2
حالا رت آنقدر جلو آمده که به خودش اجازه بدهد تا چندسانتی لبان سرخ اسکارلت زیبای قصهیما بیاید و بازگردد. این نشان میدهد که با چه مرد خوشبنیهایی روبرو هستیم. از این خوشحالم!
و اما اشلی! این مرد بیمایهی پست انگلیسی صفت. مردی که حالم ازش بهم میخورد. مردی که در جنگی احمقانه شرکت کرد. به آن افتخار کرد. اسکارلت ما را پس زد. البته سرزنشش نمیکنم چرا که مقابلش میلی است. وقتی به میلی نگاه میکنم یاد مادرم میافتم .. بگذریم. اشلی را از همان اول هم حساب آدم نمیکردم. مطمئن بودم که روزی اسکارلت هم به من میرسد. زیاد در مورد این مرد صحبت نکنیم بهتر است!

شمالیها به پشت دروازههای شهر رسیدهاند. میلی پا به ماه است. اوضاع شهر به هم ریخته است. مجروحان آنقدر هستند که نشود شمردشان. اسکارلت از این همه خون و داد و فریاد خسته شده. باید حق داد. شاید اگر ما هم بودیم همان کاری را میکردیم که او میخواست بکنئ. اما او همان کاری که ما هم امکان داشت انجامش دهیم را انجام نداد! سر قولش ایستاد، با اینکه چشم دیدن بزرگترین سد زندگیش را نداشت؛ میلی!

وقتش رسیده که بو به دنیا بیاید. این چه وقت به دنیا آمدن است؟ اما بچه که شعور ندارد بفهمد جنگ است. میخواهد دنیای سیاه و زشت بیرون را ببیند و برایش بیقراری میکند. دختر سیاه با آن صدای نویز دارش پی دکتر رفته است. دستپاچلفتی احمق نیاورده بودش. اسکارلت که میخواهد دکتر مید را پیدا کند باید از میان بهترین لانگشاتی که دیدهام عبور کند. اصلاً این فیلم خدای لانگشات است. عجب شاتهایی که ندارد این فیلم. آرام آرام دوربین زومبک میکند. چشم تا هرکجا که کار میکند جنازه و مجروح است. آنقدر شات بزرگ میشود تا میرسیم به پرچم جنوبیها. پرچمی که درب و داغون است. بازی با نمادها را به این میگویند. عجب فیلمی است!

نگاتیو را میچرخانیم و از صحنهی عجیب باورپذیر پاک کردن دماغ اسکارلت توسط رت هم میگذریم تا میرسیم به پس زمینهیی سرخ. اینجا اولین جای است که عشق ساکت و آرام اسکارلت به رت نمایان میشود اما این روت احمق درک نمیکند، این رت نفهم! و بوسه ... !

و یک لانگشات دیگر. رنگینکمانی که نوید آرامشی در دور دست را میدهد. صحرایی سوخته و رگه دار از شخم که نوید زندگی دوباره میدهد و آدمهایی که به نظر میرسد به سرزمین امیدهایشان بازگشتهاند. اما چه امیدی. 12بلوطی که سوخته است و سیاه شده. خانهایی که متروکه است و پدری دیوانه. تنها کسی که نوید یک زندگی دوباره را به آدم میدهد پیرزن پهنپیکر سیهچردهایی است به نام مامی! همان کسی که حاضرم با تمام بازیگران ایرانی طاقش بزنم، بدون استثناء! نمیدانم برج آزادی را کی ساختند اما اگر بعد از این فیلم ساخته باشندش قطعاً الگوی آن همین اسکارلت جوان ماست که الان امید به زندگی دوباره داره. زندگیی که در آن باید قویتر بشود. رویایی که در دل تمام آمریکاییهاست.

اشلی بازگشته. اسکارلت نهایت سعی خودش را میکند که هوس لجباز خودش را باز ارضاء کند اما این اشلی احمق است که دست رد به سینهی او میزند. او میلی را دوست دارد، عاشقش است و هرچه هم که اسکارلت زیبا و جوان و سرزنده و متفاوت باشد او را ارضاء نمیکند. اشلی نمونهایی از یک آمریکایی جنتلمن است. همانی که ما در ایران آقازاده صدایش میزنیم با این تفاوت که آقازادههای ایرانی میخواهند خودشان را متجدد نشان دهند و آقازادههای آمریکایی میخواهند نمونهی یک بریتانیایی اصیل باشند. دستمال گردن، پیشدستی، قاشق در اندازههای مناسب و هرچیز دیگری که نشان دهد نسبت آنها با یانکیهای تنها نسبت صفر است و یک! کنار یکدیگرند اما یکی نیستند.
اسکارلت که به 300دلار سکهی طلا نیاز دارد حاضر است خودش را به کندی قالب کند تا پول بدست بیاورد. کندی که روزی کشتهی دفاع از اسکارلت میشود. گاهی فکر میکند در این حد ناسیونالیستی؟! اما برای اسکارلت این سوال معنایی نداشت. او تارا را میخواست زنده کند، میخواست رویای خودش را به واقعیت برساند. قیمتش مهم نبود. او تارا را آباد میکرد حتی اگر خیلیهای دیگر را خراب کند.
خب! اسکارلت ما بزرگ شده است. الان شباهتهایی به مادر مردهاش پیدا کرده است. مدیر است و برای خودش کار و کاسبی دارد. کندی هم از نان او که خودش برایش فراهمش کرده بود میخورد و احتمالاً خدا را هم شکر میکرده، شاید هم نه! بگذریم .. کندی میمیرد و این دومین شوهر اسکارلت ماست که به زیر خاک میرود! یاد رمانهای انگلیسی میافتم. زنهایی که صاحبزمینهای قدری هستند و شوهرهای مردهیشان به تعداد انگشتان دو دست میرسد. زنانی که عبوس و جدی و سختگیرند. جذاباند، چه منفی و چه مثبت. اسکارلت هم همهی اینها را دارد. مدام در این فکرم که این چهرهی جوان و زیبا اگر روزی پیر شود و هیچکس را نداشته باشد جز زمینهایی وسیع و حسابهای بانکی پر و پیمان چه خواهد شد؟ اگر من بودم قطعاً دق میکردم!
رت جذاب وارد میشود. اینجاست که نقش اصلی رت آغاز میشود. رت باز هم سنت را میشکند و دومین بوسهی خود را از اسکارلت در لباس سیاه میگیرد. اینها همه نحسی برایش به بار آوردند. بله من خرافاتیم!

سومین شوهر او هم از راه رسید. شوهری که باید اولین و آخرین او میبود. عشقی که در آخرین لحظات نمایان میشود و چقدر بد است. الماسی که در آخرین زمان ممکن الماس میشود. اما الماس اگر الماس شود همیشه الماس است. الماس قیمت خودش را دارد و همیشه کسی هست که حاضر باشد این قیمت را بپردازد. این نویدی است که خود اسکارلت به ما میدهد. اسکارلتی که دیگر لجباز نیست. عشقش را کشف کرده. رت را دوست دارد. برایش میمیرد.
بربادرفته بهترین فیلم تمام عمرم هست و خواهد بود. تصور نمیکنم فیلمی بهتر از این را بتوانم ببینم و امید داشتن به اینکه دوباره همچین فیلمی ساخته شود هم اوهام است. اما میترسم بعد از این فیلمی به دلم ننشیند!!