[-]
جعبه پيام
» <اکتورز> مجیدی ، کیا رستمی ، پوراحمد و ... نقش بچەها در فیلمهایشان بسیار پررنگ بودە و این بیشتر بە دلیل دور زدن سانسور بودە
» <اکتورز> همەی وجودم درد گرفت
» <اکتورز> ویدیوای از صحبتهای جیم جارموش در مورد کیارستمی دیدم و نظر ایشان این بود کە کیارستمی برای دور زدن سانسور از کودکان در فیلمهایش بهرە میگرفتە
» <سروان رنو> تلگرام یا فروم ؟ مساله این است ! ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...4#pid45464
» <Dude> سلامت باشید. شده که ازعزیزانی با هم، کمی قدیمی تر از اینها را دیده بودیم، جز خودم همه دردیار باقی اند. خوشحالم هنوز هستند که از آن فیلمها خاطره دارند، با آرزوی سلامتی
» <دون دیه‌گو دلاوگا> سلام و سپاس فراوان "Dude" گرامی. آقا ممنون برای "Orions belte". با معرفی شما، خودم هم خاطره محوی از آن سراغ گرفتم
» <دون دیه‌گو دلاوگا> پاینده باشید "رابرت" گرامی. سپاس از لطف و پُست‌های ارزشمندتان
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 3 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
" کافه کلاسیک " ، داستان .
نویسنده پیام
اکتورز آفلاین
مشتری همیشگی
***

ارسال ها: 382
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۴/۲۱
اعتبار: 38


تشکرها : 2378
( 3940 تشکر در 190 ارسال )
شماره ارسال: #2
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان .

دم غروب بود و باران کماکان باشدت و بی وقفه میبارید .
داخل کافه شلوقتر شده بود . ‌
کاپیتان اسکای ٬ اکتورز و خانم لمپرت دورمیزی نشسته بودند واسکای درمورد اینکه از قبل با ‌آکتورز هماهنگ کرده بودند چطور به کافه بیایند صحبت میکرد .
اسکای : ما برای هر کار و پروژه ای استراتژی خاص خودمان را داریم .
‌آکتورز همیشه عادت دارد قبل از همه سر قرار ها حاضرشود و کاملآ مکان را زیر نظر بگیرد تا اگرمتوجه توطئه ای از سوی سروان رنو وعواملش شد هماهنگی های لازم را انجام بدهد.
آکتورز : من از پنجرهء عقبی کاپیتان را دیدم و وقتی آن جوان وارد کافه شد لازم ندانستم وارد عمل شوم ، زیرا ساعتهاست که ورود و خروجهای کافه را زیرنظر دارم و حضور جناب مدیر دال بر امن بودن ساختمان دارد ، اگرچه خود ایشان مضطرب به نظر میرسید.
لمپرت : گویا ایشان قرار مهمی داشتند اما گفته اند تا شب و همزمان با ورود سایر مهمان ها بازخواهند گشت.
در همان لحظه دو مرد ، یکی بلندقد وجوانتر ودیگری مسن و جاافتاده تر وارد کافه شدند که به نظر چهره های آشنایی می آمدند.
اسکای از صندلیش بلند شد و به استقبال آن دو رفت .
اسکای : جنابان منصور و بروبیکر گرامی ، خوش آمدید.
بروبیکر( با صدای بلند ) : کاپیــــــــــــــــــــــــتان !
همه به احترام ورود آن دو بلند شدند ، آکتورز خود را معرفی کرد و با منصور و بروبیکر دست داد .
خانم لمپرت که گویا از قبل آن دو را میشناخت رو به بروبیکر گفت : چه خبر از چین و ماچین ؟ اخیرآ سفر به آن دیار نداشته اید ، تا اجناس بازرگانی وارد بازار کشور کنید ؟
بروبیکر درحال خندیدن پاسخ داد : اگر منصورخان واممان راصادر کنند به امید خدا تا قبل از سال نو میلادی سفری خواهم داشت .
منصور به آرامی و با متانت گفت : شما بدهی وام قبل را بپردازید تا بانک با وام جدید موافقت کند . راستی آکتورز، انتظار نداشتم این همه راه را برای یک مهمانی به پیمایید !
آکتورز : زیارت دوستانی نادیده وحضور در مجلس بزرگان هر راهی را حتی اگر به " رم " باشد کوتاه میکنند ، استاد . حالمان به این حضور و وصال شما جای آمد ، حال فقط شوق نوشیدن دارم .
در ایستگاه راه آهن ریک مدت زیادی را منتظر آمدن لیزا بود و زیرباران حسابی خیس شده بود که ناگاه از دور و در ژرف مه و دود قطارخانم جوان و زیبایی پدیدار شد که به سمت او می آمد .
ریک در تشخیص چهرهء او در پس آن همه دود و مه ناکام مانده بود تا اینکه آن زن نزدیکتر آمد و این تنها مدل لباس و کت او و شباهت آنها به لباسهایی که صبح لیزا در کافه به تن داشت بود که ریک را فریب داده بود . 
زن جوان به طرف ریک آمد .
زن : شما آقای ریچارد هستید ؟
ریک : بله مادمازل ، شما !
زن : از طرف خانم لازلو پیغامی برایتان آوردم . 
یادداشتی را که از طرف الزا آورده بود به او داد.
ریک باخواندن یادداشت تبسم نرمی برلبانش نشست.
ریک : ببخشید آتیش دارید ؟
زن جوان از جیبش چخماخی به رنگ نقره در آورد و ریک دست به جیب برد تا جعبهء سیگارش را در آورد اما متوجه شد که سیگار به همراه ندارد و اندکی در فکر فرو رفت تا یادش آمد که به خاطر عجله و اضظراب آن را در ماشین جا گذاشته است .
ریک : ببخشید ، ظاهرآ سیگارم را جا گذاشته ام .
زن جوان : اشکالی نداره جونی ، بیا بریم من رو به یک فنجان قهوه دعوت کن و از سیگار من بکش .
ریک : اوه چه میگویید ! من وقتی برای این کار ندارم ، از لطفتان ممنونم اما ترجیح میدهم سیگار کشیدن را ترک کنم تا اینکه بازنی غیر از الزای زیبایم قهوه بخورم .
جلو کافه ماشینی ترمز کرد و سه مرد از آن پیاده شدند .
یکی کوتاه قد با سبیلی باریک شده و یونیفرمی به رنگ آبی تیره و دوتای دیگر در سمت چپ و راست او که هرسه به طرف کافه می آمدند .
داخل کافه اعضای انجمن به گپ و گفت مشغول بودند که اتفاقی اسکای از پشت شیشه های مه گرفته متوجه آنها شد و با شادی بسیار گفت : این هم از باند شکست خوردهء سروان رنو .
سروان رنو ، ژان والژان و پاپیلون وارد کافه شدند .
سروصدای زیادی با به هم رسیدن مهمانان ایجاد شد و همه از آشنایی هم خوشحال بودند و احوال هم را جویا میشدند .
سروان رنو رو به کاپیتان اسکای : میبینم که شال و کلاه نکرده ای اسکای ! 
از پر و پو افتـــــاده ای ای مــــرد آسمـــــــان ها 
بالت شکسته چون خروس چه خواهی از جان ما 
اسکای پاسخ داد :
ردیف شعرت شکنم در آسمان و در زمین
باور نداری دوست من ندیده ای بیا ببیــــن
جملگی خندیدند و در پس آن ژان والژان گفت : میبینم که آکتورز از موانعی که برایش گذاشته بودم گذشته و خود را به اینجا رسانیده !
پاپیلون : شاید باید موانع سخت تری مانند مرداب کروکودیلها یا کمپ جزامیان سد راهش میکردی .
آکتورز : مانعی که از جانب شما باشد گذشتن از آن حتی اگر به مرگم نیز ختم شود باز هم برایم ارزشمند است . مبارزه با شمایی که هزاران نفر را در آشویتس سوزانده اید دل شیر میخواهد که آن هم فقط در سینهء ارتش نیرومند کاپیتان اسکای جا دارد .
خانم لمپرت : دوستان ، میشود بجای سخن از کشت و کشتار به سخان شیرین و کلام دوستانه روی آورید .
سروان رنو : آقا ما تسلیم ، پرچم صلح رو بیارید بالا .
آکتورز : درود بر ما که این جنگ را همیشه برده ایم .
ژان والژان : درود بر ما که همیشه پیروزی ازانمان است .
بروبیکر : دوستان لطفآ جوگیر نشید .
صدای خندهء جمعی سالن را پر کرد .


ادامه دارد ...


در این درگە کە گە گە کــُــە کــَــە و کــَــە کــُــە شود ناگە / ز امروزت مشو غرە کە از فردا نەای آگە
۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۲:۲۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : زینال بندری, ژان والژان, BATMAN, فرانکنشتاین, rahgozar_bineshan, برو بیکر, سرهنگ آلن فاکنر, بولیت, سروان رنو, Classic, هانا اشمیت, کنتس پابرهنه, فورست, Memento, دن ویتو کورلئونه, هایدی, آلبرت کمپیون, کوئیک, باربوسا
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
" کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۶, صبح ۰۵:۱۰
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۲:۲۴
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۹, صبح ۰۳:۳۱
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۱۳, صبح ۰۵:۱۳
RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۴۰۲/۱۰/۲۳, عصر ۰۸:۳۳