[-]
جعبه پيام
» <BATMAN> ممکنم هست دختر چهل گیسو همون اژدها باشه که هویت خودشو پنهان کرده و بعدا تبدیل میشه به اژدها/ فکر نمیکنم چیزه بیشتری یادم بیاد
» <BATMAN> به نظرم مسیر رودخونه توسط اژدهای داخل غار مسدود شده و دختر چهل گیسو هم اسیر کرده که بعدها اهالی دهکده نجاتش میدن
» <BATMAN> داستان تو ده و روستایی روایت میشه که مردمش بالاخره متحد میشن تا کسی که مسیر روخانه رو بسته رو از سر راه بردارن تا ده دوباره مثل سابق آباد شه
» <BATMAN> کاش یه نفر کتاب مورد علاقه دوران کودکی منم پیدا میکرد / دختر چهل گیسو و اژدهای هفت سر یا نبرد اژدهای هفت سر با دختر چهل گیسو/ کتاب نبستا بزرگی بود با تصاویر رنگی و جذاب
» <سروان رنو> من در بچگی این کتاب رو داشتم و خیلی دوست اش داشتم ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=1127&pid=4620
» <سرگرد راینهارت> مدتیه گذارم به پاترسون ریچ افناده.چقدر جای زیبایی هست.با مت خیلی خوش میگذره
» <BATMAN> فیلم Hadson Ploz اگه اشتباه نکنم تابستان 69 هم بصورت سریالی پخش میشد
» <BATMAN> از جو اینستا هیچوقت خوشم نیومده ، یوتیوب خیلی بهتره
» <سرگرد راینهارت> اون هارد قدیمی که گنجینه من هست هنوز منو ذوق زده میکنه این روزها دوباره میبینم با حسی بهتر
» <سروان رنو> اینجا میتونی بنویسی سرگرد راینهارت ... https://cafeclassic5.ir/forumdisplay.php?fid=52
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 4 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یادش به خیر...
نویسنده پیام
آرلینگتون آفلاین
در به در کافه
*

ارسال ها: 76
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۳/۲۳
اعتبار: 18


تشکرها : 510
( 576 تشکر در 74 ارسال )
شماره ارسال: #141
RE: یادش به خیر... چاقاله تلخ

سلامتی و شادی همراهتان دوستان مهربانم . دوروز پیش با دیدن فروش چاقاله های نوبرانه ی بهاری با قیمت های نجومی ، برآن شدم تا گذری بر سالهای کودکی بزنم . بی تردید دوستان ، خوب به خاطر دارند . در زمان کودکیه ما ، شرایط و محیط زندگی اکثر ما ، با امروز تفاوت داشت . هنوز باغ و باغات و مزارع و رود ها از بین نرفته بود و جای خود را به شهر و شهرک و ساختمان و آپارتمان نداده بود . خانه ها اکثرا حیاط و پرچین داشتند و در هرکدام حداقل چند درخت میوه از انواع مختلف وجود داشت . مایحتاج میوه ی خانواده ها غالبا در فصول گرم سال از همان حیاط و در مقیاس بزرگتر از باغات همان دور و اطراف تامین میشد و مانند امروز خبری از خرید آن چنانی میوه جات از مغازه ها و فروشگاه ها وجود نداشت . منطقه ی زندگی ما نیز از چنین امری مستثنی نبود .به نعمت عبور رود کرج و سیراب کردن باغ و باغات و مزارع پایین دست ، بهشتی پدیدار گشته بود .محیطی سرسبز و خرم با درختانی تنومند و کهنسال که ماوای پرندگان با آن نوای دلنشین در شب های پرستاره زیر نور ماه .پرندگانی خوش اواز و رنگارنگ از انواع و اقسام ، که هنوز نوای زیباشان در گوشم هست . حتی طوطی و یک نوع پرنده به نام سبزه قبای هندی ، به چشم میخورد . امروز به هرکسی میگویم که زمانی اینجا طوطی داشتیم و شاهد پروازشان بر فراز درختان بسیار بلند و تنومند تبریزی و راش بودیم ، با طعنه و تمسخر میگوید مگر اینجا آفریقاست؟ ای کاش به مانند امروز ، دوربین و موبایل در دسترس ما نیز بود تا سندی بر گفته های خود داشتیم . در هرحال ، باغات منطقه ی زندگی ما ، به داشتن میوه های متنوع و اعلا مشهور بود و بعدها به این نکته پی بردم که تقریبا هشتاد درصد از محصولاتش در همان اواخر دهه ی شصت و اوایل هفتاد ، جزئ کالاهای صادراتی بوده است . کودکی ما نیز به خوبی در میان این محیط زیبا و سرسبز میگذشت . به یاد دارم که در فصل توت چینی ، تا چشم کار میکرد پارچه های بزرگ سفید زیر درختان پهن میشد و باد ، خود ، کار چیدن میوه را انجام میداد و شب هنگام ، برای جمع کردن پارچه ها، به خاطر وفور میوه های توت و سنگینی پارچه ، هرخانواده نیاز به یاری دیگران داشت . به یاد دارم که خانواده ها در کمال خوشی و ذوق و شادی در درست کردن لواشک های رنگ و وارنگ و ترش و ملس ، در حیاط خانه ها ، دور هم جمع میشدند . عذاب وجدانی نیز در من هست ، زیرا به همراه دوستم بارها ، دور از چشم مادر و خانواده ، گاهی اوقات میرفتیم و روی لواشک هایی که روی سینی های بسیار بزرگ در سرتاسر حیاط و جلوی آفتاب گذاشته شده بود ، سرسره بازی میکردیم . فراوانی الو الوچه به حدی بود که مقدار بسیار زیادشان ، به خودی خود بر روی خاک میریخت و از بین میرفت ، چرا که برای چیدنشان ، نه زمان کافی وجود داشت و نه نیروی کافی . میوه های دیگر هم از این امر مستثنی نبود و مثلا با وجود چیدن فصل و درست کردن مرباهای رنگ و وارنگ ، گلابی و سیب و هلو ، باز مقدار زیادیشان بر روی خاک میریخت و خوراک جانوران میشد یا تبدیل به خاک . خرمالوی های پاییزه بر بالای درختان پاییزی ، اخرین از میوه های باقی مانده بود که رنگ سرخش ، چشم را نوازش میداد . یاد دارم مش قنبر خدا بیامرز ، از اواخر بهار ، از همسایه ها و اهالی خواهش میکرد که از الان ، برای کمک به چیدن آلبالو و گیلاس های باغ بزرگش ، برنامه ریزی کنند و نوبتی خاص در نظر بگیرند ، چرا که گاوهای شیری ، هنگام عبور از وسط باغ ، بادیدن رنگ سرخ میوه ها ، دچار ناراحتی و استرس میشوند و شیرشان کم میشود . مش قنبر خدابیامرز تمام میوه ها را به رایگان در اختیار اهالی میگذاشت و از آن ها برای کمک به چیدن میوه ها قول میگرفت . گاوداری بزرگی در انتهای باغ بسیار بزرگ خود داشت . روحش شاد . تنها فردی بود که در منطقه ، موتور برق داشت و به محض رفتن برق در شبها ، که در آن زمان بسیار معمول بود ، تمام اهالی میدانستند که تا چند ثانیه ی دیگر ، صدای مهیب روشن شدن موتور برق به از کیلومتر ها دورتر به گوش خواهد رسید . به یاد دارم که در پایین دست ، طغیان رود ، موجب وحشت اهالی و باغداران و مزرعه داران شد و من که کودکی کم سن و سال بودم از دیدن کوبیده شدن تنه های بسیار بزرگ درخت به دیوارهای خانه ها و باغات  ، که آب با خود حمل میکرد  ، وحشت کرده و گریه میکردم . این ها را گفتم تا تفاوت محیط زندگی ما و کودکان امروزی ، تا حدودی تداعی شود . کودکان امروز محیطی بسته دارند و از ان باغات و مزارع فراخ و دردسترس بودن رایگان انواع میوه های فصل ، خبری نیست. نسل من زیاد به خاطر نداریم که در کودکی ، برای خریدن هلو و زردالو و سیب و گلابی و گیلاس و .... ، به مغازه و فروشگاه رفته باشیم . ای وای از گلابی هایی که از فرط رسیده و آبدار بودن و شیرینی ، چاک خورده و پاره شده بود و زنبورها  شهد آن را نوش جان کرده و لذت میبردند و یک گاز از آن گلابی های بسیار بزرگ ، که دیگر نسلش منقرض شده ، کافی بود که دور لب هایمان از شیرینی زیاد ، تاول بزند . من که به یاد ندارم در کودکی ، چاقاله فروش در منطقه ی ما وجود داشته باشد . آن هم با این قیمت های میلیونی که بادیدن آن ، چند روز پیش ، مانند گوزن شاخ درآوردم و چقدر دلم به حال کودمان امروزی سوخت که با حسرت به ان نگاه میکنند ، در حالی که خانواده ها توان خرید آن را ندارند . مگر میشود که چاقاله کیلویی شش میلیون تومان ؟ خانه ی پدری ما طبق اسناد ومدارک ، به قیمت یک و صد و بیست هزار تومان خریداری شده است . حالا چاقاله کیلویی شش میلیون ؟ عجبا . در هرحال به یاد دوران کودکی خود افتادم که کمبودی از لحاظ لااقل میوه هایی از قبیل چاقاله بادام نداشتیم . بگذریم . فصول سرد سال با فکر و امید امدن بهار و تابستان و میوه دزدی از باغات و باغ و هیجان گریز و فرار و تعقیب صاحب باغ ، گذشت . شب هنگام حدود بیست نفر از یاران و دوستان جمع شدیم تا برای عملیات شبیخون به باغ مرحوم آقای دانشمندی ، طرح و نقشه بریزیم . جالب این بود که فرزند خود آقای دانشمندی هم در جلسه حظور داشت . طرح عملیات ، به قدری دقیق و نکته سنجی صورت میگرفت که دست کمی از طراحیه عملیات بارباروسا ی جنگ دوم جهانی نداشت . محمود ، پسری قد بلند و تیزبین با پاهای دراز ، به دیده بانی و نگهبانی گماشته شد تا هنگام آمدن صاحب باغ ، فورا خبر دهد و دیگران از خوردن میوه های بالای درخت دست کشیده و فرار کنند و از باغ خارج شوند . دستمزد محمود ، یک گونی چاقاله تعیین شده بود که تمام افراد ، هرکس به قدر سهم خود ، باید داخل گونی میریخت . صبح هنگام ، تمام بچه ها ، پشت دیوار ته باغ که کاهگلی بود جمع شدیم ، و در انتظار مستقر شدن محمود در جای خاص خود نزدیک عمارت صاحب باغ شدیم . با اعلام محمود ، مانند مور و ملخ ، هرکس از یک جای دیوار بالارفت و داخل باغ پرید و شروع از بالا رفتن درختان کرد . دیگر خدا را فراموش کرده و شکم راانتخاب کرده بودیم . راستش را بگویم در دنیایی کودکی ، این انتخاب ، ارزشش را داشت . نمیدانم چرا ؟ تقربا اکثرا بچه ها ، در حیاط خانه هاشان یا باغ خودشان و یا باغ دوستان و فامیل ها ، درختان چاقاله داشتند ، . اما باز طعم میوه ی دزدی ، چیز دیگری بود که نمیشد از آن گذشت . نمیدانم چرا دل درد نمیگرفتیم . شاید بیشتر از سه کیلو چاقاله ، در هرنوبت میوه دزدی میخوردم اما باز سیری نداشتیم. هم میخوردیم و هم در یک کیسه که  همه ی کودکان به کمر خود بسته بودیم ، سهم محمود را جدا میکردیم . در همین حال ، ناگهان با صدای محمود به خود آمدم . به سرعت باد مانند میگ میگ فرار میکرد و فریاد میزد اومد اومد اومد . از بالای درخت به چشم خود دیدم که محمود ، اولین نفری بود که به دیوار کاهگلیه ته باغ رسید و از آن بالا رفت و از باغ خارج شد . سایر بچه ها و من هم به سرعت و با چالاکیه خاص ، از درختان پایین پریدیم و لحظه ای بعد در ان طرف دیوار باغ ، کنار هم جمع شده و همگی به اتفاق به کنار رود رفتیم تا هم دست و صورتی شسته و استراحت کنیم و هم سهم محمود را داخل گونی بریزیم . فرزند صاحب باغ ، گویا کمی ترسده بود و مدام میگفت بابام فهمید ، بابام فهمید . به اواطمینان خاطر دادیم که آقای دانشمندی اورا ندیده . همچنین به او گفتم که در عوض ، بعد از ظهر ، به او ، اجازه ی استفاده از دوچرخه ی برادرم را خواهم داد . دوچرخه که چه بگویم ، بهتر است نام آن را چهار چرخه بگذاریم ، چرا که رکاب نداشت و ناچار بودی برای به حرکت درآوردنش ، هردوپای خود را از طرفین به روی زمین بکشی . ترمز هم نداشت ، و یکبار همین محمود به اتفاق برادرم ، به علت سرعت زیاد در شیب ، و عدم کنترل ، به دیوار برخورد کردند و محمود ، حدودا دو ماه فراموشی گرفته بود و ان سال از مدرسه و درس هم عقب افتاد ، اما خوش بختانه بهبود یافت . خلاصه . با این طور حرف ها ، خیال پسر صاحب باغ راحت شد و مانند دیگران ، از آرامش پس از طوفان ، لذت برد . تک تک بچه ها ، خوشحال از موفق بودن عملیات ، هر کدام در گوشه ای ، پای خود را به درون آب انداختند و ولو شدند .اما با کمال تعجب ، خبری از محمود نبود . گفتیم شاید به خانه رفته و به زودی به ما ملحق خواهد شد ، اما تا اواسط ظهر خبری از او نشد و جست و جوی ما هم اثری نداشت . یکی از بچه ها ، به خانه ی محمود مراجعه کرد ، اما محمود خانه هم نبود . به ناچار همه ی کودکان برای خوردن ناهار به خانه هایمان رفتیم و من نیز در حالی که گونیه حامل سهم چاقاله ی محمود را به زحمت بلند کرده بودم ، به خانه رفتم . در حال خوردن ناهار بودم که با صدای درب خانه ،به خود امدم . مادر محمود بود که با مادرم خوش و بش میکرد و از نیامدن محمود برای خوردن ناهار متعجب بود . حدود نیم ساعت بعد ، به یکباره با صدای دوستم ، به داخل حیاط رفتم . خبر داد که آقای دانشمندی ، محمود را گرفته و بهتر است بگویم دستگیر کرده است . علت غیبت محمود مشخص شد . اولین نشانه های ، موفقیت آمیز نبودن عملیات ، نمایان شده بود . از این خبر تعجب کردم . با چشمان خود دیده بودم که دیده بان گروه ، خود اولین نفری بود که به سرعت فرار کرده و از باغ خارج شد . چطور ممکن است به جای دیگر بچه ها ، او دستگیر شده باشد ؟ چطور ممکن است اقای دانشمندیه کهنسال ، بتواند محمود فرز و چالاک را گرفته باشد ؟ به سرعت و با آمدن دیگر بچه ها ، به پشت دیوار کاهگلیه باغ رفتیم ، و دیدیم ای وای . صاحب باغ ، محمود را با طناب به درخت بسته و روبروی او نشسته و چای میخورد و هر چند ثانیه یکبار ، با چوب به پای محمود بیچاره میزند . محمود گریه میکرد و از شرکت خود در عملیات دزدی میوه ، اعلام برائت و بی اطلاعی میکرد . با تمام وجود سعی کردیم از دوست خود دفاع کرده و اورا نجات دهیم . همگیه بچه ها داد میزدیم ولش کن ولش کن ولش کن و با پرتاپ سنگ و چوب سعی در تحت تاثیر قرار دادن صاحب باغ و نجات دوست خود داشتیم . و باز جالب این که ، پسر خود آقای دانشمندی ، بلند تر از بقیه داد میزد ولش کن ولش کن و بیشتر از بقیه چوب پرت میکرد . بدون تردید نگران بود و میترسید محمود اعتراف کند و آقای دانشمندی ، از دست داشتن و شرکت فرزند خود در این عملیات آگاه شود . خلاصه ، اقای دانشمندی ، کوتاه نیامد که نیامد . به ناچار همگی باهم به درب خانه ی محمود رفتیم و موضوع را با مادر محمود در میان گذاشتیم و به سرعت فرار کردیم  و دوباره در پشت دیوار کاهگلی جمع شدیم تا به اتفاق ببینیم چه پیش خواهد امد . چند دقیقه بعد ، پدر محود را دیدیم که از درب باغ آقای دانشمندی وارد باغ شد و مسیر ابتدای باغ تا عمارت باغ را طی کرد و با دیدن فرزند گرفتار خود ، در کنار پیرمرد صاحب باغ نشست و در کمال تعجب حدود نیم ساعت با صاحب باغ گفت و گو میکرد و چای مینوشید و محمود بیچاره همان طور پژمرده و خسته ، به درخت بسته شده بود . سرانجام بعد از حدود یک ساعت ، پدر محمود ، به محمود نزدیک شد و طناب ها را باز کرد . محمود بیچاره ، در حالی که فریاد میزد من نبودم من نبودم ، با دمپایی های نارنجی رنگ خود ، به سرعت باد شروع به دویدن به سمت درب باغ کرد . ما نیز با دیدن ازاد شدن محمود ، به سرعت از باغ دور شدیم و طبق معمول به سمت کنار رود ، که پاتوق و پناهگاه و مکان گردهماییه تمام ما بود رفتیم ،  با این امید که محمو آن جاست . اما نبود و نیامده بود . هنگام شب ، به بهانه ی دادن آش مادرم به مادر محمود ، به خانه ی محمود رفتم . خوش بختانه خود محمود درب را باز کرد  و با دیدن من کمی تعجب کرد . پدرش او را حسابی کتک زده بود . محمود آش را از من گرفت و به داخل خانه رفت و دوباره به درب خانه آمد . از او درباره ی چگونگی دستگیریش سوال کردم . گویا برادر آقای داشمندی ، دقیقا هنگام پایین امدن محمود از دیوار باغ حین فرار ، از داخل کوچه باغ عبور میکرده و فورا محمود بیچاره را از بالای دیوار به پایین کشیده و از درب پشتی باغ به داخل باغ برده و تحویل آقای دانشمندی داده بود . از محمود خواستم به همراه من به خانه ی ما بیاید تا سهم میوه هایش را که در انباری پنهان کرده بودم به او تحویل دهم . خوشحال شد لبخندی زد و همراه با من ، به خانه ی ما رفتیم و جای همه ی سروران و دوستان هم کافه ای ، چاقاله خوردیم . انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل ، ماجرایی سخت بر ما گذشته بود . چند روز بعد ، مشغول طرح نقشه ی عملیاتی دیگر ، این بار برای شبیخون به باغ زیبای حاج احمد خدابیامرز بودیم .  .یادش به خیر .

۱۴۰۳/۱۲/۳۰ صبح ۰۹:۳۰
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, مراد بیگ, مارک واتنی, Emiliano, سروان رنو, کوئیک, پیرمرد, شارینگهام, آدمیرال گلوبال, rahgozar_bineshan, Dude, ترنچ موزر
رابرت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 133
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۶/۲۰
اعتبار: 27


تشکرها : 1710
( 1972 تشکر در 133 ارسال )
شماره ارسال: #142
تن‌تن و میلو و عید فطر

در زندگی تک‌تک ما لحظات تلخ و شیرینی است که تا آخر عمر فراموش نمی‌شوند. این لحظات ممکن است یک "آن" باشند و یا چند روز طول بکشند. خرید و یا دریافت یک کتاب دلخواه، دیدن یک فیلم، لحظه ازدواج، تولد فرزند، شنیدن یک موسیقی نوستالژیک، ...

در زندگی من هم این لحظات به تعداد وجود دارند که بیشترشان را با ذکر جزییات به یاد می‌آورم. مثلاً شبی از نوروز ۱۳۶۵ که برای اولین بار انیمیشن سیندرلا را در خانه عمو مجتبی دیدیم.* اولین بار که با دقت و شعف فیلم اشک‌ها و لبخندها را تماشا کردم. بیشترِ نوروزهایِ دهه ۶۰، بیشترِ روزهایِ دورانِ دبستان و ...

اما در اینجا می‌خواهم به مناسبت عید فطر یک خاطره کوتاه درمورد تن‌تن تقدیم کنم.

ما از تابستان ۱۳۶۱ تا آخر مهر ۱۳۶۶ در فردیس کرج زندگی می‌کردیم. امکانات رفاهی آن سال‌ها بسیار با امروز متفاوت بود. آن زمان در فردیس، آب و گاز شهری وجود نداشت، آبِ بد مزه، پر از املاح و کم‌فشار از طریق چاه و منبع آب محله تأمین می‌شد و برای تهیه کپسول گاز ساعت‌ها در صف می‌ایستادیم. (معمولاً من چند ساعت در صف می‌ایستادم و نوبت می‌گرفتم و بابا برای بردن سیلندر گاز می‌آمد.) تلفن ثابت فقط در مراکز بهره‌برداری مخابرات بود و حتی برق هم نوسان و قطعی‌های زیادی داشت. مخصوصاً اینکه نیروگاه برق منتظر قائم سر سه راه فردیس واقع شده و در زمان جنگ، عراق بارها و بارها سعی کرد با بمباران آن شبکه برق مناطق زیادی از کشور را مختل کند. نفت هم با مصیبت و سهمیه‌بندی تهیه می‌شد و مخصوصاً خانه‌های بزرگ آن روزها با بخاری‌های نفتی آن روزگار گرم نمی‌شدند.

از همه بدتر، مصائب آمد و شد به تهران بود. تمام اقوام ما ساکن تهران بودند و رفت و آمد در جاده باریک ملارد و حتی مخصوص کرج، با زحمت و حتی خطر انجام می‌شد. (آن سال‌ها کل این جاده‌ها به اندازه عبور یک اتومبیل در هر کدام از مسیرهای رفت و برگشت بود!) خلاصه رفت و آمد ما به خانه اقوام و مخصوصاً پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها سخت و با برنامه‌ریزی قبلی میسر بود. خیلی وقت‌ها که بابا در اداره مخابرات راه دور خیابان ستارخان شیفت داشت؛ مامان، من و خواهر و برادرم را حاضر کرده و به تنهایی و با در آغوش گرفتن برادر کوچکم -که هنوز راه نمی‌رفت- پیاده و پس از طی مسافت دو-سه کیلومتری راهی سرِ کانال می‌شدیم تا سوار اتوبوس‌های بنز قدیمی شده و به خیابان جمالزاده بیاییم. از آنجا هم سوار مینی‌بوس‌های بنز و یا فیات شده و تا تجریش رفته و بعد هم با اتوبوس دو طبقه خط سیدخندان به قلهک و منزل پدربزرگ و مادربزرگ مادری می‌رفتیم. اگر هم می‌خواستیم به منزل مادربزرگ پدری برویم، با تاکسی‌های نارنجی تا پیچ‌شمیران رفته، از آنجا پیاده تا میدان امام حسین آمده و نهایتاً با اتوبوس به میدان خراسان می‌رفتیم. اینها را گفتم تا بگویم میزان تنهایی‌هایمان خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد... ما بیشتر وقت خود را با تماشای یک ساعت برنامه‌های کودک شبکه یک و دو پر می‌کردیم و البته عاشق کتاب و مطالعه بودیم.

بابا حداقل هفته‌ای یک بار پس از پایان شیفت مخابرات به خانه مادرش می‌رفت و تنها راه ارتباطی ما با دنیای خارج بود! یعنی بابا اخبار یک هفته درمورد بستگان را در همین دیدارها جمع‌آوری کرده و وقتی به خانه می‌آمد به ما منتقل می‌کرد!

عید فطر سال ۱۳۶۶ از آن جهت برای من بسیار خاطره‌انگیز است که بابا شبانگاهِ روز جمعه، ۸ خرداد ۱۳۶۶ (مصادف با عید فطر) به خانه مادرش رفته و مامانی سه جلد کتاب ماجراهای تن‌تن و میلو به او داده بود تا برای ما بیاورد. جزیره سیاه که برای من شد؛ گنج‌های راکام که خواهرم آن را برداشت و تن‌تن در تبت که به برادر بی‌زبان و کوچکترم رسید. کتاب‌ها را همسایه حسین آقا (دایی پدرم) که بسیار ثروتمند بود و در خیابان نفت (ظفر) زندگی می‌کرد، به آنها داده بود. آنها می‌خواستند برای همیشه به آمریکا بروند و کتاب‌هایشان را بین همسایه‌ها قسمت کرده بودند! چند جلد هم به پسر عمه و دختر عمه‌هایم رسیده بود که آنها چون کتاب‌خوان نبودند، این آثار ارزشمند را به باد فنا دادند!rrrr:

کتاب‌ها توسط انتشارات یونیورسال و در ۶۲ صفحه چاپ شده بودند. جزیره سیاه پر از ماجراجویی و هیجان بود و من که تا آن سن، نمونه چنین کتابی را ندیده بودم، طی یک روز شش بار آن را خواندم. توجه داشته باشید که من کلاس چهارم بودم و به خاطر سواد نصفه-نیمه‌ام هر بار مطالعه کتاب حدود یک ساعت طول می‌کشید! این جریان بارها و بارها و بارها ادامه داشت و حتی در تابستان هم تکرار شد. تا آنجا که صدای مامان درآمد که:

"بچه همه زندگی‌ات شده تن‌تن!"

من عاشق دوپونت و دوپونط شده بودم و خل‌بازی‌های این دو کارآگاه دست و پا چلفتی مرا به قهقهه وامی‌داشت. مثل دیوانه‌ها شده بودم و مدام می‌خندیدم. گوریل جزیره را هم خیلی دوست داشتم و آنجا که گریه می‌کرد، دلم برایش می‌سوخت.

جدای این بعضی سؤالات درمورد اطعمه‌ و اشربه‌ برایم پیش می‌آمد که مامان با حجب و حیا و تغییر مضمون و البته درماندگی توضیح‌شان می‌داد.:D

چند وقت بعد، کتاب‌های تن‌تن در آمریکا، هفت گوی بلورین، ستاره اسرارآمیز، ماجرای تورنسل، تن‌تن و پیکاروها و کتاب رئال پرتقال‌های آبی هم به من رسید و باقی کتاب‌ها را هم طی چند سال، از چاپ‌های بعد از انقلاب خریداری کردم. عاشق فحاشی‌های کاپیتان هادوک و کارهای بامزه پروفسور تورنسل در نسخه‌های قبل از انقلاب شده و خوشی‌ام مضاعف و متنوع شده بود.**

به هر حال هنوز هم لذت خواندن ماجراهای تن‌تن و میلو و مخصوصاً جزیره سیاه در اعماق دلم نقش بسته و غیر قابل تکرار و توصیف است.

تن‌تن خبرنگاری ساده‌پوش و شجاع است که ابتدا پیراهنی زرد به تن دارد و وقتی بزرگتر می‌شود، پلیوری آبی روی پیراهن سفید به تن می‌کند. معمولاً شلوار قهوه‌ای و جوراب سفید به پا دارد و پایین شلوارش را با گِت می‌بندد. فکل موهای بورش همیشه رو به بالاست. تن‌تن از مواجهه با بدی‌ها ترسی ندارد و همیشه تبهکاران را رسوا می‌کند. در ماجراهای تن‌تن هیچ‌گاه مسائل جن.سی و برهنگی وجود نداشته و حتی تن‌تن هیچ دوستی از جنس مخالف ندارد. آن‌‌قدر سرش به کار گرم است که اصلاً فرصت این کارها را ندارد! او بسیار نکته‌سنج و ریزبین است و دست آخر، تمام معماهای پلیسی و جنایی را حل می‌کند.

الحق ‌و الانصاف تن‌تن و دوستانش در افزایش آگاهی و معلومات عمومی من و ایجاد هیجان نقش بسیار مهمی ایفا کردند. آنها مرا از تنهایی و انزوا دور کرده و لحظاتی شیرین و جذاب برایم خلق می‌کردند. خلاصه تن‌تن خاطره‌انگیزترین عید فطر زندگی‌ام را به من هدیه داده است!

- پیشتر خانم لمپرت در پست مفصلی درباره تن‌تن و میلو نوشته است که مطالعه آن بسیار جذاب و مفید فایده خواهد بود.

- کتاب اصلی جزیره سیاه (منتشر شده توسط انتشارات یونیورسال، پیش از انقلاب) را از این سایت دانلود کنید.

- در این سایت اطلاعات بسیار خوبی درمورد یک‌یک کتاب‌های تن‌تن، شخصیت‌ها و هرژه ارائه شده است.

-------------------------------------------------------

* آن سال‌ها داشتن ویدئو جرمی نابخشودنی بود!

** شاید مضحک به نظر برسد؛ اما چاپ و حتی فروش کتاب‌های تن‌تن تا اوایل دهه ۷۰ به کل ممنوع بود و علاقمندان با پرداخت قیمت‌های نجومی، این کتاب‌ها را از بازار سیاه تهیه می‌کردند!


يا رادَّ ما قَدْ فات... (ای برگرداننده آنچه از دست رفته است...)
۱۴۰۴/۱/۱۱ صبح ۱۱:۰۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آرلینگتون, کوئیک, کنتس پابرهنه, Classic, Dude, ترنچ موزر, مراد بیگ, اکتورز, سروان رنو, Emiliano, مارک واتنی, پهلوان جواد, شارینگهام
ارسال پاسخ