[-]
جعبه پيام
» <دون دیه‌گو دلاوگا> پاینده باشید "رابرت" گرامی. سپاس از لطف و پُست‌های ارزشمندتان
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
» <دون دیه‌گو دلاوگا> "بچه‌های کوه تاراک" : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...3#pid45453
» <مارک واتنی> ممنونم رابرت جوردن عزیز
» <رابرت جوردن> سپاس از مارک واتنی و بتمن
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 5 رای - 3.4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سینما پارادیزو
نویسنده پیام
Classic آفلاین
صاحب کافه
*********

ارسال ها: 799
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۱/۲۷
اعتبار: 47


تشکرها : 6837
( 6072 تشکر در 445 ارسال )
شماره ارسال: #5
RE: سینما پارادیزو - نوستالژی زیباست

وفاداري چيز بديه... آدم هاي وفادار هميشه تنها مي مونن... اين جمله شايد شاه بيت فيلم بلند پاراديزو باشد. پاراديزو داستان زندگي است. داستان زندگي همه انسان هايي که در متن زندگي خود همواره به بن بست رسيده اند. اما با اتکا به مکاشفات دروني خويش براي فراتر رفتن، همواره تلا ش کرده اند. همين نکته راز ماندگاري و اثربخشي معجزهآساي فيلم پاراديزو است.
داستان فيلم همچون آيينه اي است که هر انساني در هر اقليم و سرزميني مي تواند خود را بازيگر و روايت گر آن تصور کند. فارغ از آنکه بيننده فيلم از نخبگان يک جامعه باشد يا در زمره مردم عادي و حتي فقير يک سرزمين.
نکته بسيار اعجاب انگيز فيلم سادگي و بي تکلفي آن در روايت زندگي است. عميق ترين تجربه هاي انساني که با بن مايه هاي مشترک ياس، دردمندي و ناکامي در هم آميخته اند، در فضايي روايت مي شود که سرشار از هيجان، خواستن و شورمندي است.


توتو کودکي که تيغ تقدير از همان آغاز در زندگي اش نشسته است، براي رويارويي با تقديري که فقر و ناکامي و مرگ را به شهروندان فقير هر سرزميني به رايگان مي بخشد، اکسير معجزه آسايي را کشف کرده است که زندگي بخش است، سينما.
توتو (سالواتوره) با ترفندهاي کودکانه خويش و ترحمي که قلب و روح شهروندان را گه گاه به جنبش درميآورد، به سينما پراديزو راه مي يابد. سينمايي که شايد نماد دنياي خيال انگيز ما انسان ها براي فرار از تقدير و ظلمتي باشد که جهان ما را انباشته است.
تقدير و حوادث پيش بيني نشده، توتو را در قلب اين سينما مي نشاند. يعني آپارات خانه.
توتو در چارديواري آپارات خانه، لحظه به لحظه در دنيايي سرگردان مي ماند که تنها ابزار آدميان براي فرار از واقعيات ناخواسته و تلخ است. اما توتو در سفر مکاشفه آميز دروني اش، مردي را در کنار خود مي يابد که به سينما همچون آخرين پناهگاه بشري مي نگرد، آلفردو.
آلفردو مردي که خواندن و نوشتن نمي داند اما درک عميق اش از زندگي او را به سقراطي تنها و جدا افتاده تبديل کرده است.


تنهايي و انزواي آلفردو چنان است که حتي فرزندي نيز ندارد و در سال هاي مياني زندگي اش نيز بر اثر وقوع حادثه آتش سوزي، در متن جهان خيال انگيزش، يعني آپارات خانه سينما، نابينا مي شود.
اما پاسخ همواره او به اين دو رويداد بسيار غير منتظره است. به باور آلفردو هر انساني در عرصه پرمشقت زندگي به تنهايي با تقدير خويش مواجه مي شود. در اين رويارويي، داشتن يا نداشتن فرزند و حتي همسر مشکلي را حل نخواهد کرد.
او همچنين با لبخندي تلخ مي گويد، پايان کار هر انساني پذيرش سکوت و انزوا است. در اين صورت بينايي و نابينايي در لحظه اي که پيري و مرگ پاي مي کوبند، يکسانند.
حوادث پيش بيني نشده و غير قابل درک زندگي، توتوي کودک را در کنار آلفردو ميان سال مي نشاند. هرچند که در اين سفري که در متن زندگي و تداوم مي يابد، هيچ يک از آنان در جايگاه مريدي و مرادي قرار نمي گيرند.
 بلکه آنان بي آن که به زبان آورند «استقلا ل» و «هويت وجودي» خود را پيوسته حفظ مي کنند. اما گويي غريزه شگفت آور زيستن به آنان آموخته است که جوهره اين استقلا ل وهويت دروني بادرکآلا م بشري و همدلي هاي انساني شکل مي گيرد و تکامل مي يابد.


جبر روزگار توتو را بسيار زودهنگام به عرصه پر ستيز زندگي مي راند و در متن سرخوشي هاي کودکانه اش،مسووليت بزرگ نانآور بودن را هم به عهده مي گيرد.
با اين وجود عشق و شور دروني توتو به دنياي خيال انگيز سينما به او امکان مي دهد که در اين جهان رو به گسترش به تمامي سرگردان شود.
سال هاي جواني، ناگهان توتو را غافلگير مي کنند. توتو سرخوش از بهشت کودکي هم اينک در برابر توفان جواني، خود را تنها و حتي ناتوان احساس مي کند.
توتو نمي تواند موقعيت جديدش را به خوبي درک کند. حتي احساسات تازه اي که در قلب و روحش پديدار شده اند، برايش غير قابل درک هستند و همين نکته سرآغاز فرو افتادن در گردابي است که هر روز بيشتر او را به اعماق تنهايي و انزوا مي کشاند.


نمود سرگشتگي ها و التهابات اين دوران توتو با ورود دختري به نام النا آغاز مي شود. تب و تاب ها و بي قراري هاي سال هاي جواني بالا خره توتو را از پا درميآورند.
در لحظه اي که توتو مي پندارد به بن بست رسيده، آلفردو با استدلا ل هايي که از متن زندگي مايه مي گيرد، راهي را در پيش روي او مي گذارد که بسيار با تفکر ايراني ما در ستيز و تضاد است.
گويي راه و قدرت از متن دنياي تاريک، بن بست و مضمحل شده فرا مي رسد.
توتو به خاطر عشق النا در وضعيتي قرار مي گيرد که بن بست محض است. او به گونه اي ويرانگر به انفعال دروني دچار مي شود. وضعيتي که به گفته آلفردو او را به موقعيتي پرتاب مي کند که حتي قادر نيست خودکشي کند.
توتو مي پندارد که النا او را ترک کرده است. فقر خانوادگي نيز همواره دنيايي هولناک و تاريک فراروي او قرار مي دهد. دنيايي که هيچ گاه او را رها نمي کند. از همه مهم تر زمان و گذشته است. او قادر نيست گذشته را از ذهنش بزدايد.


گذشته تلخ و شيريني که با النا سپري شده است هم اينک «اکنون» و «آينده» او را نيز به بند کشيده است. به همين دليل نمي تواند با درک و فهم آينده در لحظه حال زندگي کند.
اما آلفردو اين چنين نيست. او جهان و زندگي را در افق آينده و تلا ش مستمر تعريف و تفسير مي کند.
آلفردو فقير و نابينا در تلخي سال هاي جنگ جهاني اول متولد شده و جواني او نيز مقارن با سال هاي تبآلود جنگ جهاني دوم بوده است. آلفردو شغلي را نيز برگزيده که به گفته او بعد از به صليب کشيدن حضرت مسيح (ع)، سخت ترين و پرمشقت ترين کارهاست. موقعيت هايي که قرار گرفتن در هر يک از آنها ممکن است آدمي را به وادي سقوط بکشاند، آلفردو را به ديوژن تبديل کرده است.
او به دليل موقعيت پرتب و تاب آدمي در جهاني که بستر روابطش بر تنازع بقا نهفته است، نابينايي را همچون يک موهبت پذيرفته است.
به تعبير ديگر نابينايي، چشم درون او را به روي آلا م و عواطف انساني گشوده است و اين نکته بزرگترين حکمت آلفردوست.


گفت وگوي توتو و آلفردو در کنار درياي آبي و ساحلي که پر از لنگرهاي آهنين و زنگ خورده است به يک تصميم غيرمنتظره منتهي مي شود، رفتن... رفتن به رم و تلا ش کردن براي آينده ... براي سرزمين ... براي سرزمين انساني ... براي همه انسان هايي که قلب و روحشان از عشق زخم برداشته است...
بدين ترتيب توتو مي پذيرد که به آينده تعلق دارد و اين آينده را مي بايد در رم جست وجو کند. اما موفقيت وگام به گام رفتن با آينده ... تا آينده به معني فراموش کردن گذشته نيز هست. کاري که توتو بناگريز انجام مي دهد.
او با آن که قلبش همواره از تيغ خاطرات و گذشته زخم بر مي دارد اما فقط به  آينده مي نگرد و همين نکته راز موفقيت و پيروزي او نيز هست. شايد غم انگيزترين معجزه زندگي، شتاب زمان باشد.
 زماني که هرگز باز نمي ايستد، همراه با شتاب خود التهابات، تب و تاب ها و حسرت ها را به خاکستري سرد تبديل مي کند.
اين که سي سال از تصميم و سفر بزرگ توتو گذشته است و او در نيمه شبي که ناگهان فرارسيده خبر مرگ آلفردو و زمان تدفين او را دريافت مي کند.
اما بازگشت غم بارترين و شکننده ترين لحظه هاست. او توان بازگشت را در خود نمي يابد. زيرا رويارويي با هر آن چيزي که زنده کننده خاطرات است، همواره هراس آور است.
اما توتو دل به دريا مي زند و پس از گذشت سي سال از سفر بي بازگشتش، براي تدفين آلفردو به جان کال دينو باز مي گردد.
شهر به تمامي تغيير کرده است واين همان چيزي است که خبرش را آلفردو، سي سال قبل به او داده است.
ميدان مرکزي شهر، که هسته اصلي زندگي ساکنان شهر در آن جريان داشت، به تمامي دگرگون شده است، ساختمان ها، خيابان ها و حتي مردمان شهر ...
شهر پر از جواناني است که پس از رفتن او متولد شده اند. همه جوانان و ميان سالا ن روزگار او نيز پير شده اند. حتي برخي نيز همچون آلفردو مرده اند. در واقع مرگ آلفردو مرگ يک روزگار است.
 روزگاري که ديگر باز نمي گردد. اما شهر - شهر جديد - همچنان پر از زندگي است. ميدان اصلي شهر هم اينک شلوغ تر و پرجنب و جوش تر به نظر مي آيد. شهر در حال پوست افکندن است. درک شرايط جديد درجان کال دينو به معني غربت مردي است که در گذشته و روياهاي از دست رفته خويش گرفتار آمده است.


توتو هنگامي که به ميدان شهر مي رسد، براي ديدن ساختمان سينما پاراديزو، با احساسي کودکانه و مجهول ، چشم هايش را مي بندد. زماني که چشم مي گشايد، ساختمان مخروبه اي را در برابر خود مي بيند که نماد و يادگار گذشته است، گذشته از ياد رفته... گذشته اي که توان خود را براي مواجه شدن با موقعيت هاي جديد زندگي، به تمامي از دست داده است... گذشته اي دلربا، آزاردهنده و پر از شکنجه. البته اين گذشته  و اين زمان از دست رفته، فقط متعلق به توتو نيست. بلکه از آن اهالي شهر نيز هست. شهري که زندگي خودش را در سالن سينما پاراديزو جست و جو کرده است.
گويي نيرويي پيدا اما زندگي بخش و تقديس شده، زندگي اهالي شهر را در نقطه اي که به پرده جادويي سينما متصل است به جريان مي افکند و مردمان شهر به پرده سپيد پاراديزو آن گونه چشم مي دوزند که به خدايان المپ نگريسته اند.
بدين ترتيب سينما براي اهالي شهر به همان اکسيري تبديل مي شود که زندگي را با تمامي دردها، غم هايش پر از شادي و لبخند مي کند. از همين روي است که سينما، به جاي  زندگي مي نشيند و جريان سيال زندگي، با منطقي انساني اما تقديس شده، شادکامي و فراموشي را به تماشاگران و بازيگران خود هديه مي بخشد... و هنگامي که ساختمان سينما پاراديزو با تصميم مديران جديد شهر تخريب مي شود، دقيقا نقطه اي را از ميان مي برند که روياها و خاطرات نسلي از اهالي شهر در آن شکل گرفته است. در واقع ساختمان سينما پاراديزو در پيکر فرسوده خود، زندگي نسلي را پنهان کرده است که ديگر هيچ گاه روايت نخواهد شد.
ساختمان مخروبه سينما پاراديزو در برابر ديدگان اهالي شهر منهدم مي شود و همراه با فرو ريختن ديوارها و سقف آن گويي خاطرات، روياها، شادي و غم هاي نسلي از ميان مي رود که آنان نيز در آستانه اضمحلا ل هستند و اين اتفاق، سرنوشت کساني است که قادر نيستند همچون آلفردو با منطق قدرت آفرين آن به زندگي بنگرند.


ديدگاهي که جمال و زندگي را به آينده و تلا ش مدام پيوند مي زند. از منظر آلفردو در گذشته هر انساني، لحظه هايي هست که هم چون زخم در قلب و روح آدمي باقي مي ماند.
اما با اين وجود، گذشته با تمامي غم هايش لحظه هاي ميرايي هستند که مرور و يادآوري همواره آنها زندگي را ناتمام و ناکارا مي کند. آلفردو به ما ميآموزد که مي بايد همواره به فراتر رفتن فکر کنيم... فراتر رفتن براي فهم دردهاي انساني... فراتر رفتن براي همدلي کردن با تمامي انسان ها... فراتر رفتن براي فهم آينده اي که مي تواند شرايط زيستن را براي همه انسان ها پيوسته انساني تر کند...
اما فراتر رفتن از موقعيت هاي گذشته و حال مستلزم بازگشت نيز هست. زيرا آدمي همواره از بازگشت در هراس است. او قادر نيست به دنياي سپري شده، روياها و خاطرات خويش بازگردد. منطق مضمحل کننده اما نيرومندي که در گذشته نهفته است، بازگشت آدمي را به سقوطي ويرانگر  تبديل مي کند.
 بنابراين براي بازگشت خلا ق به گذشته بايد منطق انساني اما فرا زماني آلفردو را عميقا ادراک کرد. در چنين شرايطي است که بازگشت، در افتادن به ورطه روياهاي تباه کننده و خاطرات از دست رفته نيست. بلکه مراجعت به دنيايي است که تجربه هاي عميق آدمي را در خود پنهان کرده است. درک و بازخواني تجربه هايي که مهمترين روش براي فهم لحظه هايي است که جوهر فردي و اجتماعي انسان را تکامل مي بخشد.
توتو با فرو ريختن گذشته اي که همواره دل نگران آن بوده است، به ناگاه عشقي را در قلب خود باز مي يابد که خاطرات آن، در سال هاي گذشته مدفون شده است. اما توتو در مي يابد که عشق مدفون شده اش همچنان در روح او جريان دارد. رويارويي توتو با اين حادثه او را به حقيقتي عظيم تر رهنمون مي شود، حقيقتي که صداي آن را بارها در کلا م آلفردو نيز شنيده بود...
رويارويي با تجربه اي که قلبش را همواره در انزوا نيشتر زده است به توتو ميان سال، نيرويي مي بخشد که بتواند به دنيايي بازگردد که پيوسته او را در تنهايي شکنجه کرده است، عشق، انتظار، بي قراري، فقر و ناکامي مشخصه هاي اين دنياي شکنجه کننده است. اما توتو به ناگاه درمي يابد که عقوبت سهمگيني که سال هاي سال آن را در قلب خود احساس کرده است، پيامد اشتباهي است که او  خود مرتکب شده است.
 در واقع درک «کنش» و «تجربه ناب آدمي» در شکل دادن به جريان زندگي، توتو ميان سال را پس از گذشت سي سال به همدلي آگاهانه اما عميقا پرشور با آلفردو مي رساند و همين راز اقتدار بازيافته توتو براي بازگشت است.


 از اين رو سينما پاراديزو تنها يک فيلم نيست. بلکه نمايش دنيايي است که بازيگرانش براي دستيابي به خوشبختي و ترقي، گوهري را در قلب خود کشف مي کنند که به آنان هنر همدلي کردن، فهم آينده و چگونگي درک تجربه هاي انساني را ميآموزد.

نويسنده : بيژن کيامنش - روزنامه مردمسالاری - نسخه شماره 1785 - 1387/02/09  - با اندکی ویرایش


اینهمه کافه توی دنیا هست , اونوقت شما درست اومدین به کافه ی ما
۱۳۸۸/۶/۲۹ عصر ۱۱:۵۶
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : soheil, سروان رنو, بانو, رزا, حمید هامون, دنی براسکو, نوبادی, پرشیا, زرد ابری, BATMAN, مگی گربه, کنتس پابرهنه, بانو الیزا, پیرمرد, نکسوس, لوک مک گرگور
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
سینما پارادیزو - Classic - ۱۳۸۸/۶/۹, عصر ۱۱:۰۸
RE: سینما پارادیزو - نوستالژی زیباست - Classic - ۱۳۸۸/۶/۲۹ عصر ۱۱:۵۶
RE: سینما پارادیزو - بانو الیزا - ۱۳۹۴/۸/۱۵, صبح ۰۷:۵۵
RE: سینما پارادیزو - Savezva - ۱۳۹۷/۱۱/۱۷, صبح ۱۱:۲۴