تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: داشتن و نداشتن ( هاوارد هاکس )
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2

داشتن و نداشتن - to have and have not

کارگردان : هاوارد هاکس

بازیگران:

  • همفری بوگارت / هری مورگان
  • لورن باکال / ماری برونینگ
  • والتر برنان / اِدی

محصول سال 1945 - استودیو برادران وارنر - زمان 100 دقیقه

نکته جالب:  فیلمی که در آن بالاخره بوگی همسر مورد نظرش را پیدا کرد !

لینک در IMDB

اطلاعات دوبله فیلم در دایره المعارف دوبله

 

من هم با داشتن و نداشتن موافقم. هم ارنست همینگوی رو داریم و هم بوگارت و باکال.

من هم با داشتن و نداشتن (یا همون کازابلانکای کوچک) موافقم.

-

کافیه لبات رو بذاری رو هم و فوت کنی ...

(۱۳۸۸/۱۰/۱۷ عصر ۰۲:۵۶)MunChy نوشته شده: [ -> ]

کافیه لبات رو بذاری رو هم و فوت کنی ...

می دونی که مجبور نیستی با من رل بازی کنی! لازم نیست چیزی بگی و مجبورم نیستی کاری بکنی، هیچی...! فقط اگه خواستی سوت بزن! حتما بلدی چطوری سوت بزنی، هان ؟! کافیه لباتو بذاری رو هم و فوت کنی....

به عنوان یک پیشنهاد، اگر موافق باشید در کنار نقد فیلم، به بررسی صداهای انتخابی زمان دوبلاژ نیز بپردازیم...

دیالوگی که به آن اشاره شد را به زبان اصلی آپلود کرده ام، با وجودی که باکال از عهدۀ صدای این شخصیت به زیبایی و با قدرت برآمده، اما چرا دوبله فارسی (رفعت هاشم پور) یک سر و گردن بالاتر است...؟!

http://www.4shared.com/file/190572590/43..._have.html

(۱۳۸۸/۱۰/۱۷ عصر ۰۲:۵۶)MunChy نوشته شده: [ -> ]

من هم با داشتن و نداشتن (یا همون کازابلانکای کوچک) موافقم.

کازابلانکای کوچک ؟  تشبیه زیبایی است. داستان فیلم شباهت زیادی با کازابلانکا دارد و مولفه های مشابه در فیلم زیاد است : فرار یک زوج و نیاز به کمک یک نفر دیگر -کافه -  ترانه و پیانو - شخصیت شوخ نقش دوم و ...  وارنر برادرز در فکر این بود که موفقیت کازابلانکا را تکرار کند.  عکسی که گذاشتی از خود DVD کیچر کردی مونچی جان ؟! رنگ و روی عکس خیلی نوستالژیک و اورجیناله و با عکس های اینترنتی تفاوت داره. :heart:

(۱۳۸۸/۱۰/۱۷ عصر ۰۸:۰۳)بانو نوشته شده: [ -> ]

با وجودی که باکال از عهدۀ صدای این شخصیت به زیبایی و با قدرت برآمده، اما چرا دوبله فارسی (رفعت هاشم پور) یک سر و گردن بالاتر است...؟!

فکر می کنم به همان دلیلی که صدای حسین عرفانی از صدای اصلی خود همفری بوگارت جذاب تر است ، در اینجا هم صدای رفعت هاشم پور از صدای خود لورن باکال بیشتر به چهره اش می نشیند. در آن زمان ما دوبلورهایی همپا و هم قد بازیگران افسانه ای سینمای کلاسیک داشتیم  و با انتخاب های درست مدیر دوبلاژ یک دوبله شاهکار دیگر شکل گرفته است .   راستی دوبلور ثابت لورن باکال همیشه خانم هاشم پور بودند ؟

(۱۳۸۸/۱۰/۱۷ عصر ۱۱:۰۲)IranClassic نوشته شده: [ -> ]

عکسی که گذاشتی از خود DVD کیچر کردی مونچی جان ؟! رنگ و روی عکس خیلی نوستالژیک و

حقیقتش دو نسخه (یکی دوبله و یکی اصلی) دیویدی از این فیلم دارم که میخواستم عکس مربوط به همون صحنه ای که دیالوگ جذاب باکال (You Just Put Your Lips Together & Blow - فقط لبات رو بذار روی هم و فوت کن) نقل میشه رو بذارم و روی همین حساب عکس رو از روی دیویدی دوبله فیلم کپچر کردم.

فیلم ها و عکس هایی که سیاه و سفید هستن ، وقتی رنگ فیلم به جای سفید خالص متمایل به قهوه ای میشه ، حالتی نوستالژیک و تاثیرگذارتر پیدا می کنه. مخصوصا برخی فیلم های دوبله قدیمی این حالت رو داشتن. اگر دقت کنید برخی نسخه های فیلم های سیاه و سفیدی که شرکت کریتریون کار کرده همین حالت رو دارن. نمی دونم عمدا این کار رو کردن یا اینکه reel اصلی فیلم اینطوری بوده.

فکر می کنم آخرین بار 5 سال پیش بود که داشتن و نداشتن رو دیدم. شاید بد نباشه دوباره ببینمش. وقتی فیلمی رو بعد از سالها دوباره می بینی کلا مفهوم برخی صحنه ها ممکنه برات عوض بشه و این به خصوص در مورد فیلم های خوب تاریخ سینما مصداق داره. 

" تا حالا یه زنبور مرده نیشت زده ؟! "

این تیکه کلام پیرمرد با مزه فیلمه ( والتر برنان ) که من خیلی ازش خوشم میاد. یا اینکه ظاهرش نشون میده که یک آدم ساده م دائم الخمر است اما در اصل زیرک و زرنگ است و مخصوصا در سکانسی که کارآگاه پلیس ،  ازش بازجویی می کنه خیلی جالبه ، او خودش رو به احمقی می زنه و با همین حربه همه ، حتی پلیس رو می ذاره سر کار !


" اگر باهام کار داشتی سوت بزن ! "

شخصیت باکال و استیلی ( style ) که در این فیلم داره جالبه. بر خلاف کازابلانکا ( که بوگارت شیک پوش بود ) در اینجا هر چه باکال شیک پوش و خوش لباس است ، بوگارت ساده پوش و بد لباس است و در صحنه هایی که این دو تا با هم هستند نوعی عدم تجانس به چشم میاد. مثلا حس میشه که ماری ( باکال ) از سر هری ( بوگارت ) زیاده و اون ترکیب ( شیمی chemistry )  که در سینما باید بین دو تا زوج برقرار بشه ( اون طور که در کازابلانکا بین ریک و الزا بود )  نمی بینیم. تماشاگر امروزی کمی براش سنگینه که ماری جوان و زیبا و شیک پوش  با هری سالخوره و ژنده پوش روی هم بریزن. گرچه بازی زیبای باکال و بوگارت اینو باور پذیر می کنه. شاید هم همین تضاد به فیلم نوعی جذابیت ( جدای از دنیای واقعی ) می بخشه.

(۱۳۸۸/۱۰/۱۷ عصر ۱۱:۰۲)IranClassic نوشته شده: [ -> ]

با وجودی که باکال از عهدۀ صدای این شخصیت به زیبایی و با قدرت برآمده، اما چرا دوبله فارسی (رفعت هاشم پور) یک سر و گردن بالاتر است...؟!

فکر می کنم به همان دلیلی که صدای حسین عرفانی از صدای اصلی خود همفری بوگارت جذاب تر است ، در اینجا هم صدای رفعت هاشم پور از صدای خود لورن باکال بیشتر به چهره اش می نشیند. در آن زمان ما دوبلورهایی همپا و هم قد بازیگران افسانه ای سینمای کلاسیک داشتیم  و با انتخاب های درست مدیر دوبلاژ یک دوبله شاهکار دیگر شکل گرفته است .   راستی دوبلور ثابت لورن باکال همیشه خانم هاشم پور بودند ؟

صدای رفعت هاشم پور برای لورن باکالِ 22 ساله یه هوا سنگین است.

صدای شهلا ناظریان بهتر جواب می داد مثل  فیلم گذرگاه تاریک.

ولی حسادت زنانه لورن باکال در صدای بانو رفعت خیلی روشن است  بخصوص صحنه ای که بوگی می خواد لباس هلن را در بیاورد.

(۱۳۸۸/۱۰/۱۸ عصر ۰۳:۲۸)بهزاد ستوده نوشته شده: [ -> ]

صدای رفعت هاشم پور برای لورن باکالِ 22 ساله یه هوا سنگین است.

صدای شهلا ناظریان بهتر جواب می داد مثل  فیلم گذرگاه تاریک.

شاید ، اما دو نکته رو باید در نظر گرفت:

1- صدای شهلا ناظریان خیلی رومانتیک و عاشقانه است در حالی که نقش ماری ( لورن باکال ) خیلی رومانتیک نیست ، خصوصیات شخصیتی ماری بیشتر به نقش اسکارلت بربادرفته می ماند و صدای خانم رفعت هاشم پور بیشتر به او  می آید. مخصوصا با آن نگاه های معناداری که به هری ( بوگارت ) می کند و تیکه هایی که می اندازد و حسادت های زنانه ای که گفتی ....   در گذرگاه تاریک نقش باکال اینگونه نیست و در آنجا صدای خانم ناظریان مناسب تر است.

2- درست است که سن باکال هنگام ایفای این نقش 22 سال بوده اما چهره و رفتار او در حد یک زن 27-28 ساله است و کمتر کسی حدس می زند که این دختر اینقدر کم سن و سال است. البته شاید این کار به عمد صورت گرفته تا تفاوت زیاد سنی با بوگارت به حداقل برسد

انتخاب رفعت هاشمپور باین دلیل بود که تعداد بانوان دوبله انگشت شمار بود

در فیلم داشتن و نداشتن معیار انتخاب رفعت هاشمپور توانایی و جنس صدا ی او بود و مرحوم کاملی باین که صدای بانو رفعت برای لورن باکال یک هوا بزرگتر می زند اهمیت نداد وایشان را برگزید

بین لورن باکال آرام  و منفعل و ویویان لی اکتیو که گریه می کند جیغ می زند شلوغ است هیچ شباهتی نیست  ولی همانطور که عرض شد خصوصیات نقش ماری کاملاً در صدای رفعت هاشمپور دیده می شود

يک عنصر در اين ميان وجود دارد آن هم گستاخی است! گستاخی که رفعت هاشم پور با خودش می آورد.

(۱۳۸۸/۱۰/۱۹ عصر ۱۱:۴۵)رامین_جلیلوند نوشته شده: [ -> ]

يک عنصر در اين ميان وجود دارد آن هم گستاخی است! گستاخی که رفعت هاشم پور با خودش می آورد.

گستاخی ، کاملا درسته. دقیقا همین است. جنس صدای هر گوینده با خودش صفات خاصی را می آورد.

به این مطلب توجه کنید:

" ... خیلی ها بین دو فیلم کازابلانکا و داشتن و نداشتن بواسطهء شباهتهائی که دارند (وقوع داستان در ابتدای جنگ جهانی,گذشتن قسمت زیادی از قصه در داخل کافه و یک رابطه عاشقانه) مقایسه هائی انجام می دهند و در اغلب قریب به اتفاق این موارد کازابلانکا را فیلم بهتری نسبت به داشتن و نداشتن می دونند.حال آنکه برای من این قضیه کاملا برعکسه.البته آنهائی که از کازابلانکا تعریف می کنند دلایل خودشون رو دارند:یک رابطه عاطفی پر سوز و گداز, زودتر ساخته شدن این فیلم نسبت به داشتن و نداشتن و دیالوگهائی به یاد ماندنی که همشون هم دلایل درستیه اما شاید علت اینکه من داشتن و نداشتن رو نسبت به کازابلانکا بیشتر میپسندم کیفیات آگاهانهء این فیلم نسبت به کازابلانکاست. میگن هوارد هاکس آگاهانه میخواسته در تضاد با رویکرد نسبتا منفعلانهء بوگارت در فیلم قبلی اینجا بوگارت کسی باشه که با هوشمندی و زرنگی همه چیز رو به نفع خودش تموم میکنه و بجای اینکه به مانند کازابلانکا با یک فراغ ابدی دست و پنجه نرم کنه آخر فیلم هم پوز نازیها رو به خاک بماله و هم با دختر مورد علاقه اش بزنه به چاک... ! "

این نوشته مربوط به یک وبلاگ است که نویسنده آن مثلا قصد تعریف از فیلم داشتن و نداشتن را داشته ، اما دلایل را اشتباهی آورده و کلی از موارد برتری کازابلانکا بر داشتن و نداشتن گفته ( رابطه عاطفی قویتر - زودتر ساخته شدن فیلم - دیالوگ و فیلمنامه جذاب تر و ... ) و بعد نتیجه گیری کرده که نه ! داشتن و نداشتن بهتر است چون کیفیت آگاهانه دارد ! . اینکه کیفیت آگاهانه دیگر چه صیغه جدیدی در دنیای سینماست بماند. نتیجه گیری بعدی نویسنده اینست که بوگارت در فیلم قبلی اش رویکرد منفعلانه ای داشته و هاوارد هاکس می خواسته جبران کند و بوگارت هم به جای پایان غم بار در اینجا پوز نازی ها رو به خاک بماله و هم با دختر مورد علاقه اش بزنه به چاک !!  جل الخالق.

 

نویسنده محترم انگار که سوراخ دعا را گم کرده و اصلا حواسش نبوده که  فیلمنامه فیلم ، اقتباسی از رمان داشتن و نداشتن است و زحمت این کارها را قبلا ارنست همینگوی کشیده و داستان از اوست. معلوم است نویسنده از پایان های هندی که پسر و دختر همه دشمنان را ناکار می کنند و با هم فرار کنند خیلی خوشش می آمده. اصولا مقایسه این دو فیلم کار صحیحی نیست و فقط در حد شباهت داستان و یکی بودن بازیگر اول فیلم باید متوقف شد. داشتن و نداشتن در سبک خاص خود فیلمی زیباست و داستان آن و پایانش ، فقط منحصر به خودش است . مقایسه اینکه بوگارت در فلان فیلم منفعل بوده و اینجا هاکس می خواسته جبران کند و او را قوی نشان دهد اینقدر مضحک و خنده دار است که انگار نویسنده اصلا از شخصیت پردازی و هنر بازیگری اطلاعی ندارد. در این دو فیلم بوگارتی وجود ندارد بلکه در یکی ریک و در دیگری هری وجود دارد که زاییده داستان و پرورده کارگردان این دو اثر بوده است.

برعکس آنچه نویسنده  مطلب پنداشته ، مطمئنا اگر هری ( بوگارت )  پوز نازی ها را نمی زد و با دختر مورد علاقه اش فرار نمی کرد بلکه در قایق اش کشته می شد این فیلم پایان زیباتر و تاثیرگذارتری داشت. همچنانکه ناخدا خورشید که اقتباسی ایرانی از رمان همینگوی است به نظر من تاثیر گذارتر از داشتن و نداشتن خارجی از کار در آمده است. به راستی  اگر هنرنمایی های بوگارت- باکال و والتر برنان را از نسخه خارجی فیلم حذف کنیم دیگر چه جذابیتی از فیلم می ماند ؟ اگر نقش های اصلی را بازیگرانی گمنام و معمولی بازی کنند ، آیا فیلم به یک اثر داستانی متوسط و معمولی تنزل نمی کند ؟

 

موافقم. مقایسه فیلم ها با هم ( به خصوص موارد مشابه ) کار صحیحی نیست. مثل اینه که مثلا بخواهیم بگیم ادیسون دانشمند بهتری بوده یا انیشتین ؟!  :huh: حافظ بهتره یا سعدی ؟! :huh: هر کدوم در نوع خودشون عالی و ممتاز بودن. داشتن و نداشتن هم همینه. کلا توی فیلم های هاوارد هاکس همیشه یه نوع سرخوشی و نگاه خوشبینانه به زندگی وجود داره که ذات اونه. مثلا ریوبراوو .

در داشتن و نداشتن یک نوع رابطه خاص بین شخصیت ها وجود داره که من دوست دارم. نوعی صمیمیت ناشناخته .  فیلم رو سالها پیش دیدم و الان که به ذهنم رجوع می کنم می بینم که فقط صحنه هایی که بوگی و باکال ( هری و ماری ) با هم بودن و همچنین صحنه هایی که بوگی با والتر برنان با هم بودن رو به یاد می آرم. تقریبا هچکدوم از شخصیت های فرعی رو به یاد نمی آرم ! حتی اون زوجی که  می خواستن از بندر فرار کنن هم اصلا چهره شون رو به خاطر نمی آرم. در واقع اصلا اسم هری و ماری رو هم فراموش کرده بودم چون به نظرم میاد که بوگارت و باکال بیشتر از اینکه بازی کرده باشن خودشون بودن و برای همینه که فیلم رو دربست به تسخیر خودشون در آوردن. بقیه شخصیت های فرعی داستان زیر سایه حضور این زوج گم هستند و فقط والتر برنان  در این میان عالی و برجسته است.

نظر شخصی و غیر کارشناسی :  از بوگارت در اینجا خیلی خوشم نمی آد ( نه اینکه بدم بیاد ) . بوگارت رو در نقش های شیک و تمیز بیشتر دوست دارم. شخصیتی که این بازیگر داره با اون نوع تیپ ها عالی در  میاد. این نوع نقش ها رو همه بازیگرها می تونن دربیارن اما اون نقش ها رو نه . این نقش ، با پس زمینه بوگارت گانگستری که بازنشسته شده یا کافه اش رو فروخته قابل تحمل است اما اگر بدون اون پشت زمینه ذهنی تصورش کنیم ، یک نقش عادی است. نمی دونم ! باید دوباره این فیلم رو ببینم شاید نظرم برگشت idont

نظر علمی و کارشناسی : فیلم خوبی است که می شود نمره 4 از 5 را بهش داد. دوبله بسیار خوبی دارد و هم نسخه با کیفیت DVD و هم نسخه رنگی شده آن در بازار وجود دارد. اگر دوستدار ارنست همینگوی (ره) هستید ، اگر طرفدار همفری بوگارت هستید یا از لورن باکال خوشتان می آید ، دیدن این فیلم را به شما توصیه می کنیم. nnnn:

سکانس مورد علاقه:  تمام صحنه هایی که والتر برنان در آن هست :D . سکانس مورد علاقه شما چیه ؟!

"داشتن و نداشتن": TO HAVE AND HAVE NOT

سال تولید:  1944

تهیه کننده:  هاوارد هاکز . برادران وارنر

فیلمنامه : جولز فورتمن . ویلیام فاکنر. بر اساس رمانی از ارنست همینگوی

مدیر فیلمبرداری : سیدنی هیکاکس

جلوه های ویژه : روی دیویدسون . رکس ویمپی

طراحی صحنه : کیسی رابرتز

موسیقی متن : لئو فوربستین

آوازها: هوگی کارمایکل . جانی مرسر

صدا : الیور گرتسون

تدوین : کریستین نایبی

دستیار کارگردان : جک سالیوان

نخستین نمایش : 20 ژانویه 1945

زمان : 100 دقیقه

بازیگران : همفری بوگارت (هری مورگان) . لورن باکال (اسلیم) .

والتر برنن (ادی) . مارسل دالیو (فرنچی) . دن سیمور (بازرس رنار).

هوگی کارمایکل (کریکت نوازنده پیانو) .  دولورس موران (خانم دوبورسا).

والتر مولنار (آقای دوبورسا) . والتر سند (جانسون).

................................................................................................................................

درآمد

"داشتن و نداشتن" بیست وهفتمین فیلم "هاوارد هاکز" ، از فیلم های پر آوازه (دست کم به اندازه رود سرخ و ریو براوو) و بسیار شناخته شده او نیست. بسیاری از سینما دوستان ( و بویژه جوانتر ها) که هاکز را میشناسند و چند فیلمی هم از کارهای او را دیده اند شاید آشنایی چندانی با این فیلم نداشته باشند . "داشتن و نداشتن" از دیدگاه ارزشهای  سینماتوگرافیک و هنری نیز در ترازی پایین تر از شاهکارهایی چون «صورت زخمی» ،«تنها فرشته ها بال دارند» ،«ریو براوو» و ... جای دارد. برای نمونه "جیمز موناکو" در راهنمای فیلم خود در برابر پنج ستاره ای که به شاهکارهایی مانند «رود سرخ» داده، "داشتن ونداشتن" را با چهار ستاره ،فیلمی بسیار خوب ارزیابی کرده است.

با این همه برای شناخت سینمای هاکز و ویژگی های درونمایه ای و ساختاری و کالبدی آن "داشتن ونداشتن" یک فیلم نمونه و شایسته است. بسیاری از مایه های اصلی فیلم های هاکز در این فیلم دیده میشود و بررسی آنها میتواند راه رسیدن به درک کامل شاهکارهایی چون «تنها فرشته ها بال دارند»و «ریو براوو» را هموارتر سازد . به همان گونه که "رابین وود" نوشته است : "داشتن و نداشتن" در مرکز سینمای هاکز جای دارد.

بسیاری از منتقدان فیلم  به شیوه ای که هاکز در بکار گیری نادیدنی  ابزار های سینماتوگرافیک در آثارش ، اشاره کرده اند؛ وآنرا یکی از سویه های ارزشمندی فیلم های هاکز می دانند. در این چارچوب ، "داشتن ونداشتن" نمونه کاملی از این شیوه را پیش رو می گذارد؛ و از دیدگاه بهره گیری بهینه از شگرد های بیانی هنر سینما (مونتاژ ، حرکت دوربین ، و...)از بهترین فیلم های هاکز بشمار میرود.

فیلم هاکز، از روی رمانی به همین نام ، نوشته ارنست همینگوی ، ساخته شده.سنجش فیلم و رمان در برابر هم ، بویژه از آنجهت اهمیت دارد که فیلم هاکز ، در همان 15 دیقیقه نخست ، از رمان همینگوی جدا میشود و راهی دیگر در پیش میگیرد . در همین جا یادآوری میشود که فیلم «ناخدا خورشید» ساخته «ناصر تقوایی» نیز ، برداشتی از همین رمان همینگوی است ؛ و اگر چه به رمان بسیار وفادارتر است ، اما داستان و شخصیت ها را ، به خوبی با فضای بومی جنوب سازگار کرده است.

داستان فیلم

بامداد یک روز تابستانی سال 1940 است . دیرگاهی نیست که ارتش نازی با شکست فرانسه ، پاریس را اشغال کرده است. در بندر فوردوفرانس (FORT DE FRANCE )  مرکز مارتینیک ((MARTINIQUE    ، یکی از مستعمره های فرانسه هستیم . در هیاهوی خیابان نزدیک بار انداز ، مردی از دور پیش می آید . بسوی اتاقک نگهبانی بندر میرود و برگه ماهیگیری می خواهد.  مامور درون اتاقک ، با اینکه مرد را می شناسد ، نام او را می پرسد . مرد با لبخندی میگوید : هری مورگان ، آمریکایی. سپس برگه را می گیرد و بسوی قایقش می رود.

مورگان، به نزدیکی قایقش می رسد. پیش پای او ، پیرمردی بر روی کف چوبی اسکله خوابیده است و بلند خرناس می کشد . مورگان خم میشود ، شیشه خالی نوشیدنی را از کنار پیرمرد بر می دارد و به دریا می اندازد. سپس ، سطلی را از آب دریا پر میکند و بر سر و روی پیرمرد می ریزد . پیرمرد بیدار می شود و مورگان را بالای سر خود می بیند . می گوید : سلام هری ؛ و بر می خیزد . او، ادی  پیرمرد میخواره ایست که از دیرباز برای مورگان کار میکند ؛ یا اگر بهتر گفته شود ، مورگان هوای او را دارد و به او کمک میکند . کارگر بومی سیاه پوستی ، با یک جعبه نوشیدنی سر میرسد . مورگان به ادی میگوید ، به او کمک کن . ادی، سر دیگر جعبه را میگیرد و دو نفری ، جعبه را بدرون قایق میبرند . مورگان نیز بدنبال آنها به درون قایق می  آید. مردی دیگر ، سفید پوست و آراسته ، سر می رسد .صبح بخیر میگوید . مورگان پاسخ میدهد ، صبح بخیر آقای جانسون. مورگان پانزده روز است که این مرد را به ماهیگیری می برد و امروز شانزدهمین روز است . جانسون نیز سوار قایق می شود. مورگان موتور را روشن می کند و راه می افتد.

در میانه دریا ، جانسون با قلاب ماهی می گیرد . آشنایی چندانی با ماهیگیری ندارد و مورگان پی در پی به او میگوید که چه کند ؛ اما او هر بار ، ماهی را ازدست میدهد . یک ماهی بزرگبه قلاب گیر کرده است و جانسون از پس آن بر نمی آید . ماهی ، قلاب را از دست او در می آورد و می گریزد . جانسون ، از بالای صندلی ماهیگیری سر نگون می شود وکارگر ، او را میگیرد . مورگان که پیشاپیش از نابلدیجانسون دلخور بود ، با این پیشامد ، بیشتر دلخور میشود . جانسون ، که اونیز عصبی ات ، گفته ادی را تاب نمی آورد و او را میزند . اما مورگان در پشتیبانی از ادی ، با او گلاویز می شود . با پادرمیانی ادی ، مورگان جانسون را رها می کند و به بندر باز می گردند.

مورگان در اسکله ، دستمزد شانزده روز کرایه قایق و بهای قلابش را از جانسون می خواهد . جانسون میگوید که این اندازه پول با خود ندارد و بامداد فردا به بانک خواهد رفت ؛ و پیشنهاد میکند که بروند و یک نوشیدنی بنوشند . را می افتند تا به هتل بروند . در سر راه ، مردی (که از کارگزاران دولت ویشی است ) نام ونشانی آنها را میپرسد . مورگان پاسخ اورا میدهد و سپس با جانسون به هتل میروند . در پشت پیش خوان بار ، مردی با کت و شلوار سفید ، به نزد مورگان می آید . او ، فرانسوی و مدیر هتل است . دوستانش او را فرنچی می نامند . با رفتن جانسون ، فرنچی به مورگان می گوید که کاری برای او گیر آورده است و قایق او را دو روزه برای دوستانش کرایه می کند . مورگان نمی پذیرد و از پیشخوان دور می شود . فرنچی اما پافشاری میکند که در اتاق مورگان به گفت و گو بپردازند . در همان هنگام که مورگان در اتاقش را باز می کند ، دختر جوانی از اتاق روبرو بیرون می آید . مورگان و فرنچی به اتاق مورگان می روند و پیش از آنکه فرنچی دراتاق را ببندد ، دختر جوان در درگاه اتاق پدیدار می شود و کبریت می خواهد . پس از رفتن دختر ، مورگان از فرنچی می پرسد او کیست ؟. فرنچی ، در را می بندد و می گوید که دوستانش ، امشب برای دیدن مورگان خواهند آمند . مورگان باز هم نه می گوید و فرنچی میرود.

شب هنگام ، تالار هتل پر از آدم است . چند نفر می رقصند . مورگان ، سر میزی نشسته است . چند میز آنسوتر ، دختری که از او کبریت گرفته بود ، با جانسون نشسته است و نوشیدنی می نوشند . دختر نیز ، مورگان را می بیند . از جایش بلند میشود ، به کنار پیانو می رود و همرا با آهنگ ، آوازی می خواند . فرنچی ، به سر میز مورگان می رود و می گوید که دوستانش آمده اند . با به پایان رسیدن آهنگ ، دختر به سر میزش بر می گردد ؛ اما بی درنگ بر می خیزد تا به اتاقش برود . مورگان نیز بدنبال او می رود . در راهروی طبقه بالا ، به دختر می گوید که بلند کردن کیف جانسون را دیده است . دختر ، کیف را به مورگان می دهد و او ، با وارسی کیف در می یابد که جانسون درباره پول به او دروغ گفته است و فردا با هواپیما از "فوردو فرانس "  خواهد رفت . در همین هنگام ، فرنچی چهار نفر فرانسوی سفید پوش را به اتاق مورگان می آورد . مورگان ، پیشنهاد آنها را نمی پذیرد . با شنیدن صدای ضربه ای که به در می خورد ، همه ترسان می شوند ؛ اما در پشت در، ادی را می بینیم که آمده است پولی از مورگان بگیرد و نوشیدنی بخرد . مورگان، سکه ای به ادی می دهد و اورا روانه می کند . به فرانسوی ها می گوید که قایق دیگری پیدا کنند و با دختر به تالار پایین بر می گردد. به خواست مورگان ، دختر کیف جانسون را به او بر می گرداند . جانسون ،از اینکه مورگان به دروغ او پی برده است دستپاچه می شود و مورگان، خشمگین به سوی او خیز بر می دارد . اما دختر، با آتش زدن به هنگام کبریت و روشن کردن سیگاری که مورگان به لب دارد ، او را آرام می کند. چهار مردی که به دیدن مورگان آمده بودند ، پایین می آیند تا از هتل بیرون بروند . جانسون ، به ناگزیر می خواهد پول مورگان را بدهد ؛ اما در همین هنگام ، چهار مرد فرانسوی در بیرون هتل با پلیس درگیر می شوند و همه چیز بهم می ریزد . مورگان و دختر ، در زیر میزی پناه می گیرند ؛ اما تیری به سینه جانسون می خورد و او را می کشد . دو نفر از چهار فرانسوی نیز کشته می شوند . با گریز دو فرانسوی دیگر ، تیراندازی به پایان می رسد و مورگان ، کیف جانسون را از جیب او در می آورد . در همین هنگام ، بازرس رنار ، گارگزار دولت ویشی ،سر می رسد و چند نفر را برای بازجویی می برد . مورگان و دختر نیز در میان آنهایند. در بازجویی از دختر ، آشکار می شود که او ، در راه بازگشت به خانه است و چون پولی برای او نمانده ، به ناگزیر در فوردوفرانس ماندگار شده است . بازرس رنار ، با گرفتن کیف جانسون ، خشم مورگان را برانگیخته است ؛ و ضربه ای که یکی از ماموران همراه رنار به گونه دختر می زند ، خشم او را دوچندان میکند . اما ، کاری از او برنمی آیدو به ناچار ، خشمش را فرو می خورد . از سوی دیگر ، کوشش رنار برای پیدا کردن سرنخی از فرانسوی های ضد نازی نیز به جایی نمی رسد و او به ناگزیر، همه را رها می کند . مورگان و دختر، بیرون می آیند . ادی سراسیمه به سوی آنها می آید و پرس و جو می کند و آنگاه که در می یابد درد سری در میان نیست ، از مورگان برای خرید نوشیدنی درخواست پول می کند . مورگان ، اورا دست به سر می کند و با دختر به یک کافه دیگر می روند . کافه ، انباشته از از آدمهای جورواجور است و آن دو ، پولی برای خرید نوشیدنی ندارند. دختر به مورگان می گوید ، اگر دلخور نشوی من یک کاری می کنم. مورگان می پذیرد و دختر به بهانه روشن کردن سیگارش ، با یک نظامی جوان گرم می گیرد . مورگان ، به اتاقش در هتل بر می گردد ؛ دیری نمی گذرد که دختر نیز ، با یک شیشه نوشیدنی به او می پیوندد.

این اما، سرآغاز بگو مگوی پر فراز و نشیبی در میان آن دوست. دختر، آزرده از گفته های مورگان ، به اتاق خودش می رود مورگان، به بهانه پس دادن شیشه نوشیدنی ، به اتاق او می رود ؛ بار دیگر، دختر با این دست آویز که مورگان شیشه را در اتاق او جا گذاشته است ، نزد مورگان باز می گردد و بگومگو، دوباره از سر گرفته می شود . هر دوی آنها ، به یک اندازه به پول نیاز دارند ؛ دختر برای بازگشت به خانه و مورگان برای گذران زندگی اش . دختر، چند اسکناسی را که برایش مانده است، در می آورد و بسوی مورگان دراز می کند . سرانجام ، بگومگو به پایان می رسد و آن دو با سرخوشی از هم جدا می شوند ؛ اما هر دو در این اندیشه اند که راهی برای پول درآوردن پیدا کنند . به ویژه ، مورگان برآن است که پولی برای بازگشت دختر فراهم آورد. در پی آنچه شب گذسته روی داده است ، مورگان برآن شده است که پیشنهاد دوستان فرنچی را بپذیرد. از همین رو ، به همراه فرنچی ، برای دیدن دو مرد فرانسوی وابسته به جنبش آزادی بخش ، به بخش بومی نشین بندر می رود؛ دستمزد کاری را که باید به انجام برساند پیشاپیش می گیرد وبه هتل باز می گردد.هنگامی که مورگان به هتل می رسد ، دختر سرگرم خوردن صبحانه است؛ نوازنده پیانو نیز ، همراه با آهنگی که می نوازد ، آوازی را زمزمه می کند . مورگان ، در این باره که شب هنگام باید برای به انجام رساندن کاری که فرانسوی ها خواسته اند برود، با دختر سخن می گوید و سپس ، بلیت هواپیما را که برای بازگشت دختر خریده است به او می دهد و از نوازنده پیانو می خواهد که او را ، با سوار کردن به هواپیما ، بسوی خانه اش روانه کند؛ و آنگاه بدنبال کارهایش می رود . از سوی دیگر ، دختر نیز برای بدست آوردن پول ، در پی آنست که به همراه نوازنده پیانو آواز بخواند.

در اسکله، ادی بسوی قایق مورگان می رود . او، از کارهایی که مورگان در قایقش می کند ، در می یابد که آهنگ به دریا رفتن دارد. مورگان اما، می کوشد ادی را دست به سر کند و با خود به دریا نبرد . ادی ، بازهم برای خرید نوشیدنی ، پول درخواست می کند ؛ اما مورگان ؛برای اینکه هر چه زود تر او را از سر باز کند ، کشیده ای به گونه اش می زند. ادی می گوید ، من این کار را با تو نمی کردم ؛ و راه می افتد که برود . مورگان، که از کرده اش پشیمان است ، اورا صدا می زند و اسکناسی به وی می دهد . ادی ، با فراموش کردن آنچه پیش آمده است ، سر خوشانه دور می شود و مورگان ، که دور شدن اورا تماشا می کند ، با خرسندی لبخند می زند. مورگان ، در میانه دریا پی می برد که ادی، دور از چشم او ، پنهانی سوار قایق شده است . ادی می گوید که می خواهد به هنگام گرفتاری به او کمک کند؛ و از مورگان می پرسد که به کجا می روند ؟ .مورگان ، سکان را به ادی می سپارد و پایین می رود ؛ تفنگی را که در زیر موتور قایق پنهان کرده بود با خود می آورد و از ادی می پرسد که آیا می تواند تیراندازی کند یا نه ؟  . ادی ، که نگران است ، پی در پی می پرسد موضوع چیست و چه کسی را باید بزند . مورگان میگوید اگر خوش شانس باشند نیاز به زدن کسی نیست اما ، شاید به کوسه بر بخورند. ادی با خنده می پرسد کوسه ! و بی درنگ ترسان می شود . مورگان می گوید کاری گرفته است و برای به انجام رساندن آن می روند . ادی می پرسد ، چه جور کاری؛ اما سرخوش است از اینکه بتواند به مورگان کمک کند. مورگان باید دو نفر فرانسوی ضد نازی را ، شبانه وبدور از چشم کارگزاران دولت ویشی ، از جایی بنام "مارکیلا" به فوردوفرانس برساند. او، گمان می کند که دو مسافرش ، مرد باشند ؛ آنها اما زن و شوهری بنام «دوبورسا»هستند. مورگان ، دو مسافرش را سوار می کند و راه بازگشت به فوردوفرانس را در پیش می گیرد. در نیمه راه ،با قایق گشتی رو به رو می شوند . مورگان، تفنگ را از دست ادی می گیرد تا نور افکن قایق گشتی را بزند . دوبورسا ، برای اینکه مورگان را از تیر اندازی بازدارد ، با او گلاویز می شود ؛ اما در همین گیر ودار ، گلوله ای به او می خورد و شانه اش را زخمی می کند . مورگان، نورافکن قایق گشتی را با تیر می زند و در تاریکی دریای مه آلود می گریزند. در نزدیکی بندر ، یک قایق پارویی برای بردن دو مسافر می آید و مورگان و ادی نیز به سوی هتل روانه می شوند.

در تالار هتل ،دختر که مورگان او را اسلیم می نامد ، با چند نفر دیگر در کنار پیانو گرد آمده اند و نوازنده ، آهنگی را که او و اسلیم دو نفری با هم باید بخوانند می نوازد. مورگان، از دیدن اسلیم در آنجا شگفت زده می شود و از نوازنده پیانو می پرسد که چرا اسلیم را راهی نکرده است ؟ نوازنده پیانو نیز پاسخ می دهد که اسلیم خودش خواسته که بماند . در همین هنگام، فرنچی به مورگان نزدیک می شود و آهسته می گوید که به کمک او نیاز دارد . خانم و آقای دوبورسا در زیرزمین هتل هستند و مرد زخمی به پزشک نیاز دارد . مورگان ، از اسلیم می خواهد که کیف داروی اورا از اتاقش بردارد و به زیرزمین ببرد ؛ و سپس ادی را نیز به بیرون از هتل می فرستد و با فرنچی به زیر زمین می روند. خانم دوبورسا ، از فرنچی درباره پزشک می پرسد و او مورگان را نشان می دهد . زن، همچنان پافشاریمی کند که پزشکی به بالین شوهرش آورده شود و مورگان ، تنها به خواهش فرنچی است که می پذیرد گلوله را از بازوی آقای دوبورسا درآورد. اسلیم ، کیف را می آورد و مورگان دست به کار می شود . شیشه کلروفرم را به دست خانم دوبورسا می دهد و از او می خواهد که هر گاه همسرش ناله کرد ، شیشه را زیر بینی او بگیرد. زن اما ، در همان آغاز از هوش می رود و بر زمین می افتد . اسلیم جای اورا می گیرد و مورگان ، گلوله را بیرون می آورد . مورگان و خانم دوبورسا ، شب را نیمه خواب و نیمه بیدار ، در کنار آقای دوبورسا به روز می رسانند . با روشن شدن هوا ، مورگان سری به مرد زخمی میزند و او را رو به بهبود می بیند. خانم دوبورسا نیز ، با پوزش خواهی از رفتار زننده دیشب خود ، از کاری که مورگان کرده است سپاسگذاری می کند . در همین هنگام اسلیم با سینی صبحانه به دست ، در بالای پله های زیرزمین پدیدار می شود و خاموش ، به گفت و گوی زن و مورگان گوش می دهد. پس از درنگی کوتاه ، از پله ها پایین می آید و با گذاشتن سینی بر روی میز ، می پرسد بیمارتان چگونه است ؟ مورگان، که خسته و بی خواب است ، به اتاقش می رود تا بخوابد . اسلیم نیز به دنبال او می رود . اسلیم ، پس از دیدن برخوردهای میان مورگان و خانم دوبورسا ، با انگیزش زنانه می کوشد مورگان را ، از هر راهی که بشود، به سوی خود بکشاند . ازهمین رو ، به بهانه کبریت به اتاق مورگان آمده است . نخست می کوشد کفشهای مورگان را از پایش درآورد ، اما موگان او را کنار می زند . سپس پیشنهاد می کند که برود صبحانه بیاورد و داد مورگان را در می آورد . در همین گیر و دار، فرنچی سراسیمه به درون اتاق می آید و می گوید که رنار در تالار هتل ، ادی را گیر انداخته است و با خوراندن نوشیدنی به او ، می کوشد زیر زبانش را بکشد . مورگان، با شنیدن گفته های فرنچی ، برآشفته به سوی تالار پایین روانه می شود ؛ اسلیم و فرنچی نیز، به دنبال او می روند.

در تالار هتل ، رنار و ادی بر سر میزی نشسته اند . دو مامور همراه رنار نیز ، در کنار میز ایستاده اند . بر روی میز دو شیشه بزرگ نوشیدنی ؛ یکی خالی و دیگری پر ، دیده می شود . ادی سرگرم بازگویی یک داستان ساختگی درباره یک ماهی بسیار بزرگ است . رنار ، با دیدن مورگان از او می خواهد که به آنها بپیوندد. مورگان می نشیند و رنار رو به او می گوید ؛ با هر بار نوشیدن ادی ، ماهی بزرگتر می شود . ادی همجنان در کار داستانگویی است . رنار، سر انجام از کوره در می رود و پای رویداد های دیشب را پیش می کشد . چیزهایی می پرسد و می کوشد با پیشنهاد پس دادن کیف پول جانسون به مورگان ، او را به لو دادن فرانسوی های ضد نازی وادارد؛ اما راه به جایی نمی برد و با دو همراهش ، دست خالی از آنجا می رود. پس از رفتن رنار و دو مامور ، ادی سر خوشانه و با خنده می گوید؛ رنار گمان می کرد که بتواند با مست کردن من ، زیر زبانم را بکشد ؛ اما من هوشیارم . با این همه، پی دی پی سکسکه می کند . اسلیم به او می گوید ؛ به هوش باش ! شاید بار دوم داستانت را باور نکنند. ادی، از هتل بیرون می رود .

شب هنگام ، تالار هتل پر از آدم است . نوازنده پیانو آواز می خواند ؛ شماری زن و مرد نیز در پیرامون او گرد آمده اند. مورگان به درون تالار می آید . در گذر از میان میز ها ، برای نوازنده پیانو دست تکان می دهد و به کنار پیشخوان بار می رود . از پیش خدمت پشت بار می پرسد فرنچی کجاست ؟؛و او با انگشت رو به پایین ، زیرزمین را نشان می دهد . مورگان، پشت به بار ، تالار را تماشا می کند . اسلیم از پله ها پایین می آید و از لابلای میزها به سوی مورگان می رود . یک پیراهن بلند مشکی به تن دارد. ازمورگان می پرسد از لباس او خوشش می آید یا نه ؟ مورگان ، بر آن  است که سری به زیرزمین بزند . نوازنده پیانو به نزد آنها می آید و شعر آوازی را که اسلیم باید بخواند به او می دهد . مورگان می رود؛ اسلیم و نوازنده نیز به کنار پیشخوان بار می آیند. در زیرزمین آقای دوبورسا ، که بهبود یافته است ، نشسته در تخت شام می خورد . همسرش، فرنچی و یک مرد فرانسوی سفید پوش دیگر نیز در آنجا هستند . مورگان به درون می آید . زن، سینی شام را برمی دارد و مورگان ، جای گلوله روی بازوی دوبورسا را بازرسی می کند . همه چیز روبراه است . مورگان می گوید ، تنها دشواری پیش رو این است که راهی برای بیرون رفتن از فوردوفرانس پیدا کنند. دوبورسا، از اینکه مایه درد سر برای مورگان شده است ، از او پوزش می خواهد و با سپاسگزاری از همکاری مورگان ، درباره آرمانهای خود سخن می گوید . مورگان، به خانم و آقای دوبورسا بدرود می گوید و به تالار هتل برمی گردد.

اسلیم ، در کنار پیشخوان بار ، شعر آوازش را از بر می کند. مورگان به او نزدیک می شود و می گوید که هر سه (خوش،اسلیم،ادی) باید از فوردوفرانس بروند . اسلیم ،نمی داند چه باید بکند و در همین هنگام ، نوازنده از دور او را فرا می خواند . مورگان، اسلیم را بسوی پیانو روانه می کند و خود به تماشا می ایستد . اسلیم، ترانه ای به نام «چه کم می دانیم» را می خواند. آواز به پایان می رسد و همه دست می زنند . فرنچی ، به مورگان نزدیک می شود و در گوش او می گوید که سری به اتاقش بزند . خانم دوبورسا، در اتاق مورگان چشم به راه است . او می خواهد با دادن زیورآلات خود به مورگان ، از او سپاسگزاری کند . در همین هنگام ، اسلیم شتابان به درون اتاق می آید و می گوید که رنار در تالار هتل است . مورگان به خانم دوبورسا و اسلیم می گوید که در دستشویی پنهان شوند ؛ سپس اتاق را برانداز می کند.رنار و دو مامور همراهش سر می رسند. فرنچی را نیز به همراه آورده اند . رنار، می گوید بوی عطر زنانه می آید .مورگان، اسلیم را فرا می خواند. رنار ، با دیدن اسلیم می گوید ، همه اینجا هستند به جز ادی که بازداشت است . مورگان، یک بار دیگر برآشفته می شود ؛ به بهانه سیگار ، اسلیم را به پشت میز می کشاند . اسلیم در جست و جوی سیگار ، کشوی میز را باز می کند . هفت تیری در درون کشوست. بسته سیگار را بسوی مورگان می اندازد . مورگان، سیگاری به لب می گذارد و به دنبال کبریت می گردد . خودش را به پشت میز می رساند و با یک چرخش تند ، پیش از آنکه رنار و دو مامورش به خود آیند ، هفت تیر را از درون کشو شلیک می کند . گلوله ، چوب رویه میز را می شکافد و یکی از دو مامور را از پا در می آورد .مورگان، به کمک فرنچی دست های رنار و مامور دیگر را دستبند می زنند و به دو زن و فرنچی می گوید که بروند آماده شوند . سپس ، به تلافی ضربه ای که در صحنه بازجویی به گونه اسلیم زده شده بود ، با دسته هفت تیر به پیشانی رنار می زند.

 رنار، که در بند مورگان است ، به نا گزیر خواسته های او را به جا می آورد . نخست ، از پشت تلفن دستور می دهد ادی را به هتل بیاورند و سپس ، برای مورگان و هر یک از همراهان او گذر نامه می نویسد . مورگان، چند تا از گذر نامه هارا به فرنچی می دهد و از هم جدا می شوند . اسلیم ، سر گرم بستن چمدانهاست که ادی سر می رسد. باز هم برای خرید نوشیدنی ، از مورگان درخواست پول می کند و مورگان می گوید که دیگر باید بروند . سر راه رفتن ، اسلیم با نوازنده پیانو بدرود بدرود می کند . نوازنده پیانو ، آهنگ شادی را آغاز می کند و آن سه ، بسوی در هتل می روند . مورگان و اسلیم ، از پیش می روند و ادی، چمدان به دست ، با نوای آهنگی که نواخته می شود ، خود را تکان می دهد و به دنبال آن دو از در هتل بیرون می روند . نوازنده ها همچنان می نوازند.

ادامه دارد...

رمان همینگوی ، فیلم هاکز

فیلم هاکز ، برگردان سینمایی رمان همینگوی نیست ؛ و از همین رو، در قیاس ویژگی های فیلم و رمان، بیش از انکه از همسانیها بتوان سخن گفت ، باید ناهمانندیها و تفاوت ها را برشمرد. از هر دیدگاهی نگریسته شود (مکان و زمان داستان و رویدادها ، مناسبات میان آدم ها ، ساختار روایی و شیوه های روایت نویسنده و فیلم ساز)، رمان و فیلم "داشتن و نداشتن" ، دو اثر یکسره متمایز و متفاوت هستند. فیلمنامه هاکز تنها با نگاهی به بخش نخست رمان همینگوی نوشته شده است و هیچ نسبتی با دو بخش دیگر آن ندارد. در این چارچوب ، آشکار است که فیلم ؛ تنها باید در رویارویی با چند و چون بخش نخست رمان ، که یک چهارم آن را در بر می گیرد، سنجیده شود.

چارچوب مکانی – زمانی رویدادها در رمان ، هاوانا (پایتخت کوبا) پیش از جنگ جهانی دوم است . شخصیت اصلی داستان ، هری مورگان ، یک آمریکایی میانسال است که زن و سه دختر دارد. تنها سرمایه مورگان یک قایق است و او با رفت و آمد در آبهای میان کوبا و فلوریدای آمریکا ، برای گذران زندگی اش به هرگونه کاری (جابجا کردن نوشیدنی قاچاق ، به ماهیگیری بردن پولدارهای آمریکایی ،...)دست می زند. در آغاز رمان، سه مرد کوبایی در یک کافه به دیدن مورگان می آیند. آنها از مورگان می خواهند که در برابر دستمزدی کلان ، با قایقش آنان را پنهانی به فلوریدا ببرد. مورگان، درخواست آنان را نمی پذیرد و هر سه مرد به هنگام بیرون رفتن از کافه ، به دست چند ناشناس کشته می شوند. در همین گیر و دار ، مورگان از در پشتی کافه بیرون می آید و به سوی قایقش می رود. جانسون ، آمریکایی پولداری که پانزده روز است با قایق مورگان به ماهیگیری می رود ، در قایق است. مورگان، آنچه را که در بیرون کافه روی داده است ، برای جانسون باز می گوید . جانسون می پرسد ادی کجاست؛ و مورگان نمی داند. در همین هنگام ، ادی پیدا می شود . او هم در کافه بوده و از آنچه دیده ، ناخوش شده است. او، پیرمرد میخواره ایست که پیش از الکلی شدن، در قایق مورگان کار می کرد؛ اکنون اما از کار افتاده و سربار مورگان است . با آمدن کارگر بومی ، همه برای رفتن آماده می شوند ؛ مورگان موتور را روشن می کند و به راه می افتند.جانسون نه تنها ماهیها ، بلکه قلاب ماهیگیری مورگان را نیز از دست می دهد . روز، به پایان می رسد و همه دست خالی باز می گردند . در اسکله ، مورگان دستمزد شانزده روز قایق و بهای قلاب از دست رفته اش را از جانسون می خواهد ؛ او می گوید پول به همراه ندارد و باید از بانک بگیرد . مورگان ، سرتاسر فردای آنروز چشم به راه جانسون می نشیندودر هنگام ف پی می برد که جانسون با هواپیما از هاوانا رفته است و دست مورگان به جایی بند نمی شود . اما دیری نمی گذرد که فرانکی ، کارگر سیاه پوست اسکله ، که لال است و مورگان را از دیرباز می شناسد ، کاری برای او گیر می آورد . مورگان ، باید دوازدن نفر چینی را با قایقش پنهانی به جایی ببرد . پیش از آنکه راه بیفتد ، سر و کله ادی پیدا می شود . مورگان ، که نمی خواهد ادی را به همراه خود ببرد ، برای اینکه او را از سر خود باز کند ، ضربه ای به چانه ادی می زند . ادی می رود و اندک زمانی پس از آن ، مورگان به راه می افتد .

مورگان ، در میانه دریا ادی را در قایق می یابد . سکان را به او می دهد و برای آوردن تفنگ ، پایین می رود . ادی ، بادیدن تفنگ از مورگان می پرسد موضوع چیست ؟ و مورگان ، کاری را که باید به انجام برسانند به او می گوید . ادی ترسان می شود و مورگان برای اینکه ترس ادی بریزد ، کمی نوشیدنی به او می دهد . در تاریکی شب ، بی آنکه با پیشامد ناگواری روبرو شوند ، کار به انجام می رسد و آن دو نیمه شب به هاوانا باز می گردند. مورگان ، سرخوش از پول خوبی که گیر آورده است ، به یاد روزی که ادی به در خانه او آمده بود می افتد و این نقطه پایان بخش نخست رمان است.

در فیلم هاکز ، زمان داستان به سالهای آغازین جنگ جهانی دوم آورده شده است . مکان رویدادها نیز ، اگرچه همچنان در دریای کارائیب اما به جای کوبا ؛ مارتینیک فرانسه است. پرسوناژ اصلی فیلم ، همان هری مورگان است ، اما اندکی سالمتر و بی زن و فرزند . فیلم نامه ، کم و بیش پیرنگ بخش نخست رمان را دنبال می کند و شماری از آدم ها با همان ویژگی هایی که در رمان دارند ، به فیلم راه یافته اند . جانسون و داستان ماهیگیریش ، درست همان است که در رمان آمده است ؛ تا آنجا کهگفت و گوی آدمها در فیلم ، همان سخنانی است که در رمان به زبان می آورند . در این میان تنها سر انجام جانسون است که به فراخور زمان و مکان فیلم دگرگون شده است. فصل جابجا کردن چینی ها در رمان الگوی اصلی شکل گیری فصل آوردن خانم و آقای دوبورسا به فوردوفرانس در فیلم است. فرانکی رمان که کار چینی ها را برای مورگان گیر می آورد ، همان فرنچی فیلم است. و از انگاهکه مورگان کار پیشنهادی فرنچی را می پذیرد ، تا به هنگام سوار شدن خانم و آقای دوبورسا به قایق ، همه چیز (برخورد ادی و مورگان ، سوار شدن پنهانی ادی به قایق ، گفتگوی های آن دو و ...) در فیلم همانند با رمان پیش می رود.

از میان آدم های پر شمار رمان ، مورگان و ادی تنها کسانی هستند که کم و بیش با هستی کامل خود در رمان به فیلم راه یافته اند. دشواری اصلی پیش روی مورگان ، هم در رمان و هم در فیلم ، یافتن کار برای گذران زندگی است. با این همه ، مورگان فیلم ، منشی دگرگون از منش مورگان در رمان دارد. مورگان همینگ وی ، اگر در آغاز رمان کار کوبایی ها را نمی پذیرد ،از بیم خود و قایقش است و هر آنگاه که ناچار می شود بی هیچ اما و اگری تن در می دهد. سرنوشت غم انگیز او در رمان نیز ، در چارچوب همین نیازمندی گریز ناپذیر شکل می گیرد مورگان هاکز نیز ، اگر چه به همین گونه برانگیخته می شود اما به بزرگوار ماندن پایبند تر از مورگان رمان است ؛ هر کاری را نمی پذیرد و همواره دست به گزینش می زند. نمود آشکار نا همگونی سرشتی مورگان هاکز و همینگ وی را در رابطه ای که آن دو در فیلم و رمان با ادی دارند می توان دید. پرسوناژ ادی در فیلم ، یکسر همانند با شخصیت او در رمان است ، پیرمرد الکلی از کار افتاده ای که پی در پی موی دماغ مورگان می شود. از یک دیدگاه ، ادی چه در رمان و چه در فیلم ، تصویر آینده مورگان است. بویژه در بخش های دوم و سوم رمان که مورگان یک بازو و قایقش را از دست داده است و درمانده می شود ، با ادی بیش از یک گام فاصله ندارد . با این همه مورگان همینگ وی اگر چه با ادی راه می آید اما چنان در بند نداری خویش است که جز خود و زن و دخترانش به کس دیگری نمی اندیشد . از همین روست که ادی در پایان بخش نخست رمان به یکباره ناپدید می شود و سر انجام او ندانسته می ماند.رابطه مورگان و ادی آفریده رمان است . اما همینگ وی این رابطه را با برجسته کردن نداری مورگان و کمرنگ کردن نقش ادی وا می نهد. همین رابطه نیمه کاره رها شده رمان ، در فیلم به شکل یک همپیوندی دوسویه میان دو مرد پرورانده می شود و اگرچه نخستین بار است که در سینمای هاکز دیده می شود اما به چنان بالندگی بی همتایی می رسد که همچون الگویی نمونه وار در چند فیلم دیگر هاکز نیز (مانند رابطه چنس و دود در " ریو براوو") به کار گرفته می شود. مورگان هاکز به خوبی از هستی ادی آگاه است و می داند که ادی در گذشته آدم کارامدی بوده است و همدلی او با ادی از همین جا سرچشمه می گیرد . نمونه دیگری از رابطه همدلانه مورگان با آدمهای پیرامونش را ، در همپیوندی زودرس او و اسلیم می توان دید. پرسوناژ اسلیم اگرچه جانشین همسر مورگان در رمان است اما همانندی در رمان ندارد و زاده فیلمنامه است. آشنایی مورگان و اسلیم در آغاز فیلم از انرو بسیار زود به همدلی میان آن دو می انجامد که مورگان در چارچوب منش خود استوارش با دیگران روبرو می شود و هرآنگاه که نشانه ای از این منش خودویژه را در دیگری ببیند ، به همدلی با او بر می خیزد.

از دید مورگان هاکز کوشش برای بزرگوار ماندن یک ارزش والاست. او که خود به هیچ بهایی نمی خواهد بزرگواریش را از دست بدهد در برابر آنهایی که در رویارویی با سخت ترین دشامد ها نیز می کوشند خود استوار بمانند ، خود را مسئول می داند. دانستن این که ادی پیش از این آدم به درد بخوری بوده است برای همدلی مورگان با او بسنده است . رابطه مورگان با اسلیم نیز به همین گونه است روراستی اسلیم پس از اینکه از دید مورگان نشانه آشکار بزرگمنشی و خوداستواری اوست . همدلی مورگان با آدمهایی چون ادی و اسلیم و کمک به آنها به درستی پشتیبانی از ارزش هایی به شمار می رود که مورگان خود به آنها پایبند است. در چارچوب ناهمانندی آشکار منشهای آدمها در رمان و فیلم ، نام «داشتن و نداشتن» می تواند دو معنای کاملا متفاوت داشته باشد . در رمان همینگ وی ، این نام نمودی از رویارویی "دارا" ها و "ندار" ها است. داشتن به معنای توانایی گذران آسوده و سرخوشانه زندگی است و نداشتن به معنای درماندگی در بدست آوردن کمینه ای برای گذران یک زندگی بخور و نمیر . داراهایی مانند جانسون در بند آنند تا جایی که می توانند بیشتر خوش بگذرانند و در این راه اگر پا بدهد ، از بالا کشیدن بدهی خود به آدم های چون مورگان نیز باکی ندارند. در برابر ندارهایی مانند مورگان برای گذران زندگی خود ناگزیر از تن دردادن به کار هایی می شوند که می تواند به از دست رفتن هستی آنها بیانجامد.

در فیلم هاکز اما ، معنای داشتن و نداشتن از توانایی برای گذران زندگی فراتر می رود . در اینجا داشتن به معنای برخورداری از آن ویژگی انسانی والایی است که در سخت ترین دشواری ها نیز ، آدمی را به از دست ندادن بزرگ منشی اش پایبند نگه می دارد و نداشتن به معنای بی بهره بودن از این ویژگی و تن دردادن به فرومایگی است. ندارهایی مانند مورگان ، اسلیم و ادی اگر چه برای گذران زندگی با دشواری رو برو هستند ، اما بزرگ واری خود را از دست نمی دهند. در برابر آدمی چون جانسون به همه دارایی اش ، فرومایه ای بیش نیست و با کوچکترین گرفتاری که پیش روی او سربرآورد ، زبون و درمانده می شود.

ویژگی دیگری که در فرایند برابر سنجی رمان و فیلم داشتن و نداشتن در خور بررسی است ناهمانندی آشکاری است که در شیوه های روایتگری دو اثر دیده می شود . بخش نخست رمان که چارچوب اصلی داستان فیلم به شمار می رود ، به شیوه اول شخص و از زبان مورگان بازگفته می شود . به این سان ، مورگان همچون قهرمان اصلی داستان در کانون رویداد ها جای می گیرد و خواننده ، تنها در چارچوب بازگفت او ، با همه چیز و همه کس آشنا می شود . در میان چند شخصیتی که در بخش نخست رمان دیده می شوند ، مورگان تنها کسی است که در دنباله رمان نیز با او سر و کار پیدا می کنیم . از همین رو در سرتاسر بخش نخست ، داستان در چارچوب روایتگری او پیش می رود و مورگان خواننده را با خود به بخش دوم رمان می کشاند . با دگرگونی ناگهانی شیوه روایت در بخش دوم ، داستان از زبان راوی کل بازگفته می شود . این دگرگونی در آغاز مایه شگفتی می شود. اما با پیشرفت داستان در می یابیم که همینگ وی از چه رو روایت داستان را از زبان مورگان بیان نکرده است و شیوه روایت دانای کل را برگزیده است . در نیمه دوم این بخش مورگان که در گیر و دار جابجایی نوشیدنی قاچاق ، تیر خورده و زخمی است، بیهوش می شود . آگاهیش از جهان پیرامون خود را از دست می دهد و دیگر نمی تواند آنچه را که روی می دهد بازگو کند. از این پس مورگان دیگر پیش برنده داستان نیست و بلکه یکی از چند موضوعی است که داستان با آنها پیش می رود. همینگ وی از آغاز این بخش تا پایان رمان شیوه روایت را پی در پی دگرگون می کند . بخش سوم با روایت اول شخص از زبان دستیار مورگان آغاز می شود. و در ادامه با روایت اول شخص از زبان مورگان و دستیار او می آید و آنگاه دنباله داستان که بیش از نیمی از رمان را در بر می گیرد ، از زبان دانای کل بازگفته می شود . از این راه مورگان و سرگذشت او رفته رفته در لابلای آدمها و رویدادهای دیگر جای می گیرد و از اهمیت کانونی بودن آن کاسته می شود . چندان که مرگ مورگان در پایان رمان تنها یکی از چند رویداد هم ارز و همزمان بخش سوم رمان به دیده می اید.

شیوه روایت فیلم در سرتاسر آن یک سان می ماند و داستان از آغاز تا پایان از دید دانای کل نمایش داده می شود . هاکز اما برای نمایش اهمیت و جایگاه کنونی مورگان در پیکره فیلم ، یک شگرد سینماتوگرافیک ویژه و بسیار ساده را جایگزین شیوه ادبی روایت اول شخص کرده است . در سرتاسر فیلم هیچ صحنه ای نیست که در نبود مورگان به پایان برسد . صحنه ، یا با مورگان آغاز می شود و یا اندکی پس از آغاز ، مورگان در آن پدیدار می شود. این حضور مورگان است که همه صحنه ها را کامل می کند و به انجام می رساند.

فیلم داشتن و نداشتن یک اثر کامل و نمونه از سینمای هاکز و توانایی او در پروراندن ایده های بی اهمیت انگاشته شده و نا پرورده مانده در کارهای دیگران است . هاکز از راه گسترش یکی دو ایده نیمه کاره رهاشده در یک چهارم نخست رمان همینگ وی و پرورش رابطه های میان چند شخصیت ، که دسته کم دو نفر آنها یک راست از رمان گرفته شده اند یک فیلم کامل ساخته است. 

سلام فیلم نامه ی داشتن و نداشتن رو براتون میزارم

_________________________________________________


 داشتن و نداشتن 



كارگردان: هاوارد هاكس، فيلمنامه نويسان: جولز فورتمن و ويليام فاكتر (بر اساس داستاني از ارنست همينگوي)، مدير فيلم‌برداري: سيدني هيكاكس، طراح صحنه: كيسي رابرتز، تدوين: كريستين نايبي، صدا: اليور گرتسن، موسيقي: لئو فوربستين، بازيگران: همفري بوگارت (هري مورگان /استيو)، لورن باكال (مري /اسليم)، والتر برنان (ادي )، مارسل داليو (فرنچي)، دن سيمور (بازرس رنار)، هوگي كار مايكل (كريك)، دولورس موران (خانم دوبورسا)، والتر مورنار (آقاي دوبورسا)، والتر سند (جانسون)، محصول 1994 آمريكا، برادران وارنر، سياه و سفيد، 100 دقيقه.
TO HAVE & HAVE NOT
(Dialog list)
ميان‌نويس: «مارتينيك، تابستان 1940، كمي پس از سقوط فرانسه»

 

خارجي - خيابان - روز

هري در طول خيابان منتهي به بندرگاه پيش مي‌آيد و جلوي غرفه مأموري مي‌ايستد.
هري: صبح بخير.
افسر: صبح خير، ناخدا مورگان. امروز چه كاري مي‌تونم براتون انجام بدم؟
هري: مثل ديروز.
افسر: شما و همكارتون موقتاً از بندر دور مي‌شين.
هري: درسته.
افسر: نام؟
هري: هري‌مورگان.
افسر: مليت؟
هري: اسكيمو!
افسر: چي؟
هري: آمريكايي.
افسر: نام لنج؟
هري: كويين كنچ، كي‌وست، فلوريدا. براي ماهيگيري مي‌ريم. يعني همون كاري كه دو هفته اس هر روز انجام مي‌ديم. شب بر‌مي‌گرديم و فكر نمي‌كنم بيش از سي مايل از ساحل دور بشيم.
افسر: پنج فرانك لطفاً. راستي يك چيز ديگه. از آب‌هاي قلمرو ويشي دور نشين. دومينيك.
هري: دستور جديده؟
افسر: بله، ديشب از طرف عالي جناب ميرو روبر، فرمانده ارتش غرب فرانسه صادر شده.
هري: خوش به حالش.
افسر: مسئله‌اي ندارين؟
هري: نه.

خارجي - بندرگاه - روز

ادي، دوست مسن و دائم الخمر هري خوابيده است. هري يك سطل آب رويش مي‌ريزد و او بيدار مي‌شود.
ادي: اوه، سلام هري. اوضاع چطوره؟ به نظر رو به راه مياد. برام نوشيدني آوردي؟
هري: هوراشيو مياره.
ادي: تو دوست خوب مني. امروز خيلي بهش احتياج دارم.
هري: تو هميشه بهش احتياج داري.
ادي: غير از پنج شنبه گذشته!
هري: آره، راست مي‌گي، حق با توئه. اوه، اينم از هوراشيو. بهش كمك كن.
هوراشيو: صبح بخير ناخدا.
هري: محموله رو آوردي؟
هوراشيو: بله قربان، به مقدار كافي. فقط آن نگهبان يك بطريشو برداشت.
هري: عيبي ندارد. آقاي جانسون ناراحت نمي‌شه.
ادي: هري، مي‌تونم...؟
هري: فقط يكي. صبح بخير.
ادي: صبح بخير، آقاي جانسون.
جانسون: خب، كي راه مي‌افتيم؟
هري: بستگي به نظر شما داره.
جانسون: هوا چطوره؟
هري: نمي دونم. شبيه ديروز، شايد كمي‌ بهتر.
جانسون: پس بزن بريم.
هري: خوبه، همه آماده باشن.
هوراشيو: خيلي خب، ناخدا.
هري: آقاي جانسون؟
جانسون: بله.
هري: كمي بنزين مي‌خوام.
جانسون: باشه.
هري: خب، پولشو ندارم.
جانسون: چقدر؟
هري: هر گالن بيست و هشت سنت، چهل گالن مي‌شه يازده دلار و بيست سنت.
جانسون: اينم پونزده دلار.
هري: بقيه‌شو پس مي‌دم.
جانسون: بي‌خيال. بذار به حساب بدهي‌هام.
هري: حركت مي‌كنيم.
به راه مي‌افتند.

خارجي - دريا - روز

جانسون مشغول ماهيگيري است و هري سكان لنج را در دست دارد. هوراشيو نشسته و ادي خوابيده است.
هري: مواظب باش جانسون. مثل اين كه قلابت گرفته. نخو بيشتر بپيچون. نه خيلي زياد. حالا بكشش. اگه نه، مي‌پره. اگه عكس العمل نشون داد، باز بكش. سه چهار بار اين كارو تكرار كن تا از حال بره.
جانسون: باشه.
هري: بهتره تور بزرگه رو بندازيم.
جانسون: اون رفته!
هري: نه، نرفته. حالا شلش كن. سريع! اگه خواست بره، ولش كن.
جانسون: رفته.
هري: نه، خودشو يه جا گم كرده.
هوراشيو: راست مي‌گه.
هري: پيداش كن.
جانسون : مطمئنم رفته.
هري: بهت مي‌گم كه رفته يا نه. حالا زود باش. خب، حالا رفت.
هوراشيو: بله قربان، حالا رفت.
جانسون: محاله، مي‌گيرمش.
هري: اون نخو باز بپيچون.
جانسون: از همين حالا تو چنگمه.
هري: اون وزن طنابه.
جانسون: ممكنه اصلاً مرده باشد.
هري: ممكنه، اما به نظر من يه جايي داره جفتك مي‌ندازه.
ماهي در مي‌رود و مدتي سپري مي‌شود.
جانسون: يالاّ، زود باش.
هوراشيو: دارم عجله مي‌كنم آقاي جانسون.
جانسون: يكي شبيه اين نمي‌توني گير بياري، ناخدا؟
هري: البته كه مي‌تونم.
جانسون: پس براي چي نگهش داشتي؟
هري: وقتي ماهي بزرگي گرفتيم، مي‌فهمي چرا.
جانسون: يعني چي؟
هري: سريع‌تر از من مي‌تونه از پسش بر‌بياد.
جانسون: به هر حال به نظر من روزي يه دلار خرج اضافه‌اس.
هري: لازمه. مگه نه هوراشيو؟
هوراشيو: اميدوارم.
جانسون: ادي نمي‌تونه؟
هري: نه، نمي‌تونه.
ادي: موضوع چيه؟
هري: اون يه ماهي گنده رو از دست داد.
ادي: آقاي جانسون، شما بدشانسين. بهش بگو هري، اوضاع رو به راه مي‌شه اگه...
هري: تو يخدونه ادي. فقط يه دونه.
ادي: ممنونم هري.
جانسون: ممنونم هري.
جانسون: اين دائم الخمر رو ديگه نمي‌دونم واسه چي با خودت مي‌بري.
هري: قبل از اين كه دائم الخمر بشه، قايقرون خوبي بود.
جانسون: اما الان نيست.
هري: روشنش كن بريم.
جانسون: با تو نسبتي، ‌چيزي داره؟
هري: نه.
جانسون: براي چي ازش مراقبت مي‌كني؟
هري: خودش فكر مي‌كنه اون از من مراقبت مي‌كنه. بزن بريم.
ادي: آقاي جانسون!
جانسون: بله؟
ادي: مي‌شه يه چيزي ازتون بپرسم؟
بطري نوشيدني را به وسط دريا پرتاب مي‌كند.
جانسون: ببين شايد برات جالب باشه بدوني من هم نوشيدني رو خريدم، هم گرويي بطري‌هاشو دادم.
ادي: تا حالا يه زنبور مرده نيشت زده؟
جانسون: يه چي مرده؟
ادي: يه زنبور عسل مرده.
جانسون: هيچ نوع زنبوري تا حالا نيشم نزده.
ادي: مطمئني؟
جانسون: آره، مطمئنم.
ادي: برم چرتمو تموم كنم. از نوشيدني ممنونم آقاي جانسون.
هري: موظب باش. واسه امروز كافيه.
جانسون ماهي ديگري را با نخ و قلاب از دست مي‌دهد و از روي صندلي به پايين پرتاب مي‌شود.
جانسون: چي شده؟
هري: هيچي. فقط نخ و قلاب از دست دادي. وقي ماهي گنده‌اس، نمي‌توني زياد نگهش داري.
هوراشيو: به عبارت ديگه، اين ماهيه كه تو رو دنبال خودش مي‌كشه.
ادي: شما بدشانسين آقاي جانسون.
جانسون: شانسو نشونت مي‌دم، دائم الخمر كثيف!
هري: آقاي جانسون. شنا بلدي؟
جانسون: هر كاري بگي بلدم.
هري: منم همين طور. پس مواظب باش از لاي دست‌هام سر نخوري.
ادي: آروم باش هري. اون هنوز شونزده روز بهت بدهكاره.
جانسون: پونزده.
هري: خيلي حرف مي‌زني، ادي.
ادي: مي‌دونم، هري.
هري: خيلي خب، بي‌خيال.

خارجي - بندرگاه - روز

قايق به بندرگاه بر‌مي‌گردد.
هري: فردا چه كار كنيم؟
جانسون: من كه نيستم. براي هفت پشتم بسه.
هري: مي‌فهمم. (به هوراشيو) يه كم آرومش كن. شونزده روزه ماهي مي‌گيري و ماهي‌ها رو با قلاب از دست مي‌دي.
ادي: آقاي جانسون، شما فقط بدشانسين. هيچ وقت نديدم...
هري: خفه شو، ادي.
جانسون: گفتي شونزده. من فقط پونزده روز بدهكارم.
هري: امروز شونزدهمي بود، به علاوه قلاب و قرقره.
جانسون: اون ديگه ضرر و زيان خودته.
هري: نه وقتي با بي‌عرضگي‌هاي تو از دستشون مي‌دم.
جانسون: پول استفاده شو هر روز دادم. نابوديش ديگه ريسك توئه.
هري: گوش كن. اگه يه ماشيني كرايه كني و بزنيش به صخره، بايد پولشو بدي.
جانسون: نه، اون فرق داره.
ادي: نه وقتي اون توش باشه، هري. راست مي‌گه!
هري: درسته، مثل اين كه كم كم خماريت داره مي‌پره. دويست و شصت و پنج تا مي‌ارزيد. پول طنابو ازت نمي‌گيرم، چون هر ماهي بزرگي به هر حال اونو مي‌برد. شونزده روز از قرار روزي سي و پنج دلار هم مي‌شه پونصد و شصت دلار و جمعاً به عبارتي، هشتصد و بيست و پنج دلار. اين پوليه كه ازت مي‌خوام.
جانسون: الان كه همرام نيست. صبح مي‌رم بانك، مي‌گيرم. باشه؟
هري: اميدوارم همين طور باشه.
جانسون: حالا چطوره پياده بشيم و گلويي تر كنيم.
ادي: فكر خوبيه.
هري: تو همين جا مي‌موني و لنگر مي‌ندازي.
ادي: مطمئني كه نمي‌خواي ...؟
هري: نه، ادي،
جانسون: اون جا رو ببين. فكر كنم بعد از ساعت شش، پرچم‌ها رو بردارن.
هري: بيشترشونو آره.
جانسون: تو هم كه بدت نمياد.
هري: پرچم اوناس.
پل كلر: مي‌بينمت.
مرد (به فرانسه): منو ببخشين. آقايون، مي‌تونم اسم‌هاتونو بپرسم؟
هري: واسه چي؟
پل كلر: شنيدم اين آقا يه چيزي درباره ويشي گفت.
جانسون: من هيچي درباره ويشي نگفتم، مگه نه؟
هري: نمي‌دونم، خيلي حواسم نبود.
پل كلر: اسم‌هاتون، لطفاً.
جانسون: هي، گوش كن. ما آمريكايي هستيم ...
هري: اسم اون جانسونه و من مورگان. در هتل ماركيز زندگي مي‌كنيم. كافيه؟
پل كلر (به فرانسه): ممنونم.
 

_________________________
در یک پست بیشتر از این جا نمیشه ،  ادامه دارد


داخلي- كافه طبقه پايين هتل - روز

فروشنده نوشگاه: چي آقايون؟
هري: تو چي؟
جانسون: بوربون.
هري: بوريون و يه رام براي من.
فرنچي: خب آقايون، امروز چطور بود؟
هري: خيلي خوب نبود فرنچي.
جانسون: بزرگ‌ترين ماهي عمر‌مو از دست دادم.
فرنچي: عيب نداره، شايد فردا دوباره گرفتيش.
جانسون: ديگه نمي‌شه، آخرين روزم بود.
فرنچي: چه بد.
هري: اي.
فرنچي: بگو آره.
جانسون: برم يه دوش بگيزم. گفتي هشتصد و ...؟
هري:... بيست و پنج.
جانسون: هشت - دو - پنج.
هري: هي، جانسون.
جانسون: بله؟
هري: فردا صبح چه ساعتي؟
جانسون: بعد از اين كه به بانك برم. دور و ور ده و نيم، يازده صبح.
هري: منتظرتم.
فرنچي: مشكلي پيش اومده، هري؟
هري: اوه، نه، فرنچي.
فرنچي: بنابراين از فردا بيكاري.
هري: آره، چطور؟
فرنچي: امروز يه عده اينجا بودن. مي‌خواستن قايقو اجاره كنن.
هري: از ماهيگير‌ها؟
فرنجي: نه، بعضي دوستان دوستان من.
هري: من نيستم ... (دور مي‌شود) چطوري پاپا؟
پاپا (به فرانسه): روز بخير آقا ...
فرنچي: لطفاً گوش كن هري. اونا قايقو فقط براي يه شب مي‌خوان. پول خوبي هم مي‌دن.
هري: براي چه كاري؟ ببين فرنچي، دوست دارم حرفتو گوش بدم، اما نمي‌خوام قاطي سياسيت‌بازي‌هات بشم.
فرنچي: اگه مهم نبود، بهت نمي‌گفتم. من...ببين، مي‌تونم بيام اتاقت؟
هري: معلومه، بريم.

داخلي - راهروي طبقه بالا‌ي‌ هتل - روز

مري: كسي كبريت داره؟... (هري كبريتي به او مي‌دهد و او با تأني سيگاري روشن مي‌كند) ممنون.
هري: اون كيه؟
فرنچي: عصر اومده. با هواپيمايي از جنوب.
هري: گوش كن فرنچي. راجع به اون مسئله. لطفتو مي‌فهمم و هدفتو هم درك مي‌كنم. اما من نمي‌خوام وارد اين قضيه بشم. زيادي هم ببينن با تو مي‌پرم، كلكم كنده‌اس.
فرنچي:آخه ...
هري: قايق منو بي‌خيال شو. من نيستم.
فرنچي: اما اونا امشب ميان تو رو ببينن.
هري: خودت بهتره باهاشون حرف بزني.
فرنچي: لطف ...
هري: فقط وقتشونو تلف مي‌كنن.
فرنچي: آه.
هري:متأسفم. مي‌بينمت.

داخلي - رستوران طبقه پايين هتل - شب

هري شام مي‌خورد. كمي دورتر، هري و جانسون پشت ميزي نوشيدني مي‌نوشند. كريكت پيانو نواز به تدريج ترانه‌اي مي‌نوازد و هري با او شروع به هم خواني مي‌كند. نگاه هري به مري تحسين‌آميز است.
فرنچي: هري، سعي كردم گيرشون بيارم، اما نتونستم.
هري: كيا رو؟ همونايي كه قايق منو مي‌خوان؟
فرنچي: مي‌ترسن آفتابي بشن، چه برسه به اين كه مستقيماً بخوان بيان تورو ببينن.
هري: من كه نخواستم ببينمشون. همون بهتره كه نيان...
مري و پشت سرش هري رستوران را ترك مي‌كنند و به طرف طبقه بالا مي‌روند.

داخلي - راهروي طبقه بالا و اتاق هري - شب

مري: سلام.
هري: ردش كن بياد.
مري: منظورت چيه؟
هري: كيف پول جانسون.
مري: چي؟
هري: يالاّ.
مري: راجع به چي حرف مي‌زني؟ (هري بازوي او را مي‌گيرد و او را به اتاقش مي‌برد) هي، ببينم. چته؟ چه كار مي‌خواي بكني؟
هري: اون كيفو مي‌خوام، اسليم (زبل).
مري: كاش بهم نمي‌گفتي زبل. من زيادي حساسم و ممكنه بهم بربخوره.
هري: بسه ديگه، ردش كن.
مري: مي‌دوني كه اين كارو نمي‌كنم. نمي‌دونستم تو كارآگاه هتلي.
كيف را مي‌دهد.
هري: جانسون كارفرماي منه.
مري: ولي خيلي ازت تعريف نمي‌كنه.
هري: باشه، بازم كارفرمامه. بهتره كيف يكي رو بزني كه به من بدهكار نباشه.
مري: اون انداختش، منم برش داشتم.
هري: لابد مي‌خواستي بهش پس بدي.
مري: البته كه نه. ازش خوشم نمياد.
هري: دليل خوبيه.
مري: تازه، پول مي‌خوام كه از مارتينيك برم بيرون.
هري: اينم يك دليل خوب ديگه. اما با پول يكي ديگه. اينجا رو ببين.
مري: چيزي پيدا كردي؟
هري: حدود شصت دلار نقد و هزار و چهارصد دلار چك مسافرتي.
مري: فكر مي‌كردي بيشتر باشه.
هري: اون آشغال هشتصد و بيست و پنج دلار به من بدهكاره، اما گفت نداره و بايد از بانك بگيره؛ اين طور كه پيداس صبح زود هم با هواپيما از اينجا مي‌ره.
مري: پس مي‌خواست سرتو شيره بماله، كارفرماي محترمت.
هري: خوبه بهش پس ندادي.
مري: لطف بزرگي بهت كردم.
هري: درسته. اما اگر جلوتو نمي‌گرفتم، داشتي مي‌رفتي. حق با منه. نه؟ تو فكر مي‌كني چه كار كنم بهتره؟
مري: خودت مي‌دوني.
هري: خب، تو چي فكر مي‌كني؟...
در مي‌زنند و فرنچي با دوستانش در آستانه پيدا مي‌شوند.
فرنچي: هري، لطفاً. بهشون گفتم، اما اصرار دارن كه ....
پل کلر: ژرار اشتباه نکرده، آقاي مورگان. بياين تو و درو ببندين.
هري: به فرنچي گفتم اهلش نيستم.
پل كلر: مي‌دونم، حالا درو ببندين لطفاً. معذرت مي‌خوايم آقاي مورگان، اما اين موضوع خيلي براي ما مهمه و ما ....
مرد فرانسوي: ببخشين ...
مري: بهتره من برم. مي‌بينمت.
هري: صبر كن. نيازي نيست. مي‌تونيم جلوي اون صحبت كنيم. مگه نه اسليم؟
مري: هر جور تو بخواي.
هري: اما لابد شماها خوشتون نمياد.
پل كلر: اگه شما ...
هري: فايده‌اي نداره. شماها تا همين جا هم هم شانس آوردين.
پل كلر: ما نمي‌ترسيم.
هري: به هر حال متأسفم. من نه مي‌تونم و نه مي‌خوام اين كارو انجام بدم.
پل كلر: ما به شما دو هزار و پونصد فرانك مي‌ديم.
هري: به پول آمريكا فقط پنجاه دلاره.
مرد فرانسوي2: براي ما خيلي بيشتره.
مرد فرانسوي3: فقط يه سفر كوچيك تا چهل كيلومتري اينجاس.
پل كلر: اگه داشتيم، بيشتر مي‌داديم.
مرد فرانسوي2: تمام پولمون همينه.
هري: ببنين بچه‌ها، حال منو خراب نكنين. راست گفتم، نمي‌تونم.
مرد فرانسوي2: وقتي اوضاع عوض شه، اين كار شما خيلي اهميت پيدا مي‌كنه.
هري: آره، مي‌دونم.
پل كلر: آقاي مورگان. فكر مي‌كردم تمام آمريكايي‌ها در اين جنگ دوست ما هستن.
هري: آره، هستن. اما شنيدين كه به هر كس مظنون بشن، مي‌فرستنش به جزيره شيطان كه كارهاي شماها رو نكنه... من اين قدرها با شماها دوست نيستم.
پل كلر: اونا با يه آمريكايي كاري ندارن.
هري: چي؟ تو اين طور فكر مي‌كني؟ (در مي‌زنند) .. .كيه؟
ادي: منم هري.
هري: بيا تو.
ادي: سلام هري .كجا بودي؟
هري: سلام ادي.
ادي: هري، مي‌خواستم باهات راجع به ...
مرد فرانسوي 3: آقاي مورگان. مي‌تونيم ادامه بديم؟
ادي: شما كي ‌هستين؟ اينا كي‌ان هري ؟
هري: ادي دوست منه.
ادي: وقتي تو رفتي، اين يارو دور و بر اسكله مي‌پلكيد.
پل كلر: در حد يه دائم الخمر حافظه خوبي داري.
ادي: نوشيدني به حافظه من كاري نداره. اگه داشت، نمي‌خوردم. خوبي‌هاشو فراموش مي‌كردم و دوباره آب مي‌خوردم.
پل كلر: شايد آب را توي اين مدت فراموش كرده باشي.
ادي: نه، نكردم. هر روز يه دريا پيش رومه. ببينم، تا حالا يه زنبور مرده نيشت زده؟
پل كلر: يادم نمياد تا حالا هيچ زنبوري نيشم زده باشه.
مري: خود تو چي؟
ادي: تو كارت درسته. تو و هري ...
هري: فرنچي‌ رو فراموش نكن.
ادي: تو و هري و فرنچي. مي‌دوني، وقتي پابرهنه هستي، بايد مواظب زنبورهاي مرده باشي. اگه پاتو روشون بذاري، ممكنه بدجوري نيشت بزنن، عين وقتي كه زنده بودن؛ مخصوصاً اگه موقع كشته شدن، ديوونه باشن. صد بار تا حالا همين طوري منو نيش زدن.
مري: راست مي‌گي؟ تو چرا نيششون نزدي؟
ادي: هري هم هميشه همينو مي‌گه. چون من نيش ندارم.
قهقهه مي‌زند.
پل‌كلر: اون هميشه پرحرفي مي‌كنه؟
هري: هميشه. با من چه كار داشتي ادي؟
ادي: اون، آهان، هري ... فكر كنم يادت رفت.
هري:‌ خيلي خب. همين امشب روي اسكله مي‌بينمت.
ادي: راستي، هري، مي‌تونم؟ ... نه، راست مي‌گه، ديره.
هري سكه‌اي به او مي‌دهد.
هري: ببخشين. ببينين بچه‌ها. اگه تموم شبو هم اينجا بمونيم، جواب من همونه.
پل‌كلر: آقاي ...
هري: من اهميتي نمي‌دم چه كسي فرمانرواي فرانسه يا مارتينيكه، يا چه كسي مي‌خواد بشه. بهتره يكي ديگه رو پيدا كنين. بريم اسليم. كارهاي عقب مونده زيادي داريم.
مري: شب بخير.
هري: اينجا رو خونه خودتون بدونين. سيگار هم رو ميز هست. (به مري) مي‌خوام قيافه جانسون رو وقتي كيفشو پس مي‌دي، ببينم.
مري: باشه.

 داخلي - رستوران - شب

جانسون: تو كجا بودي؟ همه جا رو دنبالت گشتم. با دوست دختر من زدي به چاك، آره؟
هري: اون مي‌خواد يه چيزي بهت بده. بهش بده، اسليم.
مري: كيفتون. بفرمايين.
جانسون: كجا پيداش كردي؟
مري: دزديدمش.
جانسون: خوبه. باهاش مي‌خواي چي كار كني؟
هري: تو مي‌خواي باهاش چه كار كني، آقاي جانسون؟ بهتره يه نگاه بهش بندازي، كم و كسر نداشته باشه.
جانسون: مطمئنم كه درسته.
هري: نه، نه. نگاه كن. ممكنه ازش كش رفته باشه.
جانسون: درسته. هيچ چيز كم نشده.
هري: مطمئني؟
جانسون: حالا خانم جوان، من ...
هري: بهتره چك‌هاي مسافرتي رو هم بشماري.
جانسون: مي‌دونم، هزار و چهارصد دلاره.
هري: آره، اما تو كه صبح مي‌خواستي بري بانك.
جانسون: خب، من ..
هري: ساعت پروازت چه وقته؟
جانسون: شش و نيم صبح.
هري: و بانك ساعت ده باز مي‌كنه. بايدم اين رفتار باهات مي‌شد.
سيگاري بر لب مي‌گذارد و مري برايش كبريت مي‌زند.
جانسون: ببين آقاي مورگان.
هري: چند تا از اين چك‌هاي مسافرتي رو بايد امضا كني. مگه نه؟
فرانسوي‌ها از كنارش مي‌گذرند.
جانسون: بله. البته.
هري: اميل. خودكار داري؟
اميل: البته مسيو.
هري: هشتصد و بيست و پنج.
جانسون: بله.
پليس: دست‌ها بالا! هر جا هستين، بايستين!
تيراندازي مي‌كنند و با عده‌اي مسلح درگير مي‌شوند.
مري: هي.
هري: ازجات تكون نخور.
مري: فكر كنم رو سيگار سه نفر نشستم.
فرنچي: هري، خيلي بد شد.
هري:حالا همشونو مي‌گيرن؟
فرنچي: يكي رفت. فكر كنم پل كلر بود. ببين هري. غير از من، هيچ كس نمي‌دونه شما دو تا اونها رو ديدين.
هري: و ادي. البته اون احتمالاً يادش نمي‌مونه.
فرنچي: اگه پليس چيزي پرسيد، هيچي نمي‌دونين. هيچي. متوجه شدين مادموازل؟
مري: بله.
هري: فرنچي، نگران نباش. همين جا وايسا.
كريكت به نواختن ادامه مي‌دهد. جانسون كشته شده است.
فروشنده نوشگاه: آقاي ژرار! آقاي ژرار!
هري: بسه كريكت. اين يارو سرعت نوشتنش هم مثل ماهيگيريش بود. اگه چند دقيقه زودتر امضا مي‌كرد، من به پولم رسيده بودم.
گشتاپوي1: هر جا هستين، بايستين و ساكت باشين. هر جا هستين، بايستين.
هري: اينا كي ان؟
فرنچي: گشتاپو.
هري: هوم ...
فرنچي: زياد هم هستن، نه؟
گشاپوي 1: چي سر اين مرد اومده؟
فرنچي: تركش گلوله. اسمش جانسونه. آمريكاييه.
گشاپوي1: براش متأسفم. ببريدش.
گشاپوي2: بله قربان.
گشاپوي1: همه توجه كنن. دليلي براي نگراني وجودندارد. ما فقط دنبال اونهايي هستيم كه قانونو زير پامي ذارن. فعلاً فقط بعضي ها رو جدا مي كنيم. بقيه زود برن. اينجا امشب تعطيله. اين مرد، تو، شما و مادموازل.
مري: تا حالا يه زنبور مرده نيشت زده؟
گشتاپوي1: با من بيايينٍ، لطفاً.
ادي پيش مي آيد و با ديدن پليس به سرعت پس مي‌رود.

 داخلي - اتاق بازجويي - شب

فرنچي: بازم مي‌گم. من اونها رو نمي‌شناسم. اومدن بنوشن. همين.
گشتاپو: پس اونها رو تا حالا نديده بودين؟
فرنچي: نه.
گشتاپو: اعتقاد سياسي شما چيه آقاي ژرار؟
فرنچي: زنده باد فرانسه.
گشتاپو: خيلي خوبه. اينو حفظ كنين. اما پيشنهاد مي‌كنم دفعه ديگه كه افراد مظنوني به اينجا اومدن، ما رو با‌خبر كنين. اين طوري از بسته شدن اينجا جلوگيري مي‌كنين.
فرنچي: اينجا يه مكان عموميه. چطوري بفهمم كي مظنونه و كي نه؟
گشتاپو: فكر كنم بتونين. شب بخير. مي‌تونين برين. (به گشتاپوي 3) همشون رو گرفتين؟
گشتاپوي3: نه قربان. پل كلر و اميل در رفتن.
گشتاپو: چطوري؟
گشتاپوي3: از روي واگن پريدن و تمام خيابونو دويدن.
گشتاپو: همه جا رو طبق فهرست بگردين. زود باشين ... و شما ناخدا مورگان. اونها رو مي‌شناسي؟
هري: نه، نمي‌شناسم.
بازجو: تمام مدتي كه اينجا بودين، اونها رو نديدين؟
هري: نه.
بازجو: با مقتول چه ارتباطي داشتين؟
هري: اون قايق منو براي ماهيگيري اجاره مي‌كرد.
بازجو: منظورت اينه كه اجاره كرده بود؟ چون بليتش نشون مي‌ده كه فردا صبح مي‌خواست مارتينيك رو ترك كنه. هيچ پولي هم همراهش نبود. فقط چند چك مسافرتي آمريكايي. هميشه اين طوري بود؟
هري: شصت دلار همراهش بود.
بازجو: چي شد؟
هري: من برش داشتم.
بازجو: چرا؟
هري: چون به من هشتصد و بيست و پنج دلار بدهكار بود.
بازجو: بنابراين شما حداقل انگيزه‌اي براي كشتنش نداشتين. نه؟
هري: همين طوره.
بازجو: اما متأسفانه يكي ديگه داشته و شايد به تبع باقيمانده طلب شما...
هري: شايد.
بازجو: اون پول الان همراهتونه؟
هري: هوم ...
بازجو: اگه ممكنه، لطفاً ناخدا.
هري: آه، اينهاش.
بازجو: ممنونم. ناراحت نباشين. پول توسط دولت نگه داري مي‌شه و هيچ دخل و تصرفي درش نخواهد شد. اگه ادعاي شما ثابت بشه، تمامشو به شما پس مي‌ديم. مادموازل. نوبت شماس. براونينگ، مري. آمريكايي. بيست و دو ساله. چند وقته اينجايين؟
مري: امروز بعدازظهر رسيدم.
بازجو: محل اقامت؟
مري:‌ هتل ماركيز.
بازجو: از كجا مياين؟
مري: ترينيداد، بندري در اسپانيا.
بازجو: و قبل از اون از كجا مادموازل؟ از خونه؟
مري: نه، از برزيل، ريو.
بازجو: تنها؟
مري: بله.
بازجو: چرا اومدين اينجا؟
مري: تا يه كلاه تازه بخرم.
بازجو: چي؟
مري: يه كلاه تازه بخرم. ماركشو بخونين تا حرفمو باور كنين.
بازجو: من شك نكردم مادموازل. لحن شما يه كم معترضانه بود. حالا تكرار مي‌كنم. چرا اينجا اومدين؟
مري: چون پول كافي نداشتم كه دورتر برم.
بازجو: اين بهتر شد. موقع قتل كجا بودين؟
مري: من ...
هري: مجبور نيستي جواب بدي.
بازجو: خفه شو.
هري: جواب نده.
بازجو: گفتم خفه شو.
هري: ادامه بده، منو بزن.
بازجو: بسه ناخدا، اين كه دعوا نيست فقط مي‌خواهيم ته و توي اين قضيه رو دربياريم.
هري: با كتك و توهين به مردم؟ براتون متأسفم.
بازجو: خوب، مي‌بينيم، اگه باز هم سؤالي داشتيم، تو هتل هستين؟
هري: وقتي گذرنامه و پول‌هام پيش شماست، نمي‌دونم كجا مي‌تونم برم؟
بازجو: گذرنامه‌تون بهتون داده مي‌شه و پول هم اگه ثابت بشه كه مال شماست، همين طور.
هري: شايد ترجيح مي دين از سفير آمريكا كمك بخوام.
بازجو: بستگي به خودتون داره. راستي، ‌شما به كدوم طرف تمايل دارين؟
هري: اين كه سرم به كار خودم باشه.
بازجو: ممكنه ...؟
هري: و نيازي به نصيحت شما ندارم كه بهتره اين رويه رو ادامه بدم.
بازجو: شب بخير ناخدا.
هري: بريم.

 خارجي - خيابان - شب

مري: ببين، من سر از اين وضع درنميارم.
هري: تو درست وسط يه جنگ كوچولو اينجا رسيدي.
مري: سر چي؟
هري: اين آقايون دست نشانده حكومت ويشي هستن. اين اسمو تا حالا شنيدي؟
مري: يه چيزهايي.
هري: اونها نيروي دريايي رو دارن. فكر كنم اون ناو رو توي بندر ديدي.
مري: آره.
هري: و اونهايي كه هدف تيراندازي بودن، طرفدار فرانسه آزادن. فهميدي؟
مري: نه چندان واضح.
هري: بيشتر مردم اين جزيره طرفدار دوگل هستند، اما خيلي وقته كه كاري نمي تونن بكنن.
ادي: هري! هري! مشكلي پيش اومده؟
هري: نه، ادي.
ادي: ديدم اونها گرفتنت. خيلي ترسيدم.
هري: همه چي رو به راهه. برو يه كم بخواب.
ادي: خب، يه دقيقه بايد ببينمت هري، مي دوني؟
هري: مي دونم ادي. برو تا قايق.
ادي: هري مي تونم
هري: نه
ادي: آخه ...
هري: امشب ديگه بسه ادي
ادي مي رود.
مري:منم يه نوشيدني مي خوام.
 هري: مي تونيم همين جا ترتيبشو بديم.

داخلي - كافه زامبي - شب

فروشنده نوشگاه: چي مي نوشين، قربان؟
هري: چي؟ آ ... فقط داشتيم چرخ مي زديم.
مري: عقيده ت عوض شد؟
هري: پول ندارم. اونها خاليم كردن.
مري: يادم رفته بود. خب شايد من بتونم يه كاري كنم. روز بلندي بود و من خيلي تشنمه.
هري: بازم جيب بري ها؟
مري: اگه اهميتي نمي دي.
هري: اگه تشنته برو. من اگه از انتظار خسته شدم، برمي گردم هتل.
مري: باشه ...‍‍ (دورمي شود واز يك ارتشي كه مي خواهد سيگارش را روشن كند، تقاضاي كبريت مي كند) ممكنه؟ ممنونم.
مرد فرانسوي: بفرمايين...
دنبال او مي رود.
هري خارج مي شود و مري با مرد مي رقصد ... 

______________________________

ادامه دارد 

داخلي - اتاق هري و اتاق مري - شب

مري: سلام
هري: بيا تو.
مري: حالت گرفته اس. نه؟
هري: چرا؟
مري: چون من خوب رفتارنكردم.
هري: تو كاري رو كه درست بود انجام دادي. نوشيدني گرفتي. نه؟
مري: تو حالت گرفته‌اس. نه؟
هري: ببين. بي‌خيال. من توجهي به ....
مري: مي‌دونم. مي‌دونم توجهي به كارهاي من نداري. اما وقتي اون كارو مي‌كنم، حالت گرفته مي‌شه. اما يادت باشه خودت بهم گفتي.
هري: من گفتم؟
مري: تو گفتي «برو». نگفتي؟
هري: آره، گفتم. تو هم الحق خوب انجامش دادي.
مري: آره، ممنونم. اما تو ترجيح مي‌دادي اين كارو نمي‌كردم.
هري: كدوم كارو؟
مري: همون كار هميشگي‌ام رو.
هري: چرا از من مي‌پرسي؟
مري: دوست دارم بدونم.
هري: خب، تموم كارهاي خلاف ...
مري: باشه، باشه، ديگه نمي‌كنم.
هري: ببين، من نمي‌خواستم كه ...
مري: مي‌دونم تو نخواستي. نگران نباش. من الكي از چيزي صرف نظر نمي‌كنم. مي‌دوني؟ كار من مثل ماهيگيري از توي يه شبكه‌اس. اونم از آدم‌هايي مثل .... چي بگم؟ مي‌دوني؟ احساس مي‌كنم من و تو خيلي به هم شبيه‌ايم.
هري: چند وقته از خونه دوري؟
مري: وقتشه. نه؟
هري: وقت چي؟
مري: شنيدن داستان زندگي من. از كجا مي‌خواي شروع كنم؟
هري: يه فكر خوب الان به سرم زد.
مري: از كجا؟
هري: از اون سيلي كه خوردي.
مري: راستي؟ چي؟
هري: مي‌دوني؟ تو حتي پلك نزدي و اين كار خيلي سخته. من چيز زيادي ازت نمي‌دونم، اسليم.
مري: دفعه ديگه كه سيلي خوردم بايد بيشتر مواظب رفتارم باشم.
هري: نوشيدنيتو يادت رفت.
مري: نمي‌خوامش.
هري: حالا كي حالش گرفته‌اس؟
مري: من .... (به اتاقش مي‌رود و حالا هري به اتاق او روانه مي‌شود)
مري: كيه؟
هري: من.
مري: در بازه.
هري: بطريتو يادت رفت.
مري: گفتم كه نمي‌خوامش.
هري: تو حالت گرفته‌اس، نه؟ ازت پرسيدم حالت گرفته‌اس، نه؟
مري: ببين. من خسته‌ام و مي‌خوام بخوابم.
هري: فكر بدي نيست. حالا بگو چي اين قدر ديوونه‌ت كرده؟
مري: تو، از وقتي ديدمت.
هري: بيشتر مردم همين طورن.
مري:با يه نگاه، احساس كردم منو تا آخر خط خوندي. تو ... مي‌دوني؟
هري: بگو، ادامه بده.
مري: تو منو نمي‌شناسي استيو. من اون بطري رو آوردم كه تو رو تحت تأثير بذارم. ولي فايده‌اي نداشت. احساس كردم خودمو كوچيك كردم. هيچ وقت اين احساسو نداشتم. مي‌خواستم ... فكر كردم...شايد...ولش كن. قبل از اين كه خودمو يه احمق كامل نشون بدم، از اينجا برو.
هري: چند وقته از خونه دوري، اسليم؟
مري: به تو هيچ ... حدود شش ماه.
هري: بر‌مي‌گردي؟
مري: چطوري؟
هري: همون طور كه اومدي.
مري: نمي‌دونم. شايد يه شغل گير بيارم.
هري: كار سخته. گمون نكنم از اينجا خوشت بياد. (عطر او را برمي‌دارد و بو مي‌كند)
مري: از بوش خوشت ‌مياد، استيو؟
هري: آره. برام تازگي داره و خوشاينده. حالا بگو اگه بتوني بر‌مي‌گردي؟
مري: اگه دور تا دور اينجا آب نبود، شايد مي‌شد پياده رفت.
هري: نگران نباش. حالا هم مي‌شه.
براي لحظه‌اي سر او را دردست‌هايش مي‌گيرد، اما رها مي‌كند و مي‌رود ... و پس از مدتي مجدداً مري به اتاق هري مي‌رود.
هري: ديگه چيه؟
مري: بطريتو آوردم.
هري: اين داره كم‌كم باعث درد‌سر مي‌شه! تو مي‌نوشي؟
مري: نه.
هري: گفتي خسته‌اي و مي‌خواي بخوابي.
مري: اين طور بودم. اما تو منو به فكر انداختي. اين كه شايد بتوني كمكم كني.
هري: درسته.
مري: اما چطوري، استيو؟ تو با اون دوست‌هاي فرنچي داشتي قول و قراري مي‌ذاشتي.
هري: بالاخره هم نفهميدم حرف حسابشون چيه.
مري: من جزيره شيطانو از بالا ديدم. جاي خيلي باحالي نيست.
هري: من هم همينو شنيدم.
مري: من نمي‌خوام تنها دليل اين كارت، من باشم.
هري: هي، نمي‌خواي كه بگي من اين كارو فقط به خاطر تو قراره بكنم؟ من به پول احتياج دارم.
مري: اما فرنچي فكر مي‌كنه لطف بزرگي در حقت كرده.
هري: من به لطف اون احتياج ندارم.
مري: به هر حال اين كارو نكن. استيو.
هري: ببين، تو الان نگفتي كه ...؟
مري: اين كارو نكن.
هري: چرا اين بطري رو برنمي‌داري و بري تو رختخواب؟
مري: (از جيبش پولي درمي‌آورد و به سوي هري مي‌گيرد): بيا. مي‌توني از اين استفاده كني.
هري: تو الان گفتي خسته‌اي. گفتي اگه دور تا دور اينجا آب نبود، پياده مي‌رفتي خونه‌تون.
مري: اون دختره كي‌ بوده، استيو؟
هري: كدوم دختره؟
مري: هموني كه تورو با اين نظرهاي عجيب نسبت به زن‌ها ترك كرد. بايد دختر عاقلي بوده باشه. تو فكر مي‌كني من همش دروغ مي‌گم، نه؟ خب، سي دلار ناقابل هم هست. البته براي اجاره قايق يا هر وسيله ديگه‌اي كافي نيست. اما براي شنيدن پاسخ «نه» كافيه. و البته اگه بخواي هم مي‌توني برش داري.
هري: متأسفم اسليم. تو دختر خوبي هستي، اما من ...
مري: چيزي از كسي نمي‌خواي. نه؟
هري: درسته.
مري: مي‌دوني استيو؟ سر كردن با تو خيلي مشكل نيست، فقط بستگي به زمان داره. گاهي وقت‌ها دقيقاً مي‌دونم چي مي‌خواي بگي، يعني بيشتر وقت‌ها. اما بقيه‌ وقت‌ها، بقيه وقت‌ها، نفرت انگيزي ....
هري: اين كارو واسه چي كردي؟
مري: براي اين كه نمي‌دونم دوستت دارم يا نه.
هري: حالا تصميمت چيه؟
مري: هنوز نمي‌دونم. شايد اگه كمكم كني، بتونم بگم. راستي، مطمئني نظرت عوض نمي‌شه؟
هري: نه ....
مري: به هر حال هم اين پول‌ها مال منه، هم اين خودت.... من فرقي بينشون نمي‌بينم.
هري: من مي‌بينم.
مري: باشه. مي‌دوني كه لازم نيست جلوي من بازي كني. لازم نيست نه چيزي بگي نه كاري بكني. هيچ، فقط سوت. بلدي كه سوت بزني،نه؟ فقط لب‌هاتو غنچه كن و سوت بزن.

______________________________

ادامه دارد 

صفحات: 1 2
آدرس های مرجع