ما دوتا حرفه ای بودیم .
یکی من بودم ناصر یکی داداشم طاهر . من شده بودم روبرتو باجو اونم آنجلاپروتسی .
تو کل منطقه یه نفر میتونست جلوم وایسه اونم طاهر بود . گاهی وسط زمین که داشتم تکنیک میریختم اون میدونست بعدش قراره چه بلایی سر حریف بیارم .
وقتی اول بازی دو نفر ( یکیشون خودم ) بازیکن انتخاب میکردیم سر دروازه همیشه دردسر بود که طاهر با کدوم تیم باشه . اگه با ماباشه حریف ضعیفه و قبول نمیکردن . اگه با اونا باشه برای من افت داشت به داداشم گل بزنم و ضایعش کنم ( گرچه جدالی میشد افسانه ای ) .
مادرمون میگفت : وقتی از دور نگاهتون میکنم فقط شمایید که خودتون رو با خاک و خول میزنید !
میگفتم : مامان من بازیکن تکنیکیم و بازیکنای تکنیکی رو زیاد میزنن تقصیر خودم نیست که میفتم ، روم خطا میشه ، طاهرم که دروازه بانه و باید شیرجه بزنه ( اینقدر شیرجه های زیبا میرفت که اگه تو تلویزیون بود کل ملت رو شیفتهء آکروبات خودش میکرد ) .
خلاصه سالها فوتبال بازی کردن ما زبان زد خاص و عام بود و هر منطقه ای میرفتیم همه مارو میشناختن ( بابام معاملهء ملک میکرد و زیاد خونه عوض میکردیم ) .
تا اینکه طاهر لقای پستش رو بخشید و اومد تا با هم خط آشوب ایجاد کنیم ، اینبار شدیم کابوس فوتبال محل .
وقتی بازی میکردیم بایستی تیم ما همیشه اول بازی چند گل همینجوری به حریف بده تا راضی شن دوتا برادر باهم تو یه تیم باشیم .
توپ رو همه به ما پاس میدادن تا شاهد هنرنمایی ماباشن که با توپ چه کارها که نمیکردیم .
اینها رو گفتم که بدونید چقدر فوتبالی بودیم . با هرچیزی و هرجایی که بود حتی وسط مهمونی و گاهی سر سفره روپا میزدیم دریبل میکردیم ، پاس میدادیم و آخرسر یکیمون هدف مشخص میکرد و اون یکی شلیک میکرد ، با جوراب ، سرپپسی ، پلاستیک بستنی توپی و اینا ، سنگ ، قوطی رب ، نمکدون پلاستیکی ...
خلاصه فوتبال ما زمان و مکانش دائمی و هرجایی که فکر آدم بهش نرسه دقیقآ همونجا بود .
زمستون که میشد بیشتر حال میکردیم . هنربود رو یخ و برف لیس نخوری و برگردون بزنی . تیممونم پر ستاره و اعجوبه بود .
اما یاد اینجاش بخیر که دههء فجر میشد و میرسیدیم راهپیمایی 22 بهمن .
کلآ برای ما 22 بهمن های هر سال یه شکل بودن . صبح بریم مدرسه تا حضور غیاب بشیم و از اونجا راه بیوفتیم طرف میدون فرمانداری .
همینکه اول حضورغیاب آمارت رد بشه کافیه و بقیهء راه ترسی از انتظامات و بچه فضولای مدرسه نداشتیم ، وسط راه به یکباره غیبمون میزد و سر از خونهء یکی از فامیل که طرفای مرکز شهر بود در میاوردیم .
این کار هر سال همهء بچه های فامیل بود که بدون هماهنگی و از روی غریزه راهشون به اونجا کج میشد .
دلیلش حیاط بسیار بزرگ اون خونه بود و وقتی اولین نفر میرسید خودش شروع میکرد به پارو کردن برفها و تمیز کردن حیاط و بعد یکی یکی بچه های باند اضافه میشدن و همکاری میکردن تا زمین بازی آماده بشه .
یادمه هرسال وقتی میرسیدیم صاحب خونه خودش یا قسمتیش رو برامون تمیز کرده بود و یا وسایل مورد نیازمون رو قرار میداد که لنگ بیل و جارو و پارو نباشیم .
چه صفا و صمیمیتی بود و چه با خوش خلقی تا بعدازظهر که خونواده هامون میومدن دنبالمون ازمون پذیرایی میشد ( بیشترشم به خاطر دوتا پسر کوچیک خودشون بود که 22 بهمن هرسال شده بود روز روئیاییشون ) .
خلاصه اینکه ما برای یک دهه هر سال تو اون روز و در یک استادیوم از قبل تعیین شده بازی داشتیم ( استقلالیا یه طرف ، پرسپولیسیا یه طرف ) و کلی هم تماشاگر ( دخترای خوشکل فامیل ) که بایستی جلوشون حسابی گل میکاشتیم .
این روال ادامه داشت تا آخرای دههء هفتاد تا اینکه طاهر درس و فوتبال و باهم یکدفعه کنار گذاشت و من ماندم تنها با یه توپ که از کلهء سحر تا انتهای غروب های غم انگیز همیشه همراهم بود .
با اینکه جسته و گریخته تا هفت هشت سال پیش هم ادامه دادم اما دیگه برای فوتبال بازی کردن انگیزه نداشتم ، ما قرار بود با هم بریم تو تیم ملی نه اینکه یکیمون جاخالی بده .
با اینکه طاهر همیشه بهم انرژی میداد و تشویقم میکرد اما ته دلم یه حریف واقعی میخواست ، کسی که جزئیات تکنیک های خود ساختم رو بلد باشه و با این حال بازهم نتونه کنترلم کنه . اینجا بود که دیگه فوتبال برام مرد .
اگرچه ما دوتا حرفه ای بودیم .
پ ن : برادران تاچی بانا خیلی به اون چیزی که مابودیم شبیه بودن فقط ما اینقدر چاخان نبودیم که پرواز کنیم .