[-]
جعبه پيام
» <ترنچ موزر> دونالد ساترلند ، از بازماندگان سینما کلاسیک درگذشت
» <لوک مک گرگور> پت و مت یا جن و جودی؟! https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...9#pid45599
» <شارینگهام> پست بسیار زیبا و سینمایی ورزش 3 در وصف برد پرگل آلمان https://www.varzesh3.com/news/2048718
» <سروان رنو> آقای اسمیت به واشنگتن می رود ! ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...5#pid45595
» <رابرت> "ناصر"های گوینده-دوبلور در "خاطرات سودا زده من" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...2#pid45592
» <شارینگهام> تقدیم به کنتس عزیز: «نومید مشو ،امید می‌دار ای دل* در غیب عجایب است بسیار، ای دل»
» <کنتس پابرهنه> جناب شارینگهام عزیز مرسی برای این کشفیات... پس من از حالا به خودم وعده ی پنجمین ستاره رو دادم.
» <سروان رنو> بحث تاریخی درباره مهاجران و تیم ملی فوتبال آلمان و فرانسه ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...8#pid45568
» <شارینگهام> سلام و درود ، خوش آمدید
» <master of puppet> سلام به تمامی کاربران کافه کلاسیک
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 3 رای - 3.33 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات سودا زده من
نویسنده پیام
رابرت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 118
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۶/۲۰
اعتبار: 26


تشکرها : 1383
( 1630 تشکر در 118 ارسال )
شماره ارسال: #72
نوروز خود را چگونه گذراندم؟

در آخرین روزهای اسفند ۱۴۰۲ حسابی برنامه‌ریزی کرده بودم تا چند مطلب تقدیم دوستان کافه کنم. خاطراتی کوتاه از چند گوینده پخش اخبار بگویم. از مجموعه استرالیایی پرستاران و حواشی آن برایتان تعریف کنم.* از مرحوم قاسم افشار و آن صدای متین و محکم که با رفتار و حتی قد رشید و اندام چهار شانه‌اش تناسب داشت. از ...

اما به یک دلیل مضحک و در واقع تأسف‌بار نشد! چندی مانده به نوروز، متوجه شدم حجم زباله‌های انباشته شده توسط همسایه‌ها و حتی رهگذران و ساکنان منازل مجاور در سر کوچه و مخصوصاً پای درخت چنارِ زبان بسته سر کوچه، شب به شب بیشتر  و بیشتر می‌شود. پیش از این بارها به همسایه‌ها تذکر داده بودم که سر کوچه زباله نگذارند. در این موارد کافیست تا یک نفر نظافت و نظم را رعایت نکند تا فاجعه‌ای زیست محیطی به وجود بیاید! (متأسفانه اسم گوسفندان نازنین بد در رفته و شهره شده‌اند که اگر یکی از آنها از جایی برود و از مرتعی نشخوار کند، بقیه گوسفندان نیز چشم و گوش بسته از او دنباله‌روی می‌کنند؛ غافل از اینکه بعضی موجودات دو پا، از شدت نافهمی روی هر جانور دیگری را سفید کرده‌اند!!!)

جالب اینکه هر دو سر خیابان  اصلی، مخزن زباله قرار دارد که یکی حدود ۳۰۰ متر دورتر است و آن دیگری حدود ۹۰ متر. واقعاً ۹۰ متر، مسافت زیادی نیست و شاید رفت و برگشت تا آنجا حدود ۱ دقیقه طول بکشد. مخصوصاً برای آنهایی که در طول روز به عناوین مختلف بارها و بارها خودشان و خانواده‌شان از خانه خارج می‌شوند. مضاف بر اینکه به اطلاع همه اهالی کوچه رسانده بودم چنانچه کسی به واسطه کهولت سن، پا درد، کمر درد، سیاتیک و خلاصه هر درد بی‌درمان و بادرمان، قادر به طی این مسافت ۹۰ متری نیست، از ساعت ۹ تا ۱۰ شب زنگ خانه ما را بزند تا شخصاً و با کمال افتخار و خوشحالی و بی‌هیچ چشم‌داشتی زباله‌اش را به مخزن انتقال دهم. حتی از حاضران خواسته بودم تا این موضوع را به اطلاع غایبان نیز برسانند.

اما مشکل یکی دو تا نیست. شهروندان و همسایه‌هایی که زباله‌های خود را درون مخازن نمی‌گذارند، معمولاً عادت‌های دیگری هم دارند:

- ساعت خاصی برای بیرون آوردن زباله از منزل مبارک ندارند و هر موقع که دوست داشته باشند، زباله‌ها را در کوی و برزن رها می‌کنند. می‌خواهد ۷ صبح باشد، ۱۱ قبل از ظهر، ۳ بعد از ظهر و یا ۱۲ نیمه شب!

- چیزی به نام تفکیک زباله خشک و تر در قاموس‌شان وجود ندارد!

- از کیسه نایلون‌های معمولی و شفاف برای حمل زباله استفاده می‌کنند و سایر شهروندان ناچارند از کمّ و کیف زباله‌های آنها مطلع شوند!idont

- تازگی‌ها کیسه نایلون‌های آبی و سبز بسیار نازکی به عنوان کیسه زباله عرضه می‌شوند که برخلاف ظاهر بزرگشان، نهایتاً توانایی نگهداری یک تا دو کیلو بار را دارند. فرض کنید موجود دو پا چندین کیلوگرم زباله خشک و تر و الوان خود را درون این نایلون‌ها ریخته و در باغچه و حاشیه خیابان رها می‌کند. تنها پس از دقایقی شیرابه کثیف، بد بو و بد منظره زباله از ته نایلون پِرپِرکی نشت کرده و منظره‌ای زشت و تهوع‌آور ایجاد می‌کند و یا کیسه نایلونی هنگام جابجایی یا پرتاب درون خودروهای حمل زباله توسط پاکبانان محترم پاره شده و محتویات آن، پخش زمین می‌شود. 

- اما عده‌ای دیگر، بی‌نزاکتی را تمام کرده‌اند. آنها حتی به خود زحمت نمی‌دهند تا درِ کیسه زباله خود را گره بزنند!

با تمام این احوال، بساط سور و سات انواع جانوران (از پشه و مگس گرفته تا زنبور گاوی و سگ و گربه و موش) فراهم می‌شود. از آن سو، زباله جمع‌کن‌های دوره‌گرد که محصول فقر مالی و فرهنگی هستند، به خاطر یک کیسه زباله از خالی کردن محتویات آن وسط کوچه و خیابان هیچ اِبا و شرمی ندارند و بر حجم بحران می‌افزایند.

در این میان یک نفر از همان موجودات دو پا، مرزهای بی‌شعوری و نافهمی را جابجا کرده بود! او هر روز زباله‌اش را بین ساعت ده و نیم تا یازده قبل از ظهر بیرون می‌گذاشت. آن هم با چه وضعیتی! زباله‌هایی به شدت بد بو و ترکیبی از خشک و تر... ترکیبی از غذاهای جامد و آبکی که باقی‌مانده خوراک چند روز و شب اقامت احتمالاً چند رأس موجود دو پا در طویله‌ای** -به اصطلاحِ غلط خانه- بوده است! بوی تعفن و کپک این زباله‌ها هر انسان کر بویی را هم کلافه می‌کرد. زباله‌هایی که در کیسه نایلون‌های آبی قرار داشتند و آن موجود دو پا ظاهراً هنوز طریقه گره زدن چیزهای مختلف و از جمله کیسه زباله را فرا نگرفته بود! خلاصه تمام همسایه‌ها و رهگذران هم ناچار بودند تا شبانگاه و موعد بردن زباله‌ها، این وضعیت را تحمل کنند. 

به هر حال در همان روزهای ابتدایی بهار، باز هم از یک‌یک اهالی کوچه خودمان خواهش کردم تا سر کوچه زباله نگذارند و همه در ظاهر استقبال کردند. برای آنکه میخ را محکم‌تر بکوبم با هزینه شخصی چهار بوته کوچک رُزماری هم خریداری کردم و با همکاری یکی از همسایه‌ها اطراف درخت چنارِ زبان بسته سر کوچه کاشتم.

درخت چنار سر کوچه و چهار بوته‌ کوچک رُزماری

نمونه‌ای از کیسه‌های زباله آبی و سبز که به تازگی رواج یافته‌اند

 برای اتمام حجت و آگاهی‌رسانی بیشتر، متن مؤدبانه‌ای را هم تنظیم و تایپ کردم و درون کاور قرار دادم و چند جا چسباندم تا همه ببینند.

اطلاعیه اول

اما نتیجه به شدت مأیوس‌کننده بود! موجود دو پای بی‌شعور با کمال بی‌شرمی و وقاحت، زباله‌های بد منظره، پر حجم، سنگین و بد بویش را روی بوته‌های رزماری می‌گذاشت!!! مشکل بیشتر شد. حالا من عذاب وجدان داشتم که چرا چهار بوته نازنین و جاندار را در این محل کاشته‌ام تا زجر بکشند. باید کاری می‌کردم. قید همه چیز را زدم. مهمانی و دید و بازدیدِ ایام عید اقوام دور را به بعدها مؤکول کردم و نوشتن برای کافه کلاسیک را نیز همین طور! به ناچار اطلاعیه دیگری تنظیم کردم که صراحت و صحت آن بیشتر از قبلی بود و کنار درخواست قبلی چسباندم:

اطلاعیه دوم

(ظاهراً هنوز برای بعضی افراد، همان جمله معروف: "لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بگذارد" بیشتر جواب می‌دهد!!!)

روزهای متمادی و در فاصله ساعت ده و نیم تا یازده قبل از ظهر و با زبان روزه، سر کوچه کشیک دادم تا بلکه موجود دو پا را از نزدیک ببینم و با او تصفیه حساب کنم؛ اما انگار دستم را خوانده بود. چند روزی پیدایش نبود و همان اولین روزی که توفیق کشیک پای درخت چنار را نداشتم، از خجالت من و بوته‌های رزماری درآمد. از یک سو از خودم بیزار بودم که چنین عمر گران‌مایه را تلف می‌کردم و از سویی دیگر، وظیفه خود می‌دانستم تا به این بی‌فرهنگی و جنایت عامدانه خاتمه بدهم.

القصه به ناچار، نقشه دیگری کشیدم. ساعتی جلوتر، اتومبیل را از حیاط بیرون کشیده و چند ده متر آن سوتر می‌ایستادم و استتار می‌کردم تا بلکه سعادت زیارت موجود دو پا نصیبم شود! برای خالی نبودن عریضه، از روی کتابخوان طاقچه مطالعه می‌کردم و یا پادکست گوش می‌دادم؛ اما باز هم توفیقی حاصل نشد. چند روز به همین منوال گذشت تا یک ظهرِ پنج‌شنبه که در خانه را باز کردم تا برای خرید روزانه بیرون بروم...

ناگهان با زنی روبرو شدم که با بی‌تفاوتی تمام یک جعبه چوبی بزرگ میوه*** را از ارتفاع نیم‌متری روی یکی از بوته‌های کوچک رزماری رها کرد. من که دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم، جلو دویدم و در اولین اقدام جعبه را از روی رزماری برداشتم و محکم به خیابان کوبیدم. بگو مگو آغاز شد؛ اما این زن بسیار وقیح‌تر از چیزی بود که می‌پنداشتم. شروع به فحاشی کرد و حتی تهدید که من را مورد ضرب و شتم قرار خواهد داد! من که تا همین چند سال پیش به ورزش‌های رزمی و غیر رزمی علاقه داشته و بخت خود را در رشته‌های زیادی آزموده بودم، هاج و واج ماندم! از صدای دعوا، همسایه‌ها و عابران جمع شدند. این زن از آپارتمان آن سوی خیابان آمده بود و همسایه‌های مجتمع آپارتمانی‌اش جویای چرایی ماجرا بودند. عده‌ای خواستار فرستادن صلوات و به قول خودشان ختم غائله بودند و عده‌ای دیگر هم سعی داشتند، جعبه چوبی را به مخزن سر خیابان منتقل کنند تا سر و صدا بخوابد.

من که دیدم نزدیک است چیزی بدهکار شوم به ناچار صدایم را چند ده دِسیبل بالا بردم و همان جا به آن زن فهماندم که اگر بنا به فریاد و قیل و قال باشد، تا ته خط هستم و صدای من بلندتر است. برای قانونی شدن روال و شکایت از فحاشی آن زن، پیش روی همه با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم. تا تماس برقرار شد، همه حاضران که خواستار پایان ماجرا بودند، در چشم به هم زدنی صحنه را ترک کردند و آن زن هم در شلوغی غیب شد! من اما، به اتفاق تنها یک همسایه منتظر پلیس ایستادم. گروهبان پلیسی که تلفن من به او ارجاع شده بود، حداقل چهار بار با تلفن همراه خودش تماس گرفت تا به نحوی از حضور در صحنه، شانه خالی کند؛ اما مرغ من یک پا داشت و با زبان خوش به او فهماندم که اگر نیاید از خود او هم شکایت خواهم کرد! همیشه معتقدم آبروی انسان مهم‌ترین چیزی است که نباید لکه‌دار شود، آن هم توسط موجودات انسان‌نمایی که حتی به یک بوته بی‌زبان هم رحم نمی‌کنند. (در واقع من در آن لحظات خودم را وکیل مدافع درخت چنار و رزماری‌ها و خلاصه همه گیاهان دنیا می‌دیدم!) خلاصه مأمور کلانتری ناحیه آمد و گزارش ماوقع را تنظیم کرد و من طی چند روز دیگر باید برای پیگیری موضوع به دفتر خدمات قضایی بروم. (هر چند بسیار بعید است که با این حجم از شکایات و اختلافات در سطح جامعه، اتفاق خاصی رخ دهد.)

من نمی‌دانم این زن**** که او هم به واقع یک موجود دو پای انسان‌نما بود، صاحب آن زباله‌های کیسه سبز نیز بوده یا خیر؟ به هر حال با آن فریادها، حجم زباله‌های سر کوچه کمتر شده؛ اما به صفر نرسیده است. مطمئن هستم وقتی چند روز دیگر بگذرد و داد و بی‌دادهای آن ظهرِ پنج‌شنبه فراموش شود، باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه.

به عقیده من در این ماجرا هیچ امیدی به میزان فهم و شعور این دسته موجودات دو پا نیست و متأسفانه همه ما در طول روز با این دو پاهای بی‌شعور برخوردهای متعددی داریم. روی خط عابر پیاده، پشت چراغ قرمز، با چراغ‌های نور بالا و سبقت‌های عجیب و خطرناک، ندادن حق شارژ ساختمان، انداختن آب دهان روی زمین و معابر، گرداندن سگ‌‌ بدون قلاده (مخصوصاً از نوع دوبرمن و پیت بول) در خیابان، پخت کامل تنور نانوایی با نان کنجدی و تحویل زورکی با قیمت بیشتر به مشتری توسط بعضی نانوایان، دستکاری ترازو توسط بعضی فروشنده‌ها، شوخی‌های رکیک و فحاشی و ...

اما تقصیرِ بیشتر به گردن کسانی است که این موجودات دو پا را می‌بینند و ساکت و بی‌تفاوت از کنار آنها و رفتارشان می‌گذرند. اولین شرط توسعه هر جامعه‌ای، احساس مسئولیت شهروندان در قبال مسائل پیرامون است. در این مورد خاص و زباله‌های سر کوچه ما، دست کم صد خانوارِ واحدهای آپارتمانی و ویلایی مُشرف به درخت چنار متضرر شده و باید برای ساعات متمادی بوی نامطبوع و منظره‌ای زشت را تحمل کنند. (به غیر از صدها عابری که در ساعات روز و شب از خیابان اصلی گذر می‌کنند.) اما فقط دو تا سه نفر معترض این اوضاع بوده و هستیم!rrrr:

خلاصه اینکه به نظر من: زیربنای ایستادگی در مقابل مشکلات بزرگ یک کشور و جامعه، بی‌تفاوت نبودن در مقابل مشکلات به ظاهر کوچک خانه و محله است.

***

در دوران خدمت در پخش اخبار سیما همواره موضوعی مرا آزار می‌داد. هنگامی که به پایان شب و اتمام کار تحریریه‌ها نزدیک می‌شدیم، بعضی (در واقع بیشتر) همکاران محترم بدون آنکه سیستم‌های کامپیوتر را خاموش کنند، اداره را ترک می‌کردند. یعنی سیستم‌ها تا ساعات متمادی و تا آغاز شیفت‌های بعدی که گاه ۲۰ ساعت بعد بود، روشن می‌ماندند. از آن بدتر حتی بعضی همکاران تدوین‌گر نیز دستگاه‌ها را خاموش نمی‌کردند و زیانی بی‌دلیل به کشور و اموال عمومی تحمیل می‌نمودند. (مشخصات بعضی از آن دستگاه‌ها را در اینجا گفته بودم.) یکی از دل‌مشغولی‌های من در آن ایام، خاموش کردن سیستم‌های مجموعه (کامپپوترهای تحریریه‌ها و دستگاه‌های واحد تدوین) بود؛ اما گاه شوخی‌های متلک‌وار بعضی همکاران به بهانه این موضوع، موجب آشفتگی من می‌شد. نمی‌دانم خاموش کردن این سیستم‌ها که علاوه بر کاهش مصرف برق، عمر مفید دستگاه‌ها را افزایش می‌داد، چقدر سخت و دشوار بود که نه تنها اقدامی نمی‌کردند؛ بلکه از درِ شوخی و تکه‌پرانی هم وارد می‌شدند.

من هم پس از مدتی، رودربایستی را کنار گذاشته و عنوان فرهنگ‌سازان بی‌فرهنگ***** را به آنها اطلاق کرده و در مجموعه جا انداختم! همین عنوان باعث شد، حداقل چند نفری از آن تعداد انبوه همکاران، دقت بیشتری در نگهداری تجهیزات و وسایل اداره داشته باشند.

همچنین در زمان تحصیل در مقطع کارشناسی دانشکده صدا و سیما، استادی داشتیم که به صورت شگرفی با ادبیات ایران و دنیا آشنا بود؛ اما عادت نکوهیده و آزار دهنده‌ای داشت: کشیدن سیگار در کلاس و آن هم از نوع سیگار به سیگار. نتیجه اعتراض دانشجویان، تهدید به اخراج از کلاس و حذف درس بود! متأسفانه آن استاد آشنا با ادبیات چند سالی هست که دچار اعتیاد شدید شده و اکنون حال و روز خوشی ندارد.rrrr:

همین طور به یاد دارم کارگردان تلویزیونی مطرحی را که سیگارهایش را در گلدان‌های بی‌نوا خاموش می‌کرد و همین موضوع باعث مجادله همه روزه من و چند نفر از دوستانم با آن مدعی بی‌فرهنگ بود!

***

به هر حال امیدوارم هیچ‌کس دچار این روزمرگی‌های تأسف‌بار نشود و انرژی و شادابی زندگی بیهوده هرز نرود. ان‌شاء ا... در نوشتار بعد، طریقه جمع‌آوری زباله در سالیان نه چندان دور را مرور می‌کنم. روش سنتی که بر خلاف شیوه مکانیزه محسنات زیادی داشت...

-----------------------------------------

* چند ماه پیش به لوک مک گرگور عزیز قول داده بودم تا درمورد مجموعه "پرستاران" بنویسم و هر بار موضوعی پیش آمد و موفق نشدم.

** در اینجا واقعاً از تمام موجودات چهارپا که نام‌شان بد در رفته، شرمنده می‌شوم؛ اما شاید در مثل مناقشه نباشد.

*** نمی‌دانم این جعبه چوبی را از کجا آورده بود؟! آخر چند سالی هست که میوه‌ها را با سبدهای پلاستیکی با انواع رنگ‌ها و اندازه‌ها جابجا می‌کنند.

**** استفاده از کلمه "زن" برای کوبیدن شأن و منزلت زنان محترم نیست؛ بلکه منظور، گزارش یک عمل ناشایست توسط یک انسان (جدای از جنسیت) است؛ وگرنه در حالت کلی زنان بیش از غالب مردان به نظافت، پاکیزگی، حفظ محیط زیست و زیبایی طبیعت اهمیت می‌دهند.  

***** در زمان جنگ ایران و عراق، کار ایجاد خاکریز معمولاً بر عهده نیروهای "جهاد سازندگی" بود. فداکارانی که بدون هیچ محافظی پشت لودر و بولدوزر می‌نشستند و با وجودی که در تیر رس نیروهای دشمن بودند، خاک‌ها را جابجا می‌کردند. این افراد به "سنگرسازان بی‌سنگر" معروف شده بودند. عمل آنها شایسته تقدیر و ستایش بود؛ همان‌طور که رفتار "فرهنگ‌سازان بی‌فرهنگ" لایق نکوهش و سرزنش بوده و هست...

۱۴۰۳/۲/۲۳ صبح ۱۱:۲۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, Emiliano, دون دیه‌گو دلاوگا, rahgozar_bineshan, سروان رنو, کوئیک, ترنچ موزر, mr.anderson, Classic, Dude, آلبرت کمپیون, لوک مک گرگور, تونی سوپرانو
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۰/۶/۳۰, عصر ۱۰:۰۹
پیش شماره - رابرت - ۱۴۰۰/۶/۳۱, عصر ۰۹:۳۵
خارج از نوبت - رابرت - ۱۴۰۰/۷/۱۸, عصر ۱۱:۳۲
آنا... - رابرت - ۱۴۰۱/۲/۵, عصر ۰۵:۲۷
RE: آنا... - مموله - ۱۴۰۱/۲/۵, عصر ۰۹:۳۵
RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۲/۳۱, صبح ۰۱:۱۸
RE: خاطرات سودا زده من - Classic - ۱۴۰۲/۳/۱, صبح ۱۱:۰۵
RE: خاطرات سودا زده من - سناتور - ۱۴۰۲/۳/۴, عصر ۰۳:۲۳
RE: خاطرات سودا زده من - سروان رنو - ۱۴۰۲/۱۱/۲۵, عصر ۱۰:۳۵