تالار   کافه کلاسیک
" کافه کلاسیک " ، داستان . - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: شعر , ادبیات , داستان (/forumdisplay.php?fid=54)
+--- موضوع: " کافه کلاسیک " ، داستان . (/showthread.php?tid=710)


" کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۶ صبح ۰۵:۱۰

با اجازهء مدیران و همهء کاربران عزیز .

توجه : این یک نوول است به نام " کافه کلاسیک " که مختص به همین سایت نوشته شده و براساس شناخت کم و بیش بنده از کاربران سایت شخصیت پردازی شده که در یک مهمانی در کافه ای بنام کلاسیک گرد هم می آیند و سایر ماجراهایی که اتفاق میافتد .

کلیهء رویدادها خیالی و بیشتر قالب سرگرمی دارد و امیدوارم باعث رنجش خاطر هیچ کدام از عزیزانی که در جریان داستان نام کاربریشان می آید ، نشود .

داستان در چند قسمت ارائه میشود و امیدوارم پیشنهادات شما را جهت تغییر بخشهایی از داستان که مطمئنآ بی نقص نیست در پیام خصوصی بشنوم .

( به دلیل بلند بودن داستان لازم دیدم که تاپیک مستقلی در این تالار داشته باشد نه اینکه در تاپیک دست نوشته ها یا قهوه خانه که تا حدودی هم داستان به ماجراهای آنجا ارتباط دارد قرار گیرد ، زیرا قرار نیست در بین قسمتهای آن کاربر دیگری پست ارسال کند/ باتشکر ، ارادتمند آکتورز ) 

***

" کافه کلاسیک " داستان نیمه بلند .

نوشتهء : آکتورز .

تنها یک نفردرگوشه ای خلوت ازکافه نشسته بود و سیگار میکشید.
ریک ( صاحب کافه ) بارانی وکلاهش رابه تن کرد و خواست ازکافه خارج شود ولی درحالی که در را تا نیمه باز کرده بود قبل از خارج شدن روبه متصدی بار برگشت و گفت : برای آخرین بار میگویم حواستان باشد تنها کسانی که از طرف انجمن بودند حق ورود به کافه را دارند. سپس با چشم به آن مرد اشاره کرد و آهسته گفت : ببینید اگر درخواست دیگری نداشت قبل از ورود اعضا ایشان راهم بگویید که تعطیل میکنیم .
ریک در رابست و به طرف ماشین راه افتاد .
ازظهر باران شدیدی در حال باریدن بود، راننده در ماشین را برای ریک باز کرد و بعد از سوارشدن ریک ، خودش نیز سوارشد و قبل از حرکت آینه اش را تنظیم کرد و از همان آینه به ریک نگاهی انداخت و پرسید : قربان مقصدتون کجاست؟
ریک : برو به ایستگاه قطار .
راننده : چشم قربان.
هنوز دقایقی از خروج مدیرنگذشته بود که پسر جوانی وارد کافه شد ، به طرف پیشخوان بار رفت و به آرامی با مسئول بار صحبت کرد.
جوان : سلام من امشب اینجا دعوتم ، ازطرف انجمن آمده ام . 
خانم لمپرت ( مسئول بار ) پرسید : شما دعوت نامه اتان را بهمراه دارید ؟
جوان : بله . 
دستش را به جیب کتش برد و کارت دعوتی را که مهر انجمن برروی آن نقش بسته بود درآورد و به مسئول نشان داد . 
خانم لمپرت ابتدا با تعجب و کنجکاوی جوانک را ورانداز کرد و سپس گفت : جوانتر از ‌‌‌‌آنی هستید که تصور میکردم کاپیتان ؟ 
پسرجوان خندید و این بار آهسته تر گفت : معذرت میخوام خانم ، یک آقایی اونطرف خیابون چند اسکناس به من دادند و گفتند که به " کافه کلاسیک " برو و این کارت رو نشون بده وبگو که " کاپیتان اسکای " هستم ، سپس ببین کسی از اعضای انجمن اونجا هست یا نه ؟ بعد هم گفت که وقتی از اینجا برم بیرون خودش من رو پیدا میکنه و نتیجهء رو میپرسه. الان من به ایشون چی بگم ؟
خانم لمپرت اندکی فکر کرد و سپس گفت : به ایشان بگویید دست از این محافظه کاری ها بردارد و به داخل کافه بیایند تا چشممان به جمال ایشان روشن شود، درضمن ( با خنده ) بگو که سروان رنو آنجا نیست از چه میترسد .
پسرجوان دعوتنامه را از لمپرت پس گرفت و کافه را ترک کرد.
مردجوانی که ساعتها بود در گوشه خلوتی از کافه نشسته بود واز پشت پنجره بیرون رانگاه میکرد سیگارش را که به انتها رسیده بود خاموش کرد وبه طرف پیشخوان آمد.
مرد : ببخشید خانم .
لمپرت : بله بفرمایید ، چیزی لازم داشتید؟
مرد : نه فقط خیلی اتفاقی و ناخواسته شنیدم که جناب مدیراز یک مهمانی یا همچین چیزی صحبت میکردند و الان هم این پسر جوان در مورد شخصی به نام کاپیتان حرف زدند ، آیا این مهمانی امشب در اینجاست؟
لمپرت : ظاهرآ شما گوشهای بسیارتیزی دارید ! بله امشب یک مهمانی در کافه داریم، اما نه یک مهمانی معمولی بلکه مهمانانش از قبل برایشان دعوتنامه فرستاده شده و بیشتر به یک گردهمایی شبیه است . متاسفانه نمیتونم بیشترازاین اطلاعاتی بدهم .
مرد : پس یک کار مخفیانه قراره انجام بشه .
لمپرت : منظورتان چیست ؟
مرد : یک انجمن زیرزمینی یا یک سازمان مخفی هستید ، درسته ؟
لمپرت : نه جناب ، لطفآ موضوع رو بزرگش نکنید و در مسائلی که به شما مربوط نیست دخالت نکنید .
مرد : چرا هل شدید ! نترسید بانوی گرامی ، من خودم هم دعوتنامه ای دارم .
مرد به طرف میز کنار پنجرهء انتهای سالن برگشت و از کنار بستهء سیگارش دعوتنامه اش را برداشت و به طرف لمپرت برگشت .
مرد : بفرمایید میتونید بخونید تا هویتم برایتان مشخص شود ، ببخشید " خانم لمپرت " اگه اشتباه نکرده باشم .
پاکت را به خانم لمپرت داد و منتظر ایستاد تا لمپرت نامه را در آورد و خواند ؛ سپس خانم لمپرت که از نگاهش میشد فهمید متعجب شده است این باربا خوش رویی بیشتری گفت : جناب آکتورز پس چرا زودتر خودتان را معرفی نکردید ؟ خوش آمدید لطفآ هرکجا که مایل بودید بنشینید تا سایر اعضا نیز بیایند.
بیرون از کافه باران حتی تندتر از قبل میبارید و ریک داخل ماشینش منتظر بود تا ازترافیکی که به خاطر جمع شدن آب باران و بسته شدن خیابان ایجاد شده بود کاسته شود .
ریک سیگاری از جعبهء سیگارش در آورد و برلب گذاشت اما هرچه گشت فندکش را نیافت و به یادش آمد که فندکش را روی میز دفترش جا گذاشته است ؛ زیر لب گفت : بخشکی شانس .
راننده از آینه نگاهی انداخت و پرسید : ببخشید قربان متوجه نشدم چی فرمودید ؟
ریک : با تو نبودم .
راننده : قربان ، چی میفرمایید ؟
ریک : چیزی نگفتم .
راننده : قربان ببخشید بخاطر صدای باران و این برف پاککن نشنیدم .
برف پاک کن را نگه داشت و برگشت رو به ریک و پرسید : چیزی لازم داشتید قربان ؟
ریک : فندک همرام نیست ، آتیش داری ؟
راننده : قربان دو روزه سیگار نمیکشم و فندکم رو دادم به یکی از بچه های کافه .
ریک : برو از بیرون برام کبریتی چیزی بیار .
راننده : الان قربان !؟
ریک : آره چطور مگه !؟
راننده : آخه بخاطر بارون و ترافیک میگم .
ریک سیگارش را دوباره به داخل جعبه سیگارش برگرداند و گفت : ایرادی نداره در ایستگاه وقتی الزا را دیدم اونجا با فندک ایشون روشن میکنم .
راننده برف پاک کن را روشن کرد و صدای باران و برف پاک کن و گاهی هم صدای بوق ماشینهای دیگر باعث به هم ریختن آرامش ریک شدند . ریک شیشهء ماشین را که به خاطر سیگارش پایین داده بود دوباره بست و پس ازگذشت کمتر از یک دقیقه به راننده گفت که تا ایستگاه راهی نمانده و بقیهء راه رو پیاده میرم .
ریک از ماشین پیاده شد و سر در گریبان بارانیش فروبرد و چند قدم آهسته و سپس با قدمهای سریعتر و حتی دویدن به طرف ایستگاه راه آهن میرفت.
راننده همچنان به انتظار بند آمدن ترافیک منتظر بود و سکوت فضای داخل ماشین را پرکرده بود ، راننده متوجه شد که ریک به خاطر عجله جعبهء سیگارش را نیز فراموش کرده است .
تنها صدای برف پاک کن ماشین و قطرات باران که به شیشه و سقف ماشین میخورد شنیده میشد.

 
ادامه دارد...

 




RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۲:۲۴

دم غروب بود و باران کماکان باشدت و بی وقفه میبارید .
داخل کافه شلوقتر شده بود . ‌
کاپیتان اسکای ٬ اکتورز و خانم لمپرت دورمیزی نشسته بودند واسکای درمورد اینکه از قبل با ‌آکتورز هماهنگ کرده بودند چطور به کافه بیایند صحبت میکرد .
اسکای : ما برای هر کار و پروژه ای استراتژی خاص خودمان را داریم .
‌آکتورز همیشه عادت دارد قبل از همه سر قرار ها حاضرشود و کاملآ مکان را زیر نظر بگیرد تا اگرمتوجه توطئه ای از سوی سروان رنو وعواملش شد هماهنگی های لازم را انجام بدهد.
آکتورز : من از پنجرهء عقبی کاپیتان را دیدم و وقتی آن جوان وارد کافه شد لازم ندانستم وارد عمل شوم ، زیرا ساعتهاست که ورود و خروجهای کافه را زیرنظر دارم و حضور جناب مدیر دال بر امن بودن ساختمان دارد ، اگرچه خود ایشان مضطرب به نظر میرسید.
لمپرت : گویا ایشان قرار مهمی داشتند اما گفته اند تا شب و همزمان با ورود سایر مهمان ها بازخواهند گشت.
در همان لحظه دو مرد ، یکی بلندقد وجوانتر ودیگری مسن و جاافتاده تر وارد کافه شدند که به نظر چهره های آشنایی می آمدند.
اسکای از صندلیش بلند شد و به استقبال آن دو رفت .
اسکای : جنابان منصور و بروبیکر گرامی ، خوش آمدید.
بروبیکر( با صدای بلند ) : کاپیــــــــــــــــــــــــتان !
همه به احترام ورود آن دو بلند شدند ، آکتورز خود را معرفی کرد و با منصور و بروبیکر دست داد .
خانم لمپرت که گویا از قبل آن دو را میشناخت رو به بروبیکر گفت : چه خبر از چین و ماچین ؟ اخیرآ سفر به آن دیار نداشته اید ، تا اجناس بازرگانی وارد بازار کشور کنید ؟
بروبیکر درحال خندیدن پاسخ داد : اگر منصورخان واممان راصادر کنند به امید خدا تا قبل از سال نو میلادی سفری خواهم داشت .
منصور به آرامی و با متانت گفت : شما بدهی وام قبل را بپردازید تا بانک با وام جدید موافقت کند . راستی آکتورز، انتظار نداشتم این همه راه را برای یک مهمانی به پیمایید !
آکتورز : زیارت دوستانی نادیده وحضور در مجلس بزرگان هر راهی را حتی اگر به " رم " باشد کوتاه میکنند ، استاد . حالمان به این حضور و وصال شما جای آمد ، حال فقط شوق نوشیدن دارم .
در ایستگاه راه آهن ریک مدت زیادی را منتظر آمدن لیزا بود و زیرباران حسابی خیس شده بود که ناگاه از دور و در ژرف مه و دود قطارخانم جوان و زیبایی پدیدار شد که به سمت او می آمد .
ریک در تشخیص چهرهء او در پس آن همه دود و مه ناکام مانده بود تا اینکه آن زن نزدیکتر آمد و این تنها مدل لباس و کت او و شباهت آنها به لباسهایی که صبح لیزا در کافه به تن داشت بود که ریک را فریب داده بود . 
زن جوان به طرف ریک آمد .
زن : شما آقای ریچارد هستید ؟
ریک : بله مادمازل ، شما !
زن : از طرف خانم لازلو پیغامی برایتان آوردم . 
یادداشتی را که از طرف الزا آورده بود به او داد.
ریک باخواندن یادداشت تبسم نرمی برلبانش نشست.
ریک : ببخشید آتیش دارید ؟
زن جوان از جیبش چخماخی به رنگ نقره در آورد و ریک دست به جیب برد تا جعبهء سیگارش را در آورد اما متوجه شد که سیگار به همراه ندارد و اندکی در فکر فرو رفت تا یادش آمد که به خاطر عجله و اضظراب آن را در ماشین جا گذاشته است .
ریک : ببخشید ، ظاهرآ سیگارم را جا گذاشته ام .
زن جوان : اشکالی نداره جونی ، بیا بریم من رو به یک فنجان قهوه دعوت کن و از سیگار من بکش .
ریک : اوه چه میگویید ! من وقتی برای این کار ندارم ، از لطفتان ممنونم اما ترجیح میدهم سیگار کشیدن را ترک کنم تا اینکه بازنی غیر از الزای زیبایم قهوه بخورم .
جلو کافه ماشینی ترمز کرد و سه مرد از آن پیاده شدند .
یکی کوتاه قد با سبیلی باریک شده و یونیفرمی به رنگ آبی تیره و دوتای دیگر در سمت چپ و راست او که هرسه به طرف کافه می آمدند .
داخل کافه اعضای انجمن به گپ و گفت مشغول بودند که اتفاقی اسکای از پشت شیشه های مه گرفته متوجه آنها شد و با شادی بسیار گفت : این هم از باند شکست خوردهء سروان رنو .
سروان رنو ، ژان والژان و پاپیلون وارد کافه شدند .
سروصدای زیادی با به هم رسیدن مهمانان ایجاد شد و همه از آشنایی هم خوشحال بودند و احوال هم را جویا میشدند .
سروان رنو رو به کاپیتان اسکای : میبینم که شال و کلاه نکرده ای اسکای ! 
از پر و پو افتـــــاده ای ای مــــرد آسمـــــــان ها 
بالت شکسته چون خروس چه خواهی از جان ما 
اسکای پاسخ داد :
ردیف شعرت شکنم در آسمان و در زمین
باور نداری دوست من ندیده ای بیا ببیــــن
جملگی خندیدند و در پس آن ژان والژان گفت : میبینم که آکتورز از موانعی که برایش گذاشته بودم گذشته و خود را به اینجا رسانیده !
پاپیلون : شاید باید موانع سخت تری مانند مرداب کروکودیلها یا کمپ جزامیان سد راهش میکردی .
آکتورز : مانعی که از جانب شما باشد گذشتن از آن حتی اگر به مرگم نیز ختم شود باز هم برایم ارزشمند است . مبارزه با شمایی که هزاران نفر را در آشویتس سوزانده اید دل شیر میخواهد که آن هم فقط در سینهء ارتش نیرومند کاپیتان اسکای جا دارد .
خانم لمپرت : دوستان ، میشود بجای سخن از کشت و کشتار به سخان شیرین و کلام دوستانه روی آورید .
سروان رنو : آقا ما تسلیم ، پرچم صلح رو بیارید بالا .
آکتورز : درود بر ما که این جنگ را همیشه برده ایم .
ژان والژان : درود بر ما که همیشه پیروزی ازانمان است .
بروبیکر : دوستان لطفآ جوگیر نشید .
صدای خندهء جمعی سالن را پر کرد .


ادامه دارد ...




RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۹ صبح ۰۳:۳۱

هوا کاملآ تاریک شده و برای دقایقی بود که ازشدت باران کاسته شده بود .
صدای موسیقی ای که از کافه پخش میشد بسیار بلند بود و حتی از پیاده رو آنطرف خیابان نیز شنیده میشد .
خیابان تقریبآ خلوت بود و گهگداری اتوموبیلی از آن مسیر میگذشت . صدای موسیقی توجه یک رهگذر را به خود جلب کرد ؛ موسیقی آشنایی بود .
رهگذر سرش را بلند کرد و تابلوی کافه را نگاهی انداخت ، اینجا و در روبرویش آنطرف خیابان " کافه کلاسیک " بود ، جایی که ساعتهابود به دنبال نشانی اش میگشت .
درهمان هنگام که میخواست عرض خیابان را طی کند یک تاکسی بیچید داخل خیابان و جلو کافه ترمز کرد.
موسیقی آشنا که مربوط به متن فیلم پدخوانده بود همچنان شنیده میشد .
مردی از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه در ماشین را ببند بقیهء پولش را از رانندهء تاکسی گرفت و سپس در را به آرامی بست .
تاکسی دور شد و آن مرد به طرف در کافه راه افتاد.
رهگذر نیز پشت سر او در راه بود . آن مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و پاپیون زده بود وارد کافه شد . موسیقی پدرخوانده همچنان شنیده میشد و در میان سروصدای مهمانان که میگفتند و میشنیدند یک باره منصور متوجه ورود آن مرد شد.
منصور باصدای بلند به نحوی که همه متوجه بشوند گفت : آه ... دن کورلئونه ، خوش آمدید .
موسیقی پدرخوانده به انتها رسید و با شنیدن صدای منصور همهء حضار سکوت کردند. سکوت سالن را کاملآ فراگرفته بود .
دون ویتو کورلیونه کلاهش را برداشت و رو به همهء مهمانان سلام کرد .
دراین لحظه رهگذر نیز وارد شد و طوری در را باز کرد که به پشت ویتو کورلیونه برخورد کرد .
ویتو برگشت و رهگذر فبل از اینکه او حرفی بزند سریع معذرت خواهی کرد و سپس خودش را معرفی کرد .
ویتوکورلیونه : رهگذر، رهگذر، من چه بدی ای به توکردم که اینگونه به من بی احترامی میکنی ؟ چرا ورود باشکوهم را بهم ریختی ؟
نشانه هایی از عرق شرم برپیشانی رهگذر بی نشان دیده میشد. 
رهگذر : دن کورلیونه ، دوباره میگویم که مرا ببخشید، باورکنید که اتفاقی بود.
ویتو : چرا مرا پدرخوانده نمیخوانی ؟ مگر نه اینکه ...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که خانم لمپرت از راه رسید و صحبتش را قطع کرد و گفت : خوش آمدید دوستان ، امیدوارم که دعوت نامه هایتان را به همراه داشته باشید تا در کنار دعوتنامهء سایر دوستان بایگانی شود .
رهگذر : جدآ هدف بایگانی کردن است یا میخواهید از هویتمان مطمئن شوید ؟
خنده برلبان حضارنشست و به نوعی همه از جرات این حرف رهگذر خوششان آمد .
سروان رنو خونش به جوش آمده بود اما ناچار بود که در مقابل کاپیتان اسکای خودش را متین جلوه دهد تا نکند رقیب دیرینه اش عصبانیت اورا بعدها در اشعارش مورد تمسخر قرار دهد .
همگی دوباره دور میزها جمع شدند و به گفتگوهایشان ادامه دادند .
باران دیگر نمیبارید اما هوا کم کم داشت سرد میشد و بادی درحال وزیدن بود .
از آسمان هم هرچند دقیقه یکبار رعدوبرقی می آمد و بر کف آسفالت خیس خیابان انعکاسی از یک شب سرد پاییزی به رنگ آبی و بنفش نمایش میداد .
درگوشه ای از کافه بروبیکر و پاپیلون سرگرم صحبت کردن بودند که ناگاه صدای رعدوبرق مهیبی رشتهء کلام آنهارا پاره کرد .
بروبیکر : عجب شبیست امشب ، آسمان چه میخواهد ؟ چه رعد و برقهایی میزند ! باید مطلبی در نشریات به چاپ برسانم در مورد ( رعد و برق و سینما ) و از رعدوبرقهای سینمایی که درپشت صحنه ساخته میشوند بنویسم .
پاپیلون : امشب را باید " شب به یاد ماندنی " نامگذاری کنیم .
در این میان ریک هم به کافه بازگشت و بعداز سلام و احوال پرسی و آشناشدن با همهء مهمانان به دفترش در طبقهء بالای کافه رفت .
بیرون هوا هرلحظه سردتر و وزش باد تندتر میشد .
یک تیر چراغ برق دقایقی بود که براثر خیس شدن و برخورد سیمهایش به هم دربرابرباد استقامتش را ازدست داده و یک دفعه جرقه زد و اتصال برق باعث قطع شدن برق کل خیابان شد .
درون کافه شمع روشن کرده و به هرصورت مانع خاموش شدن کامل چراغ کافه شده بودند.
ابرها جلو ماه صف کشیده بودند وتنها نوری که در خیابان دیده میشد برق چراغهای یک ماشین مشکی رنگ وبزرگ بود.
ماشین نرسیده به کافه نگه داشته بود و درهمان حالت چراغهایش را خاموش کرد و یک مرد سیاه پوش از آن پیاده شد.
باد شنل شوالیه مانند آن مرد را به پرواز در آورده بود.
مردی با نقاب آهنین که از دل تاریکی می آمد .
او به طرف کافه درحال قدم زدن بود.
او بتمن بود.


ادامه دارد ...

خلاصهء قسمتهای بعد

منصور از حضور کمرنگ خانمها گله مند است و این را عدم پیشرفت انجمن میداند .

یک نفر به کافه تلفن میزند و پیغامی میدهد که خانم لمپرت را می آشوبد .

چند عضو دیگر جدید و پیشکسوت انجمن به جمع مهمانان میپیوندن .

ریک قرار است برای سرگرمی نیمه شب مهمانانش در کافه یک بازی گروهی را مدیریت کند .

ژان والژان یک نفر را میکشد ... /




RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۱/۱۳ صبح ۰۵:۱۳

اطلاعیه :

قرار بود در ادامه ، داستان به جاهای جذابش برسد ( حضور جنابان / واترلو / زاپاتا / مگی گربه / رزا / اسکارلت اوهارا / بانو / حمیدهامون / کنتس پابرهنه / پرشیا / آلن فاکنر / ترمه / هانا اشمیت / بولیت / نیومن / جوگیلیس و ........................ در عمق داستان و بعداز خوردن شام دیدن یک فیلم دور هم و در نیمه های شب اجرای یک بازی بسیار سرگرم کننده ) و اتفاقاتی که تنها در ذهن من بود و مطمئنآ برای هیچکس قابل پیش بینی نیست اما به دلایلی دیگر نه رغبتی به ادامهء کار است و نه فرصتی .

ناخواسته راهی سفری میشوم که شاید مدتها نتوانم به اینترنت و بسیاری چیزهای جذاب دیگر دسترسی داشته باشم ( لااقل تا سال آینده ) و به همین خاطر از همهء شما عذر خواهی میکنم که داستان را نیمه تمام رها میکنم .

برای آن دسته از عزیزانی که گله مند بودند چرا اینگونه شخصیت پردازی شده اند حقیقتآ حرفی جز عذرخواهی ندارم و بهرحال این یک داستان است و با افکار کودکانهء بنده ساخته و پرداخته شده و از من بیشتراز اینها انتظار نداشته باشید / باز هم معذرت .

جناب منصور عزیز ، من بیدی هستم که با یک نسیم ملایم هم میشکنم و امیدوارم از بنده دلگیر نشوید که شانه خالی کردم ( شما همیشه برایم استاد بوده اید و هستید و به قول داوینچی : " بیچاره شاگردی که از استادش بهتر نشود " و الان من همان شاگرد بیچاره شده ام ) ممنون که به من انگیزه میدهید.

و برای ... گرامی ، شما بسیار بیشتر از یک ( ... که فرمودید داستان را تغییر دهم ) برایم با ارزشترید ، خندم گرفت وقتی آن نوع دیدگاه که بیان کردید رو خوندم ، شما کماکان برایم حرمت ... دارید و بزرگتر و کوچکتر را نه در یک قهوه خانه یا اتوبوس و کافه و غیره بلکه در همه جا رعایت میکنم مگر اینکه طرفم بزرگتر از من باشد و دیکتاتورگونه و غیر منطقی برخورد کند .

لطفآ مدیران عزیز 24 ساعت بعد از ارسال این پست کل داستان را حذف نمایید ( خواهشمندم ) .

و حرف آخر :

کافه کلاسیک بهترین سایتی است که میشناسم و شما کاربران بهترین دوستانی هستید که در یک جا دورهم جمع شده اید و من افتخار آشنا شدن با بسیاری از شماها را کم و بیش داشته ام .

از همین الان به فکر روزهایی هستم که مجددآ فرصت آن دست میدهد که در محفلتان باشم و بیاموزم و تا آنروز لحظه شماری میکنم .

ارادتمند / آکتورز

رمز گشایی شود :

ــ .. ــ  ــ ..  . ــ  ....  . ــ  .. ــ .  ــ . ــ ــ    ــ . ــ  . ــ  .. ــ .  .  ــ . ــ  . ــ ..  . ــ  ...  ..  ــ . ــ




RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - آرلینگتون - ۱۴۰۱/۱۱/۲۲ عصر ۰۸:۴۴

دوستان عزیز . گمشده ، داستانیست کودکانه . نمیدانم این قصه را کجا شنیده ام و یا شاید کتابی بوده کودکانه که در خردسالی داشته ام و اکنون هیچ به یاد ندارم .امید که شما سروران گرانقدر در یافتنش این حقیر را یاری کنید .( شب هنگام، تا  سحر ، نوایی دلنشین ، به گوش میرسید.نوازنده ناشناس بود . لاکپشت را نکوهش کردند که بسیار تن پروری و روزها همیشه در خواب . برخیز و مانند ما تلاش کن و در اندیشه ی زمستانی سخت باش . در فردایی سخت و سرد ، گرسنگی تو را خواهد کشت که ما تو را یاری نخواهیم کرد.فصل سرد از راه رسید .هوهوی باد و کولاک . نیمه شب اما ، نوازنده غوغا می کرد . واپسین شب زمستان ، آخرین شبی بود که آواز شنیده شد . در بهار ، به خواسته ی گرگ ، اهالی جنگل ، شب هنگام بر آن شدند تا نوازنده را یافته ، علت سکوت را جویا شوند . که بیشه و دشت با نوای سحرانگیز به خواب میرفت .  نغمه خوان را یافتند .  .لاکپشت را . یارای نواختن دیگر نداشت . مرده بود . از سرما و گرسنگی . همگان دانستند که خواب روز لاکپشت ، نتیجه ی بیداری شبانه ی اوست.)




RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - آرلینگتون - ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ عصر ۰۶:۴۲

سلام و درود سروران گرامی . در جستجوی نام یک اثر داستانی (رمان) هستم که نام شخصیت اصلی منفی و بزهکارش ،( ناجور) هست . معادل انگلیسی ش رو نمیدونم چی بنویسم( odd) یا (ill) یا چیز دیگه . فقط میدونم در ترجمه ی کتاب (ناجور) معنی شده . تا حدودی یادمه که شخصیت منفی یا همان ناجور چند نفر رو در یه بوته زار به صف میشونه و سپس اون هارو به گلوله میبنده . متاسفانه فقط حدود بیست دقیقه از داستان که سال 84 نیمه شب از رادیو پخش میشد رو شنیدم و دیگه موفق به پی گیری داستان در قسمت بعد نشدم .به یاد دارم نام یکی از ایالت های آمریکا در داستان مرتبا تکرار میشد .سپاس .




RE: " کافه کلاسیک " ، داستان . - اکتورز - ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ عصر ۰۸:۳۳

این داستان کوتاە بندە کە چند سال پیش در دورەای کە سایت ادبی "هاوچەرخ" استارت فعالیتش را زد ازم خواستند جهت همکاری یکی از کارهایم را برایشان ارسال کنم و من هم بە دیدەی منت قبول کردم و شد دریچەای برای همکاری سایر قلم بدستان و ادیبان همشهریمان ؛ بماند اینجا بە یادگار کە اگر روزی کسی گذرش بە اینجا افتاد بلکە بخواند و مورد پسندش واقع گردد.

( چقدر هم برای این سایت تبلیغ کردم و تعداد زیادی از افرادی کە میشناختم را بەایشان لینک کردم )

پ ن : بازنە ( حلقە ) 

پ ن 2 : هاوچەرخ (هم‌چرخ = معاصر)