برای مادر... باید نوشت ...
دبستان می رفتم... پدرم عاشق مرحوم حاتمی بوده و هستند... بردندمان سینما و نمی دانم مادربزرگم را انگار روی پرده می دیدم مقابلم... عاقله زنی به نسبت فربه، سپیدروی و سپیدموی، مهربان، گاه شاعر مسلک.... مادرانی که به معنای واقعی کلمه مادرند؛ انگار بر قامتشان دوخته شده مادر باش، خودرا فراموش کن... زود پیر می شوند، چاق می شوند، شکسته و رنجور، پا درد و کمر درد.... و همه مهربانند و صبور....
عاشق فیلم شدم، بی توجه به صنعت سینما؟ هنر سینما؟! نمی دانستم و مهم هم نبود! (مگر الان می دانم؟!!) یادم است طنین صدای بدری نورالهی(که نامش را هم بعدها یاد گرفتم) مرا شیفته کرده بود، عطوفت و مادری از صدا می بارید... از محمدابراهیم می ترسیدم، خدایا اگر یکی از دایی ها، عموهای آدم اینقدر بدخلق باشد واویلا! جلال الدین برایم جذابیت داشت، اما می گفتم به حتم این یکی دایی را باید در خلوتش تنها گذاشت، یکبار شیطنت، دوبار شیطنت، دفعۀ سوم مرا از اتاق بیرون خواهند انداخت!! غلامرضا، برای من کودک سال، کودک فکر بهترین همبازی می شد! خاله ها را بگو، ماه منیر را نمی توان واداشت قصه بگوید لالایی بخواند نه! این هنر ماه طلعت است.... و آن دایی گمشده ام! باید دهها شبانه روز سوالات کودکانه بپرسم تا بدانم که بوده، تا امروز کجا بوده و اصلا حالا که آمده برای من چه آورده است؟!
در همۀ خانه ها، خانواده ها، هستند خواهران و برادرانی متضاد، مقابل، مکمل.... و مادری باید سایۀ پدری باید که از دل اینهمه تضاد، یک وحدت ناب بیرون بکشد...آه اگر بزرگتری نباشد.... اینک بزرگ شده ام... همۀ مادربزرگها و پدربزرگها رفته اند. خاله ها، دایی ها، عمو ها و عمه ها... پراکنده اند، به محوریت چه بگردند؟! عیدی بیاید دور هم جمع می شوند، عید برود پخشند.....
دایی و خاله قهر می کردند، جوانتر بودند و به نسبت زودتر از کوره در می رفتند، اگر مادر بزرگم فقط و فقط یک نگاه می افکند، برجای می نشستند، آرام می گرفتند... اصلا بر آن نیمکت زیبا عکس یادگاری می انداختند، دست در گردن هم.... پروانه هایی به گرد قامت در حال سوختن یک شمع...نیمه جان و رنجور.... چراغی رو به خاموشی.....
مادربزرگ که رفت... یک مشاجرۀ ساده می شد قهر... می شد نرفتن، نیامدن، ندیدن سر نزدن، کلام نکردن..... دیگر که بود که بگوید: من مادرم، می بخشم. بترس از آه مظلوم....؟!
و آنگاه که می خندید، آن دندانهای عاریه ای مرتب و آن چشمها که گاه از شدت خنده به اشک می نشست..... همۀ مادربزرگها وقتی می خندند زیباهستند زیباتر می شوند.... آهای جلال الدین، دوری نکن! بیا تو هم بشو هم پالکی طایفۀ چلا!
وقتی مادربزرگ وصیت می کرد، بعد از آن دوبار سکتۀ قلبی... که کجا به خاکم بسپارید، مراسم چگونه باشد..... مادر بود که مقابلم تداعی می شد... مادر بود که باید سر به بالین می گذاشت و می گریستیم.... چون دیگر جان نداشت....
مادربزرگم، تابستانها که پیشش بودم، بافتنی یادم می دادند، برای عروسکهایم لباس گرم زمستان مهیا می کردم پیش پیش و لالایی می خواند...عجب این در فرهنگ کرمان سوزناک بوده و هست ... می گفتند بعد از حملۀ آن خواجۀ قاجار... بعد از آنهمه کشت و کشتار و کورکردن...مردم در خود خزیدند، اشعار رنگ غم گرفت، صداها سوزناک شد... مادر بزرگ شعری داشت....لالا لالا، گل پونه، پلنگ در کوه، چه می خونه؟ پلنگ پیر بی دندون، دری خورده خودِ* دالون، خری خورده خودِ پالون...نه در موند و نه دالونش...نه خر موند و نه پالونش...... می ترسیدم... پلنگ چرا باید بی دندان باشد و چرا باید خانه بخورد؟! چرا باید حیوانِ مردم را بخورد؟! و پلنگ ظلم بود و حیوانیت... مانده بود در سینه ها... رسیده بود به منِ امروز....
دیگر که بخواند...دیگر که ببافد...دیگر که بخندد.... ای وای مادرم.....
*در گویش کرمانی، کلمۀ "خود"، گاه به معنای "با" می آید. دری خورده "با" دالان.
بامهر... بانو