در ستایش کریستف کیشلوفسکی
چند شب پیش این افتخار را داشتم که فیلم دیگری از هنرمند زبردست کیشلوفسکی را ببینم
فیلمهای محدودی از این هنرمند دیده ام، البته این محدودیت کاملا آگاهانه انتخاب شده است. هر از گاهی که دچار فقر سینمایی میشوم پناه به یکی از اثارش میبرم و برای زمان قابل توجهی در شعف لطیفی غوطه ور میشوم. همانطور که واقف هستید زندگی طولانیست و همیشه باید به فکر آذوقه ی برای فرداهای بیشمار بود. برای من دیدن آثار کیشلوفسکی همانند لذت خوردن یک گردو در شبی زمستانی برای یک سنجاب است. زندگی بخش.
ایا ما در دنیای آثاری که دوستشان داریم زندگی میکنیم یا آنها در روان و جان ما
نسبت به این تاثیر پذیری تصوری فانتزی دارم که دوست دارم با شما در میان بگذارم، تصور کنید در مغز ما سرزمین پهناوریست همانند شهری بزرگ، با دیدن هر اثر تاثیر گذار تمام عوامل فیلم از قبیل هنرپیشه ها و گارگردان وارد شهر ما میشوند و حتی موسیقی فیلم بصورت یک شخص حقیقی
آنها هر کدام در گوشه ای خانه ای میسازند. و شروع به زندگی میکنند. گاهی در گذر زمان با آنها روبرو میشویم، گاهی همخانه میشویم، گاهی به بحث مینشینیم، گاهی فستیوالی بزرگ راه می اندازیم و مدال جاودانگی را بر گردنشان می اویزیم و بی مهری ایام را می زداییم
داشتن چنین روابطی با هر اثری به حس دوستی دامن زده و با گذر ایام تکاملی همه جانبه را رقم می زند.
و اما نکته قابل توجه در آثار کیشلوفسکی فرم است. کیشلوفسکی یک فرمالیست به معنای کلمه است. تک تک فریمها، کادرها، شاتها استادانه خلق شده اند.
ترکیب بندی (کمپوزیسیون) در تصویر آنچنان استادانه چه در اشیاء و چه در رنگها و میزان حضور نور رعایت شده است که باور اینکه او فیلم ساز است از ذهن دور میشود. همچون یک شاعر مملو از شاعرانگی مملو از عشقبازی با نور، همچون یک نقاش مملو از رنگ، همچون یک نویسنده مملو از راز، همچون یک زن مملو از حس خوب بودن.
کیشلوفسکی یک مرد است و این مایه تعجب من است. چرا که فانتزی های محتوایی او در فیلمهایش از روحیه ای زنانه خبر میدهد. اکثر فیلمهایش زن محورند..... البته اگر با نظریه یونگ مبنی بر وجود آنیما ( بخش زنانه) و آنیموس (بخش مردانه) میانه ای داشته باشیم میتوان این نتیجه نسبی را گرفت که عموما پردازش زیبایی حرکتی آنیماییست. و در ضمیر کیشلوفسکی آنیما افق گسترده ای دارد.
اثار کیشلوفسکی از حیث نورپردازی مرا به یاد آثار ورمیر می اندازد. البته نباید فراموش کرد که کیشلوفسکی انسانی مستقل از جامعه انسانی نیست، بلکه مجموعه دستاوردهای جامعه انسانی در هر رشته ای با تناسباتی هماهنگ شده در افراد خاصی ظهور میکند، به زبانی ساده تر شانه های پیشکسوتان و مردمان گذشته جای پای بزرگان امروز است. پس عجیب نیست کیشلوفسکی در جادوی بکارگیری نور در فیلمهایش از شانه های ورمیر بالا رفته باشد و این مایه افتخار است که ما بدون گذراندن این زمان طولانی همکنون شاهد دیدن این رشد دو چندان بکارگیری تغزلی نور در فیلمهای او هستیم.
فیلم شناسی
"بدون پایان"
عنوان فیلمی از اوست که حکایت زنی است که همسر وکیل خود را از دست داده است و حال زن با پرونده ناقصی از همسرش روبروست که سعی در یاری رساندن به موکل همسرش را دارد بطوری که به زعم خویش مرد او را به این سمت سوق میدهد, عده ای معتقد هستند که با ساخت این فیلم فصل تازه ای از زندگی فیلم ساز آغاز میشود.
و اما چگونگی شکل گیری بدون پایان:
"در سال 1981 مقاماتِ کمونیست،در تلاش برای سرکوب جنبش روبه رشدِ همبستگی در کشور قانون نظامی را به اجرا گذاشتند.فضای لهستان به سرعت به فضای ارعاب شدید تبدیل شد،با دادگاه هایی که برای جرایم حزبی محکومیت های طولانی تصویب میکردند،داشتن روزنامه ای زیرزمینی یا شعارنویسی بر دیوار جرایمی بودند که با مجاززات طولانی قابل کیفر بودند.کیشلوفسکی تصمیم گرفت که برخی از این دادگاه ها را به فیلم درآورد و با وکیل جوانی به نام کریستف پیشیویچ ملاقات کرد که پذیرفت با او در به نمایش گذاشتن نظام قضایی همکاری کند. وکیل و فیلمساز به زودی کشف کردند که همانطور که دوربین های کیشلوفسکی دادگاه را ضبط میکردند قُضات کمتر میل به صدور محکومیت های آنچنان غیر عادلانه داشتند.کیسلوفسکی به زودی در هر چند دادگاهی که ممکن بود،دوربین کار میگذاشت،که اغلب فیلمی در دوربین هایش نبود...
از ضبط این دوربین ها هیچوقت چیزی حاصل نشد،اما کیسلوفسکی مصمم شد که باید فیلمی درباره قانون نظامی بسازد و پیشیویچ را به عنوان همکار فیلمنامه نویس به کار گرفت.فیلمشان در واقع درباره تاثیرات قانون نظامی بود،نه درباره منابع ناآرامی هایی که به وجود آمد.کیسلوفسکی میگوید آن موقع فکر کردم و هنوز هم فکر میکنم که قانون نظامی واقعا برای همه یک شکست بود،که همه بازنده شدند،که در خلال قانون نظامی همه مان سرِتسلیم فرود آورده بودیم.بی پایان فیلمی بود درباره آن شکست...
از این فیلم استقبال بدی شد.مقامات کاری کردند که فیلم در سینماهایِ پَرت به نمایش گذاشته شود و روزنامه ها نیز زمان های اکران را اشتباه چاپ کنند."
"شانس کور"
عنوان فیلم دیگری از اوست که حکایت اتفاقهای کوچکیست که تاثیر بس عمیق در زندگی آدمی ایفا میکنند. جوانی با عجله در حال خرید بلیط قطار است و پس از خرید به سرعت به سمت ایستگاه قطار می دود و طی چند سکانس حکایت از رسیدن او به قطار و نرسیدنش به قطار و حوادث و اتفاقهای مربوط به سوار شدن و نشدنش به تصویر کشیده میشود. ایا هدف کیشلوفسکی از ساخت این فیلم بیان حضور شانس در زندگی انسانهاست؟ چرا که ما در سکانس دویدن جوان میبینیم که او به زنی برخورد میکند و پول خردهای زن بر زمین میریزد و سکه ای غلطت خرده به دست مردی میرسد که با آن نوشیدنی میخرد. یا با توجه به نام فیلم که شانس کور است می توان این نتیجه را گرفت که کارگردان اعتقاد به تقدیر (سرنوشت از پیش تعیین شده) دارد.
عامل تعیین کننده در این که کارگردان اعتقاد به تقدیر دارد پس از دیدن فیلم بیشتر قوت میگیرد چرا که شخصیت داستان در هیچ کدام از اتفاقات عاقبت خوشی پیدا نمیکند.اما چرا نام فیلم شانس کور است؟ تصور میکنم تعریف شانس عبارت باشد از اتفاقاتی لحظه ای که غیر قابل پیش بینی باشد.
این تعریف میتواند در تقابل با تقدیر باشد
"ده فرمان"
ماجرای ساختن «ده فرمان» از زبان کیشلوفسکی :
"یک روز به طور تصادفی در خیابان به پیسیویچ برخورد کردم. هوا سرد بود. باران میآمد. یکی از دستکشهای خود را گم کرده بودم.پیسیویچ به من گفت: «یکی باید یه فیلمی دربارهی "ده فرمان" بسازد. تو باید این کار رو بکنی.»
در آن زمان احساس ناامنی عمومی را در سراسر دنیا مشاهده کرده بودم. در اینجا منظورم ناامنی سیاسی نیست، بلکه منظورم ناامنی در زندگی عادی روزمره است. پشت هر لبخند مودبانهای نوعی بیتفاوتی میدیدم. سراپای وجودم را این احساس دربرگرفته بود که بیش از پیش با انسانهایی مواجه میشویم که واقعن هیچ ایدهی مشخصی از این که چرا زندگی میکنند، ندارند. به این نتیجه رسیدم که حق با پیسیویچ است، ولی دریافتم که ساختن "ده فرمان" آسان نیست. از او سوال کردم که چگونه باید این کار را انجام دهیم. او گفت: «نمیدونم.»
مدتها گذشت و هنوز هیچ راه حلی نیافته بودیم. آیا باید یک فیلم باشد؟ یا چند فیلم؟ شاید ده فیلم؟ یک سریال، یا ده فیلم جداگانه، هر کدام براساس یکی از فرمانها؟ این ایدهی آخری خیلی به ده فرمان وفادار به نظر میرسید...
درست از همان ابتدا میدانستیم که فیلمها باید (مربوط به زمان) معاصر باشند... فیلمها باید به اندازهای که این فرمانها بر زندگی روزمره نفوذ دارند، زیر نفوذ آنها باشند. میدانستیم که طی هزاران سالی که از صدور این فرمانها میگذرد، هیچ ایدئولوژی یا فلسفهای با آنها مقابله نکرده است، ولی این فرمانها همواره نقض شدهاند. به بیان سادهتر: هر کسی میداندکه قتل انسانی دیگر خطاست ولی جنگها ادامه دارند و پلیسها همچنان اجسادی را پیدا میکنند که چاقویی در گلویشان فرو رفته است. اگر کسی دربارهی خوبی یا بدی قتل سوال کند، نشانهی سادهلوحی یا حماقت اوست؛ ولی میتوان این سوال را مطرح کرد که چرا انسانها یکدیگر را بدون دلیل به قتل میرسانند، به ویژه میتوان پرسید که آیا قانون حق دارد برای مجازات قتل، حکم قتل دیگری صادر کند یا نه؟
تا مدتها نگران ابعاد فیلم بودیم، البته نه به عنوان نویسندگان فیلمنامه یا کارگردان. ما از چیز دیگری میترسیدیم. آیا حق داشتیم تا موضوعی با این اهمیت جهانی را مطرح کنیم... هنگامی که ناگهان دریافتیم همهی نویسندگان، نقاشان، نمایشنامهنویشان و فیلمسازان به طور غیر مستقیم با مضامین محوری "ده فرمان" سر و کار دارند، ترس ما کاهش یافت – در گذشته چنین بوده و بدون شک در آینده نیز چنین خواهد بود. آیا "ریچارد سوم" شکسپیر «حسرت» چیزی را نمیخورد که حقش نبود؟ "برادران کارامازوف" هم برای «تجلیل» از پدرشان دلایل چندان خوبی نداشتند و "راسکولنیکوف" هیچ دلیلی برای «قتل» پیرزن نداشت. "بروگل" در نقاشیهایش «دزدها و سارقین» را به تصویر میکشید، "وودی آلن" همواره در فیلمهایش شخصیتی را تصویر میکند که به فکر «زنا» است... بتهوون نیز همینطور است: هم خدا را «ستایش» میکند و هم به آن «شک» میکند – گاهی حتی در یک سمفونی."
یکی از نکات جالب این مجموع سریال جدای از انکه در نکوهش برخی رفتار است ما شاهد عدم علاقه گارگردان به مجازات هستیم. منظور از مجازات در واقع قانون اجرای احکام هر کشور است. بطور مثال در داستان یک قتل همانگونه که ما شاهد قتل راننده تاکسی هستیم و خشونت حاکم بر فضا را کاملا احساس میکنیم در سکانس مجازات قاتل باز ما شاهد خشونت اعمال شده توسط پلیس جهت اجرای قانون اعدام هستیم.
سه رنگ: آبی، سفید، قرمز
سه گانه آبی سفید قرمز عنوان دیگری از فیلمهای اوست که در سال 1993 تا 1994 ساخته شد
"ایرن ژاکوب: بیستوچهار سالم بود که در زندگیِ دوگانهی ورونیک بازی کردم. هنوز هم فکر میکنم یکی از دو فیلمِ مهمیست که بازی کردهام. آن فیلمِ دیگر هم قرمز است که کارگردانش کیشلوفسکی بود.
وقتی برای اوّلینبار دیدمش و دربارهی زندگیِ دوگانهی ورونیک حرف زد فکر کردم چرا میخواهد این نقشِ سخت را به من بسپرد؟ من که خیلی بازیگرِ مشهوری نبودم.
برایم توضیح داد که دلیلِ اصلیاش چشمهای من است. گفت جوری نگاه میکنم که تماشاگر قانع میشود.
یکی دو ماه گذشت و بعد فیلمنامه را برایم فرستاد. یکروزه خواندمش. عجیبترین فیلمنامهای بود که خوانده بودم. هنوز هم همینطور است.
زنگ زدم و گفتم «من باید شما را ببینم؟»
گفت «چی شده؟»
گفتم این دختره چرا اینقدر آدمِ عجیبیست؟»
گفت «چیکار کرده که عجیب است؟»
گفتم «چرا گاهی همهچی را از توی آن توپِ پلاستیکی میبیند؟»
گفت «تا حالا از این توپها نداشتهای؟ معلوم است نداشتهای، وگرنه تو هم ترجیح میدادی دنیا را از توی این توپها ببینی.»
گفتم «چرا باید دستش را بکشد روی تنهی درخت؟ که چی؟»
گفت «تا حالا دستت را روی بدنهی هیچ درختی نکشیدهای؟ معلوم است نکشیدهای. درخت آدم را آرام میکند. خیلی آرام. آرامشی که در درخت هست توی وجودِ هیچ آدمی پیدا نمیشود. همین الان برو پارک و قدیمیترین درختش را پیدا کن و دستت را بکش روی تنهاش. کِیف میکنی از این کار.»
شاید اگر آن روز این کار را نکرده بودم در صحنهی آخرِ فیلم نمیتوانستم آنجور با آرامش دستم را روی تنهی درخت بگذارم."
یکی از نکات جالب این مجموعه هم حضور سه داستان در هم است بطوری که انگار در یک زمان ماجرای این سه فیلم هر سه در حال وقوع هستند
موسیقی اثار کیشلوفسکی
"زبيگنيف پرايزنر" آهنگ ساز لهستاني فيلم هاي "كريستف كيشلوفسكي" در رابطه با موسيقي انساني مي گويد:"به آساني مي شود براي فيلم موسيقي نوشت، اما سئوال اينجا است كه چرا اصلا فيلم بايد موسيقي داشته باشد.ارتباط بين فيلم و موسيقي كاملا متافيزيكي است، چون شما هيچ گاه موسيقي را نمي بينيد بلكه آن را احساس مي كنيد.به عقيده من بهترين موسيقي براي فيلم ، سكوت مطلق است.موسيقي اغلب فيلم هاي آمريكايي را آهنگسازاني همچون جان ويليامز نوشته اند و همه جاي فيلم، موسيقي است كه به شما مي گويد چه طور فكر كنيد و چه احساسي داشته باشيد.در صحنه اي ترسناك، بوق و كرناي رعب انگيز و در صحنه اي عاشقانه، نغمه اي رمانتيك به كار مي برند، اما من به سخن بودلر نويسنده فرانسوي معتقدم كه مي گويد:"دغدغه هنرمند بايد اين باشد كه آنچه را كه احساس مي كند ، تشريح كند و نه آن چه را كه مي بيند"ترجمه : محسن آزرم
شاید خالی از لطف نباشد برشی از خاطراتش را به قلم شیوایش بخوانیم
ترجمه زیر برگرفته از مجله بخارا؛ ترجمه حشمت کامرانی (من کیشلوفسکی)
"طبق معمول نیم ساعت انتظار در فرودگاه ورشو برای رسیدن چمدانها . نوار نقاله یکسره دورمیزند . رویش یک تکه سیگار ، یک چتر ، یک برچسب هتل ماریوت ، یک سگک چمدان و دستمالی تمیز و سفیدرنگ دیده میشود . با وجود علامتهای " سیگار کشیدن ممنوع " سیگاری روشن میکنم . چهار نفر خدمة بار نزدیک نوار نقاله روی چهار صندلی موجود نشسته اند ، یکی از آنها به من میگوید :
اینجا سیگارکشیدن ممنوع است ارباب .
میپرسم :
اما دست روی دست گذاشتن آزاد است ؟
دیگری میگوید :
توی لهستان همیشه دست روی دست گذاشتن آزاد است .
عشق من به لهستان کمی شبیه به عشق زن و شوهری پیر است که تمام زیر و بم هم را میشناسند و کمی هم از یکدیگر خسته شده اند ، اما همین که یکی از آنها میمیرد ، طولی نمیکشد که دیگری هم دنبالش میرود . زندگی بدون لهستان برایم قابل تصور نیست . با آنکه شرایط زندگی در غرب بسیار عالی است . راننده ها معمولا باملاحظه اند و آدمها توی مغازه ها به هم صبح به خیر میگویند ، برای من خیلی سخت است در غرب جایی برای خودم پیدا کنم ، گیرم که همین حالا هم در غرب هستم . وقتی به آینده فکر میکنم ، خودم را فقط در لهستان میبینم .
احساس نمیکنم که شهروند جهانی هستم . هنوز هم احساس میکنم که لهستانی ام . در واقع هر چیزی که بر لهستان اثر میگذارد ، مرا مستقیم تحت تأثیر قرار میدهد : خود را آنقدر از کشورم دور احساس نمیکنم که برایم علی السویه باشد . دیگر به هیچیک از بازیهای سیاسی علاقه ای ندارم ، فقط به خود لهستان علاقه مندم . لهستان دنیای من است . دنیایی که در آن زاده شده ام ، و بی شک ، همانجا نیز خواهم مرد .
وقتی از لهستان دورم احساس میکنم حتما برای مدت کوتاهی خواهد بود ، گویی یک اقامت موقت است . حتی اگر یکی دو سال هم از لهستان دور باشم ، باز احساس میکنم موقتا به سفر رفته ام . به بیان دیگر ، رفتن به لهستان برایم با نوعی احساس بازگشت همراه است ، احساس بازگشت به خانه ، هر کس باید جایی داشته باشد تا به آنجا بازگردد . من هم جایی دارم و آنجا لهستان است ، چه ورشو باشد ، چه کوچک در کنار دریاچه های مازوری . اوضاع آنقدر تغییر نمیکند که احساسات اصلی مرا دگرگون سازد . وقتی به پاریس برمیگردم ، این احساس بازگشت در من به وجود نمیآید . من به پاریس میآیم ، اما به لهستان بازمیگردم .
برای من پدرم از مادرم مهمتر بود . زیرا خیلی جوان مرد . البته مادرم هم مهم بود ، در واقع او یکی از دلایلی بود که تصمیم گرفتم به مدرسة سینما بروم .
یکی از مسائلی که جاه طلبی مرا تحریک کرد درست پس از آن پیش آمد که برای دومین بار در امتحان ورودی شرکت کرده بودم . به خانه برگشتم و تلفنی با مادرم قرار گذاشتم که او را در ورشو ، کنار پله برقی میدان کاخ ( پلاتس زامکو وی ) ببینم . احتمالا روی رفتن من به مدرسة سینما حساب میکرد ، اما من همان موقع میدانستم که قبول نشده ام . مادرم به بالای پلکان برقی رسید و من به پایین آن . با پله برقی بالا رفتم . باران به شدت میبارید و مادرم سر تا پا خیس آنجا ایستاده بود . از اینکه بار دوم هم قبول نشده بودم خیلی ناراحت بود . به من گفت :
ببین ، شاید برای این کار ساخته نشده ای .
نمیدانم گریه میکرد یا باران گونه هایش را خیس کرده بود ، ولی خیلی ناراحت بودم که آنقدر غمگین شده و همان موقع تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده وارد مدرسة سینمایی بشوم و ثابت کنم که برای این کار ساخته شده ام ، فقط به خاطر این که مادرم آنقدر ناراحت شده بود . همان موقع بود که تصمیمم را گرفتم .
خانوادة فقیری بودیم . پدرم مهندس راه و ساختمان بود و مادرم کارمند ادارة بیمه . پدرم سل داشت و در مدت دوازده سال بعد از جنگ جهانی اول ، این بیماری او را ذره ذره از پا درمیآورد . پدرم روانة آسایشگاه ها میشد و چون ما مادرم و ما دو نفر ، یعنی من و خواهرم میخواستیم نزدیکش باشیم ، دنبالش راه میافتادیم . او به آسایشگاهی میرفت و مادرم هم در اداره ای در همان شهر مشغول به کار میشد . پدرم به آسایشگاه دیگری میرفت و ما هم به همان شهر میرفتیم و مادرم در اداره ای در آن شهر مشغول کار میشد .
در زندگی خیلی چیزها بستگی دارد به این که در کودکی چه کسی موقع خوردن صبحانه پشت دستت زده . یعنی پدرت چه کسی بوده ، مادربزرگت کی بوده ، جدت کی بوده ، خلاصه به طور کلی به پیشینة آدم بستگی دارد . این خیلی مهم است . و شخصی که ، وقتی چهار سال داشتی ، سیر میز صبحانه به خاطر شیطنت کشیدهای به صورتت زده ، همان کسی است که بعدها اولین کتاب را روی میز کنار تختخوابت گذاشته یا به مناسبت عید کریسمس به تو هدیه داده است . و همین کتابها شخصیت ما را شکل میدادند . در مورد من که چنین بود . کتابها به من خیلی چیزها یاد دادند و مرا نسبت به بعضی امور حساس کردند . بخصوص کتابهایی که در کودکی و نوجوانی خواندم مرا به این صورتی که هستم درآوردند .
در تمام دوران کودکی ریه هایم ناراحت بود و بیم آن میرفت که سل بگیرم . البته مثل همة پسربچه ها فوتبال بازی میکردم یا سوار دوچرخه میشدم ، اما چون مریض احوال بودم ، مدتهای طولانی پتویی به خود میپیچیدم و در هوای آزاد روی بالکن یا ایوانی مینشستم . به همین دلیل ، وقت خیلی زیادی برای کتاب خواندن داشتم . اوایل که نمیتوانستم بخوانم مادرم برایم کتاب میخواند . بعدها خودم یاد گرفتم که به سرعت کتاب بخوانم ، حتی شبها زیر روانداز و در نور یک چراغ قوة کوچک یا در پرتو شمع چیز میخواندم . گاهی تا صبح کتاب میخواندم .
البته دنیای واقعی من دنیایی بود که در آن زندگی میکردم ، دنیای دوستان ، دوچرخه ها ، دویدن ها ، و اسکی بازی در زمستان با چوب اسکی هایی از تخته های بشکة کلم ترشی . اما دنیای کتابها ، دنیای ماجراهای گوناگون نیز برایم همانقدر واقعی بود . درست نیست که بگویم دنیای من صرفا دنیای کامو و داستایفسکی بود . آنها بخشی از این دنیا بودند ، اما در عین حال گاوچرانها ، سرخپوستها ، تام سایر و همة آن قهرمانها هم بود . هم کتابهای بد بود و هم کتابهای خوب و من هر دو را با علاقهای یکسان میخواندم . نمیتوانم بگویم از داستایفسکی بیشتر یاد گرفتهام یا از یک نویسندة درجة سه امریکایی که ماجراهای گاوچرانها را مینوشت . این را نمیدانم . اصلا به این طبقه بندی ها علاقه ای ندارم . از مدتها پیش پی برده ام که زندگی فراتر از چیزهای مادی است که میتوان لمس کرد یا از مغازه ها خرید . این نکته را فقط از طریق کتاب خواندن یاد گرفتم
من از آن آدمهایی نیستم که خوابهایشان را مدتها به یاد دارند . همین که بیدار میشوم فراموششان میکنم ، البته اگر خوابی دیده باشم . اما بچه که بودم ، مثل همة آدمهای دیگر خواب میدیدم : خوابهای ترسناکی که در آنها مثلا نمیتوانستم فرار کنم یا اینکه کسی تعقیبم میکرد . همه از این خوابها دیده ایم . گاهی هم خواب میدیدم که بر فراز زمین پرواز میکنم . خوابهای رنگی هم میدیدم . همینطور خوابهای سیاه و سفید . خوابهای دوران کودکی را خوب به یاد دارم ، منتها به شیوه ای غریب . نمیتوانم توصیفشان کنم ، اما هروقت چنین خوابی میبینم گهگاه از این خوابها میبینم ، که هم خوابهای خوب هستند و هم خوابهای بد فورا میفهمم که به دوران کودکی ام تعلق دارد .
نکتة دیگری هم هست که فکر میکنم برایم خیلی اهمیت دارد . واقعه هایی زیادی در زندگی ام وجود دارند که فکر میکنم بخشی از زندگی مرا تشکیل میدهند ، ولی در واقع مطمئن نیستم که برای من اتفاق افتاده باشند . این اتفاقها را خیلی واضح به یاد میآورم ، اما شاید علتش این باشد که شخص دیگری دربارة آنها با من صحبت کرده است . به عبارت دیگر من اتفاقهای زندگی دیگران را صاحب شده ام . غالبا حتی به یاد ندارم که این اتفاقها متعلق به چه کسی بوده یا آنها را از کی دزدیده ام . من آنها را میدزدم و بعد به تدریج باورم میشود که برای خودم اتفاق افتاده اند .
چند تا از این اتفاقها را از دوران کودکی به یاد دارم که میدانم امکان ندارد برای من اتفاق افتاده باشد ، ولی در عین حال کاملا مطمئنم که برای من پیش آمده است . هیچیک از افراد خانواده ام نمیداند منشأ آنها چیست . آیا خوابهایی چنان شفاف و نیرومند بوده اند که تجسم یافته اند و در نظرم چون رویدادهای واقعی جلوه میکنند یا این که یک نفر دیگر این اتفاقها را برایم تعریف کرده و من در حالتی نیمه هشیار آنها را دزدیده تصاحب کرده ام .
برای ما اروپاییها ، بازگشت به خانة پدری بیانگر ارزشی است که در سنت ما ، در تاریخ ما و همچنین در فرهنگ ما وجود دارد . این مسئله را میتوان در ادیسه دید . ادبیات ، تئاتر و هنر در طی اعصار ، موضوع بازگشت به خانة پدری ، یعنی مکانی با یک سلسله ارزشها را مطرح کرده اند . مخصوصا در زندگی ما لهستانی ها که خیلی احساساتی هستیم ، خانة پدری جایگاه مهمی دارد . و به همین دلیل فیلم " زندگی دوگانة ورونیک " را آنطور به پایان رساندم .
مفهوم خانة پدری برای آمریکایی ها یعنی جایی که نسلهای متوالی در آن زندگی میکنند ، برایشان قابل تصور نیست ، زیرا مدام محل زندگیشان را عوض میکنند .
کمی بعد از اشغال لهستان در سال 1939 آلمانی ها شروع کردند به بیرون کردن مردم . ما هم رفتیم . پس از آن ، بعد از جنگ ، در مناطق مختلف " سرزمینهای بازیافته " از جمله در گورجیتسه ، زندگی کردیم . سالهای زندگی در گورجیتسه برای خانوادة ما سالهای خوشی بود ، زیرا پدرم هنوز نسبتا سالم بود و کار میکرد . خانه ای داشتیم ، یک خانة واقعی بزرگ و معمولی . من و خواهرم به مدرسه میرفتیم و زندگیمان خیلی خوب بود . این خانه پیش از جنگ به آلمانیها تعلق داشت و پر بود از خرده ریزهای آلمانی . هنوز بعضی از آن خرده ریزها را دارم : یک چاقو و یک سری قطب نما ، قطعه ای از سری قطب نماهای گمشده ، اما قبلا کامل بود . پدرم که مهندس بود از آنها برای تهیة نقشه هایش استفاده میکرد و بعدها به من رسید . کلی کتاب آلمانی هم در آن خانه بود . یکی از آن کتابهای آلمانی را تا امروز نگه داشته ام . اسمش کوهستان در آفتاب است . عکسهایی از اسکی بازها دارد ، زیر آفتاب .
بعدها مادرم در ورشو زندگی میکرد . زندگی بسیار سخت بود چون پولی در بساط نداشتیم ، البته من هم پولی نداشتم . پیدا کردن امکانی برای اقامت در ورشو خیلی دشوار بود ، چون اجازه نمیدادند که کسی اسمش را در آنجا ثبت کند . این مربوط میشود به اواخر دهة 1960 و اوایل دهة 1970 . مادرم به تدریج به ورشو نقل مکان کرد . عاقبت توانست اسمش را در آنجا به ثبت برساند . آن موقع من کار فیلم را شروع کرده بودم و در ورشو زندگی میکردم ، به همین دلیل میتوانستم کمی کمکش کنم والبته کمکش هم میکردم.
مادرم شصت و هفت سال داشت که در یک تصادف رانندگی ، که یکی از دوستانم رانندگی میکرد ، از بین رفت . بود سال 1981 . به این ترتیب مدتها است که دیگر نه پدر دارم نه مادر . وانگهی خودم بیش از پنجاه سال دارم . به ندرت پیش میآید که آدمهای بالای پنجاه سال پدر و مادرشان زنده باشند . بین ما هزارها مطلب ناگفته مانده است . میدانم که دیگر هیچوقت آنها را نخواهم دید . فقط خواهرم را دارم و امکانش نیست که با او خیلی نزدیک باشم . صرفا به این دلیل که وقتش را ندارم . این اواخر با هیچکس صمیمی نبوده ام . در سالهای اخیر روزبه روز تنهاتر شده ام
مسلما با خواهرم وجوه مشترکی دارم . در بچگی همیشه با هم بودیم . آنطور که ما زندگی میکردیم با آن جابجایی های دایمی و اینجور مسائل و پدری بیمار هر نوع پیوند و بستگی دائمی بین ما بسیار اهمیت داشت . اکنون اغلب دربارة اتفاقهای گوناگون گذشته فکر میکنیم ، اما نمیتوانیم زنجیرة رویدادها را در ذهنمان دنبال کنیم . آدمهایی که در آن رویدادها نقش اصلی را بر عهده داشتند ، دیگر حضور ندارند و نمیتوانند به ما بگویندکه چه اتفاقی افتاده است . آدم همیشه فکر میکند که وقت زیاد است ، به خودش میگوید اگر روزی فرصت دست داد ..
آدمها دیگر وقتی برای محبت ندارند ، زیرا هر کس برای خودش زندگی مستقلی دارد . ما هر کدام خانواده ها و بچه های خودمان را داریم . البته سعی میکنیم به خانه مان زنگ بزنیم و بگوییم " دوستت دارم ، مامان " اما مسئله این نیست . ما دیگر در آن خانه زندگی نمیکنیم . جای دیگری هستیم . در جالی که واقعیت این است که پدر و مادرهایمان نیاز دارند که ما دور و برشان باشیم . هنوز فکر میکنند ما بچه ایم و باید از ما مراقبت کنند . ولی ما سعی میکنیم خود را از قید این توجه رها کنیم ، و البته این حق را هم داریم . به همین دلیل فکر میکنم رابطة بچه ها با پدر و مادرها ( مخصوصا رابطة پدر و مادرها و بچه ها ) اصلا عاقلانه نیست . اما باید هم اینطور باشد . همة نسلها باید طعم این بیعدالتی را بچشند . شاید مهم این است که در زمان مشخصی این مسئله را درک کنیم .
رفتار دخترم مارتا نیز همین قدر غیرعادلانه است . نظم طبیعی امور همین است . او رفتار غیرعالانة مرا نسبت به پدر و مادر خودم تلافی میکند . از این حرف من اینطور برمیآید که تعمدی در کار است ، ولی اصلا چنین نیست ، نقشهای هم در کار نیست . طبیعت زندگی همین است . او نوزده سال دارد و طبیعی است که بخواهد خانه را ترک کند . البته چیزی میخواهد که خلاف میل من است . اما اوضاع همین است . طبیعی است .
پدر و مادرم در حق من خیلی خوبی کردند . پدرم مرد بسیار دانایی بود اما نمیتوانستم از دانایی اش بهرة زیادی ببرم . حالاست که بعضی از کارها و گفته هایش را درک میکنم . آن موقع نمیفهمیدم . خیلی احمق بودم ، خیلی بی ملاحظه و ساده لوح بودم . به همین دلیل عملا هیچوقت دربارة مسائل مهم با دخترم صحبت نمیکنم ، به ندرت چنین کاری میکنم . البته دربارة امور عینی با او حرف میزنم ، اما دربارة مسائل واقعا مهم زندگی چیزی نمیگویم . برایش نامه مینویسم ، چون میتواند نامه ها را نگهدارد و بعدها دوباره بخواندشان . وقتی چنین نامهای به دست آدم میرسد ، چندان مهم نیست ، اما بعدها ، در آینده ...
خیلی مهم است که پدرتان از نظر شما آدم مقتدر و معتبری باشد ، آدمی باشد که بتوانید به او اعتماد کنید . شاید یکی از معیارهای واقعی رفتار ما در زندگی این باشد که بچه هایمان بتوانند ، حداقل تا حدودی به ما اعتماد کنند . شاید به همین دلیل است که حفظ آبرو میکنیم و رفتار بد و شرم آوری نداریم . دستکم دلیل رفتار من اغلب همین است . "
یادت گرامی باد