هلیکوپتر منتقل میکنند. (از اینجا به بعد تصاویر روی زمین گرفته شده بودند) زن جوان، نوزاد تازه به دنیا آمدهاش را در آغوش گرفته و امدادگران در حال انتقال او به یک محل امن هستند. زن جوان در همان هلیکوپتر و با کمک امدادگران وضع حمل کرده بود! سه موسیقی-تصویر بالا را برای انتهای نوبت خبری ساعت ۹ صبح تدوین کرده بودم؛ اما آیتم زیر را با استفاده از همین موسیقی و برای گفتگوی ویژه خبری ساعت ۲۲:۳۰ شبکه دو آماده کردم که پخش آن بازخوردهای متفاوت داشت. بعضی آن را بسیار پسندیدند و عدهای دیگر (مخصوصاً سردبیر وقت آن بخش خبری) نسبت به آن موضع گرفتند: چهارم: جوانی دچار مرگ مغزی شده و خانوادهاش به اهدای اعضای او رضایت داده بودند. آن روزگار بحث اهدای عضو تازه مطرح شده و تبلیغات زیادی صورت میگرفت. دوربین با خانوده پسر جوان همراه شده و از آخرین وداع آنها با جگر گوشهشان فیلم گرفته بود. سردبیر اصرار داشت که چند تصویر از این خداحافظی را در خبر بگنجاند. من همین موسیقی را روی تصاویر Slow Motion تدوین کرده و آخرین وداع پدر، مادر و سایر بستگان را به صورت داستانوار و از لحظه ورود برانکارد پسر جوان تا خروج از کادر مرتب کردم. نتیجه بسیار دراماتیک و پر احساس بود. عوامل رژی هنگام پخش تصاویر به گریه افتاده و تحت تأثیر قرار گرفته بودند؛ اما سردبیر با داد و فریاد به باکس تدوین آمد و نوع آیتم را با روح خبر متضاد دانست. او معتقد بود، این تصاویر بیشتر ضد تبلیغ بر علیه اهدای عضو بودهاند... اکنون که سالها از آن شب میگذرد، فکر میکنم حق با سردبیر بوده است؛ اما به هر حال حس و حال من در آن لحظه به گونهای بود که نمیتوانستم طور دیگری به این وداع نگاه کنم و موسیقی- تصویر بسازم. اما تدوین این نوع آیتمها، علاوه بر سرعت عمل بالا و قدرت تصمیمگیری سریع و در لحظه برای انتخاب نماها به تحمل فشار و استرس هم نیاز داشت؛ زیرا تدوینگر ناچار بود در فرصت محدود (حداکثر ۲۰ دقیقه) منابع تصویری و صوتیاش را آماده کرده، داستان دراماتیکش را در ذهن بسازد و نهایتاً بدون فرصت اشتباه به صورت خطی مونتاژ کند. با تمام این اوصاف لذتی که در تدوین این نوع آیتمها وجود داشت، به مراتب بیشتر از مونتاژ خبرهای سیاسی بود! مطلب instrumental music خاطرات گذشته را برایم زنده کرد. من هم تمام اینها را نوشتم تا بگویم در سالهای اخیر نه تنها ظاهر استودیوها و سر و شکل بخشهای خبری تغییر پیدا کرده؛ بلکه نوع نگاه به چیدن آیتمها نیز به کل عوض شده و ذات خبرها به شدت خشنتر و آزاردهندهتر از قبل شده است. در پایان لینک دو قطعه دیگر را که معمولاً از آنها نیز به عنوان صدای زمینه استفاده میکردم، تقدیم میکنم: ------------------------------------------- * هیچ کدام از همکاران مایل به حضور در این شیفت نبودند که انشاء الله علت آن را در پست بعدی بیان خواهم کرد. ** درمورد سیستم خطی و دستگاههای آن دوران در این پست مفصل توضیح دادهام. *** نحوه نگرش مسئولان ارشد صدا و سیما به آهنگسازان و در کل هنرمندان در طول ادوار مختلف جالب توجه است. اگر عمری بود، در یک پست مجزا خاطرهای را تقدیم خواهم کرد. **** سالها طول کشید تا با مشاهده یک مستند درمورد این حادثه، فهمیدم خوشبختانه هر دو نفر زنده مانده و با وجود جراحتهای جدی، سلامت خود را بازیافتند.
RE: اخبار بامدادی (قسمت اول) - mr.anderson - ۱۴۰۲/۱۱/۲۳ صبح ۰۹:۲۰ چقدر لذت داره با شمایی که به خاطرات دورانی از زندگیمون به این صورت رنگ و لعاب می دادید در ارتباط مستقیم هستیم. گستردگی و تاثیر کار شما و امثال شما بر جامعه ایران و ایرانی به جهت افزایش زیبایی شناسی و زیبایی دوستی ما اهمیت خیلی زیادی داشته و دارد. اگرچه مستقیم این مسائل دیده نمی شود ولی در پس زمینه ذهن هر بیننده و شنونده ای قرار می گیرد و تاثیر خود را می گذارد. ممنون
RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ عصر ۱۰:۳۵ همینطوره. به آن سالها که نگاه می کنیم چه برنامه های جذابی پخش می شد. و از آن افراد که نگاه زیباشناسی داشتند و کاربلد بودند رسیدیم به کلیپ زیر: https://www.entekhab.ir/003CnN فکر می کنم بحث چگونگی ساخت سریال میوه ممنوعه هم جالب باشد اگر جناب رابرت در فرصت مناسب به آن بپردازند. آن زمان هانیه توسلی کم کشته و مرده نداشت ! میوه ممنوعه - رابرت - ۱۴۰۲/۱۱/۲۶ عصر ۰۲:۰۵ (۱۴۰۲/۱۱/۲۵ عصر ۱۰:۳۵)سروان رنو نوشته شده: بسیار جالب است که آقای احسان عبدیپور که صحبتهایش در لینک بالا آمده و خانم هانیه توسلی، هر دو کارشان را از مراکز استانی صدا و سیما شروع کردند. جناب احسان عبدیپور نویسندگی و کارگردانی جدیاش را با فیلم تلویزیونی افسانه ۹۸ (مرکز بوشهر، ۱۳۸۹) آغاز کرد و در ادامه فیلمهای تلویزیونی همسنگار، توریست و تنهای تنهای تنها را ساخت که آخری روی پرده سینماها نیز رفت و با استقبال خوب تماشاچیان مواجه شد. او بعدها در زمینه سریالسازی و اجرا نیز فعالیت داشت و دارد. خانم هانیه توسلی نیز در اولین فعالیتهای تصویریاش در یک فیلم تلویزیونی تولید مرکز همدان جلوی دوربین رفت. (این اثر قبل از فیلم کوتاه روی جاده نمناک (به کارگردانی مهدی کرمپور در سال ۱۳۷۹) ساخته شده و جالب اینکه اسمی از آن در فضای مجازی نیست!* به هر حال تلویزیونِ آن سالها نقش مهمی در معرفی بیشتر چهرههای جوان و خوشآتیه به مخاطبان داشت. خانم توسلی پیش از حضور در نقش به یاد ماندنیاش در سینمایی شبهای روشن (به کارگردانی فرزاد مؤتمن به سال ۱۳۸۱) در سریال غریبه (به کارگردانی جواد اردکانی، سال ۱۳۷۹) بازی کرده و پس از آن نیز حداقل در دو نقش مهم و به یاد ماندنی تلویزیونی حضور داشته است: وفا (به کارگردانی محمد حسین لطیفی، سال ۱۳۸۴) و میوه ممنوعه (به کارگردانی حسن فتحی، سال ۱۳۸۶) *** اما دلیل توفیق نسبی تلویزیون در آن سالها، حضور کارشناسان و متخصصان کار بلدی بود که در انواع کار گروهها، اتاقهای فکر و شوراهای تخصصی حضور داشته و بر مراحل سه گانه پیشتولید، تولید و پس از تولید تأثیر میگذاشتند. اما همانطور که بارها گفتهام، اکنون سیاستزدگی تمام ارکان سازمان صدا و سیما و صد البته وزارت ارشاد را فرا گرفته و نتیجه آن سقوط کیفیت هنری، ساختاری و محتوایی آثار رادیویی، تلویزیونی، سینمایی و حتی تئاتر و موسیقی است! اکنون آثار نمایشی، برنامههای ترکیبی، مستندها و حتی بخشهای خبری بیش از پیش تأثیر گرفته از سیاست و سلیقه مدیران هستند و همین رویه، موجب روگردانی طیف وسیعی از مخاطبان رسانهها شده است. به عنوان نمونه همین سریال میوه ممنوعه نتیجه یک کار گروهی هوشمندانه و فکر شده است. تیم اسماعیل عفیفه (تهیه کننده) و مهدی فتحی (کارگردان) پیش از این بارها در کنار هم آثاری ماندگار تولید کرده بودند و حضور دوبارهشان مبدأ تولید اثر جذاب دیگری شد. طرح اولیه با استقبال، وسواس و سختگیری شورای نمایشی شبکه دو مصوب و مراحل تولید آغاز شد. سازندگان از همان ابتدا با تفکر و خرد جمعی پیش رفتند... از عنوان اثر (میوه ممنوعه) که اشارهای به موضوع اسطورهای** شجره یا درخت ممنوعه در ادیان ابراهیمی است و البته نیمنگاهی هم به داستان شیخ صنعا دارد تا شعر تیتراژ که توسط زندهیاد افشین یداللهی نازنین سروده شد و پر از مضامین لطیف و زیباست. (نابغهای که متأسفانه بسیار زود رخ در نقاب خاک کشید و واقعاً جای خالیاش مشهود است.) موسیقی تیتراژ پایانی با صدای "احسان خواجه امیری" و شعر زندهیاد "افشین یداللهی" را از اینجا بشنوید سریال میوه ممنوعه از حضور عوامل حرفهای و کار بلد در همه زمینهها بهره برد و به موفقیت رسید؛ اما از نظر من مخصوصاً دو عامل بر این اقبال، تأثیر بیشتری داشتند: ۱) متن و فیلمنامه جذاب، اصولی و استاندارد که توسط آقایان علیرضا کاظمیپور و علیرضا نادری نوشته شد. البته در خلال نگارش، جلسات مشترکی بین دو نویسنده و آقایان عفیفه و فتحی برگزار میشده که در تکوین متن تأثیرگذار بوده است. این سریال از معدود آثاری است که کار نگارش سیناپس و دیالوگ به صورت تقریباً تفکیک شده انجام شده است. بسط داستان و موقعیتها عمدتاً توسط جناب کاظمیپور انجام شده و دیالوگها نیز توسط آقای نادری نوشته شدهاند. ۲) انتخاب بازیگران و ترکیب آنها و نهایتاً هنرمندی یکیک بازیگران در نقشهای خود با تمام این اوصاف، ذکر یک نکته ضروری است. همه چیز تا قسمت آخر خوب و خوشریتم پیش رفت؛ اما در قسمت آخر طبق معمول و رویه جاری مدیران رده بالای سازمان، اصرار بر گرفتن نتیجه اخلاقی و عیان، کار دست سریال داد و همه چیز شعاری و کلیشهای به پایان رسید. آفتی که تقریباً در همه آثار تولیدی سالهای اخیر موضوعیت داشته و به شالوده کار و مخصوصاً پایان بندیها ضربه زده و میزند... --------------------------------------- * متأسفانه به دلیل گذشت بیش از دو دهه، نام این فیلم تلویزیونی را به خاطر نمیآورم. ** "اسطوره" و "اسطوره شناسی" از بحثهای جذاب علمی هستند که متأسفانه با کاربرد عامیانه آنها کاملاً متفاوتند. استاد "ژاله آموزگار" از بهترین مؤلفان کتاب و مقاله در این زمینه است. اخبار بامدادی (قسمت دوم) - رابرت - ۱۴۰۲/۱۲/۱ عصر ۰۱:۰۷ (۱۴۰۰/۹/۸ صبح ۰۱:۲۶)رابرت نوشته شده: (۱۴۰۲/۱۱/۲۱ عصر ۰۹:۲۳)رابرت نوشته شده: بخش اخبار بامدادی در روزهای شنبه تا پنجشنبه غیرتعطیل روی آنتن میرفت. با وجودی که بالاترین حقالزحمه را در بین بخشهای خبری داشت، هیچ کدام از همکاران واحد تدوین به دو دلیل رغبتی برای حضور در این شیفت نداشتند:* اول اینکه برای حضور در این شیفت، میبایست از ساعت ۵ بامداد در ساختمان پخش حاضر میشدیم. (اصطلاحاً: ۵ در اداره) دوم اینکه در واقع باید چهار بخش خبری با فاصله کم را پوشش میدادیم. به خاطر همین، معمولاً قرعه اجباری به نام کسانی میافتاد که سابقه کمتری در واحد داشتند و همچنین حقالزحمهای بودند. من هم از مهر ۱۳۷۸ و به محض ورود به مجموعه پخش اخبار سیما با توفیق اجباری در شیفت بامدادی قرار گرفتم! زیرا هنوز پایاننامهام را ارائه نکرده و در واقع دانشجو بودم. (قبلاً یکی از خاطرات خود در این بخش خبری را اینجا آوردهام.) اما حضور در اداره رأس ساعت ۵ به زبان ساده میآید. فرض کنید سالها (یک روز در میان) شب قبل از شیفت را با استرس و نگرانی بخوابید؛ از لذت مهمانیهای شبانه و بدون دغدغه محروم بمانید؛ کابوس جا ماندن از شیفت را داشته باشید و ... مخصوصاً اینکه من به تازگی ازدواج کرده و خانهای اجاره نموده بودم. قاعدتاً از سرویس ترابری پخش اخبار که تاکسیهای استیجاری بودند، استفاده کرده و البته هر بار راننده متفاوتی وظیفه رساندن همکاران را به عهده داشت. چه بسا در هر نوبت، حضور کارکنانِ شیفتی متفاوت و رانندههای مختلف باعث میشد، دامنه آمدن سرویس به درِ منزل برای بردن فرد بسیار متفاوت باشد. یعنی یک بار "منِ نوعی" مسافر اول بودم و راننده (مثلاً) ساعت ۴ به در منزل مراجعه میکرد و روز دیگر مسافر آخر و راننده (مثلاً) ساعت ۴:۵۰ و با تأخیر میآمد و "منِ نوعی" باید با استرس و یک لنگه پا منتظر میماندم. یادم هست همان روزهای اول که خانه را اجاره کرده بودم، راننده تازه کاری که نشانیها را نمیدانست، ساعت ۳:۴۵ به اشتباه زنگ واحد صاحبخانه را به صدا درآورد! همسر صاحبخانه هم ناراحتی قلبی داشت و خلاصه نزدیک بود همان ماه اول ما را جواب کند! (دزد هم این ساعت سر کار نمیرود!) مجموعه تحریریه (دبیران خبر و سردبیر) معمولاً ثابت بوده و بخش اخبار بامدادی، شیفت اصلی آنها حساب شده و اگر کار دیگری در سازمان نداشتند، به خانه میرفتند؛ اما کارکنان تولیدی و فنی (کارگردان، صدابردار، تدوینگر، تصویربردار، منشی صحنه و ...) بسته به شیفتبندی مسئول واحدشان تا زمانهای متفاوت در اداره میماندند. من هم یک روز در میان از ساعت ۵ در اداره حاضر میشدم و آخرین شیفت محول شده به من خبر ۲۴ شبکه تهران بود.** سرویس بازگشت نیز حدود ۰۰:۴۵ دقیقه بامداد از مبدأ صدا و سیما حرکت میکرد. در واقع حدود ساعت ۴ بامداد از خانه بیرون میزدم و تا سوار سرویس بازگشت شده و به نسبت دوری و نزدیکی مسیر همکاران مسافر دیگر به خانه برسم، ۱:۳۰ بامداد فردا بود! *** در اینجا بیمناسبت نیست تا توضیحی درمورد مجموعه پخش اخبار در آن سالها بدهم. در دهه ۷۰، تحریریه تمام بخشهای خبری صدا و سیما که روی آنتن شبکههای رادیو، تلویزیون و حتی جام جمهای ۱،۲،۳ (اروپا، آمریکا و آسیا) میرفتند، در طبقه چهارم ساختمان شیشهای و مجموعه پخش اخبار بود. (یعنی به غیر از شبکه خبر که از بدو تأسیس در ساختمان جداگانهای قرار داشت، سایر بخشهای خبری رادیو و تلویزیون در این مجموعه تهیه و تنظیم میشدند.)
ساختمان شیشهای یا مرکزی صدا و سیما از اوایل دهه ۸۰ تحریریههای پخش اخبار صدا از سیما جدا شده و به طبقه سوم ساختمان شیشهای منتقل شدند. در اواسط دهه ۸۰ نیز، مجموعه اخبار جام جم و کارکنان آن از پخش اخبار شبکههای سراسری منفک شده و به طبقه اول ساختمان شیشهای نقل مکان کردند. معمولاً گویندگان خبر بر سر میز تحریریه نشسته و خبرها را مرور میکردند تا بدون اشکال و به اصطلاح بیتپق بخوانند. هر شبکه گویندگان خاص و در واقع موظف خود را داشت و امکان جابجایی گویندگان خبر یک شبکه به شبکه دیگر به راحتی میسر نبود. اما ترتیب پخش اخبار شبکهها و نام گویندگان هر نوبت در آن سالها (دهه ۷۰ تا میانههای دهه ۸۰) به شرح زیر بود: آقایان محمد رضا حیاتی، فؤاد بابان و خانمها سولماز اصغری، فریده فرخنژاد، ایمان ساکی، مریم صلحی و زندهیادها قاسم افشار و ایران شاقول گوینده بخشهای خبری شبکه یک سیما، یعنی بخش اخبار بامدادی، نیمروزی (ساعت ۱۴)، شبانگاهی ۱۹ و بخش مشروح ۲۱ بودند. البته مرحوم قاسم افشار هیچ گاه رابطه شغلی رسمی با سازمان صدا و سیما نداشت و در این سالها، فقط اجرای بخش خبری مشروح ۲۱ را به عهده داشت.
از راست آقایان: فؤاد بابان، مرحوم قاسم افشار، حسن سلطانی، ناصر مستور کاشانی و محمد رضا حیاتی. به گفته جناب آقای سعید فانیان (مدیر کل وقت پخش اخبار و واحد مرکزی) این عکس در سال ۱۳۷۱ گرفته شده است. (منبع: سایت آقای فانیان) اخبار شهرستان و استان که از دهه ۶۰ تا پایان دهه ۷۰ و ساعت ۱۶:۴۰ و ۱۶:۴۵ پشت سر هم پخش میشدند و گوینده اصلی آنها در سالهای پایانی، زندهیاد ناصر خویشتندار بود. آقایان حسن سلطانی، مرتضی حیدری و امیر حسن راسخ و خانمها مهناز شیرازی و مریم مردفر گویندگان اصلی بخش خبری ۲۲:۳۰ شبکه دو بودند. آقای رضا حسینزاده سالها گوینده اخبار علمی-فرهنگی ۱۹:۳۰ شبکه دو بود که بعدها به شبکه یک منتقل شد.*** اخبار ناشنوایان فقط پنجشنبهها از شبکه دو پخش میشد و آن زمان دو آقای میانسال -که اکنون نامشان را در خاطر ندارم- آن را اجرا میکردند. در ضمن تنها خبر غیر زنده بود که صبح ضبط شده و بعد از ظهر پخش میشد. خانمها مهناز شیرازی، مینا فناییپور و آقای کیوان تاجالدینی گویندگان اصلی خبر ۲۰ شبکه چهار بودند. خانمها جودی نورمحمدی و آنا پاد و آقای ؟ گویندگان اصلی اخبار انگلیسی ساعت ۲۳ شبکه چهار بودند. خانم فریده فرخنژاد و مهری ماهوتی در کنار بعضی دوستان دیگر گوینده بخشهای خبری ۱۸:۳۰ و ۲۴ شبکه تهران را اجرا میکردند. علیرضا دهقان، محمود معصومی، مازیار ناظمی و حسین ذکایی گویندگان اصلی تحریریه ورزشی بودند. در میانههای دهه ۸۰، بخش خبری آن سوی خبرها به شبکه یک، ۲۰:۳۰ به شبکه دو و خبر ۲۲ به شبکه سه اضافه شدند که هر سه از گویندگان جوان استفاده میکردند. (آن سوی خبرها به شدت حالت تبلیغی برای جناحی خاص داشت و بعد از دو سال تعطیل شد.) *** اما برگردیم به بخش اخبار بامدادی... بیشترین گویندگانی که این بخش خبری را اجرا میکردند، زندهیاد خانم ایران شاقول و جناب فؤاد بابان بودند؛ هر دو بسیار مؤدب و خوشبرخورد. جناب بابان از گویندههای بسیار خوشاخلاق، خوشرو و مردمدار مجموعه بود و امیدوارم سلامت و دلخوش باشد. خانم شاقول هم بسیار منظم، موقر، اهل مطالعه، علاقمند به ادبیات و مسلط به خوانش متن خبر بود و مخصوصاً به پیادهروی صبحگاهی مداومت داشت. ایشان از ابتدا فقط و فقط در شیفتهای موظف حاضر میشد. به همین خاطر به مجرد بازنشستگی سازمان را ترک کرد و یا مسئولان اینطور خواستند. (دقیقاً در جریان نیستم.) به هر حال گویندگان نیز مانند سایر عوامل تولیدی و فنی چندان تمایلی به حضور در بخش اخبار بامدادی نداشتند؛ اما همان طور که گفته شد غیر از مرحوم قاسم افشار، باقی گویندگان موظفِ شبکه یک به نوبت در شیفت حاضر میشدند و البته با توجه به حضور حداقل ۶ نفر از آنها در آن دوره زمانی هر ماه تقریباً ۴ شیفت بامدادی به هر یک میرسید. بدیهی است فشار روی عوامل تولیدی دیگر و مخصوصاً تدوینگران بسیار بیشتر بود؛ زیرا در هر شیفت ۲ تدوینگر حضور داشتند که به صورت روزهای زوج و فرد حاضر شده و با احتساب تعطیلات، هر کدام از این چهار نفر، حدود ۱۳ شیفت بامدادی داشتند! یعنی تقریباً خواب و خوراک نیمی از ماه این چهار نفر حرام می شد! * در این پست که به دنبال مطلب پیشین (موسیقی هواشناسی بخش اخبار بامدادی) نوشتم، ناخودآگاه بیشتر از زنده یاد خانم ایران شاقول گفتم. با وجودی که این مطالب سه روز پیش آماده بود، صبر کردم تا روز اول اسفند که مصادف با هفتمین سالروز درگذشت ایشان است، منتشر شود. روحش شاد... نمونههایی از اجرای زنده یاد خانم ایران شاقول اگر فرصت بود در پستهای بعد خاطراتی از سایر بزرگواران خواهم گفت... -------------------------------------------- * حقالزحمه این شیفت ۴ ساعته (۵ بامداد تا ۹ صبح)، در سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۱ که من تدوینگر آن بودم، ۵۵۰۰ تومان بود! ** اکنون تمام بخشهای خبری و ساعت پخش آنها به کل تغییر کردهاند. *** گاه علاوه بر گویندگان، حتی بعضی بخشهای خبری نیز از شبکهای به شبکه دیگر منتقل میشدند. مثلاً اخبار انگلیسی ابتدا (در دهه ۶۰ تا میانههای ۷۰) از شبکه دو پخش میشد و سپس به شبکه ۴ منتقل شد و اکنون سالهاست که تعطیل شده است. درمورد گویندگان نیز جابجاییها فراوان بوده است: مثلا خانم "فرخنژاد" در دهه ۶۰ از مرکز هرمزگان به تهران آمد. جناب "بابان" و زندهیاد خانم "شاقول" در اوایل دهه ۶۰ از مرکز آذربایجان غربی به تهران آمدند. خانم "اصغری" در دهه ۶۰ گویندگی اخبار علمی-فرهنگی را به عهده داشت. جناب "سلطانی" نیز در دهه ۶۰ گوینده اخبار شبکه یک بود و در دهه ۷۰، خبر ۲۲:۳۰ شبکه دو را اجرا میکرد. ایشان اندکی بعد و پس از بازنشستگی از معاونت سیاسی جدا شده و سالهاست که برنامههای گروه معارف شبکه یک (مانند ویژه برنامههای سحرهای ماه رمضان) را اجرا میکند. زندهیاد "ناصر خویشتندار" در اواسط دهه ۶۰ در بخش خبر سراسری ۲۱ شبکه یک گویندگی میکرد و نمونههای متعدد دیگر... همین طور در دهه ۶۰ که تلویزیون ایران فقط دو شبکه و چند بخش خبری محدود داشت، بیشتر گویندگان شبکه یک (از جمله زندهیاد "قاسم افشار") خبرهای رادیو را نیز میخواندند. |