تالار   کافه کلاسیک
ماندگارها - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: تاریخ و دانش (/forumdisplay.php?fid=46)
+--- موضوع: ماندگارها (/showthread.php?tid=446)


ماندگارها - بانو - ۱۳۸۹/۷/۱۶ عصر ۰۴:۱۳

با اجازه دوستان عنوان این تالار را می گذارم ماندگارها، چه همه انسان که در خاطره ها می مانند لزوما هم نباید دوست داشتنی باشند اما ماندگارند... من جنبه ماندگاری را با دوست داشتنی ترکیب می کنم تا دوستان افراد محبوب خود از ورزش، دانش، فرهنگ، هنر، تاریخ، فلسفه و .... را دوباره به یادمان بیاورند...فضا بسته نیست...به سینما هم می پردازیم!

------------------------------------------------

یک اتفاق، فقط یک اتفاق کافی بود تا امروز نگاهم به انبوه مجلات پدر و برادرم بیفتد... باقیمانده علایق اول پدر و بعد برادرم که همه جور مجله ای در آن است به جز "فیلم و هنر" و "ستاره سینما" که اینها را پدرم قبل از ازدواج و از غصه سربازی، به عنوان کاغذ باطله دور ریخته بودند و به قول خودشان هیچگاه فکر نمی کردند روزی صاحب فرزندانی فیلم دوست شوند...! خلاصه که ورق زدیم و زدیم تا در صفحه 52 یکی از مجله های "دنیای ورزش" فاقد جلد که نمی توانم دقیقا سال و شماره چاپش را بگویم (اما حدس می زنم مربوط به 1363 باشد)، چشمم دوباره به یاشین افتاد... خدای من مگر می شد این نام افسانه ای را از خاطر برد، خواندم و خواندم و هی افسوس و افسوس که چرا یک بازی از اورا هم هرگز کامل پخش نکرده اند تا بفهمیم عنکبوت سیاه که بود و چگونه بازی می کرد...

عین مقاله را با لذت و از روی نوشته برایتان می نویسم، چون شیرین است...

مجله دنیای ورزش:

لیو یاشین، شیر هیجده قدم یا عنکبوت دروازه ها

لئو یاشین نام دارد، اما هرکس به گونه ای اورا دیده و بنوعی صدایش کرده، شیر، شیطان، ببر و عنکبوت دروازه ها. با هم به گوشه هایی دیگر از زندگیش از زبان بزرگان فوتبال جهان نظری بیندازیم.

دروازه بانی کامل که دوست و دشمن اورا تحسین می کردند/ قهرمان دوبار می میرد، یاشین سه بار... / انسان یا شیطان؟!

من یکی از 120 هزار تماشاگری بودم که در فینال قهرمانی اروپا در سال 1964 بین شوروی و اسپانیا به استادیوم برنابوی مادرید رفتم. علیرغم ریزش باران، استادیوم پر شده بود. تیم اسپانیا بازی بسیار جالبی ارائه داد و باید اذعان کنم علت اینکه بازی تا دقیقۀ 84 نتیجه اش 1-1 بود بخاطر یاشین بود. دو صحنه از مسابقه را هنوز بوضوح بخاطر دارم. نخست موقعیکه ((سوارز)) پس از عبور از دفاع از فاصله 10 متری توپ را به گوشه فوقانی دروازه شوت کرد. بخاطر موفقیت اسپانیا ازجا پریدم و شروع به تشویق کردم اما این تشویق به حساب یاشین گذاشته شد که توپ را با شیرجه مهار کرده بود! 7 دقیقه بعد من را باز هم متعجبتر کرد. یکی از بکهای شوروی که به هنگام ضربه کرنر در کنار تیر جا گرفته بود، دچار اشتباه شد. وقتی توپ به او رسید همان کاری را کرد که ما از فورواردهای خودمان انتظار داشتیم. اما یاشین در این موقعیت هم خطر را احساس کرده بود و توپی را که میرفت در دروازه جای گیرد مهار کرد. باید اینرا اذعان کنم که هموطنان من در چنین مسابقاتی چندان راغب به تشویق تیم بیگانه نیستند ولی در این موقعیت استثنایی بمدت چند دقیقه به تشویق یاشین پرداختند!

دروازه بان کامل

هیچکس نمی تواند نمایشی را که او در جام جهانی 1966 عرضه کرد فراموش کند. یاشین در آنزمان 37 سال داشت ولی جسما و روحا در تمام مسابقاتی که ظاهر می شد بهتر از جوانان مبارزه کرد. آنچه را که دربرابر مجارستان دیدم با کلمات، قابل بیان نیست. تعداد 7 یا 8 شوت را که من فکر نمی کنم هرگز قادر به مهارش باشم خنثی نمود. و اما در مقابل آلمان غربی، صحنه ای را که در آغاز بازی رخ داد بخوبی بیاد دارم. امریخ، بغل چپ تیم آلمان غربی شوت سهمگینی را به گوشه دروازه فرستاد اما یاشین با پرشی غیر منتظره آنرا مهار کرد. آنگاه ده هزار تماشاگر آلمانی که فقط برای تشویق تیم خودی آمده بودند، به تشویق یاشین پرداختند. امریخ چنان قیافه ای گرفت که گویی این صحنه را باور ندارد.

در دقیقه 43 شوت وحشتناک زیلر را که فقط پنج متر با دروازه فاصله داشت بخوبی مهار کرد و در پایان مسابقه همۀ بازیکنان آلمان به یاشین تبریک گفتند. صحنه ای که فقط یکبار در طول حیات ورزشی ام دیدم. مهارت یاشین بارها غیرممکن ها را ممکن ساخته بود، چیزی که از معیارهای متداول فراتر است. یکی از خصوصیات حالت یاشین این بود که منافع تیمی را همیشه در درجه اول اهمیت قرارمیداد. بازی بخاطر خود نشان دادن برای او بیگانگی داشت. هیچگاه بدون علت شیرجه نمی رفت بلکه می کوشید به ساده ترین وجه، ولی مطمئن ترین وسیله، توپ را مهار کند. مشت نیرومند او توپ را به سرعت از منطقه خطر دور می کرد.

درخصوص اینکه یاشین گاهی دروازه را مثل یک "بک" ترک میکرد به کرات نوشته شده است. من معتقدم که مجموعۀ این خصوصیات است، که اورا بهترین دروازه بان تاریخ می کند. بخاطر دارم که ((پلانیچکا)) بخاطر شجاعتش و ((هیدن)) بخاطر پرتابهایش که تا 50 متر برد داشت شهرت داشتند، اما آنچه یاشین انجام میداد مجموعه یی بود از تمام خصوصیات دروازه بانان بزرگ قبل از یاشین. او هنر دروازه بانی را تکامل بخشید و به آن جنبۀ علمی داد. در مراسمی که بخاطر جام جهانی در لندن برگزار شده بود و در آن بازیکنان، مربیان، مقامات رسمی و مدعوین بسیاری شرکت داشتند یاشین یکبار دیگر بعنوان بهترین دروازه بان جهان انتخاب شد. ((گوردون بنکس)) و سایر دروازه بانان برایش کف زدند. این کف زدن نشانۀ این بود که یاشین بهترین است!

داستان دیگری را تعریف کنم. مربوط به یکی از دوستان خیلی صمیمی من که نامش را ذکر نمی کنم. ما دهها سال با یکدیگر دوست بوده ام وقتی برای اولین بار در 16 سالگی برای بازی در تیم دانشگاهمان انتخاب شدم با اصرار از من خواست که ساک من را برایم حمل کند. من با این کار او موافق نبودم ولی اصرار میکرد چون بعلت ناراحتی پایش نمیتواند فوتبال بازی کند لااقل به او اجازه دهم که از این طریق کمکی کرده باشد. بالاخره تسلیم شدم. سالها گذشت. دوست من حقوقدان موفقی شد ولی همچنان من را همه جا دنبال می کرد و ساک من را به دوش می کشید با هم به مونته ویدئو، لندن، پاریس، رم، فلورانس، آنتورپ و … رفتیم. در کار فوتبال واقعا خبره شده بود و همواره میگفت: ریکاردو، تو بهترین هستی. هیچ دروازه بانی نمیتواند باتو برابری کند. در سال 1963 برای بزرگداشت سدۀ فوتبال باتفاق به لندن رفتیم. فستیوال فوتبال در ویمبلی واقعا باشکوه بود. بعد از بازی وقتی بطرف هتل می رفتیم خیلی آرام و مضطرب به نظر می رسید. پرسیدم: مثل اینکه چندان حالت خوب نیست. گفت: حالم خوبست ولی یک مسئله را باید برایت اعتراف کنم که امیدوارم بهت برنخورد. گفتم: چرا بمن بربخورد؟ مگه چی شده؟ گفت: آن دروازه بان روسی، یاشین، از تو کمتر نیست! خندیدم و گفتم: ((اینکه باعث خوشحالی است که ببینم فوتبال امروز جهان چنین ستارگانی دارد)) بله یاشین واقعا دروازه بان بزرگی است. اتفاق اینکه بعضیها اورا "زامودای" امروزی خطاب می کنند. این مسئله را من بارها خوانده ام و باید اذعان دارم که برای من موجب بسی افتخار است که بهترین دروازه بان جهان را به اسم من خطاب کنند.

به تلخیص از نامه های هلینو هررا مربی مشهور ایتالیا:

فوتبال، صدمین سال تولدش را در 1963 جشن گرفت. همه میدانیم که فوتبال در انگلستان متولد شده است. به همین جهت در صدمین سال تولدش تصمیم گرفته شد که مسابقه یی بین تیم ملی انگلیس و تیم منتخب جهان ترتیب داده شود. خیلی قبل از انجام مسابقات از استانلی راس نامۀ محبت آمیزی دریافت کردم که درآن از من خواسته بود تا تیم ستارگان را نتخاب و هماهنگ سازم. باید اذعان دارم که خیلی خوشحال شدم و پذیرش آنرا فورا اطلاع دادم. خوشحالی من از این نظر که در انتخاب بازیکنان اختیار تام داشتم مضاعف بود. آرزوی من که گردهم آیی بهترینهای فوتبال بود، تحقق یافته بود. دوتا فوق ستاره وجود داشتند که میخواستم آنها را حتما در تیم داشته باشم: په له و یاشین، په له نتوانست بیاید ولی یاشین حاضر شد. قبل از ویمبلی اورا بارها از جمله در فینال جام ملتهای اروپا در 1960 دیده بودم. از آن تاریخ بود که بدون تردید میدانستم چه کسی باید دروازه بان تیم منتخب دنیا باشد. تاریخ مسابقه 23 اکتبر بود و یاشین جزو اولین کسانی بود که به لندن آمد. بلافاصله پرسید که چه موقع میتوانیم تمرینات رو شروع کنیم. گفتم باید صبر کنی تا بقیۀ بازیکنان برسند. گفت چطور میتواند خودش تمرین کند چون میخواست همان روز شروع کند. البته منظورش برآورده شد. با اینکه مدت کوتاهی ناظر تمریناتش بودم مهعذا خصوصیات جالبش جای هیچگونه تردیدی برایم باقی نگذاشت که در این انتخاب درست فکر کرده ام. یاشین با تمام وجودش دروازه بانی می کند اعم از اینکه در مسابقه و یا در تمرین باشد. تصور میکنم فوتبال تا آن اندازه در خون اوست که حتی اگر از او بخواهیم بازی را زیاد جدی نگیرد، نمی تواند.

قهرمان ویمبلدون

روز 23 اکتبر عاشقان فوتبال ناظر بودند که چگونه ستارگان جهان صحنه های زیبایی را از فوتبال به منصۀ نمایش گذاشته اند. البته با حضور ستارگانی چون بنکس، مور، گریوز، چارلتون، شنلینگر، کوپا، دی استفانو، اوزه بیو و ... بجز این هم انتظاری نمیرفت. اما در بین آنها یاشین شاخص تر از همه بود. اینرا نباید مخفی کنم که اکثر ستارگان سعی می کردند با حفظ خونسردی، تماشاگران را بیشتر تحت تاثیر ارزشهای فردی خود قرار دهند. اما یاشین همان بازی همیشگی خودرا با همان علاقه و فداکاری همیشگی اش انجام داد. تماشاگران نیز یاشین را فوق العاده مورد محبت قرار دادند. استانلی راس که به خونسردی و درعین حال بی تفاوتی اشتهار داشت در مراسم اختتام به من گفت: (( از بین تمام بازیکنانی که انتخاب کردی، یاشین بهترین است.)). یاشین چند شوت واقعا وحشتناک را بخوبی مهار کرده بود. تیم انگلیس علیرغم کوشش بی پایان نتوانست در نیمۀ اولی که یاشین درون دروازه بود گل بزند. وقتی در نیمۀ دوم سوسکیچ را بجای یاشین گذاشتم و دو گل خورد از من سوال شد چرا اورا بجای یاشین گذاشتم. پاسخ من اینست که در چنین مراسم بزرگداشتی نمی توانستم از دروازه بان برجسته یوگوسلاوی که اورا دعوت کرده بودم بی تفاوت بگذرم. اگر مسابقه، رسمی بود چنین کاری را نمی کردم. مطبوعات نوشتند که مسابقه بوسیلۀ 250 هزار نفر تماشا شد. تیتر خبر، اکثرا این بود که یاشین، قهرمان ویمبلدون است. شگفت نیست که در پایان نیمۀ اول صدهزار تماشاچی یکجا و یک صدا یاشین را تشویق کردند اما چه چیز باعث شد که انگلیسهای فوتبال شناس چنین مشتاق یاشین شوند؟

نخست بازی خارق العاده و قابل تحسین او. یک نکتۀ قابل توجه اینکه در نیمۀ نخست بازی او حتی یکبار با پا پاس نداد. با دست آنرا درست به نقطۀ مورد نظر می فرستاد. این مساله حتی برای انگلیسها تازگی داشت. او از همان لحظۀ شروع، به هدایت بکها می پرداخت. آنها را به ((داغترین)) نقطه هدایت می کرد و توپ را برایشان می فرستاد. دوم اینکه با اعتماد و اطمینان کامل حرکات فنی و بدنی فوق العاده یی را انجام میداد که به او برای مهر کردن توپها کمک میکرد. درواقع خونسرد ولی مطمئن بود. سوم، تماشاگران انگلیسی از احساس مسئولیتی که در او دیده می شد سپاسگزار بودند. درآن روز نه فقط خصوصیات ورزشی، بلکه خصوصیات انسانی اش را نیز نشان داد.

یاشین را چندیدن بار بعد از آن مسابقه دیدم. تعجب من بیشتر از این بود که نه تنها نزول نداشت، بلکه هربار بهتر از دفعات قبل ظاهر میشد. همواره رو به تکامل می رفت و نیرومندتر از پیش نشان میداد. باید این مساله را روشنتر بیان کنم. یاشین یک بازیکن خلاق است. خصوصیات یک دروازه بان ایده آل را دارد. به یارانش قوت قلب می بخشد. نه تنها در دفاع بلکه در حمله نیز نقش دارد. تکنیک او خارق العاده است و فکرش خوب کار می کند.

گفتگویی با بابی چارلتون، ستاره گلزن انگلیس:

بابی چارلتون سالها قبل، در سال 1958، گفت: بیست ساله بودم و برای سومین سال در تیم منچستر یونایتد بازی می کردم که برای جام جهانی سوئد کاندیدا شدم. در آن ماه مه خاطره انگیز برای یک بازی دوستانه به مسکو رفتیم، آنجا بود که برای نخستین بار ناظر بازی یاشین بودم. بخاطر دارم که چگونه مورد تحسین همگی ما قرار گرفت.

انسان نه، شیطان

بعد از جام جهانی درباره اش گفتیم: او یک انسان نیست بلکه شیطانی است که از دروازه محافظت می کند. نخستین بار در سال 1963 در ویمبلی هنگامی که با تیم منتخب جهان مسابقه داشتیم در برابر یاشین قرار گرفتم. او در آن بازی به ما چیزی باورنکردنی ارائه کرد. یاشین بارها تا حدود خط پنالتی جلو آمد. کار دو بازیکن مختلف را انجام میداد. قدرت تحرک مارا تاحدود زیادی گرفته بود. علیرغم اشتیاق زیاد ما به گل زدن یاشین مانع آن بود. لااقل ده بار اتفاق افتاد که حرکاتی مافوق قدرت انسان انجام داد. باور کنید این را برای جمله پردازی نمی گویم. عین واقعیت است.

بخاطر دارم که در دقیقه 42 در یک موقعیت استثنایی قرار گرفتم. در منطقۀ پنالتی از فاصلۀ 14 متری شوت محکمی به گوشۀ دروازه فرستادم. اگر فاصلۀ من با دروازه، سرعت توپ و فاصلۀ یاشین را با مسیر حرکت توپ درنظر بگیریم از نظر تئوری مهار چنین توپی محال می نمود. اما او با یک شیرجه و پشتک توانست آنرا مهار کند!

جیمی گریوز را خوب می شناسید. دشوار است حتی در حال حاضر فورواردی بهتر از او پیدا کنیم. کافی است بگویم که او متجاوز از پانصد گل زده است. چاربار بهترین گلزن فصل در انگلستان بوده است. گریوز در آن روز فوق العاده خوب بازی کرد. حتی ما که به بازیش آشنایی داشتیم، شجاعت، روحیه تهاجمی و تحرکش را تحسین کردیم. او بارها از خط دفاع گذشت و دربرابر یاشین قرار گرفت. فقط راجه به دوئل او با یاشین در آن بازی میتوان تفسیرها نوشت. وی حتی برای یکبار هم نتوانست بر یاشین پیروز شود و معهذا پیروز نبود. در نخستین حمله اش از دو دفاع عبور کرد و با شوت وحشتناکی توپ را درست به زیر دیرک افقی فرستاد. خود گریوز بمن گفت: (( تا آنروز میتوانستم سوگند بخورم که مهار چنین شوتی غیرممکن است. ولی آنروز یاشین آنرا مهارکرد!)) یاشین واقعا عکس العملهای انحصاری و پرشهای خاص خودش را در آنروز به ما نشان داد. اواسط نیمۀ اول جیمی گریوز با یاشین شاخ به شاخ شد. فاصله اش با یاشین کمتر از سه متر بود که بدون کاستن از سرعت خودش شوت کرد. هیچکس نمیتوانست چنین توپی را مهار کند حتی خود یاشین هم بنظر من شاید نتواند چنین صحنه یی را تکرار کند. مثل یک موشک پرنده بود. گریوز سرش را میان دو دست فشرد. دلیل هم داشت...

کاپیتان جهان

خیلی غم انگیز است وقتیکه بازیکنانی مثل یاشین فوتبال را وداع می گویند. در مسکو و در بازی خداحافظی بازوبند کاپیتانی تیم منتخب جهان را از او گرفتم. این افتخاری بود که چندسال قبل نصیب یاشین شده بود و هیچکس تا آنزمان که او بازی میکرد حتی تصور جانشینی اورا نداشت. فوروارد نامی ما استانلی ماتیوس به او گفت: ((وقتیکه خومیچ بازی میکرد، ما این دروازه بان روسی را ببر می نامیدیم. اما تو واقعا یک شیری و بی جهت نیست که برتو نام شیر نهاده اند.)) ("لو" در روسی بمعنی شیر است.) . و من با حرف ماتیوس کاملا موافقم. یاشین شیر بود. شیری که هرگز نمی میرد و در خاطره ها باقی خواهد ماند.

به نقل از نامۀ مروارید سیاه، په له:

باعث تاسف است که ما نمی توانیم شیرین ترین و بهترین لحظات زندگیمان را بموقع تشخیص دهیم. اکنون پس از سالیان دراز تشخیص می دهم که بهترین روزهای من زمان مسابقات 1958 سوئد بود. بعنوان یک بازیکن مبتدی آرزویم این بود که لااقل در یک بازی شرکت داده شوو و همواره با اشتیاق و با چشمان باز تمام بازیها را تماشا می کردم. آنجا بود که نخستین بار چشمم به یاشین افتاد. در خوابگاه اتاقمان کنار هم بود و به کرات همدیگر را می دیدیم. یک روز برا تماشای تمرین روسها رفتم. یاشین در دروازه بود. شیرجه میرفت، توپ را می قاپید، سپس آنرا پرتاب میکرد. هنوز یک توپ را مهار نکرده توپ دیگری شوت میشد، قیافه اش کودکانه بود ولی حرکاتش پخته می نمود. با دروازه بانهای کلاسیک تفاوتی کلی داشت. سنگین وزن به نظر میرسسید ولی چابکبال بود. حرکاتش جادویی می نمود.

((دی دی)) از دروازه بان ما ((گیلمار)) پرسید: راجع به اون روسه چی فکر می کنی؟ گیلمار گفت اگر توانستی از او توپ عبور دهی آدم خوش شانسی هستی. دی دی با تعجب گفت: ((شوخی می کنی؟)) ((نه خیلی جدی است)) ((پس بهش گل خواهم زد)) ((امیدوارم اینطور باشد، هم بخاطر تو و هم بخاطر تیم))

پس از دو دور بازی چون مربی ما تشخیص داد که دو تن از بازیکنان اصلی خسته هستند تصمیم گرفت گارینشا و من را در بازی برزیل-شوروی شرکت دهد. و به این ترتیب یاشین اولین دروازه بانی شد که در یک مسابقۀ رسمی در مقابل من قرارگرفت. حتما میتوانید تصور کنید که در اولین مسابقۀ بین المللی که شرکت داشتم چقدر راغب به گل زدن بودم. اما چنین نشد. در آن بازی بارها رو در روی یاشین قرار گرفتم ولی همواره مغلوب بودم.

درست بخاطر دارم که یکبار دوستم گارینشا، که او هم برای اولین بار در تیم ملی قرارگرفته بود، در اواسط نیمۀ دوم مرا در یک موقعیت عالی قرار داد. بدون تامل با سر توپ را درست به پایین میلۀ افقی دروازه فرستادم. قلبم برای گل طپید. ولی یاشین همچون شیری گرسنه آنرا قاپید. جمعیت برایش فریاد زد. این صحنه دو یا سه بار دیگر هم تکرار شد. این فقط مسالۀ خوب شیرجه رفتن نبود. وظایف تاکتیکی ما قبل از مسابقه به خوبی مشخص شده بود. قرار بر این بود که جتهای ما – گارینشا و زاگالو – دفاع را متوجه خود کرده و سپس بناگاه توپ را جلوی دروازه بفرستند. این تاکتیک در همان ابتدای بازی با موفقیت اجرا شد ولی برای بقیه بازی هرچه کوشیدیم نتوانستیم موفقیت چندانی کسب نماییم. اشکال در کجا بود؟ یاشین ! حرکاتش سحرانگیز و تعجب آور بود.

نقشه ها را نقش برآب می کرد. برای بقیه بازی واقعا رنج بردیم. به همین علت وقتی در دقیقۀ 75 گل دوم را زدیم بیش از گل اول ذوق کردیم. طبعا پس از بازی همۀ ما ذوق زده بودیم. فقط ((دی دی)) مضطرب بنظر می آمد. مربی پرسید: چی شده دی دی؟ دی دی گفت: شرط را به ((گیلمار)) باختم. مربی گفت: نباید افسرده باشی. گل زدن به یاشین آسان نیست. گیلمار این مساله را بهتر از هرکسی می فهمد.

در آن مسابقات یاشین مورد تحسین همۀ منتقدان فوتبال قرار گرفت. در مسابقات جام جهانی در شیلی قدری ضعیفتر بود. در هرحال هنرنمایی او فقط منحصر به چند مسابقۀ محدود نبوده است. منتقدان ما نوشتند: او از مراحل اوج خویش گذشته است. اما یاشین براین نظر خط بطلان کشید و ده سال دیگر هم به هنرنمایی خود ادامه داد. ده سال بعد بازهم یاشین شیر دروازه ها بود. او نمونۀ جالبی است از عشق به ورزش.

ریکاردو زامودا دروازه بان اسپانیا درمورد یاشین می گوید: پاسخ به این سوال برایم خیلی دشوار است. از من غالبا می پرسند که بهترین دروازه بان دنیا کیست؟ صادقانه بگویم، چون تعداد زیادی دروازه بان درجه اول وجود دارند. اگر با دید وسیعتری به سوال بنگرم، باید بگویم که یاشین از بسیاری جهات بهترین است. نقش او در تحول وظایف دروازه بانی، بسیار برجسته بوده است....

-------------------------------------------------

لئو ایوانوویچ یاشین، متولد 29 اکتبر 1929 در مسکو. علاقه اصلی اش شطرنج بود، در رشته های شمشیربازی، واترپولو،بسکتبال و تنیس فعالیت کرده بود و فوتبال خیر! دروازه بان تیم هاکی روی یخ بود. فوتبال را با پست مهاجم شروع کرد....

فیزیک بدنی:  قامتی معادل : 6′ 3″, 189 cm

عناوین و افتخارات:

1963: مرد سال فوتبال اروپا
1969: اخذ نشان لنین (به عنوان اولین و تنها فوتبالیست)
برترین دروازه‌بان قرن بیستم
انتخاب به عنوان ورزشکار قرن بیستم از سوی کمیته بین‌المللی المپیک
فیفا به احترام او از سال 1994 در هر جام جهانی به بهترین دروازه‌بان جام، نشان و جایزه لئو یاشین را اهدا می‌کند.


در پارک ورزشی لوشنیکی مسکو تندیسی به یادبود دروازه‌بان قرن ساخته شده است.

از دیگر افتخارات او می‌توان از نایب قهرمانی او در جهان به عنوان گلر تیم ملی هاکی روی یخ، و نایب رئیسی فدراسیون فوتبال شوروی نام برد. او همچنین در سال 1970 در چهارمین جام جهانی‌اش حاضر شد،‌ اما در هیچیک از بازی‌ها در دروازه قرار نگرفت. در 27 مه سال 1971، یاشین که به علت پیراهن سیاهش به پلنگ سیاه یا عنکبوت سیاه معروف بود، بازی خداحافظی‌اش را در مقابل دیدگان 104000 تماشاگر انجام داد. مهار بیش از 150 ضربه پنالتی را در کارنامه دارد. او به فوتبال وفادار ماند و در دینامو مسکو، رئیس هیئت مدیره و نیز در فدراسیون فوتبال شوروی، نایب رئیس شد.

یاشین، صاحب پیراهن سیاه دروازه بانی، گاهی با کلاه لبه دار آجری، آراسته، خوش استیل و نمونه کاملی از یک دروازه بان مدرن بود... اگر بگویم شخصیتهای کارتونی نظیر (یوسوجی) (واکاشی زوما) (ماسارو) (واکی) که همگی با کلاه لبه دار و حرکات آکروباتیک دردروازه نشان داده شده اند با نیم نگاهی به این دروازه بان بزرگ تصویر شده اند، اغراق نکرده ام... شرق آسیا همه اسطوره ها را از کشورهایشان می خرد (به عبارتی می دزدد)، بزک می کند و به خودشان می فروشد... حکایت جومونگ جدیدی که در حال پخش است  و جهانگیر فرزند رستم در شاهنامه....

یاشین به همراه شاگرد بنامش داسایف

"برای دروازه‌بان‌ها هیچ چیز تغییر نکرده است. آنها مثل همیشه، فقط نباید گل بخورند."

"فقط دو دروازه‌بان در سطح جهانی وجود دارد. یکی لئو یاشین و دیگری تراتمان، دروازه‌بان جوان آلمانی که در منچستر بازی می‌کند."

"شادی دیدن یوری گاگارین در حال پرواز در فضا،‌ فقط با شادی مهار یک ضربه پنالتی قابل مقایسه است."

لئو یاشین که حتی در دوران بازیگری‌اش بسیار سیگار می‌کشید، در سال 1990 درگذشت، در حالی که شش سال قبل از آن هردو پایش را با عمل جراحی قطع کرده بودند.

با مهر... بانو




RE: ماندگارها - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۹/۲ صبح ۱۰:۳۰

آنتوان دو سنت اگزوپری   Antoine de Saint Exupéry     1900-1944

 

نویسنده و خلبان فرانسوی و قهرمانی در زندگی حقیقی که همواره به حادثه و خطر ، نگاه شاعرانه و لطیفی داشت و از چشم یک کودک به آن می نگریست. در طی جنگ جهانی دوم به عنوان خلبان هواپیمای جنگی در نیروی هوایی فرانسه خدمت کرد و سرانجام در سال 1944 در طی گشت هوایی در آسمان فرانسه ، هواپیمایش سقوط کرد و او به ابدیت پیوست.

آنتوان در سال 1900 در لیون و در خانواده ای قدیمی از تبار نجیب زادگان محلی فرانسه متولد شد. یکی از اجداد او سالها پیش در یورک تاون با آمریکاییها جنگیده بود. پدرش مدیر یک شرکت بیمه بود که در سال 1904 درگذشت. بیوۀ هنرمند و با استعداد او "ماری دِ اگزوپری" در سال 1909 همراه فرزندانش به شهر "لمان" رفت. آنتوان کوچک ، دوران طفولیت را همراه با خواهران ، عمه ها ، خاله ها و پسران آنها و ندیمه ها در قلعۀ سن موریس دِ ریمنس گذراند. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در مون گره ، لمان و سوییس و پس از آنکه در آزمون پیش دانشگاهی ناموفق عمل کرد ، وارد دانشکدۀ هنرهای زیبا شد تا رشتۀ معماری را ادامه دهد.

سال 1921 ، نقطۀ عطفی برای آنتوان بود ؛ وقتی که او وارد خدمت ارتش شد و به هنگ دوم Chasseur  (نیروهای واکنش سریع فرانسه در جنگ جهانی اول- تکاور نیز میتوان معنی کرد) پیوست و خیلی سریع جهت آموزش خلبانی ، روانۀ "استراسبورگ" شد. در همان سال برای اولین بار به تنهایی با هواپیمای Sopwith F-CTEE پرواز کرد. سال بعد گواهینامۀ خلبانیش را دریافت کرد و به او پیشنهاد شد که به نیروی هوایی بپیوندد. اما به دلیل مخالفت خانوادۀ نامزدش ، آن را رد کرد و مقیم پاریس شد و یک شغل دفتری دست و پا کرد و مشغول نوشتن شد.

 

در سنوات بعد ، بخت با وی یار نبود. از طرفی نامزدیش با لوییز دِ ویلمورین Louise de Vilmorin بهم خورد و از طرفی دیگر ، موفقیتی در مشاغلش هم بدست نیاورد.(او چندین شغل داشت منجمله دفترداری و فروشندگی اتوموبیل)

اولین داستان اگزوپری در سال 1926 در مجلۀ ادبی Le Navire d'argent منتشر شد : با نام هوانورد L'Aviateur . پس از آن ، او شغلی به عنوان خلبان هواپیمای مراسلات پستی در شرکت هوایی "آئروپستال" پیدا کرد. به مدت سه سال در این شغل ، بر فراز آفریقای شمالی به پرواز درآمد و چندین بار با مرگ دست و پنجه نرم کرد. در سال 1928 ، مسئول کنترل فرودگاه Cap Juby در شهر Rio de Oro در جمهوری "صحرا" شد. خانه اش یک کلبه چوبی و بسترش نیز از حصیری نازک بود. او بعدها گفت: "هرگز جایی را بیشتر از خانه ای که در صحرا در آن زندگی میکردم ، دوست نداشتم.

او در این انزوا ، عشق به صحرا را فراگرفت و از زیباییهای خشن صحرا ، زمینه ای ساخت برای نوشتن داستانش شازده کوچولو و نیز داستان دیگرش حکمت شن ها The Wisdom of the Sands (1948).

او در طی این سالها ، اولین رمانش پیک جنوبی Southern Mail (1929) را نوشت. در این کتاب ، او  شجاعت خلبانان پیش کسوت را می ستاید که با حداقل ایمنی پرواز می کردند و توانستند گوی سبقت را در جابجایی مراسلات پستی ، در نبرد با رقبای قدیمیشان – راه آهن و کشتی بخار- بربایند.

در سال 1929 او به آمریکای جنوبی رفت تا شغلی را که به عنوان مدیر شرکت پست هوایی آرژانتین به او واگذار کرده بودند ، برعهده بگیرد. در این شغل ، بارها بر فراز کوههای آند به پرواز درآمد و این تجربه ، موضوع دومین رمانش را به وی داد : پرواز شبانه Night Flight که باعث موفقیتش در عرصۀ جهانی شد، به خاطرش جایزۀ  Prix Femina را دریافت کرد و همچنین بر اساس آن ، سناریوی فیلمی نوشته شد با همین نام با بازی کلارک گیبل ، جان باریمور ، هلن هیز و لایونل باریمور (پرواز شبانه 1939 – کلارنس براون). در این داستان ، رئیس ماجراجوی فرودگاهی ، تمام افکارش برای بازنشسته شدن را پشت سر می گذارد و سرنوشتش را در پرواز می بیند. او نمی خواهد بقیۀ عمرش را به بطالت و پوچی و خمیازه کشیدن بگذراند.

 

اگزوپری در سال 1931 ، با زن بیوه ای به نام کانسوئلو گومز کاریلو Consuelo Gómez Carillo ازدواج کرد. کانسوئلو بعدها در مورد شوهرش اینگونه نوشت : "او مثل بقیه مردم نبود. او مثل کودکان بود یا همچون فرشته ای که از آسمان به زیر افتاده است."

ازدواج آنها جالب از آب درنیامد. کانسوئلو بسیار حسود بود و دلایل خوبی هم داشت! شوهرش اغلب اوقات در خانه نبود و در برابر زنان دیگر هم سر و گوشش می جنبید!

پس از تعطیلی شرکت پستی آرژانتین ، آنتوان به اروپا بازگشت و شروع کرد به جابجایی مراسلات بین "کازبلانکا" و "سن اتیین" و سپس به عنوان خلبان آزمایشی در "ایرفرانس" و سایر شرکت های هواییمشغول بکار شد. همچنین برای روزنامۀ پاری-سوار Paris-Soir مقاله می نوشت ، حوادث روز کارگر سال1936 در مسکو را دنبال می کرد و یک سری مقاله هم در مورد جنگ داخلی اسپانیا نوشت.

او عاشق زندگی ماجراجویانه و توام با خطر بود. ایرفرانس را متقاعد کرد تا با هواپیمای Caudron Simoun (F-ANRY)  پرواز کند. در سال 1935 یک سانحۀ هوایی در آفریقای شمالی برایش اتفاق افتاد. چندین روز در صحرا به تنهایی راه رفت تا سرانجام توسط یک کاروان نجات پیدا کرد. در سال 1937 دوباره یک "کوادرون سیمون" دیگر خرید و باز هم دچار یک سانحۀ هوایی شد. این بار در "گواتمالا" به شدت مجروح شد.

در دورۀ نقاهت ، دوستش آندره ژید André Gide ، به او پیشنهاد کرد که کتابی دربارۀ حرفۀ خلبانی بنویسد و او هم نوشت : باد ، شن و ستارگان Wind, Sand and Stars که در سال 1939 منتشر شد و برندۀ جایزۀ بزرگ آکادمی فرانسه و همچنین برندۀ جایزۀ کتاب ملی ایالات متحده شد. ژان رنوار   Jean Renoir (1894-1979) کارگردان معروف فرانسوی ، خواست که فیلم آن را بسازد و گفتگوهایی نیز با اگزوپری به عمل آورد که غالبا در مورد ادبیات بود و توسط وی ضبط شد. در آن زمان رنوار در هالیوود مشغول بکار بود ؛ جایی که در دکور فیلم میساختند ، اما ژان رنوار میخواست فیلم در لوکیشن هایی ساخته شود که در متن کتاب توصیف شده است. کتاب در آمریکا موفق بود با این وجود کسی حاضر نبود که فیلمش را تهیه کند.

پس از سقوط فرانسه در جنگ جهانی دوم و اشغال آن توسط آلمانها ، اگزوپری به ارتش ملحق شد و در چندین جنگ ، شجاعانه شرکت کرد. هرچند در ابتدا باور فرماندهان بر این بود که او به دلیل جراحات متعدد ، قادر به هدایت هواپیماهای جنگی نیست ، اما در عمل خلافش ثابت شد بطوریکه او توانست حتی نشان شجاعت "صلیب جنگی" Croix de Guerre را دریافت کتد.

 

در ژوئن همان سال ، او به همراه خواهرش به منطقۀ فرانسۀ اشغال نشده رفت تا زندگی کند و سپس به ایالات متحده مهاجرت کرد. وقتی رژیم "ویشی" او را در مجلس مشورتی ملی خود منصوب کرد ، اگزوپری به این انتصاب بیموقع اعتراض کرد. در آن زمان او از طرف هموطنانش مورد نکوهش قرار گرفت که چرا از نیروهای فرانسه آزاد به رهبری دوگل حمایت نمی کند.

پرواز به آراز Flight to Arras  در سال 1942 در نیویورک منتشر شد.{آراز شهریست در شمال فرانسه} و شرح پروازهای نومیدانۀ او بر روی خطوط دشمن بود در زمانی که فرانسه هنوز مغلوب نشده بود. کتاب در فرانسه توسط مسئولان آلمانی ، تقبیح و تحریم شد.

در سال 1943 او دوباره به نیروی هوایی فرانسه در شمال آفریقا پیوست. در همین سال بود که او شاهکارش شازده کوچولو LE PETIT PRINCE  را منتشر کرد: افسانه ای کودکانه برای بزرگسالان که تاکنون به بیش از 150 زبان در دنیا ترجمه شده است! تخمین زده شده که پس از انجیل و کتاب معروف مارکس یعنی کاپیتال ، شازده کوچولو پرفروشترین کتاب دنیا است.  اگزوپری این کتاب را به دوست خوبش ، لئون ورث تقدیم کرده است.

 

راوی داستان ، خلبانیست که در یک صحرا سقوط کرده است. او پسری را میبیند که ادعا می کند شاهزاده ایست از سیاره ای دیگر. شاهزاده دربارۀ ماجراهایش در زمین و همچنین در مورد گل سرخ زیبای سیاره اش صحبت می کند. موقعی که در می یابد گل سرخ در روی زمین فراوان و عادی است ناامید می شود. روباهی صحرایی او را متقاعد می کند که شاهزاده ، گل سرخ کمیابش را دوست دارد و یافتن آن به زندگیش معنا داده است. شاهزاده به خانه اش برمی گردد. معمولا گفته می شود که مقصود اگزوپری از گل سرخ ، همسرش کانسوئلو بوده است.

در 31 ژوئیه 1944 ، اگزوپری از باند فرودگاهی در "ساردینیا" به هوا برمی خیزد تا در آسمان جنوب فرانسه گشت بزند. بعد از آن دیگر اثری از هواپیمایش دیده نمی شود. احتمال دارد روی دریای مدیترانه هدف قرار گرفته باشد یا شاید حادثه ای برایش پیش آمده و یا حتی خودکشی ...

اگزوپری در اسکادرانش تنها و منزوی بود و نسبت به آینده نیز بدبین. از او دست نوشته هایی برجای ماند که پس از مرگش منتشر شد. منجمله داستان حکمت شن ها LA CITADELLE.

در سال 1998 ، یک ماهیگیر دست بندی از دریا پیدا کرد که روی آن نام اگزوپری و همسرش کانسوئلا نوشته شده بود، اما به نظر میرسد این دست بند یک جعل سازی ماهرانه باشد. سرانجام در سال2000، هواپیمای او که یک لاکهید لایتنینگ P-38 بود پیدا شد.

 

 آثار:

1-L'AVIATEUR, 1926  

2-COURRIER-SUD, 1929 - Southern Mail - filmed by Pierre Billon in 1936

3-VOLE DE NUIT, 1931 - Night Flight - Yölento - film 1933, dir. by Clarence Brown, starring John Barrymore, Clark Gable, Helen Hayes, Myrna Loy, Lionel Barrymore

4-TERRE DES HOMMES, 1939 - Wind, Sand, and Stars - Siipien sankarit

5-PILOTE DE GUERRE, 1942 - Flight to Arras

6-LETTRE Á UN OTAGE, 1943 - Letter to a Hostage

7-LE PETIT PRINCE, 1943 (illust. by Saint-Exupéry) - The Little Prince - Pikku prinssi

8-LA CITADELLE, 1948 - The Wisdom of the Sands

9-ŒUVRES COMPLÈTES, 1950 (7 vols.)

10-ŒUVRES, 1953

11-LETTRES DE JEUNESSE, 1923-31, 1953

12-CARNETS, 1953

13-LETTRES À SA MÈRE, 1955

14-UN SENS À LA VIE, 1956 - A Sense of Life

15-LETTERS DE SAINT EXUPÉRY, 1960

16-LETTRES AUX AMÉRICAINS, 1960

17-ECRITS DE GUERRE, 1939-1944, 1982 - Wartime Writings




ماندگارها - بانو - ۱۳۸۹/۱۰/۳ عصر ۰۶:۴۰

دکترعبدالحسین نوشین / کارگردان، بازیگر، ادیب، نویسنده، مترجم و محقق

سلام و عرض ادب.

آیا تا به حال نام جناب نوشین را شنیده بودید؟ اگر شنیده اید که چه خوب... و اگر نه که... بجاست همراه شویم و این مطلب را لختی، از سر صبر بخوانیم... نام ایشان را درکتاب سیمای هنرمندان ایران حبیب الله نصیری فر دیده و مختصری از ایشان خوانده بودم ولی 2 سال قبل، کتابی تهیه کردم که برایم بسیار شیرین و آموزنده است. یادنامۀ عبدالحسین نوشین به کوشش نصرت کریمی(هنرمند ارزنده کشور و از شاگردان ایشان) نشر نامک . نوشین، بنیانگذار تئاتر نوین و علمی ایران است. در این کتاب علاوه بر معرفی ایشان و فعالیتهای هنریشان، حشر و نشر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی شان (دوستان خاص و بسیار گرانقدرشان از صادق هدایت و بزرگ علوی و احسان طبری گرفته تا استاد مجتبی مینوی و جناب ناتل خانلری و مهدی صبحی مهتدی و نیما یوشیج و ...) نیز بیان شده که معرف افکار و نوع نشست و برخاستهای ایشان است. و جالب است بانکاتی مواجه شدم که هرکدام را جسته و گریخته جایی دیده بودیم، مثلا احسان طبری در صفحه ای ازاین کتاب با نام (نوشین، خانلری، صبحی، مینوی) به گوینده شدن استاد مینوی اشاره نموده است...نکته ای که فقط با گویش متن مستند "علف" برایم آشنا بود و گمان نمی کردم به واقع به سمت این حرفه رفته باشند! مصاحبه هایی از مهدی علیمحمدی و یا حمید قنبری نیز در این اثر به چاپ رسیده که هرگز قبلا جایی آنهارا نخوانده بودم، و یا ماجرای به هم ریختن تالار تئاتر نوشین در 21/12/1326 توسط شعبان بی مخ که فقط از روی مستی و گیجی و بی عقلی صرف این عمل را انجام داده بود و روز بعد، از شعبان که سربازی بیش نبوده تجلیل می کنند! نامبرده گیج و ملنگ می پرسد دلیل این تجلیل چیست؟! می گویند گروه نوشین مشغول اجرای نمایشنامۀ "مردم" (یک اثر ضد سلطنت) بوده اند و تو به شاه خدمت کرده ای!! و ظاهرا در زمان اجرای نمایش، (حکیم الملک) که نخست وزیر هم بوده، در سالن حضور داشته اما حکیم به دلیل داشتن گرایشات چپی به اصطلاح با نمایش حال می کرده است! (چپی های آن دوره توده ای ها بودند که در مملکت ما رخنه کرده و می کوشیدند جای پایی باز کنند، عشاق روس ها!) بابت این اغتشاش پانصدتومان به شعبان پاداش می دهند که او نیز محترمانه می گوید: ((برادر پونصدتومن خرج چارروز کله پاچۀ مام نمیشه!!)) مبلغ را به دوهزارتومان افزایش می دهند!! و از اینجا شعبان جعفری رنگ سیاسی پیدا می کند و شعبان بی مخ شکل می گیرد.

اینها که تا اینجا خواندید، اشاراتی بود که در کتاب به چاپ رسیده تا در دلها ذوق دیدن آن را ایجاد کنم... و اما خود مرحوم نوشین:

در اواخر 1285 متولد شد، 6ماه بیشتر نداشت که پدرش (ملقب به سلطان الذاکرین) براثر بیماری وبا درگذشت، یک هفته بعد بیماری خانمانسوز وبا مادر را نیز از ایشان گرفت... برادران بزرگتر به مادربزرگ در تربت جام سپرده شدند و عبدالحسین به خاله اش، که طفل شیرخوار را پذیرفت و بزرگ کرد. دوران کودکی را درمنزل دایی در تهران گذراند و در دبستان اشراف تحصیل کرد و همراه ایشان به مشهد رفتند. با وجود نوجوانی به گروه مبارزان طرفدار کلنل محمدتقی خان پسیان پیوست. در 1301 بود که به تهران بازگشت و وارد دبیرستان نظام شد، 3 سال بعد، در مراسم جشنی ایشان را به دلیل داشتن سالک روی بینی از اول صف به آخر صف منتقل می کنند، جناب نوشین خطاب به مدیر دبیرستان می گوید: در مدرسه ای که داشتن یک سالک روی بینی باعث سلب تمام امتیازات شود، من نمی مانم!... استعفا داد و بقیه دبیرستان را در ((دارالمعلمین)) که دبیرانی فرانسوی داشت درس خواند و 1307 دیپلم گرفت. با وجود همه رنجهایش همیشه شاد و سرزنده بود، به نمایش عشق می ورزید؛ گفته بود: با محصلین محل در گروه محمودآقا ظهیرالدینی شرکت داشتم و نمایش می دادیم، آرزویم وجود هنرستانی برای تئاتر در تهران بود تا بتوانم علم و اصول هنر تئاتر را بیاموزم. سالها گذشت، آقای علینقی وزیری درخیابان لاله زار مدرسه موسیقی تاسیس نمود. من که مدتی نزد استادان قدیمی مشق موسیقی کرده بودم، آنجا رفتم. روزی در راهرو چشمم به اعلانی افتاد که خبر از تشکیل یک کلاس آموزش تئاتر می داد، با شور و شوق آنرا دوسه بار خواندم....

سال 1307 دولت تصمیم میگیرد صدنفر از دیپلمه هارا به اروپا اعزام کند، نوشین در آزمون اعزام و برای رشته تاریخ و جغرافیا پذیرفته شده و به فرانسه اعزام می شود، بعد از گذراندن یکسال پیش دانشگاهی، به جای تاریخ و جغرافیا در رشته ((هنرهای دراماتیک)) کنسرواتوآر تولوز نام نویسی می کند. بدلیل پیشرفت درسی بعد از یکسال توانست روی صحنه برود؛ اسمعیل مرآت که سرپرست دانشجویان ایرانی بود، با این انتخاب نوشین مخالفت کرده و هزینه تحصیلش قطع می شود. تابستان 1309 به تهران آمد و برای تامین هزینه تحصیل، نمایشنامه ((زن وظیفه شناس)) را نوشته و در گراند هتل روی صحنه می برد. نوشین در این اجرا از بانو لرتا (بانویی ارمنی ایتالیایی نژاد) دعوت کرد و بازی در این نمایشنامه مقدمه آشنایی، عشق و بعدها ازدواج این دو شد. درآمد خالص این اجرا هفت هزارریال بود که نوشین به وسیله آن توانست تا 1311 تحصیل در کنسرواتوآر را به اتمام رساند. در این زمان توانسته بود به شناختی از فضای فکری و هنری حاکم برتئاتر ایران رسیده و برنامه ایجاد تحول بنیادین خودرا تنظیم نماید. به ایران بازگشت با لرتا ازدواج کرد و در اداره نگارش وزارت فرهنگ مشغول به کار شد. درکنار بزرگانی چون هدایت،مینوی،نیما،صبحی،بزرگ علوی،خانلری و در مجله موسیقی که تحت نظر جناب مین باشیان اداره می شدکار می کرد و ترجمه ها و نوشته های خودرا منتشر میکرد.(از این دوره ترجمه اتللو (شکسپیر) ایشان موجود است که اشعار آنرا نیز نیما سروده، نشر قطره) درراستای تحول تئاتر، اولین اثر ایشان نمایشنامه "توپاز" اثر مارسل پاینول نویسنده فرانسوی بود؛ که آنرا تحت عنوان "مردم" اقتباس و دیالوگ نویسی کرد و با شرکت هنرمندانی چون حسین خیرخواه،نصرت الله محتشم و همسرش لرتا در تئاتر نکویی (محل سینما همای سابق) اجرا کرد. و سپس با همکاری مرحوم محمدعلی فروغی و مجتبی مینوی(دو محقق و ادیب ارزشمند کشور) سه تابلوی ((بیژن و منیژه))،((زال و رودابه)) و ((رستم و تهمینه)) را تنظیم و در جشن هزارۀ فردوسی به صحنه آورد. موسیقی این تابلوها را شادروان مین باشیان ساخته بودند. کیفیت بالا و بهره گیری از استانداردهای تئاتر علمی باعث شد تا برای شرکت در فستیوال تئاتر مسکو دعوت شوند. و در مسکو بود که نوشین با سبک و تکنیک کارگردانان بزرگی نظیر استانیسلاوسکی آشنا شود. از اینجا با همسرش و حسین خیرخواه برای تحقیق بیشتر راهی فرانسه می شوند و برای گذران عمر نوشین فرهنگ لغت فرانسه به فارسی ای تدوین می کند و از حق تالیف آن هزینه اقامت را تامین می کند. پس از بازگشت به ایران، از شهریور 1320 و سرنگونی استبداد رضاشاهی، آزادتر از قبل با گروهی از بازیگران مستعد نمایشنامه های ((ولپن)) بن جانسون، ((دختر شکلات فروش)) و ((سه دزد)) در تئاتر فرهنگ اجرا می شوند.

نوشین در کتاب ((هنر تئاتر)) خود معایب تئاتر آن دوره ایران را بسیار ظریف بررسی و موشکافی کرده است، از جمله مستعد بودن بازیگران اما بی دانشی آنها، عدم رجحان کارگردان به بازیگران و حتی با هوشی و ذوق بیشتر بازیگران نسبت به مقام کارگردان(که یک با تجربه بود از بین بازیگران گروه) ،عدم وجود تمرین زیاد برای کارها و تبدیل اجرا به یکی از جلسات تمرین روی سن و جلوی جمع و واگذاری همه امور به شخص "سوفلور" و وابستگی هنرپیشه ها به سوفلورشان تا آنجا که مردم عادت داشتند اول صدای سوفلور و بعد بازیگر را بشنوند که حتی گاه به خواست کارگردان نام سوفلورها نیز در فهرست بازیگران وارد می گشت!!

در سال 1321 کلاس نوشین دایر گشت، و نخستین محصلین آن به این شرح بودند: ابراهیم گلستان، حسین خیرخواه،حسن خاشع، محمدعلی جعفری، صادق شباویز، نصرت الله کریمی، توران مهرزاد، مصطفی و مهین اسکویی، محمد تقی مینا، منوچهر کیمرام، رضا رخشایی، مهدی امینی و رضا مینا. این کلاس در محل روزنامه شهباز تشکیل می شد و سپس این گروه، تئاتر فردوسی را در مهر ماه 1326 افتتاح کردند. نوشین معتقد بود که بازیگر تئاتر علاوه بر آشنایی با هنر تئاتر باید با ادبیات خود آشنا باشد و زبان فارسی و آثار منظوم و منثور آنرا خوب بداند... آرزویش این بود که بازیگران تحصیلات عالی داشته باشند . از پشتوانه اخلاقی و اجتماعی موردقبولی برخوردار باشند و محیط تئاتر پاک و دور از آلودگی اخلاقی باشد.به همین منظور برای همکاران و شاگردان خود در تئاتر فردوسی در سال 26 کلاس ادبیات فارسی زیرنظر زنده یاد دکتر خانلری و کلاس موسیقی و غیره تشکیل داد. او کوشید تا تئاتر فردوسی را به عنوان یک تئاتر علمی و ارزنده به هنرمندان و هم میهنان ارائه نماید. اوبه گفتگوی قابل ارائه در صحنه سخت پایبند بود و برای دیالوگهای هر پرسوناژ به سختی مطالعه و تنظیم دیالوگ می کرد. در سال 27 وقتی نمایشنامه ((پرنده آبی)) اثر موریس مترلینگ ایشان روی صحنه رفت، حتی سفرای کشورهای اروپایی معتقد بودند با توجه به امکانات محدود اجرایی همطراز تئاترهای بزرگ اروپا دیده اند. اما تئاتر فردوسی توسط رژیم تعطیل شد و نوشین به زندان افتاد...دوستانش تئاتر سعدی را به راه انداختند، نوشین از پشت میله های زندان قصر همچنان گروه را رهبری می کرد. در این زمان دو تئاتر ((بادبزن خانم ویندرمیر)) و ((شنل قرمز)) روی صحنه رفت که می گفتند از جمعیت ششصدهزار نفری تهران بیش از هفتادهزار نفر از این دو دیدن کردند. و درباریانی نظیر علاء (وزیر دربار)، تقی زاده و ابراهیم خواجه نوری با فرستادن گل و کف زدن، دشنامهای خودرا نثار همکارشان سرلشکر مزیتی(رئیس شهربانی که مانع اجرای تئاتر سعدی شده بود) کردند.

در تئاتر سعدی، خانم ایرن، عطاءالله زاهد، محمدتقی کهنمویی، عزت الله انتظامی و محمد عاصمی به گروه پیوستند. با کودتای ننگین 28 مرداد، فعالیت گروه سعدی برای همیشه متوقف شد و خاطرات سالهای 24 تا 32 در ذهن مردم باقی ماند. نوشین در کتاب ((هنر تئاتر)) نوشته است: " ایمان راسخ دارم در آیندۀ نزدیک هنر تئاتر در کشور مانیز با استفاده از تکنیک و تجربیات ملل راقیه، مراحل پیشرفت خودرا پیموده و به مرحله کمال نزدیک خواهد شد."

دوران بازداشت نوشین (گفته می شود با فرار از زندان و مدتی اقامت با نام مستعار عبدالله فردوس در منزل شاگرد جوانش عزت الله انتظامی و خانم ایشان (خانم فلور) - فصلی که انتظامی در کتاب جادوی صحنه اش هم آورده و حتی از عاشقیهایش بر نوشین و تقلید از نحوه قهوه خوردن و موسیقی شنیدن ایشان هم داشته؛ می گوید) با مهاجرت اجباری به شوروی به پایان می رسد. نوشین در شوروی در دانشگاه وارد انستیتوی شرق شناسی می شود و ابتدا اقدام به تصحیح شاهنامه و تدوین فرهنگ لغات آن ((واژه نامک)) می نماید و سپس رساله دکترای خود را در زمینه شاهنامه فردوسی و تحت عنوان ((سخنی چند دربارۀ شاهنامه)) ارائه می کند.ایشان در زمان مهاجرت علاوه برفعالیتهای تحقیقی؛ نوشته های چخوف، تورگنیف، یوری ناگی بین، چنگیز آیتمانوف را به فارسی ترجمه کرد. او به زبانهای فرانسه، روسی، عربی، اوستا، فارسی باستان و پهلوی آشنایی داشت. زنده یادنوشین در روز یکشنبه 12 اردیبهشت 1350 پس از یکسال رنج از بیماری سرطان معده در سن 66 سالگی در مسکو درگذشت و کمی قبل از مرگ ، کتاب واژه نامک و سناریویی را که از شاهنامه اقتباس کرده و برای فیلم آماده کرده بود برای زنده یاد خانلری فرستاد....

یک تکۀ شیرین در کتاب کریمی است، در نمایشنامه ((بادبزن خانم ویندرمیر)) اثر اسکاروایلد، در یک صحنه بسیار شورانگیز، مادری که دخترش را می شناسد ولی دختر نمی داند که او مادرش است، در جواب دختر که می گوید: شب شما خوش، مادر می گوید: دل شما خوش!

چون تماشاگر ماجرا را می داند، شیوۀ بیان مادر دل را می لرزاند و لذت گریستن را به او می بخشد...نوشین این جمله را در زندان قصر، هنگام غروب آفتاب که قدم می زد، از یک زندانی عادی شنیده بود... در جواب شب شما خوش نوشین، زندانی گفته بود دل شما خوش....

یادش گرامی باد.

بامهر... بانو




RE: ماندگارها - دزیره - ۱۳۸۹/۱۰/۱۱ صبح ۰۸:۵۷

جین استین

نویسنده انگلیسی متولد 16 دسامبر 1775 او از مشهور ترین رمان نویس های عصر خویش بوده است.

دیدگاه های او درباره زن و احساسات زنانه بسیار به واقعیت نزدیک است چه که او خود زن بوده است و در زندگی کوتاه خود عشقی بی فرجام را تجربه نموده، عشقی که اورا رمان نویس می کند.عشق به وکیلی جوان که به خاطر اختلاف طبقاتی بی نتیجه میماند ،مفهومی که در رمان های وی نیز به چشم می خورد.جین از نوادگان ادوارد نمیدانم چندم بود . نسبی که مطمئنا برای وی سودی در بر نداشت.

کتاب های او از معروف ترین رمان های دنیا میباشدکه بارها و بارها دستمایه ساختن فیلم ها و سریال های زیبایی شده است. فیلم هایی با موضوعاتی ارام  که از دیدن شان نه تنها خسته نمی شویم بلکه تصاویر زیبا چشمهایمان و موسیقی خوش ساخت گوش هایمان را نوازش خواهد داد.

او  از معدود نویسندگانی است که علاوه بر کتاب هایش ،داستان زندگی اش  هم تبدیل به فیلم شده ،فیلمی با عنوانتبدیل شدن به جین(geliebte jane )

انچه در مورد وی دارای اهمیت می باشد این است که تمام اثارش دارای مضمونی عاشقانه هستند اما اورا نویسنده ای پیرو عقل میدانند نه احساس و اثارش را با اثار لاک و هیوم مقایسه مینمایند.

او در18 جولای 1817 به دنبال بیماری سخت چشم از جهان فرو بست.

اثار وی: 1-عقل و احساس

           2-غرور و تعصب

           3-منسفیلد پارک

           4-اما

           5-اغوا

           6-نورثنگر ابی

در ایران اقای رضا رضایی، توانا ترین فرد درباره ترجمه و سبک نویسندگی جین استین به شمار می ایند.(در حال حاضر)




RE: ماندگارها - بهزاد ستوده - ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ صبح ۱۲:۳۲

بمناسبت 6 ژانویه تولد شرلوک هولمز

کریم امامی (زاده ۵ خرداد ۱۳۰۹ کلکته، هندوستان - درگذشته ۱۸ تیر ۱۳۸۴، تهران، ایران) مترجم ، ویراستار، نویسنده، روزنامه‌نگار و کارشناس کتاب و نشر ایرانی بود.

وی از انگلیسی‌دانان و مترجمین برجسته کشور به شمار می‌رفت. ترجمه «گتسبی بزرگ»، اثر اف. اسکات فیتزجرالد همواره نام کریم امامی را با ترجمه مشهور او به خاطر می‌آورد. همچنین دوستداران شرلوک هولمز در ایران او را به عنوان مترجم سنتی ماجراهای این کاراگاه مشهور در ایران می‌دانند، وی ۲۴ داستان از ماجراهای شرلوک هولمز (که خود او شخصاً نیز بدان علاقه داشت)  را ترجمه کرد که از سوی انتشارات طرح نو در چهار مجلد به چاپ رسید.

کریم امامی علاوه بر جنبه حرفه‌ای از نظر اخلاقی نیز زبان‌زد بود و فردی اخلاق‌گرا و عارف‌مسلک به شمار می‌رفت. اکثر قریب به اتفاق کسانی که او را می‌شناختند خوی خوش و اخلاق‌مداری وی را می‌ستودند. شاید بتوان چکیده آنها را در صحبت‌های ابراهیم گلستان در مورد او یافت :«کریم خیلی آدم حسابی است. گوهرش پاک است.»

کریم امامی مرد اخلاق بود. منظم و مرتب و کم حرف بود و اهل عمل. اهل تئوری و نظریه نبود و همانطور که در مقدمه ترجمه آپارتهید می‌نویسد با سیاست نیز میانه‌ای نداشت. از فلسفه هم خوشش نمی‌آمد. و در برخورد با مسائل حتی گاهی نگاه‌های زیبایی‌شناسانه را بر دیدگاه‌های فلسفی ترجیح می‌داد. به پرورش گل بنفشه و عکاسی و گربه‌بازی علاقه داشت. اما در پس همه این‌ها روحی عارفمسلک قرار داشت که چنین انرژی و توانی را برای او باقی می‌نهاد. همچنین وی فردی بسیار خوش‌رو بود و به زعم خود آن را از معلمان شیرازی خود به همراه نجابت و قناعت آموخته بود.

امامی روحاً نوگرا و اصطلاحاً "مدرن" بود. از کامپیوتر در کارش به کرات استفاده می‌کرد. (پدیده‌ای که بسیاری از هم‌نسلان او با آن میانه‌ای نداشتند.در حقیقت به موقع تمام کردن کتاب فرهنگ کیمیا مرهون استفاده او از کامپیوتر است.

 شیوه نثر


کریم امامی شیوه خاصی را در نویسندگی رعایت می‌کرد. و همسرش هم این را در جایی تایید کرده است. عبدالحسین آذرنگ در مورد شیوه نویسندگی او می‌نویسد:

کریم امامی با توجه به موقعیت قلم می‌زد. هم می‌توانست با لحن محاوره‌ای و صمیمی بنویسد و هم به نوشتن خشک و رسمی اشراف داشت. هرچند در محافل رسمی از نوع نوشته‌های صریح و خشک بیشتر استفاده می‌کرد، اما میل او به جانب ساده‌نویسی، درآمیختن نوشته با طنز و شوخ‌طبعی و بیرون کشیدن مخاطبانش از فضای رسمی بود و این کار را آگاهانه انجام می‌داد.

امامی معتقد بود مطبوعات سال‌های پس از شهریور ۱۳۲۰، بیشترین تاثیر را بر فارسی‌نویسی او و تصوری که او از زبان ساده و در عین حال پرتحرک و کارساز دارد، گذاشته‌اند.

شرلوک هولمز از زبان استاد

 در دوره دبيرستان بود كه انگليسى مى‏خواندم و خوب هم مى‏خواندم چون علاوه بر دبيرستان به كلاس‏هاى شوراى فرهنگى بريتانيا در شيراز هم مى‏رفتم كه كلاس‏هاى درجه يكى بود و كتابخانه خوبى هم داشتند، انواع كتاب‏هاى داستانى و غيرداستانى، به زبان ساده و غيرساده آنجا پيدا مى‏شد و با آن كتابخانه من كتابخوان شدم. و در همان كتابخانه شروع كردم به خواندن كتاب‏هاى كانن دويل به زبان انگليسى و لذت بردن. وقتى به عنوان مترجم كار تجربه را آغاز كردم، سراغ داستان‏هاى شرلوك هولمز رفتم كه يكى‏اش همان قصه «ياقوت كبود» بود (كه ترجمه شد اما چاپ نشد). وقتى جسارت و جرأتم بيشتر شد كتاب «داستان چهار» را ترجمه كردم (آن روزها ديگر در دانشگاه بودم). حتى دادمش به ناشرى به نام معرفت. آقاى معرفت پايين خيابان لاله‏زار يك كتابفروشى هم داشت، كتاب را گرفت و گفت: «من چاپ مى‏كنم و جاى حق‏التحرير 10درصد تيراژ را كتاب مى‏دهم.» مى‏خواست كتاب را در 1000 نسخه چاپ كند كه اگر چاپ مى‏شد من صاحب 100 نسخه كتاب مى‏شدم خلاصه يك سال طول كشيد و كتاب را چاپ نكرد. رفتم سراغش و گفتم «چى شد آقاى معرفت؟» گفت: «نشد و چاپ نكرديم و…» و من ترجمه را پس گرفتم و گذاشتم تو كشوم.
زندگى ادامه يافت و من به كارهاى مختلفى پرداختم، پس از انقلاب بود كه برخى ناشران متمايل شدند باز ترجمه ‏هاى تازه‏اى از داستان‏هاى شرلوك هولمز چاپ كنند. به يكى از ناشران گفتم من چنين ترجمه‏اى دارم، اظهار علاقه كرد كه آن را چاپ كند. برگشتم سراغ ترجمه كه خوشبختانه حفظ شده بود (و گمان مى‏كنم نسخه دست‏نويسش را هنوز در دفترى دارم)

ديدم ترجمه چندان اشكالى ندارد ولى زبانش را اصلاً نمى‏پسنديدم. ديدم اگر بنا باشد آن را به ناشر بدهم بايد سر تا پايش را بازنويسى كنم اين بود كه از چاپش منصرف شدم.
چند سال گذشت تا اينكه اين بار بالاخره آقاى پايا( مديرانتشارات طرح نو) با من صحبت كرد كه تعدادى از داستان‏هاى كوتاه هولمز را برايشان ترجمه كنم و حاصل شد اين چهار جلد كه تاكنون 2 بار چاپ شده

مراسم خاکسپاری مرحوم کريم امامی

ساعت 10 صبح روز يکشنبه 19 تير 84

بوی خوش عود قطعه هنرمندان بهشت زهرا را پر کرده است.قطعه هنرمندان سبز و خرم است ودور تا دور آن را گل و درخت کاشته اند. اولين بار است که اينجا می آيم.اينجا همه کس آرام وبا احتياط قدم برمی دارند چون زير پا سنگ قبر عزيزانی است بر گزيده.هنرمند بزرگ،استاد قلم،نويسنده گرانقدر،زبان شناس،اديب عاليقدر،موسيقيدان بزرگ،فيلمبردار،کارگردان،هنرپيشه،صدابردار،کمدين عالم تئاتر و سينما،نوازنده،خواننده.اکثريت با هنرمندان عالم موسيقی و سينماست.

مردی از دور دوان دوان سنگ لحد سيمانی را می آورد.مرد ديگری مراسم تلقين را انجام می دهد. آفتاب تند تير ماه می تابد و در زمين و هوا هرم گرما موج می زند.خانم ها و آقايان تشييع کننده به سايه باريک حاشيه ديوار قبرستان پناه برده اند.بعضی سيگار می کشند و بعضی آرام زير عينک های آفتابی گريه می کنند.اهل هنر کمتر شيون می کنند؛بيشتر در خود می شکنند.دختر سرخ و سفيد دکتر حق شناس عرق ريزان با يک بغل آب دماوند تگری سر می رسد و بطری ها را بين افراد توزيع می کند.

چند متر آن طرفتر مراسم خاکسپاری مرحوم آشتيانی پور برگزار است.با يک ربع ساعت فاصله ازاين مراسم تدفين جلوتر هستند.مداح پشت ميکروفن آواز "عجب رسميه رسم زمونه"را می خواند.

صبح ساعت 8 از منزل مرحوم امامی با دو اتوبوس کولردار به بهشت زهرا آمده ايم.خيلی ها آمده اند. از ناشران اميرکبيرپسر،علمی ها،نيلوفر وفرهنگ معاصر را می شناسم و از اساتيد شايگان ، باطنی ،حق شناس وبسياری که عکس هايشان را بارها در مجلات و روزنامه ها ديده ام.بوی عود می آيد.باز چند عود روشن را ميان تاج گل ها گذاشته اند.يادم می آيد که آقای امامی می گفت اولين معلمين انگليسی او در شيراز هندی الاصل بودند و او بعدها سعی بسيار کرده تا لهجه خود را اصلاح کند.اولين بار او را در نشر زمينه ديدم.در چهارراه پر دار و درخت و مصفای حسابی؛که خودش به شوخی به آنجا می گفت :"چهارراه کتابی"زمينه تنها کتابفروشی آن منطقه بود.کتاب "تپه های سبز"را برده بودم به عنوان مولف ،ناشر و توزيع کننده.چه اصراری داشت که کتاب زياد بخوانم.کتابهايی را که خوانده بودم برايشان گفتم.از کتاب "گتسبی بزرگ"که بعدها آخرين جمله اش،جمله پايانی کتاب "جنسيت گمشده" شد.همان نور چراغ سبز چشمک زن که از دور می تابد بر همه آرزوها و اميدها. ادبياتی را تاييد می کرد که راحت خوانده شود و خواننده از خواندن آن لذت ببرد.

گلی خانم نازنين را هم در زمينه می ديدم و همواره توصيه ها و تشويق هايشان برای ادامه کار با من بود.و دو تذکر خيلی مهم ايشان:اول اين که انگليسی ام را تقويت کنم و کتاب به زبان اصلی بخوانم و دوم اين که خودم را گم نکنم وشاهد مثال فلانی و فلانی.در طول اين سالها زبان انگليسی را ياد گرفتم و کتابها را به زبان اصلی خواندم البته خيلی از آنها را نفهميدم.دومين توصيه را هم مثل اولی سعی کردم ولی خب نشد.

در زمينه بود که با بسياری از نويسندگان و اديبان آشنا شدم.سالها بعد که باز برای توزيع کتاب جديدم رفته بودم آقای امامی را ديدم و باز کتابهايی را که خوانده بودم ليست کردم و گفتم که از خواندن بعضی از آنها خسته شده ام.مثل هميشه با لحن خيلی آرام وکلمات شمرده گفت:"شايد حالا وقتش رسيده.وقت اين که ديگر هر کتابی را نخوانی.حيف وقت.فقط گزيده بخوان."اين حرفش برای سالها آويزه گوشم شد و از عذاب وجدان نخواندن خيلی از کتابهای چاپ شده راحتم کرد.

آقای کريم امامی قدبلند،لاغراندام،خوش تيپ،شيک پوش و هميشه استاد و گزيده گوبود؛با حرفهايی سنجيده و معقول.بعد از خواندن مصاحبه ابراهيم گلستان به خانم امامی زنگ زدم و گفتم نمی دانستم که آقای امامی از اميدهای سينمای ايران بوده اند.ايشان توضيح دادند که آقای امامی دستيار گلستان بود.هنوز هم جنبه هايی از شخصيت ايشان برايم روشن نبود :سينما، عکاسی،پرورش دهنده گل،مترجم،ويراستار،زبان شناس.و در همه اين ها استاد.آخرين بار که با ايشان صحبت کردم شادمان خبر چاپ آنتولوژی داستان کوتاه ايرانی را در آمريکا دادند واز نحوه ترجمه داستانها ابراز رضايت کردند.ايشان در هر حال پی گير ادبيات داستانی ايران و ترجمه آن بودند.

مداح همسايه که ميکروفون به دست دارد از زنده ياد کريم امامی نيز ياد می کند و فوت ايشان را تسليت می گويد و سپس آواز "زندگی هيچ است،بر هيچ مپيچ" را می خواند ودعوت به صرف ناهار می کند در منزل مرحوم آشتيانی پور.البته ما را خانواده زنده ياد کريم امامی دعوت کرده اند به لوکس طلايی در ولی عصر.

بعد از مراسم تدفين به طرف اتوبوس های خنک می رويم.همه مشغول خواندن سنگ قبرها هستند وبا هم خاطرات خود را مرور می کنند.همسر زنده ياد احمد آقايی با دستمال قبر شوهرش را پاک می کند تا گلهای رز قرمز را روی آن بگذارد.گلی امامی در حالی که دست دخترش "هديه "را گرفته؛دختر ديگرش "هستی"را صدا می کند تا قبر صفيه روحی را به او نشان بدهد می گويد:"استادش بود."

زن و شوهر جوانی با دو فرزند خود با زنبيلی پراز وسايل پيک نيک آمده اند و در جستجوی قبر فردين هستند.




RE: ماندگارها - Savezva - ۱۳۸۹/۱۰/۱۹ عصر ۰۴:۰۴

فرهاد مهراد

نهمين فرزند مرحوم رضا مهراد ،كاردار وزارت امورخارجه دولت ايران در كشورهاي عربي ،روز بيست و نهم دي ماه 1322 در تهران متولد شد. اخلاق و رفتار آخرين فرزند خانواده مهراد آنقدر متفاوت بود كه هميشه از سوي اطرافيان به “تقليد از بزرگترها“ متهم مي شد. سه سال بيشتر نداشت كه علاقه به موسيقي او را وادار ميكرد تا پشت در اتاق برادرش بنشيند و تمرين ويلون او و دوستانش را گوش كند. چندی بعد يكي از دوستان برادرش متوجه علاقه فرهاد به موسيقي ميشود و از خانواده او ميخواهد كه سازي براي او تهيه كنند. با اصرار برادر بزرگتر يك ويلون سل براي او تهيه ميكنند و تمرينات فرهاد آغاز ميشود. عمر این تمرينات از 3 جلسه فراتر نرفت، چرخ روزگار ساز او را شكست  و به قول فرهاد:“ساز صد تكه و روح من هزار تكه شد.” و از آن پس بازهم دل سپردن به تمرينات برادر بزرگتر تنها سرگرمي و ساز تبديل به روياي فرهاد شد. در سالهای مدرسه استعداد او در زمينه ادبيات آشكار و ادبيات تبديل به دلمشغولي او ميشود و در آستانه ورود به دبيرستان تمايل به تحصيل در رشته ادبيات پيدا ميكند. اما عليرغم نمرات ضعيفش در دروسي غير از ادبيات و زبان انگليسي ،مخالفت عموي بزرگش در غياب پدر، او را مجبور به ادامه تحصيل در رشته طبيعي ميكند .و عاقبت دلسپردگي به ادبيات و بي علاقگي به دروس مورد علاقه عمويش سبب ميشود تا در كلاس يازدهم ترك تحصيل كند.

پس از ترك تحصيل با يك گروه نوازنده ارمني آشنا ميشود و با استفاده از سازهاي آنان به صورت تجربي نواختن را مي آموزد و مدتي بعد به عنوان نوازنده گيتار در همان گروه شروع به فعاليت ميكند. گروه راهي جنوب ميشود تا در باشگاه شركت نفت برنامه اجرا كنند و اولين شب اجراي برنامه رهبر گروه به بهانه غيبت خواننده گروه از فرهاد ميخواهد تا او جاي خواننده را پر كند. وسواس شديد فرهاد در اداي صحيح كلمات و آشنايي او با ادبيات ملل چنان در كار او موثر بود كه وقتي ترانه اي به زبان ايتاليايي ،فرانسوي و يا انگليسي اجرا ميكرد كمتر كسي باور ميكرد كه زبان مادري اين هنرمند فارسي باشد و همين خصوصيت باعث درخشش گروه و تمديد مدت برنامه گروه ارمني شد.

مدتي بعد فرهاد فعاليت انفرادي خود را آغاز ميكند و براي اولين بار در سال 42 راهي برنامه تلويزيوني “واريته استوديو ب “  ميشود و مخاطبان بيشتري مي يابد. مدتي بعد فرهاد در يكي از كنسرتهاي بزرگي كه به مديريت مجله “اطلاعات جوانان“ در امجديه برگزار شد هنرنمايي كرد. در اين برنامه فرهاد چند ترانه با گيتار اجرا ميكند و بيش از پيش مورد توجه تماشاگران و قرار ميگيرد.

از سال ۴۵ همكاري فرهاد با "black cats" در كلاب كوچيني آغاز ميشود. شهبال شب پره (پركاشن) ،شهرام ش .ب پ .ر .ه (گيتار)، هامو (گيتار)،حسن ش .م .ا .ع .ي زاده (ساكسيفون) و منوچهر اسلامي (ترومپت) و فرهاد به عنوان خواننده و نوازنده گیتار و پیانو.

منوچهر اسلامي كه از فرهاد به عنوان پايه اصلي Black Cats ياد ميكند با اشاره به استعداد فرهاد مي گويد:“فرهاد با اينكه نت نميدانست و موسيقي را از راه گوش آموخته بود نياز چنداني به تمرين نداشت.او با چند بار زمزمه كردن شعر ،ساز و صدايش را با بقيه گروه هماهنگ ميكرد.در واقع او به احترام ديگر اعضا در جلسات تمرين حاضر مي شد.“

در همين دوران يعني در اوج فعاليت Black Cats ،دوستداران فرهاد ترانه “اگه يه جو شانس داشتيم“ يعني اولين اثر فرهاد به زبان فارسي را در فيلم “بانوي زيباي من“ شنيدند.

پس از مدتی فرهاد، از بلک کتز جدا و برای دیدار خواهرش  راهي انگلستان ميشود. در طول سفر كه قرار بود 2 ماه به طول انجامد يكي از تهيه كنندگان سرشناس انگليسي به سراغ او مي آيد و پيشنهاد انتشار آلبومي با صداي فرهاد را مطرح ميكند.

اما بيماري فرهاد و بروز مشكلات متعدد شخصي باعث ميشود تا انتشار آلبوم در حد حرف باقي بماند و سفر 2 ماهه بيش از يكسال طول بكشد.

پس از بازگشت به ایران فرهاد باز هم با گروه بلک کتز برای مدت کوتاهی همکاری می کند. سال 48 فرهاد ترانه “مرد تنها“ ،با شعر شهيار قنبري و موسيقي اسفنديار منفردزاده،را براي فيلم “رضا موتوري“ ميخواند.

ترانه “مرد تنها“ كه پس از اكران فيلم در قالب صفحه گرامافون راهي بازار شده بود آنچنان طرفدار مي يابد كه فرهاد تبديل به يك ستاره ميشود.

چون هميشه معتقد بود  بايد شعري را بخواند كه خود به آن اعتقاد دارد و در واقع آن شعر بايد به شكلي زبان حال او باشد پس از “مرد تنها“ تعداد محدودي ترانه يعني ترانه هاي “جمعه“،“هفته خاكستري“،“آيينه ها“(51-1350)را خواند.

و با افزايش تنشهاي سياسي در ايران در دهه پنجاه ترانه هاي “شبانه1“ ،“خسته“، “سقف“،“گنجشگك اشي مشي“،“آوار“،“شبانه2“ با اشعاري از احمد شاملو، شهيار قنبري و ایرج جنتی عطایی و صداي فرهاد منتشر و تبديل به سرود اتحاد مردم شدند.

يك روز بعد از انقلاب در ايران يعني در روز 23 بهمن 1357 مرحوم سياوش كسرايي ترانه وحدت را به اسفنديار منفردزاده مي سپارد و در همان روز صداي فرهاد در ستايش آزادي و آزادگي  در تلويزيون ملي طنين انداز شد.

 پس از انقلاب فرهاد،خواننده انقلابي ،از ادامه كار منع و تقاضاهاي چندباره او براي انتشار مجدد آثارش با مخالفت روبرو شد. البته در همين سالها كه حتي از انتشار مجدد ترانه “وحدت“ به بهانه “تكراري بودن“ جلوگيري مي شد شخص با نفوذي بدون كسب مجوز از خواننده، آهنگساز يا شعراي اين ترانه ها آلبومي با نام وحدت و با مجوز رسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي را راهي بازار كرد. بالاخره سال 1372 پس از 15 سال آلبوم جديد فرهاد،“خواب در بيداري“،مجوز انتشار دريافت كرد و تبديل به پر فروش ترين شد. پس از انتشار “خواب در بيداري“ ،فرهاد كه از انتشار آلبوم بعدي خود در ايران نا اميد شده بود در سال 1376 آلبوم “برف“را در ايالات متحده آمريكا ضبط و منتشر كرد، اين آلبوم يك  سال بعد در ايران اجازه انتشار یافت.  چندی پس از آن، فرهاد  درصدد تهيه آلبومي با نام “آمين“ كه ترانه هايي از كشورها و زبانهاي مختلف را در خود جاي ميداد ،برآمد.

از مهر ماه 1379 بيماري فرهاد جدي شد،اما فرهاد از حركت بازنايستاد. آن روزها هيچ چيز جز مرگ نمي توانست او را از تهيه  آلبوم “ آمين“ بازدارد ،كه بازداشت…

فرهاد  پس از 2 سال معالجه در ايران و فرانسه ،در سن 59 سالگي روز نهم شهريور 1381 در شهر پاريس بر اثر بيماري هپاتيت درگذشت.

پيكر فرهاد  در آغوش خاك آرامگاه Thiais  پاريس خفته است.

منبع: http://www.farhadmehrad.org

تقدیر بر این بود شخصی که به عشق خاک وطن با تحمل همه مشکلات از ایران خارج نشده بود برای همیشه در خارج از خانه و در قبرستانی در پاریس و در غربت دفن شود.




RE: ماندگارها - رزا - ۱۳۸۹/۱۱/۱۷ عصر ۰۵:۴۵

با تشکر از بانوی عزیز و دوست داشتنی بابت این موضوع زیبا

بنظرم هیچ کس معلم کلاس اول..مهربانی مادر..صلابت پدر..همدلی یه دوست..خاطره موفقیتها و ... و ... هیچگاه فراموش نمیکنه ولی بعضی زیبائیها میتونه بعنوان حضور بشر در جهان افتخارآفرین و قابل توصیف باشه .

شاید زیباترین جمله ای که بشه در مورد این موضوع گفت به جمله ای در فیلم بمان،stay  برمیگرده که گفت: آیا منو به یاد خواهد آورد؟

جواب شنید: کی؟

گفت: کره زمین..آیا کره زمین منو به یاد خواهد داشت؟

درچهارم ژوئن 1989، مردی ناشناس که ظاهرا از خرید روزانه برمیگشت و در دستانش کیسه های خرید بود؛ باعث توقف تانکهای ارتش آزادی بخش چین در میدان تیان من آن شد. این مرد بعدها به مرد تانکی یا شورشی ناشناس مشهور شد.

ماندگار

عکس گرفته شده توسط جف وایدنر از مشهورترین لحظات ثبت شده تاریخ در به تصویر کشیدن قدرت و ایستادگی بشر در مقابل ستمه. اینکه این مرد از کجا آمده بود و به کجا میرفت و در آن لحظه به چی فکر میکرده زیاد مهم بنظر نمیرسه بلکه

لحظه ثبت شده توسط عکاس میتونه نشانی از امید بشر به قدرت مبارزه با ستم به هر قیمتی باشه.

فردای اونروز، جیمز بارون در روزنامه نیویورک تایمز نوشت : همه از اینجا آغاز میشود : مردی با پیراهن سفید با بلند کردن دست راست خود، نه آن اندازه بلند که یه آمریکائی با این نشانه تاکسی صدا میکند، باعث توقف صفی از تانک شد.

روزنامه

هویت این مرد مخفی نگه داشته شد و این عکس در سراسر چین ممنوع اعلام شد ولی حرکت این مرد بعنوان سمبل شجاعت در جهان شناخته شد.

هر اتفاقی در جهان اثر خاص خود را داره...مراسم یادبودی در سراسر جهان در زمان مشترک در سالگرد این حرکت برگزار میشه به اسم تانگوی مرد تانکی..مردم در مکانهای مشخصی با دو کیسه نایلونی در دست حرکات موزون انجام داده و یاد این قهرمان را زنده نگه میدارند.

تانگو

http://en.wikipedia.org/wiki/Tiananmen_Square_protests_of_1989




RE: ماندگارها - الیور - ۱۳۹۰/۱۰/۱۱ عصر ۰۷:۴۲


لاله زار ، خانه اتحادیه و خانه دائی جان ناپلئون

   انگیزه نوشتن این مطلب به چندین ماه قبل برمی‌گردد که خبری منتشر شد که بازماندگان خاندان اتحادیه قصد دارند خانه اتحادیه(واقع در کوچه اتحادیه در خیابان لاله زار) را از فهرست آثار ملی خارج کنند تا بدینوسیله امکان تغییر یا تخریب آن وجود داشته باشد. این خانه برای بسیاری نه یک خانه تاریخی، بلکه یادآور یک سریال خاطره‌انگیز است؛ دائی‌جان ناپلئون که حدود 37 سال قبل در این خانه ساخته شد، خانه‌ای که به خاطر این سریال با گوشه و کنارش آشنائیم. در ابتدای مطلب اشاره‌ای به خیابان لاله زار شده و بعد دغدغه‌های کسی که از دیرباز میراث فرهنگی و تاریخی و بناهای قدیمی دلمشغولی‌اش بوده و هست. بخش دوم نوشته به خانه اتحادیه و سریال دائی جان ناپلئون اختصاص دارد.

خیابان لاله زار

   خیابان لاله زار در ضلع شمال‌شرقی میدان توپخانه قرار دارد و در دوره قاجار عمارت و باغی موسوم به لاله زار در آن قرار داشته که حالا از آن هیچ اثر و نشانی باقی نمانده است. در زمان ناصرالدین شاه بخشی از آن به عنوان باغ وحش مورد استفاده بود که بعدها این بخش از باغ فروخته شد(و باغ وحش تهران به دوشان تپه منتقل شد) خود باغ و عمارت هم به دلیل عدم رسیدگی به تدریج از بین رفت(در یک سفرنامه خارجی اشاره به لاله‌های فراوان این باغ شده که متاسفانه یادداشت‌های مربوط به این کتاب را نیافتم). در کتاب‌های تاریخی دوره قاجار یا سفرنامه‌های گردشگران خارجی، اشاره خاصی به این باغ نشده و این نشان می‌دهد چندان مورد استفاده مقامات نبوده است. از اواخر دوره قاجار بخش‌های متروک شده باغ تبدیل به خیابان لاله‌زار و سعدی شد.

          

                                          

                                             خیابانِ باغ لاله زار، در انتها عمارت لاله زار دیده می‌شود

                                             عکس از آلبوم‌خانه کاخ گلستان

                            

                            عمارت لاله زار

                            عکس از آلبوم‌خانه کاخ گلستان

   از دوره پهلوی اول بود که لاله‌زار شد لاله‌زار، خیابانی زنده و پر زرق و برق که قرار بود بشود شانزلیزه تهران؛ در دوره پهلوی اول لاله‌زار محل اصلی تفریح و گردش مردم بود، در همین دوره است که خیابان را سنگفرش می‌کنند.( امروزه نشانی از آن سنگفرش‌ها به جا نمانده است)

                             

                               خیابان لاله زار در دهه 1320

 

    گراند هتل، معروف‌ترین هتل شهر، هم در این خیابان قرار گرفته بود و برای خود بروبیایی داشت. اولین سالن‌های سینما و تئاتر در این خیابان ساخته شد و هنوز نسل‌های گذشته خاطرات سینمایی‌شان از سینماهای لاله‌زار است. از دهه 1340 که محمدرضا شاه به کاخ نیاوران نقل مکان کرد(پیش از آن  کاخ مرمر در خیابان ولیعصر، کاخ سلطنتی بود و امروزه در محوطه آن دفاتر حکومتی نظر دفتر ریاست جمهوری و ... قرار دارد) کم کم ساخت و ساز در شمال تهران هم رونق گرفت، لاله‌زار با اینکه در مرکز شهر بود همچنان رونق خود را حفظ کرده بود، عکس‌ها و خاطرات قدیمی بیانگر آن است که لاله‌زار در آن دوره همچنان مکانی محبوب و خاطره‌انگیز بود. در سال‌های پس از انقلاب تغییر بافت فرهنگی لاله‌زار هم شروع شد و پای فروشندگان لوازم الکتریکی به این خیابان باز شد(از زمان دقیق این موضوع اطلاعی ندارم)

   چندین سال قبل و حین انجام پروژه‌ای، خیابان لاله زار از ابتدا تا انتها طی شد‌؛ هنوز چند سینما فعال بود، پوستر فیلم‌های جدید را بر سردرشان می‌دیدی، گرچه مشخص بود که دیگر رونقی ندارند و شاید در داخل سالن‌ها چند نفری باشند اما هنوز سینما فعال بودند،  حالا دیگر همه سینماهای لاله زار تعطیل است. در تئاترهای باقی‌مانده گاه نمایش‌های روحوضی اجرا می‌شد که آن هم به مرور تعطیل شد. خبرهایی در همان سال‌ها منتشر می‌شد که شهرداری قصد خرید سالن‌های قدیمی تئاتر  در لاله زار و بازسازی آن را دارد که گویا در حد حرف باقی ماند.

   آذر امسال فرصتی دست داد برای لاله‌زار گردی دیگری، خیابانی که دیگر کاملا در قرق فروشندگان لوازم الکتریکی‌ست و جز چند بنای مخروبه و سینما و تئاترهای تعطیل نشانی از لاله زار ندارد. در هر کشوری چنین خیابان‌هایی معمولا سنگفرش می‌شود و رفت و آمد منحصر به مردم نه وسایل نقلیه است، بناها بازسازی و احیا شده و با حفظ اصالت به ارائه خدمات به مردم مشغول می شوند، از سویی جنبه توریستی می‌یابند  تا درآمدزایی هم داشته باشند اما در اینجا...  گراندهتل خود داستان دیگریست و مطلبی جداگانه می‌طلبد، از هتل پرآوازه تهران در دوره پهلوی اول،حالا فقط بقایایی به جا مانده و در اتاق‌هایش خیاط و ... مشغول‌ کارند.

عکس‌های زیر مربوط به لاله‌ زار در اوایل آذر ماه امسال است

                            

                            سالن تئاتر تهران، روزهای خاموشی

    

                            

    سینما لاله، در گوشه سمت راست تابلوی زرد رنگ با نام البرز مربوط به سینما البرز است که داخل کوچه قرار داشت و از آن فقط سردری نیمه ویران باقیمانده است

   

                             

   ***

   رضا شاه که سرکار آمد عزم جزم کرد هر آنچه نشان از قاجار در تهران است از بین ببرد، باارزشترین آن دروازه‌های تهران بود، خندقی که دور تهران بود، پرشد(شمال خندق و شمالی‌‌ترین نقطه شهر تهران، خیابان فعلی انقلاب بود) و دروازه‌ها یکی یکی تخریب شد، آنچه باقی ماند عکس‌هایی بود(و حالا حسرت برانگیز) و یک نام، دروازه دولت، نام محله‌ای در مرکز تهران و نام یکی از ایستگاه‌های مترو، ایستگاه دروازه دولت!  نام ها هم عوض شد، میدان توپخانه شد میدان سپه و بعد از انقلاب نام دیگری بر آن نهادند اما همانند موارد بسیار دیگر، نام‌های قدیمی(و اصیل) در خاطرۀجمعی مردم باقی ماند، مگر می‌شود بعد از یک و نیم قرن از مردم خواست به محله و خیابان یوسف‌آباد بگویند سیدجمال‌الدین اسد‌آبادی؟ مگر با عوض کردن نام یا با زوددن نشانه‌های عینی، می‌توان خاطرات آن را هم از ذهن مردم پاک کرد؟ نمی‌دانم چه رسم غریبی و چه سنت مذمومی در این سرزمین بوده که هر حکومتی آمده بر این باور بوده که تاریخ آبادانی کشور با حاکمان جدید شروع شده است، و سعی در پاک کردن نشانه‌های حاکمان قبلی داشته، بناها و یادبودهای قدیمی تخریب و یادمان‌های جدیدی ساخته‌اند(بگذریم که تاریخ را هم دوباره نوشته‌اند)، همین مسئله از تهران شهری بی‌هویت ساخته است.

  چندی قبل خبری منتشر شد که شهرداری تهران از سفارت انگلیس به دلیل قطع درختان باغ قلهک* شکایت کرده و کمی بعد عده‌ای به صورت خودجوش! آن جا تجمع کرده و خواستار برخورد با سفارت انگلیس شده بودند(چند هفته قبل از حمله اخیر به سفارت). همان زمان خبری منتشر شد که در سفارت چین هم درختانی مشابه قطع شده، طبیعی بود که نه کسی اعتراضی کرد و نه تجمعی خودجوش شکل گرفت. اگر شهرداری در ادعایش صادق است پس این افرادی که تحت عنوان پیمانکارِ شهرداری بسیاری از درختان شهر را قطع می‌کنند خارجی‌اند!؟ آیا تاسف‌بار نیست که اعلام می‌شود از  درختان خیابان‌ ولیعصر(که طولانی‌ترن خیابان خاورمیانه است و برای نسل‌های مختلف تداعی کننده خاطراتی فراموش نشدنی) از زمان احداث خیابان(پهلوی اول) تا به امروز فقط یک سوم درختانش(8 هزار درخت) باقیمانده!؟ خیابان و درختان چناری که بخشی از هویت شهر تهران محسوب می‌شود... خبرهای مختلفی که از آتش سوزی عمدی جنگل‌ها یا تخریب بخشی از آن، آن‌هم با مجوز سازمان محیط زیست!؟ منتشر می‌شود چرا با اعتراض خودجوش روبرو نمی شود؟ یا خبر اول رسانه به اصطلاح ملی نمی‌شود(رسانه ای که خبر آتش سوزی جنگلی در امریکا را به عنوان خبر اصلی و آن هم با خوشحالی اعلام می‌کند؟)

*محل سفارت در قلهک به نوعی اقامتگاه تابستانی به شما می‌رفته و طبق نوشته کتب آن دوره، در زمان ناصرالدین شاه منطقه قلهک به سفارت انگلیس و منطقه زرگنده به روسیه واگذار شد. مدتیست خبرهایی مبنی بر مالکیت ایران بر این باغ و لزوم بازپس‌گیری آن منتشر می‌شود، چرا نسبت به باغ زرگنده، که امروز متعلق به سفارت روسیه است و شرایط مشابهی دارد، ادعایی صورت نمی‌گیرد؟

  این سخن از باب بیگانه‌دوستی نیست، ولی واقعیت این است برخی باغ و بناهای ارزشمند تهران، اماکنی‌ست که دست بیگانان بوده و هست؛ تنها باغ باقیمانده در فرمانیه باغ سفارت ایتالیا است که خانواده فرمانفرما در دوره پهلوی اول به سفارت ایتالیا فروخته‌اند(که محل اقامت سفیر است)، یا باغ و سفارت انگلیس در خیابان فردوسی(علاءالدوله سابق) که آن هم یگانه باغ این خیابان است هر دو باغ سفارت ایتالیا و انگلیس به خوبی حفظ شده‌اند، باغ سفارت ایتالیا که گویی انتهایی ندارد و اگر در دست سفارت نبود، اکنون چندین برج به جایش خودنمایی می‌کرد، ساختمان قدیمی این باغ با عکس‌هایی که در کتاب خاطرات فرمانفرما(در دوره پهلوی اول و پیش از فروش در سال 1319) به چاپ رسیده تفاوتی ندارد. سفارت انگلیس در فردوسی نیز چنین وضعیتی دارد(بازدیدم مربوط به چند سال قبل است) با عکس‌های قدیمی از سفارت، که در آلبوم خانه کاخ گلستان نگهداری می‌شود، هیچ تفاوتی دیده نمی‌شود. چند هفته قبل که به سفارت انگلیس حمله شد خوشحال بودم! که بخش اداری(ساختمان‌های جدید) در ابتداست و ساختمانهای قدیمی در انتهای باغ و احتمالا از حمله مصون مانده‌اند و گرنه به جای تابلویی از فیلم پالپ فیکشن در دست مهاجمین، تابلوهای نفیس و قدیمی به یغما رفته بود، وقتی شور بر شعور غالب شود، دیگر اثر تاریخی نمی‌شناسد.

  پ.ن: درباره بلاهایی که بر سر ابنیه تاریخی و میراث فرهنگی و معنوی این سرزمین آمده، بسیار می‌توان نوشت؛ از مسئولین این حیطه، که نه شناختی دارند و نه دلبستگی به هویت تاریخی سرزمین‌شان و اگر نبود علاقه مدیرانی در این سازمان، همین اندک یادگارهای باقیمانده هم تبدیل شده بود به بخشی از خاطرات‌مان. هنوز آن تفکری که 30 سال قبل با بولدوزر به سمت تخت جمشید روانه شد تا آنجا را ویران کند، زنده است، هر چند نمی‌تواند امروز آشکارا چنین کند اما کاری همچون ساخت سد سیوند همان کار است اما به شکلی دیگر. 




RE: ماندگارها - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۰/۱۰/۲۰ عصر ۰۵:۵۹

سرگئی میخائیلوویچ پروکودین-گروسکی  1863-1944

سلف پرتره سرگئی پروکودین

سرگئی پروکودین عکاس و شیمیدان روسی و از پیشگامان عکاسی رنگی در اوایل قرن بیستم است ، آن هم در زمانی که هنوز نگاتیو رنگی اختراع نشده بود. او برای گرفتن عکس رنگی از تکنیک خاص و منحصر به فردی استفاده می کرد که خودش اختراع کرده بود. اختراع او حمایت تزار را نیز به همراه داشت بطوریکه امکانات لازم برای عکاسی و مسافرت به ولایات مختلف کشور پهناور روسیه را در اختیار او قرار داد حتی یک ترن اختصاصی نیز برای او درنظر گرفته شد تا با آن بتواند به دورترین مناطق کشور سفر کند.

در این تکنیک او از سوژه سه عکس یکسان می گرفت که هرکدام از یک فیلتر رنگی (آبی ، سبز و قرمز)عبور کرده بود. آنگاه این سه عکس را روی هم قرار میداد و عکس رنگی شکل می گرفت. البته انجام کار به این سادگیها نبود و دقت و ظرافت خاصی را می طلبید. چون کوچکترین لغزشی منجر به خراب شدن عکس و ایجاد سایه روی آن میشد.

 عکس نهایی   

او در زمان تزار نیکولای دوم - امپراتور روسیه در اوایل قرن بیستم – قبل از شکل گیری انقلاب کبیر و پیش از آغاز جنگ جهانی اول ، عکس های جالبی از مکان های مختلف کشورش و آداب و رسوم و زندگی اجتماعی مردمان این سرزمین گرفت که در زیر چند نمونه از آنها را باهم می بینیم. سوژه های وی متنوع بود ؛ از کلیساها و صومعه های قرون وسطایی گرفته تا کارخانجات و مراکز صنعتی و راه آهن و همچنین زندگی و مشاغل روزمره مردم چند نژادی روسیه در آن دوران.

پروکودین در سال 1918 روسیه را ترک کرد ابتدا به نروژ و سپس به انگلستان رفت و در نهایت در فرانسه سکنی گزید. کمی پس از آن تزار و خانواده اش به دست انقلابیون اعدام شدند و امپراتوری که پروکودین آنقدر برای ثبت لحظات آن مرارت کشیده بود بر اثر انقلاب کمونیستی نابود شد. عکس های پروکودین حالا دارای ارزشی بی نهایت شده بود . این عکس ها که نگاتیو آن روی صفحات شیشه ای ثبت و نگهداری میشد در سال 1948 توسط کتابخانه کنگره ایالات متحده از وراث پروکودین خریداری شد. خود پروکودین در سال 1944 در پاریس درگذشت. اما عکسهای بی نظیر او هم اکنون در معرض دید همگان قرار دارد تا دریچه ای از یک مقطع تاریخی را به روی بینندگان بگشاید و آنها را با زندگی و آداب و رسوم پیشینیان آشنا سازد.

عکس های زیر چند نمونه از کارهای اجتماعی اوست که ما را با سبک زندگی اقوام مختلف روسیه آشنا می سازد:

 علیم خان-امیر بخارا-1910

کباب پزی در سمرقند - 1910

پرتره ای از یک زوج داغستانی-1910

زندانی در ازبکستان-1907

مهاجرین روسی در نواحی مرزی-1910

مرد داغستانی

مرد تاجیک

لئو تولستوی-1908 لئو تولستوی-1908

چند نمونه دیگر از عکسهای گرفته شده توسط سرگئی پروکودین را در تصاویر ضمیمه قرار داده ام که دیدن آنها نیز خالی از لطف نیست. 

 




RE: ماندگارها - الیور - ۱۳۹۰/۱۰/۲۴ عصر ۱۱:۱۹

بخش دوم

خانه اتحادیه(امین‌اسلطان) و سریال دائی جان ناپلئون

   بانی بنای اولیه این باغ و عمارت میرزا ابراهیم‌خان اتابک (قهوه‌چی دوره ناصرالدین شاه) بود که بعدها فرزندش علی‌اصغرخان اتابک(امین االسلطان)*، که سال‌ها صدراعظم ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه بود، با خرید املاک اطراف، باغ را گسترش داد. اواخر دوره قاجار، بعد از مرگ امین السلطان، بازماندگان او عمارت و باغ را به حاج رحیم اتحادیه فروختند. مجموعه اولیه شامل چندین عمارت و باغ بسیار بزرگ بوده که متاسفانه به مرور(بعد از مرگ اتحادیه و رسیدن باغ به ورثه) بخش‌هایی از بناها تخریب و بخش‌هایی از باغ جدا و تبدیل به پارکینگ و مغازه شد. در بناهای موجود، بیشتر آثار معماری دوره پهلوی اول دیده می‌شود و از بناهای دوره قاجار اثر چندانی به چشم نمی‌خورد. خانه دو در ورودی دارد، در اصلی و زیبای آن در بن‌بست اتحادیه در خیابان لاله زار و در دیگری در کوچه‌ای منتهی به خیابان فردوسی.

* مجمدعای کشاورز در دو فیلم کمال‌الملک (علی حاتمی ناصرالدین شاه آکتور سینما(محسن مخملباف) نقش این شخصیت تاریخی را بازی کرده است.

   وراث خانواده اتحادیه از سال‌ها قبل تصمیم به فروش بنا داشتند اما متاسفانه اقدام جدی از جانب میراث فرهنگی یا شهرداری تهران برای خرید بنا صورت نگرفت. بنا و خانه اتحادیه در سال 1384 جزء آثار ملی به ثبت رسید(این رویه از دوره پهلوی اول آغاز شد و طبق قانون بناهای ثبت شده تحت حفاظت میراث فرهنگی به شمار می روند و در بناهایی که مالکیت خصوصی دارند، هر گونه تغییر و مرمت باید با اجازه میراث فرهنگی باشد) از سال 84 و مدیریت جدیدی که در میراث فرهنگی متولی امور شدند(بدون سابقه کاری یا پشتوانه‌ای در این زمینه) میراث فرهنگی بدترین دورانش را سپری کرده، چند بنای با ارزش با مالکیت خصوصی از آثار ملی خارج شده، کاوش‌های باستان شناسی تقریبا متوقف شده و هرازگاهی خبری از تخریب بناهای تاریخی و... در رسانه‌ها منتشر می‌شود.

دو عکس پایین وضعیت فعلی بنا را نشان می‎دهد، باغ تقریبا از بین رفته و بناها رو به ویرانی‌اند:

                             

                               

  چند سال قبل ساکنین خانه در را باز کردند و موفق شدم بخشی از باغ و عمارت را ببینم، آن موقع چند خانواده سکونت داشتند و وضعیت قابل قبولی نسبت به وضعیت فعلی داشت.

                                

                                                

                                               درِ مرتبط کننده خانه‌ها که در سریال دائی جان ناپلئون چندباری دیده می‌شود

                                               سال 1384، عکس از آرشیو میراث فرهنگی استان تهران

  در آذر امسال  و در بازدید از لاله زار و این بنا، بر روی در اصلی باغ عبارت جدیدی دیده می‌شد "زنگ زدن ممنوع". تصویر زیر مربوط به به اوایل آذر ماه  سال جاریست، سردر اصلی و زیبای عمارت همچنان پابرجاست،  امید که ویرانش نکنند و روزی در پشتی یک پاساژ نشود.

                                

                                             

  چند ماه قبل با رای دیوان عدالت اداری خانه اتحادیه از فهرست آثار ملی خارج شد و شاید دیر  یا زود همانند دیگر آثار لاله زار تخریب و فقط یادی از آن باقی بماند.در مهر امسال 360 نفر از هنرمندان سینما و تئاتر در نامه‌ای به شهردار تهران خواستار جلوگیری از تخریب این بنا شدند. (متن خبر)

***

سریال دائی جان ناپلئون

                                             

   زمانی که ناصر تقوایی تصمیم به ساخت سریالی از روی رمان معروف و محبوب آن سال‌ها  دائی جان ناپلئون(نوشتۀ ایرج پزشکزاد) گرفت(محبوبیتی که هنوز هم برای سریال و هم کتاب پابرجاست)، خانه اتحادیه به عنوان لوکیشن اصلی سریال انتخاب شد. تقوایی در این باره چنین گفته است:

«داستان در باغی بزرگی اتفاق می‌افتد که ساختمان‌هایش مربوط به دوره قاجار است. جد بزرگ در آن زندگی می‌کرده که هفت بچه داشته است. در این باغ، هفت عمارت می‌سازد و هر یک را به یکی از بچه‌هایش واگذار می‌کند.

داستان، هنگامی آغاز می‌شود که تعدادی از فرزندان او رفته‌اند ولی سه‌چهارتایی هنوز در این عمارت‌ها زندگی می‌کنند. داستان مربوط به روابط اعضاء این خانواده است. اتفاقا در تهران شبیه به این باغ را سراغ داشتیم. باغی مربوط به خانواده اتحادیه واقع در فاصله خیابان فرودسی و لاله زار. باغی به مساحت بیست هزار متر*. خانه‌های باغ قدیمی بودند و در آنها تغییراتی دادیم. مقداری از وقت و بودجه ما، صرف این کار شد. می‌توانستیم از طریق کلک‌های سینمایی کار کنیم ولی مهم بود این خانه‌ها، نسبت به هم«دید» داشته باشند. با این تغییرات، ما موقعیت این باغ را نسبت به حالتش در داستان، بسیار واقعی‌تر کردیم.»(1)

                            

                           محمدعلی کشاورز(با لباس نظامی)، ناصر تقوایی، اسماعیل داورفر، خیرالله تفرشی آزاد

                           عکس از ماهنامه دنیای تصویر، شماره 63

  تقوایی در بخشی از گفتگو  به استفاده از دکور اشاره کرده که البته در سریال مشخص نیست.  در زمان ساخت سریال کوچه و خیابان‌های محدودۀ خانه اتحادیه،  همانند امروز اینگونه دچار تغییرات نشده بود و می‌شد از خود محلات اصلی، برای نماهای بیرونی هم استفاده کرد. در سریال روبروی خانه کوچه‌ای قرار دارد و خاطرم نیست که در سریال ما نمای پیوسته‌ای از ورودی خانه به روبروی آن داریم یا نه؟  کوچه هم اکنون بن‌بست است و روبروی درب خانه پست اداره برق قرار دارد.

*متراژ فعلی این بنا و باغ 9 هزار مترمربع است


  نصرت‌الله کریمی(بازیگر نقش آقاجان) در یاداشتی که در ویژه‌نامه مجله دنیای تصویر نوشته اشاره‌ای هم به این خانه دارد:« گمان می‌کنم اگر تمام خانه‌های قدیمی تهران را بررسی کنیم، خانه‌ای مناسب‌تر از این محل برای فضای دائی‌جان ناپلئون نمی‌توان یافت. این فضای سیزده هزارمتری که یک ورودی آن از لاله زار در بن‌بست کوچه سینما ملی قرار دارد و درِ دیگرش در کوچۀ بن‌بست سیرک واقع در خیابان فردوسی است، مجموعه‌ای است که شش واحد مسکونی را در‌ بر می‌گیرد. ورثۀ نمی‌دانم دست چندم مرحوم اتحادیه در این خانه‌ها مسکن دارند. این خانه در اصل منزل شخصی اتابک اعطم بوده که بعدا توسط اتحادیه خریداری شده و سپس به ورثه او رسیده است. بنای اصلی در زمان اتابک ساخته شده. تالار دائی‌جان ناپلئون گویا کتابخانه اتابک بوده است. بعضی‌ از خانه‌ها به سبک بناهای احمدشاهی و برخی مربوط به زمان رضاشاه است. ساکنین خانه‌ها که گویا روابط خوبی با هم نداشتند، فقط به نظافت خانه خود می‌پرداختند و محوطۀ عمومی باغ به مخروبه‌ای بدل شده بود. شنیدم که تلویزیون برای مرمت باغ و نمای ساختمان‌های آن مبلغ یکصد و پنجاه هزار تومان هزینه کرده است. این مبلغ در آن زمان برابر قیمت یک آپارتمان صد و پنجاه متری در شمال شهر بود.»(2)

   نام این خانۀ تاریخی با یکی از آثار ماندگار تاریخ تلویزیون گره خورده و برای بسیاری این خانه یادآور سریال دائی جان ناپلئون است، تماشای دوباره سریال تجربه دشواری خواهد بود، زمانی که بدانیم این باغ و عمارت زیبا و قدیمی تخریب شده است.


(1) مجله تماشا، شماره 290، آذر 1355 {به نقل از کتاب ...به روایت ناصر تقوایی، احمد طالبی‌نژاد، 1375)

(2) ) دنیای تصویر، شماره 63، آذر 1377




RE: ماندگارها - حمید هامون - ۱۳۹۰/۱۱/۲۴ عصر ۰۸:۲۵

اولین دائره المعارفی که با آن حدود سالهای 61-62 برخورد کردم، مرجعی بود تالیف (مرحوم؟)مهرداد مهرین حدود 800 صفحه که عمده اطلاعتش در حیطه تاریخ-جغرافیا- ادبیات و هنر (مجسمه سازی و نقاشی) بود.با وجود محدود بودن موضوعاتش، بعضی مقولات را (خاصه در مورد تاریخ)طوری زیبا و جذاب توضیح داده بود که که از همان زمان در ذهن ما ثبت گردید.مدتی پیش که همینطور تصادفی در خانه ی پدری در حال تورق آن و تجدید خاطره بودم، مطلبی در آن دیدم که علاوه بر نثر جذابش احساس کردم که برای دوستان (خصوصا علاقه مندان به تاریخ) می تواند جالب و (جدید) باشد.عین نوشته را تقدیم دوستان می کنم :

آشوکا

آشوکا در تاریخ هند همان مقام را دارد که کوروش در تاریخ ایران دارد.

ه.ج.ولز در ((خلاصه تاریخ)) خود بحق درباره او چنین اظهار نظر میکند:

((در میان ده ها هزار نام پادشاهان و حکمرانانی که ستون های تاریخ با القاب :عظیم الشان، آسمان اقتدار، کیوان پایگاه .... و کلماتی مشابه آن پر شده است، نام آشوکا همچون یک ستاره تنها و منفرد می درخشد و هنوز از ولگا تا ژاپن نام او با افتخار نقل می شود....

چین و تبت و حتی هند با اینکه تعالیم او را ترک گفته اند، هنوز سنت های باعظمتش را حفظ کرده اند...))

 

آشوکا به سال (268 ق.م.) پادشاه شد و امپراطوری او شامل هند شمالی و مرکزی بود.مانند اغلب شاهان نیرومند، او هم در آغاز به هوس جهانگیری افتاد و به این منظور به کالینگا که در سواحل شرقی هند قرار داشت حمله کرد.مردم کالینگا دلیرانه از خود دفاع کردند و آشوکا فقط پس از یک کشتار عظیم توانست بر آنها چیره شود.لیکن آشوکا از این پیروزی که بدست آورده بود هیچ خوشحال نشد بالعکس از جنگ و خونریزی بیزار شد و از آن پس به آئین بودا گرویدو این آئین را در هند ترویج و تقویت کرد.

آشوکا مانند داریوش کبیر کتیبه هایی از خود به یادگار گذاشت که برخی از آنها لبریز از حکمت است.مثلا در یکی از کتیبه هایش می گوید:پیروزی حقیقی، پیروزی بر نفس و پیروزی بر قلوب مردم است که از طریق خدمتگزاری و تامین خوشبختی دیگران بدست می آید.آشوکا پس از استقرار صلح کامل به آبادی کشور هند پرداخت و با ایجاد طرق و شوارع و باغهای عمومی و بیمارستانها و دانشگاهها قدمهای بزرگ در راه آبادی و عمران برداشت.

آشوکا آزادی بیشتری به زنان داد و قربانی کردن حیوانات و میخواری را ممنوع ساخت.

آشوکا 38 سال سلطنت کرد.پایتختش ((پاتالیپوترا))بود.اگرچه ازین شهر اثری باقی نمانده ولی نام آشوکا چون شعرای یمانی در تاریخ جهان می درخشد.....

بعد از نقل! :

-در سال 2001 فیلمی تاریخی به نام آشوکا در بالیوود تولید شده که در راهنمای فیلم روزنه به نوعی با فیلم گلادیاتور مقایسه شده است.

 

-در صفحات فارسی اینترنت، مطلبی که کامل کننده نوشته فوق باشد،ندیدم.تنها مورد قابل توجه ذکر شده، تاثیر پذیری آشوکا از شاهان هخامنشی در ایجاد سنگ نوشته ها می باشد.

با احترام: حمید هامون




RE: ماندگارها - ژان والژان - ۱۳۹۱/۱/۵ عصر ۰۶:۳۳

ايوان مخوف

در 25 اوت 1530در خانواده واسيلي سوم  امپراطور روسيه فرزندي بدنيا آمد كه سال ها بعد به عنوان ايوان چهارم  واسيليويچ ملقب به ايوان مخوف مشهور گرديد. واسيلي از همسرش صاحب فرزندي نشد فلذا همسر خود را طلاق داده و با يكي از نجيب زادگان به نام  النا گلينسكايا ازدواج نمود. كه ايوان مخوف ثمره اين ازدواج بود. سه سال پس از تولد ايوان پدرش –واسيلي – در گذشت و ميراث فرمانروايي بر روسيه به فرزند سه ساله اش تفويض گرديد. بدليل كمي سن ايوان بناچار مادرش نيابت سلطنت را عهده دار شد. مدتي بعد ايوان تنها تكيه گاه خود يعني مادرش را نيز از دست داد. با مرگ نايب السلطنه هرج و مرج و تاراج در حوزه فرمانروايي امپراطور جوان گسترش يافت. طبقه بايارها(صاحبان زمين هاي بزرگ – اربابان ) نسبت به طبقه  موژيك (كشاورزان ) سخت گير هاي شديدي انجام داده و بسياري را از دم تيغ گذراندند. و با استفاده از عدم ثبات داخلي بر بخش هايي از فرمانروايي روسيه حاكم گرديدند.

در گير و دار حوادث ايوان نوجوان مراحل رشد خود را طي مينمايد. و با پرداختن به ورزش هاي توان فرساي آن زمان از جمله : رزم تن به تن و سامبو ( تركيبي از كشتي سنتي روسيه و كشتي تار تار مغولي) – شمشير زني و تيراندازي با كمان و... به پرورش قواي جسمي ميپردازد. با رسيدن ايوان به سن 16 سالگي مطران اعظم كليساي مسكو تاج امپراطوري را بر سر وي قرار داده و بدين ترتيب از سال 1546 رسما امپراطور روسيه ميشود . بدستور مطران اعظم گروهي از دوشيزگان نجيب زاده كه با توجه به نسب و تربيت خانوادگي دستچين شده بودند را جهت انتخاب همسر نزد ايوان جوان ميفرستند كه از ميان آنان آناستاسيا رومانوف  را به همسري برميگزيند.رومانوف ها از خانواده هاي متنفذ و ثروتمند روسيه بودند برادر آناستاسيا(همسر ايوان) رومن زاخارين بود كه وي فرزندي بنام نيكيتا داشت كه اين پسر جد اولين فرمانرواي رومانوف هاي روسيه يعني ميخائيل فئودرويچ رومانوف ميباشد. البته گفتني است كه خانواده رومانوف ها نزديك به 270 سال و تا انتهاي جنگ جهاني اول وپيدايش عقايد سوسياليستي و كمونيستي حاكم بر روسيه بودند.آخرين تزار روس نيز نيكلاي الكساندروويچ معروف به نيكلاي دوم از خانواده رومانوف ها بود.

نخستين دغدغه امپراطور جوان سركشي بايارها (زمين داران بزرگ) بود كه در نتيجه خلا قدرت مركزي  بر بخش هاي مختلف حاكم شده و حالت خودمختاري داشتند. لذا ايوان تصميم ميگيرد تا سپاه منظمي متشكل از دو بخش سواره نظام (قزاق) و پياده نظام (ستريلتسي) تشكيل دهد. قزاق ها سواركاران چابك و دليري بودند كه در قسمت جنوبي روسيه –قزاقستان فعلي-ساكن بودند كه به خدمت تزار روس درآمدند و هسته اصلي قدرت سپاه تزار هم بر اين نيروي جنگي بنا نهاده شده بود. و پياده نظام نيز با تفنگ هاي سر پر و توپ هاي برد كوتاه آنزمان تجهيز شده بود. ايوان با اتكا به قدرت نظامي توانست بزودي بربايارها غالب شده و انتقام سختي از آنان بگيرد. شايد بتوان گفت كه علت اصلي خشونت هاي شديد ايوان را بايد در دوران نوجوانيش جستجو نمود.نوجواني كه علي رغم عنوان فرمانروايي هيچ اقتداري نداشت واز نعمت پدر و مادر نيز محروم گرديده و بايار ها عملا بر امپراطوري او مسلط بودند.شاهد اين مدعا رفتار جنون آميز او در سن چهارده سالگي با آندره  شويسكي رهبر گروهي از بايارها بود كه بدستورايوان آندره را در قفس سگ هاي وحشي انداختند تا تكه تكه شود.

بعد از سركوب شديد بايارها و جنايت هاي فراوان ايوان در صدد ارائه كاريزماي ديني از شخصيت خود بر آمد و براي نخستين بار در تاريخ روسيه اقدام به تاسيس مجلس نمايندگان از سراسر روسيه نمود و در همانمجلس به ارائه شخصيت مذهبي و ديني از خود پرداخت از خشونت هاي قبلي خود عذر خواهي كرده و البته همه انها را در راه خدا قلمداد نمود.ايوان از قدرت كليسا و نفوذ مطران هاي مسكو بر اقشار مختلف آگاه بود لذا از موج اصلاحات ديني كه جديدا  در اسكانديناوي و شبه جزيره بالكان در راستاي  كاهش اختيارات كليسا و حاكميت آن برمردم  براه افتاده بود سود جست وبسياري از اموال هبه شده به كليسا و زمين هاي وقف شده و دارايي هاي كليسا را به نفع دولت مصادره نمود.و بدين ترتيب تا حد زيادي از اقتدار كليسا نيز كاسته شد. ولي براي جلوگيري از نارضايتي مطران ها يكي از كشيشان بنام سيلوستر را به عنوان يكي از دو وزير و نيز مشاور در امور كليسا برگزيد. و از ميان نجيب زادگان نيز فردي با درايت بنام الكسي آداشف را به عنوان وزير دومش انتخاب نمود. البته بعد ها در 1553 ايوان مطلع شد كه اين دو وزير و مشاوران عالي او با عده اي از بايارهاي خارج از كشور قصد توطئه عليه وي را دارند ولي با اين حال از كشتن آنها صرفنظر نموده و فقط از ان مقام عزلشان كرد!

در زمان امپراطوري ايوان باقيمانده تاتارهاي مغول بر نواحي شبه جزيره كريمه و مناطقي از سيبريه كنوني و قازان مسلط بودند و ساليانه مبالغي را به عناويني از امپراطور مسكو دريافت مينمودند. ايوان بر آن شد تا به سيطره تاتارها خاتمه دهد در اولين اقدام با سپاهي منظم به سمت مركز اصلي آنها در قازان حركت نمود و بعد از پنچاه روز محاصره با استفاده از مواد منفجره ساخته شده توسط يك مهندس آلماني ديوار قلعه قازان را شكافته و قريب به 25000 انسان بيگناه را از دم تيغ گذراند.و سپس عازم منطقه كريمه شد و جنايات مشابهي را در آنجا تكرار كرد.بدين ترتيب قسمت شرقي روسيه كاملا از نظر او پاكسازي شد.و حال در فكرغرب روسيه بود خصوصا  دسترسي به شاهراه اقتصادي درياي بالتيك . لذا توان نظامي خود را اينبار بر غرب متمركز نمود. حملات وسيع در اسلوني فعلي انجام گرفت كه فتوحات و شكست هايي در پي داشت.تمركز قدرت نظامي در غرب باعث قدرت گيري بايارها وايجاد اغتشاش در مناطق مركزي گرديد.البته اينبار كشيش ها و مطران ها نيز بدليل از دست دادن موقعيت قبلي در صدد شورش عليه ايوان برآمدند.

شخصيت بظاهر مذهبي و خداترسي او و مزيد بر آن عوامفريبي ايوان در حمايتش از اقشار آسيب پذير و كشاورزان فقير روسي  در طول سالهاي حكومتش با ايجاد مدارس و انبار هاي غله و رسيدگي به بهداشت و نيز تقسيم اراضي پس گرفته شده از بايارها در ميان اقشار ضعيف و متوسط مردم روسيه باعث شده بود كه از محبوبيتي بينظير در ميان اين طبقات بهره مند گردد.

ايوان با آگاهي از محبوبيتش در ميان مردم عادي روسيه در سال 1564 در يك حركت بيسابقه سياسي با خروج از مسكو و رفتن به يك دهكده  در اطراف رود ولگا رسما اعلام كرد كه چون بايارها و كشيشان در صدد كارشكني و قتل وي هستند از قدرت كناره گيري ميكند و البته بعدا از اقشار مختلف روسيه خواست تا اگر اورا هچنان شايسته خدمت ميدانند عليه بايارها و كشيشان قيام نمايند. بنابراين بر طبق پيش بيني هايش مردم روسه با اعتراضات گسترده بايارها و كليسا را مجبور نمودند تا بار ديگر قدرت به ايوان تفويض گردد.

ايوان نيز شروطي را براي پذيرش قدرت قرار داد.از جمله اعدام تمام مخالفان ايوان و نيز تقسيم روسيه به دو قسمت : قسمتي  تحت اختيار بايار ها كه بايد ماليات ساليانه بدهند و قسمتي زير نظر خود ايوان.

بدين ترتيب بار ديگر ايوان توانست فرصتي بدست آورد تا درنده خويي اش را آشكار نمايد .نزديك به 20000 نفر به عنوان مخالف با تبر گردن زده شدند. اموال آنان ضبط و زن و فرزندانشان نيز بعنوان برده بفروش رسيد.جالب انكه تمام اين وحشيگري ها در زير چهره مذهبي ايوان صورت ميگرفت .بدين ترتيب ايوان توانست با عوامفريبي  و حمايت اقشار ضعيف و ستمديده كشاورز با يدك كشيدن عنوان انقلاب بار ديگر برقدرت مستولي شود. همچنين ايوان توانست با استفاده از اختياراتيكه بدست آورده بود انتقام سختي از كشيشان و مطران هاي مخالف خود بگيرد از جمله در شهر نووگورود كه نزديك به 3000 راهب مسيحي را كه به زعم خود از مخالفانش بودند را ازدم تيغ گذراند.

اكنون ايوان در آستانه پنجاه سالگي  بود و در سايه قدرت شمشير و تبر و شكنجه توانسته بود حكومتي قدرتمند ويكدست برسرزمين هاي پهناور روسيه ايجاد نمايد. مخالفان همه قلع و قمع گرديده وساير اقشار نيزكه به ذات درنده خوي او آشنا شده بودند جرات هيچ اقدامي نداشتند.

ايوان در طول عمر پنجاه و چهار ساله خود شش زن را به همسري گرفت و صاحب 4 فرزند پسر شد. اولين فرزند وي در سن يك سالگي در اثر بيماري در گذشت. دومين فرزند وي ميخائيل نام داشت كه در واقع وليعهد پدرش به حساب مي آمد.گفته شده كه روزي همسر وي لباسي پوشيده بود كه قسمتي از بدن وي عريان مانده بود كه اين امر سبب عصبانيت ايوان ميشود و به عروسش حمله ور شده و باعث سقط جنينش ميگردد. ميخائيل با ديدن اين صحنه با پدر گلاويز شده و ايوان با عصايش ضربه اي بر سر فرزندش وارد آورده و ناخواسته مرتكب قتل فرزند ميشود.سومين پسر ايوان فئودور نام داشت كه به نوعي ناتوان ذهني بود و بعد از پدر تزار روس شد. و پسر چهارمش ديمتري نام داشت كه مبتلا به بيماري صرع و انقباض عضلات بود و مدتي بعد نيز در گذشت.

ايوان حدودا از چهل سالگي به بيماري نقرص و رماتيسم و درد مفاصل مبتلا شده بود و طبيبان براي تسكين درد هاي وي از معجوني گياهي كه حاوي مقادير بالايي از عنصر جيوه نيز بود  برايش تجويز نمودند.امروزه ميدانيم كه اين عنصر بشدت سمي بوده و باعث مسموميت و تحريك شديد سيستم اعصاب شده و نوعي بيقراري و تشويش در فرد استفاده كننده بوجود مياورد.در نوشته هاي مورخان به كرات به عصبانيت و بيقراري ايوان اشاره شده  كه با كوچكترين مسئله اي بشدت عصباني ميشده و تصميم به شكنجه و قتل طرف مقابلش ميگرفت. در بسياري موارد ايوان شخصا در سياه چال ها قصرش حاضر شده و به شكنجه زندانيان مپرداخت و با انگشتش چشم قربانيان را از حدقه بيرون مياورد .ريختن سرب داغ در حلق و زنده زنده سوزاندن قرباني از شكنجه هاي مورد علاقه ايوان بود.ايوان بعد از ارتكاب چنين جناياتي به كليسا رفته و از خداوند طلب مغفرت مينمود

سرانجام ايوان در سن پنجاه و چهارسالگي در 18 مارس 1584 در حالي كه بر روي تخت امپراطوري  به پهلو خوابيده و با بوريس گادونوف مشغول بازي شطرنج بود  دچار حمله قلبي شده و درگذشت.

بعد از سه قرن از ظهور ايوان مخوف  بار ديگر روسيه شاهد ظهور جنايتكار ديگري بنام استالين بود كه در سال 1922 به  عنوان نخستين رهبر حزب كمونيست  شوروي  بر سر كار آمد ودر طول سال هاي 1935 تا 1939 براي تحكيم پايه هاي حزب دستور پاكسازي مخالفان را صادر نمود كه به روايت مورخان نزديك به 9ميليون انسان بيگناه  در سراسر شوروي اعدام شدند.

در دوره زمامداري استالين بر شوروي كارگردان مشهور سينماي شوروي سرگئي ميخائيلوويچ  ايزنشتاين سازنده فيلم مشهور رزم ناو پوتمكين  در سال 1943 فيلم زندگي ايوان مخوف را در سه بخش توليد كرد كه بخش اول آن در سال 1944 اكران شد و در سال 1946 استالين كه به شدت مجذوب شخصيت ايوان مخوف بود به اين فيلم جايزه داد.




RE: ماندگارها - دزیره - ۱۳۹۱/۱/۲۷ عصر ۰۲:۰۲

انیشتین مشهور است. انچنان که نیاز به به هیچ توضیح و تفسیری ندارد. و انکه مشهور است، ناگزیر ماندگار.

انچه می خوانید از کتاب البرت انیشتین وتاریخ اجتماعی و سیاسی دوران او،تالیف فیلیپ فرانک وترجمه اقای حسن صفاری گرفته شده که در سال 1378 مطالعه اش کردم

-به نظر او مضرترین چیز برای پیشرفت وترقی علم ان است که حملات شخصی یا سیاسی ،مانع انتصاب استادی شود که دارای برجسته ترین عناوین علمی است.

-وی تصور میکرد که بهترین کار ان است که هرکس بتواند نان روزانه خود را بوسیله دکه ای پینه دوزی بدست اورد و اوقات فراغت خویش را را صرف مطالعه وتجسس بی غرض کند.

-در اخرین نامه اش خطاب به ملکه الیزابت بلژیک چنین نوشت:((باید اعتراف کنم که تمجید مردمان از اثار دوران زندگی من، مرا به چنان ناراحتی دچار میکند که گاهی مجبور میشوم خود را همچون شیادی غیر ارادی تصور کنم.))

-انیشتین بارها برای کمک به موسیقیدان با استعداد اما گمنام،اورا همراهی میکرد وکنسرت اجرا مینمودو این طور اظهار نظر میکرد:((من بد می زنم.واین شخص صاحب هنر و استعداد است وبا این حال خود را مفتخر میداند که همراه من کنسرت میدهد!))

-معمولا در مواردی که تعداد کنجکاوان در کلاسهای درس وی بیش از اندازه زیاد می شد اظهار می داشت:((اکنون لازم است من چند دقیقه صبر کنم تا کسانی که از حضور در این مجلس ،مقصودی جز دیدن من نداشته اند بتوانند تشریف ببرند.))

-در جواب خبر نگاران روزنامه ها که از او پرسیده بودند:ایا به نظر شما در جنگ سوم بین المللی سلاح اتمی به کار خواهد رفت یا نه؟ جواب داد:((من درباره ی سلاحی که در جنگ سوم بین الملل به کار خواهد رفت ،چیزی نمیدانم ولی حدس میزنم که سلاح جنگ چهارم بین الملل ، سنگ چخماق باشد!))

-در سال 1932 که برخی باورود او به ممالک امریکا مخالفت میکردند، در پاسخ به خبرنگاران ،با لحنی امیخته به شوخی چنین گفت:((چرا نمیخواهند مردی را که این قدر عادی است که با هر جنگی در جهان مخالف است، به جز جنگ اجتناب نا پذیر زن و شوهر،،در امریکا بپذیرند؟))

-انیشتین اغلب متحیر بود که چرا مورد ستایش مردمی واقع می شود که زحمت فهمیدن انچه را که او واقعا گفته است به خود نمی دهند.او می پرسید:((ایا انها دیوانه اند یا من؟!))

                                                   




RE: ماندگارها - پرشیا - ۱۳۹۱/۹/۲۷ صبح ۰۳:۰۰

سفرهای گالیور

شاید یکی از شیرین ترین خاطرات دوران کودکی من تماشای سریال کارتونی سفرهای گالیور بود که ذهن تشنه ی فانتزی مرا سیراب می کرد. به یاد دارم که بیش از همه شیفته شخصیت تلخ, بداخلاق و همیشه منفی باف گلام بودم و دیدن هر قسمت از این کارتون برایم دنیایی از ماجراجویی را بهمراه داشت.

اما این, تنها یک وجه ماجرای سفرهای گالیور است. شاید کمتر کسی از ما بداند که پشتوانه این انیمیشن جذاب, یک نوشته کاملا سیاسی و یک طنز تلخ اجتماعی است. نویسنده این اثر, یعنی جاناتان سویفت, یکی از چندین ستاره ی تابناکی محسوب می شود که آسمان دوبلین به دنیای ادبیات انگلیسی معرفی کرد. با این که سفرهای گالیور مملو از کنایه هایی به وضعیت آن زمان جامعه ایرلند است, اما هنوز هم دستمایه های این اثر یعنی کاستی های بشری و ساختار های بیمار اجتماعی, اقتصادی و سیاسی در زمان ما نیز همانند سال 1726 از اهمیت بسزایی برخوردار است.

 

Gulliver's Travels

 

 

سویفت بستری باستانی و طنزآلود را برای اثر خویش برگزید: یک سفر خیالی. گالیور, راوی داستان, یک پزشک همراه کشتی بود که نمونه کاملا موجهی از نوع بشر محسوب می شد: مردی تحصیل کرده, مهربان, میهن پرست, حقیقت دوست و کاملا واقع گرا که هیچ اعتقادی به خیالات و اوهام نداشت. در طول داستان, او به چهار سفر رفت که هر یک به شکل فاجعه باری به دیدار با یکی از ملل دور افتاده ی دنیا ختم شد.

در آغاز, کشتی در هم شکسته او به امپراتوری لی لی پوت رسید, جایی که گالیور به سان غولی در میان شهروندان کوتوله اش به نظر می آمد و در بدو امر شیفته آن شهر مینیاتوری و جذابیت های پر از ظرافت آن شد. اما در پایان دریافت که لی لی پوتی ها بر خلاف ظاهر کوچک شان, موجوداتی خیانت پیشه, بداندیش, جاه طلب, انتقام جو و سنگدل هستند. با ادامه داستان, ما به تدریج از ساکنین این قلمروی شگفت انگیز دلزده می شویم و اندک اندک شباهت خود را با آن ها در می یابیم؛ به ویژه تضاد طنزآلودی که بین طبیعت آسیب پذیر و کوچک نوع بشر و تمایلات بی انتها و ویرانگر او وجود دارد.

در سفر دوم, همراهان گالیور او را در سرزمینی جا می گذارند که قلمروی غول هاست؛ موجوداتی که ده برابر یک انسان عادی بودند و گالیور از خشونت احتمالی این غول ها وحشت داشت. اما در ادامه دریافت که موضوع, کاملا بر خلاف تصور اوست. این سرزمین به نوعی یک آرمان شهر محسوب می شد و شاهزاده ای نیکوسرشت و روشن فکر بر آن حکم می راند که تجسم یک زمامدار دانا, سیاستمدار و اخلاق گرا بود. در گفتگویی طولانی بین گالیور و شاهزاده, وقتی که گالیور با غرور تمام راجع به شکوه انگلستان و دستآوردهای سیاسی آن داد سخن می دهد, پرسش های شاهزاده او را به سکوتی ناخواسته و تلخ فرو می برد. شاهزاده با این پرسش ها, تفاوت آنچه که در میان انسان ها جاری است را با آنچه که باید باشد, آشکار می کند. در آن سرزمین است که گالیور, خود را به سان یک لی لی پوتی می بیند و غرور بشری او با درک اوضاع اسف بار و آسیب پذیرش به باد می رود.

 

 

Jonathan Swift

 

در سومین سفر, گالیور راهی لاپوتا می شود و در این بخش, سویفت به سختی به بنیان های عقلانیت افراطی چه در عرصه ی علم, چه سیاست و چه اقتصاد می تازد. بخش عمده ی این فصل, تمثیلی از زندگی سیاسی آن دوران محسوب می شود.

در چهارمین و آخرین سفر, گالیور به میان نژادی از اسب ها, هوینیم ها, می رود که زندگی ای کاملا مبتنی بر منطق دارند و مهرورزی اجتماعی را جز در روابطی کاملا کنترل شده و خاموش به نمایش نمی گذارند. جالب آن که برده های آن ها, یعنی "یاهو"ها, بدن هایی دارند که در واقع کاریکاتور وقیحی از کالبد بشری است, در آن ها حتی بارقه ای از منطق وجود ندارد و تمامی بودن آن ها در خور و خواب و خشم و شهوت خلاصه می شود.


در بخش آتی, به بازخوردهای انتشار اثر سویفت و آنچه که او در زیر پوسته این سفر پرماجرا عرضه کرد, می پردازیم.


با احترام فراوان




RE: ماندگارها - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۰/۹ صبح ۰۱:۵۹

دومین و آخرین بخش از بررسی سفرهای گالیور

وقتی سفرهای گالیور برای اولین بار منتشر شد, خوانندگانی از میان تمامی اقشار را جذب کرد: کودکان برای داستان سراسر لبریز از خیال پردازی اش و سیاست پیشگان به خاطر طنز گزنده اش پیرامون رخدادهای جاری جامعه. این اثر که تقریبا در ادبیات جهان بی همتاست, آنقدر ساده و سرشار از بازیگوشی است که کودکان را با خویش همراه سازد و به قدری از پیچیدگی برخوردار که بزرگسالان را به دنبال خویش تا آن سوی عمق وجودشان بکشاند.

با این حال نمی توان از بیان این نکته غفلت کرد که در همین زمان بودند کسانی که سویفت را انسان گریز, بیزار از بشریت و کتاب سفرهای گالیور را نمایشی از یک انسان گریزی  خشونت بار می دانستند.

درست است که سویفت در نامه ای که به پاپ نوشت, خود را انسان گریز نامید و تاکید نمود که هر چند او به کسانی از میان جمع انسان ها عشق می ورزد, اما در مجموع از "حیوانی که او را انسان می نامند" بیزار است و پیشنهاد کرد تعریف جدید برای این گونه ی زنده ی جهان آفرینش بیابند و بجای "حیوان اندیشمند" او را "حیوانی که می تواند اندیشمند نیز باشد" بنامند.

آنچه سویفت در پی بیان آن بود, نه نفرت اش از نوع بشر, بلکه مخالفت او با دیدگاه خوش بینانه ی آن زمان بود که انسان را اساسا خوب می پنداشت. او بر این باور بود که  ذات بشری در خویش کژتابی هایی دارد که تنها با شناخت محدودیت های فکری و اخلاقی انسان ها قابل اصلاح خواهد بود.

به هر روی با گذر از این بخش از اندیشه های سویفت, دیگر بار به سراغ نوشته ی مانای او می رویم. در این اثر, تقریبا هیچ چیز آن چنان نیست که می نماید. طنز و کنایه و تمثیل تقریبا در پس هر کلام از آن پنهان است. در آخرین فصل, سویفت تاکید می کند که او هم به سان هوینیم ها, نمی تواند دروغ بگوید, اما قسمی که یاد می کند همان سوگند سینون است به هنگامی که می خواست اهالی تروآ را به پذیرفتن اسب پیشکشی یونانی ها وادارد.

سویفت به ما می آموزد که هوشیارانه بخوانیم و نگاهی به زیر پوسته ظاهری کلامش داشته باشیم. با این حال, کتاب در عمیق ترین لایه های خود, نه یک معنای نهایی, که پرسشی را عرضه می کند: این که انسان کیست؟ با سفر به دنیاهای خیالی ما در جستجوی هویت خویش هستیم. آیا انسان ها حشراتی خودبین و متکبر هستند یا اربابان آفرینش؟ موجوداتی خشونت پیشه اند یا متفکر؟ در آخرین سفر, سویفت چنین پرسش هایی را مطرح می کند و هم چنین خود گالیور که به آستانه شکیبایی خویش رسیده است و بیزار از آدمیت خود, از یاد می برد که کیست. به این ترتیب, پایان کار برای خواننده روشن نیست.

سویفت آهنگ آن ندارد که ذهن ما را خشنود سازد, بلکه در پی آزردن و برآشفتن اندیشه ی ماست. و ما را در لحظه ای به حال خود وا می نهد که چهره ی در هم ریخته ی انسانیت – حقارت لی لی پوتی ها, وحشی گری یاهوها و بی گناهی خود گالیور- اندک اندک و به شکلی غریب برای ما آشنا می شود؛ گویی به سیمای خویش در آینه نگریسته باشیم.

 

با احترام فراوان

 

ترجمه از کتاب The Norton Anthology of English Literature




RE: ماندگارها - فورست - ۱۳۹۱/۱۰/۲۵ عصر ۰۴:۱۱

يكي از ماندگارترينهاي من كه هرگز نوشته هايشان و افكارشان را از ذهن بيرون ندارم ،

جورج اورول

ميباشد ؛ نويسنده اي كه در محفل اهل كتاب و مطالعه كمتر كسي هست كه آثاري از او نخوانده باشد .

قلعه حيوانات - ١٩٨٤ حداقل هايي هستند كه  بنظر من همه ي عاشقان خرد و فعالان بحثهاي جامعه شناسي و بويژه اشخاصي كه خواهان آزادي و سرنگوني استكبار هستند ، آنها را خوانده اند .

نام اصلي :                اريك آرتور بلو

زادروز و زادگاه :        هندوستان - ١٩٠٣

تحصيلات :                 دانشگاه آيتون / انگلستان

شغل :                       رمان نويس ، روزنامه نگار و نويسنده س يا سي !

مرگ :                       انگلستان - ١٩٥٠

زندگينامه مختصري از اورول :

        اورول از همان سالهاي كودكي بهمراه خانواده اش به انگلستان رفت . در سالهاي جواني به مدت ٥سال درميان نيروهاي پليس در برمه مشغول به فعاليت بود . او كه اختلافات طبقاتي را در جامعه هند و انگلستان( بواسطه شغلش در برمه )ديده بود ، اولين جرفه هاي نويسندگي در ذهنش زده شد . در سنين جواني مدت زيادي را در ميان كوليها و اقشار بي بضاعت لندن و پاريس زندگي كرد تا بتوانز تجارب لازم براي استحكام بخشيدن به پايه هاي فكريش را گرد آوري كند . او در آن مدت كارهاي مختلفي انجام داد كه ميتوان به ظرف شستن در رستورانها اشاره كرد .

       در اين مدت او از كارهاي روزانه و شرايط اجتماعي دست نوشته هايي مينوشت كه در نهايت منجر به درآمدن كتابي بنام فقر و دربدري در پاريس و لندن انجاميد. 

       پس از آن اورول نويسندگي را آغاز كرد و بعد از مدتي (١) و به فاصله نزديك (٢) چاپ شد . او سال ١٩٣٠ براي مبارزه به اسپانيا رفت ؛ در اين مبارزات رو جراحت برداشت و تا آخر عمرش همراهش ماند و نهايتا در اثر همام جراحت هم درگذشت . واپسين رمان وي قبل از شروع جنگ جهاني دوم- هواي تازه (٣)- بود ؛ در دوران جنگ دوم جهاني مشغول به فعاليت روزنامه نگاري و نقد كتاب بود . پس از مرگ مادرش در ١٩٤٣ مشغول به نگارش كتابي (٤) شد . كتاب مشهور او مزرعه حيوانات يا قلعه حيوانات ( اسم شناخته شده در ايران )  كه نمادي از اعتراض به نظامهاي توتاليتري و همچنين نقد صريحي بر نظامهاي سوسياليستي بود [ است ] بدليل اتحاد انگلستان با شوروي تا پايان جنگ-١٩٤٥- ممنوع الچاپ گشت ، اين رمان پس از انتشار در انگلستان ، در ايالات متحده نيز چاپ و با استقبال شديدي مواجه گرديد .

       آخرين رمان وي (٥) ١٩٨٤ - است كه بعد از ٧ماه از چاپ آن ، براي مداواي مشكل ريوي در بيمارستان بستري شد و به فاصله كوتاهي ، جان به جان آفرين سپرد . روحش شاد ؛

كتابها :

١-روزهاي برمه / خاطرات زندگي در برمه در سالهاي ١٩٢٢ الي ١٩٢٧

٢-دختر كشيش

٣-هواي تازه

٤-قلعه حيوانات

٥-١٩٨٤



پ.ن : بحث در مورد سبك نويسندگي و محتواي كتابها ، موضوعي جداگانه است كه در صورت علاقه دوستان ميتوانيم در تالار تاريخ و دانش / تاپيك كتابها آن را بررسي كنيم ؛ اما از حوصله و محتواي اين بحث خارج است .




RE: ماندگارها - ارباب دنیا - ۱۳۹۲/۳/۱۸ عصر ۰۲:۰۰

زودیاک کیست ؟

متن زیر ترجمه شده بنده حقیر است .

مطلب در مورد زودیاک تا به حال شاید فقط در فیلمها شنیده باشید ولی وی به قطعیت وجود داشته و قاتل زودیاک یک قاتل زنجیری بسیار باهوش است که تا به حال اطلاعات دقیقی از وی به دست نیامده بیوگرافی وی به شرح زیر است

اطلاعات کلی پلیس آمریکا :

مشهور به :  زودیاک

نام و نام خانوادگی : معلوم نیست

تاریخ تولد : نامشخص

تاریخ فوت : نامشخص

سوء سابقه : ندارد

جرم : قتل / دستگیر نشده

تعداد قربانی ها : 5 نفر ( 37 نفر نامشخص است که او کشته یا خیر ولی طرق کشتن شبیه وی بوده است )

2 نفر تنها جان سالم به در برده اند که آنها هم به شدت زخمی شده اند

کشور محل زندگی : ایالات متحده

ایالت محل زندگی : شاید در کالیفرنیا باشد شاید هم نوادا معلوم نیست

ماجرای وی :

زودیاک کار خود را در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 در کالیفرنیای شمالی آغاز کرد . هویت قاتل همچنان نامشخص باقی مانده است . قتلهای وی در شهرهایی از کالیفرنیا به نام بنیسیا ، والخو ، سانفرانسیسکو و نیپ کانتی ( دریاچه بریسا ) رخ داده است زودیاک از یک نوع سیپتوگرام نویسی استفاده میکند سیپتوگرام یکی از راههای نامه نویسی به شکل رمز است . هر نامه شامل 4 سیپتوگرام است تا به حال از نامه های رمز نویسی شده ای که از زودیاک به F.B.I  فرستاده شده تنها یک سپیتوگرام از نامه های وی به طور قاطع کشف شده است . تعدادی مظنونین که توسط قوه اجرائی و کاراگاهان تازه کار گرفته شده ولی مدرکی قاطع بدست نیامده است . پرونده در آوریل سال 2004 توسط پلیس سانفرانسیسکو بسته شد . و دوباره درمارس 2007 به گردش در آمد پرونده از سال 1969 تا حال حاضر همچنان پلیس به بازجویی ادامه می دهد .

اگر چه روزنامه ها ، مدعی هستند که تعداد قتل ها 37 نفر است ولی پلیس بر این باور است که 7 نفر توسط زودیاک به فتل رسیدند که تنها 2 نفر جان سالم به در برده اند .

قربانیان :

1- دیوید آرتور فارادی 17 ساله 2- بتی لو جنسون 16 ساله، هر دو هم زمان به تاریخ 20 دسامبر 1968 به ضرب گلوله در حد فاصل مرز شهر بنیسیا و جاده هرمن کشته شده اند ( حومه شهر ) .3- مایکل رنه مگی 19 ساله 4-دارلن الیزابت فرین 22 ساله، در پارکینگی واقع در والخو مورد اصابت گلوله ی زودیاک قرار گرفتند که مایکل از این واقعه جان سالم به در برد ولی دارلن کشته شد . مایکل از سه گلوله ای که به صورت ، قفسه سینه و گردن وی برخورد کرده بود نجات پیدا کرد در حالیکه دارلن در بیمارستان فوت شده بود . 5-برایان کالوین هارتنل 20 ساله 6- سسیلیا آن شپرد 22 ساله به ضرب چاقو در 27 سپتامبر 1969 در نزدیکی دریاچه در نیپ کانتی ، توسط زودیاک به آنها حمله شد که برایان پس از 8 ضربه پیاپی چاقو به پشت زنده ماند ولی سسیلیا بر اثر خونریزی شدید فوت شد . 7- پل لی استین 29 ساله، به ضرب گلوله در سانفرانسیسکو کشته شد .

یک سری قربانیان هم در همان مکان ها تا سال 1970 پیدا شد که معتقدند کار زودیاک بوده ، تعداد این قربانیان هم 37 نفر است .

نامه های زودیاک :

عکسهای واقعی از محقیق در مورد کشف کدها :

سیپتوگرام کشف شده :

متن یکی از نامه ها به شرح زیر است که به سه قسمت رمز تقسیم می شود .

نامه اصلی :

نامه نزدیکتر شده به متن با استفاده از اطلاعات بالا :

متن نامه رمز گشایی شده و استخراجی از متون بالا :

ترجمه : من کشتن مردم را دوست دارم چون لذت بخش ترین کار است . از کشتن حیوانات وحشی هم مفرح تر است زیرا انسان خطرناکترین موجود از تمامی مخلوقات است که دست به کشتن می زند . برای من کشتن یک تجربه هیجانی است حتی از ... بهتره . بهترین قسمتش وقتی که من می میرم و دوباره در بهشت متولد می شوم . هر که را کشته ام برده ام می شود . اسمم را بهتان ندادم زیرا سعی میکنید جلوی من را بگیرید که از جمع آوری برده هایم برای زندگی پس از مرگ دست بکشم .

نامه ای که تا به حال کشف رمز نشده است

نامه های دیگری هم هست که حل شده و حروف آن قدر در هم ریخته که محققین قادر به حل آن نبودند .

فیلمهای زیادی درباره شخصیت وی ساخته شده که از مشهورترین آنها می توان به موارد زیر اشاره کرد :

1- زودیاک ( بهترین فیلم در مورد شخصیت وی ) سال ساخت : 2007 از دیوید فینچر

2- زودیاک سال ساخت : 2005 از الکساندر باکلی

3- زودیاک سال ساخت : 1971 از تام هنسون

و چند فیلم زودیاک دیگر ...




RE: ماندگارها - BATMAN - ۱۳۹۲/۵/۶ عصر ۱۲:۰۸

غلامرضا ارژنگ (خالقِ مجسمه گرشاسب)



میدان حر یا میدان باغ‌شاه (نام پیشین) یکی از میادین مرکزی تهران است/ این میدان در تقاطع خیابان کارگر با خیابان امام‌خمینی قرار دارد/ در مرکز این میدان مجسمه گرشاسپ (اثر غلامرضا رحیم‌زاده ارژنگ در سال ۱۳۳۹) قرار دارد که نبرد پیروزمندانه گرشاسپ، از پهلوانان شاهنامه را با اژدها نشان می‌دهد/ این مجسمه نشان‌دهنده پیروزی خیر بر شر است و به بهانه الحاق مجدد آذربایجان به ایران ساخته شد و در سال ۱۳۳۹ در منطقه باغشاه‌سابق نصب شد این اثر ۵/۶ متری که روی یک سکوی بتنی نصب شده است به همراه نیزه ۶ متری آن در مجموع ۵/۱۲ متر ارتفاع دارد میدان حر در گذشته در محدوده باغشاه یا میدان اسب‌دوانی قرار داشته است__________

________________________________________________________

علاقه خاصی به این اثر هنری دارم و با هر بار دیدنش خاطرات زیادی برام تداعی میشه

دوران کودکی بارها از این میدان عبور کردم

یکی از آشنایان در اطراف این میدان ساکن بودن و ماهی یکبار به همراه خانواده به دیدنشون میرفتیم

توی مسیر همیشه به این مجسمه فکر میکردم و وقتی نزدیکش میرسیدیم از پشت پنجره ماشین بهش خیره میشدم تا اینکه از نظرم محو میشد

حسی که از دیدن این مجسمه بهم دست میداد جالب و کودکانه و خیالی بود

همیشه فکر میکردم از یه کشور دیگه مثلا روم یا ایتالیا وارد ایران شده بخاطر سبک زیبا و خاصی که داشت و من به یاد قصه ها و افسانه ها و فیلمهای تاریخی مینداخت

اما بعدها بزرگترهای خانواده در موردش مفصل توضیح دادن و متوجه شدم این اثر زیبا ساخت مجسمه سازی ایرانی بوده!

بعد از گذشت سالها هنوز به این مجسمه علاقه دارم و امیدوارم برای همیشه حفظ شه و دچار سرنوشت شومی نشه که دیگر آثار تاریخی ایران شاهدش بودن_____________

__________________________________________

غلامرضا رحیم‌زاده ارژنگ مجسمه‌ ساز ایرانی بود/ مجسمه انوشیروان دادگر در کاخ دادگستری (۱۳۲۱) و مجسمه «نبرد گرشاسب با اژدها» در میدان باغشاه (حر کنونی) (۱۳۳۹) از آثار برجسته او محسوب می‌شوند

رحیم‌زاده ارژنگ تحصیل‌کرده در دانشگاه کیف در شوروی در رشتهٔ نقاشی و مجسمه‌‌سازی بود

__________________________________________

مجسمه انوشیروان دادگر


از دیگر آثار زیبا و ماندگار این هنرمند





دربی اول - جو گیلیس - ۱۳۹۲/۱۰/۲۲ عصر ۱۱:۱۹

اولین شهرآورد پرسپولیساستقلال
جمعه – 16 فروردین 1347 – بازی دوستانه – استادیوم امجدیه
پس از داستان جذاب و پرکشش انحلال باشگاه شاهین که در زمان مناسب به آن خواهیم پرداخت جمله بازیکنان مطرح آن تیم – یعنی شاهین – به باشگاه گمنام پرسپولیس که متعلق به محمد عبده و عمده فعالیت آن بولینگ بود (بولینگ عبده در آن زمان معروف بود ) پیوستند تا تولدی دوباره برای این باشگاه آغاز شود .

داستان دیدارهای پرسپولیس و استقلال از یک روز بهاری در سال 1347 آغاز شد . شاهینی های سابق این بار در لباس تیم پرسپولیس مقابل تیم استقلال (تاج سابق ) در یک بازی دوستانه صف آرایی کردند تا خاطره دیدارهای داغ شاهین – تاج را زنده کنند . برای تولد داربی بزرگ آسیا 20 هزار نفر به امجدیه آمده بودند که یک بازی داغ را تماشا کنند اما این بازی چندان هم داغ نشد و دو تیم در پایان به تساوی بدون گل راضی شدند . جریان بازی به این شکل بود که ابتدا استقلال با حملات خود ابتکار عمل را در دست گرفت اما با چند ضد حمله خطرناک پرسپولیسی ها که توسط همایون بهزادی و حسین کلانی صورت گرفت کم کم استقلال محتاط تر شد تا اینکه بازی در ادامه نیمه اول متعادل پیش رفت. در این نیمه پرسپولیس از ضد حملات خود صاحب سه موقعیت مناسب گل شد . در نیمه دوم استقلال مجددا بر بازی سوار شد و تنها داریوش مصطفوی سه موقعیت گل زنی را برای این تیم از دست داد. البته باز هم پرسپولیس ها در ضد حمله دو بار بسیار خطرناک ظاهر شدند که یکبار بی دقتی جاسمیان و یکبار هم عکس العمل دیدنی قاضی شعار (دروازه بان استقلال ) مانع از فروپاشی دروازه این تیم شد تا در نهایت همانطور که گفته شد بازی 0-0 مساوی تمام شود .

 
http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1389555773_3042_273aed6b5e.jpg

بازیکنان پرسپولیس پیش از شروع اولین شهرآورد بزرگ آسیا
ایستاده از چپ : ایرج نیک رفتار (کمک داور ) - عبدالرضا موزون (داور بازی ) - ارشد برازنده (کمک داور ) هادی طاووسی (دروازه بان ) – حمید جاسمیان- رضا وطنخواه – همایون بهزادی – عزت اله وطنخواه – ناشناس – بهمن نوروزی – ناشناس – محمود بیداریان – ناشناس
نشسته از چپ : کاظم رحیمی – حسین کلانی – جعفرکاشانی – ابراهیم آشتیانی – اصغر ادیبی – فریدون ممبینی – ناظم گنجاپور

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1389555863_3042_f7550d9b39.jpg

بازیکنان استقلال پیش از شروع اولین شهرآورد بزرگ آسیا
نشسته از چپ : مهدی حاج محمد – مرتضی شرکاء- احمد منشی زاده – داریوش مصطفوی – علی محمد کاردان – اونیک کاراپتیان – حسین قاضی شعار –
ایستاده از چپ : آلک – احمد رحیمی – علی جباری – مهدی لواسانی – حسین فرزامی – کامبیز جمالی .

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1389555974_3042_652b0bb2fd.jpg

یک حمله از پرسپولیس - کاردان مدافع استقلال توپ را جلوتر از دروازه بان دفع می کند.

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1389556026_3042_156083284f.jpg

جدال همایون بهزادی با کاراپتیان بر سر یک توپ بلند.

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1389556081_3042_66a7938289.jpg

پایان بازی با نتیجه 0-0 - بازیکنان دو تیم در حال ترک زمین به قصد رختکن




RE: ماندگارها - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۹/۲۹ عصر ۰۷:۱۲

بی شک همه شما با استاد فقید محمد نوری و بانوی آوای فولکلورایران پری زنگنه آشنایی دارید و صدای ملکوتی این دو عزیز بارها مایه آرامش وتسلی روح و روانتان بوده است. کم نیستند تعداد این اسطوره های گل آواز ایران زمین که باعث اعتبار وافتخار ایران و ایرانیانند.اما آیا با خود فکر کرده اید این گلهای ذیقیمت در کدامین باغچه و زیرنظر کدامین باغبان اینچنین شکوفا گشته اند؟ اینک میخواهم یکی از این باغبانان را خدمتتان معرفی کنم :

اولین باغچه بان

Evlin Bahceban

اولین در سال 1307 درترکیه متولد شد . در15 سالگی به کنسرواتوآر آنکارا پیوست و دوره پیانو و آواز را بادرجه ممتاز پایان رساند. مقارن با فارغ التحصیلیش بود که با ثمین باغچه بان آهنگساز ایرانی (فرزند جبار باغچه بان ملاقات وپس از چندی ازدواج نمود. این دو هنرمند راهی ایران شدندو نخستین کلاس تخصصی آواز را در هنرستان عالی موسیقی تهران بنیان نهادند. نتیجه این کلاس‌ها پرورش خوانندگانی همچون حسین سرشار، محمد نوری، سودابه تاجبخش، پری ثمر، پری زنگنه و… بود. اولین به همراه منیره وکیلی، حشمت سنجری، فاخره صبا و چند هنرمند دیگر از پایه‌گذاران اپرای ایران و تالار رودکی بودند. گروهی که نخستین گام‌ها را در اجرای داستان‌های شاهنامه و متلهای ایرانی برداشت. پس از آن کر ملی تهران را پایه گذاری کرد.

در سال 1363 اِولین  و همسرش، ثمین، به ترکیه مهاجرت کردند، اِولین نزدیک به یک دهه به عنوان استاد پیانو در دانشگاه استانبول مشغول به تدریس بود و بعد از آن به تالیف کتبی در مورد تکنیک های پیانو و آواز به زبان های فرانسه و ترکی پرداخت .از آثار اپرای اِولین تقریبا هیچ اثری در دست عموم نیست، تعدادی از آن ها در آرشیو های دولتی و تعدادی دیگر را می‌توان در آرشیو های خصوصی هنرمندان یافت. اولین باغچه‌بان روز نهم آبان 1389 درگذشت... روحش شاد

    «ترکیه وطن من است و من مثل یک درخت در آنجا رشد کردم، اما میوه‌هایم را در ایران دادم و در ایران به بار نشستم. به همین علت هر دو کشور را دوست دارم و هر دو را وطن خودم می‌دانم.»

 اما به یادماندنی ترین اثر مشترک ثمین باغچه بان، اِولین باغچه بان و منصوره قصری، آلبوم به یادماندنی و خاطره انگیز رنگین کمون است.این مجموعه آهنگ‌ها و شعرهای ثمین باغچه‌بان برای کودکان است وشامل کتاب شعر و نت‌ها به همراه نوار صوتی آنها است. آهنگ‌های این مجموعه با شرکت اعضای ارکستر سمفونیک رادیو وین، به رهبری توماس کریستین داوید، گروه همسرایان میترا، و رهبری اِولین باغچه‌بان در سال ۱۳۵۷ اجرا شده‌است. بهجت قصری (منصوره قصری) خواننده سوپرانو (soprano)  و اِولین باغچه‌بان خواننده متزوسوپرانو (Mezzo soprano) آن هستند. همچنین نقاشی‌های کتاب نیز از پرویز کلانتری است. . این مجموعه با آهنگسازی زیبا، آواز های گرم و شعر های ساده و روان، نه تنها کودکان را به خود جلب کرد، بلکه بسیاری از بزرگسالان را نیز تحت تاثیر قرار داد. در ابتدا بصورت صفحه گرامافون، بعد از انقلاب بصورت نوار کاست و حال بصورت CD بطور رسمی به فروش می‌رسد و این نشان دهنده موفقیت یک اثر در طول چند دهه است.

در ادامه می‌توانید اثر زیبای عروسک جون رااز آلبوم فوق دریافت نمایید( بهمراه متن ترانه).

 نام اثر: عروسک جون

مدت زمان: ۵٫۵ دقیقه

عروسک جون

عروسک جون ، عروسک جون
دیگه شب شد ، لا لا.
به قربون دو چشمونت،
لا لا کن ، لا لا.

دلم می خواد تو خواب ناز
بِری باغ آسمون،
شب چراغون خدا روُ
تو آسمون ببینی.

ستاره گل و پولک،
ستاره ها مرواری.
مرواری و گل و پولک
از آسمون بچینی.

دلم می خواد تو خواب ناز
کبوتر شی ، عروسک.
از روی اون ایوون پاشی،
رو بون ما بشینی.

گُلپونه شی ، دُردونه شی
کنار چشمه سارون.
شاپرک شی ، عروسک جون،
رو پونه ها بشینی .
از خدا من نه گل می خوام،
نه کبوتر ، نه پونه.
عروسک جون ، یه عروسک مَنوُ کرده دیوونه.
شاپرک شی عروسک جون،
بشینی رو دامنم.
کبوتر شی ، از اون ایوون
رو بون ما بشینی.

(ثمین باغچه بان)

*************************
منابع: ویکی پارسی - سایت معظم دهلچیhttp://doholchi.com




RE: ماندگارها - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۰/۴ صبح ۰۱:۱۲

کلئوپاترا Cleopatra

بی اغراق کلئوپاترا ملکه مقتدر مصر یکی از مشهورترین وماندگارترین زنان تاریخ بشریت است. یاد او در بسیاری از آثار هنری و ادبی از جمله تراژدی آنتونیوس و کلئوپاترا اثر شکسپیر، اپرای کلئوپاترا اثر ژول ماسنه و فیلم کلئوپاترا ساخته شده در سال ۱۹۶۳ زنده نگه داشته شده‌است وچنانچه اشاره خواهم نمود هنوز هم غربیان مجدانه این ملکه زیبارا سوژه کارهای هنریشان مینمایند.

کلئوپاترا در سال 69 قبل از میلاد متولد شد. با فوت پدرش بطلمیوس دوازدهم ، تاج وتخات مصر مشترکا به او وبرادرش بطلمیوس رسید.بناربرآیین فراعین مصر،قراربود این خواهروبرادر باهم ازدواج کنند اما کلئوپاترای هفده ساله که ازنژاد یونانی وبسیار جاه طلب بود وسودای فرمانروایی انحصاری مصر رادرسر میپروراند، کم کم برادر نوجوانش را کنار نهاد. هرچند بادسیسه برخی درباریان حکمروایی انفرادیش دوامی نیافت و کنترل قدرت به دست بطلمیوس افتاد و او تبعید گردید. با واردشدن ژولیوس سزار به مصر و کشته شدن پومپه سیاستمدار و جنگ سالار روم به دست بطلمیوس راه برای بازگشت کلئوپاترا بازشد. به نقل از پلوتارک در کتاب زندگی ژولیوس سزار ، کلئوپاترا خود رادر فرش ظریف و گرانبهایی پیچید و درقالب تحفه ای برای سزار بردستان آپولودروس از میان نگهبانان قصر عبورنمود .

او در آن شب دل از ژولیوس سزار برد و نه ماه بعد پسری به دنیا آورد که اورا سزاریون به معنای «سزار کوچک» خواند. با شورش بطلمیوس وکشته شدن او به دست سزار کلئوپاترا عملا ملکه بی رقیب مصر شد. اما چندی نگذشت که  سزار در سنا به قتل رسید. مارک آنتونی یکی از زمامداران سه گانه روم به مصر رفت تا ملکه را در مورد وفاداریش به پیمان با رومیان بازخواست کند، ولی سرداررومی بجای بازخواست از ملکه عاشق او شد. آندو علی‌رغم آنکه آنتونی پیش از این با خواهر کوچک‌تر اوکتاویان، یکی دیگر از فرمانروایان سه‌گانهٔ روم، ازدواج کرده بود،دراسکندریه ازدواج کردند وثمره ازدواجشان سه فرزند بود. درکشاکش اوضاع نابسامان مصرو روم و وخامت روابط اکتاویان با مارک آنتونی، اوکتاویان سنا را مجاب کرد تا علیه مصر اعلان جنگ کند. کلئوپاترا هم دوشادوش سپاه مارک آنتونی با نیروی دریاییش او راهمراهی کرد ولی وقتی زورمندی لشکر اکتاویان رادید درمیانه راه از ترس فراری شد واز ترس واکنش آنتونی ، شایع نمود که خودکشی کرده است. سپاهیان آنتونی هم به دشمن پیوستند. آنتونی دلشکسته از خیانت کلئوپاترا و افرادش باشنیدن خبر مرگ کلئوپاترا ، اقدام به خودکشی کرد. متعاقبا کلئوپاترا هم با ورود سپاه پیروز اکتاویان به مصر درحالیکه بیش از 39 سال سن نداشت با زهرمار خودش را راهی دیار عدم میکند...

مورخان معتقدند كه کلئوپاترا به زبان‌هاي مصري، ايراني‌، عبري، لاتين و يوناني سخن مي‌گفته و با زبان بوميان ساحل درياي سرخ آشنایی داشته است. اخیرا یک پروفسور محقق در انگلستان کتابی تحت عنوان " چهره حقیقی کلئوپاترا"به چاپ رسانده و طبق مدارک تاریخی ثابت کرده است که حرف وحدیث هرزگی ها و جنون مردخواهی کلئوپاترا دروغ محض بوده و او ضمن وفاداری کامل به هردو همسرش ملکه ای قوی وبا اقتدار وباهوش بوده و این شایعات  از پروپاگوندای رومیان برعلیه ملکه زیبای مصری نشات گرفته است.

http://www.bbc.co.uk/manchester/content/articles/2008/01/24/240108_cleopatra_feature.shtml

حال از دل تالار تاریخ ودانش نقبی به هنرهفتم میزنیم و به وجه سینمایی این چهره ماندگار تاریخی میپردازیم:

یکی از بیشترین کاراکترهای تاریخی بازی شده در کل تاریخ سینما و درمیان بیش از 50 اجرا از نقشهای الهه های مشهور مصری ، همین خانم ملکه کلئوپاترا بوده که رکورد زده و بر پرده تئاتروسینما خوش درخشیده وجالب اینکه دراکثر فیلمها هم حتی اگر شخصیت اول نبوده، با این وجود بصورت نمادی برای آن فیلم درآمده است.

دراینجا 1 + 10 کلئوپاترای زیبای سینما را معرفی خواهم کرد که تمامی صفات ملکه را (راست و دروغ) از اقتدار و جمال و لوندی گرفته تا الخ درقالب فیلم های ذیل به نمایش گذاشته اند:

1- کلئوپاترا 1934

با بازی کلودت کولبرت در درامی آمریکایی به کارگردانی سسیل.ب.دومیل

2 - سزار و کلئوپاترا 1954

با بازی ویوین لی در فیلمی انگلیسی به کارگردانی گابریل پاسکال و کلود رینز درنقش سزار

3 - دو شب با کلئوپاترا 1954

فیلم کمدی ایتالیایی با بازی سوفیالورن

 4 - ملکه ای برای سزار 1962

فیلم تاریخی ماجراجویی سینمای ایتالیا با بازی پاسکال پتی

5 - کلئوپاترا 1963

شاهکار هالیوودی جوزف منکیه ویچ با بازی درخشان الیزابت تیلور. برای پی بردن به یکی از جنبه های عظمت این فیلم کافیست سری به لینک زیر بزنید:

http://cafeclassic4.ir/thread-413-post-11392.html#pid11392

6 - Carry on Cleo 1964

فیلم کمدی انگلیسی با بازی آماندا باری به کارگردانی جرالد توماس

7 - آنتونی و کلئوپاترا 1974

تله فیلم درام انگلیسی با اقتباس از اثرشکسپیر با بازی جنت سوزمان وکارگردانی جان اسکافیلد

8 - کلئوپاترا 1999

مینی سریال درام آمریکایی 177 دقیقه ای که بصورت فیلم هم عرضه شدباکارگردانی فرانک رودام و بازی لئونور والرا

9 - آستریکس و اوبلیکس به ملاقات کلئوپاترا می روند 2002

فیلم کمیک فرانسوی با بازی مونیکا بلوچی وبه کارگردانی آلن شابات

10 - کلئوپاترا 2009

فیلم درام تاریخی ازسینمای برزیل باشرکت آلساندرا نگرینی وکارگردانی خولیو برسانه

و بالاخره یک عدد کلئوپاترای در حال تولید! که پروژه ساخت آن در هالیوود از 2013 کلید خورده و هنوز به غیر از آنجلینا جولی که عهده دار نقش کلئوپاترا است سایر عوامل به درستی مشخص نشده اند . جولی گفته است این فیلم به منزله آخرین بازی او و خداحافظی از حرفه هنرپیشگی میباشد.




RE: ماندگارها - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۰/۱۲ صبح ۱۲:۴۱

فلورانس نایتینگل - بانوی چراغ به دست


فلورانس نایتینگل در سنه 1820میلادی در خانواده ای اشرافی و وابسته به دربار در انگلیس زاده شد. او از همان اوان کودکی به عشق پرستاری از ناتوانان ،علیرغم مخالفت والدینش مدارج تحصیلی را طی نمود. همواره معتقد بود گرفتن دست ناتوانان و رسیدگی به بیماران و مجروحان الهامی است از جانب خدا به وی واین وظیفه به او محول شده است.

درجنگ 1853 بین روس و ترکیه وقتی قوای انگلیس به یاری ترکها شتافت با اینکه گزارش می رسید وضع بیمارستانهای صحرایی در جبهه های جنگ اسفناک است فلورانس همراه چند زن دیگرباشجاعت برای خدمت رسانی به سربازان مجروح عازم جبهه گردید.او با بردباری ومتانت برای اینکه سربازان دست از می‌گساری پنهانی بردارند، در همان بیمارستان جنگی اتاقی برای مطالعه و سرگرمیهای سالم تدارک دید. در کمبود امکانات ودشواری کار فلورانس بر اثر تلاش مداوم و همدمی با بیماران عاقبت مبتلا به تب همه گیر و وحشتناکی شبیه تیفوس یا مالاریا شد  و بنیه اش بیش از پیش ضعیف گردید.با این حال پس از سپری کردن نقاهت کوتاه مدت به تیمار مجروحان در جنگ ادامه داد.

حالا دیگر مردم انگلیس از او به عنوان یک فرشته یاد میکردند. آوازه او حتی به قاره آمریکا و شبه قاره هند هم رسیده بود. فلورانس باخاتمه جنگ به میهن بازگشت و خواست درخلوت ودور از شهرت بماند.نبوغ او تنها درپرستاری خلاصه نمیشد ، ریاضیدان و آماردان بزرگی نیز بود اما عشقش به پرستاری باعث شد خود راوقف این حرفه نماید. او تحت حمایت خیرین و پزشکی بنام دکتر ویلیام فار بیست سال برای بهبود وضعیت بیمارستان‌ها و نظام آموزشی پرستاران تلاش کردند و بنیانگذار حرفه پرستاری مدرن بود. نایتینگل، نخستین مدرسه عالی آموزش پرستاری را سال 1860بنیان نهادو بیمارستانهایی ساخت که کاملامطابق استاندارد و الگوی بهداشتی بود اماچندین سال کار طاقت فرسا ، توان او را بسیار تضعیف کرد ومتاسفانه در آخرین سالهای عمر نابینا شد و بالاخره در آگوست1910در لندن وفات یافت. روحش شاد

در سال 1989 تله فیلم درام140 دقیقه ای انگلیسی فلورانس نایتینگل با بازی ژاکلین اسمیت، کلر بلوم و تیموتی دالتون به اکران درآمدکه براساس زندگینامه بانوی چراغ به دست تهیه وارائه شده بود.

همچنین در سال 2008 شبکه بی بی سی تله فیلم درام 60 دقیقه ای از تلاش بانوی چراغ به دست در جبهه نبرد کریمه ارائه نمود،که هنرپیشه نقش فلورانس نایتینگل ، لورا فرِیزر میباشد.

و بالاخره برای اینکه کودکان نیز بیشتر با این بانوی شجاع وفداکار آشنا گردند انیمیشنی ویدیویی سی دقیقه ای در سال 1993 محصول آمریکا درباره بیوگرافی فلورانس نایتینگل ارائه شد که در نوع خود بسیار دیدنی است.




RE: ماندگارها - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۰/۱۶ عصر ۰۱:۴۱

ژان دارک - دوشیزه اورلئان

در چنین روزی یعنی 6 ژانویه در5 قرن پیش از این! سال 1412 میلادی ، ژان دارک، دختری در روستایی دوک نشین درمرز شرقی فرانسه چشم به دنیا گشود.  پدرش که مالیات بگیر دوک دربین روستاییان بود از همان ابتدا مانع تحصیل دخترک و خواهرو برادرهایش شد تا مبادا درآینده وارد امور سیاسی-اقتصادی گردند. اما ژان باهمت مادرش بسیاری از آیات کتاب مقدس را ازبرنمود و تحت پرورش مادر، دختری پارسا و نیکوکارونجیب بار آمد.

در کشاکش درگیریهای فرانسه و انگلیس بورگندیها که تحت حمایت انگلستان بودند بخشهایی از شمال فرانسه تا پاریس را تحت اشغال خود درآورده وکماکان در حال پیشروی بودند. ژان دارک نوجوان درمعیت چند سرباز با پوشش مردانه خود را به قلعه دافین ، که ولیعهد با مرگ چارلز ششم پادشاه بیکفایت فرانسه در آن محل مخفی شده بود رساند و با اصرار بر اینکه الهاماتی از پروردگار ، برای دفاع از کشورش دربرابر انگلیس وبورگندیها دریافت داشته واین یک ماموریت الهی است ولیعهد را ترغیب نمود سپاهی در اختیار او بگذارد.

ولیعهد تا چند هفته ژان دارك را در اختيار روحانيون قرار داد تا به سئوال هاى گوناگون پاسخ دهد. روحانيون به خوبى وليعهد نااميد را نصيحت كردند كه از اين دختر ناشناس كاريزماتيك (با جاذبه روحانى) حداكثر استفاده را ببرد. چارلزهفتم ژاندارک را با ارتش کوچکی تجهیز و به میدان نبرد فرستاد. ژان دارک در اولین یورش به پیروزی بزرگ وغنایم بسیار رسید و روحیه بخش سپاه فرانسه شد و حتی یکبار زخم عمیقی برداشت اما بلافاصله پس ازبهبودی طی حملات متوالی بورگندیها را کاملا به عقب راند و چارلز توانست درسایه این فتوحات عاقبت تاجگذاری نموده رسما پادشاه فرانسه گردد.

 ژان دارك كه پرچم به دست با تصوير محاكمه مسيح در نزديكى پادشاه ايستاده بود، بلافاصله پس از مراسم مقابل او زانو زد و با شادى براى نخستين بار او را پادشاه خطاب كرد.سپس پادشاه و ژان دارک با سپاهیانشان عازم بازپس گیری پاریس شدند. نبرد خونینی درگرفت و ژاندارک چندین زخم کاری برداشت اما بازهم باهمان حال سربازانش را به مقاومت تا پیروزی ندا میداد. شاه جدید به همراهی ژان دارک بخش عظیمی ازفرانسه را از اشغال درآورد.

اما سرانجام در جریان یک شبیخون به بورگندیها ،آنها او را به اسارت خود درآوردند وبه انگلستان فروختند. او به اتهام ارتداد مقابل اولياى امور كليسا محاكمه شد. اتهام‌های وارده بر وی عبارت بودند از: اصرار بر دریافت الهام از جانب قدیسین، پوشش مردانه و همچنین، اقدام او به فرار از زندان پریدن از برج بیست متری که البته در این ماجرا هیچ آسیبی به او نرسید. ژان در دادگاه بارها درخواست کرده بود که دست کم او را برای محاکمه پیش پاپ یا شورای شهرببرند ولی با این درخواست او مخالفت شد.

دختر دهقان زاده‌ای که به گفته خودش حتی «آ» را از «ب» نمی‌توانست تشخیص دهد به تنهایی ولی در کمال شجاعت از خودش دفاع می‌کرد. چراکه به وی اجازه داده نشد حتی وکیل مدافعی داشته باشد. حافظه قوی او و دفاعیات محکمش همه را به حیرت وا‌داشت. یک بار از او پرسیدند که آیا فکر می‌کنی مورد عنایت و توجه خاص خدا قرار داری؟...ژان پاسخ داد:

«اگر نیستم خداوند مرا مورد عنایت خود قرار دهد و اگر هستم این مقام را برایم حفظ کند. اگر می‌دانستم که خداوند به من لطفی ندارد غمگین‌ترین موجود روی زمین بودم»


پس از عدم پذيرش تسليم در برابر كليسا،او به مسئولين حكومتى ارجاع و به شکنجه و مرگ محكوم شد. ژان دارك از وحشت شکنجه های مرگبار موافقت كرد تا به خطاى خود اعتراف كند و در عوض به حبس ابد محكوم شد.به او دستور داده شد لباس زنانه بپوشد و او اطاعت كرد. اما چند روز بعد كه قضات به سلول او رفتند او را مجدداً در لباس مردانه يافتند. او در پاسخ گفت كه كاترين مقدس و مارگارت مقدس او را به دليل تسليم در برابر كليسا سرزنش كرده اند. ژان دارك را دوباره مرتد دانستند و به مقامات حكومتى سپردند و سرانجام در سن ۱۹ سالگى بر تيرك چوبى در «وكس مارشى» در «روئن» سوزانده شد. ژاندارك قبل از مشتعل شدن توده هيزم از يك كشيش خواست كه صليبى را بالا نگه دارد تا در ديد او باشد و دعا را آنقدر بلند بخواند كه حتى در پس شعله هاى آتش نيز شنيده شود. او شش بار نام مسیح را فریاد زد و سپس خاموش شدو سرش به زیر افتاد. شاهدان عینی میگویند ژان دارک پیش از سوختن بیهوش شده بود لذا هرگز ضجرودردی را احساس نکرد.

ژاندارک در آتش اثر هرمان استایک

 ژان دارك از نقطه نظر نظامى در تغيير جنگ هاى صدساله به سود فرانسه كمك شايانى كرد. در سال 1920 كليساى كاتوليك رم ژان دارك را يكى از بزرگ ترين قهرمانان تاريخ فرانسه و يك مسيحى مقدس (قدیسه) نامید.

اما درباره این دوشیزه تاریخ سازبسیار قلمفرسایی شده ، چندین اپرای بزرگ براساس زندگی او تنظیم و اجراگردیده و نقاشی ها و پرتره هایی بسیار زیبا وتاثیرگزاربر بوم نقش بسته اند. نویسندگان بزرگی چون آناتول فرانس، مارک تواین،برناردشاو،موریس مترلینگ،برتولت برشت،شیللر و... هریک از زوایای گوناگون زندگی این قهرمان را به کتاب درآورده اند.

در زمینه مدیا نیز فیلمهای بسیاری درباره ژان دارک ساخته شده که در زیر به ساخته های  دریر، فلمینگ ، روسلینی و لوک بسون اشاره میکنم:

مصائب ژاندارک1928

یک فیلم صامت به کارگردانی کارل تئودور درایر است. از بازیگران آن می‌توان به آنتونن آرتو و میشل سیمون اشاره کرد. این فیلم کاملا بر اساس مستندات تاریخی ساخته شد ویکی از دراماتیک ترین فیلمهای تاریخی شناخته و ازدیدگاه سینمایی لندمارک میباشد.

ژاندارک 1948

فیلم حماسی درام تاریخی و ۱۴۵ دقیقه‌ای به کارگردانی ویکتور فلمینگ و با بازی اینگرید برگمن . برگمن، به‌رغم همراهی عده بی‌شماری از بازیگران تراز اول نقش‌های اصلی و دوم، یک تنه بار فیلم را بر دوش می‌کشد و آن را به یک شاهکار تک نفره بدل می‌کند. او چنان قالب این نقش است که گاه در برخی از صحنه‌ها، قداست و اصالت ژان‌دارک را به شکلی وصف‌ناپذیر، حقیقی، زنده و ملموس القا می‌کند. صحنه جنگ و به‌ویژه صحنه مرگ او با موارد مشابه ـ از جمله نسخه صامت ساخته کارل تئودور درایر در سال ۱۹۲۸ ـ به کلی متفاوت است و تماشاگر را تحت تأثیر قرار می‌دهد. برگمن ایفای این نقش را یکی از آرزوهای عمرش می‌دانست.. این فیلم نامزد 7 اسکار از جمله بهترین نقش اول زن، تدوین و موسیقی گردید

ژاندارک در آتش 1954

روبرتو روسلینی، اینبار از دیدی سورئالیستی فانتزی به شخصیت ژان دارک با بازی همسرش اینگرید برگمن میپردازد. فیلم در محدوده زمانی بیهوشی ژان دارک در حین سوزاندن و سفر ماورایی روح او به همراه یک کشیش، برای بازبینی آنچه درگذشته انجام داده است ، بوده و سرانجام روح او مغرور ومفتخر به جسمش بازگشته و پذیرای سوزاندن میشود. فیلم مانند اغلب کارهای روسلینی موفقیت چندانی در گیشه نداشت.

پیام آور- داستان ژاندارک 1999

ساختهٔ نویسنده-کارگردان و تهیه کننده فرانسوی لوک بسون است. بازیگران مطرحی چون میلا یوویچ (درنقش ژان دارکداستین هافمن، فی داناوی و وینسنت کسل دراین فیلم نقش آفرینی کرده اند.

این فیلم داستان ژان دارک قهرمان ملی فرانسه را در طی جنگ صدساله روایت می کند. به نقل از ویکی ، فیلم نامه این فیلم بیشتر به جنبه اعتقادات مذهبی ژان دارک تکیه می کند و جنبه تاریخی داستان بسیار کمرنگ است.شیوهٔ نگارش فیلم نامه، نشان دادن صحنه‌های فراوانی که به لحاظ تاریخی اثبات نشده بودند، موجب موج وسیعی از انتقادات از این فیلم شد و بیشتر منتقدان این فیلم را به شدت کوبیدند و این در کاهش فروش فیلم نقش به سزایی داشت، با این حال برخی از منتقدان نقدهایی بسیار مثبت در وصف این فیلم منتشر کردند.

**********************************************

در تهیه این مطلب منابع بسیاری بکار گرفته شدند از جمله:

http://en.wikipedia.org/wiki/Giovanna_d%27Arco_al_rogo

http://243.blogfa.com/post-51.aspx

http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%98%D8%A...4%DB%B8%29

http://www.aftabir.com/glossaries/instan...oan-of-arc

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%DB%8...8%B1%DA%A9




RE: ماندگارها - حمید هامون - ۱۳۹۴/۲/۶ عصر ۰۵:۳۵

یکبار برای همیشه ... تنها حضور با افتخار تیم ملی فوتبال در یک رویداد معتبر بین المللی.المپیک 76 مونترال کانادا.احتمالا بهترین ترکیب تاریخ تیم ملی فوتبال.با رقیبانی قدر : تیمهای اروپای شرقی با ترکیب اصلی و با دستاویز آماتور بودن بازیکنانشان در مسابقات حضور دارند.همگی جزو بهترین تیمهای جهان.تیم بزرگسالان.نه زیر 21 سال.ما با تیم سوم جام جهانی 74 هم گروهیم .می بازیم .سر افراز.تیمی که از آنها  تساوی گرفته را شکست داده ایم.لهستان در نبردی جانانه با درخشش فوق العاده ستارگان مطرحش و با غافلگیر کردن تاکتیکی ما شکستمان می دهد.با حداقل فاصله. شاید کمی خودباوری بیشتر یک شگفتی دیگر را به وجود می آورد. به جمع 8 تیم برتر مسابقات راه پیدا می کنیم.برای اولین (و شاید) آخرین بار.باز هم با حداقل فاصله و با اما و اگر به شوروی بزرگ می بازیم.حذف می شویم.باز هم سربلندیم و سر افرازانه به خانه باز می گردیم.مرور کنیم روایت بسیار شیرین و خواندنی حمید رضا صدر از دیدار ایران و لهستان را:

نمایشی برای همه ی دورانها

ایران 2-لهستان 3

ورزشگاه المپیک مونترال، 31 تیر 1355

شاید تنها همین بازی تیم ملی برای ستایش از حشمت مهاجرانیِ مربی و اصغر شرفیِ دستیارش در تاریخ فوتبال ایران کافی باشد.پیش از آن با کسب پیروزی 3-4 مقابل تیم ملی المپیک فرانسه توانایی تیم را باور کرده ای.میشل هیدالگو مربی فرانسه است و میشل پلاتینی که بعدها اسطوره ی فوتبال فرانسه می شود در ترکیب فرانسه جای دارد.پلاتینی که سال 1984 فرانسه را قهرمان اروپا می کند.پلاتینی که مرد سال اروپا خواهد شد.رئیس یوفا.پلاتینی که یکی از گل های فرانسه را درون دروازه ی منصور رشیدی جای می دهد.پلاتینی و تیمش که مغلوب گل های غلام حسین مظلومی (دو گل) و ابراهیم قاسم پور و علی رضا خورشیدی می شوند.

المپیک مونترال با تحریم رقابت ها از سوی کشورهای افریقایی آغاز می شود، به دلیل حضور نیوزلند که روابط نزدیکی با افریقای جنوبی – سردمدار نژادپرستی در افریقا- دارد.غنا که تیم فوتبالش در گروه ایران قرار دارد، روز افتتاح مسابقات کنار می کشد و ایران فقط لهستان و کوبا را برابر خود می بیند.کوبا توانسته لهستان را به تساوی بدون گل وادار سازد.ولی آنها  را در اوتاوابا تک گل غلام حسین مظلومی شکست می دهید.نبرد با لهستان برای سرگروهی انجام می شود.لهستان دو سال پیش در جام جهانی 1974 با ارائه ی نمایش خارق العاده ای رتبه ی سوم را به چنگ آورده.آلمان غربی، فاتح جام، در خانه اش با دردسر و تنها با یک گل از چنگ لهستان حریص رهایی یافته.لهستانی ها درون دروازه توماژوفسکی را دارند.سنگربانی که در مسابقات مقدماتی جام جهانی یک تنه انگلیس را در استادیوم ویمبلی حذف کرده.آن ها کازیمیر دینا، آندره ژارماخ و لاتو را در اختیار دارند.آن ها یکی از بهترین تیم های عصر خود هستند.با این حال برابر ایران به دردسر می افتند.علی پروین در دقیقه ی 6 دروازه ی توماژوفسکی را باز می کند.او توپ را پس از سانتر حسن نظری، مدافع کناری، و دخالت غلام حسین مظلومی با بغل پا وارد دروازه می کند.نیمه ی اول با همان نتیجه تمام می شود که احتمالا بهترین نتیجه ی تیم ملی در یک نیمه برابر حریفی بزرگ است.

در آغاز نیمه ی دوم تعویض غیر منتظره ای رخ می دهد.حشمت مهاجرانی غفور جهانی را جایگزین مظلومی می کند.مظلومی فرصت طلب است و چابک.در حالی که به نظر می رسد جهانی در بهترین حالت برای هافبک های پشت سرش فضا می سازد.او نه قدرت بدنی مظلومی را دارد و نه سرعت او را.هنوز غفور جهانی را در قواره ی تیم ملی نمی دانی.او در ملوان معرکه بوده. ولی در تیم ملی نه.در مونترال نه.ولی اشتباه می کنی.چرا که جهانی دو سال بعد به عنوان مرد اول خط حمله ی مهاجرانی راهی جام جهانی می شود.جلوتر از خیلی ها و در بسیاری از بازی ها هم خوب بازی می کند.تو باز هم اشتباه می کنی. باز هم.

لهستانی ها طی شش دقیقه ی آغازین نیمه ی دوم، فقط شش دقیقه، با دو ضربه ی ژارماخ نتیجه را وارونه می کنند.شاید برای آن که بازیکنان باورنمی کردند می توانند آن ها را مغلوب کنند.شاید برای آن که انجام ماموریت بزرگ را ناممکن می پنداشتند.اشتباه نصرالله عبداللهی و تعلل ناصر حجازی رویای کسب پیروزی را خیلی زود برباد می دهد.کازیمیر دینا در دقیقه ی 76 گل سوم را می زند تا جبران محال شود.

ولی بازی تمام نشده.نه، نشده.تمام نشده تا حسن روشن دو دقیقه ی بعد یکی از زیباترین گل های تاریخ فوتبال ملی ایران را برابر یکی از بزرگترین سنگربانان جهان بزند.گلی هنرمندانه.گلی فراموش نشدنی و چه حیف که نسل های بعدی به ندرت آن را می بینند و از آن یاد می کنند.پس از پاس کاری اسکندریان، قلیچ خانی و خورشیدی پشت محوطه ی جریمه توپ به ابراهیم قاسم پور می رسد و او آن را برای روشن ارسال می کند.روشن مثل اجل معلق برای توماژوفسکی سر می رسد.مثل صاعقه. سر می رسد و سر ضرب و با نوک پا دروازه را نشانه می رود.توماژوفسکی بزرگ میخ کوب می شود.گیج و منگ.وقتی به خود می آید که توپ ته تور جای گرفته.قعر دروازه. توماژوفسکی بزرگ نمی تواند روشن را تحسین نکند.این تاریخی ترین گل روشن از 13 گلش در 39 بازی ملی است.در مرکز دنیا.لهستان در ادامه به دیدار نهایی راه یافته و آن جا 3-1 برابر  آلمان شرقی زانو می زند.ایران جانانه جنگیده و سر فرازانه. تیم تان شکست خورده، ولی احساس پیروزی می کنید. احساس می کنید در قاب جهان جای گرفته اید...

پی نوشتها :

1-نوشته ی دکتر صدر از کتاب پسری روی سکو ها (نشر زاوش) چاپ اول نقل شده است.کتابی بسیار خواندنی و سرشار از نکات کمتر شنیده شده برای علاقه مندان به فوتبال ایرانی.از دستش ندهید


2-نوشته ی قبل از متن اصلی را با تکیه بر حافظه ام بر اساس ویژه نامه ای که توسط آقای پارسای به مناسبت بازیهای مقدماتی المپیک 92 بارسلون چاپ شد، نقل کردم.این ویژه نامه و بسیاری از مجلات و ویژه نامه های دیگر در انبار خانه ی پدری در جایی نامعلوم در حال خاک خوردن است!

3-مطالب تکمیلی در مورد فوتبال ایران در مونترال (دیدار با شوروی) را یا در کتاب دکتر صدر بخوانید و یا با اندکی تغییر در یادداشت دیگری از ایشان  در لینک زیر ملاحظه نمایید :

http://www.khabaronline.ir/detail/233679/weblog/hamidrezasadr

4- خلاصه ی این دیدار در ی.و.ت.ی.و.ب موجود است.گمانم نوروز 93 هم این بازی از شبکه ی ورزش پخش شد که شوربختانه مجال دیدن آن را نداشتم ...

امید که مطلب فوق مورد پسندتان قرار گرفته باشد.

با احترام : حمید هامون

یا حق ...




RE: ماندگارها - واتسون - ۱۳۹۴/۵/۶ عصر ۱۲:۵۵

الکساندر ایسائویچ سولژنیتسین(2008-1918)

 با وجود سیاسی‌بودن جایزه‌ی نوبلی که در سال 1970 به سولژنیتسین دادند، او از بیش‌تر کسانی که این جایزه‌ را گرفته‌اند، یکی‌دوتا سر و گردن بالاتر است. خواندن "مجمع‌الجزایر گولاگ" ( با ترجمه‌ی زیبای عبدالله توکل)، تجربه‌ای بی‌نظیر است. سولژنیتسین، خسته‌گی‌ناپذیر و پرکار، دقیق و بلند‌حافظه، عظیم و باشکوه، به سرزمین ِ هیولاوارش می‌ماند: سرزمین پتر کبیر و ایوان مخوف، لنین و استالین، سیبری و ولگا.

سولژنیتسین ِ کمونیست ِ افسر ِ شوروی، تنها به خاطر یکی‌دوتا اشاره‌ی انتقادی به استالین در نامه‌ی‌ دوستانه‌ی لورفته‌ای، محکوم به هشت سال تبعید به اردوگاه کار اجباری گردید:

همان‌طور که صد سال پیش از او، داستایفسکی جوان با اتهامی مشابه از پای چوبه‌ی دار به اردوگاهی مشابه رفته‌بود. گویا اردوگاه‌های کار اجباری تزار و استالین، تاثیرات مشابهی بر داستایفسکی و سولژنیتسین گذاشته‌بودند، هر دو با نوشتن رمانی درباره‌ی همین تبعیدگاه‌ها مشهور شدند: داستایفسکی "خاطرات خانه‌ی مرده‌گان" را نوشت و گویا تزار را به گریه ‌انداخت؛ و سولژنیتسین رمان "یک روز از زندگی ایوان دنیسیویچ" را با حمایت شخص تزار جدید (خروشچف) منتشر کرد.

الکساندر سولژنیتسین، شاید آخرین غول‌ ادبیات کلاسیک روس بود. بسیار زیست. بسیار زجر کشید. بسیار پیش‌بینی کرد. بسیار نوشت. و بی‌گمان، چون هر روس ناب ِ بزرگی، مردم و سرزمین بزرگش‌ را بسیار خوب شناخت. و شاید، همان‌طور که ایوان مخوف و داستایفسکی و لنین و استالین و سایر "جن‌زده‌گان" می‌دانستند، سولژنیتسین نیز می‌دانست که روسیه‌ی بزرگ، با همه‌ی عظمت و شکوه‌اش، هیچ گاه جز ویرانی و تباهی، ارمغانی برای خود و جهان‌ نداشته‌است.

(گفتار از خالد رسول پور)




RE: ماندگارها - پیر چنگی - ۱۳۹۴/۸/۲۹ صبح ۱۲:۰۳

مرا ببوس

حیدر رقابی متولد 1310 از فعالان سیاسی ملی گرای دهه 30 بود. وی از طرفداران مرحوم دکتر محمد مصدق بود و با تخلص هاله، اشعاری پرجوش و خروش در باب میهن پرستی سرود. اما عمده شهرت ایشان برای سرایش شاهکار جاودان تصنیف ایرانی «مرا ببوس» می باشد. قدیم دربرخی محافل میگفتند این شعر را یک سرهنگ محکوم به اعدام در زندان شاه در دم آخر برای دخترش سروده است! که البته شایعه ای بیش نیست و به لطف گسترش فضای مجازی و پرداختن به جزیی ترین نکات هرمقوله، مراببوس و حیدرعلی رقابی (هاله) به دوستداران شعر و ادب بیش از پیش معرفی گردیدند.

سرايندۀ ترانۀ «مرا ببوس»، درواقع خودش دل به عشق دختري هنرمند وشعرشناس داده بود که باهم در مبارزات ملي شدن نفت و نهضت مقاومت فعاليت مي‌کردندو برای آرمانشان ناچار ازدواجشان را مرتب به تاخیر می انداختند تا شب شانزدهم آذر32 (تظاهرات بزرگ و خونین دانشگاه تهران) که حیدر چون از فردایش خبر نداشت شبانه به ملاقات مخفیانه دختر میرود و دو بیت اول در راه رسیدن به دیداریار درذهن او شکل میگیرد. پس از بوسه های وداع در سرمای جانکاه به پناهگاه برگشته شعر را تکمیل و به دست مجید وفادار ویولونیست معروف میدهد .اوهم بلافاصله آهنگی روی شعر زیبا میگذارد. حیدر اما زندانی ماموران تیموربختیار میشود و درحالیکه خودش در زندان است، اول بار این ترانه توسط دانشجویان مبارزدانشگاه تهران درسرهفت سین نوروز خوانده می شود.سرانجام حیدر آزاد میگردد و از ایران به آمریکا تبعید میشود در آنجا از دانشگاه کلمبیا فوق لیسانس حقوق سیاسی گرفته ولی باز دست از مبارزه و درگیری با سفارت شاه در آنجا بر نمیدارد لذا به آلمان کوچش میدهند آنجا دکترای فلسفه میگیرد وبازهم خاموش نمانده و «سازمان دانشجویان ملی» را پایه‌ریزی ونشریه هفتگی «پیشوا» را منتشر میکند. (این پیش‌نامی بود که دکتر حسین فاطمی به مصدق داده بود.) بعد انقلاب به ایران برگشته و در دانشگاه به تدریس میپردازد ولی با انقلاب فرهنگی پاکسازی میشود! واز وطن باز ناخواسته هجرت میکند. حیدر تمام این سالیان را درحسرت وصال یار میگذراند ودر آذر 66 ناکام از دنیا میرود- اما مراببوسِ او تا ابدجاودانه میشود.

    مرا ببوس، مرا ببوس

    برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار، که می‌روم به سوی سرنوشت

    بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت

    در میان توفان هم‌پیمان با قایقران‌ها

    گذشته از جان باید بگذشت از توفان‌ها

    به نیمه شب‌ها دارم با یارم پیمان‌ها

    که بر فروزم آتش‌ها در کوهستان‌ها

    شب سیه سفر کنم، ز تیره ره گذر کنم

    نگرتو ای گل من، سرشک غم بدامن، برای من میفکن

    دختر زیبا امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می مانم، تا لب بگذاری بر لب من

    دختر زیبا از برق نگاه تو، اشگ بی گناه تو، روشن گردد یک ...امشب من

    ستاره مرد سپیده دم، به رسم یک اشاره، نهاده دیده برهم،

    میان پرنیان غنوده بود

    در آخرین نگاهش نگاه بی گناهش، سرود واپسین سروده بود

    ببین که من از این پس دل در راه دیگر دارم

    به راه دیگر شوری دیگر در سر دارم

    به صبح روشن باید از آن دل بردارم، که عهد خونین با صبحی، روشن تر دارم

    مراببوس... این بوسه ی وداع... بوی خون می دهد

 

منبع ویکی پدیای پارسی و کتاب «پان ايرانيست‌ها و پنجاه سال تاريخ» نوشتۀ «ناصر انقطاع»




RE: ماندگارها - جروشا - ۱۳۹۵/۲/۱۷ عصر ۱۱:۱۳

سلام. داشتم فکر میکردم همیشه که نباید چهره مانگار آدمیزاد باشه هر کی هرچی که بتونه سمبلی از محبت، وفاداری، عشق، علم،شهامت و خلاصه همه کارهای خوب دنیا باشه ماندگار میشه. این سمبل میتونه یه حیوون باشه حیوونی که انسانیتش از خیلی آدما بالاتره...

هاچیکو، سگی که سمبل ملی شد

Hachikō  ハチ公

در یکی از روزهای سال 1924 پروفسور سابورو اوئنو، استاد دانشکده کشاورزی دانشگاه توکیو در حال برگشتن از محل کارش وقتی از قطار در ایستگاه راه آهن شیبویا پیاده میشه، به سگ نر سفیدطلایی سرگردونی برمیخوره، اونو ناز و نوازش میکنه و چیزی برای خوردن جلوش میذاره و میخواد ترکش کنه که سگ باهوش بدون توجه به خوراکی، دنبال او راه میفته و قدم به قدم با او همگام میشه و اینجوری میشه که پروفسور سگ رو به خونه خودش میبره.

پروفسور نام این سگ رو که سرنوشت سر راهش قرار داده به نیت خوش اقبالی میگذاره هاچیکو (هاچی عدد هشت در ژاپن - نماد خوشبختیه) . هاچیکو سگی از نژاد آکیتاست سگهای آکیتا نگهبان و محافظ های خوبی هستند. اما هاچیکو چیزی فراتر از یک نگهبانه. او هر روز صبح پروفسور رو تا ایستگاه  شیبویا بدرقه میکنه و غروب راس ساعت بازگشت ترن توکیو در ایستگاه حاضر میشه منتظر میمونه تا صاحبش پیاده بشه و تا خونه همراهیش کنه :) - هر روز بدون استثنا... اما یکی از روزهای می 1925 این انتظار بیثمر میمونه ترن از راه میرسه و اثری از پروفسور نیست. پروفسور اون روز در اثر سکته مغزی در محل کارش مرده بوده :(

از اون پس تا 9 سال یعنی زمان مرگ خود هاچیکو ، این سگ وفادار هر روز غروب همون ساعت به ایستگاه راه آهن شیبویا میاد نه سال ! به این امید که صاحبش از ترن پیاده بشه و باهم تا خونه برگردن، نه سال!...

وفاداری یعنی این. دانشجویی تز تحقیقات خودش رو این رفتار هاچیکو قرار میده و این مستندات رو در سال 1932 چاپ میکنه که به یک شور ملی منجر میشه و دولت ژاپن رسما هاچیکو رو سمبل وفاداری کشور اعلام میکنه و مجسمه ای برنزی از اون درنزدیکی ایستگاه راه آهن شیبویا قرار میگیره.

وقتی در مارس سال 1935 هاچیکو میمیره، مقامات پس از یک تشییع جنازه رسمی، یک بنای یادبود کوچولو کنار قبر پروفسور در گورستان اویاما احداث و  خاکستر هاچیکو رو در اون قرار میدن تا کنار صاحبش به آرامش برسه :)

داستان تاریخی هاچیکو سوژه چند کتاب داستان و حتی کارتون و فیلم سینمایی هم قرار میگیره. در سال 2009 هم هالیوود، به کارگردانی لس هالستروم فیلمی بنام هاچی اکران میکنه که برداشتی از داستان زیبای هاچیکو است.

در سال 2015 هم دانشگاه توکیو به مناسبت هشتادمین سال درگذشت هاچیکو یک مجسمه زیبای برنزی اینبار دوتایی یعنی تندیس پروفسور و هاچیکو رو در کنار ایستگاه راه آهن شیبویا میگذاره و جالبیش اینه که بدونید این مجسمه برنزی دومتری 280 کیلوگرمی کاملا با همت عالی ساخته میشه. وقتی مسئولین دانشگاه قصدشون رو که رسوندن نمادین سگ وفادار به صاحبشه، در شبکه های اجتماعی عنوان و از مردم تقاضای حمایت میکنن، ظرف فقط چند دقیقه 100 میلیون ین جمع آوری میشه!

البته اون ایستگاه و تقاطع هم الان دیگه شیبویا گفته نمیشه مردم و توریستها اون ایستگاه رو «ایستگاه هاچیکو» صدا میزنند :)

هاچیکو، سگ آکیتا نماد وفاداری یک ملت با فرهنگ و دارای تاریخ و تمدن دیرینه است مردمی که حتما در تاریخ جنگاورانه شون سمبل های وفاداری زیاد داشتن اما هاچیکو رو بدون هیچ تعصب از همه برتر دونستند. کمی با خودتون فکر کنید اگه ما بودیم هم، چنین میکردیم؟! ...

 




RE: ماندگارها - بانو الیزا - ۱۳۹۶/۸/۲۵ صبح ۱۰:۳۳

منیر وکیلی



اولین خواننده اپرا و آواز فولکولور در ایران

همواره دو گروه برای من به یاد ماندنی هستند: اولین ها و احیا کنندگان .

منیره در سال 1302 در تبریز به دنیا اومد. و ازونجا که پدری هنر دوست داشت که در فرانسه تحصیل کرده و بسیار به موزیک علاقمند بود با خودش قطعات اپرای زیادی به ایران می آورد و منیر هم با گوش کردن این قطعات به موسیقی علاقمند تر شد و البته به تاتر هم خیلی علاقمند بود و با دوستان خودش در همون سنین کودکی تاتر اجرا میکردن.


بعد ها پدر منیر به ریاست گمرک در اومد و به تهران مهاجرت کردند . منیر در سن 8 سالگی مادر خودش رو از دست میده و بلافاصله به مدرسه شبانه روزی آمریکاییها در همدان فرستاده میشه و اونجا هم علاقه خودش رو به آواز خوندن پیگیری می کنه و حتی توی کلیسا هم آواز می خونه .  آروم آروم با تمرین زیاد به آهنگ های اپرا مسلط میشه

منیر به آوازهای محلی ایرانی هم خیلی علاقه داشت و کم کم به فکر افتاد اونها رو هم به سبک اپرا اجرا کنه و در یکی از اجراهای همین ترانه های محلی بود که از طرف سفارت فرانسه بسیار مورد توجه قرار گرفت  و در نتیجه با تقبل هزینه تحصیل منیر در CONSERVATOIRE    EUPERIEUR   DE  PARIS-CNR  از سوی سفارت فرانسه ، منیر راهی این کشور شد .این کنسرواتوار در طول تاریخ هنرمندان بزرگی رو به عرصه موسیقی معرفی کرده .


منیر در این کنسرواتوار با عبدالمجید مجیدی داشنجوی رشته حقوق آشنا شد ( مجیدی بعدها مشاور وزیر و رییس سازمان برنامه و بودجه کشور شد ) . کم کم به هم علاقمند شدند و در طی این دوران تحصیل در پاریس با هم وقت می گذروندند ( تصور اینکه با شخصی در پاریس آشنا بشی و  تو کوچه ها و کافه های پاریس وارد فاز عاشقانه بشید خیلی رمانتیکه ).

مجید مجیدی می‌گفت: آشنایی او با منیر وکیلی نیز در همین انجمن دوستداران فرهنگ فرانسه بوده است: «من سال اول دانشکده‌ی حقوق بودم که برای زبان دوم خارجی روسی را انتخاب کرده بودم. یک شش ماهی زیر نظر یک استاد روس خیلی سختگیر این زبان را خواندم. پیشرفت چندانی هم نداشتم. آخر سال هم نزدیک بود و ممکن بود نمره‌ی خوبی هم نیاورم. تصمیم گرفتم که برگردم دوباره همان زبان فرانسه را ادامه دهم. چون فاصله کم بود، یک درس اضافی گرفتم. در انجمن دوستداران فرهنگ فرانسه، که کلاس‌های درس فرانسه دایر کرده بود اسم نوشتم که بتوانم آن جا فرانسه‌ام را تقویت کنم. در آن جا بود که با منیر آشنا شدم. او هم چون در مدرسه‌ی آمریکایی‌ها انگلیسی خوانده بود، می‌خواست فرانسه یاد بگیرد.

به گفته مجیدی، وکیلی از از همان ابتدای آشنایی با وی ، زیر یک نظر استاد خارجی، مادام لیلی بارا، درس آواز می‌گرفت. مجیدی زمانی با وکیلی آشنا شده است که او به عنوان یک سوپرانوی خوب، دنبال آوازهای اپرایی بوده است

و همون جا هم باهم ازدواج کردند و صاحب یک دختر به نام شهرزاد صالح ( معروف به زازا ) شدند.


اولین معلم منیر شخصی بنام لیلی بارا بود ولی به طور کامل استعداد های منیر رو کشف نکرد ، اما این استعداد ها در فرانسه شکوفا تر شدند و منیر به زیبایی تمام تر در مجموع 23 اپرا رو اجرا کرد . که عمده این اپرا ها ازآثار اپرا نویس مشهور ایتالیایی بنام جاکومو پوچینی وهمچنین  موتزارت ( آهنگساز مطرح اتریشی ) متاسفانه حتی خانواده منیر هم از اجراهای وی نسخه ای در دسترس ندارند. . بهترین نقشی که منیر در این اپراها ایفا کرد رل باتر فلای در اپرای معروف مادام باترفلای  بود.  که در بعضی از اجراهای همین نقش مخصوصا در ایران ، دختر منیر یعنی زازا نقش دختر باترفلای رو ایفا میکرد.


منیر عزیز علاوه بر واردکردن اپرا بعد از قریب به 350سال به ایران ، خدمت بزرگی به موسیقی محلی ایران کرد و در سال 1958 ، 8 ترانه محلی رو در سبک اپرا در فرانسه ضبط کرد و کار زیبای منیر منجر به کسب جایزه بسیار معتبر چارلز کویس ، بالاترین جایزه آکادمی موسیقی شد .

اولین گروه اپرایی که منیر در ایران تشکیل داد در کنار هنرمندانی بنام فاخره صبا ، اولین باغچه بان ، حسین سرشار و وحیده فتوره چی بود

منیر همچنین در تاسیس تالار رودکی که بنام ابو عبدالله رودکی نقش بسزایی داشت و برای تاسیس این تالار حتی از وزیر کشور هم کمک گرفت. این تالار بین دو ایستگاه مترو فردوسی و تئاترشهر (چهارراه ولیعصر سابق) در خط چهار مترو تهران قرار گرفته .

منیر به دلیل علاقه زیادی که به مجموعه تالار رودکی داشت  به اطرافیان خود گفته بود که دوست داره بعد از مرگ در نزدیکی های تالار رودکی دفن بشه و حتی وقتی خبر انفجار احتمالی تالار به گوش رسید منیر اولین کسی بود که خودش رو اونجا رسوند تا در صورت انفجار تالار خودش هم همونجا دفن بشه . اما سرنوشت به گونه ای دیگه رقم خورد و اون موقع  تالار منفجر نشد و بعدها منیر در روز 28 فوریه 1983 ( 9 اسفند 1361) منیر در حین تصادفی که بین لاهه و پاریس رخ داد جان خود رو از دست داد و در گورستان پرلاشز پاریس دفن شد ( این گورستان که از مشهور ترین گورستان های جهان هست آرامگاه خیلی از بزرگان همچون غلامحسین ساعدی ، صادق هدایت ، فردریک شوپن ، اسکاروایلد و ...می باشد )


ترانه های محلی ایرانی که منیر به سبک اپرا اجرا کرد از کارهای ماندگار وی بود که سالها بعد در سال هزار و سیصد و هشتاد و سه با همت فرخ آهی و با کمک دختر و نوه‌های منیر با استفاده از فناوری جدید خش زدایی و بازسازی شد و در قالب یک آلبوم با نام «منیر وکیلی: بازگشت» منتشر شد. در اینجا می تونید دو ترانه زیبای تو بیو و ترانه ی لالایی رو بشنوید و امیدوارم لذت ببرید




RE: ماندگارها - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۶/۸/۲۸ عصر ۰۱:۳۰

(۱۳۹۶/۸/۲۵ صبح ۱۰:۳۳)بانو الیزا نوشته شده:  

... و ترانه ی لالایی رو بشنوید و امیدوارم لذت ببرید.

"بانو الیزا"ی گرامی، سپاس برای این پُست. شنیدن این "لالایی" مرا برد به ایام ماضی. و یاد قطعه-فیلمی افتادم با صدای اورسن ولز در ستایش ایران و فرهنگش که در پس‌زمینه‌ی تصاویرش [تصاویر دوربینِ آلبرت لاموریس] این لالایی را گذاشته بودند. احتمالاً خودِ "منیر" باشد؛ ملودی و صدایش خیلی شبیه است [و هم نگاه شود به دقایق 40-43 از فیلم "باد صبا (1978)" با همین نوا] :

https://www.4shared.com/video/8XOb3eBk/noruz.html

وقتی اولین‌بار آن را دیدم، درباره‌اش چنین نوشتم:

گوینده‌ی انگلیسی‌زبان، جایی که از چشم‌های یار در نگاره‌های کهن سخن می‌گوید، همانندیِ آن را با چشم‌های غزال یادآور می‌شود؛ و این توصیفات، بی‌درنگ مرا به یادِ فصلِ "خال آهو" در کتاب  "سفرنامه‌ی اون ور آبِ" استادم [زنده‌یاد] دکتر پرویز رجبی می‌اندازد:

«... چشم‌هایِ آهو می‌توانند شبیهِ چشم‌هایِ یار باشند. آهو حتی دویدن و برگشتن و واپس‌نگریستن را از یار آموخته است.»

خال آهو

-------------------

در این تالار ماندگارها، یاد استادم دکتر پرویز رجبی را هم گرامی می‌دارم.

پرویز رجبی




RE: ماندگارها - سروان رنو - ۱۳۹۶/۱۰/۲ عصر ۰۲:۱۰

حیوانات همواره باوفاترین دوست و همکار انسان بوده اند. در برگی از تاریخ دیده نشده است که  یکی از آنها به انسان خیانت کند یا از پشت به او خنجر بزند . بسیاری از کارهای سخت یا خسته کننده همیشه به دوش این موجودات نازنین بوده و هیچکاه هم اهل ناله و گلایه نبوده اند.

جنگ به عنوان یکی از خشن ترین و سخت ترین دستاوردهای بشر یکی از عرصه های حضور حیوانات بوده است. از کبوتران نامه رسان گرفته تا اسبان و اشتران . از فیل های جنگی تا سگ های جنگجو.

یکی از این قهرمانان سگی به نام استابی بود که مدال آورترین سگ جنگی در تاریخ است. او تنها سگی بود که در ارتش ایالات متحده ارتقا درجه گرفت و تا مقام گروهبانی هم پیش رفت. قهرمان دیگر سگی به نام جودی بود که در نیروی دریایی آمریکا خدمت می کرد و در جریان  جنگ جهانی دوم به اسارت نیروهای ژاپنی ها در آمد. این سگ بعد از جنگ آزاد شد و رسما از او تقدیر شد.

جودی - اسیر جنگی

استابی سگ قهرمان




RE: ماندگارها - جناب سرگرد - ۱۳۹۶/۱۲/۶ عصر ۰۸:۴۱

سلام بر دوستان گرامی

متعاقب پست زیبا و تاثر گذار سروان رنوی گرامی به جرات باید گفت که یکی موثرترین عوامل بر روح و روان انسان حیوانات هستند.

شاید در شرایط اجتماعی و فرهنگی که ما دران هستیم این حرف عجیبی بنظر برسد  ولی در جوامع دیگر حضور حیوانات فراهم کننده شرایط بهتر زندگی فردی است.  در زمان جنگ (خصوصا با آن شرایط ابتدایی جنگ جهانی اول که فقط حیوان و سلاح در کار بود و میلیونها حیوان کشته شدند)حیوانات از عاملان مهم پیش برنده ی آن بودند و بی صدا یاری رسان انسانها بودند.

امروزه در سرتاسر جهان یاد و خاطره حیواناتی که در هر شرایط کمک رسان انسان بوده اند گرامی داشته شده حال چه در زمان جنگ یا در هر موقعیت دیگری.

آخرین خواسته سربازی در حال مرگ دیدار اسب خود (جنگ جهانی اول)

Image may contain: one or more people and people sitting

 تشکیل سر اسب با سربازان سال 1910 به یاد میلیونها اسب ،الاغ و قاطری که در جنگ اول کشته شدند .

Кавалеристы в память о погибших лошадях

یادواره حیوانات جنگ در یکی از پارکهای لندنIMG_0501

استفاده از فیل برای حمل سلاحهای بزرگ1914

Related image

 نبرد بولج1944




RE: ماندگارها - پروفسور - ۱۳۹۹/۴/۱۳ عصر ۰۶:۵۵

یک مرد، یک نتیجه، چند نگاه

فیلم سینمایی درخشان فهرست شیندلر از اسپیلبرگ رو دیده اید؟ فیلمی که بیوگرافی اسکار شیندلر صنعتگر آلمانی عضو حزب نازی رو به تصویر کشیده. او در جریان جنگ جهانی دوم با استفاده از روابط و منابعی که در اختیار داشت نهایت خطر رو به جون خرید تا جماعتی از یهودیان آلمانی رو از چنگال نازیها در امان نگه بداره.

اما آیا می دونستید یک ایرانی هم در دوران جنگ جهانی دوم داشتیم که در غرب به شیندلر ایران معروفه؟! عبدالحسین سرداری  که در اثنای جنگ جهانی دوم یک دیپلمات در سفارت ایران در فرانسه بوده و موفق شده با به خطر انداختن مقام و ثروت و موقعیتش با ترفندهای حقوقی- سیاسی جان عده ای یهودی ایرانی و حتی غیر ایرانی مقیم در فرانسه رو از خطر تبعید به اردوگاه های مخوف نازی و مرگ نجات بده. او با صدور پاسپورت ایرانی برای صدها بلکه هزارها یهودی، اونها رو از بیخ گوش نازیها از فرانسه ی اشغال شده به ایران بیطرف فراری داد تا در امنیت زندگی کنند.

 سرداری، از نوادگان سرشناس قاجاری (دایی امیر عباس هویدا) تحصیل کرده دانشگاه ژنو در رشته حقوق بود که اول وزیر مختار ایران در بلژیک شد و سپس در فرانسه به مقام سرکنسولگری سفارت ایران رسید. با اشغال فرانسه و بسته شدن سفارتخانه ها، دسترسی بلامانع او به اوراق رسمی و پاسپورتهای خام ایرانی باعث شد یک اتفاق تاریخی شکل بگیره. ما این رویداد رو زیر ذره بینِ سه نگاه متفاوت می ذاریم:

1) عده ای معتقدند او عامل آژانس یهود و وابسته به صهیونیسم بوده و با گرفتن پول و جعل پاسپورت بخشی از یهودیان مقیم فرانسه رو به ایران فراری داده و از آنجا که تهران یک مقر مهم برای اسکان موقت یهودیان و سپس روانه کردنشان به فلسطین اشغالی بوده عمل سرداری صرفا در این راستا صورت گرفته.

2) عده ای نظر عباس میلانی، مدیر بخش مطالعات ایران در دانشگاه استنفورد و نویسنده کتاب معمای هویدا رو قبول دارند. او در این کتاب با اشاره ای به سرداری، او را یک سیاستمدار حرفه ای، رفیق باز، عیاش و زنباره می دونه که با اشغال فرانسه توسط نازیها و بسته شدن سفارت ایران در اونجا، با دسترسی بیواسطه به 1500 پاسپورت خالی، برای یهودیان ایرانی و غیرایرانی عملا جواز خروج صادر و با داشتن روابط گرم و خودمونی با آلمانهای مستقر در پاریس اونها رو متقاعد می کنه تا این ها بجای اینکه به اردوگاهها تبعید بشن به ایران مهاجرت کنند.

این موضوع و این موضع تا حد زیادی نزدیک به چیزیه که شما در سریال مدار صفر درجه از حسن فتحی ملاحظه می کنید. جاییکه حبیب پارسا (شهاب حسینی) برای نجات دختر یهودی مورد علاقه ش سارا استروک دست به دامن همسر یکی از دیپلماتهای ایرانی، جهانگیر همایون پناه (ایرج راد) میشه تا برای معشوقش پاسپورت جعلی ایرانی صادر کنه. همایون پناه (نقش تصویر شده سرداری در سریال) در همون پرسوناژ مختصر یک سیاستمدار اهل حال و پولدوست با روابط و نفوذ بالا معرفی میشه که به ازای پول و جواهرات برای خانواده های یهودی پاسپورت ایرانی جور می کنه یعنی فقط برای سودجویی و منافع شخصی خودش.

قبل از پرداختن به نگاه سوم تعجبم رو ابراز کنم از اینکه غربی ها چگونه شخصیت شیندلر آلمانی رو در فیلم خودش به قله صعود می برند و ما به عنوان یک هموطن اومدیم شیندلر ایرانی رو در همون نقش کوتاه نمادین سریال به حضیض نزول بردیم؛ دقیقا بردیمش زیر مدار صفر درجه!

3) نگاه آخر بر اساس تحقیقات دکتر فریبرز مختاری استاد کرسی خاور نزدیک دانشگاه دفاع ملی واشنگتن شکل گرفته که نسبت خویشاوندی دوری با سرداری داره او در رد دو نگاه قبلی در کتابش راجع به زندگی سرداری بنام در سایه شیر  موضعی کاملا متضاد می گیره. مختاری با استناد به شواهد و مدارک باقیمانده در سفارتخانه های مرتبط با سرداری و مصاحبه با اقوام و بازماندگان یهودی مهاجر از فرانسه و دوستان و خویشاوندان خود سرداری، این کتاب رو در وصف شیندلر ایران نوشته و خلاصه بگم سرداری رو مردی معرفی می کنه که زندگی خودش رو به خطر انداخت تا به هموطنان ایرانیش کمک کنه از مخمصه هلاکت بار نازیها فرار کنند. فیلم مستند معمای سرداری با تهیه کنندگی و کارگردانی مهدیه زارع زردینی، اخیرا با این نگاه ساخته شده و در دانشگاههای غربی به نمایش گذاشته شده.

آیا "چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید" ؟

سرانجام عبدالحسین سرداری در سال 1981 در اتاقی محقر و کرایه ای در جنوب لندن در تنهایی و غربت درگذشت. او در قبال این عمل تاریخی هیچوقت انتظار قدردانی رسمی نداشت و حتی سه سال قبل از مرگش وقتی اسراییلی ها خواستند ازش تقدیر کنند گفت: - من افتخار این را داشتم که طی اشغال فرانسه توسط آلمان، سفیر ایران در پاریس باشم و به همین دلیل وظیفه داشتم تا تمام ایرانیان، از جمله یهودیان ایرانی را نجات دهم.

سرداری که برخی او را وابسته و خدمتگزار صهیونیست، بعضی سیّاسی عیاش و منفعت طلب، و در نگاهی او را کوروش وارانه، ناجی یهودیان و شیندلر ایران معرفی کرده اند جان صدها و شاید هزارها انسان بیگناه را در مقطعی از تاریخ نجات داد و نامش خوب یا بد در تاریخ ماندنی شد.




بانجو پترسون - پروفسور - ۱۳۹۹/۱۰/۲۱ عصر ۰۶:۴۱

نظر شما درباره هنر و هنرمند چیه؟ آیا هنر باید در راستای ارزشهای جامعه باشه یا محدودیت نداشته باشه؟ هنرمند در قبال جامعه چه وظیفه ای داره؟ آزاد و بی قید یا خادم و حامی مردم؟

این یا اون؟ هرکدوم منظور شماست، در این نکته توافق داریم که یک اثر هنری می تونه یک انگیزش یا حتی نهضت بزرگ در جامعه بوجود بیاره مثلا آقای بانجو پترسون شاعر و ژورنالیست استرالیایی که در زمانی که استرالیا در اواخر قرن نوزدهم داشت تبدیل به کشور مشترک‌المنافع استرالیا می شد برای یکپارچه کردن ملتش شعرهایی حماسی، زیبا و متناسب با فرهنگ بومی منطقه سرود.

  شعر مردی از رودخانه برفی، داستان مزرعه داریه که در دل کوه به پرورش و رام کردن اسبهای وحشی پرداخته و با غیرت، مهارت، شجاعت و حماسه آفرینی تبدیل به یک قهرمان مردمی میشه. داستانی هوشمندانه در قالب اشعاری زیبا و با خلق قهرمانی افسانه ای که پیامدش جلب نظر مردم درباره یک موضوع واحد و کمک به اتحاد و یکپارچه شدن اجتماعیه که در اون دوران ملقمه ای از بومیان، مهاجران، تبعیدیها و جویندگان طلا بوده.

اشعار پترسون بقدری محبوب شد که ازش دو  فیلم سینمایی و همچنین یک سریال تلوزیونی در سال 1990 ساخته شد. سریالی که احتمالا همه ما تمام یا بخشهایی ازش رو دیدیم و بخاطر داریم:

 رودخانه برفی

  The Man from Snowy River

در دهکده کوهستانی پترسون ریج، یک کابوی گله دار بنام مت مک گرگور همراه دو پسر و دخترش، راب، کالین و دنی زندگی می کنه. او کابوی مآب، قهرمان اسب سواری و از اشخاص بانفوذ دهکده بحساب میاد. ورود تازه واردهای متفاوت و جذاب از جمله کاتلین اونیل و پسرش و همچنین لوک مک گرگور برادرزاده مت، بیننده رو مشتاقانه وادار به پیگیری سریال می کنه مخصوصا کاراکتر لوک که بنوعی قصد انتقام از عموی خودش رو داره چون فکر می کنه او باعث فلاکت پدرش شده! بیشتر اسپویل نمی کنم.

سریال خوبی بود. چندتا جایزه سینمایی هم برد. البته شاید برای تماشاگرپسند شدنش رنگ و روغن وسترنی بهش داده بودن و از فرهنگ بومی استرالیا کمی منحرف شده بود. اما بهرحال باعث شد حتی ما در ایران فهمیدیم اون سر دنیا یه همچین شعر و شاعری بوده و چقدر ارزشمند بوده اونقدر که بازیگران سرشناس زیادی چه بصورت اصلی و چه افتخاری نقش آفرینی کردن تا حماسه مردی که از رودخانه برفی اومد، زنده بمونه. گای پیرس، جاش لوکاس و هیو جکمن رو همه می شناسیم. من حتی چشمم به جمال اولیویا نیوتن جان خواننده و بازیگر سرشناس استرالیایی در چند اپیزود روشن شد.

اما از فیلم و سریال اقتباسی که بگذریم، اگر ملتی وافعا قدردان هنرمندان متعهد خودش باشه اون وقت اثر اون هنرمند مثل خون تو رگهای اجتماع جاری میشه، ستاره میشه و شبهاشون رو روشن می کنه، انرژی میشه و قلبها رو به تپش میندازه. حتی- حتی پول میشه میره تو جیبهاشون! باور کنید:


سوالی که اول مطلبم پرسیدم رو با سوال دیگه به چالش می کشم! ما برای گرامیداشت هنرمندان متعهدمون چه کرده و می کنیم؟ اونا از ما چه انتظاری دارن؟ در آسمان مملکت ما هم نظیر این ستاره ها کم نیستن و هنوز که هنوزه از لابلای دود مازوت بی فرهنگی که از بی هنری سلبریتی های پوشالی تولید میشه! می درخشن. حتی تابناکترین شون بسی رنج برد در سال سی تا تاریخ عجم رو زنده نگهداشت با پارسی!  راستی فیلمی ازش دیدین؟ سریال چی؟ حتی دریغ از یه سکه ده تومنی؟! بله دیگه متاسفانه متاسفانه متاسفانه، حکایت همون شاهنامه ایه که آخرش هیچوقت خوش تموم نشد.




RE: بانجو پترسون - بانو الیزا - ۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۱۲:۳۲

(۱۳۹۹/۱۰/۲۱ عصر ۰۶:۴۱)پروفسور نوشته شده:  

 ما برای گرامیداشت هنرمندان متعهدمون چه کرده و می کنیم؟ اونا از ما چه انتظاری دارن؟ در آسمان مملکت ما هم نظیر این ستاره ها کم نیستن و هنوز که هنوزه از لابلای دود مازوت بی فرهنگی که از بی هنری سلبریتی های پوشالی تولید میشه! می درخشن. حتی تابناکترین شون بسی رنج برد در سال سی تا تاریخ عجم رو زنده نگهداشت با پارسی!  راستی فیلمی ازش دیدین؟ سریال چی؟ حتی دریغ از یه سکه ده تومنی؟! بله دیگه متاسفانه متاسفانه متاسفانه، حکایت همون شاهنامه ایه که آخرش هیچوقت خوش تموم نشد.

بسیار عالی و بجا گفتید پروفسور عزیز

بعضی از هنرمندان خیلی فراتر از سرگرمی و لذت کار کردند و تحولات بزرگی رو رقم زدند . مثل چارلی چاپلین ، چارلز دیکنز ، ابولقاسم فردوسی، والت دیزنی و ...

اگه نخواهیم اینجا از مخترعان مثل ادیسون ، گراهام بل ، برادران رایت و ...هم یادی کنیم که هر کدومشون چقدر در زیباتر کردن و راحت تر کردن زندگی نقش داشتند یا سیاستمدارانی همچون کوروش ، امیر کبیر، گاندی ، آبراهام لینکلن و ...

و فقط بخواهیم به زنده نگهداشتن یاد و خاطر هنرمندان واقعی فکر کنیم چند تا نکته به ذهنم رسید که در اینجا ذکر کنم:

اول اینکه یک سوال دارم از شما اگه قرار باشه شغلی داشته باشید که ثروت افسانه ای رو برای شما رقم بزنه  ولی شما از اون شغل و اون زندگی هیچ لذتی نبرید یا شغلی داشته باشید که ثروتی نداشته باشید ولی عاشق اون کار باشید و خود اون کار به شما انرژی بده و از همه لحظاتی که مشغول اون هستید لذت ببرید کدوم رو انتخاب میکنید ؟

اگه هنرمندان واقعی ما ترجیح دادند در کاری که عاشقش هستند اشتغال داشته باشند پس اجرت واقعی خودشون رو حین انجام کار دریافت کردند .

دوم اینکه هر کسی به میزانی که در درون خودش رو لایق بدونه و نگاه مثبت تری به جهان داشته باشه از جهان پاداش دریافت میکنه .  متاسفانه هنرمندان بسیاری در کشور ما هستند ، در عرصه های مختلف که مدام گله و شکایت میکنند و از زمین و زمان شاکی هستند که چرا قدر و منزلت هنر اونها رو نمیدونن. در حالی که هر کسی در تجربه شخصی خودش دیده که جهان همون چیزی که در درون فرد وجود داره رو بهش نشون داده. بنظر شما چرا صادق هدایت و یا ونسان ونگوک تا وقتی زنده بودند کسی قدر آثار اونها رو نمیدونست .

چه در سینما چه در ورزش یا خیلی موارد دیگه من هزاران بار دیدم که خیلی از افرادی که قیمت بیشتری بابت کارهای خود میگذاشتند استعداد خاصی نداشتند . و من واقعا دیدم این افراد تنها به این دلیل فروغ بیشتری کسب کردند که از زندگی لذت بیشتری بردند .

نمیدونم این جمله خوبه یا نه ولی واقعا مهم نیست چقدر استعداد داری،  جهان چیزی رو به تو نشون میده که در درونت وجود داره و متاسفانه ما هرگز نخواهیم دونست درون آدمها چه میگذره و ریشه اتفاقات زندگی اونها در چیه و این خودشناسی فقط کار خود همون افراده که کشف کنند همواره تو زندگیشون به چه چیزهایی توجه بیشتری نشون میدادند.

اما به هر حال نگران نباشید .هنرمند واقعی همیشه بین دوستدارانش زنده هست . هر چقدر هم که افرادی بخواهند به هر دلیل این افراد رو حذف کنند و یا در زنده نگه داشتن اونها کوتاهی کنند و یا در گرامیداشت در خور اونها ناتوان باشند، باز هم به میزانی که هنرمندان ما به کارشون عشق ورزیدند ، عشق حقیقی رو هم دریافت خواهند کرد.




پاسخ - پروفسور - ۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۰۸:۰۳

درود

قبل اینکه بخوام چند کلمه بعرض برسونم پیشنهاد می کنم این بحث به قهوه خونه منتقل بشه تا بتونیم راحتتر بهش بپردازیم.

سرکار خانم از توجه و پاسخ شما متشکرم. در کل اگر ما در شرایط نرمال زندگی می کردیم، بنده روی صحبتهای شما، حرفی واسه گفتن نداشتم، اما وضعیت متفاوته پس پاسخ پرسشهای حضرتعالی رو از آخر به اول می گم:

(۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۱۲:۳۲)بانو الیزا نوشته شده:  

اما به هر حال نگران نباشید .هنرمند واقعی همیشه بین دوستدارانش زنده هست . هر چقدر هم که افرادی بخواهند به هر دلیل این افراد رو حذف کنند و یا در زنده نگه داشتن اونها کوتاهی کنند و یا در گرامیداشت در خور اونها ناتوان باشند، باز هم به میزانی که هنرمندان ما به کارشون عشق ورزیدند ، عشق حقیقی رو هم دریافت خواهند کرد.

اتفاقا بنده خیلی نگرانم خانم عزیز،،، هنرمند واقعی در شرایطی که بی عدالتی و نابرابری سرتاپای جامعه اش رو گرفته جسما زنده است ولی روحش مرده. شک نکنید. چون یا خودش دل و دماغ پرداختن به هنرش رو نداره یا اگر داشته باشه دغدغه معاش باعث میشه سفارشی کار کنه که طبعا لذتبخش نیست. اما اگه در رفاه هم باشه شاید اثری هنری خلق کنه ولی عرضه هنرش با هزار اما و اگر مواجه میشه و جماعت دوستداری که فرمودید چون از آحاد همون جامعه بحران زده هستند بیشتر فکر نان هستند چون خربزه آبه! تازه من از باور اکثریت که معتقدن هنر و فقر لازم و ملزوم یکدیگرند چیزی نمی گم! شما خودت حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.

بعلاوه همین جناب فردوسی رو که ذکر خیرشون بود کدوم جوون امروزی می شناسه؟ پدران ما با نقالی مرشدها در قهوه خونه ها رستم و سهراب رو شناختن و هفت خوان رو رد کردن. خوش بینانه ترین «عمل» امروز در قهوه خانه ها دود کردن قلیونه!  (البته خدا رو شکر قهوه خانه کافه تافته جدا بافته است)

(۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۱۲:۳۲)بانو الیزا نوشته شده:  

دوم اینکه هر کسی به میزانی که در درون خودش رو لایق بدونه و نگاه مثبت تری به جهان داشته باشه از جهان پاداش دریافت میکنه .

 فرمایش شما در جوامع مترقی کاملا صدق می کنه و متینه اما متاسفانه در جهان سوم و جوامع بحرانزده و تحت فشار فقط حکم شعار رو داره.

(۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۱۲:۳۲)بانو الیزا نوشته شده:  

اگه هنرمندان واقعی ما ترجیح دادند در کاری که عاشقش هستند اشتغال داشته باشند پس اجرت واقعی خودشون رو حین انجام کار دریافت کردند .

منظورتون اینه که اجرت کار هنرمند، خلق همون اثر هنریه؟! میشه گفت لذتی که هنرمند از خلق اثرش می بره از نظر معنوی شارژش می کنه ولی از طرفی هم باید شکم خانواده اش رو تامین کنه و هم ابزار خلق هنرش رو جور کنه با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمیشه. هنرمند باید شناسانده بشه مورد اقبال قرار بگیره اون وقته که اجرت واقعی رو همه جوره دریافت می کنه.

(۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۱۲:۳۲)بانو الیزا نوشته شده:  

اول اینکه یک سوال دارم از شما اگه قرار باشه شغلی داشته باشید که ثروت افسانه ای رو برای شما رقم بزنه  ولی شما از اون شغل و اون زندگی هیچ لذتی نبرید یا شغلی داشته باشید که ثروتی نداشته باشید ولی عاشق اون کار باشید و خود اون کار به شما انرژی بده و از همه لحظاتی که مشغول اون هستید لذت ببرید کدوم رو انتخاب میکنید ؟

با توجه به جایی که در اون زندگی می کنم ترجیح می دم شغلی داشته باشم که به ثروت افسانه ای برسم برای همینم هست که دزد شدم! البته اتفاقا خیلی هم از کارم لذت می برم!

فقط شایع شده فصل آخر سریال خانه کاغذی تلخترین پایانی رو داره که تاحالا برای یک سریال ساخته شده. برای همین از الان دارم نقشه می کشم تا دیر نشده ماسکم رو آویزون کنم و در برم کانادا وردست دزد اعظم جناب م.خ.




RE: پاسخ - بانو الیزا - ۱۳۹۹/۱۰/۲۳ عصر ۰۳:۴۶

(۱۳۹۹/۱۰/۲۲ عصر ۰۸:۰۳)پروفسور نوشته شده:  

اتفاقا بنده خیلی نگرانم خانم عزیز،،، هنرمند واقعی در شرایطی که بی عدالتی و نابرابری سرتاپای جامعه اش رو گرفته جسما زنده است ولی روحش مرده. شک نکنید. چون یا خودش دل و دماغ پرداختن به هنرش رو نداره یا اگر داشته باشه دغدغه معاش باعث میشه سفارشی کار کنه که طبعا لذتبخش نیست. اما اگه در رفاه هم باشه شاید اثری هنری خلق کنه ولی عرضه هنرش با هزار اما و اگر مواجه میشه و جماعت دوستداری که فرمودید چون از آحاد همون جامعه بحران زده هستند بیشتر فکر نان هستند چون خربزه آبه! تازه من از باور اکثریت که معتقدن هنر و فقر لازم و ملزوم یکدیگرند چیزی نمی گم! شما خودت حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.

بعلاوه همین جناب فردوسی رو که ذکر خیرشون بود کدوم جوون امروزی می شناسه؟ پدران ما با نقالی مرشدها در قهوه خونه ها رستم و سهراب رو شناختن و هفت خوان رو رد کردن. خوش بینانه ترین «عمل» امروز در قهوه خانه ها دود کردن قلیونه!  (البته خدا رو شکر قهوه خانه کافه تافته جدا بافته است)

پروفسور عزیز ما تو همین کشور هنرمندانی داشتیم و داریم مثل استاد محمود فرشچیان ، زنده یاد محمدرضا شجریان ، ایران درودی ، منیر فرمانفرمانیان ، اصغر فرهادی ، شهاب حسینی و ... که هم خودشون از هنرشون لذت میبرند و هم از نظر مالی وضعیت بسیار خوبی دارند و هم در سطح جهانی شناخته شده هستند .

وقتی یه مثال نقض هم برای حرفهامون پیدا شد میتونیم کمی باورهامون رو تغییر بدیم و بگیم اگه مشکل جامعه است پس چرا تو همین جامعه هنرمندانی هستند که حالِ زندگیشون خوبه.

خانم سوسن تسلیمی در دورانی ظهور کرد که از خانمها در سینما استفاده ابزاری میشد. آیا ایشون هم نمیتونست همون نگاه بقیه بازیگران خانم رو در حرفه ی خودش داشته باشه؟

باور کنید همه چیز به درونیات ما برمیگرده . من چندین ساله که سعی میکنم با مطالعه در این زمینه ارتباط بین درون انسان ها و رویدادهای زندگیشون رو رصد کنم . و هزاران مثال میتونم براتون بیارم که هر کسی نتیجه باورها و اعتقادات شخصی خودش رو دیده .

یک نفر اعتقاد داره هنر برای انسان نون و آب نمیشه و با توجه به اتفاقاتی که تجربه کرده و مثال هایی که میزنه حرفش کاملا درسته

یک نفر دیگه اعتقاد داره هنر میتونه زندگی انسان رو زیر و رو کنه و با توجه به اتفاقات زندگیش و مثال هایی که میاره حرف اون هم درسته .

میدونید من چقدر از افراد مختلف شنیدم که اگه من استعدادی داشتم ، اگه هنری بلد بودم زندگیم تغییر میکرد.

من کلی افراد رو میشناسم که از هنرشون پول های کلان میسازند

کلی هم افراد هستند که به معنای واقعی هنرمندند ولی به نان شب محتاج

و افراد زیادی رو هم میشناسم که هیچ هنر و استعدادی ندارند ولی به اسم هنرمند کلی ثروت کسب میکنند . مثل خیلی از بازیگران و خواننده های نسل جدید

که اگه این افراد با این استعدادهای سطحی اینقدر موفقند پس چرا افراد واقعا هنرمند نتونن به جایگاه واقعیشون برسن

جناب پروفسور

فرقی نمیکنه شما تو کدوم جامعه زندگی کنی

جهانِ هر کسی مطابق جهان بینی همون فرد نمایان میشه

یعنی یا در همین کشور به رستگاری میرسه یا خداوند فرد رو هدایت میکنه به جای بهتری که زمینه شکوفایی استعدادهای اون فرد رو بیشتر در خودش داره

باید از خودمون بپرسیم ذهنیت ما در جهت فعالیت های ماست یا برعکس؟




RE: پاسخ - پروفسور - ۱۳۹۹/۱۰/۲۳ عصر ۰۵:۵۹

(۱۳۹۹/۱۰/۲۳ عصر ۰۳:۴۶)بانو الیزا نوشته شده:  

پروفسور عزیز ما تو همین کشور هنرمندانی داشتیم و داریم مثل استاد محمود فرشچیان ، زنده یاد محمدرضا شجریان ، ایران درودی ، منیر فرمانفرمانیان ، اصغر فرهادی ، شهاب حسینی و ... که هم خودشون از هنرشون لذت میبرند و هم از نظر مالی وضعیت بسیار خوبی دارند و هم در سطح جهانی شناخته شده هستند .

خانم گرامی نوابغ هر فن و رشته چه علمی چه هنری از همکاران خودشون متمایزند نمیشه موفقیت و پیشرفت اونها رو به تمام همکارانشان تعمیم داد و بقیه رو چون نتونستن در یک شرایط سخت به ایده آل دست پیدا کنن بی عرضه یا نالایق یا کم کار دونست.

دوران انسان تنهای غارنشین گذشته که روی سنگ نقاشی گاو بکشه و از شاهکارش لذت ببره! ما در یک جامعه زنده می کنیم و مدام در حال کنش و واکنش جمعی هستیم. اگر اون انسان غارنشین الان بیاد روی دیوار نقاشی گاو بکشه به هزارجا باید جواب پس بده... چرا این دیوار؟ چرا نقاشی؟ چرا گاو؟!

اینم اضافه کنم خیلی از مشاهیری که فرمودید در مقطعی به تعالی رسیدند که شرایط محیطی زمین تا آسمان با الان فرق می کرد.

(۱۳۹۹/۱۰/۲۳ عصر ۰۳:۴۶)بانو الیزا نوشته شده:  

جناب پروفسور

فرقی نمیکنه شما تو کدوم جامعه زندگی کنی

جهانِ هر کسی مطابق جهان بینی همون فرد نمایان میشه

یعنی یا در همین کشور به رستگاری میرسه یا خداوند فرد رو هدایت میکنه به جای بهتری که زمینه شکوفایی استعدادهای اون فرد رو بیشتر در خودش داره

باید از خودمون بپرسیم ذهنیت ما در جهت فعالیت های ماست یا برعکس؟

واقعا فرق نمی کنه من توی سوییس زندگی کنم یا بین قبایل آدمخوار آمازون؟! بنده درون دیگ جوشان قبیله کولینا قُل قُل بزنم و فکر کنم در چشمه آب گرم لوزان ریلکس می کنم! اینجوری به رستگاری می رسم؟! بعیده! البته شاید بتونم رستگاری رو در ابعاد دیگه بررسی کنم و به یک ایدئولوژی متناسب با جهان بینی آدمخواری برسم حالا:

یا باید یکی رو بجای خودم درون دیگ بیندازم و همرنگ جماعت بشم که خودم اهلش نیستم.

یا باید خدا هدایتم کند و برای شکوفایی استعدادهای آشپزیم مرا به جای بهتری پرتاب کند که خدا اهلش نیست.

یا باید همونجور که دارم می پزم به اهل قبیله بگم این روش خداپسندی نیست بیایید بجای من از هویج و نخود و لوبیا که قطعا خاصیت بیشتری دارن استفاده کنید که آشپز قبیله اهل این حرفا نیست.

خوب پس چکار کنم؟ دوست دارم هرکی جواب این سوال رو اگه جرئت ابراز جمعی نداره لااقل در ذهن خودش بده. چون ضمن سپاس از بانو الیزای فرهیخته و گرامی، تصمیم دارم دیگه سکوت کنم و بذارم بقیه قضاوت کنن و من پاسخنامه اینچنینی ننویسم. فقط کاش این سوال شما «باید از خودمون بپرسیم ذهنیت ما در جهت فعالیت های ماست یا برعکس؟» رو رضا جواب می داد. همونی که در یک برنامه زرد تلوزیونی وقتی ازش پرسیدن چه آرزویی داری، جواب داد: “از صبح تا شب سر کار بودم وقت نکردم به آرزویم فکر کنم”. اما متاسفانه دیر شده چون همین چند روز پیش خودکشی کرد.