سکانس های ویژه مسعود کیمیایی در تاریخ سینمای ایران مخصوصاً آن دسته از آثارش که عطر و بوی
نوستالژی گرفته اند بسیار است و به طبع انتخابشان هم سخت تر است.
همه سکانس های شخصیت های گوزن ها از سید و قدرت و فاطی گرفته تا همسایه های پر سر و صدای آن خانه مُندرس و آشفته و ....
نمایش عریان و گزنده از سیاهی های روزگار و همه تنهایی قهرمانان زخمی دنیای کیمیایی از لوطی داش آکل (که اقتباس زیبایی از
داستانی به همین نام از صادق هدایت است.) تا نوری سرب و رضای دندان مار.
رضای ردپای گرگ بریده از محیط تغییر یافته ای که دیگر به آن تعلق ندارد ، می گوید: "نه من دیگه اون رضام، نه
دیگه زمونه اون وقتاس"
ایستاده مُردن امیرعلی (داریوش ارجمند) زیر باران در اعتراض که گویی روح او در حال تطهیر شدن است.
رفاقت به یادماندنی رضا (فرامرز صدیقی) و احمد (احمد نجفی) در دندان مار و همچنین حضور کوتاه ولی تاثیرگذار جلال مقدم آن تک سکانس درخشان.
آواره شدن و در به دری مونس (فریماه فرجامی) و دانیال (امین تارخ) و جدایشان در اسکله بندر در سرب.
خداحافظی تلخ گل بخت (گلچهره سجادیه) با پسرش بهمن (شهد احمدلو) در گروهبان.
آن تجدید عاشقانه های زیبای رضا و طلعت در سر پل دربند در ردپای گرگ که در اکران عمومی دچار ممیزی شد.

گرچه سینمای کیمیایی دنیای رفاقت های مردانه است اما حقیقتاً گلچهره سجادیه بهترین بازیگر زن
فیلم های کیمیایی بود با آن صدای نجوا گونه و سرد و حلقه اشک همیشگی در چشمانش. آنجا که به رضای
زخمی در آن ملاقات شبانه می گوید:" هر جا برا تو خوش، برای منم خوش. خونت بند بیاد، بقیه اش
مفت زندگیت ."
سکانس های خوب کیمیایی همواره با دیالوگ های خاص اش مزیین شده و در خاطره ها مانده.
واقعاً حتی در ضعیف ترین فیلم های مسعود کیمیایی هم لحظه های نابی یافت می شود.
از جمله تک سکانس درخشان مریلا زارعی در سربازهای جمعه به نقش نیر زن جنوب شهری که همسر معتادش را به قتل رسانده، با یک بازی برون گرا و تاثیر گذار.




بخشی از دیالوگ های ویژه مسعود کیمیایی از زبان نیّر در سربازهای جمعه که ذکر مصائبی که بر او رفته و فشار هایی عصبی که متحمل شده را برای برادر سربازاش تعریف می کند:
".... مردیکه اسمش همهچیز بود جز شوهر. اونروز خُمار بود سگپدر. خوابیده بود برا تَرک.
دستمو که میخواس بگیره، لبخندمو که میخواس ببینه، میگفت: تو ترکم...ایبابا، چقدِ ما بدبختیم!
اونروز طرفای عصر شال و کلاه کرد، که نه شال داشت نه کلاه. دو سال بود تو یه کُت بود، یه پیرهن.
زینتو زد زیرِ بغلش. گفت: «حالم بده. جونِ «نیر» از دیروز بهترم. میریم پیشِ «هرکول»، با این زینت، یه هوایی هم میخوریم.»
وختی میزد زیرِ بغلش، دیگه چرخخیاطی بود یا تلویزیون یا این بچه، هیچ فرقی براش نداشت.
مردیکه بی زینت اومد. اما سرِ حال. دیگه شد که اون رُوم برگشت. دست ِخودم نبود. اینو ـ دخترمرو ـ نیوُرده بود. فُحش دادم. جیغ زدم. چیکار میتونسم بکنم؟ فقط بهش گفتم: «کجا جاش گذاشتی؟»
اینو ـ دخترمو ـ بُرده بود فروخته بود.
میخواس گردنکلفتی هم بکُنه. گفتم: «گردن کلفتی رشتهی تو نیس.» زد تو صورتم. گلاویز شدیم. بهخودم که اومدم. دیدم تموم جونم پُرِ خونِه. با کارد بههم حمله کرد مردیکه.
نشئه شده بود، فهمیده بود کارد یعنی چی؟ تو خماری ناخنگیر نمیدونس چیه؟
منم با همون کارد گذاشتم وسطِ قلبِ نداشتهش.
خونی، بیچادر، بیحجاب رفتم سراغ این. گفتم: «هرکول! یالا بچهمو بده، والا به ابوالفضل، میرم لوت میدم. اگرم نخواستی میفرستمت پیش اون. اینم دستام.»
یهراس رفتم کلانتری گفتم: «این شما و اینم دستامه»
(این بیچاره رو اگه بفهمن سر راه زندون و دادگاه من اورده اینجا، بیچارهش میکنن.)
[دودِ سیگار اذیتِت میکُنه مامانجون؟ ای قربوت برم]
زینتو ازش گرفتم. خواسم یهراس ببرمش پزشکقانونی که دس نخورده باشه.
رضایت!؟ ـ نمیدن.
ننه بابای اون جونِ منو میخوان. میگن: «هم دیه بده، هم بچه رو بده.»
خدایا! خودت بودی اینکار رو میکردی؟ از کجا بیارم دیه بدم؟ حالا بگو نصف.
اونا میخوان یه سال با پول خونِ اون نشئه بشن ...."