یک شنبه 15 بهمن 91
نمی دانم تا به حال برای شما پیش آمده بخواهید فیلم ببینید ، فیلم های ندیده تان را بریزید کنارتان و نتوانید یکی را برای دیدن انتخاب کنید؟ برای من تقریبا" هر شب پیش می آید مگر اینکه برنامه خاصی داشته باشم، مثلا" بخواهم فیلم های یک کارگردانی را پشت سرهم ببینم وگرنه معمولا" با مشکل انتخاب فیلم کلنجار می روم.
به هر حال چند روزی بود دلتنگ جادوی کاترین دونوو بودم. افسونگری است برای خودش.
سه تا فیلم ندیده از دونوو داشتم. یکی دختران جوان راچفورت اثر موزیکال ژاک دمی عزیز محصول 1967 به همراه جرج چاکریس، جین کلی و ژاک پرن، دیگری مهم ترین واقعه پس از رفتن انسان روی ماه باز هم اثر ژاک دمی به همراه مارچلو ماسترویانی محصول 1973 و دیگری تپش قلب به کارگردانی آلن کاوالیه محصول 1968 به همراه میشل پیکولی.
حال حوصله فیلم موزیکال نداشتم، دو تا فیلم مشترک دونوو با ژاک دمی را دیده بودم یکی چترهای شربورگ که فیلم جاودانه و بی همتایی است و دیگری پوست خر که آن هم فیلم خوبی بود. اصولا" ژاک دمی را خیلی دوست دارم. فیلم هایش بوی زندگی می دهند و سرشار از رنگ و جلای زندگی اند، حتی فیلم های سیاه و سفیدش مثل خلیج فرشتگان با بازی ژان مورو.
بگذریم؛ تپش قلب را دیدم، با کاوالیه از فیلم ترز خاطرات خوبی داشتم.

فیلم داستان دختری است که با مرد ثروتمندی رابطه دارد، دل به مرد جوان و بی پولی می بندد. ابتدا همه چیز خوب پیش می رود، (( به قول شاعر: همه چی آرومه ! )) تا اینکه زندگی با درآمد کم پسر برای دخترک سخت می شود. اینجاست که دوباره به سراغ مرد ثروتمند می رود و او مثل همیشه آماده کمک کردن به دخترک است...

فیلم متوسطی بود، متوسط به بالا البته؛ تقریبا" همان چیزی بود که از آلن کاوالیه انتظار می رفت. بازی های فیلم بسیار خوب و روان بودند. پیکولی مثل همیشه با قدرت و دونوو در اوج شکوه خود لایه ای از رمز و راز را به شخصیتش اضافه کرده است. کاری که تقریبا" همیشه می کند.
با این تورم و گرانی بی سابقه، رفته ام چندتایی بلیط جشنواره فجر را هم خریده ام، تازه می گویند ممکن بعضی هایش اصلا" به جشنواره نرسد، آخر شما که نمیدانید می رسد یا نمی رسد چرا بلیط فروشی می کنید. یکی نیست به من بگوید: چرا تا بلیط فروشی اینترنتی میبینی جو گیر میشوی. مثل هر سال می رفتی توی صف کتکت را می خوردی، له میشدی، فیلمت را هم میدیدی!
باز هم بگذریم...
اما زنگار و استخوان را هم قبل تر دیده بودم. اصلا" و ابدا" در حد و اندازه های ژاک اودیار نبود. تقصیر خودش است که انتظارات را بالا برده است. نمی خواهم ایراد الکی بگیرم اما فیلم آن چیزی که باید می بود نبود. انگار اودیار محو کارهای تکنیکی اثرش شده و چفت و بست کار را فراموش کرده. رابطه زن و مرد فیلم خیلی ناگهانی شدت می گیرد و باور پذیر نیست، اینقدر که به نظر می رسد که بعد از آخرین کات کارگردان این دو برای همیشه از هم جدا می شوند. مثلا" قرار است ماریون کوتیاری که هر دو پایش را از دست داده نیمه دیگرش را در مرد قوی هیکل و زورمندی با بازی ماتیوس شونارتز بوکسور جست و جو کند و بالعکس. زن سرشار از احساس، هنر و عاطفه است و مرد تنها به قدرتش اکتفا می کند، تا اینجای کار خوب است اما رابطه به دل آدم نمی نشیند. به قول یکی از دوستان گفت: لا یتچسبک است، نمی چسبد!

بعضی می گویند بازی کوتیار خوب است اما به نظر من او هم بازی چندان قدرتمندی ارائه نداده. اصلا" چرا وقتی یک بازیگر نقش یک فلج، بیمار یا یک شخصیتی که مشکلی همچون شخصیت کوتیار در فیلم را دارد بازی می کند همه تعریف و تمجیدها شروع می شود. بازی های بسیار بهتری در این سالها از کوتیار دیده ایم. البته فیلم تصاویر و میزانسن های بسیار خوبی دارد و کادرهایی که با دقت و وسواس بسیار انتخاب شده اند، سکانسی هم که مرد پسرش را زیر دریاچه یخ زده گم می کند و سپس با دستانش یخ قطور دریاچه را خورد می کند عالی است. سکانس مجروح شدن کوتیار هم تاثیر لازم را دارد و کوبنده است؛ اما در کل فیلم آن تاثیری را که باید ندارد. کوتیار مسئول برنامه های مشت زنی مرد می شود، که چی؟ بین این دو آنچه باید شکل نمی گیرد.

کوتیار یک بار از کار کردن با قلدرها ( نهنگ یا دلفینی که کوتیار را مجروح می کند ) ضربه دیده است. آیا این بار از این رابطه سالم بیرون می آید؟
از ژاک اودیار لب هایم را بخوان، ضربان قلب من متوقف شده است و یک پیام آور را بیشتر دوست داشتم، خیلی بیشتر؛ مخصوصا" دوتای آخری شاهکارهایی بودند برای خودشان...
آن کتابی را هم که دیروز گفتم حتما" بخوانید، خیلی چیز عجیبی است...
اگر شد سعی میکنم مطالب جذابش را به صورت خلاصه بنویسم.
یک کتاب بالینی دیگر هم دارم
رابرت پریش بچه هالیوود...
با ترجمه شاهکار پرویز دوایی نازنین، که بعدا" بیشتر به آن خواهم پرداخت.
راستی پرویز دوایی هم از آن مردان نیک روزگار است، چه قلمی دارد و اشتیاقی که هنوز برای ما می نویسد، حتی اگر بهاریه ای باشد در ماهنامه فیلم. روزگار با امثال پرویز دوایی چقدر دوست داشتنی تر است.

راستی ما اگر فیلم نمی دیدیم، عاشق سینما نمی شدیم و در زندگیمان با پرویز دوایی، ایو مونتان، ژاله کاظمی ، ایلای والاک و کاترین دونوو و ... آشنا نمی شدیم چه زندگی عجیبی داشتیم. فکرش هم عذاب آور است؛ انگار با سینما همه مهربان تریم.
تا بعد ...