روایتی معتبر و تکان دهنده از زندگی و مرگ زنده یاد حسن عباسی از زبان جواد بازیاران
هرچند بازیاران نخواسته بیش از این بگوید اما روایتش آنقدر تکان دهنده است که مطمئنا برای دوستداران دوبله سرشار از غمی بی پایان است . اینکه چرا گوینده ای توانا و بزرگ و تیپ گوی برجسته ای چون حسن عباسی به ورطه خود ویرانگری می افتد و گذشته پر از افتخار هنری و زندگی شخصی خود و خانواده اش را نابود می کند حکایتی است مملو از چراها و اماها و دریغها...
"جواد بازیاران می گوید: یک روز حسن عباسی به من گفت : آقای صیادی تئاتر جامعه باربد را به مدت یک ماه اجاره کرده و قراره یک نمایش در این مدت روی صحنه بیاره که اسمش هست عشق هرگز نمی میرد. من نقش یک کمدین را بازی می کنم ،تو نقش یک وکیل داری و خانم شمسی فضل الهی نقش اول زن نمایش نامه رو بازی می کند.بعد از تمرینات نمایش را شروع کردیم . ایشان اول هرصبح 5 تومان به من می داد و من را می فرستاد خیابان ملت. می گفت برو فلان جا بایست ،یک نفر با دوچرخه می آد،یک بسته بهت میده ،پولو بده امانتی رو بگیر و سریع بیار اینجا.
وقتی بر می گشتم ،از من می گرفت می رفت زیر سن تئاتر،یک اسکناس یک تومانی را لوله می کرد و آن را می ریخت روی زرورق... یک روز به خودم جرات دادم و به عباسی گفتم : این چه کاریه که می کنی ؟نمیشه کمی مواظب خودت باشی؟بلافاصله گفت : اگر این نکبت را بکشی ،یعنی داری مرگو به جان میخری . این یک پیک مرگه که داره ذره ذره منو می کشه.مرحوم عباسی روح لطیفی داشت،اما متاسفانه خیلی کم اراده بود.ولی حسنی که داشت به هیچ وجه نمی گذاشت کس دیگری ،به سوی این بلای خانمانسوز کشیده شود...
بالاخره این هیولای خانمانسوز ،دشمن جسم و روح او شد وآهسته و آرام او را از زندگی دور کرد. سالها از این موضوع گذشت ،روزی برای خرید میوه به میدان تره بار رفته بودم . داشتم بر می گشتم ،دیدم بیرون میدان خیلی شلوغه . کنجکاو شدم و رفتم جلوتر،اما ازدحام جمعیت جلوی جوی آب مانع دیدم می شد.بالاخره هر طوری که بود به زور از میان انبوه آدمها راه باز کردم تا ببینم چه خبر شده.چشمت روز بد نبینه ،اگه بگم بهت کیو دیدم،مغزت سوت می کشه.
می دونی کی بود؟ جسد بی جان زنده یاد حسن عباسی. جنازه اش در جوی پر از لجن و آشغال افتاده بود،که فقط صورتش دیده می شد(بازیاران موقع تعریف این موضوع ،اشک امانش نمی داد و گفت : در همان لحظه یاد همسر فهمیده او افتادم که چه فداکاری و از خودگذشتگی کرد،اما نشد که نشد...
بهرحال حسن عباسی در مورد زن و فرزندانش خیلی بد کرد.من خونه او رفت و آمد داشتم،می دونستم که این بانوی خانواده دار ،چقدر برای نجات او تلاش کرد اما افاقه نکرد.با دیدن منظره دردناک جسم بیجان همکارم که روزی در سالن دوبلاژ کنار هم بودیم ،حالم خیلی خراب شد. با اون حال منقلب ،نمیدونم زنبیل میوه را کجا پرت کردم. به اصطلاح آمدم از جوی بکشمش بیرون که ماموران شهرداری سر رسیدند و جمعش کردند و بردند.همینطور بهت زده و مات ایستاده بودم. باورم نمیشد چه کسی را دارند می برند. با چشمان پر از اشک ،نگاهم دنبال جنازه او بر روی کف وانت مونده بود. این هم آخر و عاقبت یک گوینده برجسته که خودش تیشه به ریشه خود و خانواده اش زد..."
جواد بازیاران در آخر اشاره ای خیلی گذرا به مرگ عباس سلطانی هم کرده ،گویا این هنرمند توانا هم ،سال 1380 بر اثر بلای خانمانسوز اعتیاد درگذشته است.
خداوندا ما را یک دم به خود وا مگذار...
نقل از کتاب حکایت مردان خاکستری سینما