[-]
جعبه پيام
» <دون دیه‌گو دلاوگا> پاینده باشید "رابرت" گرامی. سپاس از لطف و پُست‌های ارزشمندتان
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
» <دون دیه‌گو دلاوگا> "بچه‌های کوه تاراک" : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...3#pid45453
» <مارک واتنی> ممنونم رابرت جوردن عزیز
» <رابرت جوردن> سپاس از مارک واتنی و بتمن
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 5 رای - 4.6 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی
نویسنده پیام
اسکورپان شیردل آفلاین
ناظر انجمن
*****

ارسال ها: 512
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۹/۳/۱۱
اعتبار: 50


تشکرها : 5286
( 6629 تشکر در 287 ارسال )
شماره ارسال: #5
RE: دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی

گفتیم ، قهرمان فیلم قیصر نیز مثل قهرمان فیلم های هیچکاک بعد از آنکه تحت نفوذ عوامل مهاجم محیط قرار گرفت و بعد از آنکه موقعیت فردی اش به خاطر هجوم این عوامل دگرگون شد ، پناهگاهی جز عشق ندارد. بعد از صحنۀ وقوف به مرگ مادر و استفادۀ زیبای تصویر مشترک قیصر و اعظم در آئینه ، صحنۀ به گور سپردن مادر را داریم. در این صحنه بار دیگر عوامل مهاجم محیط خودنمایی می کنند. حالا نیروهای مهاجم "پلیس ها" هستند. قیصر تحت تعقیب و تهاجم این عده قرار گرفته است ، اما اینجا هم او به عشق پناه می برد.

اجتماعی است از مردها و زن ها که ناظر به خاک سپردن مادر هستند. از گوشه و کنار پلیس ها پدیدار می گردند. رفته رفته نزدیک تر می شوند تا جائیکه کاملا بر قیصر تسلط دارند. قیصر آنها را می بیند و هجوم عوامل مهاجم را حس می کند.

 

بعد از این وقوف ، ما تصویر کاملی از او را داریم که به آغوش اعظم پناه برده است. بعد از آنکه در آغوش یکدیگر (پناهگاه موجود) قرار ملاقات را در خیابان پهلوی گذاشتند ، قیصر خود را به حالت غش و ضعف می زند و با این "حیله" از چنگ پلیس (نیروی مهاجم) فرار می کند.

پس ترکیب کلی این سکانس در چهار عبارت تهاجم- پناه به عشق- حیله و گریز خلاصه می گردد. به خاطر بیاوریم صحنۀ معروف "باله" را در فیلم پرده پاره(Torn Curtain) هیچکاک. در این صحنه مایکل و سارا در کنار یکدیگر نشسته اند. رفته رفته عوامل مهاجم محیط (ماموران آلمان شرقی) پدیدار می گردند. مایکل متوجه ورود آنها می شود. رفته رفته که ماموران نزدیک می شوند ، مایکل و سارا نیز بهم نزدیک شده و تقریباً به آغوش هم پناه می برند. در این صحنه نیز ما شاهد گریز قهرمان فیلم از مقابل این نیروی مهاجم هستیم و در اینجا نیز این گریز با "حیله" برگزار می گردد. فریاد "آتش گرفت" همان حیله ایست که مایکل به کار می برد و از مقابل این هجوم می گریزد. این مورد را در تعقیب خطرناک{شمال از شمال غربی (North By Northwest)هیچکاک نیز داشتیم. در صحنه ایکه روژه تورنیل در سالن حراج اشیاء عتیقه ، تحت تهاجم عوامل مهاجم محیط قرار گرفت با حیله ای (بالا بردن قیمتها و برهم زدن نظم سال) از مهلکه می گریزد. قیصر نیز مثل مایکل و روژه تورنیل از مقابل نفوذ این نیروهای مهاجم می گریزد و چنانکه اشاره شد گریز او به آغوش اعظم ، عشق پاک و مطهر اوست و بهمین دلیل است که بعد از صحنۀ به گور سپردن مادر و گریز قیصر ، ما صحنۀ گردش دونفری قیصر و اعظم در خیابان را داریم.

عشق را با زیباترین تصاویر در صحنۀ گردش دونفری قیصر واعظم داریم. صحنه ایکه به ظاهر آرام و عادی است اما در طبیعت خویش زیبایی و ظرافت فوق العاده ای دارد.

اعظم و قیصر مثل دو موجود پاک و طاهر ، مثل دو معصوم در کنار یکدیگر قدم می زنند. پس زمینۀ تصاویر را شاخ و برگ درخت و گلها تشکیل می دهد.

 

آلفرد هیچکاک در مورد عشق حرف جالب و استادانه ئی دارد. او می گوید :

همیشه یک عشق پاک و مطهر در محیط باز و فضای آزادانه بوجود می آید و همچنین یک عشق ممنوع اگر در زیر یک سقف و اگر در یک محیط بسته و مسدود شکل گیرد بهتر است.

این مورد را در تمام فیلم های هیچکاک داریم و همیشه تولد عشق و ظهور این تفاهم را بین قهرمانان فیلم های او در محیط و فضای باز مشاهده می کنیم. برای مثال توجه کنید به تصویر زیبای ایجاد تفاهم بین مایکل و سارا روی آن تپه در کنار سبزه و گل و گیاه سبزرنگ در فیلم پرده پاره. در صحنۀ گردش دونفری قیصر نیز ، فیلمساز روی این عقیده عمل می کند و صحنه را طبیعتاً زیبا و نظرگیر از آب درمیاورد. ما در فضای باز و محیط آزادانه که گوشه و کنار آن را گل ها و گیاهان زیبای مختلف احاطه کرده است ، شاهد همدردی و تفاهم قیصر و اعظم هستیم. فیلمبرداری به طریق "تله" نیز به زیبایی آین صحنه می افزاید ؛ به خصوص تصاویری که گوشه و کنار آن محو و تار است و صورتهای قیصر و اعظم که در داخل کادر "فوکوس" و به گونه ای برجسته هستند.

 

هنوز سومین گره و سومین گیر کار قیصر باز نشده است و او هنوز به سومین عهد خود وفا نکرده است. منصور آق منگل هنوز زنده است. قیصر سرنخی از داداش عباس برای یافتن منصور بدست آورده است. این سرنخ ورود به کافه فردوس و یافتن رقاصه ای به نام سهیلا خوشگله است.

رقاصۀ کافه از وقتی وارد فضای فیلم و در واقع وارد زندگی قیصر می گردد که لحظه ای قبل ، اعظم از فضای فیلم و در اصل از زندگی قیصر خارج شده است. شاید برای قیصر وجود این رقاصه ، مکمل وجودِ اعظم است. او اعظم را دوست دارد ، به او عشق می ورزد ، اما با او همخوابه نمی گردد. اما با رقاصه چرا. بخصوص که در طبیعت و خون انسان چنین موردی را سراغ داریم. کامجوئی و بهره بردن از وجود یک زن و همخوابه شدن با او ، قبل از آغاز تکلیف ؛ تکلیفی که شاید مرگ بهمراه داشته باشد و یا رستگاری. و یا شاید مرگ و رستگاری را تواماً. و چنین هم هست. همخوابه شدن قیصر ، صرفاً برای ارضاء تمایل جنسی در روز قبل از آغاز تکلیف و رستگاری است. چنانکه در این گروه خشن (The Wild Bunch) نیز پایک و یارانش قبل از روز تکلیف و قبل از رستگاری پایان فیلم ، خود را از نظر تمایلات جنسی ارضاء می کنند.

قیصر برای یافتن سومین طعمۀ خویش به کافه فردوس پا می نهد. مسئله قتل پیش می آید و همچنان عدد 3 خودنمائی می کند. این بار قیصر برای یافتن منصور آق منگل از 3 نفر محل اختفای او را می جوید و به کمک این سه تن او را می یابد. یکی آن زن "بار" داخل کافه که سهیلا فردوس را نشان می دهد. دومی خود سهیلا که محل اختفای منصور را به او می گوید و سومی آن مردکی که روزنامه می خواند در ایستگاه قطارهای متروک که خود منصور را به او نشان می دهد.

در صحنۀ کافه ما با یک "فیوچر پوینت" Future Point (اشاره به آینده) ظریف روبرو می شویم. آن مردک بلیط فروش داخل کافه که با اصرار و ابرام به قیصر بلیط می فروشد و در حرفهایش نوید فردا را می دهد و اینکه فردا روز خوشبختی است. و بخصوص جملۀ او که می گوید می برین ها و لبخند توام با مکث قیصر و بعد خریدن بلیط. رستگاری قیصر در صحنۀ پایان در واقع با این صحنه و نوید مرد بلیط فروش اشاره می شود.

 

بعد از صحنۀ کافه ، ما رفتن قیصر به خانۀ رقاصه را داریم. نحوۀ ورود قیصر به خانۀ او با نوعی تردید و دودلی برگزار می شود. این را از جمله ای که در آستانۀ درِ خانه بیان میکند می فهمیم. جمله ای که او در اینجا می گوید شباهت زیادی دارد به جمله ای که از دهان او در لحظۀ ورود به خانۀ اعظم بیرون می آید. در هردو جا قیصر با احتیاط وارد می شود. در آستانۀ در خانۀ اعظم می گوید "داداشت خونه است؟" و در آستانۀ در خانۀ رقاصه می گوید "تنهایی؟ در و همسایه نداری؟" در همین صحنه قبل از ورود به داخل آپارتمان ، ما یک پلان سمبلیک داریم که ...... آندو را به نحو سمبلیک اشاره می دهد. وقتی که در آستانۀ در قرار می گیرند، زن کلید را داخل قفل می کند و با چرخاندن آن در داخل سوراخ قفل و تاکید دوربین روی این تصویر ، هردو لبخند معنی داری برلب می آورند و سپس وارد آپارتمان می شوند.

 

در اینجا و در خانۀ رقاصۀ کافه ، ما باز با یکی از خلقیات و ریشه های درونی احساسی قیصر روبرو می شویم. بازی کردن او روی تخت و خودمانی شدن او در این خانه را مقایسه کنید با حجب و حیایی که قیصر در خانۀ اعظم داشت و نشستن او در کنار در و شرمی که در چهره اش بود و اینکه پایش خواب رفته بود و او از جایش تکان نمیخورد. تضادی که بین این دو صحنه وجود دارد ، به خوبی القاگر احساس صمیمانه و معصومانه ایست که قیصر نسبت به اعظم دارد.

سرانجام قیصر در ایستگاه قطارهای متروک و مرده ، آخرین طعمۀ خویش یعنی منصور آق منگل را می جوید. این محل نیز مثل سلاخ خانه محیط مرگبار و شومی را القاء می کند. این تلقی با جنازۀ قطارهای مطرود و شکسته و خرابه ای که در گوشه و کنار بی حرکت ایستاده اند انجام می گیرد.

اینجا دیگر همه چیز دست به دست هم داده اند. فیلمبرداری در اوج است و موسیقی در آخرین حدّ تاثیرش. دوئل دونفری منصور و قیصر و مقاتله ای که بین آندو درمی گیرد ، به کمک میزانسن کیمیایی و دکوپاژ فوق العاده اش که به دوئل های فیلم های وسترن شبیه است انجام می گیرد. قیصر، منصور را به چنگ می آورد. ابتدا خودش مضروب می شود و بعد با بازگشتن منصور او را از پای در می آورد. یکبار دیگر پلیس (عوامل مهاجم محیط) پدیدار می گردند و باز قیصر از مقابل این هجوم می گریزد و بداخل یک قطار پناه می برد.

این قطار – آخرین پناهگاه قیصر- مثل خود او شکسته ، افتاده و خرد شده است . اندام نیمه جان قیصر نیز مثل وجود نیمه جان قطار از حرکت بازمی ایستد. رفتن او به داخل این قطار ، منحنی زیبای فیلم را ترسیم می کند. به خاطر بیاوریم ورود قیصر را در اوایل فیلم. قیصر با یک قطار وارد فیلم می شود و با یک قطار نیز خارج می گردد. در آغاز ، قطار حامل قیصر با سر و صدا و جوش و خروش و تحرک که عوامل تجلّی حیات و زندگی هستند وارد می شود و در پایان قطاری که او را در بر دارد ، ساکت ، بی سر و صدا و بدون تحرک مثل یک موجود خفته می ماند.پلیس همچنان به دنبال قیصر می گردد تا اینکه به محل اختفای او پی می برد. ما تصویری از صورت قیصر داریم و خندۀ او که هزاران معنی می دهد.

 

احساس رضایت و آسودگی . رضایت از اینکه سرانجام توانسته است گیرها و گره هایش را باز کند. او سرانجام توانسته سنّت دیرینۀ آدمهایی از نوع خود را حفظ کند. او حالا مثل یک مرد جنگیده و انتقامش را گرفته است. حالا دیگر آسوده است. آخرین تصویر فیلم (آنچه که ما قبل از س.ا.ن.س.و.ر دیدیم) صورت درشت قیصر است و خندۀ رضایت آمیز او و چهرۀ آسوده اش می باشد. این تصویر "عکس" می شود و پایان روی همین عکس نقش می گیرد.

فیلم قیصر حدیث تنهایی و غایت درد است. یک شعر تلخ را می ماند. حدیث نامردمی هاست. و تجلی وجود مردی است که در دنیای پر از نامردمیِ اطرافش مبارزه می کند و به آنچه که میخواهد دست می یابد. قیصر گذشته از اینها و بالاتر از اینها یک "سینما" است. این "سینما" را مدیون فعالیت و کوشش یک تیم هستیم. تیم قیصرساز.


طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن‌گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی، بی‌درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست؛ مصمم باش و پیش رو. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته‌ای، لزومی هم ندارد به هدف خود برسی {گوست داگ؛سلوک سامورایی}
۱۳۸۹/۱۱/۶ صبح ۰۶:۲۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : بهزاد ستوده, بانو, سم اسپید, سروان رنو, ایرج, jack regan, الیور, جورج بیلی, رزا, محمد, roolplack, Classic, دن ویتو کورلئونه, الیشا, حمید هامون, ژان والژان, فورست, لمون, آقای همساده
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
RE: دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی - اسکورپان شیردل - ۱۳۸۹/۱۱/۶ صبح ۰۶:۲۷