آبیار: ما هیچجا نمیبینیم الفت به بچههایش بگوید عزیز دلم. میخواهم بگویم الفت یک جاهایی خشونت هم دارد. پسرش را موقع خمیر درست کردن محل نمیگذارد اما عشقش را در درونش حس میکنیم.
فراستی: من یک چیزی گفتم دفاع نکردید. گفتم رابطهای که بین الفت و پسرش هست خواهر و برادرانه است.
آبیار: چرا! دفاع میکنم. عمدا این کار را کردم. فاصله سنی الفت و پسرش کم است. الفت خیلی زود بچهدار شده، سن الفت کم است. پسرش به او میگوید تو هنوز آب و رنگ دخترها را داری. پسرش او را الفت صدا میکند، مادر صدا نمیکند، کمتر پیش میآید مادر صدا کند. تعمد کردم بر این موضوع.
فراستی: من نمیگویم تعمد نکردید. میگویم تمام تعمدات شما غیرسینمایی است. ببینید! وقتی شما قبول دارید این فاصله سنی کم است (در حرفهای خودم هم به آن اشاره کردم) معلوم هم نیست چرا اینقدر کم است.
آبیار: معمولا زنان روستایی زود ازدواج میکنند و زود هم بچهدار میشوند.
فراستی: نه! اینها هیچکدام مهم نیست. مهم از نظر دراماتیک است، واقعیت مهم نیست. با این رابطه کم به رابطه بین مادر و پسر از نظر دراماتیک لطمه میزنیم.
آبیار: چرا؟
فراستی: برای اینکه من باید باور کنم این زن مادر این بچه است، باور نمیکنم، شما به عمد دیالوگهایی را به کار میبرید بویژه آنجایی که ضعف هست، بیشتر تأکید میکنید. نوع کلام و نوع ادبیاتی را به کار میبرید که اتفاقا حس من را تشدید میکند. وقتی پسر مادرش را الفت صدا میکند، این نزدیکی، نزدیکی 2 کاراکتر نیست. این نزدیکی، نزدیکی خواهر و برادرانه است. بازیهایشان مثل قضیه بالای درخت رفتنها، در هیچکدام من مادر را نمیبینم، خواهر بزرگ میبینم.
آبیار: خب! من با سلیقه شما فیلم نساختهام. دلیلی هم ندارد. من به نگاه خودم اهمیت میدهم. من از مابهازاهای واقعی برداشتهام اما خودم اعتقاد دارم لزوما مابهازای واقعی داستانی نیست. مثلا یک نفر میگوید این واقعا برای خودم اتفاق افتاده است. من به او میگویم این لزوما داستانی نیست.
فراستی: نه تنها لزوما داستانی نیست، لزوما دراماتیک نیست.
آبیار: حالا مابهازای واقعیاش چه بوده؟ پسره هر وقت مادر به حرفش گوش نمیداده او را بلند میکرده و میگذاشته روی طاقچهای که مادر نمیتوانسته بیاید پایین و به او میگفته اگر به حرفم گوش ندهی همان بالا میمانی. این اتفاقی است که در واقعیت رخ داده است. مثلا با شوخی و خنده و یک لحظه حسی خوب، مادر را پایین میآورده و میرفته. حالا کارکرد داستانی که من به این ماجرا دادهام این بوده که با استفاده از لوکیشن و فضای روستایی و تمام آنچه که امکانات به من داد مادر را نشان دادم که از طریق نردبان میرود بالای درخت و در حقیقت پسرش نردبان را از زیرپایش برمیدارد و میگوید اگر موافقت نکنی... از این لحظه نمایشی در خواب مادر استفاده کردم. اتفاقی که در واقعیت افتاده و معلوم بوده قبلا تکرار میشده است. استفاده نمادین به این صورت که پسر، نردبان را برمیدارد و میگوید اگر ناشکری کنی، همان بالا میمانی و نردبان را با خودش میبرد.
فراستی: معمولا استفاده نمادین بلد نیستیم. اصلا نماد در سینما نداریم. نماد، سینما نیست. این را برای همیشه از من داشته باشید.
پورصباغ: پس رابطه مادر و پسر در کاندیدای منچوری که در یک چارچوب رسمی و خشک استفاده میشود هم چون نمادین است، واقعی نیست؟
آبیار: من اعتقاد به نماد دارم ولی نمادی که در متن اثر چفت باشد.
فراستی: خب! حالا یک قدم نزدیک شدید. نماد در ادبیات و سینما تفاوت اساسی دارد. ما با مدیومی طرف هستیم که ابژکتیو است، علمی است. در مدیوم عینی نمادی که باید با ناخودآگاه من و در سوبژکتیویته من کار کند، بشدت سخت است. چه چیز باید گذار کند؟ باید از عینیت به ذهنیت گذار کند و از ناخودآگاه من عبور کند. نمادی که شعار باشد (و در سینمای ایران مد است) اصلا نماد نیست.
آبیار: قبول دارم.
فراستی: یک شعار مسخره بیربط است، به همین دلیل این نردبان که به نظر شما نمادین است و از آن استفاده نمادین شده است یک چیز خندهدار میشد اگر بیشتر روی آن میایستادید و تاکید داشتید.
آبیار: عمدا نایستادم.
فراستی: پس نماد نیست. فقط یک نردبان کوچولو است که هیچ حسی هم به من نمیدهد. ببینید! یک برادر میتواند خواهر بزرگترش رابردارد و او را بگذارد آن بالا و این شوخی در دنیای خواهر و برادر رایج است.
آبیار: وقتی توی خواب میآید چه میشود؟
فراستی: فرقی نمیکند.
آبیار: من به شما میگویم فرق میکند. تأکید میشود دیگر.
فراستی: نه! تأکید میشود اما چه تأکیدی؟ از جنس همان واقعیت.
آبیار: نماد باید از جنس واقعیت باشد...
فراستی: ابدا نمادین نیست و از جنس رابطه مادر و پسر هم نیست، یک بازی است بین خواهر و برادر یا بین دو نامزد. مادر و بچه نیست. این رابطه را باید تبدیل کرد به رابطه مادر و فرزند. اشکال شما به همان نکتهای باز میگردد که بدان اعتراف کردید و صراحتا به زبان آوردید. گفتید من نمیخواستم پسر را دربیاورم اما 50 درصد اثر را با این کار از بین بردهاید.
آبیار: اشتباه نکنید. من نمیخواستم روی پسر تاکید کنم اگرنه، در نیاید که روی مخاطب تاثیر نمیگذارد البته از نگاه شما هیچ چیز در نیامده و این لزوما نگاه مخاطبان نیست. ببینید! ما یک چیزی به اسم رابطه داریم که آن را از ابتدای فیلم با این بازیها و با آن قصهای که برای بچههایش میگوید (منظورم شیوه برخورد است) نشان میدهیم یعنی رابطه را در مواجهههای کشمند وخردهقصهها نشان میدهیم.
فراستی: کدام قصه؟
آبیار: همان قصهای که حین خواب برای بچههایش میگوید. از طرفی آیا قرآن یاد دادن مادری به بچههایش عشقورزی نیست؟
فراستی: این عشق را من باید ببینم ولی چنین چیزی نمیبینم.
آبیار: لابد سیل تماشاگرانی که تحت تاثیر قرار گرفتهاند دیدهاند...حالا!... همان چیزی که من نشان دادهام، مصداق عشق مادر و فرزندی است و اصراری هم ندارم بیشتر از این عشقورزی و سلوک مادر و فرزندی را نشان دهم... چون به نظرم همان اندازه برای درک مخاطب کافی است. نمیخواهم...
فراستی: عشقی در کار نیست خانم....
آبیار: ولی سایر پرسوناژها در مصاحبهها میگویند که این پسر حکم مردخانه الفت را داشته است، یعنی خیلی زود بیوه میشود و فاصله سنیاش هم که با پسرش کم است و رابطهشان یک حالت خواهر و برادری میشود و این را عمدا میخواستم، چون به او الفت میگفت اگرنه اجازه میدادم به او بگوید مادر.
فراستی: اجازه بده قدم به قدم بحث را پیش ببریم. وقتی رابطه خواهر و برادری میشود دیگر انتظار مادر شهیدی در کار نیست.
آبیار: چرا باید یک همچین قانونی صادر کنیم؟!
فراستی: انتظار خواهر شهید است.
آبیار: این مربوط به پارادوکسی میشود که شخصیت آدمها دارد.
فراستی: این اصلا پارادوکس نیست.
آبیار: شخصیت آدمی خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست.
فراستی: یعنی چی پارادوکس؟
آبیار: شخصیت و روح و روان آدمها پیچیدهتر از آن است که ما فکر میکنیم.
فراستی: پیچیدگی پارادوکس نیست...
آبیار: اما آدم پیچیده میتواند دچار پارادوکس شود. حتی آن را نمیتوان پارادوکس نامگذاری کرد. من نوعی ممکن است پسری داشته باشم که به او عشق بورزم و هم حس خواهر و برادری به ما دست بدهد. میخواهم بگویم این موارد پیش آمده است و مابهازای واقعی در جامعه دارد.
فراستی: پیش آمده که برای شما مهم نیست و برای من هم مهم نیست. پیش آمدهها را...
آبیار: اتفاقا پیش آمده مهم است. چون داستان با پیش آمدهها همذاتپنداری ایجاد میکند. منظورم این است که بازمیگردد به پیچیدگیهای شخصیت. ما نباید همه روابط انسانی را در سینما بهصورت کلیشههای ثابت تعریف کنیم. این که شما بگویید او باید حتما و صرفا حس مادرانگی به پسر داشته باشد چون خاستگاه این قصه واقعی است من میافتم به دام کلیشه. مثل همه کلیشههای مادر و پسری دیگر.
فراستی: اصلا کلیشه چیز خوبی است تا زمانی که از آن به درستی استفاده شود الان به غلط از این عبارت استفاده شده است و تا حالا به صورت بدی آن را شنیدهاید اما حالا از من بشنوید: کلیشه چیز خوبی است اگر بلد باشید. غیرکلیشه چیز بدی است وقتی بلد نباشید.
آبیار: دقیقا.
فراستی: تمام.
(خنده آبیار)
فراستی: پس داریم به توافق میرسیم. اول شما باید یک مادر و پسر به من معرفی کنید آن هم مادر و پسر خاص، بعد در این مادر و پسر خاص یک رابطه نیمه خواهر و برادری هم اضافه کنید، یک رابطه دوستانه هم اضافه کنید، یک رابطه جایگزین پدر نداشته به جای پسر هم اضافه کنید، در حالی که هیچیک از این کارها را انجام ندادهاید.
آبیار: نه! به توافق نمیرسیم. من استفاده لازم از آنچه شما کلیشه قلمداد میکنید کردهام. پسر در معدن کار میکند.
فراستی: دکوره! اذیتم نکن.
آبیار: من که نباید تأکید کنم و با نماهای تاکیدی همه جزئیات را به مخاطب نشان دهم. آن موقع میشود لقمه برو تو گلو!
فراستی: پس من طرفدار لقمه توی گلو هستم. شما وقتی گلویی ندارید، لقمهای ندارید، قصه روی هوا میرود.
آبیار: نه! من به فهم سینمایی مخاطب مدرن امروز احترام میگذارم.
فراستی: این احترام نیست. احترام زمانی است که شما آدمتان را میشناسید، آدمی را که میشناسید و دوستش دارید و مدیومتان را میشناسید و دوست دارید، نه ادبیات بلکه سینما (چون همه حرفهای شما هنوز ادبیات است) از ادبیات رد نشده و به سینما نرسیدهاید، وقتی مدیوم را نمیشناسید. آدمتان را از نزدیک نمیشناسید. یک تصویر مبهمی از کاراکتر دارید چون همه حرفهایی که تا الان با هم زدیم نشان میدهد اصلا تصویری از یونس ندارید.
آبیار: آقای فراستی! من اول تصاویری در ذهنم میسازم و بعد سراغش میروم. من رمانش را نوشتهام. این رمان به صورت طبیعی منطبق بر تصاویر ذهنی بنده شکل گرفته است. یعنی ذهنیت برای نمایش عینیت. یعنی پسر را آماده و به صورت ذهنی داشتم و عمدا نخواستم در متن قصه جای بیشتری داشته باشد.
فراستی: به من توجه نمیکنید... من میگویم شما در رمانتان پسر را میشناسید، ندیدهام یعنی رمانتان را نخواندهام اما ندیده و نخوانده میگویم یونس را میشناسید اما...
آبیار: در ذهن خودم پسر را میشناسم.
فراستی: نشد. اینجا سینماست، اجازه بدهید...
آبیار: من عمدا نخواستم آن پسر را نشان بدهم. فیلم شیار 143 قصه الفت است نه یونس. اصلا چه لزومی دارد من همه اطلاعاتی را که دارم به بیننده بدهم؟ در همین حدی که روایت من را جلو ببرد کافی است.
فراستی: من اصلا همه اطلاعات شما را نمیخواهم. در همان حدی اطلاعات شما را میخواهم که پرسوناژت را باور کنم وقتی شما آدمت را باور نمیکنی، البته در یک مدیوم دیگر (رمان) آن را باور میکنید (که من نخواندم اما فرض میگذارم آن را باور میکنم) اما در مدیوم سینما من بر مبنای آنچه که به نمایش درمیآید حس میگیرم و باور میکنم. وقتی شما چیزی را به نمایش درنمیآورید از پرسوناژ پسر، یک بازی کوچولو و یک نردبانی که دوست دارید نماد بشود و نمیشود.خب! با این المانها که شخصیت را نساختید. بعد وقتی این شخصیت را نساختید حفره بزرگ در پرسوناژ مادر پدیدار میشود، مادر چیست؟ منتظر چه هست؟ این آدم که بود و نبودش فرقی ندارد، پس انتظار چیست؟ کدام انتظار؟ 4 سال؟ 40 سال؟ 400 سال؟ فرقی نمیکند، این را با یک گریم خیلی بد، با یک تغییر کوچولوی دکور، حس زمان را به من نمیدهید. من اصلا این زن را نمیفهمم. شما دارید انتظار را به آدمتان تحمیل میکنید. پرسوناژتان اصلا اهل انتظار نیست. اصلا حس انتظار ندارد. انتظار را باید شما در سینما، بهطور معین یک انتظار خاص را بسازید، در ادبیات احتمالا میتوانید.
آبیار: اجازه میدهید یک مقداری مصداقی برویم جلو؟ دو تا ویژگی را هر اثری باید داشته باشد، باورپذیری و تأثیرگذاری. من برای هر روایتی قانون دارم این اعتقاد من است، برایش نه قانون دارم و نه هیچ چیزی البته قانون به معنای گزارههای عملی تکراری و غیر قابل تغییر. حتی در دکوپاژ، فیلمبرداری میزانسن و... هیچ قانونی به نظرم برای این قضیه وجود ندارد (یعنی برای سینما) یعنی اینکه شما با هر روشی میتوانید فیلم بسازید به شرط آنکه فیلمتان باورپذیر و تاثیرگذار باشد.
فراستی: بایستید... بایستید...
آبیار: بگذارید من حرفم را تمام کنم.
فراستی: تا همینجا اجازه بدهید... مصداق نه... حرفهای کلی که زدید به کل غلط است. ما در سینما قاعده داریم. الف و ب داریم. مثل این میماند که شما بگویید در ادبیات قاعده نداریم و هرچه دلمان بخواهد مینویسیم. این باورپذیر میشود؟ نمیشود خانم آبیار.
آبیار: خب! این بیقاعدگی، قواعد خودش را برای باورپذیری دارد. قواعدی جدید...
فراستی: شما میگویید قاعده ندارد ولی من میگویم قاعده دارد.
آبیار: فیلمهایی که ساختارشکن بوده قواعد مرسوم را میشکند حتی قواعد فرمی مثل این قانون خط فرضی.
فراستی: مگر فیلمی که ساختارشکن است خط فرضی دارد؟
آبیار: نه مثال زدم.
فراستی: این کلام را به کار میبرید و نمیتوانم کوتاه بیایم...
آبیار: مثلا فیلمی که از یک نوع روایت خاص پیروی میکرده مثلا دکوپاژ با میزانسنهای خاص حالا با فیلمی روبهرو میشویم که اصلا دوربین روی دست است و هیچ دکوپاژی هم ندارد یک پلان-سکانس است.
فراستی: یعنی فیلم شما از آن جنس است؟
آبیار: دارم مثال میزنم درباره ساختارشکنی فرمی.
فراستی: ساختارشکنی یعنی چه؟
آبیار: یعنی قواعد مرسوم را نادیده بگیری و مابه ازای نادیده گرفتن قواعد مرسوم روشهای تازهای را جایگزین کنی مثل شعرنو که در زمان خودش ساختارشکنی در فضای مرسوم شعر کهن محسوب میشد.
فراستی: معنایش این نیست. ساختارشکنی معنای معین دارد. معنی آن را باید بفهمیم. شما به معنی شلخته به کار بردید.
آبیار: این استنباط شماست که درست هم نیست. اثر ساختارشکن قواعد جدیدی وضع میکند که اگر دیگران یا خود صاحب اثر تکرارش کنند خود به دامن کلیشه میافتند. من کی گفتم به معنای شلختگی است؟!
فراستی: اجازه بدهید. اینکه دکوپاژ مرسوم ندارید، پس چه چیزی دارید؟ دکوپاژ ندارم، روایت به آن معنایی که شما میگویید ندارم، خوب پس چه دارید؟ این روش ماقبل سینماست.
آبیار: نه اصلا اینطور نیست. فیلمی که قواعد قبل از خود را تا حدودی زیر پا میگذارد، این میشود فیلم ساختارشکن. البته تعریف قبلی هم اضافه میشود.
فراستی: چه قواعدی؟ اینکه تعریف نمیشود، تعریف سوپر ابتدایی است. شعر نو ساختارشکنی نیست. این نوعی از شعر است و شعر کهن هم نوع دیگری از شعر.
آبیار: نه آقای فراستی! این یک تفسیر است که شما دارید. البته در جای خودش هم خیلی خوب و قابل احترام است.
فراستی: خیر! تفسیر نیست. من قاعده دارم.
آبیار: این نگاه من نیست.
فراستی: اینکه نمیشود هرکسی بگوید نگاه من نیست و روی هوا حرف بزند. ما با قاعده حرف میزنیم. سینما قاعده دارد. قاعده این است که شما باید فضا و محیطتان را بسازید، من محیطتان را بشناسم. آدمت در این محیط زندگی کند. آدم را از الف به یا بیاوری این از الف تا یا هم چیست؟ این است که شما دارید در یک ساعت و نیم زندگی این آدم را میگویید؛ الف تا یا این است.
آبیار: شما خودتان دائم در نقد دیگران از عبارتهای «من باور نکردم»، «من قبول ندارم»، «من تاثیر نگرفتم» استفاده میکنید. من هم میتوانم بگویم این نگاه من نیست و تفسیر شما غلط است. مثالی میخواهم بزنم نه اینکه حتما در فیلم من باشد. درباره قضیه ساختارشکنی یک مثال میزنم؛ ممکن است یکدفعه من بدون گریم یک دوره زمانی 40 ساله را نشان بدهم بدون طراحی صحنه. ما فیلمهایی از این دست هم داشتهایم یک روایت نو و مدرن بودهاند.
فراستی: نه نداریم؛ نه نو هستند و نه مدرن. وقتی شما گریم ندارید یک آدمی را همینطور نشسته بدون گریم و بدون گذر زمان دارید میگویید که 40 سال گذشته است، مردم میخندند. 40 سال نمیگذرد.
آبیار: ممکن است بگذرد بهشرطی که مخاطب باورش کند و این بستگی به روایت هوشمندانه صاحب اثر دارد.
فراستی: ممکن است که نشد حرف! بعد هم میگویید چنین فیلمی داشتهایم. اصلا نداریم. شما مدرنیزم را با شلختگی و نابلدی یکی گرفتهاید.
آبیار: نه این نیست. شما از مدرنیزم تعبیر شلختگی میکنید.
فراستی: مدرنیزم خیلی قاعدهمند است.
آبیار: حتی ساختارشکنانهترین آثار هم درون خودشان قواعدی دارند.
فراستی: مرسی.
آبیار: و این قواعد را از ابتدا تعریف میکنند.
فراستی: ساختارشکنی نابلدی نیست.
آبیار: بله! من هم همین را میگویم.
فراستی: ولی در فیلم شما نابلدی است.
آبیار: این نظر شماست. مصادیقتان هم مرا قانع نکرد. شما آنچه را در ذهن من وجود دارد اشتباه برداشت کردهاید. البته ادعا ندارم اثر من ساختارشکن است.
فراستی: خانم آبیار! ما نمیتوانیم پدیدهها را به طرز ارادی از لحظهای که دوست داریم تغییر بدهیم. میتوانیم این کار را بکنیم ولی اثری باقی نمیگذارد. اثر شما باید یک موجود زنده باشد. باید ویژگیهای یک موجود زنده را داشته باشد.
آبیار: دقیقا حالا میشود با شکستن قواعد گذشته موجود زنده را ارائه کرد.
فراستی: موجود زنده شامل زمان و مکان است، زمان بر هر موجود زندهای میگذرد. اگر زمان را از موجود زنده حذف کنیم دیگر موجود زنده نیست. اگر موجود زندهای که زمان بر او میگذرد و نمیدانیم که در کجا (مکان را از او حذف کنیم) خلأیی در موجود زنده پیدا میشود سوراخ و حفرهای در آن ایجاد میشود. موجود زنده مثل من و شما که در واقعیت در این اتاق نشستهایم و داریم حرف میزنیم، اثر هم مثل همین است. ما باید این موجود زنده را که متولد میشود و میمیرد (میمیرد یعنی زمان بر او میگذرد) حس میکنم. لحظه به لحظه تغییرات محیط و خودم را هم میبینم. این را باید در اثر یکساعته یا نیمساعته شما هم به اندازهای که لازم است حس کنم. من در اثر شما زمان حس نمیکنم. شما زمان را در اثر خودتان لحاظ نمیکنید.
آبیار: من زمان را لحاظ کردهام و شما حس نکردهاید. لزوما امکان ندارد من همه مخاطبان را راضی نگه دارم. من درباره اثری حرف میزنم که قواعد قبلی سینما را نقض میکند نه اثر خودم. ببینید! مثلا ما فیلمی داریم که شخصیتی را نشان داده که در عرض یکسال پیر میشود و نمونههایی از این دست آثار داشتهایم. حالا میخواهم بگویم زمان واقعی که به او نگذشته است بلکه در عرض یک ثانیه این اتفاق بر او روی میدهد اما در عین حال ما میتوانیم باور کنیم که این آدم میتواند در عرض یکساعت پیر شود.
فراستی: یکساعت نیست خانم آبیار. زمان دراماتیک با زمان واقعی تفاوت میکند، زمان دراماتیک شما در یکساعت و نیم....
آبیار: من درباره فیلم خودم صحبت نمیکنم. داریم بحث قاعده میکنیم. ما مثلا میگوییم اثر هنرمند اگر بتواند عجیبترین اتفاقات را واقعی کند در حقیقت موفقیت کسب کرده است.
فراستی: اینکه یک آدم در یکساعت و نیم صد سال از عمرش بگذرد، هیچ اشکالی ندارد. شما فیلم 2001 اودیسه فضایی کوبریک را دیدهاید؟
آبیار: خیلی سال قبل دیدهام. چیزی به یادم نمانده است.
فراستی: ببینید! به دردتان میخورد. مستقل از اینکه من خوشم میآید یا نه. در آن فیلم پرسوناژ اصلی یک جوان سی و اندی ساله است وقتی برخورد میکند به یک لوحی، مینشیند و خودش را میبیند؛ زمان بر او میگذرد، پیر میشود، باز دوباره برمیگردد، جنین میشود و برمیگردد. در منطق آن اثر این زمان قابل فهم است و در این فیلم زمان درمیآید. این اراده نیست، قاعده است. در منطق اثر شما زمان نمیگذرد.
آبیار: الان درباره فیلم من حرف نمیزنیم درباره آن قاعده صحبت میکنیم. من میگویم که هر اثری که قواعد پیشین خود را نسخ کند و قواعد جدید برای خود تعریف کند این میشود یک اثر ساختارشکن.
فراستی: هیچ اثری در هیچ مدیوم هنری قادر نیست چیزی را بشکند مگر اینکه آن مدیوم را بلد باشد. کسی میتواند قاعده بشکند که آن قاعده را بشناسد.
آبیار: دقیقا.
فراستی: حرفهای شما نشان میدهد قاعده بلد نیستید.
آبیار: مصداقی بگویید. بدون مصداق که نمیشود ادعا کرد. رو هوا که نمیشود گفت شما قاعده بلد نیستید.
فراستی: مصداق عرض کردم. وقتی شما اینها را حذف میکنید، چیزی بر من نمیگذرد. وقتی شما زمان را با آن رادیویی که بشدت دکوراتیو است و بشدت بیجان است میخواهید به من بدهید این هیچ کاری با من نمیکند. شما هیچ چیزی را نمیشکنید چون چیزی از قواعد را رعایت نمیکنید. به من نشان نمیدهید که بلد باشید.
آبیار: من که اعتقاد ندارم کارم ساختارشکن است! از اول هم گفتم. شما چه اصراری بر این مورد دارید؟!
فراستی: ممنون. پس برگشتیم! برویم سراغ سکانس آخر که به نظرم خیلی مهم است.
آبیار: من از اول فیلمم یکسری فلشبک گذاشتهام.
فراستی: فلشبک کلیشهای...
آبیار: اتفاقا کلیشهای که به درستی استفاده شده است.
فراستی: خیلی نادرست است.
آبیار: حالا این نگاه شماست. من اصلا میخواستم از منظر تأثیرگذاری و باورپذیری بگویم، شما میگویید من با این کار ارتباط نگرفتم به هرحال یک منتقد برجسته کشور و بسیار هم قابل احترام هستید. ولی وقتی فیلم در سینما به نمایش درمیآید...
فراستی: تو را به خدا از این حرفها نزنید، جایزه گرفتم و یکی گریه کرد و از این حرفها نزنید.
آبیار: شما دائم خودتان را ملاک میدانید و از خودتان مثال میزنید که تاثیر نگرفتم، باور نکردم، فلانی نابلد است... من هم میتوانم خیل مخاطبان را مثال بزنم. من به جایزه کاری ندارم ولی از این منظر عرض میکنم که وقتی یک نفر میآید این فیلم را میبیند و تأثیر میگذارد.
فراستی: ببینید! از این حرفها نزنید که اشک ریخته شد و...
آبیار: پس تأثیرگذاری کجاست؟ یعنی حتما باید روی آقای فراستی تأثیر بگذارد؟
[ جای تالاری مخصوص فیلمهای جنگ ایران بسیار خالی است. ابتدا تصمیم بر ایجاد داشتم. اما با توجه به بضاعت اندک خودم، فعلا اینجا مینویسم تا اگر دوستان عزیز مایل به گسترش بحث بودند به تالار ویژه منتقل گردد ]
سابقه سینما در ایران بیش از یک قرن است اما عمر ساخت فیلمهای جنگی به نسبت سن و سال این پیرمرد صد ساله، همچون جوانی میانسال است. در سینمای قبل انقلاب به دلایل مختلفی همچون هزینه بالای تولید فیلمهای ژانر جنگ و اینکه عملا مدتها بود جنگی رخ نداده بود اثری از این سینما دیده نمیشود. فیلمهای اندکی به قیامهای مردمی تاریخی و یا نمایش عملیاتهای کماندویی خیالی پرداخته اند اما به لحاظ حجم کار و جلوه های تصویری و اکشن نمی توان آنانرا جزو سینمای جنگی به حساب آورد.
پس از انقلاب و با شروع جنگ 8 ساله، مردم و حکومت ایران با تمام وجود درگیر این پدیده بزرگ و پر هزینه شدند و فاجعه انسانی بزرگی در این سرزمین روی داد که بر نسلهای قبل و بعد تاثیر عمیقی گذاشت. انعکاس رشادتها و فداکاری جوانان این سرزمین و همچنین تهییج روحیه سلحشوری و لزوم آماده سازی روانی مردم، می طلبید که فیلمهای جنگی به ساختار سینمایی کشور اضافه شود.
آشنایی سینماگران آنروز با سینمای جنگ به فیلمهای خارجی و جنگ جهانی بر میگشت. لذا همانگونه که قابل پیش بینی هم بود در آثارشان با تاکید بر اکشن و نمایش پیروزیهای سربازان ایرانی و شکست نیروهای عراقی، تنها به جنبه های قهرمانی کاراکترها بسنده کرده و لذا محتوای کار ضعیف از آب در میامد. به عنوان مثال فیلمهای مرز (1360) جانبازان (1361) عبور از میدان مین (1362) ازین دستند. در این میان فیلمهایی هم بودند که با بکارگیری حرفهای تر اصول سینمایی اقبال بیشتری در میان مخاطبان کسب کردند. از جمله پایگاه جهنمی (1363) عقابها (1363) و کانی مانگا (1366) که دومی و سومی از جمله پرمخاطب ترین فیلمهای تاریخ سینمای ایرانند.
اما جنگ ایران ویژگیهای خودش را هم داشت. خصوصیاتی که بسته به فرهنگ و جهان بینی و غایت جامعه مسلمان ایرانی، با هیچ کجای دنیا شباهت و سنخیت تام نداشت. به زعم نویسنده شاید مهم ترین تفاوت جنگ ایران با موراد مشابه، ایمان مذهبی، اخلاص و فداکاری، و حال و هوای روحی خاصی بود که در بین سربازان و همچنین لایه های اجتماعی مختلف مردم در پشت جبهه شکل گرفته بود. اندک اندک نسلی در میان کارگردانان ایرانی شکل گرفت که سینمای بومی جنگ را پایه گذاری کردند. فیلمسازان موثر دراین زمینه غالبا جوانانی بودند که خود تجربه حضور در جبهه های جنگ را داشتند. هنرمندان سینمای جنگ اغلب سابقه سینمایی قابل توجه نداشتند و انگیزه های آنان هنر برای هنر نبود. بلکه وقوع پدیده اجتماعی پیچیده ای بنام جنگ ایشان را به سمت سینما کشانده بود. انگیزه های مذهبی، ملی، اجتماعی در سایه تمایلات پررنگ ایدئولوژیک اصلی ترین وجه تمایز این فیلمسازان است. جنگ چیزی نبود که به لحاظ اجتماعی و انسان شناسی از چشم هنرمندان و اهل فرهنگ این مملکت دور بماند. لذا در زمینه سینما و ادبیات ژانر جدیدی بوجود آمد که گاه آنرا با عنوان دفاع مقدس تعبیر میکنند.
در این بین البته آثاری که به صورت سطحی و دم دستی به مباحث اعتقادی می پرداختند نیز وجود داشتند. اما به تدریج تکنیک و محتوا به کمک هم آمدند و آثار قابل توجه متولد شدند. فیلمهای دیار عاشقان (1362) نینوا (1362) سرباز کوچک (1363) پرواز در شب (1365) پرستار شب (1366) از این دسته اند. همانگونه که پیشتر در سینمای جنگ کشورهای دیگر مشاهده شده بود با اتمام و فاصله گیری از جنگ، سینماگران ایرانی هم در عرصه ها و زمینه های ناب تر و عمیق تری وارد شدند و به بررسی و موشکافی بیشتر تاثیرات اجتماعی جنگ پرداختند. تا پایان دهه شصت فیلمهای منسجم تری درین عرصه ساخته شدند از جمله: دیده بان، افق، عروسی خوبان، در جستجوی قهرمان (1367)، مهاجر (1368)، آتش در خرمن، تویی که نمی شناختمت، چشم شیشه ای، عروس حلبچه (1369) و... .
ساخت فیلمهای با موضوع و یا در ارتباط با جنگ در دهه های بعد با خلق آثار ارزشمند و ملودرامهای پرمخاطبی ادامه یافت که نوشته ها و بررسی های مفصل و دقیق تری را می طلبد. با این مقدمه به معرفی یکی از فیلمهای دهه شصت میپردازم:

مهاجر ساخته ابراهیم حاتمی کیا - محصول 1368
اسد (علیرضا خاتمی) و محمود (ابراهیم اصغر زاده) دو همرزمند که با استفاده از هوایپمای کنترل از راه دور ِ مهاجر وظیفه عکاسی و شناسایی مواضع دشمن را به عهده دارند. فرمانده به این طرح امید بسته و در خواست شناسایی وسیعتر دارد. اسد به پیشنهاد خودش برای هدایت عمقی تر مهاجر همراه سه نفر به پشت خط دشمن میرود اما ارتباطشان با نیروهای خودی قطع میگردد. محمود مهاجر را برای شناسایی مجدد میفرستد اما کنترلش را از دست میدهد و مهاجر گم میشود. اما مهاجر سالم برمیگردد و معلوم میشود اسد زنده است. محمود بار دیگر این کار را تکرار میکند اما مهاجر سقوط میکند. با تلاش اسد و دوستش علی (اصغر نقی زاده) مهاجر از داخل خط دشمن به پرواز در میاید و در پایان علی و اسد کشته میشوند.
در چند دقیقه اول فیلم افراد و محیط و دغدغه شان در زمانی کوتاه معرفی میشوند. اسد، محمود، محیط آرام نیزار که خود استعاره ای است، خمپاره های گاه و بیگاه که فرود میایند. و دکلی که قرار است توسط این افراد منهدم شود... اسد انسان آرام و متینی است. آرامشی که در اسد هست و بی قراری محمود حاصل تفاوت نگرش این دوست. اسد دیگاه معنوی و اعتقادی قوی تری دارد. اما محمود شخصیتی عملگراتر ست. تنهایی و جدا افتادگی اسد با نواختن نی که همراه دارد نموده میشود. محمود به رفتارهای شهودی زیاد اعتمادی ندارد و با حساب کتاب کارهایش را پیش می برد. محمود و اسد دوستی قدیمی دارند و دلشان برای هم می تپد.
اسد پشت خط دشمن است ولی ارتباط قطع شده. محمود نگران است، تمرد میکند و مهاجر را برای عکاسی از خطوط دشمن میفرستد بلکه بتواند خبری از بچه ها (از جمله اسد) بیابد. فرمانده از تمرد محمود عصبانی میشود و او را تنبیه میکند. محمود به بی توجهی فرمانده به سرنوشت اسد و همراهان معترض است. ورد زبان فرمانده فقط شناسایی دشمن (عمل به تکلیف) است. اینکه تنها مهاجر باقیمانده نباید برای خبرگرفتن از اسد و دوستانش فرستاده شود چون ریسک انهدامش زیاد است.
علی (اصغر نقی زاده) که همراه اسد به شناسایی رفته شخصیتی شوخ و بذله گوست. ادمی که اهل ادعا نیست ولی به موقع و جایی که لازم باشد فداکار و ایثارگر است. در انتهای فیلم آنجا که مهاجر باید بپرد و دشمن در حال نزدیک شدن است، فداکارانه اسد را به کناری میزند، راه مهاجر را باز میکند و خودش در انتها به خاک می افتد. اخرین نگاه علی به پرواز مهاجر است و آنگاهی که خیالش راحت میشود، می میرد.

اسد در سکانس اخر در حال فرار از دست دشمن مهاجر را هدایت میکند. بیاد بیاوریم صحنه ای را که با کنترل در دستش، همان دستی که به سوی اسمان بلند است، به دنبال مهاجر و داخل نیزار میدود. گویی تمام سعی و تلاشش حفظ ارتباط با مهاجر (آسمان) است. اخرین لحظات زندگی اسد با یاد حادثه کربلا میگذرد. او با اخرین توانش هدایت میکند. مهاجر اوج میگیرد، و با دور شدنش گویی روح از تن اسد جدا شده و به اسمان میرود. اسلوموشن در لحظه مرگ، بیاد اوردن کودکی توسط اسد، نماد پردازی مهاجر در حال پرواز میان ابرها، رقص پلاکها در آسمان، همه دست به دست داده اند تا پایان بندی قوی و تاثیر گذاری را به ظهور برسانند.
مهاجر سرشار از نماد است. اگر با دیدگاه تاویلی بخواهیم لب داستان مهاجر را تعریف کنیم، داستان فردی است که سعی میکند ارتباط قلبی اش را با عالم غیب حفظ کند. تنظیم این دستگاه ارتباطی (دل) مشکل است اما اسد تلاش میکند و پله پله جلو میرود.
نی: از نمادهای قدیمی و پر مفهوم در فرهنگ و ادبیات ایرانی است. طبعا نیزار لوکیشن بسیار مناسبی برای فیلمبرداری این فیلم است. محمود در نبود اسد سعی میکند با نی او بنوازد ولی زیاد با این کار انسی ندارد و نوای نی اش زیاد جالب نیست. کم کم یاد میگیرد که چگونه بنوازد. نکته جالب هم موسیقی است که آقای گوگردچی ساخته و در جایی که اسد هنوز نابلد است موسیقی نازیبا اما ملودیک به گوش میرسد.
چراغ: فرمانده در شبی که با محمود صحبت میکند چراغی در دست دارد اما همه جا را تاریکی فرا گرفته. در سنگر چراغ متناوبا خاموش و روشن میشود اما چراغ فرمانده روشن است وسوسو نمیزند.
چفیه: پارچه جدا نشدنی بچه های جنگ. در ابتدا چفیه اسد مرتب و منظم است اما محمود چفیه ای بهم ریخته دارد. هنگامی که اسد مشغول هدایت کور هواپیماست، چفیه اش خاکی و بهم ریخته است. و در سکانس آخر وقتی اسد مشغول هدایت مهاجر است و دشمن را در پیش رو دارد چفیه را همچون شال پهلوانان به کمر دارد.
مهاجر: هم نامش پر مفهوم است هم کارش نمادین است هم رفته رفته در دید تماشاچی به موجود زنده ای بدل میشود. گویی کبوتر نامه بری که هدایت کننده ها با او انس و علاقه دارند. پرواز مهاجر در میان ابرها در حالیکه پلاکها در هوا پیچ و تاب میخورند و صدای گوش نوازی میدهند شاید تشبیهی به صدای زنگ شتر کاروان و سفر معنوی باشد. هواپیمای مهاجر در این سکانس از یک ابزار صرف دور میشود و در دید تماشاگر جان میباید.
پلاک: ازین فیلم به بعد پلاک عنصر جدا نشدنی ادمهای جنگ دیده حاتمی کیاست. پلاک همانگونه که در عمل نشان دهنده هویت سرباز است، در معنا نیز هویت و چیستی شخصیت کاراکترهای حاتمی کیا را مینمایاند. در بوی پیرهن یوسف، از کرخه تا راین، آژانس شیشه ای.. نیز کارکرد این نماد قوی و پر معنی است.
پس از فیلم دیده بان که با استقبال منتقدان مواجه شد، حاتمی کیا در این فیلم هم به رفتار شناسی و بررسی عمیقتر تحولات روحی رزمندگان می پردازد. چیزی که افراد جنگ رفته درباره هستی اش مکرر گفته اند اما تعریف مشترک و مشخصی از چیستی آن وجود ندارد: شهود
ایدئولوژی و پی رنگ آثار حاتمی کیا جهان بینی خدا محور و اعتقاد به نیروهای فرا طبیعی است. نگاه معناپندار به همه اشیا و همه اتفاقات، هدفمند بودن حوادث و مفهومگرایی در بر خورد با همه مسایل، عادی و غیر عادی، کلید تفسیر و ارتباط با آثار هنری اوست. بعضی معتقدند سینمای حاتمی کیا سینمای جنگی نیست بلکه سینمای افرادی است که اسیر موقعیت جنگی شده اند. در واقع حاتمی کیا بیش از آنکه درباره جنگ فیلم بسازد، فیلمساز آدمهای جنگ است. آدمهای مهاجر عاشقند. سوپرمن نیستند. زخمی میشوند، کشته میشوند اما ولع کشتن ندارند و تا مجبور نشوند نمی کشند. عمل به تکلیف اصلی ترین دغدغه شان است. حتا اگر جانشان را از دست بدهند. بقول مرحوم آوینی در فیلمهای حاتمی کیا انسان اسیر و در سیطره ابزار نیست. بلکه ابزار روح و جان دارد [و در ارتباط با آدمی است]

کار سخت حاتمی کیا در این فیلم نمایش اختلاف نظر آدمها بسته به مراتب اعتقادی و نوع نگاهشان است. نمایش گونه ای عرفان جمعی در عین تکثر و اختلاف دیدگاه، کلاف پیچیده ای است که حاتمی کیا مواجهه ای قابل قبول و درک با آن ارائه میدهد.
در سالهای بعد اثری که نگاهی شهودی به مسایل جنگ داشته باشد، در حد و اندازه این فیلم ساخته نشد. مهاجر به نظر نویسنده هنوز یک شاخص در سینمای معناگرا و فیلمی دیدنی است.
منابع: سوره سینما، ویکی پدیا، نقدهای مسعود فراستی، مرتضی آوینی، ماهنامه فیلم و گفتگوهای اکبر نبوی با کارگردان.
پی نوشت:
نـی حـدیـث هـر کــه از یــاری بـریـد - پرده هایش پرده های ما درید
کـز نیـسـتــان تــا مــرا بـبـریــده انـد - در نـفـیرم مـرد و زن نـالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق - تـا بگویـم شـرح درد اشـتیـاق
با همه این حرفها و با وجود سعی و تلاش نویسنده، خیلی از قسمتهای نوشته شخصی و درونی است. شاید انتقال برخی مفاهیم راحت نباشد، خنده دار باشد، گل درشت باشد، اما مخاطبی که دغدغه های فیلم را در خود دارد مسلما با دیدنش همدلی عمیقی در خود احساس خواهد کرد.
درود؛
با توجه به مناسبت امشب، با خود گفتم از یک فیلم ارزشمند ایرانی به اسم همین امشب یعنی "شب یلدا" یاد کنم ...
نام فیلم : شب یلدا
کارگردان : کیومرث پوراحمد
بازیگران : محمدرضا فروتن، هیلدا هاشم پور، الهام چرخنده، پروین دخت یزدانیان، مریم پور احمد
سال ساخت : 1380
تا قبل از این فیلم آقای پور احمد زیاد در میان اهالی سینمای ایران شناخته شده نبود؛ اما بعد از اکران این فیلم بسیاری شروع به تمجید از او کرده و منتظر آثار بدیع دیگری از وی شدند.
"پوراحمد درباره این فیلم میگوید «شب یلدا پس از اکران کشف شد و دیده شد. من زیاد از دوستان واطرافیان و غریبهها شنیدهام که فیلم را پنج بار، شش بار و شانزده بار دیدهاند. آقایی در سوئد به من میگفت فیلم را سی چهل بار دیدهاست.» البته پوراحمد معتقد است فیلمی مثل شب یلدا دیگر تکرار نمیشود، چون بخشی از هر فیلم، حدیث نفس است و از آنجا که دوز و درجه این حدیث نفس در شب یلدا در بیشترین حد است، دیگر تکرار نمیشود.
بعد از یکی از اکرانهای دانشجویی فیلم شب یلدا، یکی از دانشجویان به پوراحمد میگوید: «آقای پوراحمد بعد از این فیلم مردهای! برای اینکه دیگر نمیتوانی بهتر از این فیلم بسازی!» پوراحمد میگوید: «من سعی خودم را میکنم اگر موفق نشدم انا لله و انا الیه راجعون و اگر موفق شدم که ....»" (نقل از ویکی پدیا)
شب یلدا نمایانگر تنهایی های یک مرد است، مردی که همسر خود را به خوبی نشناخته و حسرت روزهای گذشته را می خورد، کیومرث پوراحمد در این فیلم با وجود نمایش یک چهره منفور از زن (مهناز)، با هنرمندی چهره دیگری از زن، کاملا متفاوت با مهناز، یعنی پریا را به داستان اضافه می کند. پیام این فیلم در تنهایی های یک مرد و در حالت کلی یک انسان، مرا عمیقا دوست دار این فیلم نمود. گریه های سوزناک حامد (با بازی بی نظیر محمدرضا فروتن)، سه تار نواختن زیبایش، مرور خاطرات گذشته، ضبط آواز خواندنش برای نازی و ... مرا مجذوب این فیلم کردند، تا جایی که شاید نزدیک به 6-5 بار کامل این فیلم را دیده ام ....
به قدری سکانس های این فیلم زیبا و خاطره انگیز هستند که نمی شود از کنار یکی به سادگی گذشت...
فیلم با نمایش حامد که در فرودگاه با چهره ای غمگین برای بدرقه ی همسر و فرزندش منتظر است، شروع می شود، با همسرش گفتگویی می کند و در پایان مهناز با چهره ای گریان خداحافظی می کند... شاید از همان اول می داند که چه کار می خواهد بکند و برای حامد افسوس می خورد....

حامد داخل اتوموبیل خود نشسته و قصد بازگشت به خانه را دارد، باران نم نم می بارد، ترانه ی "دل دیوانه" از ویگن فقید در حال پخش است و حامد به گونه ای دردنام گریه می کند، گریه یی از سر دوری و تنهایی ... در دل با خود می گوید: پس از این زاری مکن، هوس یاری مکن، تو ای ناکام دل دیوانه"، این سکانس یکی از سکانسهای محبوب من است، فضای بسیار ویژه ای دارد که می پسندم... در طول همین سکانس و گریه های حامد، تیتراژ شروع فیلم پخش می شود و بیننده از همان ابتدای فیلم متوجه می شود با فیلمی هنری و با اتمسفر خاص و غمگین سر و کار دارد ...

حامد به خانه رفته و با نگاهی حسرت وار به دنیای پیرامون خود می نگرد، طاقت نیاورده و همه ی پرده های خانه را می اندازد تا در کنج خانه ی خود با غمی در دل، به مرور خاطرات بپردازد. عروسک دخترش و عکس های همسرش در جای جای خانه، یادآور روزهای گذشته هستند...

پس از رسیدن همسر و دخترش، همسرش به او زنگ زده و قصد مطلع کردن او از وضعیت خود و دخترش را دارد، حامد پس از صحبت با همسرش، ترسی پنهان در وجودش حس می کند، ترسی که دوست دارد هیچ گاه به واقعیت بدل نشود، ترس از جدایی همیشگی ... این ترس را به وضوح می توان در سکانس صحبت حامد با خودش جلوی آینه درک کرد، او با چشمانی گریان و حالتی غمگین به خود می گوید:"خوشحال بود، خوشحال بود ..."

هنوز مهناز را دوست دارد، با توجه به صحبت هایی که با خود می کند و نگاه مخصوصی که به عکس های او دارد، می توان به این نکته پی برد .... مدتی می گذرد و حامد با تنهایی خودش سر می کند و سعی می کند خودش را قانع کند که مهناز او را دوست دارد، دیالوگ های هنرمندانه فیلم نشان می دهد که حامد در علاقه مهناز به خودش شک دارد و فقط و فقط سعی در قانع کردن خود دارد.
حامد برای دومین بار با مهناز پشت تلفن حرف می زند، این بار مهناز خوشحال تر بوده و به وضعیت تقریبا ثابتی رسیده است، او مدام به مهناز راجع به علاقه ی خود می گوید و جمله "دوستت دارم" را چندین بار می کند و انتظار دارد مهناز نیز چنین علاقه ای را نشان دهد؛ اما مهناز شرایط موجود را بهانه کرده و تنها می گوید:"منم همینطور!". پس از این مکالمه ترس حامد بیشتر می شود، او مکالمه را ضبط کرده و با نگاهی حسرت وار به بیرون از پنجره آن را دوباره گوش می دهد تا دنبال نشانه هایی در جهت اثبات علاقه مهناز به خود باشد ...
مادر حامد وارد ماجرا می شود، مادری دلسوز و نگران؛ از دیالوگ های رد و بدل شده بین حامد و مادرش می توان دریافت که مادر از همان ابتدا زیاد موافق با ازدواج حامد با مهناز نبوده و اکنون فرصتی یافته است تا به حامد نشان دهد که حق داشته است و حقیقت تلخ زندگی او را مانند پتکی بر سرش بکوبد (البته نه برای آزار حامد، بلکه از سر دلسوزی مادرانه). او نگران آینده ی فرزندش است و معتقد است که حامد تنها شده و دیگر هیچ گاه نمی تواند زن و بچه اش را ببیند؛ اما حامد از همسر خود دفاع کرده و عزیمت او به خارج را در جهت پیشرفت او و دخترش می داند؛ البته اشاره هایی به بیکاری حامد هم می شود؛ بیینده با شنیدن مکالمه این دو متوجه شخصیت اعتراضی و سازش ناپذیر حامد می شود، کسی که حاضر نیست برای باقی ماندن سر شغل خود دست به کارهایی بزند که هیچ اعتقادی به آن ها ندارد (مانند خودم!) ... دیالوگ های بسیار عمیق این سکانس:
حامد:"نماز و روزه و با خانومه خندیده و نمی دونم دهنش بو می داده همش بهونه س عزیز جون"
مادر:"چرا بهونه دادی دستشون؟"
حامد:"دِ همه میخوان بهونه ندن دست کسی که تا مغز استخون دورو و ریاکار شدن، یه مهندس پرواز متخصص غیر متعهد باید خونه نشین بشه، یه برادر متعد باید اضافه کار بگیره!"
مادر:"اگه هنوز سر کار بودی، حقوق می گرفتی، مهناز نمی رفت؟!"
این سخن مادر، آب سردی می شود بر تمام اندیشه ها و آرزوهای حامد، او آهی عمیق کشیده و به حقیقت ماجرا تا اندازه ای پی می برد و از بهانه های رفتن مهناز در پیش او اندکی کاسته می شود ...
سکانس سیگار کشیدن حامد را بسیار دوست دارم، مصنوعی نیست، فروتن در این سکانس نهایت تلاش خود را می کند تا غم حامد و ریختن این غم در دود سیگار را به خوبی نشان دهد ...


طولی نمی کشد که نوبت به مکالمه بعدی حامد و مادرش می رسد، این بار عمیق تر و دردناک تر:
حامد:"عزیز جون مهناز اولین زنی نیست که از این مملکت میره، آخریش هم ...!"
مادر:"مهناز از این مملکت نرفت، از این خونه رفت!"

مکالمه ادامه یافته و حامد سعی در آوردن دلایل مختلف برای ترک خانه ی مهناز از جمله عدم آزادی فردی و اجتماعی می کند، اما عزیز واقع گرایانه به ماجرا نگاه کرده و سعی دارد به حامد بفهماند که همه ی این ها بهانه ای بیش نیست...
مادر:"حامد جون، دل زن برای هیشکی مهم نیس، نه تو از دل مهناز خبر داشتی نه خونواده ش، حالا بشین فکر کن و ببین دل مهناز چی چی توش بود که نتونستی و ندونستی"
حامد:"دلش نبود."
مادر:"پس درست گفتم که مهناز از این مملکت نرفت، از این خونه رفت!"
حامد با گفتن این جمله :"وقتی دلش نیست، با این مملکت، برای چی بمونه، هی عذاب بکشه، هی عذاب بده!" نشان می دهد که هنوز مهناز را دوست داشته و سعی در قانع کردن خود دارد ...
مدتی میگذرد، حامد و عزیز یکی از فیلم های گذشته را تماشا کرده و هر دو یاد خاطرات می افتند، حامد برای مهناز گریه می کند و عزیز برای شوهرش ...
مادر خانه را ترک کرده و حامد را با این واقعیت تلخ تنها می گذارد، بوم طراحی و سه تار خود را آماده کرده و طرحی از سه تار روی کاغذ می کشد و عکس مهناز را گوشه ی آن می چسباند .... (سه تار ساز تنهایی و گوشه نشینی است، شاید مقصود از این طرح تنهایی حامد و نوای ساز دل او در جهت برگشتن مهناز است !)

او دوباره سعی در برقراری تماس با مهناز می کند، اما این بار شرایط تغییر کرده و مهناز در وضعیت نا معلومی به سر می برد، پس از کش و قوس فراوان، عاقبت مهناز تماس گرفته و این بار حامد مانند گذشته ها جواب او را نمی دهد، مهناز از پناهندگی و آشنایی با آقای شریف (دوست سابق حامد) دم می زند و حامد عصبانی تر شده و چهره واقعی مهناز برایش نمایان می شود .... حال حامد باید با این حقیقت تلخ زندگی کند، طولی نمی کشد که زنی به اسم پریا فردوسی به حامد تلفن کرده و در مورد پست کاست هایی برای نازی با او صحبت می کند. اما حامد قصد دارد از او سوالی در مورد خانم ها بپرسد و آشنایی این دو از این لحظه شروع می شود. حامد باز کمی تردید در مورد مهناز دارد، او به آینه نگاه کرده و به خود می گوید:"خفه شو، خفه شو کثافت! آدم راجع به زنش، مادر بچه ش،عشقش اینجوری فکر می کنه؟" سپس با اندکی مکث دوباره به آینه نگاه کرده و می گوید:"اگه واقعیت داشته باشه چی؟! از مرگ که بدتر نیست، هست، هست ..."

بله او با خود می اندیشد که خود را گول زدن در علاقه ی زنش به او حتی از مرگ هم بدتر است، او به آینده ی خود و زندگی با این غم فکر می کند، زندگی با دوری زن و دخترش .... او دوباره شروع به مرور فیلم های گذشته می کند و باز سعی در زنده نگاه داشتن یاد همسرش دارد ... در همین هنگام او نوارها را برای پریا می فرستد. با مرور فیلم او متوجه نکته ای می شود، نکته ای که شک او را چندین برابر می کند، پریا از همان ابتدا قصد پناهندگی داشته است! در فیلم دیگری مهناز پیانو می نوازد و ترانه دل دیوانه را با چشمانی اشک آلود می خواند، حامد که چشمانش بازتر شده، دلیل گریه ی او را احساس گناه می داند!
او دوباره با پریا مکالمه ی تلفنی دارد، این بار کمی بی پرواتر و صمیمی تر! او تاکید بر این موضوع دارد که مرد پاکیست و فقط قصد صحبت با یکی را دارد! اما پریا که خود را زنی شکست خورده می داند، به حامد می گوید:"زخم های آدم سرمایه ست حامد، سرمایه تو با این و اون تقسیم نکن، داد نکش، هوار نکش، آروم و بی سر و صدا همه چیز رو تحمل کن!"
سکانس محبوب من آغاز می شود، باران می بارد، سقف خانه چکه کرده و حامد کاسه ای زیر آب می گذارد، شمع هایی در جای جای خانه روشن می کند و شروع به سه تار نوازی می کند. آوای دل نشین سه تار با صدای چکه آب و پیمودن مسیرش تا ظرف به زیبایی با هم عجین شده و فضایی حزن انگیز و هنرمندانه می سازد! سپس حامد سه تار را بغل کرده و می گوید:"خدایا چرا؟ چرا من؟ نه اونقدر بهت نزدیک بودم که بخوام گلایه کنم، نه اونقدر دور بودم که ... نمی دونم! همیشه فکر میکردم دارم جوری زندگی می کنم که تو می پسندی. چیکار کردم؟! چیکار کردم؟! چیکار کردم که نپسندیدی؟!" حامد به گذشته ی خود، به اعتقادات خود و به سرنوشت مبهم خود شک می کند ...



تعدادی از اثاث منزل خود را جهت فرستادن مبلغی به همسر و دخترش، می فروشد! دم عید است، سفره ی هفت سین کوچکی پهن کرده و باز فیلم های گذشته را مرور می کند! با مهناز باری دیگر مکالمه می کند و این بار حامد با لحنی سرد با او برخورد می کند و به او گوشزد می کند که هیچ گاه قصد نداشته او را مجبور به انجام کاری بکند و اکنون مختار است که هر کاری را که دوست دارد، انجام دهد! کم کم حقیقت را قبول می کند و در گذشته ی خود به دنبال نکات کوچکی است که آن موقع متوجه نشده بود و اکنون که دیدگاه او نسبت به مهناز عوض شده است، می تواند آنها را بهتر درک کند ...
مکالمه ی او با پریا ادامه دارد و هر دو از زخم های خود صحبت می کنند. بعد از مدتی درخواست طلاق مهناز به دست حامد می رسد و حامد قدمی دیگر در مواجهه با چهره واقعی همسرش رو به جلو بر می دارد .... او به مهناز زنگ زده و از روی عصبانیت قصد دارد که مهناز را محاکمه کرده و به او بفهماند که دیگر جایی در زندگی اش ندارد و تنها دخترش برایش مهم است، او به مهناز می گوید:"همش به خاطر آینده ی نازیه یا نه به خاطر منه؟!! چون عاشقمی، عزیز دلتم، یه تار موی من رو با صد تا مرد اروپایی عوض نمی کنی؟! با مرد آسیایی چطور؟ شرقی، ایرانی، تهرانی، یه آقای شریف بوگندوی هیز نکبت که دائم خیکشو میخارونه و آروغ می زنه؟! خاک بر سرت، خاک بر سر من که چه کثافتی رو تو خونه م راه می دادم و نمی دونستم! لابد می پرسی چم شده عزیزم، هیچی شغلمو عوض کردم، پا اندازی، بهم میاد ؟!!"
حتی با این شرایط، حامد دوست ندارد با مهناز بد حرف بزند و پس از قطع تلفن از دست خود به شدت عصبانی می شود...

حامد بابت چک سه میلیونی که ضمانت آلمان نماندن مهناز بود مدتی راهی زندان می شود و پس از بازگشت به خانه با پریا صحبت کرده و وضعیت نامطلوب خود را برای او شرح می دهد... او اتوموبیل خود را فروخته و مبلغ چک را پرداخت می کند.
پس از این که حامد کاسه ی پریا را که در آن برایش شعله زرد فرستاده بود، پس می دهد! سکانسی ماندگار استارت می خورد؛ حامد مشغول ضبط نوار کاستی برای تولد دخترش است! او با گریه برای دخترش آواز می خواند و عشق خود به او را ابراز می کند... پس از ضبط نوار او توتون را در کاغذ مخصوص پیچیده و سیگاری می کشد، پریا زنگ زده و سعی در توجیه دروغ خود در مورد نشانی خانه اش را دارد!


او دوباره با مهناز حرف می زند و متوجه قصد مهناز در ازدواج با آقای شریف و پناهندگی می شود؛
مهناز:"تو خیال می کنی من اینجا خوشبختم؟ می دونی الان دلم میخواست کجا بودم؟"
حامد:"ببین، فقط نگو که دلت میخواست ایران بودی!"
مهناز:"صد سال!! دلم میخواست الان امریکا بودم!"
حامد:"مهناز، اینجا که بودی همیشه اونور پنجره پی خوشبختی بودی، اروپا هم میگی خوشبخت نیستی، ببین آمریکا هم بری خوشبخت نیستی، تو کره مریخ هم که بری خوشبخت نیستی!"
حامد با گفتن این جمله، حجت را بر مهناز تمام کرده و او را متوجه خودخواهی و ریاکاریش می کند ... مهناز دیگر برای حامد تمام شده است! حامد از طریق دایی خود حقیقت ماجرا را می فهمد! حال مادر حامد وخیم است و او نمی تواند به مادرش سر بزند چون هنوز با این واقعیت کنار نیامده است...
حامد مشغول به جمع کردن عکس های مهناز از دیوارهای خانه می شود و به پریا تلفن کرده و با او حرف می زند، به پریا می گوید:"یه چیزی میخوام بهت بگم، همیشه مهناز رو مثل روز اول دوست داشتم، مثل عکسهای عروسیمون که تو این ده سال بارها چاپ کردم و همیشه نو بود؛ دوست داشتن اونم، گفتم درست مثل روزهای اول همیشه نو بود، تر و تازه بود!"
پریا:"تر و تازه بود؟"
حامد:"یه پاکت بزرگه همش عکسهای مهناز، می خوام براش پست کنم."
پریا:"یعنی چی؟"
حامد:"آخرشه پریا"
پریا:"یعنی ..."
حامد:"آخرشه و بعلاوه اینکه در و دیوار این خونه داره عذابم میده پریا"
پریا:"بذار عذابت بده حامد، این تیغ تیزی که به جونت افتاده، بذار خراشت بده، بذار زخمت بزنه، اونقدر زخمت بزنه تا تیزش کم بشه"
حامد:"باشه، هر چی تو بگی پریا، ولی این زخمها مرهم نمیخواد؟"
حامد سیگاری بر روی لب گذاشته و یکی از عکس های مهناز را در دست میگیرد، فندک را روشن کرده، ابتدا قصد سوزاندن عکس مهناز را دارد، اما منصرف شده و سیگارش را روشن می کند...

سکانس به یاد ماندنی دیگر: شب تولد نازی است، حامد فیلمی مربوط به تولد نازی را تماشا می کند و در مورد مهناز با دوستش صحبت می کند و خبردار می شود که او رفته است ... سپس او ضبط را روشن کرده و نوار کاستی درونش قرار می دهد، آهنگی زیبا پخش می شود، حامد در حالی که همه ی خانه را تزئین کرده است با فشفشه و برف شادی مشغول به رقصی حزن انگیز و دیوانه وار جهت جشن گرفتن تولد دخترش می شود...

ماموری در خانه را می زند و حامد با عصبانیت پاسخ می دهد:"چیه برادر؟ جشن تولده، ممنوعه؟ زن بی حجاب نداریم، زن با حجاب هم نداریم، مرد بی عیرت نداریم، مرد با غیرت هم نداریم، نوار مبتذل نداریم، ماهواره نداریم، صور قبیحه نداریم، حش**یش، گرس،تر**یاک، ذغال خوب، رفیق ناباب نداریم، رقص، خوشی، آواز، خنده، بشکن و بالا بنداز نداریم، شرمنده تونم! هیچ چیز ممنوعه کلاً نداریم، بفرمایید تو ملاحظه کنید خواهش می کنم. نداریم نداریم، جشن تولد یه بچه س ولی بچه هم نداریم! مهمونیه ولی مهمون نداریم، نمایشه، نمایش، نمایش یه نفره!"
خواهر حامد به او تلفن رده و او را از حال بد مادرش باخبر می سازد و حامد نیز آماده ی ترک خانه و دیدار مادرش می شود، اما هنگام ترک خانه پریا را می بیند که با دسته گلی در دست زیر بارش برف روبروی خانه ی او منتظر است، پریا از پله ها بالا می آید، با حامد صحبت می کند و حامد گربه و خانه ی خود را به پریا سپرده و راهی می شود، این لحظه آغاز فصل جدیدی در زندگی حامد است ...

پریا وارد خانه شده، پرده ها را کنار می زند تا نور زندگی به خانه ی حامد بتابد....


شب یلدا به خوبی تفسیری از حالات درونی زن و مرد نشان می دهد، آیا به راستی مانند حامد و پریا این درد مشترک است که انسان ها را به یکدیگر نزدیک می کند؟
بابت طولانی شدن پست پوزش می طلبم، بسیار تحت تاثیر این فیلم بودم و حالا که فرصت مناسبی بود گفتم، هم تجدید خاطره ای از این فیلم بکنم و هم یادگاری برای خودم و همه ی عزیزان به جا بگذارم :)