تالار   کافه کلاسیک
احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای عمومی (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: محله چینی ها (/forumdisplay.php?fid=38)
+--- موضوع: احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم (/showthread.php?tid=1159)


احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم - نینا - ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ عصر ۰۳:۲۳

به نام خدا

سلام و درود بر دوستان و هم کافه ای های گرانقدرم

ابتدا تصمیم داشتم مطلب زیر رو در بخش نقد  یا متون ادبی بذارم اما به نظرم رسید ایجاد موضوع جدیدی با این عنوان خالی از لطف نیست.

با عشق و سپاس




RE: احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم - نینا - ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ عصر ۰۴:۰۲

خیلی اوقات به او فکر میکنم به مارتینز در مرد سوم به آنا و هری . در مورد این عزیران طوری می اندیشم که انگار وافعی اند نه آمده از قلب داستانی دور . خدا می داند شاید واقعی هم باشند شاید چنین شخصیتهایی روزی بر روی این کره خاکی می زیستند. به هر حال شاید تخیلی ترین داستانها نوعی الهام از وافعیت باشند .اما من  به خود فیلم مرد سوم هم جدای از شخصیتهایش   فکرمی کنم  به فضای سرد تفکر برانگیز کمی دلمرده و مردد بین امید و ناامیدی .

میشود گفت امید به آینده سهم فاتحان و ناامیدی سهم مغلوب شدگانی است  که بسیاری از آنها نقش چندانی در جنگ نداشتند جز شاید آرزویی دور و گنگ و نمیدانم چرا صبحگاهان عبوس این دو را اینجنین در هم می تند و شامگاهان که دیگر همه چیز بر روی دور تند خود است و مجال چندانی برای اندیشیدن نیست اما حس ویرانی در همه جا نمود دارد و جنگی دیگر بعد از جنگ.

هری با بازی درخشان اورسن ولز عزیز را دوست داشتم ؛ مرموز بود و البته جذاب و صد البته معتقدم هنگامی که جنایت کار بودنش روشن شد باید به مجازات میرسید اما مرگ تراژیکش را نمیخواستم چون احتمالا خوی انسانی مرگ و نیستی را دوست ندارد و در پی جاودانی است و شاید از منظر انسان بودن بر حال انسانهای دیگر در این شرایط دل میسوزانیم و افسوس میخوریم که کار به اینجا کشیده است . دستانی با تشنج چنگ زده بر روزنه ای به سوی آزادی. آزادی که حق هر انسانی است شاید حتی حق یک محکوم . گاهی فکر میکردم ایکاش دریچه باز میشد هری به خیابان میرسید آنگاه پایان می یافت نگاه ملتسمانه ودردآلودش به آزادی بدترین تصویری است که میتوانم برای انسانی تجسم کنم حتی  بدتر از نیستی.

مرد سوم برای من دورنمای غریبی دارد بعضی صحنه هایش در وجودم حک شده بعضی احساساتم به آن محو و دور است و بعضی دیگر واضح و روشن مانند خورشیدی که شاهد طلوعش هستم.

آلیدا والی را به یاد می آورم و فکر میکنم عشق چقدر شگرف است اینکه بدانی معشوقت گناهکار است بدانی که تو را بازی داده و باز نگرانش باشی باز بخواهی او را نجات دهی یا شاید به نوعی در تمنای او باشی. و هر زمان از او  بگویی صدایت حالت خاصی داشته باشد چهره ات  هم همینطور و در نبود او  غمش سیلابی شود که تو را در هم بکوبد.

در سکانسی آنا در دل شب دراز کشیده بر تخت باچشمانی اشک آلود  به تاریکی مینگریست نمیدانم در فکر هری بود یا آینده مبهم خودش اما سالهاست فکر میکنم اندوه در قلب یک زن جوان چقدر باید عمیق باشد که دیدگانش اینطور با اندوه و یاس و اشک به تاریکی شب خیره گردد.

و اما مارتینز ....در مورد مارتینز زیاد میتوان گفت نویسنده نه چندان موفق آمریکایی ساده دل کلافه از روزگار و مردی نیک و وفادار به واژه دوستی دلداده به زنی با آینده ای مبهم گرفتار در دل دنیایی سرد دل داده به دوستی عزیز و سرگشته از خاطرات و دوستی با دیدن چهره پلید واقعیاتی هول آور.

حتی  میشود گفت  ساده لوح ! همه این ها درست است اما بیشتر دوست  دارم بگویم عاشقی بیقرار از حس عشق  و محکوم به انتظاری بی پایان.و راستش همین این انتظار است که قلب مرا از اندوه لبریز میکند شاید چون میدانم پایانی ندارد. با اینکه صحنه نهایی  از دید من شاه بیت این غزل است اما گاهی با اندوه  میگویم کاش پس از مراسم آنا به سرعت میرفت  وصحنه آخر را نمی دیدم  رها شدن با انتظار .انتظاری ابدی.

دیگر بار  آن را به یاد می آورم آنا میرود با بارانی بلند و کلاه زیبا و بی اعتنا به عشقی تازه شاید لبریز از نفرت که راه را بر تولد عشقی شگفت آور می بندد شاید هم خالی از هر فکر و احساس و آینده ای است لحظه ای فکر میکنم شاید تنها تسلیم زندگی است  به هر روی آنا میرود در امتداد جاده ای خزان زده و  خلوت تنهاست بسیار تنها.

مارتینز به او نگاه می کند چقدر حرف چقدر عشق چقدر احساسات نگفته می ماند که نمیتواند به کلام در بیاید و نمی آید و جای آن برای همیشه در دنیا و در چشمان کالینز خالی می ماند

آنا با چشمان زیبا و محو و غمگینش میرود و بسیار تنهاست مارتینز با حرفهایی که نمیتواند بگوید برای باقی دنیا بر جای می ماند و داستان به پایان می رسد.

فیلم مرد سوم

توضیحات مدیر: متن بر طبق قوانین نگارش کافه بازبینی و رنگ نمایی شد.




احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم - نینا - ۱۴۰۰/۱۱/۲۰ صبح ۱۱:۵۷

تیتراژمسافر کوچولو رویاگونه است سیاره ای دور کودکی زیبا رو و خوشحال بر روی آن با درختهای بائوبابش با آتش فشان های بامزه اش که با یک جاروی بلند تمیزشان میکند .سیاره ای دور از هر چه بدی است همچون نقطه ای در این جهان پهناور. و منحصر به فرد! همانند همه چیزها ! همه چیزهایی که یک روز خدای مهربان تصمیم گرفت برای ما نقاشی کند. فکر می کنم مسافر کوچولو کودکی همه بچه هاست همه بچه ها که با چشمهای زیبایشان به جهان مینگرند و آن را لبریز از ستاره و شور و هر لحظه دوست داشتنی تر می کنند.

به گذشته ها سرک می کشم به گنجینه عظیم و بینظیر خاطرات ناخنک میزنم و از ورای سالها درختان بائوباب و آتش فشانهای کوچک را می بینم. همین قدر زنده و روشن! طوری که انگار سالیان طولانی بر آن  روزها نگذشته است.

با سرمستی  خاطره بازی میکنم و... سرانجام.... گل سرخ زیبا را می بینم. ..

و به یاد می آورم آن هنگام هم ناراحتی مبهم مسافرکوچولو را حس میکردم قلبم فشرده میشد از دست گل سرخ عصبانی میشدم .

دوران کودکی بسیار زیباست هر چند خیلی از چیزها را نمیدانی اما به تمام جهان با سلاح پاکی و مهر بی چون و چرا مینگری. من میدانستم مسافر کوچولو ناراحت است اما نمیدانستم چرا با آنکه سیاره اش را دوست دارد گل سرخش را دوست دارد با پرنده های مهاجر رفته است نمیدانستم چرا آنقدر از آن ها یاد می کند و چرا باز نمی گردد.

آن را به طور مبهمی حس میکردم  اما.... اما... نامش را نمی دانستم.

نمی دانستم چگونه می آید

نمی دانستم با قلب و روح چه می کند

و نمی دانستم ....آن روزها  این ها را نمی دانستم.

حالا دیگر سالها گذشته است.  و من هر وقت به مسافر کوچولو را در خاطره هایم می بینم قلبم فشرده می شود.

اینبار دلیلش  را می دانم ...

چشمانم را لحظه ای می بندم و باز می کنم یک درخت بائوباب کوچک میکشم و برای مسافرکوچولو و گل سرخ دعا می کنم.




احساسات و نگرش ها در مورد فیلمهایی که دیده ایم کتابهایی که خوانده ایم - نینا - ۱۴۰۱/۵/۱۹ عصر ۰۲:۱۲

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟.

بعضی خبرها کوتاهند اما انگار هزاران صفحه درد را با خود  دارند. هزارن خاطره و حرف و بغض.

امیر هوشنگ ابتهاج هم رفت . با کاروانی که به راه افتاده بود

دیر است گالیا/ به ره افتاد کاروان

اولین بار نام ابتهاج با این شعر به گوشم خورد

(بانگ دریادلان چنین خیزد/ کار هر سینه نیست این آواز)

و انگار تمام این سالها خروشیده بود در شعر.

و آنچه میکفت در قلب می نشست

و بعدها خیلی بعد شعرهایی را از او خواندم که گویا آسودگی را برنمی تابید
در روي من مخند/شيريني نگاه تو بر من حرام باد/ بر من حرام بادزين پس شراب و عشق/ بر من حرام باد تپش هاي قلب شاد

ودر همهمه درد عشق ورزیدن هر چند به اراده نیست اما انگاردر شعرش زمانی برای آن نداشت

زود است گاليا / نرسيده ست کاروان!

و انگار موقعش نمی رسید شاید چون بعضی دردها هستند  که تنها میشود لمس کرد اما به سختی در کلام درک میشود
اينجا به خاک خفته هزار آرزوي پاک/ اينجا به باد رفته هزار آتش جوان/ دست هزار کودک شيرين بي گناه/ چشم هزار دختر بيمار ناتوان

 وآه از امیدی که هنوز در آن شعرها بود
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان/ سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها/ سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان

و اندوهی که  زبان مشترک  قلبها بود

آهوان گم شدند در شب دشت/ آه از آن رفتگان بی‌برگشت

و صبری که درآن شعرها همیشه مرا به گریه می انداخت
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست/ عزیز هم‌زبان/ تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟


نمیدانم در این روزگار پرتلاطم وزن و درد خاطرات  با او چه کردند نمیدانم توانست عشق را به تمامی در آغوش کشد یا نه.. نمیدانم دیداری با  یارانش به دست آورد یا چشم به راه کهکشانهای دوردست چشم به آسمان دوخت نمیدانم صبر را تا کی تحمل کرد نمی دانم آن روح های پرتلاطم روزی که  آرام میگیرند به چه فکر می کنند نمیدانم اکنون درکدام کهکشان است یا اینکه توانسته است یارانش را در کهکشانهای دوردست بیابد یا نه. اما شعرهایش زبان مشترکی شدند برای عشقی غریب و دور و آرام.و سایه شعرش تا ابد بر سر این سرزمین غنی گسترده گشت.

و به هر حال

رودها به آغوش دریا میروند تا آرام گیرند و سایه ها سرانجام نور را در آغوش می کشند.

پس

بدرود تا شاید دیداری دیگر در  کهکشانی دیگر.