[-]
جعبه پيام
» <آلبرت کمپیون> من مطمئنم مسعودخان فراستی به کافه کلاسیک سر میزنه و این کامنتها رو می بینه
» <BATMAN> برام جالبه فراستی این آثارو هم نقد کنه/ کوایدن، سریر خون، اونی بابا، کورونکو
» <BATMAN> برای دانلود فیلم روی start بزنید/ بدون حذفیات / کیفیت قابل قبول / زیرنویس = https://subtitlestar.com/persian-subtitl...https://subtitlestar.com/persian-subtitles-kuro
» <BATMAN> سینمایی "کورونکو" https://www.tiwall.com/p/kuroneko / https://www.savethevideo.com/dailymotion...https://www.savethevideo.com/dailymotion-downloader?url=https%3A%2F%2Fwww.dailymotion.com%2Fvideo
» <سناتور> درود بر دوستان عزیز بالاخره بعد از نزدیک 1 سال دقیقا359روز تونستم با ایدی خودم وارد سایت بشم
» <رابرت> استاد "فریدون شهبازیان" موسیقی‌دان، آهنگساز و رهبر ارکستر ساعاتی پیش درگذشت. ایشان انسانی نیک‌مرام و خوش‌قریحه بود و خاطرات موسیقایی زیادی به یادگار گذاشته است...
» <کنتس پابرهنه> چه نوشته‌ی خوبی بود. به خصوص دو پاراگراف آخر :) https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=180&pid=4602
» <BATMAN> نظر یکی از دوستان که در یاهو برایم فرستاد/ https://s8.uupload.ir/files/sara_cbw0.jpg
» <BATMAN> یه بخشهایی رو نمایش میدن برای تبلیغ اثر تا مشتری خوب پیدا شه تا در نهایت به قیمت بالا بفروشن
» <BATMAN> چند ماه پیش تو همون اینستا بخشهای دیگه ای از سارا کورو دیدم! این نشون میده یه شخصی فیلم کاملو تهیه کرده ولی به عمد منتشر نمیکنه! مشابه ماجرای کارتون یونیکو
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 4 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یادش به خیر...
نویسنده پیام
کلانتر چانس آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 74
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۱
اعتبار: 12


تشکرها : 1514
( 641 تشکر در 73 ارسال )
شماره ارسال: #121
RE: یادش به خیر...

(۱۴۰۱/۵/۷ عصر ۰۸:۲۱)سروان رنو نوشته شده:  

من همیشه وقتی در کارتون ها و فیلم های دهه 60 می دیدم که بعضی بچه ها به مدرسه شبانه روزی میرن تعجب می کردم ! zzzz:

 اینکه چطور 24 ساعت با همکلاسی هاشون هستن . آخه خودمون به زور 6 ساعت اونا رو در مدرسه تحمل می کردیم. khhnddh

و اما بعد ...

این مجسمه آناهیتا خیلی قشنگ بود ::ok:

سروان جان! قطعاً به خاطر تفاوت فرهنگ ها و سبک زندگی خانواده ها درون آسایشگاه ها اختلاف و دعوا هم پیش می اومد اما به سرعت با هم آشتی می کردیم و سعی می کردیم موضوع رو فراموش کنیم.{#smilies.cool}

و اما بعد...

این مجسمه آناهیتا یادگار دوران پهلوی هستش، در اون زمان به خاطر تعداد زیاد تندیس ها و مجسمه های نصب شده در فومن لقب این شهر «شهر مجسمه ها» بود.

و در پایان ارادت قلبی بنده نسبت به شما و تک تک دوستان کافه همچنان باقیست{#smilies.heart}


به دوستانت نزدیک باش!به دشمنانت نزدیک تر!
۱۴۰۱/۵/۸ صبح ۰۷:۴۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آلبرت کمپیون, مارک واتنی, کاپیتان اسکای, باربوسا, سروان رنو, آدمیرال گلوبال, rahgozar_bineshan, پیرمرد, پطرکبیر, کوئیک, BATMAN, مموله, شارینگهام, زرد ابری, مکس دی وینتر
کلانتر چانس آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 74
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۱
اعتبار: 12


تشکرها : 1514
( 641 تشکر در 73 ارسال )
شماره ارسال: #122
RE: یادش به خیر...

یادداشت شماره2

جمعه شبی نسبتاً خنک در اردیبهشت ماه سال 1377 و سه نفر سال سوم دبیرستانی که خوابمون نمی بره، از لحظه ی اعلام ساعت خاموشی در یازده شب منتظر هستیم که همه خوابشون ببره و بریم سراغ تلویزیون بزرگ 29 اینچی شکم قلمبه پارس گروندیک که توی نمازخانه ی بزرگ طبقه ی اول جاخوش کرده. تازگی ها کشف کردیم  در شبایی که هوا صافه این تلویزیون قدیمی می تونه امواج شبکه دولتی آذربایجان(باکو یا همان بادکوبه ی خودمون) رو بگیره و معمولاً ساعت یازده شب به وقت ایران، فیلمای کلاسیک و روز سینمای هالیوود رو پخش می کنه. با ذوق فراوان سراغ تماشای فیلم می ریم. اول درهای نمازخونه رو می بندیم، ساعت سرکشی سرپرست شب رو می دونیم که زودتر از 3 نصف شب نمیاد. پس حدود سه ساعتی وقت داریم. تلویزیون رو روی کانال (شماره ش رو یادم نیست:lovve:) تنظیم میکنیم و بعدش چهره ی بوناسرا ظاهر میشه که در حال ذکر مصیبت برای دون کورلئونه ست. ذوق زده میشم و به سعید و هوشنگ می گم که اسم این فیلم پدرخوانده است. چون زبان مادری من ترکی آذری هستش دوبله ی واقعاً مزخرف فیلم رو برای دوستانم با آب و تاب ترجمه می کنم:!z564b. همینطور با سکانس ها و صحنه ها جلو می ریم که ناگهان سانی با نقشه ی دون بارزینی خبیث{#smilies.angry} و همدستی داماد نامرد خانواده، کارلو ریتزیasabi درون بزرگراه غافلگیر میشه و کشته میشه، حالا یکی باید سعید رو کنترل کنه که از فرط همذات پنداری با سانی کورلئونه شروع می کنه به فحش دادن و داد و بیداد کردن{#smilies.huh} درب نمازخونه باز میشه، مهتابی ها روشن و چهره ی خشمناک سرپرست شب آقای شیرزاد و ما سه نفر که غافلگیر شدیم و حین قانون شکنی به دام افتادیم{#smilies.confused}!!!! من تلویزیون رو سریع خاموش می کنم سرو کله ی چند نفر از سال چهارمی ها پیدا میشه که با تذکر آقای شیرزاد به آسایشگاهشون برمیگردن، به اتاق سرپرست منتقل می شیم و شروع می کنیم به بازجویی پس دادن{#smilies.confused}:

-شیرزاد: خب، خب! خاموشی رو که رعایت نمی کنید، نصف شبی سرو صدا هم می کنید، از همه بدتر با ویدئوی مدرسه فیلم غیرمجاز(از دیدگاه برخی از مسئولان مدرسه هر فیلمی غیرمجاز و مبتذل طبقه بندی میشه مگر این که آقای پورخوش سعادت (مربی پرورشی{#smilies.undecided}!!!) اونو از ویدئو کلوپ دوستش گرفته باشه و با تعدیل صحنه ها برای تماشای بچه ها آورده باشه{#smilies.wink}!) هم نگاه می کنید؟!!!(بنده خدا هنوز خبر نداره که ما با گیرنده داشتیم فیلم رو تماشا می کردیم{#smilies.biggrin}!)

-من(با لبخندی معصومانه{#smilies.rolleyes}): آقای شیرزاد! فیلم غیر مجاز کدومه؟!!! داشتیم برای تلفظ لغات زبان تمرین می کردیم.:D

-سعید(با قیافه ای جدیzzzz:): راست میگه آقا! داشتیم برای تقویت زبانمون فیلم نگاه می کردیم.{#smilies.rolleyes}

-هوشنگ(با لبخندی موذیانه{#smilies.wink}):آقای شیرزاد! دست بردار مرد مومن! چه فیلم غیر مجازی؟! همش آموزشی بود.{#smilies.blush}

-شیرزاد: بس کنید! منو گیرآوردین؟!!!{#smilies.angry} فردا که رفتین پیش آقای داوری(مدیر دبیرستان) اونوقت می فهمین! فعلاً برید بخوابید!

ما سه نفر رفتیم داخل آسایشگاه و خوشحال از این بابت که یادش رفته ازمون نوار ویدئوی فرضی رو بگیره! برای بازجویی فردا یکی از نوارهای آموزشی follow me بی بی سی رو با خودمون ورمیداریم تا فردا به عنوان مدرک خودمون ارائه بدیم.

صبح فردا(دفتر دبیرستان با حضور آقای داوری و آقای خاکی(معاون دبیرستان)):

-شیرزاد: آقای داوری! آقای خاکی! دیگه به اینجام رسیده!!!!(با دست به نوک پیشانی اش اشاره می کند به جای این که به میان گلویش اشاره کند{#smilies.biggrin}!) اینا سکوت و ساعت خاموشی رو نقض کردن و با جسارت تمام با ویدئو به تماشای فیلم غیرمجاز نشستن!

-داوری: شما سه نفر آدم نیستین که نصف شب میاین فیلم می بینین؟ راستی آقای شیرزاد نوار ویدئو رو ازشون گرفتین؟

- شیرزاد: نه آقای مدیر.

-من(با قیافه ای مظلوم): آقای داوری! نوار پیش منه. بفرمایید ببینید تا بدونین که فیلم غیر مجاز نگاه نمی کردیم.(دیشب با سعید و هوشنگ توافق کردیم که موضوع رو حول و حوش فیلم غیرمجاز ببریم و با ارائه ی این نوار بی گناهی خودمون رو ثابت کنیم)

-سعید(با قیافه ای پشیمان): آقای داوری! از بابت سر و صدای دیشب واقعاً متاسفم و قول میدم تکرار نشه. اما فیلمی که می دیدیم فیلم آموزشی زبان بود. من چون نتونستم واژه ی Sunny رو به درستی تلفظ کنم از دست خودم عصبانی شدم و شروع به داد و بیداد کردم.

-هوشنگ(با قیافه ای بی خیال و مطمئن): آقای داوری! مطمئن باشید قضیه غیر از این نیست.

-داوری(با قیافه ای که انگار همه چیز را فهمیده است با خاکی نگاهی رد و بدل می کند): آقای شیرزاد! ممنون از شما! لطفاً تشریف ببرید! من می دونم و اینا!

شیرزاد از دفتر بیرون می رود.

-داوری: شما سه نفر خجالت نمی کشید؟! سرپرست شب رو اینطوری دست می اندازن؟!!!بی انظباطی کردین و طلبکار هم هستین؟! راستش رو بگین، اگه واقعاً حقیقت ماجرا رو بگید تا حد زیادی می بخشیمتون.

-خاکی(با قیاقه ای متاسف) خطاب به من: از تو یکی انتظار نداشتم! واقعاً برات متاسفم! حالا تو و این دو تا دوستت مردونه حقیقت رو بگید.

(سعید و هوشنگ به من نگاه می کنند و در چشمانشون موافقت با بیان حقیقت ماجرا رو می خونم. اما سعی می کنم تمام حقیقت رو ارائه نکنم{#smilies.cool} تا متوجه نشن که گیرنده ی تلویزیون می تون اونور آب رو بگیره)

-من: راستش رو بخواین! ما داشتیم یه فیلم حادثه ای نگاه می کردیم و این اتفاق به خاطر تماشای اون فیلم افتاد. صبح هم نوار ویدئوی فیلم رو از بین بردیم و انداختیمش توی کانال آب (توی دلم خدا خدا می کنم که باور کنن{#smilies.undecided}).

-سعید و هوشنگ (همزمان): راست میگه آقا! دیگه این اتفاق تکرار نمیشه.

-داوری: امیدوارم دیگه این اتفاقات رو تکرار نکنید! چون دوست ندارم از اینجا اخراجتون کنم.

-خاکی(با لبخندی بر لب): به خاطر این که راستش رو گفتین، نیم نمره بیشتر از انظباط هر کدومتون کم نمی کنم. حالا می تونید برید سر کلاستون.

-من(با لحنی محزون و پشیمان{#smilies.biggrin}): من و دوستانم از لطف شما بزرگان سپاس گزاریم.

(از دفتر بیرون می رویم و توی راهرو ریز ریز می خندیم)

-سعید: بچه ها! به نظرتون پنج شنبه چه فیلمی رو نشون میده؟!

من و هوشنگ (نفری یه مشت به شکم سعید می زنیم) و می گیم: بی شعور! فعلا حرف نزن!

...

و این یادداشت ها ادامه دارد.


به دوستانت نزدیک باش!به دشمنانت نزدیک تر!
۱۴۰۱/۵/۱۸ صبح ۱۰:۵۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پهلوان جواد, Emiliano, مارک واتنی, باربوسا, رابرت, سروان رنو, rahgozar_bineshan, پیرمرد, مارادونا, پطرکبیر, کوئیک, زرد ابری, مکس دی وینتر
rahgozar_bineshan آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 261
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۷/۵
اعتبار: 34


تشکرها : 5436
( 1541 تشکر در 137 ارسال )
شماره ارسال: #123
RE: یادش به خیر...

(۱۴۰۱/۵/۱۸ صبح ۱۰:۵۴)کلانتر چانس نوشته شده:  

یادداشت شماره2

ج...

و این یادداشت ها ادامه دارد.

پس چی شد ادامه این یادداشتها جناب کلانتر؟؟؟


سكوت سرشار از ناگفته هاست.......!
۱۴۰۱/۸/۱۶ عصر ۱۲:۴۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پیرمرد, سروان رنو, مارادونا, پطرکبیر, باربوسا, BATMAN, زرد ابری, کلانتر چانس
پیرمرد آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 259
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۶/۶
اعتبار: 55


تشکرها : 6542
( 4771 تشکر در 183 ارسال )
شماره ارسال: #124
RE: یادش به خیر...

سلام و احترام خدمت دوستان گرامی کافه کلاسیک

بعد از مطالب ارزشمند و جذاب جنابان Savezva و رابرت عزیز، صحبت دلنشین از جام جهانی ۹۰ و روزگار پسا نود، بسیار دشوار است، لذا سعی می‌کنم حتی‌المقدور، با پرهیز از کلام تکراری، از خاطرات و حواشی آن که تا چند سالی کمابیش ادامه داشت، بگویم.

چنانچه دوستان توضیح دادند در آن روزگار و همپای برگزاری بازی‌های جام ۹۰، نوشتن روزنگار، کار متداولی بود و عجیب این بود که این وقایع‌نگاری، توسط هیچکسی تبلیغ و یا توصیه نشده بود، بلکه هر کودک و نوجوانی، خودجوش این کار را می‌کرد. من و برادرانم هم از این قاعده مستثنی نبودیم و با تمام امکانات موجود از قبیل خودکار رنگی، ماژیک، مداد رنگی، عکس‌ها و تصاویر داخل مجلات ورزشی مثله شده، دفترچه‌ای تهیه کردیم.

جام جهانی ۹۰ را می‌توان جام دروازه‌بان‌های شهیر دانست، گرچه در جام‌های پیشین نیز بزرگانی چون شوماخر، یاشین، گوردون بنکس و ... حضور داشتند، اما در جام ۹۰ تجمع چهره‌هایی مانند والتر زنگا(ایتالیا)، داسایوف(شوروی)، شیلتون(انگلیس)، زوبی‌زارتا*(اسپانیا)، هوگوئیتا(کلمبیا) رخدادی جالب توجه بود. برزیل در این جام، بدون ستارگانی شاخص، بسیار کم فروغ می‌نمود و در مقابل آلمان، با رودی فولر، توماس هسلر، آندریاس مولر، اولافتون، لیتبارسکی، لوتر ماتئوس، کلینزمن و ... آسمانی متلآلئ داشت. عجیب اینکه تیم ملی هلند علی‌رغم بکارگیری بهترین بازیکنان، رود گولیت، فون باستن، ریکارد، کومان و ... اقبالی نداشت. تیم کلمبیا با حضور هوگوئیتا و حرکات نمایشی خاص وی و تمایلش برای گل زدن و والدراما با چهره ویژه و به یاد ماندنی اش که گاهی با نام شیر کلمبیا یاد می شد، گرچه افتخاری در جام نود کسب نکرد اما در یادها ماندگار شد.

مهمترین اتفاق آن روزگار ایران، در رده سنی کودک و نوجوان، اقبال به عکسهای فوتبالی داخل آدامس‌ها بود که شاخص‌ترین نام  سین سین است. مجموعه عکسهای آن، ۷۰ عدد بود که البته گاهی اندک تفاوت‌هایی در یک شماره خاص دیده می‌شد، به عنوان مثال عکس شماره ۱۸، برایان رابسون، هم با پرچم مشهور بریتانیا و هم با پرچم کمتر مشهور انگلیس، وجود داشت. یا عکس پیتر شیلتون، با حالتی دیگر و از نمای نزدیکتر و لباسی خاکستری و سیاه، نیز با همان شماره ۳۹ وجود داشت. در آن زمان تصور می شد که داخل هر بسته کامل آدامس تمامی شماره ها وجود دارد ولی متأسفانه چنین نبود و با خرید بسته کامل هم، مجموعه تکمیل نمی شد و لازم بود از مغازه های متفاوت خرید شود تا احتمال یافتن عکسها فزونی یابد. از اتفاقات غیرمترقبه و میمون می توانست سفر به شهری دیگر باشد که در آنجا شماره های دیگری از مجموعه، وفور داشته باشد. مثلا، خاطرم هست که مغازه‌ای در نزدیک منزل ما، فقط عکس ۳۰ و ۳۹ را داشت و تمامی سرمایه من و برادرانم با خرید از آن مغازه به هدر می رفت، آن سال به تهران و خانه عمویم که رفتیم، پسرش عکس ۳۰ را نداشت و ما آن را با شماره ۲۱ پسرعمویم تعویض کردیم.

منبع عکسهای فوق

رقیب ناکام سین‌سین، آدامسی با نام فینال بود که گویا تا شروع جام ۹۰ تصاویری از جام ۸۶ داشت و بعدا تصاویر جام ۹۰ را نیز به مجموعه خود افزوده بود، لذا در افواه برای تفکیک دو مجموعه، به فینال قدیم و فینال جدید مشهور شده بود. از ابتکارات این شرکت برای تخلیه جیب مشتاقان کم سن، ارائه هر عکس با شماره‌ای ثابت ولی دو رنگ متفاوت سیاه و قرمز بود که مجموعه‌داران کوچک و کم بضاعت را به سوی خرید بیشتر در پی یافتن هر دو رنگ شماره، ترغیب می‌کرد. لذا در کنار دو نام قبلی، لفظ شماره قرمز، نیز برای نشان دادن بهتر کیفیت عکس ، استعمال می‌شد چراکه شماره قرمز کمیاب‌تر بود.

مجموعه فینال قدیم

مجموعه فینال جدید

لازم به ذکر است که مجموعه‌داران کوچک عکس فوتبالی، معمولا تنها به خرید آدامس و آزمودن بخت خود در یافتن عکسی جدید، اکتفا نمی‌کردند، بلکه از تعویض(تاخت زدن) و بعضا بخت‌آزمایی نیز بهره می‌جستند. این سبک خاص بخت آزمایی، عکسبازی نام داشت و در زمان‌های خلوت و کم‌تردد چون بعدازظهرهای گرم و طاقت فرسای تابستان و یا شباهنگام روی سطوح صاف خارج خانه، از قبیل جلوی در ورودی، یا کف پیاده‌روهای خلوت جریان داشت. تا جایی که دیده بودم، قاعده چنان بود که هر یک از طرفین، بر حسب توافق تعدادی عکس، اختصاص می‌داد، عکس ها روی هم گذاشته می‌شد بطوریکه پشت سفید آخرین عکس در معرض دید بود. هر مقامر، یکبار با کف دست بر روی عکسها می‌زد و بخت با کسی یار بود که تعداد بیشتری عکس را به رو برگرداند. از شیوه‌های فنی برای بالا بردن اقبال، چال کردن کف دست بود که با ایجاد خلا نسبی در پشت عکس، تا حدی بر نیروی جاذبه غلبه شود و عکس بالا بیاید و از کارهای ناجوانمردانه، "ها" کردن به کف دست، در حین غفلت حریف بود، که با ایجاد نیروی چسبندگی بر نیروی جاذبه غلبه شود. به هر حال این رقابت چندان آرام و بی دردسر نبود و زد و خوردهایی نیز در پی کشف یا شک به تقلب و یا عدم پذیرش باخت صورت می‌گرفت.

در آخر می‌خواهم پس از ذکر حلاوت وقایع آن دوران، به نکته‌ای غم‌انگیز که بعد از سال‌ها، قابل درک‌تر شده است، اشاره کنم. در آن روزگار بهترین تنقلات شامل، کیم، بستنی، یخمک، نوشابه و پفک و آدامس و ... بود که قیمت هیچ کدام از پنج شش تومان معادل پنجاه شصت ریال تجاوز نمی‌کرد. درآمد کارمندان و بسیاری از قشر متوسط در حد چهار پنج هزار تومان بود. قیمت آدامس‌های فوتبالی در سال ۶۹ اگر اشتباه نکنم با شش تومان شروع شد و تا سال بعد به ۸ تومان هم رسید. متاسفانه بسیاری از این آدامس‌ها به علت زیاد ماندن در انبارها یا کیفیت پایین نگهداری، از لحاظ خوراکی، غیر قابل مصرف بودند و تنها برای عکس داخل آن که احتمال تکراری بودن و بی‌فایده بودنش چندبرابر احتمال مفید بودنش در تکمیل مجموعه بود، خریداری می‌شدند. با توجه به اینکه تب مجموعه داری تنها با خرید یک آدامس در روز اطفا نمی‌شد و از طرفی در هر خانه نیز بعضا چند مجموعه‌دار وجود داشت، فشار مضاعفی از لحاظ اقتصادی بر سرپرست خانواده وارد می‌شد.

*شاید گزارشگران امروزی با علم استثنایی خود، نامی دیگر بر وی بنهند ولی در آن ایام، وی را با نام فوق الذکر می شناختیم.

۱۴۰۱/۹/۸ صبح ۰۹:۴۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, مارک واتنی, سروان رنو, باربوسا, Emiliano, Classic, مورچه سیاه, مراد بیگ, کوئیک, هستی گرا, لوک مک گرگور, rahgozar_bineshan, BATMAN, آلبرت کمپیون, مموله, شارینگهام, مارادونا, کنتس پابرهنه, پهلوان جواد, زرد ابری, مکس دی وینتر, کلانتر چانس
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 799
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 82


تشکرها : 10552
( 12912 تشکر در 588 ارسال )
شماره ارسال: #125
Lightbulb RE: یادش به خیر...

به نظرم بهترین یلدا شبی که برف بباره، اگه درست یادم باشه آخریش اواخر دهه شصت اتفاق افتاد

اون شب هوا حسابی سرد و آسمون کبود رنگ بود که نوید یک شب برفی و زمستانی سرد رو میداد

اتفاقا پدربزرگمون هم تازه از شهرستان رسیده بود و قرار بود شب منزل ما بمونه شاید به قول قدیمها پا قدم اون بود

چون مردم شهری که توش زندگی میکرد بیشتر اوقات زمستانهای خیلی سردی رو تجربه میکنن

تصویر آدم برفی که مشاهده میکنید آخرین باری که تهران برف سنگین بارید ساختم که فکر میکنم سال 96 یا 97 بود

در سال 1350 برفی در ایران آمد که در کتاب رکوردها ثبت شد !


! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۴۰۱/۹/۳۰ صبح ۰۲:۵۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, آلبرت کمپیون, پیرمرد, رابرت, باربوسا, مراد بیگ, مارک واتنی, Emiliano, Classic, مورچه سیاه, لوک مک گرگور, کوئیک, مورفیوس, مموله, کنتس پابرهنه, پهلوان جواد, آدمیرال گلوبال, زرد ابری, مکس دی وینتر, rahgozar_bineshan, کلانتر چانس
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 799
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 82


تشکرها : 10552
( 12912 تشکر در 588 ارسال )
شماره ارسال: #126
Rainbow RE: یادش به خیر...

تو این پست میخوام تعدادی از ابزار سرگرمی و بازی دوران گذشته رو مرور کنم

جامدادی ژاپنی با فناوری بالا !

 مهمترین ابزار خودنمایی بچه های امروزی داشتن تبلت و گوشیه ، هر چی ام مدلش بالاتر باشه بیشتر به چشم میاد

اما پز دادنها در دهه های 60 , 70 با حالا خیلی فرق داشت، اون وقتا بیشتر بچه مدرسه ایها به داشتن لوازمی مثل کیف مدادرنگی خودکار مدادنوکی دلخوش بودن

به نظرم از بینشون اونی که بیشتر جلب توجه میکرد جامدادی بود البته میشه گفت جزو وسایل غیر ضروری هم محسوب میشد

اوایل دهه هفتاد یکی از همکلاسیها جامدادی داشت که در زمان خودش فوق العاده خاص بود که هنوزم با گذشت چند دهه بی رغیبه

به نظرم تفاوت بین یک جامدادی معمولی با مدل ژاپنی مورد بحث مثل فرق یه گوشی نوکیای ساده با جدیدترین مدل آیفونه

 روزی که به مدرسه آورد ازش پرسیدم اینو از کجا گرفتی ولی جوابمو نداد ، طرز برخوردش طوری بود که احساس کردم نمیخواد کس دیگه ای مثل اون داشته باشه

چون خیلی خوشم اومد قضیه رو با خانواده مطرح کردم ، بعدش به چندین مغازه لوازم تحریری سر زدم اما هیچ ردی ازش نبود برای همین دیگه دنبالشو نگرفتم

یادمه سر کلاس از بس باهاش بازی میکرد و ور میرفت یکی دو تا از ضامنهاش خراب شدن و داد دست یکی از معلمها تا درستش کنه آخر نفهمیدم تعمیر شد یا نه

اون سال اولین و آخرین باری بود که اون جامدادی رو دیدمش و معتقدم بهترین جامدادی بود که تا الان دیدم ، بعید هم میدونم لنگش پیدا بشه

جالبه تا همین چند سال پیش هم دنبالش گشتم ، حتی بارها تو دیوار و سایتهای فروش اجناس دست دوم دنبالش بودم که ثمری نداشت

برای همین به دیدن تصاویرش هم راضی شدم اما هیچ عکسی موجود نبود

تا اینکه پیگیریهام نتیجه داد و بالاخره تونستم ازش تعدادی عکس بدست بیارم

ولی دیدن تصاویر راضیم نکرد بنابراین دوباره به جستجوهام ادامه دادم تا بالاخره یه فیلم کوتاه پیدا کردم

ویدئوی جامدادی ژاپنی طرح یاماها که در زمان خودش با عنوان تبلیغاتی تکنولوژی بالاعرضه شد برای اولین بار در یک سایت ایرانی قرار میگیره

امیدوارم دیدنش برای دوستان هم خالی از لطف نباشه

فیلم اول دقیقا همونی بود که همکلاسیم داشت روش تصویر موتور سیکلت Yamaha بود داخلش هم تماما مشکی رنگ

فیلم دوم همون مدله ولی طرح روی جلدش متفاوته که با عنوان Robot V تولید شد

نمونه دیگری از یک جامدادی ژاپنی در اندازه کوچکتر با امکانات کمتر

این اولین باره در یک سایت و انجمن ایرانی در رابطه با کوشبال مطالبی نوشته میشه

دهه هفتاد نزدیک محلمون مغازه جوراب بافی بود که در کنار بافندگی جورابهای کامپیوتری هم وارد میکرد

با طرحها و رنگهای جذاب بهمراه تصاویر شخصیتهای کارتونی مثل باگزبانی ، میکی ماوس ، گوفی ، دانلد داک ، پلوتو 

یروز تابستانی مثل همیشه از جلوی مغازش رد میشدم که یک توپ رنگین کمانی با قطر حدودی 13 یا 14 سانت نظرمو جلب کرد

تصاویر کوشبال ارجینال Rainbow از سری تولیدات اولیه

از فروشنده پرسیدم چند قیمته جواب داد فروشی نیست ، مشخص بود خیلیها قبل از من این سواله تکراری رو ازش پرسیدن

مدتی گذشت ، یروز دیدم کلی از این توپها پشت ویترین مغازه گذاشته قیمتش هم 5000 ریال بود ، خوشحال از اینکه بالاخره میتونم بدستش بیارم

ولی نمیدونم چرا دودل بودم ، مدام امروز و فردا کردم تا اینکه برای تعطیلات رفتیم شهرستان و به کل اون توپ کشی رو فراموش کردم

بعد از پایان تعطیلات وقتی برگشتم دوباره یادش افتادم اما با ناباوری دیدم که دیگه خبری از اون توپهای رنگی نیست ، حالم حسابی گرفته شد

بعد از اون فروشنده همون یکی رو هم که داشت از پشت ویترین برداشت و این ماجرا رفت که به خاطرات بپیونده

اما چند وقت بعد تو یه مغازه اسباب بازی فروشی دوباره چشم به توپهای اونشکلی افتاد البته سایزش کمی کوچیکتر از قبلی بود ، فقط هم تک رنگ بودن بنفش نارنجی زرد سبز ---

با خودم گفتم از هیچی که بهتره ، رنگ بنفشو گرفتم و تا مدتها سرگرم شدم ، بعدشم که مثل خیلی چیزای دیگه افتاد یه گوشه ای

سالها نگهش داشتم ، یه شب که مهمان داشتیم یکی از بچه های فامیل توپ رو دید و خوشش اومد منم دادم بهش بعد هم بی سر و صدا با خودش برد شهرستان !

تا الانم که حتما گم و گور شده ، مطمئنم اگه رنگین کمانی بود محال بود از خیرش بگذرم اما خوب اینو از همون اول زیاد دوس نداشتم بنابراین حفظش نکردم

همه اینا گذشت تا هفت هشت سال پیش که طبق یه عادت همیشگی که هر از گاهی به نوستالژیهای ایام قدیم فکر میکنم دوباره خاطره توپ رنگین کمانی Rainbow از ذهنم گذشت

گفتم بد نیست تو گوگل یه چرخی بزنم شاید بتونم عکسی چیزی پیدا کنم ، شروع کردم به جستجو اولش بی نتیجه بود

ولی بالاخره فهمیدم اسم اصلیش کوش باله که تو ایران بهش میگفتن توپک !

درباره کوش بال Rainbow

 یک توپ مخصوص بازی و سرگرمی است که از رشته های لاستیکی رنگی ساخته میشود که در سال 1987 توسط Scott H Stillinger در آمریکا به ثبت رسید

در سال 1989 بصورت رسمی در بیشتر کشورهای جهان عرضه شد ، این شرکت بعدها خط تولیدات خود را گسترش داد

محصولات متنوعی که همگی زیر مجموعه ای از کوش بالها بودن تولید کرد از جمله عروسکهای زینتی ، جا کلیدی و ست بیس بال و یویو

کوش بال  از 2000 رشته لاستیکی (البته سایز بزرگ و تولیدات اولیه شامل این ویژگی میشدن) طبیعی تشکیل شده است

تصویر کوشال امروزی

نکته ای که شاید به چشم نیاید اما به مرور زمان از کیفیت رنگ و تراکم کوش بالها کاسته شد و امروزه در اندازه های متوسط و کوچک تولید میشن

از سال 2017 توپهای کوش بال توسط برند Hasbro که یک شرکت چند ملیتی آمریکایی است تولید و عرضه میشود

تصویری از یک استخر پر از توپهای کوش بال ارجینال Rainbow

فرفره جادویی

اون وقتا به یسری فرفره ها میگفتن جادویی البته روی بسته بندی اینطور نوشته بود که در واقع کوکی بود

از بس بهش علاقمند بودم فک میکنم حدودا 5 تایی خریدم ، چون کوکش سریع خراب میشد

فرفره از دو جزء تشکیل میشه ، قسمت اصلی فرفره بود که خودش دو تکه بود بالاش پلاستیک شفاف شیشه مانند پایینش مات

که با چرخش به سمت چپ و راست باز و بسته میشد بخاطر اینکه امکان تعویض باطری باشه

یه باطری قلمی میخورد که بصورت عمودی وسط فرفره قرار میگرفت برای روشن شدن لامپ بود

قطعه یدکی کوکش بود که باید اونو قرار میدادی روی فرفره و بعد میچرخوندی تا کوک بشه بعد هم ضامن بالاشو میزدی فرفره میچرخید

حین گردش چراغش روشن میشد که این ویژگی بیشتر بدرد شبها یا وقتایی میخورد که برقها میرفت

یه دریچه هم کنار فرفره بود که باعث میشد موقع چرخیدن صدای آرومی شبیه زوزه باد به گوش برسه که همین جذاب ترش میکرد

اما یه دلیل دیگه هم داشت ، داخل فرفره دو قطعه فلزی بود که موقع چرخیدن و تماس باد به هم متصل میشدن تا چراغ روشن بشه

راستش چرخیدن فرفره قانعم نمیکرد پس ایده ای به ذهنم رسید ، یه میله فلزی مثل سر پیچ گوشتی رو از روزنه داخل میکردم تا اون دو قطعه فلزی به بچسبن

اینطوری چراغ بصورت دائم و بدون نیاز به گردش روشن میشد ، شبایی که برقها میرفت فرفره رو میگرفتم دستم شروع میکردم به چرخوندن

با حرکت سریع صحنه جالبی ایجاد میشد و خیلیها براشون سوال بود اون شی نورانی که توی دستمه چیه ؟!

فعلا تو گوگل عکسی از فرفره مورد بحث گیر نیاوردم بنابراین مجبور شدم نقاشی کنم

چند سال بعد همین فرفره مدل موزیکال خارجیش به بازار اومد ، فرمش دقیقا مثل مدل ایرانی بود اما در اندازه بزرگتر و خوش رنگتر

البته از قابلیت پخش موزیک خوشم نمیومد چون دیگه نمیشد صدای باد رو شنید ولی از لحاظ سایز و رنگ و قدرت نور عالی بود

غیر از چراغ حین چرخیدن موزیک هم پخش میکرد ، بجای باطری قلمی هم دو عدد باطری ساعت سایز بزرگ میخورد

میتونم بگم این مدل فرفره یکی از بهترین سرگرمیهای دوران کودکی و نوجوانیم بوده

قطعا خیلی از ما در دوران کودکی و نوجوانی به چیزهایی علاقمند بودیم که به هر دلیلی نتونستیم بدستشون بیاریم

اما شاید بعدها دوباره دلمون خواسته بهشون برسیم یا اقلا عکس و ویدئویی ببینیم تا خاطراتمون مرور بشه ، خوشبختانه فضای مجازی این فرصت رو در اختیارمون گذاشت

مرجع cafeclassic5.ir


! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۴۰۱/۱۰/۳ عصر ۰۷:۱۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, مورچه سیاه, پیرمرد, سروان رنو, رابرت, آلبرت کمپیون, لوک مک گرگور, باربوسا, مورفیوس, Emiliano, کوئیک, Classic, rahgozar_bineshan, مموله, مراد بیگ, آرلینگتون, مارادونا, کنتس پابرهنه, اکتورز, آدمیرال گلوبال, پهلوان جواد, زرد ابری, مکس دی وینتر, کلانتر چانس
سگارو آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 42
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۵/۷/۲۱
اعتبار: 6


تشکرها : 25
( 251 تشکر در 32 ارسال )
شماره ارسال: #127
RE: گنجینه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . ..

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یادش بخیر... یادتون هست؟

بله یادمونه. پنج شنبه شب ها فیلم سینمایی میداد. غروب های جمعه هم یه فیلم سینمایی نشون میداد که معمولاً چنگی به دل نمی زد. خاطره انگیزترین فیلمی که در یکی از اون پنج شنبه شب ها دیدم فیلم هفت سامورایی بود. یادش بخیر نصف شبی چقدر هیجان زده شدم از دیدن اون فیلم. یه تلویزیون 14 اینچ سیاه سفید پارس داشتیم از اون زردها. یک زمانی هم پنج شنبه شبها برنامه سینمای کمدی پخش میشد که آقای جمشید گرگین مجریش بود. هر هفته راجع به زندگی نامه یه کمدین معروف صحبت می کرد و یک فیلم کامل ازش نشون میداد. باستر کیتون... چارلی چاپلین... جری لوییز... سه کله پوک...

جمعه ها جنگ هفته هم نشون میداد با اجرای آقای مهدی بهنام که یه خرده خپل بود. نمی دونم الان کجاست ولی برنامه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیا و ...

منوچهر آذری همیشه سوت بلبلی میزد.

سلام. برنامه سینمای کمدی در نوروز سال 66 یا 67 پخش میشد فکر کنم ساعت 6 عصر. تا  روز سیزدهم هر روز راجع به آثار و زندگی نامه یک کمدین بحث می کرد.

۱۴۰۱/۱۰/۱۲ صبح ۰۹:۰۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مورچه سیاه, باربوسا, مارک واتنی, rahgozar_bineshan, آرلینگتون, مارادونا, کوئیک, سروان رنو, BATMAN, پهلوان جواد, زرد ابری, مکس دی وینتر, کلانتر چانس
آرلینگتون آفلاین
در به در کافه
*

ارسال ها: 75
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۳/۲۳
اعتبار: 18


تشکرها : 449
( 564 تشکر در 73 ارسال )
شماره ارسال: #128
RE: یادش به خیر...

سلام و درود . چند هفته ی پیش کنکور برگزار شد . همسایه گرامی درخواست کرد که اگر ممکن هست آقازاده را برسان سر جلسه  . رفتیم و چشمهایم به جمال جوانان درسخوان روشن شد . هاج و واج ماندم  . چهره ها کودکانه . بسیاری شان ریز جثه. کم سن و سال به نظرمی آمدند . تک و توک به سان جوانی 18ساله بودند . به یاد آزمون خود افتادم . تفاوت زمین تا آسمان . ما چهره و جثه ای زمخت و نچسب داشتیم . اکثرا دارای ریش و سبیل .5 دقیقه به جلسه کنکور دیر رسیدم .با التماس ، و با هزار مکافات به داخل راه یافتم . هم کلاسی م را ندیدم . نیامده بود . 45 دقیقه از امتحان می گذشت . ناگهان سر بلند کردم و دوست خود را دیدم  . آمد در حالی که عینکی آفتابی بر چهره داشت . با مو و ریش و سبیل بور ( کاملا بور شبیه رابرت ردفورد) .کارت داوطلب را بر روی سینه ی خود چسبانده بود و به دنبال صندلی خود میگشت . پیدا کرد و نشست  مشغول شد . آخر چگونه توانسته بود به داخل سالن راه بیابد . ناگهان سر و صدا بلند شد . سه چهار نفر همکلاسیه بی نوایم را دوره کردند و درگیری لفظی شدیدی ایجاد شد. نگذاشتند به پاسخ دادن به سوالات ادامه دهد . کاری از دست من ساخته نبود . پس از پایان، از هر یک از مسئولین و مراقبهای جلسه سوال کردم چیزی دستگیرم نشد . به خانه بازگشتم . به سراغش رفتم و جریان راجویا شدم . ماجرا از این قرار بوده که او بسیار دیر به سر جلسه میرسد اما فکر نمیکرده که این دیر رسیدن مانع شرکت در جلسه ی امتحان خواهد شد . بنابر این بدون نگرانی و استرس ، به حدی ریلکس وارد سالن میشود که ماموران مراقبت با دیدن چهره ی کاملا مردانه و به اصطلاح جا افتاده اش ، فکر می کنند او نیز یکی از مسئولین برگزاری آزمون است و مانع ورود او نمی شوند . تازه پس از شروع به پاسخ دادن به سوالات ، متوجه اشتباه خود شده و با دستپاچگی ، اقدام کرده و کار به حراست سازمان و امثالهم کشیده شده بود . این طور می اندیشم که نسل ، روز به روز از نظر چهره و قامت ، آب رفته و کودکانه تر می گردد .چهره و قامت خود من و هم نسلان من نیز نسبت به یکی دو دهه پیش از خود ، بسیار متفاوت است . تصویر یکی از شهدای جبهه را که نامش از ذهنم رفته دیدم که اگر تاریخ تولد و شهادتش را درج نکرده بودند ، اورا مردی 35 ساله قلمداد میکردم ، در حالی که او 14سال بیشتر نداشت . بگذریم . ای کاش این بلای آسمانی در دوران تحصیل من نیز سالی دوبار برگزار میشد .مانند امروز ثبت نام ها مجازی نبود و اول باید دفترچه ثبت نام را تهیه کرده ، پرکردن فرمها ، تحویل به پست و ادامه ی ماجرا .هنگام ثبت نام ، چنان سوز و سرمایی شد تو گویی زمهریر دنیاست  .آخرین روز مهلت نام نویسی بود . خانه ی یکی از رفقا بودم . صبح بیدارش کردم تا برویم ثبت نام .ازبستر برخواست و رفت از پنجره نگاهی به بیرون کرد.برگشت سر جایش خوابید و گفت :بتمرگ سرجایت . در این سرما گرگ ها هم بیرون نمی روند . فردایش پشیمان شده و هرطور بود به امید تمدید مهلت نام نویسی خود را به اداره پست رساندیم . اما افسوس .به همین راحتی یک سال، از کف رفت . هفته نامه ی پیک سنجش . مخصوص همین کنکور بود و متعلقاتش . به سختی پیدا میشد . توکلی (آقای کنکور)، شده بود مامور عذاب .الان هزار جور دانشگاه هست . کاربردی علمی . پیام نور . غیر انتفاعی . آزاد . موسسات آموزش مجازی‌ . بدون کنکور هم شنیده ام هست . آن موقع این جور نبود . تعداد داوطلب ها زیاد بود . رقابت زیاد بود .تمام دانشگاه ها هم با کنکور بود . دوره ی سختی بود . البته نه به سختی یک دهه ی قبل ترش . این را از زبان آشنایی میگویم . به از شما نباشد ، آدم سربه زیری است . بی آزار است . شمایل ش هم دقیقا با آوریل دالتون مو نمی زند . خودش هم از این موضوع متعجب است  .از دشواری و البته پرباری کتب درسی گفت .از آزمون های دشوار داخلی و البته از کنکور و تعدادی انتحار به خاطر عدم موفقیت در این آزمون . نیز تعریف می کند که زمان تحصیلش ، در دبیرستان های آن زمان ، چیزکی بوده به نام طرح کاد . یک جور برنامه آموزش عملی . مانند کارآموزی یا شبیه آن . هر محصل ، جایی می رفته تا کمی حرفه بیاموزد. از قضا ، می فرستندش به داروخانه . پس از مدتی ، یک شیشه مایع (بخور(بوخور) تنفسی) را به خاطر کلمه بخور ، خوردنی قلمداد کرده ، آن را به بیماری بی نوا تجویز می کند و از او میخواهد هر 6ساعت ، از این شربت گوارا نوش جان کند . با بدتر شدن حالت مزاجی بیمار ، دوروز بعد می آیند و دالتون بی نوا را به خاطر خطایش نکوهش کرده و عذرش را میخواهند . باهمه ی دشواری ها اما ، به گمانم روزگاری بهتر از امروز بود.یادش به خیر

۱۴۰۱/۱۱/۱۳ صبح ۱۲:۲۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پیرمرد, کوئیک, مراد بیگ, آلبرت کمپیون, Emiliano, رابرت, باربوسا, مارک واتنی, آقای ماگو, سروان رنو, مموله, مورفیوس, BATMAN, rahgozar_bineshan, اکتورز, زرد ابری, مکس دی وینتر, کلانتر چانس
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 799
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 82


تشکرها : 10552
( 12912 تشکر در 588 ارسال )
شماره ارسال: #129
RE: یادش به خیر...

خاطرات آشی !

چند وقت پیش در جعبه پیام بحث غیبت والژان و علاقه اش به آش دوغ یا ماست شد و من یاد آشهایی افتادم که مادربزرگ میپخت

یکبار برای ناهار یه دیگ بزرگ آش درست کرد و قرار بود برای شام هم بمونه و اضافیش رو گذاشت تو راه پله ای که به طبقه بالا منتهی میشد

غروب که شد مهمان ناخوانده از راه رسید و اصلا فرصت نداشتم برم تو یکی اتاقهای مجاور و از اونجایی که زیاد با غریبه ها راحت نبودم رفتم همونجایی که قابلمه آش بود

منتظر موندم تا مهمانها برن ولی ساعتها طول کشید و من هم که حوصلم حسابی سر رفته بود چشم به اون قابلمه آش افتاد، رفتم سراغش و با همون ملاقه چوبی شروع کردم !

شب که شد مادربزرگ گفت این قابلمه آش چرا انقدر کم شده و ته کشیده ، طبیعتا واکنشی نشون ندادم و در نهایت هم کسی متوجه نشد کار من بوده

واقعا آش خوشمزه ای بود !

این عکس رو تیرماه 92 روزی که همین غذارو برای ناهار داشتیم گرفتم ، برای والژان فرستادم و حسابی آب از دهانش راه افتاد !

حقیقتا برام قابل درک نیست از اون روز تا به الان بیش از 9 سال گذشته باشه ، برای همین نمیتونم بگم یادش بخیر

اما در مورد خاطره اول میگم یادش بخیر ، بهرحال حدود 35 سال از اون ماجرا میگذره و همیشه احساس میکنم اون قدیما زمان انقدر سریع سپری نمیشد

مثل همون آشی که هنوز طعمش رو احساس میکنم بیشتر اتفاقات زندگی ملموس تر بودن و به قولی خیلی چیزا بهت مزه میداد 



! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۴۰۱/۱۲/۶ صبح ۰۲:۴۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کوئیک, مورچه سیاه, مراد بیگ, سروان رنو, لوک مک گرگور, Emiliano, رابرت, اکتورز, آرلینگتون, باربوسا, مارک واتنی, پیرمرد, مموله, کنتس پابرهنه, Classic, زرد ابری, مکس دی وینتر, rahgozar_bineshan, کلانتر چانس
آرلینگتون آفلاین
در به در کافه
*

ارسال ها: 75
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۳/۲۳
اعتبار: 18


تشکرها : 449
( 564 تشکر در 73 ارسال )
شماره ارسال: #130
RE: یادش به خیر...

مرحوم پدر علاقه ای خاص داشت به مجموعه ی پهلوان نائب و سرکار استوار تلویزیون ملی ایران . اون سالهای آخر ، با دیدن بازیگر کهنسال پهلوان نائب در ماهواره ، بدجوری منقلب میشد . امشب دیدم پهلوان نائب هم از دنیا رفت . یاد استاد سیروس افهمی گرامی .                                                                                                                                                                                                                    

۱۴۰۱/۱۲/۱۸ صبح ۰۵:۵۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مراد بیگ, Classic, مارک واتنی, اکتورز, BATMAN, باربوسا, سروان رنو, rahgozar_bineshan, کوئیک, مموله, پیرمرد, آلبرت کمپیون, زرد ابری, مکس دی وینتر, کلانتر چانس
پهلوان جواد آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 713
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۵/۴/۳۱
اعتبار: 25


تشکرها : 1050
( 4753 تشکر در 708 ارسال )
شماره ارسال: #131
RE: یادش به خیر...

چراغ مطالعه های TOSHIBA CLOTTY

چراغ مطالعه های  سری toshiba clotty در چند دهه پیش یکی از پرطرفدارترین و پرفروشترین لوازم الکتریکی بودن که اون نسل باهاش کلی خاطره دارن.


چندروز پیش چشمم به یکی از این چراغ مطالعه ها افتاد و تا جایی که سرچ کردم پیجهای ایرانی مطلبی راجع به این وسیله نذاشتن گفتم شاید برای اونایی که مثل من پیرمردن یادآوریش جذاب باشه


زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
۱۴۰۲/۱/۶ عصر ۰۵:۰۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, مارک واتنی, آرلینگتون, کوئیک, rahgozar_bineshan, BATMAN, آدمیرال گلوبال, باربوسا, مموله, مورفیوس, پیرمرد, آلبرت کمپیون, زرد ابری, مکس دی وینتر, ترنچ موزر, کلانتر چانس
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 270
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 36


تشکرها : 3016
( 3349 تشکر در 233 ارسال )
شماره ارسال: #132
RE: یادش به خیر...

امروز داشتم به روانشاد قاسم گلی فکر میکردم. همون کمدین معروف که تو ماهواره برنامه گلی شو رو اجرا میکرد. ایشون متاسفانه چند وقت پیش فوت شدن. به احترامش این شعر طنز رو از نوار کاست "فضولی شماره یک" خدمت تون تقدیم میکنم. نمیدونم باید تو کدوم تاپیک اینو میذاشتم. 


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین


اگه جای زندگی مون تو بیابونا باشه

بهتره تلویزیون تو خیابونا باشه

بین هر ده تا ایرونی نه تا خواننده شدن

بین هر نه تا خواننده هشت تا راننده شدن

مثلاً آقای معین که خوب آواز می خونه

همه اصفهون میدونن که معین نوحه خونه


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین


خانوم مهستی که اول اسمش فاطی بوده

خانوم شهره میگن همهء سیماش قاطی بوده

ستار و داریوش و ابی با ریش و پشم میان

بعضیا مثال شهرام از تو باغ وحش میان

حسن شماعی زاده ترانه خونی میکنه

دنبال دختر مردم چش چرونی میکنه


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین

 

صادق نوجوکی آوازش داد و بیداد میشه

خانم هایده بقچش روز به روز زیاد میشه

جمیله وقتی میرقصه اونجا که دولا میشه

چی میشه اگه یه دفعه قوچعلی سیبیل پیدا بشه

هوشمند عقیلی هی سرشو فر میزنه

سوزان روشن میخواد بخونه یهو تر میزنه


آی خانوما گوش بدین

آی آقایون گوش بدین

حالا همه دست بزنین

حالا همه دست بزنین


دانلود فایل صوتی


کسی که بی نیاز است، به ریش مردم می خندد :)
۱۴۰۲/۳/۱۳ صبح ۱۱:۴۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, رابرت, کوئیک, BATMAN, آرلینگتون, مارک واتنی, باربوسا, مراد بیگ, زرد ابری, مکس دی وینتر, rahgozar_bineshan, ترنچ موزر
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 799
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 82


تشکرها : 10552
( 12912 تشکر در 588 ارسال )
شماره ارسال: #133
Rainbow RE: یادش به خیر...

هنداونه و بعد از ظهرهای داغ تابستان

با ديدن اين پست ياد فيلم «يک بعد از ظهر گرم» کيومرث پوراحمد افتادم که اتفاقا يکی از بهترين قسمتهای «مجموعه قصه های مجيده»

اون قديما تابستون برای بچه ها با يسری چيزا معنا پيدا ميکرد که دو تا از مهترينهاش خوراکيهايی مثل هنداونه (کوکا و کانادا، فالوده، آلاسکا ---) بود و آب تنی تو حياط

حالا تصور کنيد بعد از شنا و خوردن هندوانه (به جرات میشه گفت بهترین میوه برای سپری کردن تابستانهای داغ همین هنداونه ست) بشينی پای تلويزيون و يک بعد از ظهر گرم رو تماشا کنی



! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۴۰۲/۴/۶ عصر ۰۸:۲۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مورچه سیاه, Classic, لوک مک گرگور, مارک واتنی, کوئیک, رابرت, مکس دی وینتر, Emiliano, آرلینگتون, باربوسا, سروان رنو, اکتورز, مراد بیگ, مورفیوس, کنتس پابرهنه, پهلوان جواد, زینال بندری, پیرمرد, زرد ابری, Dude, ترنچ موزر, oceanic, rahgozar_bineshan, ممل آمریکایی, کلانتر چانس
رابرت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 128
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۶/۲۰
اعتبار: 27


تشکرها : 1620
( 1899 تشکر در 128 ارسال )
شماره ارسال: #134
کالت کلاب

چند روز پیش به طور اتفاقی و در فیلیمو، یک مجموعه جذاب را تماشا کردم که مؤلف آن احسان عبدی‌پور* (کارگردان و نویسنده بوشهری) است؛ مجموعه چهار قسمتی کالت کلاب

این مجموعه چند ویژگی مهم دارد:

۱) تلفیق دیدنی تصاویر قدیمی و عمدتاً سینمایی با متن شنیدنی، جذاب و پر معنای نوشته و خوانده شده توسط احسان عبدی‌پور

۲) متن پر از ایهام و اشاره‌های نوستالوژیک درمورد دهه۵۰، ۶۰ و ۷۰

۳) گریزهای معنادار به موضوعات مختلف اجتماعی و فرهنگی در هر قسمت

۴) استفاده مناسب از مضامین و شخصیت‌های محلی و اقلیمی خِطه جنوب

۵) رنگارنگی، ریتم تند و زمان کوتاه هر قسمت

قسمت ۱، هدیه تهرانی

قسمت۲، پاپیلون

قسمت ۳، شهید آوینی

قسمت ۴، سلام سینما

خلاصه؛ تماشای همه قسمت‌ها کمتر از ۵۰ دقیقه زمان می‌برد؛ اما واقعاً ارزش دارد.

لینک کالت کلاب در فیلیمو

-------------------------------------------------------

* احسان عبدی‌پور کار خود را از مرکز بوشهر آغاز کرد و اتفاقاً بهترین آثارش در معاونت استان‌های صدا و سیما ساخته شد: "افسانه ۹۸"، "همسنگار"، "توریست" و "تنهای تنهای تنها" که آخری شهرت بیشتری دارد.   


يا رادَّ ما قَدْ فات... (ای برگرداننده آنچه از دست رفته است...)
۱۴۰۳/۴/۱۰ عصر ۰۵:۳۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Classic, ترنچ موزر, سروان رنو, مارک واتنی, Emiliano, کنتس پابرهنه, master of puppet, دون دیه‌گو دلاوگا, لوک مک گرگور, پهلوان جواد, مموله, کوئیک, Dude, پیرمرد, rahgozar_bineshan, مراد بیگ, باربوسا, کلانتر چانس
پیرمرد آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 259
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۶/۶
اعتبار: 55


تشکرها : 6542
( 4771 تشکر در 183 ارسال )
شماره ارسال: #135
رحیمی

عکس تزئینی است

 آدامسی و آدامسی، تو مبصر کلاسی، نمره بیست میخواستی، حالا که شدی رفوزه، دلم برات می‌سوزه، گریه نکن زار و زار، میبرمت به بازار، میفروشمت چاهار زار، چاهار زار قدیمی.... رحیمی بیچاره....

رحیمی بیچاره...هر چقدر رحیمی، واضح و روشن و با تمامی خطوط چهره‌اش در برابر چشمانم است، اکبر محو و گم است. اکبر سبزه و لاغر و کم حرف بود. ردیف آخر سر نیمکت سمت پنجره می‌نشست. صورتش همیشه غمزده بود. اکبر تنها کسی بود که معلم اول ابتدایی به دلیل نامعلومی به اسم کوچک صدایش می‌کرد. شاید برای همین است که هیچ تصوری از نام خانوادگی‌اش برایم باقی نمانده چرا که نامش همیشه اکبر بود، اول دبستان بود و دوم رفته بود.

کلاس اول ابتدایی ما سمت حیاط مدرسه بود، تک و تنها پای راه پله‌ای که آن زمان به پشت بام ختم می‌شد. ساختمان مدرسه ما در سال اول ابتدایی تا سوم یک طبقه بود و مثل اکثر مدارس در گوشه زمین قرار گرفته بود و حیاطی دو قسمتی داشت که حیاط کوچکتر که در مدرسه به آن باز می‌شد زمین گل کوچک و بسکتبال و حیاط بزرگتر زمین فوتبال با دروازه‌های بزرگ بود که البته سال بعد تیرهای دروازه را کندند و به مدرسه راهنمایی تازه تأسیس در فاصله‌ای نسبتاً دور از مدرسه ما بردند.

سال اول ابتدایی، من ردیف دوم، سمت چپ کلاس و کنار دیوار می‌نشستم و کمتر از عقب کلاس اطلاع داشتم.

کلاس ما شامل اکثریتی فقیر و متوسط، با چهره‌های بالقوه زرد که گاهی درپس سیاهی چرده به فعلیت نرسیده بود و دوسه بچه پولدار که در وجناتشان، نضره النعیم دیده میشد، بود. تا شعاع نیم تا یک فرسخی از دبستان ما، دبستان دیگری نبود و این یگانگی نسبی بر پراکندگی مطلق طیف دانش‌آموزان می‌افزود.

عکس تزئینی است

رحیمی هم محله‌ای ما نبود و از فاصله‌ای نسبتاً دور به مدرسه ما می‌آمد. هیچ وقت نفهمیدم خانه‌اش کجاست. رحیمی سبزه نبود، استخوانی هم نبود ولی نسبتأ کوچکتر از بیشتر بچه ها بود. لباسهایش بر تنش زار می‌زد و مندرس و چرک‌تاب و از قد و طول و عرضش فراتر بود، آستینهای لباس بافتنی‌اش تا روی انگشتانش را می‌پوشاند. صدایش بم نبود ولی طراوت صدای کودکانه را هم نداشت و خیلی زود فرسوده شده بود. در چشمان درشت در کاسه سیاه نشسته‌اش، غمی بنهفته داشت و بین پره بینی و کناره لبش، خطی دائم افتاده بود. ابروهایش مقعر بود و با اندک جابجایی عضلات صورتش، چین بین ابروها و بر پیشانی‌اش می‌نشست. رنگ تقریباً روشن به زردی گراییده صورت و دستهایش، مزید بر علت بود و رد سیاهی چرک روی صورت و دستهایش را نمایان‌تر می‌کرد که مستمسک تنبیه گهگاهی صبحگاه شنبه‌اش توسط مدیر مدرسه بود.

عکس تزئینی است

پای چپش وبال باقی جسمش بود و از زانو چندان خم نمی‌شد و همواره در پی پای راستش آن را می‌کشید. مدتها گذشت تا شنیدم که پیش از دبستان پایش با آب جوش سوخته و برای همیشه لنگ شده است. رحیمی با پای دردمندش پای ثابت تنبیه‌های روزانه و هفتگی و گهگاهی بود و ناخودآگاه علی رغم قد کوتاهش به انتهای کلاس و نیمکت‌های آخر پناه می‌برد که کمتر در تیررس و دم چک آموزگاران باشد. آن روزها برای صغیر و کبیر عجیب بود که رحیمی چرا در برابر ضربات لبه باریک خط کش بر محل تلاقی انگشتان و کف دست که حتی یکبار هم به شکستن خط‌کش منجر شد و قرارگیری خودکار و مداد لابلای انگشتان کوچکش، فقط ناله خفیفی می‌کند و مثل بقیه نعره نمی‌کشد و زار نمی‌زند و از هر دانش‌آموز گردنکشی مقاوم‌تر است و بر آتش خشم میرغضبانه معلم و ناظم و مدیر با سکوت می‌دمد.

 شاید پاسخ این سوال در رد چرک روی صورت رحیمی بود که داغ آب اشک صبحگاهی و نشانه خشکیدن چشمه اشکش بود و همینطور در صدای خالی از ظرافت کودکی‌ و رهاورد ضجه‌های بیرون مدرسه، بود که نایی در نایش برای فریاد باقی نگذاشته بود. رحیمی گرچه سعی داشت از تک و تای کودکانه نیفتد و پا به پای دیگر همسالان، همچو آهوی لنگ از کف شیر شرزه غم برهد و از سر جو بپرد و در پی ربودن توپ با کودکان درشت‌تر، رقابت کند و به شوق ستاره ساختن با دولک پس از آزادی موقت از زندان تاریک درس و مدرسه، ساعات ناامیدی را طی کند، ولی مجوعه‌ای از آلام جسمی و روحی همپای دائم او بودند و بزرگترین قطعه معمای مصائب رحیمی که فرزند کارگری مسن و فقیر بود، فقدان مادر و شاید زندگی در سایه نامادری بود. سال سوم که تمام شد، رحیمی ز دیده برفت گرچه نرفت از یاد...

شعرهای عامیانه کودکانه، در عین دربرداشتن بعضی الفاظ ناپسند، معمولا مفرح بودند ولی شعر آدامسی وقتی در فراز دومش به رحیمی بیچاره می‌رسید، لبخند نقش بسته بر لب ناشی از فراز اول را محو می‌نمود، چرا که رحیمی علی رغم آنکه چهارصد بچه و کروات پاره و خارش سر کچل نداشت ولی صدها رنج و درد و لباس‌های کهنه و پاره داشت...

۱۴۰۳/۵/۲۱ عصر ۱۰:۳۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, کنتس پابرهنه, کوئیک, Emiliano, مارک واتنی, Classic, مراد بیگ, سروان رنو, ترنچ موزر, Dude, دون دیه‌گو دلاوگا, mr.anderson, oceanic, rahgozar_bineshan, آدمیرال گلوبال, مموله, باربوسا, کلانتر چانس
رابرت آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 128
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۰/۶/۲۰
اعتبار: 27


تشکرها : 1620
( 1899 تشکر در 128 ارسال )
شماره ارسال: #136
ناگهان به خاطر آوردم... قسمت اول: پروانه و مربا

از نه ماه پیش که قند خونم بالا رفته بود، دو نوبت به پیاده‌روی می‌روم. روزانه و شبانه.

چند شب پیش که از چهار راه مصباح به سمت میدان شاه عباسی* خیابان را گز می‌کردم، پروانه رنگارنگ و زیبایی را دیدم و در کسری از ثانیه موضوع جالبی به خاطرم آمد که شاید بیش از ۴۰ سال، حتی دیگر لحظه‌ای به یاد آن نیفتاده بودم.

در دوران کودکی فکر می‌کردم، از آنجا که عسل را زنبور درست می‌کند؛ پس حتماً مربا هم حاصل دست‌رنج پروانه است!

اصلاً به یاد نمی‌آورم، دقیقاً از کی و چگونه فهمیدم مربا چطور درست می‌شود؛ اما کاملاً به یاد دارم که تا ۴۰ سال پیش، پروانه‌ها را بیشتر از زنبورها دوست می‌داشتم؛ چون نیش نمی‌زدند و از آن مهم‌تر مزه مربا را به عسل ترجیح می‌دادم!nnnn:

***

سعی می‌کنم از این پس، خاطرات کوچک و کوتاهی را که ناگهان به یاد می‌آورم در این جستار بنویسم...

-----------------------------

* حدود ۱۰ سال است که در کرج زندگی می‌کنم.


يا رادَّ ما قَدْ فات... (ای برگرداننده آنچه از دست رفته است...)
۱۴۰۳/۷/۲ عصر ۱۰:۴۰
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Emiliano, سروان رنو, مارک واتنی, کوئیک, Classic, کنتس پابرهنه, ترنچ موزر, باربوسا, کلانتر چانس
سروان رنو آفلاین
پلیس انجمن
******

ارسال ها: 2,199
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۱/۲۶
اعتبار: 85


تشکرها : 11792
( 19741 تشکر در 1659 ارسال )
شماره ارسال: #137
RE: یادش به خیر...

بچه که بودیم همیشه در کارتون ها و فیلم های خارجی وقتی که هوا آفتابی بود به همدیگه می گفتن به به ! امروز چه هوای خوبیه ! وقتی هم که بارون می اومد می گفتن چه روز بدیه ! ما با خودمون می گفتیم اینا چرا برعکس هستن ؟! ما اینجا در ایران عاشق روزهای بارونی هستیم ؛ روز خوبمون روزهای بارونیه و از روزهای گرم آفتابی بدمون میاد.  اون زمان اینا رو به پای خارجی بودنشون می گذاشتیم ؛ می گفتیم اونا خارجی ان  و همه چیزشون با ما فرق داره ! حالا  اما همگی می دونیم آب و هوای اونا خیلی با ما فرق داره. وقتی 200 روز سال بارون بیاد حق دارن از روزهای ابری متنفر باشن. کلا این آدمیزاد از هر چی فراوون باشه متنفر میشه و میل به چیزهای کمیاب داره.

القصه اینا رو گفتم که بگم آغاز پاییز هوای ایران میشه اونی که باید باشه.

:rolleyes:

.


رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند .
۱۴۰۳/۷/۳ عصر ۱۰:۲۳
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Emiliano, ممل آمریکایی, مورفیوس, Classic, مارک واتنی, کنتس پابرهنه, ترنچ موزر, دون دیه‌گو دلاوگا, آلبرت کمپیون, کوئیک, BATMAN, باربوسا, کلانتر چانس
کلانتر چانس آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 74
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۱
اعتبار: 12


تشکرها : 1514
( 641 تشکر در 73 ارسال )
شماره ارسال: #138
RE: یادش به خیر...

(۱۴۰۱/۸/۱۶ عصر ۱۲:۴۲)rahgozar_bineshan نوشته شده:  

(۱۴۰۱/۵/۱۸ صبح ۱۰:۵۴)کلانتر چانس نوشته شده:  

یادداشت شماره2

ج...

و این یادداشت ها ادامه دارد.

پس چی شد ادامه این یادداشتها جناب کلانتر؟؟؟

سلام و عرض ادب دوست خوبم

امروز پس از دوسال دوری الز کافه محبوبم برگشتم. ان شاءالله ادامه ماجراها رو به زودی خواهم نوشت.


(۱۴۰۳/۷/۳ عصر ۱۰:۲۳)سروان رنو نوشته شده:  

بچه که بودیم همیشه در کارتون ها و فیلم های خارجی وقتی که هوا آفتابی بود به همدیگه می گفتن به به ! امروز چه هوای خوبیه ! وقتی هم که بارون می اومد می گفتن چه روز بدیه ! ما با خودمون می گفتیم اینا چرا برعکس هستن ؟! ما اینجا در ایران عاشق روزهای بارونی هستیم ؛ روز خوبمون روزهای بارونیه و از روزهای گرم آفتابی بدمون میاد.  اون زمان اینا رو به پای خارجی بودنشون می گذاشتیم ؛ می گفتیم اونا خارجی ان  و همه چیزشون با ما فرق داره ! حالا  اما همگی می دونیم آب و هوای اونا خیلی با ما فرق داره. وقتی 200 روز سال بارون بیاد حق دارن از روزهای ابری متنفر باشن. کلا این آدمیزاد از هر چی فراوون باشه متنفر میشه و میل به چیزهای کمیاب داره.

القصه اینا رو گفتم که بگم آغاز پاییز هوای ایران میشه اونی که باید باشه.

:rolleyes:

.

سروان عزیزم، هزاران سلام


به دوستانت نزدیک باش!به دشمنانت نزدیک تر!
۱۴۰۳/۸/۱۴ عصر ۰۱:۵۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Emiliano, سروان رنو, مارک واتنی, رابرت, ترنچ موزر
کلانتر چانس آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 74
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۱
اعتبار: 12


تشکرها : 1514
( 641 تشکر در 73 ارسال )
شماره ارسال: #139
RE: یادش به خیر...

یادداشت شماره3

ساعت 22:30 شبی سرد و زمهریر در میانه ی آبان ماه سال 1379 خورشیدی در مرکز آموزشی 03 عجب شیر

یک ساعت و نیم از زمان خاموشی شبانه می گذرد و هم دسته ای هایم در گروهان پنجم گردان یکم آموزشی در خواب خوش فرورفته اند و نفیر خرخرشان و صداهای مخرب دیگر :D فضای آسایشگاه را مزین کرده استasabi.

برای منی که پس از تجربه ی ناکامی در کنکور آن سال ها وارد خدمت سربازی شده ام و به خاطر داشتن خطی خوانا منشی گروهان شده ام و از طرفی برای اینکه آدم فروشی نکرده ام::ok: از طرف مربیان آموزش به عنوان تنبیه و در واقع (تحقیر){#smilies.angry} مسئول نظافت سرویس ها و محوطه نیز هستم، دمی آب خوردن و آسودن در آسایشگاه پس از بدسگالان به از عمر صد سال در نظرم جلوه می کند{#smilies.cool}. فرمانده گروهان در مرخصی است و از این ماجرا بی خبر. در اندیشه ی تنبیه کردن «ع.س» هستم. گروهبان سومی که به غیر از توهین و آزار و اذیت هیچ هنری ندارد، حتی طرز عادی صحبت کردنش نیز ناگوار و بد است. سه شبانه روز است که تصمیم گرفته ام توهینش در صبحگاه گروهان به من و چند نفر دیگر از بچه ها را تلافی کنم. آخر ما پس از گذشت بیست سال نخستین دوره از سربازان دیپلمه هستیم که برای دوره ی آموزش وارد عجب شیر شده ایم و خیلی از این مربیان آموزش که اکثراً گروهبان های وظیفه هستند درباره ی نحوه مواجهه با ما سردرگم هستند. به هر روی سه  روز است که او را زیر نظر دارم shakkk! و متوجه شده ام عادتی عجیب دارد، عادتی که می تواند سوژه ی خوبی برای تنبیهش باشدzzzz:. و اما چه عادتی؟ این که آقا روزها هر وقت به سرویس بهداشتی گروهان می رود، شلوارش را درآورده و روی در آویزان می کند{#smilies.biggrin} قصد کرده ام شلوارش را  شب هنگام و و قتی که به سرویس بهداشتی مخصوص خودشان می رود بردارم و چند ساعتی در گوشه و کناری قایم کنمeeiikk. مشکل اینجاست که پس از ساعت 09:00 شب که شیپور خاموشی نواخته می شود. همه جا قرق شده و کسی اجازه بیرون امدن از آسایشگاه ها را ندارد مگر در مواقع اضطرار و با اجازه گروهبان نگهبان:eee2. پس مجبورم روی بخت و اقبال و همینطور خواب آلود بودن نگهبان آسایشگاه و پاسبخش پاس اول حساب کنم و دل به دریا بزنم. کاپشن شخصی ام را که بلند و تیره رنگ است از درون ساک بیرون می کشم و می پوشم البته با رعایت سکوت و مخفی کاری، در زیر نور ضعیف لامپ قرمز آسایشگاه یواش یواش به نگهبان نزدیک می شوم و می بینم که هفت پادشاه را در خواب می بیند و به کل فارغ از این دنیاست. به آرامی در را باز می کنم و از کنار دیوار که تاریک است با کمترین سرو صدای ممکن به آسایشگاه مربیان نزدیک می شوم ، خدا را شکر! نگهبان محوطه ی گروهان اصلاً در محوطه نیست. جالب است بر خلاف آسایشگاه های سربازان آموزشی که غرق در سکوت و خاموشی و تاریکی است، روشن و پر سر و صداست. از پشت پنجره یواشکی سرک می کشم و «ع.س» را می بینم که در حال بگو و بخند و چای خوردن با همکارانش است. خدا خدا می کنم که به شکم کارد خورده اش فشار بیاید و برای رفتن به سرویس بیرون بیایدeeiikk. هوا بس ناجوانمردانه سرد است و سوزناک و من حسابی می لرزم و چهارچشمی مواظب اطرافم هستم که گیر نگهبانان محوطه نیفتم. پس از حدود یک ربع ساعت این پا و آن پا کردن آرزویم برآورده می شود:ttt1. «ع.س» از آسایشگاهشان بیرون می آید و من در حاشیه ی تاریک دیوار آسایشگاه او را تعقیب می کنم تا وارد سرویس بهداشتی مربیان شود. خوشبختانه این سرویس نگهبان ندارد اما درب آن قفل است و کلیدش در اختیار خود مربیان که در طول شب بتوانند بروند و بیایند. بخشکی شانس! حالا اگر برود و درب را از داخل قفل کند که نقشه ام نمی گیردasabi، خوشبختانه در را قفل نمی کند و کلید را بر روی قفل رها کرده و وارد سرویس بهداشتی می شود، جانمی! بهتر از این نمی شود::ok:! یواش و پاورچین پاورچین وارد سرویس بهداشتی می شوم و می بینم که شلوار نظامی اش را روی درب کابین شماره 1 آویزان کرده و صدای نکره اش که دارد زور می زند می آید.

به سرعت شلوارش را بدون اینکه صدایی بلند کنم بر می دارم و از سرویس بیرون می آیم:cheshmak:. برای تکمیل تلافی، با کلید که درون قفل  و بر روی در آویزان است، در را قفل می کنم و کلید را بر می دارم باز هم با استفاده از گوشه های تاریک دیوار و سایه ها مسیری دیگر برای برگشتن را انتخاب می کنم. تقریباً ده متر دور شده ام که صدای داد و فریاد به گوشم می رسد: «آی! کدوم نامردی شلوارمو برداشته!!! بی...فا! چرا در رو قفل کردین؟!! کمک! کمک! کمک!» و محکم بر در فلزی می کوبد. اما گویی آن شب خیلی ها از فرط خستگی خوابند و صدایش را نمی شنوند:D من یواش یواش و بی سر و صدا می گذرم و شلوار طرف را پشت بوته های باغچه ی کنار آسایشگاهمان می اندازم. به ناگهان میخکوب می شوم، نگهبان محوطه که هنگام رفتنم نبود، گویا از خواب ناز بیدار شده و به محل نگهبانی اش آمده استshakkk!. خدایا! این را چکار کنم؟!!! که به ناگهان صدای داد و فریاد و بر در کوبیدن «ع.س» به گوشش می رسد با حالتی مضطرب به سویی که صدا را شنیده است می دود و من از خطر می جهمtaeed. سریع خودم را آسایشگاه رسانده و در را به آرامی باز می کنم، خوشبختانه نگهبان آسایشگاه به قدری خوابش سنگین است که متوجه نمی شود. یواشکی از کنارش می گذرم و کنار تخت خودم می روم، سریع کاپشن را درآورده و مرتب و تازده درون ساکم قرار می دهم و بعد به آرامی زیر پتوی سربازی ام می خزم. ساعت را که نگاه می کنم زمان 23:30 است در این فکرم که چطور گروهبان نگهبان گروهان برای یک بار هم که شده در این بازه ی زمانی به آسایشگاه سرکشی نکرده است:huh:. خوابم    می برد و یک ساعت بعد با صدای سوت گروهبان نگهبان از خواب می پریم: «زود باشین بیدار شین! بیاین پایین! بازرسی بدنی و وسایل!»

وای!!! به کلی یادم رفته بود که کلید را مفقود کنمtajob حالا چکار کنم؟!!! همگی جلوی تخت ها به خط شده ایم کلید در جیب من است و باید چاره ای کنم. در همین افکار غوطه ورم که صدای بلند افسر سر نگهبان آن شب پادگان ستوان یکم «و» توجه همه را به خود جلب می کند:«خیلی دلم می خواد بدونم کی سرکار«ع.س» رو توی سرویس زندونی کرده. دوساعت طول کشید تا کلید یدکی رو پیدا کردیم و تونستیم اونو بیرون بیاریم، از سرما کبود شده بود. کلید رو قطعاً یکی از شما سربازا ورداشته، آسایشگاه مربیا رو گشتیم اونجا نبود. حالا می خوایم هر سه تا آسایشگاه رو بگردیم. اینجا نزدیک ترین آسایشگاه به سرویس بهداشتی گروهباناست اول از اینجا شروع می کنیم تنبیه هم داریم. حالا اگه اونی که کلید رو برداشته خودش بیاره تحویل بده گروهان رو تنبیه نمی کنیم.یک دقیقه فرصت میدم تا خودش رو معرفی کنه.»

طاقت تنبیه شدن بچه ها را ندارمcryyy! یک قدم به جلو برداشته و می گویم:« من کلید رو برداشتم جناب سروان!»

با ناباوری نگاهم کرده و می گوید:«تو! جدی میگی! تو که بچه منضبطی بودی! بیا اینجا!»

می روم و در برابرش خبردار می ایستم. می گوید:«کلید رو به من بده و دنبالم بیا!»

کلید را به او می دهم و به دنبالش به راه می افتم. در تاریک و روشن محوطه نظام جمع قدم می زنیم.

- چرا اینکار رو کردی؟

: من در حالی که از سرما و استرس می لرزم با عصبانیت می گویم: چون می خواستم تلافی فحشای سه روز پیشش رو سرش دربیارم.

- چرا نیومدی به بازرسی پادگان یا به فرمانده گردان خبر بدی؟

:چون امیدی به اونا نداشتم!

ناگهان می ایستد و با صدای بلند به من می گوید:

- این چه حرفیه؟!!! اینطوری که باشه سنگ روی سنگ بند نمیشه!

: (با بغض و عصبانیت)من همین به فکرم رسید و باید تلافی توهینش رو سرش در می آوردم. حالا هم می خواین دادگاهیم کنین! زندانیم کنین! نمی ترسم!

-(با حالت تهدیدآمیز) حالا امشب رو که رفتی بازداشتگاه بلبل زبونی نمی کنی بزمجه!

-(با کمال عصبانیت) خود شما هم که دست کمی از اون گروهبان ندارید!

- ساکت باش و حرف مفت نزن! بیا بریم دفتر من!

به درون دفترش می رویم. روی صندلی اش می نشیند.

- با تو چیکار کنم؟!!!

: هر کاری که قانون میگه. من خوشحالم که انتقامم رو از اون گروهبان نامرد گرفتم. کسی که توی جمع برمیگرده فحش رکیک به آدم میده باید هم اونطوری تنبیه بشه.

- از عواقبش نمی ترسی؟ امشب یه گردان رو به هم ریختی. بازرسی و حفاظت اطلاعات میان سراغت، شکنجه ات می کنن.

: (با عصبانیت) بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.

شروع به نوشتن در برگه آ4 می کند. چند سوال درباره ی ماجرا که به صورت مشروح به آنها جواب می دهم...

 ادامه دارد...


به دوستانت نزدیک باش!به دشمنانت نزدیک تر!
۱۴۰۳/۸/۲۱ عصر ۰۴:۰۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, مراد بیگ, سروان رنو, Dude, مارک واتنی, ترنچ موزر, oceanic, rahgozar_bineshan
ارسال پاسخ