یک شنبه 29 بهمن 1391
چند شب قبل عجیب دلم برای منوچهر نوذری تنگ شده بود، چقدر انسان بود و چقدر دوست داشتنی، انگار پشت آن همه خنده و شیطنت غم بزرگی وجود داشت که هیچ وقت با ما تقسیمش نکرد، آدم های بزرگ همین طوری هستند دیگر.
دلم برای صدایش تنگ شده بود، خواستم فیلم دوبله ای ببینم مثلا" با بازی جک لمون دیدم با حال و هوای آن روزم اصلا" نمی خواند، بالاخره قرعه به نام دندان مار افتاد که مدت ها بود دلم می خواست بعد از چندین سال دوباره یا بهتر بگویم چندباره ببینمش، دندان مار استاد کیمیایی که خیلی ها در کافه می دانند که شیفته اش هستم، این را حمید خان هامون خوب درک می کند!
فیلم با تیتراژ فوق العاده اش آغاز شد و رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که آقا رضای داستان دلتنگ از مرگ مادر جایی بهتر از خانه آقا جلال پیدا نمی کند، آن هم چه آقا جلالی؛ آقا جلال مقدم مرد بلند بالای سینمای ایران ...
( چقدر مهجور بود جلال مقدم که یک عکس درست درمان نمی شود از چهره غمگینش پیدا کرد )
... و آقا جلال لب به سخن گشود با صدای غمگین منوچهر نوذری، چقدر این صدای دلتنگ و شکسته بر چهره آقا جلال می نشست، این را حمید خان هامون خوب درک می کند! و آقا جلال گفت و گفت و گفت تا از قلبی که باطری کار می کرد رسید به کفترا و بنان و مرضیه ... شاهکاری است برای خودش و عجیب دلتنگ می کند آدم را، این را هم حمید خان هامون خوب درک می کند! صدایش چه آرامشی داد به آقا رضای قصه و ما که دلتنگیمان کمتر از آقا رضا نبود، این یکی را هم حمید خان هامون خوب درک می کند! و فیلم تمام شد و من ماندم دلتنگی ای که بیشتر شده بود، برای منوچهر نوذری، برای جلال مقدم و برای سینمای آن روزهای کیمیایی... این را هم حمید خان هامون ...
بگذریم ...
همان شب اولی که dvd جرم آمد آن را گرفتم ، بس که چشم انتظارش بودم. چقدر صحنه های مردانه دو نفری اش خوب بود، اما بعضی جاهایش را دوست نداشتم که فقط می شود در گوشی به حمید خان هامون گفت، رمز و رازی است بین کیمیایی بازها، این را حمید خان هامون خودش خوب درک می کند!
چه خوب که کیمیایی هم مثل وودی آلن که در اولین یادداشتم نوشته بودم هنوز هست و راه خودش را می رود، چه خوب که چندتایی از این پیرمردها هم ما در سینمایمان داریم.
( کیمیایی در مراسم ختم مادر فرامرز قریبیان که چندی پیش درگذشت )
چند روز قبل قصد داشتم از کلاغ هانری ژرژ کلوزو محصول 1943 بگویم، عجیب فیلم تلخ و سیاهی است و تا حدودی ضد فرانسوی است؛ تا حدودی که چه عرض کنم. نقد صریح و بی رحمانه ای است بر جامعه فرانسه در جنگ. بی اعتمادی و تزویر، وحشت حتی از سایه خود در دل مناسبات یک شهر کوچک فرانسه. داستان فیلم درباره نامه های مرموزی است که با امضای کلاغ در بین مردم شهر پخش می شود تا آبروی پزشکی را ببرد. نامه هایی که کم کم همه مردم را به یکدیگر مظنون و بدبین می کند.
بعد از کلاغ فیلم که دز اورفور یا مقر پلیس پاریس را دیدم. (در سال 2004 نیز فیلمی به نام 36 Quai des Orfèvres به کارگردانی اولیویه مارشال و بازی دانیل اوتوی و ژرار دوپاردیو ساخته شد)
این بار کلوزو بزرگ تلخ تر و تلخ تر بود و فیلمش شاهکاری سیاه و مرگبار؛ چه فرانسه سیاهی بود فرانسه پس از جنگ. فیلم برداری سیاه و سفیدی که گاهی به شدت به اکسپرسیونیسم آلمان پهلو می زد. آدم هایی با سایه هایی بلند که گاه قاب تصویر توان در بر گرفتن سایه هایی با این قد و قامت بلند را نداشت و آدم هایی که گاهی خود از سایه هایشان سیاه تر بودند. داستان تکراری گرفتار شدن مرد بی گناهی به جرم قتل کسی که فکر می کرده با زن خواننده اش سر و سری دارد اما با یک کارگردانی معرکه و تعلیق خاص کلوزو، تعلیقی که بعدها در مزد ترس و شیطان صفتان به کمال می رسد.
چندی پیش تاپیک والهالا که دوست خوبمان پرشیا به زیبایی زحمتش را کشیده بود را می خواندم؛ برایم بسیار جالب بود و باعث شد دوباره فیلم Furies یا مزرعه فیوری ( فیلم به خانواده فیوری هم مشهور است ) اثر آنتونی مان را ببینم و نکات جدیدی را درک کنم. سعی می کنم فردا درمورد این فیلم بیشتر بنویسم.
تا بعد ...