[-]
جعبه پيام
» <Emiliano> ممنونم جناب «رابرت» عزیز.
» <رابرت> با تشکر از محبت Emiliano عزیز، مرگ «میتسو» در قسمت ۲۱ سریال «داستان زندگی» اتفاق می‌افتد. https://telewebion.com/episode/0x1b6ed80
» <Emiliano> کسی خاطرش هست در کدوم قسمت از «داستان زندگی» («هانیکو») «میتسو»، خواهر «هانیکو»، فوت می‌کرد؟ قسمت بسیار زیبا و تأثیرگذاری بود.
» <Emiliano> با تشکّر از دوستان عزیز؛ به ویژه، «رابرت» گرامی، من هم یه سؤال داشتم:
» <رابرت> توضیحی کوتاه درمورد سریال سال های دور از خانه و سؤال جناب آدمیرال گلوبال عزیز https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=436&pid=4577
» <سروان رنو> بار اول که هفته ای پخش می کردن حدود 45 دقیقه بود , هر 3 یا 4 قسمت رو یکجا پخش می کردن. فکر کنم شبها حدود 9 یا 10 شب بود و دو سالی طول کشید
» <آدمیرال گلوبال> یه سوال ذهن منو درگیر کرده سریال اوشین سالهای دور از خانه حدود 300 قست 15 دقیقه ای هستش.. هفته ای یکبار پخش میشده...از کدوم شبکه و چه ساعتی و چند سال پخشش طول کشیده؟
» <آرام> کشف دوتا اهنگ ناشناس برنامه نما https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...https://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=493&pid=4574
» <BATMAN> نقد و امتیازات فیلم https://www.filimo.com/shot/188109/%D9%8...https://www.filimo.com/shot/188109/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%84%D9%86%DA%AF-%D8%AF%D8%B1%D8
» <BATMANhttps://s8.uupload.ir/files/trtrt_6wy.jpg
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 4 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یادش به خیر...
نویسنده پیام
پیرمرد آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 259
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۶/۶
اعتبار: 55


تشکرها : 6455
( 4735 تشکر در 182 ارسال )
شماره ارسال: #21
یادش به خیر...

شبهای تابستان وقتی به نیمه می رسید، بوی نم از خاک خیس باغهای اطراف خانۀ ما بر می خاست. سکوت شیرین شبانگاهی را ایست ناگهانی یا صدای دستگاه پخش خودروی دیوانه ای نمی شکست و آهنگ پس زمینۀ آسمان پرستاره صدای جیر جیرکها بود که یکی یکی نغمۀ خود را سر می دادند.

[تصویر: 1432984637_5616_3d834d97e7.jpg]

گاهی از دوردست صدای زوزۀ شغال یا پارس سگی آواره به گوش می رسید که تنوعی دلچسب بود. انسانی ترین صدا، صدای چرخ چاهی بود که با نیروی برق کار می کرد و سوختن کوره اش صدایی مبهم را به دیگر اصوات می افزود. صدا صدای طبیعت بود. شبهای کوتاه تابستان با امید دیدار دوبارۀ آبی جاودان آسمان سریع تر سپری می شد.

[تصویر: 1432984672_5616_e37f32a54d.jpg]

اگر قوّه ای (باطری دیروز و باتری امروز) داشتیم، در رادیو قرار می دادیم تا صدای گرم منوچهر نوذری را در راه بی پایان شب به حیاط خانه بیاوریم.

[تصویر: 1432986211_5616_b166ae1876.jpg]

[تصویر: 1432984832_5616_ed7983bb01.jpg]

[تصویر: 1432986274_5616_5d7201067b.jpg]

پلکها که سنگین می شد، داخل پشه بند می رفتیم و نسیمی از داخل پشه بند نمناک چونان نسیم بهشتی، روح افزا وزیدن می گرفت.

[تصویر: 1432985346_5616_69ca00716d.jpg]

خواب هم خواب های قدیم

۱۳۹۴/۳/۹ عصر ۰۳:۱۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : زینال بندری, حمید هامون, Princess Anne, Kurt Steiner, خانم لمپرت, سروان رنو, برو بیکر, BATMAN, زاپاتا, هایدی, سرهنگ آلن فاکنر, نیومن, Classic, rahgozar_bineshan, دهقان فداکار, زرد ابری, مگی گربه, Kathy Day, ژان والژان, دکــس, واتسون, Memento, کنتس پابرهنه, آلبرت کمپیون, آدمیرال گلوبال, نکسوس, زبل خان, اشپیلمن, پهلوان جواد, باربوسا
پیرمرد آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 259
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۶/۶
اعتبار: 55


تشکرها : 6455
( 4735 تشکر در 182 ارسال )
شماره ارسال: #22
یادش به خیر...

[تصویر: 1433158819_5616_ffe1ac14e8.jpg]

از بازی های بهاری و تابستانی ناب و خیلی خوب قدیم، هفت سنگ بود که علی رغم ظاهر فقیرانه اش برای اینکه به بهترین وجه برگزار شود، یک شرط اساسی داشت و آن چیزی نبود جز توپ ماهوتی! این توپ همان توپ تنیس است که در زمان ما چون بدل چینی و باسمه ای نداشت، فقط آلمانی اش یافت می شد و خیلی گران هم بود و کمتر بچه ای پول قاقالیلی و بستنی و فالودۀ تابستان را جمع می کرد که یکی از آنها را بخرد، لذا در محلّه ها ندرتاً یکی از آنها پیدا می شد که اگر وزارت بهداشت وقت از خطری که گرانی توپ ماهوتی ایجاد می کرد، آگاهی داشت، حتماً یارانه ای اساسی به آن اختصاص می داد.

[تصویر: 1433158490_5616_9b587b458d.jpg]

باید اذعان کرد که پسربچه های قدیم قدری بیش از حد خشن بودند و آلترناتیوی دیوانه وار برای توپ ماهوتی داشتند. خب هم دوره ای های من حتماً تا به حال یادشان آمده آن چه بود...توپ لاستیکی که با حلقه حلقه کردن تیوب از رده خارج دوچرخه ساخته می شد و در شهر ما مشهور بود به توپ بُکُش...چرا که واقعاً ضربه اش جانکاه بود و آه از نهاد و دمار از روزگار مضروب در می آورد.

[تصویر: 1433158716_5616_da52e6e2d3.jpg]

از ضروریات درجۀ دو بازی هفت سنگ و هر جنب و جوش دیگری، کلّۀ کچل بود که امروزه طرفدار چندانی در بین کودکان رایانه ای و تبلتی ندارد ولی در زمان ما در زمستان و ایّام مدرسه اجباری بود امّا در تابستان خود  پسربچه ها کاملاً داوطلبانه زیر تیغ استاد سلمانی می رفتند تا گرمازدگی و التهاب سر آفتاب خورده را زیر شلنگ آب خنک اطفاء کنند و حظّی وصف ناشدنی ببرند. علی الخصوص هنگامیکه کف دو دستشان را خلاف جهت خواب موهایشان به کف سرشان با شدّت می کشیدند و آب از سرشان به شعاع چند وجبی اطرافشان می پاشید.

[تصویر: 1433159198_5616_a7f668f60d.jpg]

این سرهای کچل علاوه بر خنک کردن تابستانه و صرفه جویی در مصرف نیروی برق، رزومۀ شرارت بچه ها هم بود، چرا که بخشهای کوچک زیادی در سرهای شرور و پر شر و شور، خالی از مو بود و ناشی از شکستگی سر  و نه مایۀ سرشکستگی صاحب سر، بلکه نشانۀ تخسی و باد فراوان اندر سر.

۱۳۹۴/۳/۱۱ عصر ۰۳:۲۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : هایدی, برو بیکر, BATMAN, Keyser, خانم لمپرت, زینال بندری, سروان رنو, Kurt Steiner, حمید هامون, بولیت, منصور, Classic, rahgozar_bineshan, اسکورپان شیردل, زرد ابری, مگی گربه, کارآگاه علوی, ژان والژان, دکــس, واتسون, آلبرت کمپیون, آدمیرال گلوبال, کنتس پابرهنه, نکسوس, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 783
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 81


تشکرها : 10489
( 12735 تشکر در 567 ارسال )
شماره ارسال: #23
RE: یادش به خیر...

رمضان آن سالها

سحری، افطاری، شله زرد، حلوا، زولبیا بامیه، نان شیرمال، فرنی، خرما، آش رشته، آش ماست، حلیم! اسامی آشنایی که ماه رمضان را به یادمان میاورند
زهره و زهرا هم که نمیشود فراموش کرد، همینطور مراسم و مهمانیهای شبهای افطاری که یادآوری خاطراتشان هم شیرین است

خاطرم هست دهه 60 تا اواسط دهه 70 تو خونه ما هر سال مراسم افطاری برگذار میشد

دم غروب که میشد صدای زنگ در به صدا در میومد و اولین کسی که وارد میشد خاله ما بود البته به همراه شوهر و بچه هاش

به این خاطر که خونه هامون نزدیک به هم بود، چند دقیقه بعدش عمه ها، عموها و --- بودن که یکی یکی حاضر میشدن

خانمها طبق معمول برای پخت و پز و تدارک سفره افطار تو آشپزخونه سرگرم بودن که گه گاهی ما بچه هام یه سری میزدیم ببینیم چه خبره

اما بیشتر وقتمون به بازی کردن و شیطنت سپری میشد، دم اذان سفره ها پهن میشد همه کمک میکردن (حتی بچه ها) تا وسایل پذیرایی مهیا شه

البته عادت این بود که دو تا سفره پهن میکردیم، تو یه اتاق برای خانمها و اتاق روبرو هم مخصوص آقایان بود

یعنی مهمانها خودشون اینطور راحت تر بودن، برای ما بچه هام که بد نمیشد و هر چند دقیقه یکبار جامون رو عوض میکردیم و کلی هم کیف داشت

سفره افطار ساعتها پهن بود، اما کسی گذشت زمان رو حس نمیکرد، ما بچه هام که مثل همیشه غرق در بازی و شیطنت بودیم، 

اصلا متوجه نمیشدیم چه موقع آخرای شب شده! بعد از صرف غذا و خوردن شام کم کم سفره و وسایل پذیرایی جمع میشد و خاله ها، عمه ها و دخترهاشون 

تو حیاط شروع به شستن ظرفها میکردن و با صحبت کردن سرشون گرم میشد و Fعدش دوباره یه استراحتی میکردن و با میوه و چایی ازشون پذیرایی میشد

تا نصف شب که وقته خداحافظی میرسید و این لحظات برای ما بچه ها زیاد جالب نبودt خلاصه اینکه خیلی خوش میگذشت 

حقیقتش الان سالهاست دیگه خبری از اون شبهای به یادماندنی نیست! نه خاله ها نه عمه ها نه عموها و دایی ها هیچ کدوم مثل سابق حس و حال مهمونی و افطاری ندارن

دلیلش رو نمیدونم اما شاید همون بهانه همیشگی باشه! زندگی ماشینی و گرفتاریهاش!

تیتراژ زهره و زهرا + قسمت اول

 


! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۳۹۴/۳/۲۸ صبح ۰۴:۳۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, زاپاتا, شیخ حسن جوری, ژیگا ورتوف, برو بیکر, حمید هامون, rahgozar_bineshan, Papillon, خانم لمپرت, دهقان فداکار, هایدی, زرد ابری, مگی گربه, Kathy Day, پیرمرد, Memento, زینال بندری, Classic, کارآگاه علوی, ژان والژان, دکــس, واتسون, آلبرت کمپیون, آدمیرال گلوبال, کنتس پابرهنه, سوفیا, اشپیلمن, Hari, ریچارد, مراد بیگ, باربوسا
پیرمرد آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 259
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۶/۶
اعتبار: 55


تشکرها : 6455
( 4735 تشکر در 182 ارسال )
شماره ارسال: #24
Photo قاصدک

اواخر خردادماه که رطوبت از شهرهای کویری رخت بر می بست، باد باختری وزیدن می گرفت و قاصدک ها سوار بر آن پیام آور سرسبزی بالادست و ادامۀ گرمای شیرین تابستانی می شدند. دلخوشی مردمان کویر خشک آن بود که اگر چه گرمای تابستان کویر، آنها را می آزارد امّا کمی دورتر نویدبخش رویش گیاهان و ثمربخشی درختان است.

[تصویر: 1434047819_5616_21752cc74b.jpg]

کویریان هم به همان داربست انگور کنار حیاط دلخوش بودند. زیر آن می نشستند و آبی بیکران آسمان را که تنها خدشه اش تکه های کوچک و سپید ابر بودند، نظاره گر می شدند.

[تصویر: 1434048458_5616_647abebb5d.jpg]

یادم نمی آید از کی قاصدکها دیگر نیامدند. چه شد که غبار راکب باد شد و با زبان بی زبانی گفت که دیگر بالادست هم سبز نیست؟! آنجا هم صفا نیست؟!

[تصویر: 1437760001_5616_2ce632194d.jpg]

افسوس که فریاد آرام قاصدک را نشنیدیم و آن را در خاک سپردیم. ای کاش می دانستیم که پیام رسان را باید نواخت تا خستگی از تن به در کند و دمی به دمش سپرد تا پرگیرد، سوار باد را باید به باد سپرد نه در دل خاک چرا که باد بی سوار نمی وزد. اگر قاصدک بر بالش ننشیند، غبار پای قاصدک را برمی چیند.

[تصویر: 1437760241_5616_bbea6dd5d0.jpg]

قاصدک! ای کاش دوباره می آمدی! گرد بام و در ما پر ثمر می گشتی! انتظار خبری است ما را! ...

۱۳۹۴/۵/۲ عصر ۰۹:۲۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مگی گربه, خانم لمپرت, زینال بندری, BATMAN, Classic, ژیگا ورتوف, برو بیکر, سروان رنو, کارآگاه علوی, ژان والژان, Kurt Steiner, دکــس, حمید هامون, rahgozar_bineshan, واتسون, Memento, آلبرت کمپیون, آدمیرال گلوبال, کنتس پابرهنه, زرد ابری, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
کارآگاه علوی آفلاین
رحمه الله علیه
*

ارسال ها: 9
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۵/۲۵


تشکرها : 735
( 170 تشکر در 8 ارسال )
شماره ارسال: #25
RE: یادش به خیر...

کیا این میکروفن رو یادشون میاد؟

این میکروفن یه زمانی حرفهای زیادی شنیده

اما حالا یه دنیا حرف داره

صبحهای سرد زمستون سر صف تو مدرسه .... قرآن و نیایش .....

قد قامت صلاه ...  تو مسجدهای محله ها

نفس گرم چه آدمهایی به این میکروفن خورده که حالا میون ما نیستن

حالا دیگه هیچ جا از این میکروفن ها استفاده نمیشه

اما هنوز واسه خودش چه اُبُهتی داره

اگر صد بار هم میخورد زمین باز کار میکرد

چه رازی پشت این میکروفن بود که هرکی میرفت پشتش حتما باید دو تا تقه و دو تا فوت پشتش میکرد

.... یک دو سه ..... الو آزمایش میشه ..... یک دو سه .....


اینروزا اصغر جیگرکی پیتزا فروشی باز کرده
۱۳۹۴/۵/۱۶ صبح ۱۲:۱۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, ژان والژان, BATMAN, پیرمرد, دکــس, آنا کارنینا, خانم لمپرت, برو بیکر, حمید هامون, سرهنگ آلن فاکنر, rahgozar_bineshan, واتسون, شیخ حسن جوری, Classic, سروان رنو, آلبرت کمپیون, آدمیرال گلوبال, زرد ابری, نکسوس, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
Memento آفلاین
(2000)
***

ارسال ها: 216
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۷/۱۷
اعتبار: 46


تشکرها : 4500
( 3948 تشکر در 154 ارسال )
شماره ارسال: #26
RE: یادش به خیر...

یکی از بهترین، در دسترس ترین و البته هیجان انگیزترین اسباب بازی های کودکی من کبریت بود (و هست!)

بازی های معمولیش یکیش این بود که یه جوری قوطی رو پرتاب کنی که از کوچکترین وجهش بیاد پایین.

یا اینکه کبریت رو با تلنگر روشن می کردیم و کلی هم هدف گیری می کردیم که فلان جا فرود بیاد.

یا یه حرکتی بود که من هیچ وقت یاد نگرفتم اینکه دو تا کبریت این طرف و اون طرف قوطی می ذاشتن و یک کبریت هم وسطش که وقتی یکی از کبریت ها رو آتیش می زدی وسطی شلیک میشد.

ولی اینا هیچ کدوم بازی های مورد علاقه من نبود. من جنون آتیش بازی داشتم...

اولین بار یادمه خیلی کوچیک بودم که یک قوطی نو کبریت رو بر داشتم و یکیش رو آتیش زدم و همون جور که شعله ور بود گذاشتمش کنار بقیه و یک صحنه خارق العاده دیدم. کبریت ها با سرعت خیلی زیادی پشت سر هم روشن شدن و کمتر از یک ثانیه کلا خاموش شدن. یه جعبه کبریت تو دستم مونده بود که فقط سر همه سوخته بود. اون جا بود که لذت آتیش بازی همراه با عذاب وجدانش رو چشیدم و هنوز هم نتونستم از شر شهوت کبریت راحت بشم...

بچگی ها کلکسیون کبریت داشتم. کبریت های مختلف با رنگ گوگرد مختلف. قرمز، قهوه ای، سبز، زرد، آبی، بنفش... (نمی دونم چرا دیگه همه کبریت ها قرمز شدند.)

یادمه یه بار حدودا پنج سالم بود که با خونواده رفته بودیم کرمانشاه و در منزل یکی از دوستان پدر ساکن بودیم. من رفتم توی آشپزخونه و یک کبریت خیلی خوش رنگ پیدا کردم. یک بنفش خیلی خاصی بود که از بنفش خودم خیلی خوشگل تر بود. یکی اش رو برداشتم و رفتم بذارم توی ساک که پدرم فهمید و گفت حرومه و مجبورم کرد کبریت رو سرجاش بذارم. هنوز حسرتش به دلمه...

وارد دوران دبستان که شدم یکی از تفریح هام این بود که وقتی یه کلاسی اردو داشت یا زنگ ورزشی چیزی داشت می رفتم ابر توی صندلی معلم رو در می آوردم (بعضی وقتا هم تخته پاک کن رو بر میداشتم) و می رفتم بالای پشت بوم مدرسه و اون رو آتیش می زدم و پرت می کردم پایین. چه کیفی داشت این آروم آروم پایین اومدن ابر مشتعل...

تا اینکه یه بار یه بچه همسایه خیلی فضول و مزاحم داشتیم که با من همراه شد و خوب که از دیدن این صحنه لذت برد دوید سمت دفتر و به مدیر گفت!

واقعا می خواستم خفه اش کنم ولی خب از اون جایی که پدر با مسئولین مدرسه آشنا بود اتفاقی برام نیفتاد...

یه بار هم یادمه یه نیم کیلویی اسفند رو ریختم توی قابلمه و درش هم بستم و گذاشتمش روی گاز که چه دودی به خونه افتاد و یک لایه ضخیم از دوده هم کل قابلمه رو گرفت که با چه مشقتی پاکش کردم.

دوران راهنمایی یه کم پیشرفته تر شده بودم. تفریحم این شده بود که فندک بخرم و اونو توی پاکت زباله خالی کنم. شاید نیم ساعت طول می کشید تا کل گاز فندک وارد پاکت زباله بشه ولی واقعا این نیم ساعت کلش لذت بخش بود. خوب که پاکت پر از گاز می شد درش رو محکم می بستم و آتیشش می زدم. بـــــوم. در کسری از ثانیه بعد از دیدن یک توپ آتیشن پاکت پلاستیک بقدری مچاله و فشرده میشد که می تونستی بجای سنگ ازش استفاده کنی...

دوران دبیرستان که دیگه عالی بود. از اون جایی که هم درس هام خوب بود و هم بچه خوبی بودم(!) معتمد مسئولین مدرسه بودم و کلید مدرسه و دفتر و این ها رو داشتم.

هر هفته جمعه به بهونه درس خوندن می رفتیم مدرسه و دریغ از یک کلمه درس... فقط آتیش بازی می کردیم. کپسول گاز خالی می کردیم و اینا...

بهترین قسمتش وقتایی بود که می رفتم توی دفتر و اول با دستگاه فکس مدیر (از اون هایی که رول کاغذ می خورد) کلی فتوکپی می گرفتم بعدش هم وسط دفتر آتیشش می زدم. واقعا جنس خوبی بود برای آتیش زدن... بعدش هم کلی وقت خاکسترهاش رو با وسواس جمع می کردم و کف دفتر رو میسابیدم که این زردی هایی که به وجود اومده بره. ولی انصافا می ارزید...

دوران دانشگاه اوضاع بهتر نشد که هیچ اتفاقا خیلی هم بدتر شد...

تازه وارد خوابگاه شده بودیم و کارایی که توی خونه نمیشد انجام داد رو توی خوابگاه می کردیم.

کبریت بازی (با همون تلنگر) که نگو. بعدش هم کبریت ها رو وسط اطاق جمع می کردیم و دوباره آتیش می زدیم که اصولا موکت هم کمی آتیش می گرفت.

یه بار سطل زباله پلاستیکی مون رو توی اطاق آتیش زدم.

ولی از همه بیشتر این مقواهای دور لوله مهتابی ها کیف میداد. از اون جایی که زیاد مهتابی های خوابگاه خراب میشد همیشه کنار تاسیسات پر این مقوا ها بود. این رو حتما توصیه می کنم امتحان کنید که خیلی کیف میده. بخاطر دود غلیظ و قشنگش.

دوران ارشد همچنان این مقواها جز تفریح های ثابتم بود ولی دیگه توی اطاق آتیش نمی زدم و بجاش توی آشپزخونه خوابگاه این کار رو می کردم که مدام بچه های خوابگاه شاکی می شدند از این اتقاق.

اتفاقا همین چند وقت پیش هم خونه یکی از دوستان بودم. بعد از صرف ساندویچ هوس کردم کاغذهاش رو آتیش بزنم. آتیش زدم و از بالکن انداختم پایین که باد زد و افتاد توی بالکن طبقه پایین و از شانس بد من افتاد روی یک دمپایی پلاستیکی و اون هم مشتعل شد. که با کلی بدبختی سعی کردیم دمپایی رو در بیاریم و یک دمپایی نو بجاش بذاریم که آخرش هم موفق نشدیم. بعدا فهمیدیم که گویا ساکنان طبقه پایین تخلیه کردند و این دمپایی رو تنها گذاشته بودند که ما خلاصش کردیم.

خلاصه اینکه همچنان این اشتهای آتیش در من شعله وره و هنوز هم اصولا رسیدهای عابربانک ها رو نگه می دارم و آتیش می زنم... جنسش مثل جنس رول کاغذ دستگاه فکس دبیرستانه...

۱۳۹۴/۵/۱۸ عصر ۱۱:۳۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کارآگاه علوی, ژان والژان, پیرمرد, rahgozar_bineshan, خانم لمپرت, شیخ حسن جوری, زینال بندری, برو بیکر, دکــس, سروان رنو, اکتورز, Classic, آلبرت کمپیون, مگی گربه, آدمیرال گلوبال, کنتس پابرهنه, زرد ابری, سوفیا, اشپیلمن, ریچارد, پهلوان جواد, باربوسا
خانم لمپرت آفلاین
مدیر بازنشسته
*****

ارسال ها: 394
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۵/۳
اعتبار: 61


تشکرها : 7981
( 8510 تشکر در 284 ارسال )
شماره ارسال: #27
RE: یادش به خیر...

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

قدیما  از کامپیوتر و پلی استیشن و ایکس باکس خبری نبود، اسباب بازی ها واقعی و لمس کردنی بودند. بوی خوبی هم می دادن ... اگر بابا مامانی نمی تونستند برای بچه شون قطار و هواپیما و عروسک سخنگو بخرند، بچه ها باذوق و سلیقه دست به کار می شدن و ابتکاراتی  می زدن و از چوب و مقوا و پارچه و خلاصه هر خرت و پرتی دم دستشون بود اسباب بازی اوریجینال خودشون رو می ساختند. چقدم عزیز میشدن این اسباب بازیها !...

دیگه اگه پارچه یا چوب موب نبود کاغذ که پیدا می شد موشک می فرستادیم مریخ!... اگه کاغذ نبود سنگ که پیدا می شد بساط یک قل دو قل داغ بود و این پنج سنگ برای خودشون چه ارج و قربی داشتند...

دیگه اگه سنگ هم دم دست نبود با ارگانهای مبارک بدن اسباب بازی می ساختیم! ساعت مچی های دندونی ، عینکهای انگشتی چه حالی هم می داد... می شدیم آقا مهندس و خانوم دکتر...

و این آخریش محبوب دل من بود از بچگی عاشق عینک بودم عینک های واقعی ظریف و دسته قلمی نه از اون پلاستیکی های بدترکیب. چند بار هم تمارض به کم بینایی کردم . هربار که دکتر عینکهای آزمایشی رو روی چشمام امتحان می کرد نیشم تا بناگوش باز می شد. تودلم قند آب می شد" این دفه دیگه عینک می ده"  یه بار می گفتم با همه تار می بینم یه بار دیگه با همه شفاف ولی دکترها همیشه زرنگتر بودند رو دست نمی خوردند و همیشه هم سعی در قانع کردن من داشتند مثلا با جمله های کلیشه ای مثل "حیف نیست دوتا چشمای قشنگ خانوم کوچولو بره زیر قاب؟ " یه بار که حسابی کفری شده بودم جواب دادم:" عیب نداره عوضش چهارتا می شه وق می زنه بیرون!"  باری من در حسرت عینکی شدن ماندم و همکلاسیهای عینکی همیشه هدف نگاه حسرت بار و تحسین آمیز من بودند...

خلاصه دردسرتون ندم. سالها گذشت نه درس نه کتاب نه ارث نه کامپیوتر نه بیماری هیچکدوم نتونستند منو به مرادم برسونند. تا چند هفته قبل که برای سردرد رفتم کلینیک و ارجاعم دادند به چشم پزشک... حسابی چشمام رو معاینه کرد منتظر بودم بگه هیچی نیست قدر چشماتو بدون...  بجاش چی شنیدم:

-باید عینک نزدیک بین بزنین... شروع پیر چشمیه

این همه سال من منتظر همچین مژده ای بودم پس چرا اصلا بهم نچسبید؟ چرا خوشحال نشدم؟ ایراد تو شق دوم افاضات جناب دکتر بود. امان از این دکترها! کی میخوان یاد بگیرن با بیمار "باملاحظه" صحبت کنن؟! حالا این بار از من انکار بود و از دکتر اصرار...

-دکتر یه کمی زود نیست؟!

-نه جونم دیگه وقتشه...(و بعد ضربه نهایی رو با خنده وارد کرد)...آی جوونی کجایی که یادت بخیرzzzz:

*******************

در گذر عمر، زمان همیشه بخشنده است اما طفلکی نمی دونه بعضی چیزا رو کی و چجوری باید به آدمها برسونه ... گاهی خیلی زود گاهی خیلی دیر ... بله عزیزان حالا خانم لمپرت عینکی شده اما در کافه عینک نمی زنه، چون خانم لمپرت صدها چشم دقیق و نکته بین داره ... شما چشمهای خانم لمپرت هستین و رو چشمهای خانم لمپرت هم جا دارین...


در مسلخ عشق جز نکو را نکشند ... روبه صفتان زشت خو را نکشند
۱۳۹۴/۶/۵ عصر ۰۵:۰۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : برو بیکر, هایدی, دکــس, Kurt Steiner, Memento, زینال بندری, پیرمرد, حمید هامون, هانا اشمیت, اسکورپان شیردل, سروان رنو, ژیگا ورتوف, BATMAN, اسکارلت اُهارا, واتسون, Classic, سارا, سی.سی. باکستر, آلبرت کمپیون, جیسون بورن, کنتس پابرهنه, rahgozar_bineshan, بولیت, ژان والژان, مگی گربه, آدمیرال گلوبال, زرد ابری, زبل خان, سوفیا, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, ژنرال, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 268
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2966
( 3326 تشکر در 232 ارسال )
شماره ارسال: #28
تصویر اسباب بازی های دوران کودکی در این تاپیک

از بین کاربران عزیز این فروم، کیا اسباب بازی های دوران کودکی شون رو هنوز نگه داشتن ؟ اگر دارید لطف کنید و عکس هاشون رو برامون آپلود کنید و خاطرات تون رو بنویسید.

من چندتا از بازی های فکری اون دوران رو هنوز نگه داشتم. خواستم با عنوان "اسباب بازی های دوران کودکی" تاپیک جدید بزنم که جناب سروان گفتن که عجالتاً توی همین تاپیک پست کنم تا اگر لازم دونستن تاپیک مستقل براش ایجاد بشه.

خب برای شروع از بازی سرنخ شروع می کنم.

بازی Cluedo  یک بازی جذاب جنایی معمایی است که توسط یک انگلیسی به نام Anthony E. Pratt ابداع شده. این بازی (فکر می کنم) در اوایل دهه 60 وارد ایران شد و فارسی سازی شده و با اسم سرنخ انتشار پیدا کرد. یادم هست که در نسخه های اولیه بازی سرنخ شخصیت های زن مثل دوشیزه شیرین و خانم زهره بی حجاب بودند که در نسخه های بعدی اسلامی شده و برای آنها روسری کشیدند! {#smilies.smile}

در این بازی بازیکنان باید بفهمند که قاتل قتلش را کی، کجا و با چه وسیله ای انجام داده است. کارت ها در سه دسته اشخاص، ابزار و مکان ها دسته بندی شده اند و اول بازی یک کارت از هر دسته به طور مخفیانه کنار گذاشته می شود که در واقع همان اطلاعات مربوط به قتل است. باقی کارت ها تقسیم می شود و هر بازیکن با توجه به کارت هایی که در دست دارد باید تعدادی از گزینه های مخفی را از دایره احتمالات خارج کند. مثلا اگر بازیکنی خنجر در دستش باشد، می فهمد که آلت قتل خنجر نیست. در طول بازی بازیکنان می توانند سوال هایی از بازیکنان دیگر درباره کارت هایشان بکنند تا به مرور اطلاعاتشان را بیشتر و دامنه حدسیاتشان را دقیق تر کنند. بازیکنی که زودتر قاتل، وسیله قتل و محلش را مشخص کند برنده است. این بازی را می توان با 2 تا 6 نفر انجام داد.

من تا اونجا که تونستم سعی کردم اسکن دقیق تری از صفحه بازی بگیرم. ابعاد صفحه خیلی بزرگتر از صفحه اسکنر بود و بخاطر همین تکه تکه صفحه بازی رو اسکن کردم و با فتوشاپ به هم چسبوندم.

توی گوگل گشتم و این عکس ها رو از بازی Cluedo نسخه سال 1972پیدا کردم که سرنخ ایرانی ظاهراً از این نسخه Cluedo کپی برداری شده :


دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دهانهایی هستند که دعا می کنند
۱۳۹۴/۶/۸ عصر ۰۸:۴۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, جیسون بورن, حمید هامون, BATMAN, زینال بندری, خانم لمپرت, اسکورپان شیردل, rahgozar_bineshan, Classic, سروان رنو, بولیت, ژان والژان, سی.سی. باکستر, SuperMan, واتسون, پیرمرد, آدمیرال گلوبال, جروشا, اشپیلمن, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 268
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2966
( 3326 تشکر در 232 ارسال )
شماره ارسال: #29
RE: یادش به خیر...

حالا میخوام بازی فکر بکر رو معرفی کنم.

فکر بکر یا همان Mastermind یک بازی رمزگشایی برای دو بازیکن است. این بازی به صورت امروزی به همراه چندین میخ در سال ۱۹۷۰ توسط مردخای میرویدز Mordecai Meirowitz رئیس دفتر پست و متخصص اسرائیلی ابداع شد.

در اوایل سال ۱۹۷۳ جعبه‌ی بازی تصویری خوش لباس، با تیپ فاخر از یک مرد سفیدپوست که در جلوی تصویر نشسته (بیل وودوارد) همراه یک زن جذاب آسیایی که در کنار وی ایستاده (سیسیلیا فانگ) نشان می‌داد. دو مدل غیرحرفه‌ای در ژوئن ۲۰۰۳ برای قرار گرفتن یک تصویر تبلیغاتی دیگر انتخاب شدند.

(بیل وودوارد و سیسیلیا فانگ در گذر زمان)

بیل وودوارد

نحوه ی بازی :

شما باید رنگ و محل درست چهار میخ رنگی را پیدا کنید تا برنده شوید. 8 بار فرصت دارید تا جواب درست را حدس بزنید. بعد از هر حدس، نتیجه‌ حدس شما، با استفاده از میخ‌های سیاه و سفید مشخص می‌شود. تعداد میخ‌های سیاه نشان دهنده تعداد میخ‌هایی است که هم جا و هم رنگ آنها را درست حدس زده اید. تعداد میخ‌های سفید برابر است با تعداد میخ‌هایی که رنگشان درست است ولی در جای درست قرار ندارند.

(فکر بکر آمریکایی)

(نسخه های مختلف از فکر بکر در مقایسه با هم)


دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دهانهایی هستند که دعا می کنند
۱۳۹۴/۶/۹ صبح ۱۱:۵۹
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, زینال بندری, دکــس, حمید هامون, اسکورپان شیردل, سروان رنو, پدرام, بولیت, ژان والژان, سی.سی. باکستر, SuperMan, واتسون, مگی گربه, ترینیتی, پیرمرد, آدمیرال گلوبال, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, ژنرال, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 268
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2966
( 3326 تشکر در 232 ارسال )
شماره ارسال: #30
یادش به خیر روپولی

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی در اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست که قبل از انقلاب در ایران با عنوان ایروپولی به بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیابانها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست که دیگه منتشر نمیشه.

امیدوارم از یادآوری خاطرات گذشته لذت ببرید :cheshmak:

این تصویر اسکن شده از صفحه بازی خودم هست که با دقت 600 dpi تکه تکه اسکن کردم و به هم چسبوندم، بعد حجم و ابعاد تصویر رو کم کردم تا برای گذاشتن توی سایت مناسب باشه.

نکته : این عکس ها برای اولین بار هست که در اینترنت پخش میشه، مثل تصویر اسکن شده بازی سرنخ که در پست های قبلی گذاشتم.

و اما نحوهء بازی که سعی می کنم مختصر و مفید براتون توضیح بدم :

این بازی رو با 2 تا 4 نفر میشه انجام داد. بازیکن ها از نقطه شروع و با ریختن دو تاس در جهت عقربه ساعت روی صفحه حرکت میکنند.

هدف از این بازی این هست که حریف یا حریفان تون رو ورشکست کنید. برای رسیدن به این هدف باید اول سعی کنید خیابان های همرنگ کنار هم رو بخرید. وقتی خیابان های همرنگ رو خریدید می تونید توی اونها واحد تولیدی و کارخانه بزنید. اگر حریف شما توی خیابانی که در اون واحد تولیدی یا کارخانه زدید بیفته باید کرایه سنگینی رو به شما پرداخت کنه و در صورتی که از پس پرداخت کرایه مورد نظر برنیاد ورشکست میشه و از بازی کنار میره، ضمن اینکه املاکش هم به شما تعلق می گیره.

همونطور که در تصویر می بینید 4 تا سوپرمارکت و 2 تا هم شرکت خدماتی در بازی وجود داره که به لحاظ سودآوری مناسبی که داره بهتره اونها رو هم بخرید.

سایر قوانین بازی :

در ابتدای بازی هر بازیکن به عنوان سرمایه اولیه 50000 ریال از بانک دریافت می کند.

هر بازیکنی که در طول بازی از خانه شروع عبور کند می تواند 5000 ریال از بانک دریافت کند.

اگر بازیکنی به خانه تصادفات وارد شود باید به بیمارستان منتقل شده و 3 نوبت بازی در آنجا بماند. در صورتی که بازیکن نخواهد 3 نوبت در بیمارستان بماند می تواند 1000 ریال به بانک پرداخته و در نوبت خود تاس بریزد و بیرون بیاید.

اگر بازیکنی وارد خانه هایی شد که در صفحه با علامت تعجب (!) مشخص شده باید یکی از کارت های حوادث و اتفاقات را بردارد (که ما به آن می گفتیم لاتاری) و مطابق دستوری که بر روی آن نوشته عمل کند.

( تصویر اسکن شده از اسکناس های بازی روپولی )

( تصویر اسکن شده از کارت های مالکیت خیابان ها )

( برگه های حوادث و اتفاقات یا همان لاتاری )

( عکسی که از صفحه بازی گرفتم )

( بانک روپولی )

( مرکز املاک و اسناد روپولی )


دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دهانهایی هستند که دعا می کنند
۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, دکــس, اسکورپان شیردل, حمید هامون, سروان رنو, BATMAN, بولیت, ژان والژان, سی.سی. باکستر, SuperMan, واتسون, ترینیتی, پیرمرد, آدمیرال گلوبال, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, ژنرال, باربوسا
اسکورپان شیردل آفلاین
ناظر انجمن
*****

ارسال ها: 512
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۹/۳/۱۱
اعتبار: 50


تشکرها : 5286
( 6636 تشکر در 289 ارسال )
شماره ارسال: #31
RE: یادش به خیر روپولی

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی در اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست که قبل از انقلاب در ایران با عنوان ایروپولی به بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیابانها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست که دیگه منتشر نمیشه.

آقا با ما چه کردی؟! cryyy!

انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی که تابستونا تفریح ما این بود که با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.

من عاشق خیابونهای سبز بودم . که البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونه ها واسه زدن هتل و خونه بود. کسی که توش میفتاد اجاره خوبی باید پرداخت میکرد. جمهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟

گاهی 5-6 ساعت بازی میکردیم. بدون توجه به اطرافمان و اطرافیانمان. معمولا هم بازی تموم نمیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها که اقدام به سرقت! از بانک میکرد ناتمام میماند و به دعوا ختم میشد. اما فردای آن روز همه چیز رو فراموش میکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود که کینه یه نفر رو تا آخر عمر به دل میگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.

یه بازی دیگه هم بود به اسم فتح پرچم ، که البته به اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یادته؟


طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن‌گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی، بی‌درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست؛ مصمم باش و پیش رو. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته‌ای، لزومی هم ندارد به هدف خود برسی {گوست داگ؛سلوک سامورایی}
۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آلبرت کمپیون, Memento, حمید هامون, خانم لمپرت, سروان رنو, ژان والژان, سی.سی. باکستر, SuperMan, واتسون, پیرمرد, BATMAN, آدمیرال گلوبال, زرد ابری, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 268
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2966
( 3326 تشکر در 232 ارسال )
شماره ارسال: #32
RE: یادش به خیر روپولی

(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی در اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست که قبل از انقلاب در ایران با عنوان ایروپولی به بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیابانها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست که دیگه منتشر نمیشه.

آقا با ما چه کردی؟! cryyy!

انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی که تابستونا تفریح ما این بود که با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.

من عاشق خیابونهای سبز بودم . که البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونه ها واسه زدن هتل و خونه بود. کسی که توش میفتاد اجاره خوبی باید پرداخت میکرد. جمهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟

گاهی 5-6 ساعت بازی میکردیم. بدون توجه به اطرافمان و اطرافیانمان. معمولا هم بازی تموم نمیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها که اقدام به سرقت! از بانک میکرد ناتمام میماند و به دعوا ختم میشد. اما فردای آن روز همه چیز رو فراموش میکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود که کینه یه نفر رو تا آخر عمر به دل میگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.

یه بازی دیگه هم بود به اسم فتح پرچم ، که البته به اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یادته؟

ایروپولی رو من نداشتم ولی یه پسرخاله دارم که 8 سال از من بزرگتره، اون داشت و با برادربزرگم بازی می کردن و منو هم هیچوقت بازی نمیدادن !rrrr:

البته این پسرخالم (که الان 42 سالشه) عجیب آدم نوستالژیایی هست و هنوز اسباب بازی های دوران کودکیش رو نو نگه داشته، باور کنید اغراق نمی کنم( کاملاً نو ! ) چند سال پیش یک بار بهم نشونشون داد. از جمله ایروپولی رو که کاملاً سالم و بدون کم و کسری هنوز توی کمد نگه میداره

فتح پرچم رو هم فکر کنم پسرخالم داشت.

این اسباب بازی ها از چند تا اثاث کشی خیلی طولانی که از این شهر به اون شهر داشتیم جون سالم به در بردن و تونستم نگهشون دارم. تازه یه تعداد اسباب بازی فکری دیگه هم بود مثل دوز و انواع پازل و کارت بازی که توی یک تصادف در راه مشهد از بین رفتن وگرنه اونا رو هم نگه میداشتم.

اسکورپان عزیز خوشحالم که پست ها مورد توجهتون واقع شد حالا باز هم هست که کم کم براتون میذارم :blush:


دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دهانهایی هستند که دعا می کنند
۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۳:۳۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : اسکورپان شیردل, Memento, حمید هامون, خانم لمپرت, سروان رنو, BATMAN, بولیت, ژان والژان, سی.سی. باکستر, SuperMan, واتسون, پیرمرد, آدمیرال گلوبال, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
بولیت آفلاین
آنها از تاریکی آمده اند
***

ارسال ها: 131
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۲/۶/۶
اعتبار: 15


تشکرها : 620
( 1340 تشکر در 45 ارسال )
شماره ارسال: #33
RE: یادش به خیر روپولی

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

اوه  اوه اوه اوه

یادش یخیر رررررررررررررر    چه کردی رفیق   پرتم کردی  به سال 65  66    چقدر من با عمو و عمه ام که بزرگتر من بودن بازی میکردم

خریدن  خیابان نادری  یعنی   برگ برنده بازی

mmmm:


نامت را زمزمه می کنم ...تو پشت بهار خوابیدی. بیدار که شدی...........چه زمستانیم من!!!!!!!!
۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : آلبرت کمپیون, حمید هامون, Memento, ژان والژان, SuperMan, پیرمرد, BATMAN, اشپیلمن, باربوسا
آلبرت کمپیون آفلاین
کارآگاه کافه
***

ارسال ها: 268
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۴
اعتبار: 35


تشکرها : 2966
( 3326 تشکر در 232 ارسال )
شماره ارسال: #34
RE: یادش به خیر روپولی

(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴)بولیت نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز می خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

اوه  اوه اوه اوه

یادش یخیر رررررررررررررر    چه کردی رفیق   پرتم کردی  به سال 65  66    چقدر من با عمو و عمه ام که بزرگتر من بودن بازی میکردم

خریدن  خیابان نادری  یعنی   برگ برنده بازی

mmmm:

بولیت عزیز از شما سپاسگزارم :blush: بازی عموپولدار هم بود که اونم توی همین مایه ها بود و داداشم داشت که مفقود شد.

امیدوارم مدیران فروم رضایت بدن که این پست ها یک تاپیک مستقل بشه تا بقیه عزیزان هم اگر احیاناً اسباب بازی از دوران قدیم نگه داشتن عکسش رو بذارن تا دور همی با خاطره های گذشته هامون صفا کنیم.


دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دهانهایی هستند که دعا می کنند
۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۸:۱۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, ژان والژان, SuperMan, پیرمرد, اشپیلمن, ژنرال, باربوسا
ترینیتی آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 18
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۱۰/۹
اعتبار: 7


تشکرها : 29
( 219 تشکر در 14 ارسال )
شماره ارسال: #35
RE: یادش به خیر

پست های آلبرت کمپیون، باعث شد بنده هم برگردم به خرداد 68 و بازی کردن با روپولی کاملا ایرانی- اسلامی- ملی- تهرونی!

حقیقت نمی دونم ما درست بازی نمیکردیم یا بازیش اینقدر چرند بود؟!:huh: هی کارخونه بخر و بچین و نمی دونم برو خیابان جمهوری بساط بزن و توی حافظ لبو بفروش و ازین مسائل:ccco

از اون طرف مجبوووووووووور بودیم بازی کنیم!! tajob2چون همون سال امام فوت کرده بود و امتحانات و درس و مدرسه و کلا زار و زندگی تعطیل بود. همه جا سیاهپوش و رادیو تلویزیون هم که بیست چهار ساعته یا قرآن پخش میکرد یا آهنگ :

که غم زد آتشم در خرمن ای اشک ... دریغا ای دریغا ای دریغا /خدایی سایه ای رفت از سَرِ ما دریغا ای دریغا ای دریغا ... توی این مایه ها رو میخوند.cryyy!

کامپوتر که هیچ، ویدئو هم نداشتیم، ماهواره هم که نبود (پس ما چیکار میکردیم اون وقتا؟!:huh:) جرات روشن کردن ضبط صوت هم که نداشتیم و خلاصه همچی دچار یاس فلسفی- اجتماعی- مذهبی - تاریخی شده بودیم که بناچار به بازی روپولی روی آوردیم! اونم چه بازی کردنی!!

یه ده دیقه یه ربع که بازی میکردیم کلافه میشدیم و دهن دره و کش واکش شروع میشد و مثل اسب وامونده معطل یه هُش بودیم که بازی رو بهم بزنیم و به بهانه تقلب طرف مقابل ،کارخونه ها رو بکوبیم مغز هم و بانک رو غارت کنیم! ( خدا رحم کرد آتیشش نمیزدیم:D)

خلاصه این که خاطره این بازی برخلاف عموپولدار :heart: برای من یکی خیلی خوشایند نبود و ما هم بعد از اون دوره دیگه سراغش نرفتیم و نمیدونم کی،کجا و چطور به فنای عظمی رفت... narahat


خدا می‌بخشد ، من هرگز
۱۳۹۴/۶/۱۸ عصر ۰۵:۰۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Memento, زینال بندری, پیرمرد, هایدی, ژان والژان, حمید هامون, آدمیرال گلوبال, BATMAN, واتسون, آقاحسینی, زرد ابری, اشپیلمن, باربوسا
کنتس پابرهنه آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 174
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۶/۵
اعتبار: 48


تشکرها : 3580
( 2899 تشکر در 124 ارسال )
شماره ارسال: #36
RE: یادش به خیر...

چندی پیش کتاب فارسی دوم دبستان چاپ سال 1327 به دستم رسید. ورق زدن و دیدن صفحات کتاب برایم لذت بخش بود. در کل دیدن هر چیزی که مربوط به گذشته است را همیشه دوست داشتم چون حس خوب نوستالژی را در من زنده می کند...حال می خواهد مکانی تاریخی باشد یا وسایل و اشیای عتیقه یا آلبوم قدیمی مادربزرگم که حتی آدم های توی عکسها را نمیشناختم اما بارها و بارها با دقت عکسها را نگاه می کردم و هر دفعه از مادربزرگم در مورد آدم های توی عکسها می پرسیدم ... . به نظرم متن ها و شعرهای کتاب برای بچه های دوم دبستان خیلی سخت و سنگین بوده است. با اینکه کتاب خیلی قدیمی ست و هیچ کدام از ما خاطره ای از آن نداریم اما دیدن بعضی از صفحاتش خالی از لطف نیست...


خلافِ رودخونه رو بگیر و با خودت برو...
۱۳۹۴/۶/۲۶ عصر ۰۲:۱۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : ژیگا ورتوف, آمادئوس, Memento, خانم لمپرت, سروان رنو, مگی گربه, Princess Anne, BATMAN, Savezva, حمید هامون, هانا اشمیت, سی.سی. باکستر, پیرمرد, زرد ابری, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, آلبرت کمپیون, باربوسا
واتسون آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 87
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۳/۳۰
اعتبار: 21


تشکرها : 8076
( 1229 تشکر در 56 ارسال )
شماره ارسال: #37
RE: یادش به خیر...

سلام به همه دوستان بزرگوار

تقدیم به همه دوستان عزیزم در کافه

و به یاد کودکی گمشده ام

نزدیک مهرماه هستیم. و اگر دوستان اجازه بفرمایند، یادی بکنم از روزهایی که کتاب و کیف مدرسه (با محتویاتش!) ، همراه ما بودند.

بوی ماه مهر

(سروده زنده یاد قیصر امین پور)

باز آمد  بوی مدرسه

بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مهر    ماه مهربان...

شنیدن آهنگ زیبایش:

http://www.yjc.ir/fa/news/4562594/%D8%AE...http://www.yjc.ir/fa/news/4562594/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%A8%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D

از بابت تکراری بودن عکس ها عذر خواهی می کنم ،هدف فقط تجدید خاطره این ایام بود.

آرزوی داشتن بعضی از این پاک کن ها را داشتیم

و

.

.

.

و...کاش می شد برگردم به آن روزگار

بعضی از منابع:

کتاب چرک نویسهای یک دهه شصت،گرد آوری: احسان قدیمی

bachehayedirooz.blogsky.com

jazabe.com

gallery.military.ir

mirzaie.blogfa.com

cdn.shopfa.com

mptv.r98.ir

javane.persiangig.com

topnop.ir

yadekhatereh.mihanblog.com


آدمیان به لبخندی که بر لب هامی نشانند و به احساس خوبی که برجا می نهند و به دردی که از یکدیگر می کاهند ،می ارزند!
۱۳۹۴/۶/۲۹ صبح ۰۸:۰۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : خانم لمپرت, زینال بندری, Princess Anne, Memento, سی.سی. باکستر, حمید هامون, سروان رنو, BATMAN, مگی گربه, پیرمرد, زرد ابری, نکسوس, جروشا, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 783
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 81


تشکرها : 10489
( 12735 تشکر در 567 ارسال )
شماره ارسال: #38
RE: یادش به خیر...

بچگی و تابستونا

قرار بود اواسط تابستان این پست رو ارسال کنم که به دلایلی با تاخیر مواجه شد

در گذشته بر خلاف حالا برای رسيدن تابستون لحظه شماری ميکردم، بچه که باشی از هر فرصتی استفاده ميکنی تا خودت سرگرم کنی و اصلا گرما و خستگی برات معنايی نداره

تابستون برای من به همون دوران کودکی و نوجوانی خلاصه ميشه که گه گاهی يادآوری خاطراتش واقعا لذت بخشه و در واقع يه حس نوستالژی برات زنده میکنه

فکر ميکنم بهترين خاطرات کودکيم تو همين ايام تابستان و بعد هم اواخر اسفند ماه ثبت شده باشه

مهمترين دلمشغوليم مثل اغلب بچه های اون دوره تماشای تلويزيون بود تا اونجا که صبح اول وقت منتظر شروع برنامه ها بودم

راهزن هوتزن پیلوتز، آرزوهای بزرگ، زمزمه گلاکن، افسانه سه بردار، سفرهای مارکوپلو، اورم و جیر جیر، بلفی و لی لی بیت

پت پستچی، واتو واتو و دهها سریال و کارتون به یادماندنی دیگه که در ایام خوش تابستان نوبت صبح پخش میشدن

البته موارد ذکر شده تنها چند نمونه از کارتونهای به یادماندنی هستش که در اون زمان پخش میشد

سینمایی برادران شیردل هم اولین بار در نوبت صبح پخش شد که ازش خاطرات زیادی داریم

سفری به سرزمین خیالی نانگیالا و دره گل سرخ

بعد از تماشای برنامه ها معمولا توی کوچه و محله با هم سن و سالهای خودمون بازی ميکرديم و خلاصه سرگرم ميشديم

البته زياد اهل کوچه رفتن نبودم و بيشتر مواقع توی خونه با نقاشی کردن، خوندن کتاب داستان

تماشای مجلات کمیک (داستان مصور) مجله توپولی نو، کيهان بچه ها، پازل وقت گذرونی ميکردم

در مورد مجلات کمیک خیلی بهشون علاقمند بودم (تصاویر رنگی و هنری زیبایی داشتن) و یه چند تایی داشتم که یادگار قبل از انقلاب بود که البته زبان اصلی بودن و دیدن تصاویرش برام لذت بخش بود

کمیک فارسی هم یه تعدادی داشتم که اونهام مربوط به قبل از انقلاب بود، ولی هیچ وقت پیش نیومد کمیک ابرقهرمانی انتشار زمان خودمون رو تهیه کنم یعنی به پستم نمیخورد

تا جایی اطلاع دارم داستان مصور قبل از انقلاب براحتی در دسترس بوده اما بعد از سال 57 بصورت و در موضوعات مشخص و محدود به چاپ میرسه و بعدها متوقف میشه

یه خاطره ناخوشایند هم در رابطه با همین مجلات دارم که هیچ وقت فراموش نمیکنم

شاید شنیدنش برای بچه های امروزی کمی عجیب باشه شاید هم نه، اما خوب این اتفاقات از واقعیات دهه های 60 و 70 بود

یبار دو سه تا از مجلات رو به مدرسه بردم تا به یکی از همکلاسیهام که قبلا براش تعریف کرده بودم نشون بدم

زنگ بعدی سر کلاس بودیم که ناظم مدرسه از راه رسید و اسم من رو صدا زد و گفت بیا دفتر کیفت هم همراهت بیار

توی دفتر کیفم رو باز کرد و همه کتابها رو بیرون آورد که مجلات هم بینشون بود، نمیدونم کی جاسوسی کرده بود و هیچ وقت هم نفهمیدم

مجلات رو یکی نگاه میکرد تا اینکه چشمش به کمیک واندر ومن (زن شگفت انگیز) افتاد و همینطور که صفحاتش رو ورق میزد بهم گفت اینا چیه میاری مدرسه

حرفی نزدم، اما طوری رفتار کرد که خودم هم داشت باورم میشد مرتکب یه خطای بزرگ شدم

با خودم میگفتم کاش همه چی به خیر بگذره و مهمتر اینکه نگران مجله ها بودم و مطمئن بودم دیگه دستم بهشون نمیرسه

ولی خوشبختانه به خیر گذشت و ناظم ازم قول گرفت دیگه عکس و مجله ناجور (به قول خودش) به مدرسه نیارم و اگه تکرار شد محرومیت چند روزه یا در نهایت اخراج

مجله هارو پیش خودش نگه داشت و بعد از زنگ آخر موقع رفتن به خونه بهم برگردوند و طبیعتا خیلی خوشحال شدم

اما خیلی وقتا با قیچی عکس مجلات مختلف رو در میاوردم و بعد میچسبوندم روی مقوا، اینکار خیلی دوست داشتم

از بین پازلها یکی بود که تصویر پینوکیو (نسخه اصلی با صدای نادره سالارپور) با اردک کوچولو به همراه باقی دوستاش که بیشتر از بقیه بهش علاقمند بودم

يه کتاب نسبتا بزرگی هم داشتم که صفحاتش سياه و سفيد بود و روی جلدش تصوير يه دلقک بود که به اکثر کشورهای دنيا سفر ميکنه و بايد با سليقه خودت رنگ آمیزيش ميکردی

از بس تعداد صفحاتش زياد بود که اگه هر روزم ميشستی پاش تموم نميشد و آخر سر خودت خسته ميشدی و دست ميکشيدی

غير از اينها خيلی کارای ديگه بود که تعطيلات تابستونی رو باهاش سپری ميکردم که اگه بخوای تک تک ازشون یاد کنی باید کلی مطلب در موردشون بنویسی

خونه ای که قبلا ساکنش بوديم به اينصورت بود که وقتی ميرفتی روی پشت بوم ميتونستی خيلي راحت روی بوم چند همسايه اونطرف تر هم بری و واسه خودت بچرخی

اغلب روی پشت بوم بودم خصوصا اواخر بعد از ظهر که آفتاب غروب ميکرد و گرمای خورشيد آزارت نمیداد

بارها از پشت بوم خونمون تا بوم آخرين خونه ای که به خيابون منتهی ميشد رو ميرفتم و دوباره برميگشتم، برام جالب بود

اون زمان مثل خيليها علاقه خاصی به بادبادک بازی داشتم، هر سال با کاغذ، سريش، چوب حصير بادبادک ميساختيم و روی پشت بوم هوا ميکردم البته خيلی وقتا ساعتها منتظر ميشدم

تا يه نسيم و بادی از راه برسه و بادبادک رو هوا کنه، بادبادک هوا کردن واقعا لذت بخش بود تصاویر ساخت بادبادک

گاهی اوقات انقدر بالا ميرفت که اصلا به چشم نميومد باد که ميخوابيد يا شدت میگرفت وقت پايين آوردنش بود برای همين تند و تند نخ رو دور چوب ميبستی تا کم کم دوباره توی دید باشه

يه وقتا هم بدشانسی مياوردی يا کله ميکرد يا نخش پاره ميشد که ديگه بايد باهاش خداحافظی ميکردی

کلا ساخت بادبادک با کاغذ خیلی آسون نبود، بايد چند بار ميساختی تا مهارت کافی پيدا ميکردی که البته اون وقتا برادر بزرگتر برام ميساخت

بعدها خودم  به تنهایی خواستم بادبادک درست کنم اما دو سه بار کلا همه زحمات به باد رفت، اولش همه چی خوب بود اما نوبت ميرسيد به چسبوندن کمونه کل کار خراب ميشد 

تفریحات ديگه بازی با وسایلی مثل آتاری، ماشين کنترلی بود و فرفره جادويی که چند تايی خراب کردم از اونها که يه کوک روی فرفره قرار ميگرفت، همين کوک را از بس ميچرخوندم فنرش در ميرفت

فرفره که ميچرخيد يه لامپی ام داشت که روشن ميشد و یه صدایی هم ازش بگوش میرسید، بهش یه دونه باطری قلمی ميخورد که بعدها پيشرفت کرد و از نوع باطريهای ساعتی و موزیکال شد

بازي با اين فرفره ها برای بچه ها خصوصا شبا لذت بيشتری داشت چون نورش توی تاريکی شب قشنگ منعکس میشد

با چراغ قوه هم ميونه خوبی داشتم و توی تاریکی کارایی زیادی داشت ، همينطور قايق نقتی که اين هم خيلی خراب ميکردم

طرز کارش به اينصورت بود که زير قايق لوله هايی تعبيه شده بود که بايد اونهارو پر از آب ميکردی و يه مخزنی هم داشت که بايد کمي نفت داخل ميرختی و بعد قرار ميدادی توی حوض يا تشت آب

وقتی فتيله رو روشن ميکردی آب داخل لوله گرم ميشد و به صورت گردشی جريان پيدا ميکرد و بعد قايق شروع به حرکت ميکرد و صداي لق لق هم ميداد که شاید شبيه صدای قايق موتوری بود

مثل اینکه قایق نفتی از وسایل بازی خیلی محبوبی بوده که قدمت اون به دهه 30 هم میرسه قایق نفتی

اما چرا خراب ميشد؟ موتور اين قايقها از جنس فلزی شبيه به مس بود که قابل انعطاب و بسيار ظريف و نازک بود

خيلی وقتا قبل از اينکه داخل لوله ها آب بريزم و مخزن (موتور خونه) پر شه، فتيله رو روشن ميکردم که همين باعث ميشد مخزن آب سوراخ شه، در نتيجه از کار ميافتاد

نازک بودن جنس اين مخزن ها به اين دليل بود که آب داخل اون سريع گرم شه و البته باعث ايجاد همون صدای لق لق ميشد

تيله های رنگی کوچيک و بزرگ هم خيلی خواهان داشت، اهله تيله باز نبودم اما داشتنش برام خیلی جالب بود

بارها از روی کنجکاو تيله هارو ميزاشتم روي اجاق و وقتی داغ ميشد روش آب سرد ميريختم تا بتونم داخلش و اون پرهای رنگی رو بهتر ببینم

تيله ها تنوع زيادی داشتند هم از نظر کيفيت، هم طرح و رنگ بندی مثل يه پر، دو پر، سه پر و چهار پر، مدلهای جديدم داشت که مات بودن و بهش ميگفتن تيله چينی

خودم شيشه ای سه پر که از ترکیب سه رنگ نارنجی، زرد، آبی تشکيل شده بود رو خيلی دوست داشتم

اما از بين بازيها و سرگرمیها  به موردی که خيلی علاقمند بودم تصاويری بود که وقتی به سمت جلو و عقب ميبرديش متحرک ميشدن (قبلا اشاره کردم)

اهل اردو رفتن و کلاس شنا، کاراته و ابنها نبودم اما پارک رفتن رو خيلی دوست داشتم و شبهای تابستون اغلب شهربازی ميرفتيم

تابستون برای خانومهای خونه هم حس و حال خاصی داشت، اصلا يه سری کارها مثل خشک کردن سبزيجات، درست کردن لواشک مختص همين فصل بود

اواخر شهريور ماه پخت رب گوجه فرنگی هم خيلی مرسوم بود، مثل حالا نبود که حتما بايد رب رو بصورت کنسرو شده تهيه ميکردن

البته خيليها هنوز تو اين فصل سبزی خشک ميکنن و لواشک ميسازن و رب ميپزن

تو خانواده ما هم از زمانی که يادم مياد تا حالا اينکارها این کارها انجام شده که البته با يک سری تغييرات همراه بوده

به عنوان مثال اون قديما يه ديگ بزرگ رب گوجه پخته ميشد که یادمه تا نيم متر اطراف محل پخت هم لکه های رب بود که روی زمين پاشيده ميشد

بعد از آماده شدن رب که ساعتها زمان ميبرد خانم خونه اونها رو داخل خمره های سفالی سبز رنگ ميريخت و آخر سر ميزاشت يه گوشه تو آشپزخونه

کلا پخت رب يه مراسم مهم به حساب ميومد و کمتر کسی تو محل بود که اينکارو انجام نده، شهريور و مهر ماه تو محلمون بوی رب بود که همه کوچه رو پر ميکرد 

خوب الان ديگه اون حس و حال قديم نيست ولي با اين حال هنوز تو خونه ما پخت رب مرسومه با اين تفاوت که اون ديگ بزرگ و خمره سفالی تبديل شدن به قابلمه و ظرفهای شيشه ای

از اونجايی که رب های صنعتی هم از کيفيت مطلوب و تنوع زيادی برخوردارن (بازم رب خونگی یه چیزه دیگه ست)  برا همین شاید کمتر کسی حوصله پخت رب اون هم باندازه خيلی زياد رو داشته باشه

ولی خوشبختانه سنت پخت رب در روستاها همچنان حفظ شده تصاویری از پخت رب سنتی

اما خشک کردن سبزيجات مثل نعنا و شويد و اينها تو خونه ما مثل هر سال سر جاشه و تغيير خاصی نکرده، لواشک هم يه وقتا اگه کسی هوس کنه درست ميکنيم اما به ندرت

 خاطرم هست تا دهه 80 مادبزرگ هر سال از ميوه های باغشون تو شهرستان کلی لواشک تهيه ميکرد و برامون ميفرستاد

گاهی وقتا به این فکر میکنم که چرا قبلا تابستون برام لذت داشت؟ چون قدیم بود یا اینکه بچه بودیم؟!

دلیلش هر چی که بود، یادش بخیر_______________


! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۳۹۴/۶/۳۰ صبح ۰۵:۱۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : خانم لمپرت, نیومن, سروان رنو, کنتس پابرهنه, سی.سی. باکستر, زینال بندری, مگی گربه, حمید هامون, ژیگا ورتوف, Memento, اسکورپان شیردل, Classic, پیر چنگی, Princess Anne, Keyser, واتسون, پیرمرد, زرد ابری, نکسوس, جروشا, دهقان فداکار, اشپیلمن, Hari, ریچارد, باربوسا
Memento آفلاین
(2000)
***

ارسال ها: 216
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۷/۱۷
اعتبار: 46


تشکرها : 4500
( 3948 تشکر در 154 ارسال )
شماره ارسال: #39
تقدیم به آق بطمن گل...

             فکر کنم علاوه بر مسئولین شبکه پویا، والده بنده نیز نیم نگاهی به پست های کافه دارد!!

دیشب که به آشپزخانه رفتم در کمال تعجب دیدم مادر بعد از سال ها (شاید 10-12 سال) مشغول پختن رب گوجه بود!!!!!

بعد از پست BATMAN عزیز (و حتی قبل از آن) خیلی دلتنگ این پخت و پزهای مقیاس بالای توی حیاط بودم... از رب گرفته تا حلیم و شله زرد صبح تاسوعا (که این مورد همچنان پابرجاست)

که دیشب با این پخت رب (البته روی قابلمه کوچکی روی گاز) کمی تجدید خاطرات کردیم...

.

قبلا که رب رو توی دیگ بزرگ توی حیاط می پختیم، لحظه ای که خیلی دوست داشتم، آخر کار بود که دیگ رو کنار گذاشته بودند و ما شروع می کردیم به خوردن رب های برشته و سوخته لبه های دیگ... واقعا طعم خوبی داشت.

البته هنوز هم مراسم «دیگ لیسی» آخر شله زرد تاسوعا جز لحظات مورد علاقه بنده است...

درباره شله زرد یادم میاد از بچگی عاشق این بودم که دارچین روی شله زرد ها رو بریزم. البته همچنان به علت تمرکز ذهنی بالا(!) قادر به انجام این عمل نیستم و مسئول عملیات خطیر خالی کردن شله زرد از قابلمه به درون ظرف های یک بار مصرفم! البته ایده این کار از خود بنده بود و تا قبل از اون شله زردها رو با ملاقه توی ظرف ها می ریختند ولی از آنجایی که کارهای سخت رو باید به انسان های تنبل سپرد، چند سالی است این مرحله از کار بسیار سریع تر انجام می شود!

از جمله دیگر استفاده های قابلمه بزرگ، رنگ کردن نخ های قالی بود... البته این مراسم توی حیاط برگزار نمیشد. مادر در قابلمه بزرگی آب جوش می آورد و پودر رنگ توی آن حل می کرد و نخ ها و پودهای قالی رو در آن رنگ می کرد. آخر سر هم نوبت لباس های رنگ و رو رفته ما میشد که در همان قابلمه رنگ می شدند! بخصوص شلوارهای لی... یادمه تا مدت ها بعد از پوشیدن این شلوارها بدنمون آبی میشد!!

.

.

شیر هم در مقیاس بالا مصرف میشد. دام های عموی بزرگم تامین کننده شیر ما بودند! همون قابلمه بزرگ پر از شیر رو می جوشوندیم و ماست درست می کردیم. برای کم کردن حجم ماست هم، ماست رو توی کیسه پارچه ای نسبتا بزرگی می ریختیم و از شیر حمام آویزون می کردیم... از آب ماست هم قره قوروت می پختیم که واقعا خوشمزه بود...

یکی از علایق مشترک بچه ها (البته بعدا مشخص شد که همه این کار رو می کردند!!) این بود که به شکل پنهانی به حمام می رفتیم و کیسه پارچه ای رو می مکیدیم... جدای از طعم آب ماست، نفس مکیدن کیسه لذت بخش بود... در این حد که وقتی کل آب ماست رو می خوردیم، کمی شیر آب رو باز می کردیم روی کیسه که کمی آب خورد آن رود تا دوباره بتونیم عمل مکیدن رو ادامه بدیم!

.

.

از جمله خوراکی های دیگه ای که همیشه یواشکی مصرف می کردیم، ترکیبی بود از آرد نخودچی و شکر. عصر که والدین می خوابیدند، این ترکیب ساده رو تهیه می کردیم و اصولا هم به بالای پشت بام منزل می رفتیم و می خوردیم... البته هر از گاهی که می خواستیم دلی از عزا دربیاوریم، کاکائو هم به این مخلوط اضافه می کردیم تا طعم بهتری داشته باشد... دلیل این ابتکارات این بود که خوراکی های منزل طی شدیدترین تدابیر امنیتی حفظ می شدند...

زیر گاز منزل یک کمدی بود که مادر خوراکی ها را در آن نگه می داشت... عملیات یافتن «کلید کمد گاز» نیز بسیار هیجان انگیز بود. همان زمانی که والدین به خواب می رفتند مشغول تفحص برای یافتن این کلید کذایی می شدیم... چندین بار هم موفق شده بودیم که کلید را بیابیم اما هر دفعه مجبور بودیم حجم کمی از خوراکی ها را برداریم و دوباره کلید را سرجایش بگذاریم تا ماجرا لو نرود...

منتهی بعد از چند روز همیشه می دیدیم مادر به این قضیه پی برده است و جای کلید را عوض کرده است...

از قضا یک کمد چوبی هم در منزل داشتیم که بخاطر ظاهر خاصش به آن «کمد پلنگی» می گفتیم.(البته الان می بینم اصطلاح ببری مناسب تر بوده است!)

این کمد دوتا کلید داشت که خیلی شبیه کلید کمد گاز بود. تنها تفاوتی که داشت این بود که کمی سر آن پهن تر بود بعلاوه فاقد یک شیار روی کلید کمد گاز بود...

مدت ها بود که یکی از این کلیدها گم شده بود، بعد از چند سال فهمیدیم که یکی از جویندگان کلید کمد گاز به صرافت این افتاده بوده است که از روی کلید کمد پلنگی یک زاپاس برای کلید کمد گاز بسازد که طی عملیات مربوطه کلید دوم کمد پلنگی شکسته شده بود...

.

.

ظاهر جذاب کلید کمد گاز هم ما رو بیشتر تحریک می کرد که دنبال آن بگردیم... الان که نگاه می کنم ظاهر این کلیدها من رو یاد شاه و وزیر شطرنج می اندازد!  :دی

.

یکی از صحنه های غم انگیزی که این روزها می بینم این است که در کمد گاز باز است و کلید کمد گاز هم روی آن است...

ولی هیچ کس سراغی از آن عشق قدیمی نمی گیرد...

۱۳۹۴/۷/۸ عصر ۰۲:۲۲
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پیرمرد, خانم لمپرت, زرد ابری, سروان رنو, نکسوس, حمید هامون, سی.سی. باکستر, زینال بندری, اسکورپان شیردل, rahgozar_bineshan, Princess Anne, لو هارپر, جروشا, BATMAN, کنتس پابرهنه, مگی گربه, دهقان فداکار, واتسون, اشپیلمن, ریچارد, باربوسا
BATMAN آفلاین
Nightmare
*

ارسال ها: 783
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۳/۵
اعتبار: 81


تشکرها : 10489
( 12735 تشکر در 567 ارسال )
شماره ارسال: #40
RE: یادش به خیر...

موش قرقره ای

قدیما تو شاه عبدالعظیم اگه به مغازه های اطراف بازارچه سرک میکشیدی یه موشهای اسباب بازی بود که در عین سادگی کارایی و شکل و شمایل جالبی داشت

چون خیلی به اسباب بازی (از هر نوعش) علاقمند بودم، هر وقت خانواده برای زیارت راهی شهر ری میشدن من هم به هر بهانه ای همراشون میرفتم

متاسفانه تو هیچ سایت یا وبلاگی مطلب یا تصویری از این مورد به چشم نخورد، برای همین یه طرح ساده ازش کشیدم تا تجدید خاطره ای باشه 

 تصاویری از نماهای مختلف

جنس این موشها از چند لایه مقوای پرس شده و زخیم بود که بوسیله قالب بهش شکل میدادن و در دو رنگ قرمز و آبی موجود بود

طرز کار هم به اینصورت بود که داخل کار قرقره ای از جنس سفال یا گل خشک شده قرار میگرفت که بوسیله مقداری کش از دو طرف روی کار سوار میشد

در مرحله بعد دور قرقره نخی به طول تقریبا یک یا دو متر میبستن و سر دیگه نخ هم به تکه ای فلز متصل بود

که با کشیدن اون به سمت بالا قرقره میچرخید و کش ها به دور هم گره میخوردن و جمع میشدن

با این حرکت در واقع وسیله کوک میشد و با شل کردن نخ گره به سرعت از هم باز میشد و قرقره دوباره میچرخید و موش به حرکت در میومد

برای دم موش هم از مقداری کش زخیم و سیاه استفاده میشد که از داخل گره زده میشد تا ثابت بمونه

جالبِ که با حرکت وسیله دم موش هم تند و تند تکون میخورد، مثل این بود که به سمت چپ و راست میخزه

تصویری از بازارچه شاه عبدالعظیم

در سمت چپ تصویر پیرمرد رو مشاهده میکنید که در کمال آرامش و با خیال آسوده خریدش رو کرده و در راه بازگشت به خونه ست!

قطار دودی

دوران راهنمایی به همراه دوستان یه چند مرتبه ای برای دیدن قطار قدیمی واقع در میدان قیام به پارک اون منطقه مراجعه کردیم

قبلا خیلی سالم تر از حالا بود، واگن و بیشتر صندلی ها سر جاشون بودن و پشت اونها یادگاری هایی به چشم میخورد

اون زمان هم مثل حالا روی ریل خودش ثابت بود و حرکت نمیکرد اما آزاد و رها بود و دور تا دورش با میله های آهنی حصار کشی نکرده بودن

قدیمی‌ ترین ماشین دودی ایران


اتوبوس دو طبقه

تو همون دهه هنوز تردد اتوبوس های دو طبقه داخل شهر و در برخی مناطق رایج بود که چند بار  شانس سوار شدنش رو داشتم

تجربه خوبی بود، به خصوص زمانی که از اون بالا پایین رو تماشا میکردی و یا دستت رو از پنجره به سمت بیرون دراز میکردی و به شاخه های درخت برخورد میکرد

نوستالژی اتوبوس دو طبقه


نخستین و آخرین اتوبوس دوطبقه در تهران 


این مطلب رو (چای البالو) قرار بود تو پست قبلی ارسال کنم که متاسفانه فراموش کردم

به نظر من تابستون با میوه های خوبش مثل آلبالو، گیلاس معنا پیدا میکنه و نوشیدنی خاصی که تو همین ایام میشه تهیه کرد و از خوردنش لذت برد!

همیشه عادت داشتیم اول تا اونجا که دلمون میخواست آلبالو میخوردیم (من با هستش میخوردم و هنوزم این عادت ترک نکردم) و یه مقداریش هم باقی میموند برای اون نوشیدنی خیلی عالی!

چای آلبالو

آموزش دم کردن

خواص چای آلبالو


! I'M BATMAN I'M VENGEANCE
۱۳۹۴/۷/۹ عصر ۱۱:۱۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پیرمرد, زینال بندری, Memento, کنتس پابرهنه, هانا اشمیت, خانم لمپرت, اسپونز, حمید هامون, سروان رنو, rahgozar_bineshan, نکسوس, مگی گربه, دهقان فداکار, زرد ابری, واتسون, جروشا, اشپیلمن, Hari, ریچارد, سناتور, آدمیرال گلوبال, باربوسا
ارسال پاسخ