[-]
جعبه پيام
» <مراد بیگ> درود جناب دون دیگو دلاوگا ، تشکر بابت حسن نظری که دارید ، پیامتان سرشار از انرژی مثبت و نیز مایه ی دلگرمی است .
» <آقای با> چیستان: ماژلان (منبع مجله دانستیها و یا خود کتاب) به کدام مجمع‌الجزایر لقب جزایر بهشتی و به کجا لقب جزایر دزدها و روسپی‌ها داد؟
» <آقای با> نمی‌دونم کدام یک ازین ناشرها کتاب هرکول رو چاپ کرده بود اولین نقاشی کتاب دوران خردسالی هرکول بود با دست داشت یه مار سه‌ سر رو خفه می‌کرد خیلی وقت پیشه یادم نمیاد
» <آقای با> در دانستنیها، عجیب ولی واقعی، کوچک ولی خواندنی و مسافرت ماژلان بخش‌های مورد علاقەم بود چە کارتونهای زیبایی داشت فکر کنم از انگلیس یا آمریکا برگردان می‌کردن
» <آقای با> تمام مجلات دانستنیها، ماشین، کیهان بچە‌ها و کیهان ورزشی (بهاء ٣ تومان بعد ٥ و ٨ و ..)رو می‌خریدم و کتابهای نشر امیرکبیر و طلایی
» <کنتس پابرهنه> زنده باشین دون‌دیه‌گوی نازنین. آلبرت عزیز منم یه روز جوگیر شدم و کتاب قصه‌هامو بخشیدم به دخترخاله‌ام. تا قبلش نمی‌دونستم چه گنجینه‌ای داشتم. چه حیف واقعن...
» <آلبرت کمپیون> چه آرشیو جالبی دارین دون دیگو جان.... من هم از این کتابها داشتم ولی همه رو بخشیدم به بچه های فامیل
» <دون دیه‌گو دلاوگا> این هم برای سهیم شدن در خاطره‌بازی دوستان در تاپیک «خواندنی‌ها...» با این سری کتاب‌ها، از آرشیو خودم: https://s33.picofile.com/file/8485629126/khatere.jpg
» <دون دیه‌گو دلاوگا> و پُست عالی جناب مرادبیگ درباره فیلم «مونالیزا غمگین است»، که یک ترجمه و زیرنویس انحصاری هم دارد: https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=1079&pid=4617
» <دون دیه‌گو دلاوگا> سپاس از "کنتس" عزیز برای معرفی پُست وی.سی.دی کارتون آلیس؛ و سپاس از "سروان" گرامی برای انتقال پُست دوبلاژ فیلم آلیس به بخش دایرة‌المعارف
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم
نویسنده پیام
نینا آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 19
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۱۱/۱۳
اعتبار: 3


تشکرها : 13
( 115 تشکر در 19 ارسال )
شماره ارسال: #1
احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده

به نام خدا

سلام و درود بر دوستان و هم کافه ای های گرانقدرم

ابتدا تصمیم داشتم مطلب زیر رو در بخش نقد  یا متون ادبی بذارم اما به نظرم رسید ایجاد موضوع جدیدی با این عنوان خالی از لطف نیست.

با عشق و سپاس


ارتش ما ارتشي از سايه‌ها است
۱۴۰۰/۱۱/۱۶ عصر ۰۳:۲۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : باربوسا, کاپیتان اسکای, آلبرت کمپیون
نینا آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 19
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۱۱/۱۳
اعتبار: 3


تشکرها : 13
( 115 تشکر در 19 ارسال )
شماره ارسال: #2
RE: احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوان

خیلی اوقات به او فکر میکنم به مارتینز در مرد سوم به آنا و هری . در مورد این عزیران طوری می اندیشم که انگار وافعی اند نه آمده از قلب داستانی دور . خدا می داند شاید واقعی هم باشند شاید چنین شخصیتهایی روزی بر روی این کره خاکی می زیستند. به هر حال شاید تخیلی ترین داستانها نوعی الهام از وافعیت باشند .اما من  به خود فیلم مرد سوم هم جدای از شخصیتهایش   فکرمی کنم  به فضای سرد تفکر برانگیز کمی دلمرده و مردد بین امید و ناامیدی .

میشود گفت امید به آینده سهم فاتحان و ناامیدی سهم مغلوب شدگانی است  که بسیاری از آنها نقش چندانی در جنگ نداشتند جز شاید آرزویی دور و گنگ و نمیدانم چرا صبحگاهان عبوس این دو را اینجنین در هم می تند و شامگاهان که دیگر همه چیز بر روی دور تند خود است و مجال چندانی برای اندیشیدن نیست اما حس ویرانی در همه جا نمود دارد و جنگی دیگر بعد از جنگ.

هری با بازی درخشان اورسن ولز عزیز را دوست داشتم ؛ مرموز بود و البته جذاب و صد البته معتقدم هنگامی که جنایت کار بودنش روشن شد باید به مجازات میرسید اما مرگ تراژیکش را نمیخواستم چون احتمالا خوی انسانی مرگ و نیستی را دوست ندارد و در پی جاودانی است و شاید از منظر انسان بودن بر حال انسانهای دیگر در این شرایط دل میسوزانیم و افسوس میخوریم که کار به اینجا کشیده است . دستانی با تشنج چنگ زده بر روزنه ای به سوی آزادی. آزادی که حق هر انسانی است شاید حتی حق یک محکوم . گاهی فکر میکردم ایکاش دریچه باز میشد هری به خیابان میرسید آنگاه پایان می یافت نگاه ملتسمانه ودردآلودش به آزادی بدترین تصویری است که میتوانم برای انسانی تجسم کنم حتی  بدتر از نیستی.

مرد سوم برای من دورنمای غریبی دارد بعضی صحنه هایش در وجودم حک شده بعضی احساساتم به آن محو و دور است و بعضی دیگر واضح و روشن مانند خورشیدی که شاهد طلوعش هستم.

آلیدا والی را به یاد می آورم و فکر میکنم عشق چقدر شگرف است اینکه بدانی معشوقت گناهکار است بدانی که تو را بازی داده و باز نگرانش باشی باز بخواهی او را نجات دهی یا شاید به نوعی در تمنای او باشی. و هر زمان از او  بگویی صدایت حالت خاصی داشته باشد چهره ات  هم همینطور و در نبود او  غمش سیلابی شود که تو را در هم بکوبد.

در سکانسی آنا در دل شب دراز کشیده بر تخت باچشمانی اشک آلود  به تاریکی مینگریست نمیدانم در فکر هری بود یا آینده مبهم خودش اما سالهاست فکر میکنم اندوه در قلب یک زن جوان چقدر باید عمیق باشد که دیدگانش اینطور با اندوه و یاس و اشک به تاریکی شب خیره گردد.

و اما مارتینز ....در مورد مارتینز زیاد میتوان گفت نویسنده نه چندان موفق آمریکایی ساده دل کلافه از روزگار و مردی نیک و وفادار به واژه دوستی دلداده به زنی با آینده ای مبهم گرفتار در دل دنیایی سرد دل داده به دوستی عزیز و سرگشته از خاطرات و دوستی با دیدن چهره پلید واقعیاتی هول آور.

حتی  میشود گفت  ساده لوح ! همه این ها درست است اما بیشتر دوست  دارم بگویم عاشقی بیقرار از حس عشق  و محکوم به انتظاری بی پایان.و راستش همین این انتظار است که قلب مرا از اندوه لبریز میکند شاید چون میدانم پایانی ندارد. با اینکه صحنه نهایی  از دید من شاه بیت این غزل است اما گاهی با اندوه  میگویم کاش پس از مراسم آنا به سرعت میرفت  وصحنه آخر را نمی دیدم  رها شدن با انتظار .انتظاری ابدی.

دیگر بار  آن را به یاد می آورم آنا میرود با بارانی بلند و کلاه زیبا و بی اعتنا به عشقی تازه شاید لبریز از نفرت که راه را بر تولد عشقی شگفت آور می بندد شاید هم خالی از هر فکر و احساس و آینده ای است لحظه ای فکر میکنم شاید تنها تسلیم زندگی است  به هر روی آنا میرود در امتداد جاده ای خزان زده و  خلوت تنهاست بسیار تنها.

مارتینز به او نگاه می کند چقدر حرف چقدر عشق چقدر احساسات نگفته می ماند که نمیتواند به کلام در بیاید و نمی آید و جای آن برای همیشه در دنیا و در چشمان کالینز خالی می ماند

آنا با چشمان زیبا و محو و غمگینش میرود و بسیار تنهاست مارتینز با حرفهایی که نمیتواند بگوید برای باقی دنیا بر جای می ماند و داستان به پایان می رسد.

فیلم مرد سوم

توضیحات مدیر: متن بر طبق قوانین نگارش کافه بازبینی و رنگ نمایی شد.


ارتش ما ارتشي از سايه‌ها است
۱۴۰۰/۱۱/۱۶ عصر ۰۴:۰۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مراد بیگ, سروان رنو, رابرت, مورچه سیاه, مارک واتنی, باربوسا, لوک مک گرگور, Classic, شارینگهام, Kathy Day, کنتس پابرهنه, کاپیتان اسکای, آلبرت کمپیون, Emiliano
نینا آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 19
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۱۱/۱۳
اعتبار: 3


تشکرها : 13
( 115 تشکر در 19 ارسال )
شماره ارسال: #3
احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده

تیتراژمسافر کوچولو رویاگونه است سیاره ای دور کودکی زیبا رو و خوشحال بر روی آن با درختهای بائوبابش با آتش فشان های بامزه اش که با یک جاروی بلند تمیزشان میکند .سیاره ای دور از هر چه بدی است همچون نقطه ای در این جهان پهناور. و منحصر به فرد! همانند همه چیزها ! همه چیزهایی که یک روز خدای مهربان تصمیم گرفت برای ما نقاشی کند. فکر می کنم مسافر کوچولو کودکی همه بچه هاست همه بچه ها که با چشمهای زیبایشان به جهان مینگرند و آن را لبریز از ستاره و شور و هر لحظه دوست داشتنی تر می کنند.

به گذشته ها سرک می کشم به گنجینه عظیم و بینظیر خاطرات ناخنک میزنم و از ورای سالها درختان بائوباب و آتش فشانهای کوچک را می بینم. همین قدر زنده و روشن! طوری که انگار سالیان طولانی بر آن  روزها نگذشته است.

با سرمستی  خاطره بازی میکنم و... سرانجام.... گل سرخ زیبا را می بینم. ..

و به یاد می آورم آن هنگام هم ناراحتی مبهم مسافرکوچولو را حس میکردم قلبم فشرده میشد از دست گل سرخ عصبانی میشدم .

دوران کودکی بسیار زیباست هر چند خیلی از چیزها را نمیدانی اما به تمام جهان با سلاح پاکی و مهر بی چون و چرا مینگری. من میدانستم مسافر کوچولو ناراحت است اما نمیدانستم چرا با آنکه سیاره اش را دوست دارد گل سرخش را دوست دارد با پرنده های مهاجر رفته است نمیدانستم چرا آنقدر از آن ها یاد می کند و چرا باز نمی گردد.

آن را به طور مبهمی حس میکردم  اما.... اما... نامش را نمی دانستم.

نمی دانستم چگونه می آید

نمی دانستم با قلب و روح چه می کند

و نمی دانستم ....آن روزها  این ها را نمی دانستم.

حالا دیگر سالها گذشته است.  و من هر وقت به مسافر کوچولو را در خاطره هایم می بینم قلبم فشرده می شود.

اینبار دلیلش  را می دانم ...

چشمانم را لحظه ای می بندم و باز می کنم یک درخت بائوباب کوچک میکشم و برای مسافرکوچولو و گل سرخ دعا می کنم.


ارتش ما ارتشي از سايه‌ها است
۱۴۰۰/۱۱/۲۰ صبح ۱۱:۵۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : باربوسا, مارک واتنی, سروان رنو, Classic, مراد بیگ, کلانتر چانس, کاپیتان اسکای, آلبرت کمپیون, Emiliano
نینا آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 19
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۱۱/۱۳
اعتبار: 3


تشکرها : 13
( 115 تشکر در 19 ارسال )
شماره ارسال: #4
احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟.

بعضی خبرها کوتاهند اما انگار هزاران صفحه درد را با خود  دارند. هزارن خاطره و حرف و بغض.

امیر هوشنگ ابتهاج هم رفت . با کاروانی که به راه افتاده بود

دیر است گالیا/ به ره افتاد کاروان

اولین بار نام ابتهاج با این شعر به گوشم خورد

(بانگ دریادلان چنین خیزد/ کار هر سینه نیست این آواز)

و انگار تمام این سالها خروشیده بود در شعر.

و آنچه میکفت در قلب می نشست

و بعدها خیلی بعد شعرهایی را از او خواندم که گویا آسودگی را برنمی تابید
در روي من مخند/شيريني نگاه تو بر من حرام باد/ بر من حرام بادزين پس شراب و عشق/ بر من حرام باد تپش هاي قلب شاد

ودر همهمه درد عشق ورزیدن هر چند به اراده نیست اما انگاردر شعرش زمانی برای آن نداشت

زود است گاليا / نرسيده ست کاروان!

و انگار موقعش نمی رسید شاید چون بعضی دردها هستند  که تنها میشود لمس کرد اما به سختی در کلام درک میشود
اينجا به خاک خفته هزار آرزوي پاک/ اينجا به باد رفته هزار آتش جوان/ دست هزار کودک شيرين بي گناه/ چشم هزار دختر بيمار ناتوان

 وآه از امیدی که هنوز در آن شعرها بود
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان/ سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها/ سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان

و اندوهی که  زبان مشترک  قلبها بود

آهوان گم شدند در شب دشت/ آه از آن رفتگان بی‌برگشت

و صبری که درآن شعرها همیشه مرا به گریه می انداخت
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست/ عزیز هم‌زبان/ تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟


نمیدانم در این روزگار پرتلاطم وزن و درد خاطرات  با او چه کردند نمیدانم توانست عشق را به تمامی در آغوش کشد یا نه.. نمیدانم دیداری با  یارانش به دست آورد یا چشم به راه کهکشانهای دوردست چشم به آسمان دوخت نمیدانم صبر را تا کی تحمل کرد نمی دانم آن روح های پرتلاطم روزی که  آرام میگیرند به چه فکر می کنند نمیدانم اکنون درکدام کهکشان است یا اینکه توانسته است یارانش را در کهکشانهای دوردست بیابد یا نه. اما شعرهایش زبان مشترکی شدند برای عشقی غریب و دور و آرام.و سایه شعرش تا ابد بر سر این سرزمین غنی گسترده گشت.

و به هر حال

رودها به آغوش دریا میروند تا آرام گیرند و سایه ها سرانجام نور را در آغوش می کشند.

پس

بدرود تا شاید دیداری دیگر در  کهکشانی دیگر.


ارتش ما ارتشي از سايه‌ها است
۱۴۰۱/۵/۱۹ عصر ۰۲:۱۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کاپیتان اسکای, مارک واتنی, سروان رنو, باربوسا, oceanic, آلبرت کمپیون, Emiliano
آقای با آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 25
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۱۰/۱۷
اعتبار: 6


تشکرها : 35
( 163 تشکر در 25 ارسال )
شماره ارسال: #5
RE: احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم

باب اسفنجی، تام و جری، سیندرلا، باربی IN دارا و سارا OUT 

مدت‌ها قبل پیش خودم فکر می‌کردم چرا کودکان ما عروسک‌های سیندرلا با آن موهای طلایی و چشمان بور و اندامی غیرواقعی را بر عروسک‌های وطنی ترجیح می‌دهند. بحث روی جاذبه‌های بصری است؟ آیا سازندگان آن عروسک‌ها توانستند به کودکان بقبولانند موی زرد بهتر و زیباتر از موی سیاه است؟ یا موضوع اینست کودک دلش می‌خواهد عروسکش لخت باشد و بی‌حجاب! حیرت‌انگیز ویدئویی بود که چندی قبل دیدم به کودکان گفتند از بین دو عروسک باربی و عروسک هایی با شکل و سیاق منطقه خودمان کدامیک دروغگو هستند؟ کدامیک را بیشتر دوست دارید و اینکه کدام شبیه شماست...؟؟!

هر کدام از این سوالها را حتما باید پشت سر هم و علی‌الخصوص با رعایت توالی آن پرسید، خب برویم سراغ سوال اول: کدام را دوست دارید؟ اکثرا عروسکهای خارجی را برگزیدند ، در وهله‌ی بعد کدام کمتر دروغ می‌گوید؟ خب طبیعتا کودک عروسکی که بیشتر دوست دارد را انتخاب می‌کند و اما قسمت وحشتناک داستان سوال سوم است: کدام بیشتر شبیه شماست؟؟ تجزیه و تحلیل کودک منطبق بر داده‌های واقعی و تحقیقات میدانی نیست ، نگاهی به موی طلایی عروسک و موی مشکی خودش می‌کند و تفاوت‌ها را می‌بیند و می‌گوید من شبیه کودک دروغگو هستم ...! اما چه دلیلی دارد؟ بیایید اینگونه به موضوع نگاه کنیم دو کارحانه در شهر تهران عروسک تولید می‌کنند ، یکی سیندرلا و تام و جری و دیگری دارا و سارا ؛ کدام عروسک فروش بیشتری دارد؟؟ جواب مشخص است، به شما قول میدهم آمار فروش‌ها تفاوتی چشمگیر  خواهند داشت .

اما چرا ؟

دلیلش بسیار ساده و جلو چشم ماست. کودک با دارا و سارا بیگانه است، سناریویی ندارند، داستانی ندارند ؛ سازندگان عجولانه و بدون تفکر عروسکهایی فاقد داستان و سرگذشت ساخته‌اند ، طبیعی است کودک همان لحظه سوال می‌کند این دیگه کیه؟ اسمش چیه؟ پدرش کیه؟ چکاره است؟ مدرسه میره؟ دوستاش کیان و ...

در نقطه مخالف، کودک، باب اسفنجی را می‌شناسد با او زندگی کرده همذات‌پنداری می‌کند کودک کارتون شرک را دیده ، فیلم و کلیپ باربی را دیده  و در خیالاتش با سیندرلا و سفیدبرفی رقصیده

سازندگان عروسکهای غربی موجوداتی بی‌گذشته و بی‌روح روانه بازار نکرده‌اند ولی کارخانه‌دار ما اومده و می‌خواهد با عروسکی ناشناس فرهنگ‌سازی کند ، بیایید همین الان تصور کنیم عروسک آقای همساده یا جنابخان در بازار موجود است یا حتی عروسک یکی از کاراکترهای سریال پایتخت (مثال عرض می‌کنم شخصا حتی یک قسمت این سریال را ندیده‌ام) باور کنید فروش می‌کند ، امیدوارم من‌بعد اینگونه مسائل بیشتر مورد توجه قرار گیرند مسائلی به ظاهر ساده هستند ولی مرحله اول یک پروژه برای فرهنگ‌سازی هستند ، اندکی بحث به درازا کشید پوزش می‌خواهم.


به یک انسان خوب اما بی‌اصل‌ونسب اعتمادی نیست.
۱۴۰۴/۳/۲۰ عصر ۱۰:۰۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, Emiliano, آلبرت کمپیون, سروان رنو, مراد بیگ, Classic, مارک واتنی, ترنچ موزر, کوئیک
ارسال پاسخ