شَب بود
ماه پُشتِ اَبر بود
من و برادر و خواهرهایم از پشت پنجره به آسمان نگاه می کردیم
برف می بارید و ما همه خوشحال از آنکه فردا شاید مدرسه ها تعطیل شود.
صبح طبق معمول هر روزه مادر همه را از خواب بیدار کرد و همه گوش به رادیو بودیم.
صبحانه زمان ما نان و پنیر و چای شیرین بود، صدای هم زدن قاشق در استکان چای ، زیباترین سمفونی دورانی بود که همه اعضای خانواده بدور هم جمع بودند.
تقویم تاریخ ..... و بعد برنامه کودک و نوجوان رادیو قبل از ساعت هفت صبح ، تکرار روزمره گی من و همنسلان من بود....... بابا ابر تند ترش کن تند تر و تند ترش کن و سرودهای کودکانه انقلابی ..... به به چه حرف خوبی ، آنشب امام ما گفت - حرفی که خواب دشمن ، از آن سخن بر آشفت
اینها آغاز یک صبح با نشاط برای رفتن به مدرسه بود اما آنروز صبح هنوز رادیو هیچ اطلاعیه ای را از سوی آموزش و پرورش نخواند که نخواند .....
دستکشها را دست کردم و کلاهی که تمام سر را بجز چشمها و دهان را می پوشاند. به مدرسه رسیدم. یادش بخیر ، روزهای برفی از سر صف ایستادن و قرآن و دعا خبری نبود، یکراست می رفتیم سر کلاس و بخاری نفتی قطره ای که همه بچه ها تا از راه می رسیدند حلقه می زدند دورش.
هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود ، سرو صداهای تویه راهرو نوید یک خبر خوش را می داد ،ناظم درب کلاس را زد : دانش آموزان وسایل خود را جمع کنند و آروم برن خونه .... وای که چه لذتی داشت ، آموزش و پرورش بالاخره تسلیم شده بود و با یک تاخیری یکساعته مدارس را تعطیل کرده بود و ما تو دلمون می گفتیم خوش به حال بعدازظهریها که اصلا مدرسه نمی یان.
زیباترین خاطرات آن سالها موقع بازگشت بود. در حالیکه از کوچه می گذشتیم یکی بچه ها یواشکی می رفت سمت یکی از درختها و با زدن یک لگد محکم همه بچه ها را وادار به دویدن و فرار از زیر درخت می کرد.
یادش بخیر وقتی می رسیدیم خونه همه اعضای خانواده آماده بودند برای رفتن به پشت بام و عملی لذت بخش بنام پارو کردن برفهای پشت بام.
همیشه از از وسط پشت بام بین من و برادرم و سایر اعضای خانواده مرز بندی می کردیم. برفهای انتهای پشت بام را هم ابتدا یک نایلون بزرگ پهن می کردیم کف پشت بام و برفها را با پارو می ریختیم روی آن و بعد دو ، سه نفری می کشیدیم تا می رسیدیم لب پشت بام و همه رو می ریختیم توی کوچه.
برف همچنان در حال باریدن است و کار پارو کردن به اتمام رسیده است. من و خواهرم خوشحال از اتمام کار به کوچه می رویم. برفهای پارو شده درست مانند یک تپه خاک کوچک توی کوچه خودنمایی می کرد و ما سرمست از پیچیدگیهای زندگی آینده می رفتیم نوک قله اون تپه و یک پیست کوچک برای سرسره بازی درست می کردیم.
دیری نمی گذشت که بقیه بچه های همسایه هم به ما می پیوستند و شادی وصف ناپذیری وجود همه را فرا می گرفت.
غروب پدر از سر کار آمد. برف همچنان در حال باریدن بود. نزدیکیهای غروب دوباره همه جمع شدیم و رفتیم بالای پشت بام و دوباره برفهای پشت بام را پارو کردیم. کاری که هیچوقت از انجامش خسته نمی شدیم. تازه گاهی اینقدر لذت بخش بود که به کمک همسایه بغلی هم می رفتیم و در پارو کردن برفها کمک می کردیم.
اونروزها همه بفکر هم بودند. شب همه دور هم و در یک اتاق جمع بودیم. رادیو اعلام کرد اداره آموزش و پرورش شهرستان کرج طی اطلاعیه اعلام نمود تمام مدارس این شهرستان بدلیل بارش برف فردا تعطیل می باشد.
از اون سالها سی ساله که میگذره. اینها زیباترین خاطرات من از اون دورانه. براستی بچه های امروزی سی سال دیگه از چه چیز این روزها بعنوان خاطره یاد خواهند کرد؟ اونروزها ما از امکانات ناچیزی برخوردار بودیم. خیلی چیزها دلمون می خواست داشته باشیم اما شرایط اقتصادیمون اجازه نمی داد.
اما درسته که چیزی نداشتیم و آرزوی خیلی چیزها رو داشتیم. در عوض چیزی داشتیم که اینروزها خیلیها ندارند. دلِ خوش. امروز به لطف خدا احساس می کنم همه چیز دارم، حتی خیلی بیشتر از انتظاراتم ، اما چیزی که اونروزها همه داشتیم رو ندارم ، دلِ خوش. و تنها چیزی که امروز باعث می شود موجب فخر فروختن همنسلان من گردد خاطرات زیبایی است که بچه های امروز در آینده از آن محروم خواهند بود.
بروبیکر - بهمن ماه سال 1363 - کلاس سوم راهنمایی