در زندگی تکتک ما لحظات تلخ و شیرینی است که تا آخر عمر فراموش نمیشوند. این لحظات ممکن است یک "آن" باشند و یا چند روز طول بکشند. خرید و یا دریافت یک کتاب دلخواه، دیدن یک فیلم، لحظه ازدواج، تولد فرزند، شنیدن یک موسیقی نوستالژیک، ...
در زندگی من هم این لحظات به تعداد وجود دارند که بیشترشان را با ذکر جزییات به یاد میآورم. مثلاً شبی از نوروز ۱۳۶۵ که برای اولین بار انیمیشن سیندرلا را در خانه عمو مجتبی دیدیم.* اولین بار که با دقت و شعف فیلم اشکها و لبخندها را تماشا کردم. بیشترِ نوروزهایِ دهه ۶۰، بیشترِ روزهایِ دورانِ دبستان و ...
اما در اینجا میخواهم به مناسبت عید فطر یک خاطره کوتاه درمورد تنتن تقدیم کنم.
ما از تابستان ۱۳۶۱ تا آخر مهر ۱۳۶۶ در فردیس کرج زندگی میکردیم. امکانات رفاهی آن سالها بسیار با امروز متفاوت بود. آن زمان در فردیس، آب و گاز شهری وجود نداشت، آبِ بد مزه، پر از املاح و کمفشار از طریق چاه و منبع آب محله تأمین میشد و برای تهیه کپسول گاز ساعتها در صف میایستادیم. (معمولاً من چند ساعت در صف میایستادم و نوبت میگرفتم و بابا برای بردن سیلندر گاز میآمد.) تلفن ثابت فقط در مراکز بهرهبرداری مخابرات بود و حتی برق هم نوسان و قطعیهای زیادی داشت. مخصوصاً اینکه نیروگاه برق منتظر قائم سر سه راه فردیس واقع شده و در زمان جنگ، عراق بارها و بارها سعی کرد با بمباران آن شبکه برق مناطق زیادی از کشور را مختل کند. نفت هم با مصیبت و سهمیهبندی تهیه میشد و مخصوصاً خانههای بزرگ آن روزها با بخاریهای نفتی آن روزگار گرم نمیشدند.
از همه بدتر، مصائب آمد و شد به تهران بود. تمام اقوام ما ساکن تهران بودند و رفت و آمد در جاده باریک ملارد و حتی مخصوص کرج، با زحمت و حتی خطر انجام میشد. (آن سالها کل این جادهها به اندازه عبور یک اتومبیل در هر کدام از مسیرهای رفت و برگشت بود!) خلاصه رفت و آمد ما به خانه اقوام و مخصوصاً پدربزرگها و مادربزرگها سخت و با برنامهریزی قبلی میسر بود. خیلی وقتها که بابا در اداره مخابرات راه دور خیابان ستارخان شیفت داشت؛ مامان، من و خواهر و برادرم را حاضر کرده و به تنهایی و با در آغوش گرفتن برادر کوچکم -که هنوز راه نمیرفت- پیاده و پس از طی مسافت دو-سه کیلومتری راهی سرِ کانال میشدیم تا سوار اتوبوسهای بنز قدیمی شده و به خیابان جمالزاده بیاییم. از آنجا هم سوار مینیبوسهای بنز و یا فیات شده و تا تجریش رفته و بعد هم با اتوبوس دو طبقه خط سیدخندان به قلهک و منزل پدربزرگ و مادربزرگ مادری میرفتیم. اگر هم میخواستیم به منزل مادربزرگ پدری برویم، با تاکسیهای نارنجی تا پیچشمیران رفته، از آنجا پیاده تا میدان امام حسین آمده و نهایتاً با اتوبوس به میدان خراسان میرفتیم. اینها را گفتم تا بگویم میزان تنهاییهایمان خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد... ما بیشتر وقت خود را با تماشای یک ساعت برنامههای کودک شبکه یک و دو پر میکردیم و البته عاشق کتاب و مطالعه بودیم.
بابا حداقل هفتهای یک بار پس از پایان شیفت مخابرات به خانه مادرش میرفت و تنها راه ارتباطی ما با دنیای خارج بود! یعنی بابا اخبار یک هفته درمورد بستگان را در همین دیدارها جمعآوری کرده و وقتی به خانه میآمد به ما منتقل میکرد!
عید فطر سال ۱۳۶۶ از آن جهت برای من بسیار خاطرهانگیز است که بابا شبانگاهِ روز جمعه، ۸ خرداد ۱۳۶۶ (مصادف با عید فطر) به خانه مادرش رفته و مامانی سه جلد کتاب ماجراهای تنتن و میلو به او داده بود تا برای ما بیاورد. جزیره سیاه که برای من شد؛ گنجهای راکام که خواهرم آن را برداشت و تنتن در تبت که به برادر بیزبان و کوچکترم رسید. کتابها را همسایه حسین آقا (دایی پدرم) که بسیار ثروتمند بود و در خیابان نفت (ظفر) زندگی میکرد، به آنها داده بود. آنها میخواستند برای همیشه به آمریکا بروند و کتابهایشان را بین همسایهها قسمت کرده بودند! چند جلد هم به پسر عمه و دختر عمههایم رسیده بود که آنها چون کتابخوان نبودند، این آثار ارزشمند را به باد فنا دادند!

کتابها توسط انتشارات یونیورسال و در ۶۲ صفحه چاپ شده بودند. جزیره سیاه پر از ماجراجویی و هیجان بود و من که تا آن سن، نمونه چنین کتابی را ندیده بودم، طی یک روز شش بار آن را خواندم. توجه داشته باشید که من کلاس چهارم بودم و به خاطر سواد نصفه-نیمهام هر بار مطالعه کتاب حدود یک ساعت طول میکشید! این جریان بارها و بارها و بارها ادامه داشت و حتی در تابستان هم تکرار شد. تا آنجا که صدای مامان درآمد که:
"بچه همه زندگیات شده تنتن!"
من عاشق دوپونت و دوپونط شده بودم و خلبازیهای این دو کارآگاه دست و پا چلفتی مرا به قهقهه وامیداشت. مثل دیوانهها شده بودم و مدام میخندیدم. گوریل جزیره را هم خیلی دوست داشتم و آنجا که گریه میکرد، دلم برایش میسوخت.


جدای این بعضی سؤالات درمورد اطعمه و اشربه برایم پیش میآمد که مامان با حجب و حیا و تغییر مضمون و البته درماندگی توضیحشان میداد.
چند وقت بعد، کتابهای تنتن در آمریکا، هفت گوی بلورین، ستاره اسرارآمیز، ماجرای تورنسل، تنتن و پیکاروها و کتاب رئال پرتقالهای آبی هم به من رسید و باقی کتابها را هم طی چند سال، از چاپهای بعد از انقلاب خریداری کردم. عاشق فحاشیهای کاپیتان هادوک و کارهای بامزه پروفسور تورنسل در نسخههای قبل از انقلاب شده و خوشیام مضاعف و متنوع شده بود.**
به هر حال هنوز هم لذت خواندن ماجراهای تنتن و میلو و مخصوصاً جزیره سیاه در اعماق دلم نقش بسته و غیر قابل تکرار و توصیف است.

تنتن خبرنگاری سادهپوش و شجاع است که ابتدا پیراهنی زرد به تن دارد و وقتی بزرگتر میشود، پلیوری آبی روی پیراهن سفید به تن میکند. معمولاً شلوار قهوهای و جوراب سفید به پا دارد و پایین شلوارش را با گِت میبندد. فکل موهای بورش همیشه رو به بالاست. تنتن از مواجهه با بدیها ترسی ندارد و همیشه تبهکاران را رسوا میکند. در ماجراهای تنتن هیچگاه مسائل جن.سی و برهنگی وجود نداشته و حتی تنتن هیچ دوستی از جنس مخالف ندارد. آنقدر سرش به کار گرم است که اصلاً فرصت این کارها را ندارد! او بسیار نکتهسنج و ریزبین است و دست آخر، تمام معماهای پلیسی و جنایی را حل میکند.
الحق و الانصاف تنتن و دوستانش در افزایش آگاهی و معلومات عمومی من و ایجاد هیجان نقش بسیار مهمی ایفا کردند. آنها مرا از تنهایی و انزوا دور کرده و لحظاتی شیرین و جذاب برایم خلق میکردند. خلاصه تنتن خاطرهانگیزترین عید فطر زندگیام را به من هدیه داده است!
- پیشتر خانم لمپرت در پست مفصلی درباره تنتن و میلو نوشته است که مطالعه آن بسیار جذاب و مفید فایده خواهد بود.
- کتاب اصلی جزیره سیاه (منتشر شده توسط انتشارات یونیورسال، پیش از انقلاب) را از این سایت دانلود کنید.
- در این سایت اطلاعات بسیار خوبی درمورد یکیک کتابهای تنتن، شخصیتها و هرژه ارائه شده است.
-------------------------------------------------------
* آن سالها داشتن ویدئو جرمی نابخشودنی بود!
** شاید مضحک به نظر برسد؛ اما چاپ و حتی فروش کتابهای تنتن تا اوایل دهه ۷۰ به کل ممنوع بود و علاقمندان با پرداخت قیمتهای نجومی، این کتابها را از بازار سیاه تهیه میکردند!