Woman In Darkness زنی در تاریکی
«گرتا گاربو» که با اسم اصلی «گرتا گوستاوسون» در استکهلم بدنیا آمد و در طی سالهای قبل از جنگ جهانی دوم یکی از درخشانترین ستارگان هالیوود محسوب میشد. در این مقاله خانم «سیمون فلیت» که دوست دیرین «گاربو» بشمار میرود درباره زندگی خصوصی این زن گفتگو میکند...
ببینیم چگونه میتوان پس از سالهاافتخار و روشنایی در ظلمت و تاریکی زیست و «فراموش شده» زندگی کرد؟
با جمعی از دوستان سوار بر اسب در ارتفاعات «ویلشایر» گردش میکردیم؛ یکی از سوارکاران با انگشت بسوی خانه صورتی رنگ در انتهای دره اشاره کرد و خطاب به پسرک مهتری که همراه ما بود گفت:
-«گرتا گاربو اینجا زندگی می کند..........»
پسرک پرسید :
-«گاربو کیست ؟ »
پاسخ شنید :
-« زنی که میل ندارد عکسش را بیاندازند.»
انسان گاهی از خودش میپرسد که چرا با این تمایل ساده یک زن گوشه نشین اغلب صورت تبلیغات و شایعه سازی داده میشود ؟ چرا هرکجا که این زن میرود مخبرین جراید وقیحانه و با سماجت دنبالش میکنند؛ مگر نه اینکه سه چهارم سینما روهای عصر ما هرگز چهره وی را روی پرده سینما مشاهده نکرده اند و مسلما نیمی از این گروه حتی اسم او را نیز نشنیده اند ؟
این اوخر چند مخبر عکاس برای اینکه بطور ناگهانی عکس «گاربو» را بگیرند در حوالی منزل ییلاقی وی خود را در میان پرچینها مخفی نمودند و منتظر فرا رسیدن او نشستند، تصادفا یکی از همسایگان متوجه موضوع گردید و «گاربو» را قبل از جریان مطلع نمود.
ماجرای کشمکش این زن با دنیای مطبوعات خاطره فانتزیهای «هانس کریستین اندرسون» را بیاد می آورد.
«گاربو» بامید آنکه خبرنگاران را از برداشتن عکس خود مایوس کند عینک سیاه میزند و مخبرین عکاس نیز باین دلیل که وی عینک سیاه می زند همچنان تعقیبش می کنند . این سلسله رقت بار و بیرحمانه ایست.
گاربو در «مکافات گوستا برلینگ»(1923) یکی از فیلمهای اولیه خویش که در زادگاهش تهیه شده بود.........چهره این زن هنوز بزرگترین نمونه زیبایی آرام , عمیق و مرموز بشمار میرود.
فقط در «ویلشایر» انگلستان بود که گاربو میتوانست مدتی با فراغ بال بطور ناشناس گردش کند.چند سال پیش وی برای نخستین بار به این ناحیه آمد بود و او برای تماشای یکی از نمایشنامه های کمدی «نوئل کاوارد» به تئاتر «پاویلون» رفتیم.در آنجا هیچکس متوجه وی نشد و مزاحمتی پدید نیاورد. فقط موقع آنتراکت نمایشنامه جلوی بار تئاتر آقای «آنگوس مک بین» مخبر عکاس جراید ویرا شناخت و بزرگوارانه از گرفتن عکس او خودداری نمود.
من نخستین بار «گاربو» را در یک مهمانی که دوستان مشترک من و او ترتیب داده بودند ملاقات کردم؛ در آنوقت او در نیو یورک زندگی میکرد و من خیال داشتم بزودی این شهر را با یک کشتی بارکش ترک کنم.
نخستین کلمات او خطاب به من این بود؛
--بار کشتی شما چیست؟
با حیرت جواب دادم :
--گندم
--بسیار خوب اگر توی راه قدری آب دریا رویش بپاشد شروع به رشد می کند و تا کشتی بمقصد برسد بار شما هم دو سه برابر شده است .
در آنوقت او لباسی از تور سفید بر تن داشت و در اطراف اطاق با این لباس مثل روح سرگردانی میخرامید.
چند ماه بعد بار دیگر در یک مهمانی با او روبرو شدم و این بار توانستم چند دقیقه در باغ بتنهایی با او گردش کنم. مجددا متوجه شدم که این زن توجه زیادی به رشد نباتات غذایی از خود نشان میدهد؛ ضمن گردش او کوچکترین دقتی نسبت به گل و گیاه ابراز نمیداشت و تمام حواسش معطوف به میوه ها و سبزیهای خوراکی بود .....
این تصور بی اختیار در ذهن من پیدا شد که «گاربو» از گرسنگی میترسد.
ادامه دارد............