[-]
جعبه پيام
» <دون دیه‌گو دلاوگا> پاینده باشید "رابرت" گرامی. سپاس از لطف و پُست‌های ارزشمندتان
» <لوک مک گرگور> متشکرم دوست گرامی. منهم همیشه از خواندن مطالب جذاب و دلنشین تان کمال لذت را برده ام.
» <رابرت> بررسی جالب تأثیر فیلم "پاندورا و هلندی سرگردان" بر انیمیشن "عمو اسکروچ و هلندی سرگردان" https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...6#pid45456
» <رابرت> سپاس از دون دیه‌گو دلاوگا و لوک مک گرگور عزیز به خاطر مطالب تحقیقی، تحلیلی و زیبای اخیرشان
» <دون دیه‌گو دلاوگا> "بچه‌های کوه تاراک" : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...3#pid45453
» <مارک واتنی> ممنونم رابرت جوردن عزیز
» <رابرت جوردن> سپاس از مارک واتنی و بتمن
» <مارک واتنی> رابرت عزیز و گرامی ... این بزرگواری و حسن نیت شماست. دوستان بسیاری هم در کافه، قبلا کارتون و سریال های زیادی رو قرار داده اند که جا داره ازشون تشکر کنم.
» <مارک واتنی> دانلود کارتون جذاب " فردی مورچه سیاه " دوبله فارسی و کامل : https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...7#pid45437
» <Kathy Day> جناب اﻟﻜﺘﺮﻭﭘﻴﺎﻧﻴﺴﺖ از شما بسیار ممنونم...
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 5 رای - 4.6 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی
نویسنده پیام
حمید هامون آفلاین
مرد آرام!
***

ارسال ها: 122
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۰/۴/۳
اعتبار: 51


تشکرها : 9428
( 2163 تشکر در 56 ارسال )
شماره ارسال: #19
RE: دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی

برای راتسوریزوی نازنین و به یاد روزهایی که ویتوی عزیزمان با موضوع یک سکانس از یک کارگردان یاد و خاطرات خوشی از سینمای رییس را برایمان زنده کرد ...

و برای تمام علاقه مندان به ((اصل عشق)) ...

                                                                           اصل عشق

((راز)) اصل ((عشق)) است.اول راز می آید ͺ همه چیز را متوقف می کندͺ بعد عشق می آید.راز چه موقع می اید معلوم نیست.

هفت سالم بود که این راز آمد.ده ساله بودم که عاشقم کرد.این رازͺ هنوز برایم فاش نشدهͺ برای همین است که عاشق مانده ام.

برادرم –حسن آقا- پنج سال از من بزرگ تر است.دوچرخه سواری یادم داد.سنتور خرید و تار.منͺ هفت سالم بود که سنتور و تار یاد گرفتم.بعدها رانندگی و هفت سالم بود که مدرسه رفتم.

حسن آقا هالترش را فروخت و برای من یک جفت کفش بنددار خرید.از دوچرخه شروع شد.کرایه کتابͺ شبی یک ریال بود و دوچرخه ساعتی پنج ریال.دوچرخه را دو تا یک ربعͺ من یاد گرفتم.پشت زین را می گرفت و می گفت : ((پا بزن)).وقتی زین را ول می کردͺ من تنها می شدم: ((پا نزنی وامیسی...وایسی می خوری زمین...همش باید پا بزنیͺ این تو گوشت بمونه...دور رو نیگا کن...پا بزن))

جمعه بود. هفت سالم بود که یک روز جمعهͺ راز آمد.جمعه عصرͺ برادرͺ کفش بند دار را به پایم کردͺ لباس تمیز تنم کرد و من را برد تا راز.

یک خیابان شلوغ بود.اسم خیابان لاله زار بود.مردم لباس های خوب داشتند.مغازه ها روز هم برق مصرف می کردند.یک مغازه بزرگ بود که گوشت گرد و سردی را که خام بود لای نانی که من تا آن موقع ندیده بودم و شکل ((دمبل)) ͺ می گذاشت و گوجه فرنگی هم می گذاشت و یک چیزی مثل ((ماست)) بود اما ((سفید)) نبود و زرد بود و فلفل نبود و تند بود روی آن می ریخت.اسم مغازه ((اختیاری)) بود و این هم که نه شام بود و نه ناهارͺ اسمش ((ساندویچ )) بود.

بعدͺ یک راهروی بلند بود. دور تا دور ویترین بود و توی ویترین ها عکس های بزرگ بود.یک گنجه بود که یک سوراخ داشت. از آن سوراخ پول می دادند و یک بلیت می گرفتند.برادر من هم یک بلیت خرید.

دست های یک زن بود که النگو داشت.پول را می گرفت و بلیت می داد. قد من نمی رسید که زن را ببینم.فقط دست هایش را می دیدم که ناخن هایش رنگی بود و تندتند حرکت می کرد. بعضی از مردها قدشان را کوتاه می کردند تا زن را ببینند.بعدͺ یک راهروی بلند بودͺ بعضی ها بلیت را به مرد دیگری می دادند و مرد پاره می کرد. در راهرو می دویدند تا به در دیگری برسند.

یک دیوار سفید بزرگ بود و صندلی های زیاد که به طرف دیوار چیده بودند.طاق نداشتͺ یک چادر بزرگ بودͺ عین تکیه به وسط چادرͺ یک تیر بزرگ زده بودند که چادر سرپا باشد.چراغ ها خاموش شد و همه جا تاریک.فکر کردم که باید سینه بزنیم : اما این آدما که سینه زن نیستنͺ سینه زنی که بلیت نمی خواد.

برادرم دید که من ترسیده ام. گفت : ((اینجا سینما مایاک است)).صدای یک سرود آمد که از بلندگوها پخش می شد.همین سرود تو رادیو فیلیپس خودمان هم بود.

همه از جا بلند شدند و من هم بلند شدم.همه که نشستندͺ ساکت شد. دیوار سفید رو به رو ماند و من.همه چیز یادم رفت.

چراغ ها که خاموش شدͺ برادر زین را ول کرد...آدم های به چه بزرگی روی دیوار راه می رفتندͺ حرف می زدندͺ ماشین سواری می کردندͺ مشت می زدندͺ تو خیابان های قشنگ پر از آدم دنبال هم می کردند...اما همه چیز با آهنگ بودͺ نه از آهنگ های رادیوͺ کسی آواز نمی خواند.

یک نور زیاد از سوراخ ته چادر می افتاد روی دیوار سفید. از توی آن سوراخ همͺ فقط دو تا دست دیده می شدͺ مثل گنجه ی بلیت. اما این دست هاͺ مودار و چرب و سیاه و روغنی بودند. دست های یک مرد بودند : ((اما اونایی که این آهنگارو می زنن کجان؟)) خیلی عقب شان گشتم اما دیده نمی شدند.خیلی خوب بود : آخرشم مرده که کلاه داشت و قدبلند بود و آدم دوستش داشت و با همه خارجی حرف می زد و همه جواب شو خارجی می دادنͺ برگشت خونه.خیلی کارا کرده بود.بزن بزن و ماشین سواری و طیاره سواری و موتورسواری کرده بود و تو رودخونه افتاده بود.تفنگ و هفت تیرم داشت...

اینجا کجا بود؟این آدم هاͺ این خیابان هاͺ این آهنگ ها که تندو آهسته می شد مال کجا بود؟ مال هر کجا بود خیلی خوب بود.من نمی فهمیدم که چه می گویند. اما همه چیز را بی حرف می شد فهمید. داستانش از عکس ها معلوم بود.وقتی تمام شد و چراغ ها روشن شدͺ مثل خیال بودͺ من یادم رفته بود که عصر بود یا ظهر بود یا شب؟ چرا این جوری بود؟ چرا همه چیز یک جور دیگه بود؟

راز آمده بود.

با راز خیال می آید.

راز همان دریچه کوچک که دست های زن النگو داشت و بلیت می داد شروع شد.

راز دست های زنͺ دست های سیاه و روغنی مرد در دریچه هاͺ راز آدم های بزرگͺ زن ها و مردها که روی دیوار سفید حرکت می کردندͺ عشق شد.

من حیران بودمͺ شب ها و روزها حیران بودم.دیگر هیچ چیز جای این راز... که عشق شدͺ نیامد.با این راز و خیال و عشق چه کنم؟

-((پا بزن بچه ... پا بزن... پا بزن...))

××××××

نقل از شناختنامه مسعود کیمیایی.-پدید آورنده : مهدی مظفری ساوجی- بخش دهم : نوشته های پراکنده ی کیمیایی

-پی نوشت : این نوشته ی رییس بسیار به نوشته های استاد دوایی نازنین می ماند (و البته اندکی به نظرم خام تر)و شبیه به خاطرات نسل در حال خروج از جوانی ما.اما تمام انگیزه ی من از تایپ و ارائه ی این نوشتهͺ همان دو سطر آخر است و به خصوص عبارت ((پا بزن بچه...پا بزن...))...

با ولع در حال خواندن شناختنامه هستم و نوشته های پخته تر از این هم در آن یافته ام. عمری باشد تقدیم خواهم کرد.ضمنا آقای مظفری ساوجی گاف بزرگی هم داده است : معرفی و نقد فیلم بلوچ را از قلم انداخته.با این همه کتاب ارزش مطالعه را دارد.سپاس از عزیزانی که باعث رسیدن این اثر به بنده شدند...

با احترام : حمید هامون

یا حق...


من غرقِ غرق زاده شدم
دریا به قدر خاطره هایم عمیق بود
۱۳۹۱/۱۲/۲۴ عصر ۰۷:۲۴
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رزا, پرشیا, Papillon, ژان والژان, دزیره, بانو, زاپاتا, الیور, سم اسپید, راتسو ریــزو, مگی گربه, فورست, آقای همساده, خانم لمپرت
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
RE: دو راهی دیروز و فردا... مسعود کیمیایی - حمید هامون - ۱۳۹۱/۱۲/۲۴ عصر ۰۷:۲۴