بمناسبت 6 ژانویه تولد شرلوک هولمز
کریم امامی (زاده ۵ خرداد ۱۳۰۹ کلکته، هندوستان - درگذشته ۱۸ تیر ۱۳۸۴، تهران، ایران) مترجم ، ویراستار، نویسنده، روزنامهنگار و کارشناس کتاب و نشر ایرانی بود.
وی از انگلیسیدانان و مترجمین برجسته کشور به شمار میرفت. ترجمه «گتسبی بزرگ»، اثر اف. اسکات فیتزجرالد همواره نام کریم امامی را با ترجمه مشهور او به خاطر میآورد. همچنین دوستداران شرلوک هولمز در ایران او را به عنوان مترجم سنتی ماجراهای این کاراگاه مشهور در ایران میدانند، وی ۲۴ داستان از ماجراهای شرلوک هولمز (که خود او شخصاً نیز بدان علاقه داشت) را ترجمه کرد که از سوی انتشارات طرح نو در چهار مجلد به چاپ رسید.
کریم امامی علاوه بر جنبه حرفهای از نظر اخلاقی نیز زبانزد بود و فردی اخلاقگرا و عارفمسلک به شمار میرفت. اکثر قریب به اتفاق کسانی که او را میشناختند خوی خوش و اخلاقمداری وی را میستودند. شاید بتوان چکیده آنها را در صحبتهای ابراهیم گلستان در مورد او یافت :«کریم خیلی آدم حسابی است. گوهرش پاک است.»
کریم امامی مرد اخلاق بود. منظم و مرتب و کم حرف بود و اهل عمل. اهل تئوری و نظریه نبود و همانطور که در مقدمه ترجمه آپارتهید مینویسد با سیاست نیز میانهای نداشت. از فلسفه هم خوشش نمیآمد. و در برخورد با مسائل حتی گاهی نگاههای زیباییشناسانه را بر دیدگاههای فلسفی ترجیح میداد. به پرورش گل بنفشه و عکاسی و گربهبازی علاقه داشت. اما در پس همه اینها روحی عارفمسلک قرار داشت که چنین انرژی و توانی را برای او باقی مینهاد. همچنین وی فردی بسیار خوشرو بود و به زعم خود آن را از معلمان شیرازی خود به همراه نجابت و قناعت آموخته بود.
امامی روحاً نوگرا و اصطلاحاً "مدرن" بود. از کامپیوتر در کارش به کرات استفاده میکرد. (پدیدهای که بسیاری از همنسلان او با آن میانهای نداشتند.در حقیقت به موقع تمام کردن کتاب فرهنگ کیمیا مرهون استفاده او از کامپیوتر است.
شیوه نثر
کریم امامی شیوه خاصی را در نویسندگی رعایت میکرد. و همسرش هم این را در جایی تایید کرده است. عبدالحسین آذرنگ در مورد شیوه نویسندگی او مینویسد:
|
کریم امامی با توجه به موقعیت قلم میزد. هم میتوانست با لحن محاورهای و صمیمی بنویسد و هم به نوشتن خشک و رسمی اشراف داشت. هرچند در محافل رسمی از نوع نوشتههای صریح و خشک بیشتر استفاده میکرد، اما میل او به جانب سادهنویسی، درآمیختن نوشته با طنز و شوخطبعی و بیرون کشیدن مخاطبانش از فضای رسمی بود و این کار را آگاهانه انجام میداد. |
|
امامی معتقد بود مطبوعات سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰، بیشترین تاثیر را بر فارسینویسی او و تصوری که او از زبان ساده و در عین حال پرتحرک و کارساز دارد، گذاشتهاند.
شرلوک هولمز از زبان استاد
در دوره دبيرستان بود كه انگليسى مىخواندم و خوب هم مىخواندم چون علاوه بر دبيرستان به كلاسهاى شوراى فرهنگى بريتانيا در شيراز هم مىرفتم كه كلاسهاى درجه يكى بود و كتابخانه خوبى هم داشتند، انواع كتابهاى داستانى و غيرداستانى، به زبان ساده و غيرساده آنجا پيدا مىشد و با آن كتابخانه من كتابخوان شدم. و در همان كتابخانه شروع كردم به خواندن كتابهاى كانن دويل به زبان انگليسى و لذت بردن. وقتى به عنوان مترجم كار تجربه را آغاز كردم، سراغ داستانهاى شرلوك هولمز رفتم كه يكىاش همان قصه «ياقوت كبود» بود (كه ترجمه شد اما چاپ نشد). وقتى جسارت و جرأتم بيشتر شد كتاب «داستان چهار» را ترجمه كردم (آن روزها ديگر در دانشگاه بودم). حتى دادمش به ناشرى به نام معرفت. آقاى معرفت پايين خيابان لالهزار يك كتابفروشى هم داشت، كتاب را گرفت و گفت: «من چاپ مىكنم و جاى حقالتحرير 10درصد تيراژ را كتاب مىدهم.» مىخواست كتاب را در 1000 نسخه چاپ كند كه اگر چاپ مىشد من صاحب 100 نسخه كتاب مىشدم خلاصه يك سال طول كشيد و كتاب را چاپ نكرد. رفتم سراغش و گفتم «چى شد آقاى معرفت؟» گفت: «نشد و چاپ نكرديم و…» و من ترجمه را پس گرفتم و گذاشتم تو كشوم.
زندگى ادامه يافت و من به كارهاى مختلفى پرداختم، پس از انقلاب بود كه برخى ناشران متمايل شدند باز ترجمه هاى تازهاى از داستانهاى شرلوك هولمز چاپ كنند. به يكى از ناشران گفتم من چنين ترجمهاى دارم، اظهار علاقه كرد كه آن را چاپ كند. برگشتم سراغ ترجمه كه خوشبختانه حفظ شده بود (و گمان مىكنم نسخه دستنويسش را هنوز در دفترى دارم)
ديدم ترجمه چندان اشكالى ندارد ولى زبانش را اصلاً نمىپسنديدم. ديدم اگر بنا باشد آن را به ناشر بدهم بايد سر تا پايش را بازنويسى كنم اين بود كه از چاپش منصرف شدم.
چند سال گذشت تا اينكه اين بار بالاخره آقاى پايا( مديرانتشارات طرح نو) با من صحبت كرد كه تعدادى از داستانهاى كوتاه هولمز را برايشان ترجمه كنم و حاصل شد اين چهار جلد كه تاكنون 2 بار چاپ شده
مراسم خاکسپاری مرحوم کريم امامی
ساعت 10 صبح روز يکشنبه 19 تير 84
بوی خوش عود قطعه هنرمندان بهشت زهرا را پر کرده است.قطعه هنرمندان سبز و خرم است ودور تا دور آن را گل و درخت کاشته اند. اولين بار است که اينجا می آيم.اينجا همه کس آرام وبا احتياط قدم برمی دارند چون زير پا سنگ قبر عزيزانی است بر گزيده.هنرمند بزرگ،استاد قلم،نويسنده گرانقدر،زبان شناس،اديب عاليقدر،موسيقيدان بزرگ،فيلمبردار،کارگردان،هنرپيشه،صدابردار،کمدين عالم تئاتر و سينما،نوازنده،خواننده.اکثريت با هنرمندان عالم موسيقی و سينماست.
مردی از دور دوان دوان سنگ لحد سيمانی را می آورد.مرد ديگری مراسم تلقين را انجام می دهد. آفتاب تند تير ماه می تابد و در زمين و هوا هرم گرما موج می زند.خانم ها و آقايان تشييع کننده به سايه باريک حاشيه ديوار قبرستان پناه برده اند.بعضی سيگار می کشند و بعضی آرام زير عينک های آفتابی گريه می کنند.اهل هنر کمتر شيون می کنند؛بيشتر در خود می شکنند.دختر سرخ و سفيد دکتر حق شناس عرق ريزان با يک بغل آب دماوند تگری سر می رسد و بطری ها را بين افراد توزيع می کند.
چند متر آن طرفتر مراسم خاکسپاری مرحوم آشتيانی پور برگزار است.با يک ربع ساعت فاصله ازاين مراسم تدفين جلوتر هستند.مداح پشت ميکروفن آواز "عجب رسميه رسم زمونه"را می خواند.
صبح ساعت 8 از منزل مرحوم امامی با دو اتوبوس کولردار به بهشت زهرا آمده ايم.خيلی ها آمده اند. از ناشران اميرکبيرپسر،علمی ها،نيلوفر وفرهنگ معاصر را می شناسم و از اساتيد شايگان ، باطنی ،حق شناس وبسياری که عکس هايشان را بارها در مجلات و روزنامه ها ديده ام.بوی عود می آيد.باز چند عود روشن را ميان تاج گل ها گذاشته اند.يادم می آيد که آقای امامی می گفت اولين معلمين انگليسی او در شيراز هندی الاصل بودند و او بعدها سعی بسيار کرده تا لهجه خود را اصلاح کند.اولين بار او را در نشر زمينه ديدم.در چهارراه پر دار و درخت و مصفای حسابی؛که خودش به شوخی به آنجا می گفت :"چهارراه کتابی"زمينه تنها کتابفروشی آن منطقه بود.کتاب "تپه های سبز"را برده بودم به عنوان مولف ،ناشر و توزيع کننده.چه اصراری داشت که کتاب زياد بخوانم.کتابهايی را که خوانده بودم برايشان گفتم.از کتاب "گتسبی بزرگ"که بعدها آخرين جمله اش،جمله پايانی کتاب "جنسيت گمشده" شد.همان نور چراغ سبز چشمک زن که از دور می تابد بر همه آرزوها و اميدها. ادبياتی را تاييد می کرد که راحت خوانده شود و خواننده از خواندن آن لذت ببرد.
گلی خانم نازنين را هم در زمينه می ديدم و همواره توصيه ها و تشويق هايشان برای ادامه کار با من بود.و دو تذکر خيلی مهم ايشان:اول اين که انگليسی ام را تقويت کنم و کتاب به زبان اصلی بخوانم و دوم اين که خودم را گم نکنم وشاهد مثال فلانی و فلانی.در طول اين سالها زبان انگليسی را ياد گرفتم و کتابها را به زبان اصلی خواندم البته خيلی از آنها را نفهميدم.دومين توصيه را هم مثل اولی سعی کردم ولی خب نشد.
در زمينه بود که با بسياری از نويسندگان و اديبان آشنا شدم.سالها بعد که باز برای توزيع کتاب جديدم رفته بودم آقای امامی را ديدم و باز کتابهايی را که خوانده بودم ليست کردم و گفتم که از خواندن بعضی از آنها خسته شده ام.مثل هميشه با لحن خيلی آرام وکلمات شمرده گفت:"شايد حالا وقتش رسيده.وقت اين که ديگر هر کتابی را نخوانی.حيف وقت.فقط گزيده بخوان."اين حرفش برای سالها آويزه گوشم شد و از عذاب وجدان نخواندن خيلی از کتابهای چاپ شده راحتم کرد.
آقای کريم امامی قدبلند،لاغراندام،خوش تيپ،شيک پوش و هميشه استاد و گزيده گوبود؛با حرفهايی سنجيده و معقول.بعد از خواندن مصاحبه ابراهيم گلستان به خانم امامی زنگ زدم و گفتم نمی دانستم که آقای امامی از اميدهای سينمای ايران بوده اند.ايشان توضيح دادند که آقای امامی دستيار گلستان بود.هنوز هم جنبه هايی از شخصيت ايشان برايم روشن نبود :سينما، عکاسی،پرورش دهنده گل،مترجم،ويراستار،زبان شناس.و در همه اين ها استاد.آخرين بار که با ايشان صحبت کردم شادمان خبر چاپ آنتولوژی داستان کوتاه ايرانی را در آمريکا دادند واز نحوه ترجمه داستانها ابراز رضايت کردند.ايشان در هر حال پی گير ادبيات داستانی ايران و ترجمه آن بودند.
مداح همسايه که ميکروفون به دست دارد از زنده ياد کريم امامی نيز ياد می کند و فوت ايشان را تسليت می گويد و سپس آواز "زندگی هيچ است،بر هيچ مپيچ" را می خواند ودعوت به صرف ناهار می کند در منزل مرحوم آشتيانی پور.البته ما را خانواده زنده ياد کريم امامی دعوت کرده اند به لوکس طلايی در ولی عصر.
بعد از مراسم تدفين به طرف اتوبوس های خنک می رويم.همه مشغول خواندن سنگ قبرها هستند وبا هم خاطرات خود را مرور می کنند.همسر زنده ياد احمد آقايی با دستمال قبر شوهرش را پاک می کند تا گلهای رز قرمز را روی آن بگذارد.گلی امامی در حالی که دست دخترش "هديه "را گرفته؛دختر ديگرش "هستی"را صدا می کند تا قبر صفيه روحی را به او نشان بدهد می گويد:"استادش بود."
زن و شوهر جوانی با دو فرزند خود با زنبيلی پراز وسايل پيک نيک آمده اند و در جستجوی قبر فردين هستند.