((بورژوازی، فئودالیسم را از درون می خورد و پوکش می کند تا ناگهان فرو می ریزد. انقلاب کبیر فرانسه چنین لحظه ایست، لحظه ای که اشرافیت و فضایل خانوادگی قدیم که پوک شده بود در هجوم بورژوازی جوان نیرومند که فاقد آن فضایل و منکر آن بود سقوط کرد....))
سطری که از کتاب "انسان و تاریخ" مرحوم شریعتی به یاد داشتم، چندان بی ربط به اثری که برای نوشتن مقابلم می نهم، به نظر نمی رسد. دن کیشوت.... دردی که سالها قبل از انقلاب فرانسه حتی، داشت رخ می نمود..... زمانه عوض می شود و اگر ستیزه کنی، روزگار می ستیزد..... افسوس....
----------------------------------------------------
دن کیشوت Don Quixote De La Mancha
درخصوص نویسنده:
میگوئل دو سروانتس سآودرا(1616-1547) Miguel de Cervantes Saavedra، در آلکالای اسپانیا متولد شد. پدرش طبیبی دوره گرد بود و مدام تغییر شهر می داد. سروانتس خردسال، هیچگاه مکتب نرفت. بودن در اجتماع برایش دانشکده ای شده بود...شجاع بود و در شمشیرزنی مهارت داشت. در 23 سالگی به ایتالیا رفت و به خدمت در ارتش پرداخت. زمانیکه25 سال داشت، در سال 1571 نبرد دریایی بزرگ لپانت با ترکان عثمانی درگرفت، میگوئل، با وجود ضعف و بستری بودن در انبار کشتی، به اصرار خواست تا در جنگ حاضر شود. فرماندهی قایقی با 12 سرباز به او سپرده شد. دلیرانه جنگید و سینه و دست چپش به شدت آسیب دید. حاصلش از این نبرد، کسب افتخار بود و فلج شدن کامل دست چپش تا پایان عمر و به قول خودش: دست چپم در راه عظیمت دست راست، از کار افتاد...
بعدها به مکاشفات دریایی پرداخت و مدتی هم زیر نظر دون ژوآن اتریشی خدمت کرد. سال 75 زمان بازگشت به اسپانیا به دست اعراب اسیر و در الجزایر به غلامی گرفته شد.تا سال 81 اسیر بود اما با تلاش خانواده اش و فرستادن چندین کیسه زر و نامه نگاری با سفیر اسپانیا، سرانجام آزاد شده به پرتقال رفت. در جنگهای آزروس شرکت جست. با دختری ازدواج کرد که ناموفق بود و در این ایام قصد نوشتن کرد. شعر می سرود که البته به نظر افرادی نظیر لوپ دو وگا نمایشنامه نویس هم عصرش، ((در تمام اسپانیا شاعری به بدی سروانتس دیده نشده است!)) اما خودش کارش را دوست می داشت! رمان نخستش به نام گالیتا کسب شهرتی کرد. اما دانست از این راه نمی تواند ارتزاق کند. در 1587 به شهر سویل رفت و برای رسیدگی به امور خواروبار ناحیه ای استخدام شد. اما بازهم موفق نبود. زندگی آنچنان با وی سرناسازگاری گذاشته بود که در سال 90 حتی برای خرید لباس، مبلغی به قرض گرفت... و باز از سر ناچاری به وادی ادبیات بازگشت. قرار بود از هر نمایشنامه پنجاه دوکا بگیرد، اما آنقدر شکست خورد که باز نوشتن را کنار نهاد و به سویل بازگشت و شد مامور وصول مالیات. بر اثر غفلت و ناواردی اش در 1597 از صندوق کسر آورد از خدمت منفصل شده و به قولی به زندان افتاد و تا سال 1600 زندانی بود و به این شکل بخشی از شاهکار خود ((دن کیشوت)) را در زندان نوشت.
قسمت اول دن کیشوت نخستین بار در سال 1605 به چاپ رسید و از از همان آغاز در اسپانیا و پرتقال با استقبال مواجه شد. قسمت دوم کتاب پس از ده سال یعنی در سال 1615 منشر گردید. اما قبل از آن، نویسنده دیگری که از فنون و ظرایف ادبی و تفکر عمیق وانتس بی بهره بود، با این خیال که سروانتس پیر دیگر نمی تواند به نوشتن بپردازد ادامه ای بر کتاب نوشته بود که بسیار عوامانه و پست جلوه می کرد. (وانتس به قدری از این عمل رنجیده خاطر شده که در بخش دوم کتابش به طعنه بارها و بارها به این مورد اشاره کرده است) بخش دوم دن کیشوت، بسیار پخته تر و با ظرایف بیشتر و اسلوب نگارشی کاملتر نوشته شده است. کتاب در 1612 به انگلیسی و در 1614 به فرانسه نیز ترجمه شد. او به اوج شهرت رسید اما همچنان در فقر ماند. دوستانش از یکی از نجیب زادگان خواسته بودند که حمایتش کند، نجیب زاده با رندی گفته بود: ((اگر فقر و احتیاج است که این مرد را به نوشتن وامی دارد، خدا کند هیچوقت ثروتمند نشود تا با فقر خود خلق آثار کند و با آثار خود دنیا را غنی سازد!))
کتابی که نوشت، انتقادی طنزآلود از ظواهر و ابتذالات حاکم بر دنیای پهلوانی و شوالیه گریست. در عصر سروانتس، اسپانیا، امپراطوری ای ثروتمند و عظیم بود، طبقۀ حاکم، اشراف زادگان و نجبا بودند، ثروت بر ثروت می اندوختند و زمانه از عهد شوالیه ها دور و دورتر می شد. ثروت بازرگانان محور اجتماع بود و از این رو نجیب زادگان و شوالیه ها که یا به اصل نصب و یا به قدرت بازویشان می بالیدند، جای خودرا کم کم تنگ و محدود می یافتند. سروانتس، متاثر از دوران، رنج کشیده از فقر و معلولیت جسمی، شکسته شده زیر بار ناملایمات اجتماع و زندان کشیده، ناامید نگشت. کتابی نوشت که همچنان باعث نشستن لبخند بر چهره هاست و انگار از دل غم؛ شادی آفریده است...با اینهمه، به تفکر وا می دارد و تورا با خویش همراه می سازد. میگوئل دوسروانتس، در 23 آوریل 1616 زندگی را بدرود گفت.
---------------------------------------------------------------------------------
و اما کتاب دن کیشوت:
اثری از گوستاو دوره مربوط به سال 1863
خلاصۀ داستان چنین است که در دهی از ایالت مانش، نجیب زاده ای به نام کیژانا، زندگی می کرد، همسری پا به سن گذاشته و خواهر زاده ای جوان داشت. جز شکار و ادارۀ مایملکش کاری نداشت جز مطالعه و انهم صرفا کتب پهلوانی و اسطوره ای. شبانه روز می خواند و حتی چندین جریب زمینش را فروخت تا از این دست کتب تهیه کند و گاه شب تا صبح فقط و فقط می خواند و می خواند. کم کم، قدرت تشخیص واقعیت و خیال در او مرد و مجنون شد! خود را یکی از دلاوران سرگردان کتابها پنداشت. در منزل نیم تنه ای زنگ زده و کلاه خودی ناقص از اجدادش به جا مانده بود، با مشقت بسیار آنها را شست و صیقل داد و کلاه خود شکسته را هم با مقوا ترمیم کرد و بر سر گذاشت. بر اسبی که جز پوست و اسخوان نداشت اما او درخیالش اسب را حتی برتر از بوسفال اسکندر می پنداشت سوار شد و نام اسب را نیز رسی نانت نهاد. (این نام ترکیب کلمات (روسین=یابو) و (آنت=قبلا) است، یعنی قبلا یابو بوده ولی الان از همۀ اسبها سر است!) پس از آن چدین روز فکر کرد تا نام خود را دن کیشوت نهاد. مردی روستایی و کندذهن به نام سانکو پانزا با الاغش نیز به وعدۀ دریافت بخشی از فتوحات آتی کیشوت و حکومت بر آن، همراهش شد. تنها مانده بود یک امر دیگر، یافتن بانویی که عاشق او باشد تا اسرایش را برای طلب عفو، به پای او افکند و قربانیانش را به وی تقدیم کند، به یاد زنی دهاتی افتاد که در قدیم عاشقش بود اما زن روحش نیز از این عشق خبر نداشت. خلاصه در خیال نام زن را که آلدونزا لورنزو بود؛ به دولسینه دوتوبوزو تغییر داد چون زادگاه این معشوقه توبوزو بود. اینک در خیال او همه چیز کامل، همۀ نامها با مسمی و پهلوان نیز آمادۀ سفر بود. در اولین قدمش به زور صاحب کاروانسرایی را مجبور کرد تا با اجرای مراسم ویژه اورا به مقام شوالیه گری نائل آورد، چه او مرد را کشیش و کاروانسرا را دژی زیبا پنداشته بود و صدای شیپور چوپانی را شیپور سربازان و اعلام خوشامد به خودش تلقی کرده بود....
کیشوت، از این لحظه سخت می کوشد تا هرآنچه از دید خیالبافش ظلم به بشر، سیاهی و پلیدی است را با قدرت کم و جسم نحیفش از میان بردارد که این خیالبافی او موجد صحنه هایی خنده دار، زمین خوردن، کتک خوردن و تا سر حد مرگ آسیب دیدنش می شود. مثلا یکجا مجرمانی را که چند سرباز به زندان می برند، مظلومانی در بند می پندارد، برای نجان این مجرمان به سربازان یورش می برد که بیچاره ها فرار می کنند، اما مجرمان تا می بینند سربازی در کار نیست، کیشوت را تا سر حد مرگ کتک زده، همه چیز را غارت کرده و فرار می کنند! عده ای از ثروتمندان و ملاکان که می فهمند مجنون است، سر به سرش می گذارند، در قصرشان مهمانش می کنند و اورا شوالیه خطاب می کنند. کیشوت با پاکنهادی تمام این وقایع را راست و در جهت برآورده شدن اهدافش در خالی کردن جهان از ظلم می پندارد.... حتی یکی از این نجبا، مراسمی تدارک می بیند و مردی را در قالب شیطان به کیشوت نشان می دهد که به او می گوید دولسینۀ زیبایش اکنون جادو شده که تنها راه نجاتش، زدن سه هزار و سیصد تازیانه به سانچو است! بماند که سانچو نیز با آنهمه بلاهت ارباب را دست می اندازد و می گوید می پذیرم اما خودم ضربات را می زنم و می رود در گوشه ای و به درختان تازیانه می زند و آه و ناله سر می دهد و کیشوت بی نوا بر این صداها می گرید....
مدتها می گذرد، همشهریانش نگران این مرد پاک هستند که سر به جنون نهاده و مدتهاست منزل نیامده است. روزی که کیشوت مهمان نجیب زاده ای به نام دون آنتونیو بود، مردی که خود را پهلوان سپیده دمان می نامید، مقابل کیشوت ظاهر می شود و اورا دعوت به دوئل می کند. می گوید اگر اعتراف کنی بانوی من از دولسینۀ تو زیباتر است که با تو نمی جنگم. اما اگر نگویی و قصد نبرد داشتی، شرطی دارم. اگر تو بردی که من برای همیشه سلاح و اسب را کنار می نهم و اگر من بردم، باید قول بدهی تا یکسال به سلاح و اسب دست نزنی و به زادگاهت بازگردی و خانه نشین شوی....کیشوت خشمگین از توهینی که به دولسینه اش شده دوئل را می پذیرد. این مرد که بعد می فهمیم نامش کاراسکو و از دانایان همولایتی کیشوت است و نیتش بازگرداندن پهلوان به منزل بوده، با او دوئل می کند. پهلوان ما که عاری از فنون رزمی است به راحتی در این جدال از اسب به زیر می افتد و در هم می شکند، زیر تیغ فریاد می کشد که ((اگر من سیه روزم، دلیل نخواهد شد که دولسینۀ دلارام از کسی زشت تر است و حالا تو در کشتن من لحظه ای درنگ مکن، مرا بکش و راحتم ساز.)) کاراسکو می گوید: سر سپردگی و علاقه ات به دولسینۀ دلارام، ستودنیست. هیچ مایل نیستم خدشه ای به مقامش وارد شود؛ من خود به حضورش خواهم شتافت و تعظیم و عرض ادب و پوزش خواهم کرد...فقط و فقط به قولت عمل کن و به خانه ات بازگرد....
با این حربه کیشوت دلشکسته و مجروح سوگند می خورد که به قولش وفادار است و راهی خانه می شود... در منزل مدتی خلوت می کند، با کسی صحبت نمی کند، به بستر بیماری می افتد و غذا نمی خورد و زمانی که حالش رو به وخامت می نهد، خانواده اش را جمع کرده و وصیت می کند. می گوید که خداوند بزرگ اینک مهمترین نعمتش را یعنی عقل به من بازگردانده است. می دانم که هرچه کردم خیالات بود و غیرواقعی. در محضر کشیش کلیۀ اموالش را به آنتونیا(خواهرزادۀ جوانش) می بخشد و حق و حقوق همسرش را می پردازد و شرطی بانمک نیز برای ارث بردن آنتونیا قرار می دهد، اگر آنتونیا خواست ازدواج کند، حتی اگر مردش یک کلمه از کتب پهلوانی را خوانده باشد، آنتونیا محروم از ارث خواهد بود. سپس ادامه می دهد: همچنین از دوتن بزرگواری که وصی من شده اند (کشیش و کاراسکو) استدعا می کنم اگر بر حسب اتفاق با کسی که مدعی شده قسمت دومی بر دلاوریهای کیشوت نوشته است، مواجه شدند؛ از وی از طرف من پوزش بخواهند که اگر من نادانسته موجب تحریک وی بر نوشتن چنین اراجیفی شده ام و اینک دم مرگ از او عذر می خواهم! (اینجا سروانتس مجددا به نویسندۀ شیاد جلد دوم کیشوت می تازد) و سپس کیشوت در بستر، جان می سپارد....
-----------------------------------------------------------------------
کتاب دن کیشوت، به قول برخی منتقدان شاهکاری ادبی و با نثر ثقیل و درشت گویی محسوب نمی گردد هرچند گه گاه که وانتس قصد طعنه زنی به کتب پهلوانی قبل از خودش را دارد، برای تمسخر آنچنان نثر را آهنگین و مسجع می سازد که باید زبان به تحسین او و قلمش گشود. در این کتاب غلطهایی دم دستی هم یافت می شود از جمله همسر سانچو در سه بخش کتاب به سه نام متفاوت خوانده می شود که آنرا نیز به حساب کهولت وانتس بگذاریم بهتر است، چه ایشان یک سال پس از انتشار جلد دوم کتاب، از دنیا رفت.... اما به راستی چه در روح اثر بود که با هر ملتی آمیخت....؟! می گویند، همۀ آدمها به نوعی کیشوت هستند...آرزوهایی دارند، یکی حد خیال و واقع را می شناسد و یکی نه اسیر رویا می شود....و این رویایی که دن کیشوت در سر دارد، یعنی رهایی بشریت از ظلم آرمان هر انسانیست... حال که من موفق نیستم در حصول این امر، بگذار با خیالات مضحک او همراه شوم...حال که من عنان عقلم را در کف دارم، بگذار آن بخش محالی که از ترس، منفعت طلبی یا محافظه کاری جرات قدم گذاشتن در آنرا نیز به ذهنم راه نمی دهم در تلاشهای مذبوحانۀ کیشوت کسب کنم.....
تورگنیف در خصوص کیشوت نوشته است: ((برای خود زندگی کردن و در غم خود بودن چیزی است که دن کیشوت آنرا شرم آور می داند، اگر بتوان چنین گفت، او همیشه بیرون از خود و برای دیگران زندگی می کند. برای برادران خود و برای مبارزه با نیروهایی که دشمن بشرند زندگی می کند.))
و لرد بایرون می گوید: ((دن کیشوت از هر رمانی غم انگیزتر است. و بخصوص از آنرو غم انگیز است که ما را به خنده می آورد. قهرمان آن مردی است درستکار و همیشه طرفدار حق و عدالت؛ تنها هدف او مبارزه با ظالمان است....))
-------------------------------------------------------------------
دن کیشوت و سانچو پانزا – اثر پابلو پیکاسو
سروانتس به شیوۀ خیالبافیهای کیشوت، پیش بینی کرده بود که روزی سی میلیون از کتابش به فروش خواهد رفت! غافل از اینکه این اثر، بعد از انجیل، دومین کتابیست که به بیشترین زبانها ترجمه شده و برای هر ملتی نام آشناست....
دو ترجمه از این اثر در ایران صورت گرفته است، اول بار مرحوم ذبیح الله منصوری (به گفتۀ خودشان در کتاب دیدار با ذبیح الله منصوری) اقدام به ترجمه کرده بود اما هنوز چاپش نکرده بود که در سال 55 ترجمۀ مرحوم محمد قاضی وارد بازار گشت. طی این جریان، کتابی که جلوتر به میان مردم آمد (ترجمۀ مرحوم قاضی) شهرت بیشتری یافت و کتاب منصوری مهجور ماند. نسخه ای که به آن استناد جستم، ترجمه قاضی است و آنرا اثری شکیل و برازنده می دانم.
----------------------------------------------------------------------------------
دن کیشوت بارها الهام بخش نمایشنامه نویسها، ادیبان ، شعرا و موزیسینها، نقاشان، فیلمسازان و مجسمه سازان گشته است. نام کلیۀ این آثار در ویکی پدیا به تفصیل و با تاریخ آورده شده است. لذا بسنده می کنم به یکی از فیلمهایی که با محوریت این اثر ساخته شده است. مردی از لامانچا.
مردی از لامانچا Man Of La Mancha -1972
کارگردان: آرتور هیلر
محصول یونایتد آرتیستز
بر مبنای تئاتری موزیکال از تئاترهای برادوی با نام “Man of La Mancha” نوشته شده توسط Dale Wasserman
موسیقی: بخشهای موزیکال فیلم: Mitch Leigh و موسیقی جاری فیلم: Laurence Rosenthal
بازیگران: پیتر اوتول، سوفیا لورن، جیمز کوکو، هری اندروز، جان کسل، یان ریچاردسون
این فیلم 132 دقیقه ای، در قالب موزیکال، با محوریت ماجرای دن کیشوت، ترکیبی از زندگی نویسندۀ اثر (سر وانتس) و خود کیشوت را به تصویر کشیده است. فیلم با نمایشنامه ای آغاز می شود که در میدانی عمومی مشغول اجراست.
سروانتس در صحنه مصلوب می شود و همزمان می شنویم: بنا بر حکم دادگاه روحانی کیفر، پخش افکار مذهبی کفر است. بنا بر حکم دادگاه روحانی کیفر، متخلفان با شمشیر یا آتش تطهیر خواهدن شد. بنا بر حکم دفترخانۀ روحانی کیفر، خواندن یا تفسیر کردن انجیل تنها در صلاحیت کلیساست...
و سروانتس روی صحنه مشغول دفاع از خودش است، آتش می افروزند تا تطهیرش کنند که عناصر واقعی دادگاه روحانی کیفر وارد میدان شده و او و دستیارش را بازداشت می کنند. سروانتس با چمدانی که تجهیزات تئاترش در آن است و بسته ای ورق که زیر بغل دارد، با همکارش به زندان می افتند، دخمه ای کثیف و مملو از زندانیهایی وحشی و مدهش. در اولین قدم در زندان غارتش می کنند و کاغذهایش را نیز می دزدند، سروانتس که جانش به اثرش بسته است برای جلوگیری از نابودی کاغذها، به حکمران (سردستۀ زندانیها) التماس می کند و حکمران شرطی می گذارد: در دادگاه ما از خودت دفاع کن و اثبات کن بی گناهی تا کاغذ پاره هایت را به تو بازگردانیم. یک زندانی که از همان ابتدا از نگاهش، نوع سخن گفتنش و آداب ایستادنش پیداست خود شیفته است و متکبر، که جرمش را خیانت معرفی می کند (و سروانتس از همان آغاز از در مباحثه و مخالفت با او و افکارش وارد می گردد) نیز، دادستان این صحنۀ محکمه می شود....
اینجاست که وانتس و دستیارش، صحنه را در فضای تاریک زندان برای به تصویر در آوردن دن کیشوت آماده می کنند، به هر زندانی نقش شخصیتی را می سپارند و فیلم کمی از تلخی اش می کاهد و صدای موسیقی و شعر، مخاطب دلنگران سروانتس فرهیخته را کمی آرام می کند. سروانتس و دستیارش بر اسبهایی خیالی می نشینند و ناگهان تصویر قطع می شود به دن کیشوت و سانچو سوار بر مرکبشان در جاده و در آغاز سفرشان و نقل چند ماجرای مهم کتاب و مرتبا قطع از ماجرای کیشوت به زندان و تغییر نقش زندانیها و شعری دیگر.
کیشوت در کاروانسرا دالسینای محبوبش را می یابد. زن، او و تقاضایش را بارها رد می کند تا او نیز دلبسته و نگران این خیالباف مودب، مهربان و سرگردان می گردد. ماجرا پشت ماجرا، زد و خورد و درگیری با سایر ساکنان کاروانسرا و خاصه عشاق بی شمار زن. اینجا ماجرایی عجیب برای کیشوت تدارک می بینند، خواهرزاده و همسر کیشوت با خواستگار خواهر زاده (کاراسکو) برنامه ای دردآور می چینند. کاراسکو دکتر روانپزشک معرفی می شود و سعی می کند با نمایاندن چهرۀ واقعی کیشوت به خودش اورا بیدار سازد و به خانه بازگرداند. ماجرا نتیجه می دهد، کیشوت آشفته و درهم شکسته (که دیگر تبدیل به کیهانای اصلی شده) به منزل باز می گردد، در بستر مرگ می افتد و کشیش و بستگان بر بالینش حاضرند. در اینجا با حضور دوبارۀ آلدونزا (همان زنی که کیشوت به اشتباه دالسینای محبوب نامیده بودش) و خواهش وی (که با کیشوت آرامش را یافته بود) برای اینکه قالب کیهانا را رها سازد و به همان کیشوت بازگردد، تحولی دوباره در قلبش رخ می دهد از بستر بر می خیزد و تبلوری دوباره می یابد به قالب کیشوت، اما با ایستادن قلب زخم خورده اش از اینهمه فاجعه و مرگ در اوج شادمانی در آغوش دو یار مهربانش(سانچو و دالسینا)، .... ماجرای کیشوت بسته می شود.
و این دنیای دوم فیلم، دنیای دن کیشوت و نه سروانتس فیلم، بسیار جذاب است، مسحورکننده است، فضایی رویایی و لطیف که حتی زد و خوردهایش نیز از بار طنز کتاب بی بهره نیستند.
اما وقتی که تازه فضای زندان به لطف دفاع تئاتری سروانتس تلطیف شده و زندانیان دل در گرو مهر سروانتس بسته اند، پلکان ورودی زندان که با زنجیر باز و بسته می شود، با حرکتی نرم گشوده شده پایین می آید و قبل از همه چیز چمدان چوبی سروانتس و لوازم تئاترش را در زیر سنگینی خویش له می سازد. سروانتس می داند که برای جوابگویی به دادگاه روحانی کیفر، باید دوباره توضیحاتش را ارائه دهد و اگر موفق نبود برای تطهیر آماده شود... در اوج سکوت، دلهرۀ زندانیها، حکمران(سر دستۀ زندانیها) اورا صدا می زند و نوشته هایش را باز پس می دهد و همدلی اش را با سروانتس و اثرش کیشوت اعلام می کند...نگاههایی با اشک بدرقه اش می کنند، پله ها را بالا می روند و مخاطب با تصور مجازات سروانتس و محکومیتش در دادگاه دوم که بس خشک تر، بی بهره تر از ظرائف زندانیها و واقعی تر است.... دلشکسته آه می کشد....
------------------------------------------------------------------------
این اقتباس، در عین وفاداری به متن کتاب و نقل برخی از مهمترین حوادثی که در داستان دن کیشوت رخ داده است از جمله نبرد دن کیشوت با آسیابهای بادی و شبی که در کاروانسرا می گذرد، جاهایی روایتی خودخواسته و سلیقه ای می یابد. فیلم به دلیل استفاده از قالب موزیکال، در زمان خودش برای رفع خستگی مخاطب از طولانی بودن ماجرا، موفق است. بازیهایی خوب و به یاد ماندنی دارد، اوتول شکسپیرنی را وادار می کند که مانند خوانندگان لب بزند و شادی کند، جست و خیز نماید، لورن را وا می دارد که بخواند، رنگهای فیلم معرکه اند.... اما وقتی پای تعصب نسبت به اثری به میان آید و صحبت اقتباس باشد، جای خرده گرفتن بسیار دارد.
آوردن زندگی سروانتس، خالق ماجرا، در این فیلم ابتکاری خوب اما غیر واقعیست. همانطور که در قسمت زندگینامۀ او اشاره شد، سروانتس به زندان می افتد اما به خاطر قرض و بدهی و نه به حکم دادگاه روحانی کیفر.... صحنه های آغازین فیلم در خلق شخصیتی پاک، بیدار دل و تنها از وانتس آنقدر موفقند که دوست نداریم تصور کنیم زندانی شدن سروانتس به دلیل دیگری بوده است....
دختری که دن کیشوت در کتاب می جوید، نقش پررنگی ندارد، پنهان شده در پشت یک نام است و بس...اما شخصیت سوفیا لورن و نحوۀ رویارویی اش با کیشوت، که دختری در کاروانسرا تصویر می شود که دلبستگان و عشاق بسیار دارد و مانند ماده ببری بر همه می غرد، در کتاب نیست....
کاراسکو، آن همشهری عالم کیشوت، مردی مهربان است و دلسوز که از سر ترحم به حال وی قصد دارد اورا به خانه بازگرداند. نه دلبستۀ آنتونیا خواهر زادۀ کیشوت است نه مکار و مزور که بنا باشد طی چند نقشه کیشوت را تا مرز جنون و روان پریشی تام پیش ببرد و بعد راهی خانه اش کند، به عنوان مثال یکی از نقشه های کاراسکو که در فیلم به نمایش در می آید ماجرای آن شخصی است که با طلسم جادوگر به سنگ تبدیل شده و شب در کاروانسرا به حضور کیشوت آورده می شود تا برای رفع جادو به مبارزه با جادوگر برود. کیشوت که خود را منجی همۀ آدمها می داند و از این مامورت خطیرش شاد است، روز بعد به محل مبارزه می رود اما با مردانی زره پوش و سپرهایی از آینه مواجه می شود. جادوگر مقابلش می ایستد و سربازان با آینه ها کیشوت را محاصره می کنند و فریادهای دیوانه وار جادوگر که نگاه کن دن کیشوت، خودت را در آینه ببین، تو چیزی نیستی جز پیرمردی حقیر و ژنده پوش جز انسانی عقل از دست داده،نگاه کن خودت را ببین، نگاه کن دلقک را ببین.... و کیشوت در محاصرۀ آینه ها، از مواجهه با خود واقعی اش در هم می شکند و وقتی به زادگاهش برش می گردانند، عقلش را باز می یابد... ماجرایی که کاملا زادۀ ذهن نویسندۀ فیلمنامه بوده و جایی در کتاب ندارد.
شخصیتهای همسر کیشوت و آنتونیا نیز گم شده در انبوه نقشهای کتابند، اما در فیلم نه تنها نگرانند که با کاراسکو و نقشه های سخت و شکنجه وارش همراستانید....
و در مجموع... این اثر اقتباسی، شبیه کودکی از آب درآمده که با یکدست میله ای را گرفته و حولش می گردد و می رقصد،گاه جست و خیز می کند و پایش را از زمین بر می دارد و لی لی می رود اما دستش هنوز به محور است!
تمامی بازیگران فیلم، حتی سوفیا لورن، اشعار و آوازشان را خود خوانده اند به استثنای پیتر اوتول که از وی انتظار چنین توانایی ای نیز نمی رود. اما منتقدانی نظیر راجر ایبرت که از این موضوع مطلع نبوده اند در نقدها به خوانندگی و صدای بد اوتول تاخته اند!! ایبرت نوشته است: ((هیچ چیز بدتر از دیدن اجباری فیلمی موزیکال نیست که در آن از ناخوانندگان استفاده شده، اشخاصی که نه بلدند بخوانند و نه برقصند و نه حتی بلدند حد اقل تظاهر کنند! وقتی می بینیم در فیلمی، ناتالی وود می خواند، ایمان داریم که صدای مارنی نیکسون است که به گوشمان می خورد و لذتبخش است. اما بدتر از گذاشتن صدا روی یک ناخواننده، نگذاشتن صدا روی یک ناخواننده است!! چرا باید مجبور شویم صدای آواز اوتول را بشنویم؟! ریچارد هریس بهتر می خواند و تازه خوب هم نمی خواند! او نمی تواند آواز بخواند، اما حداقل بلد است اشعار را ادا کند، اوتول شعر را خمیر می کند! )) اما به واقع، صدای اوتول بعد از فیلم، توسط Simon Gilbert ضبط و جایگزین شده بود.
شیرین ترین ترانۀ این فیلم اثریست که چندین جا مناسب و به جا استفاده شد، یکبار در کاروانسرا و توسط کیشوت برای دالسینای محبوبش، یکبار در بستر مرگ کیهانا (کیژانا) در منزل که با حضور آلدونزا (دولسینای دلارام) بر بستر و خواهشش برای بازگشتن کیهانا به همان قالب کیشوت خیالباف، اجرا می شود و یکجا بعد از اعلام نام سروانتس برای ترک زندان به دادگاه اصلی و همراهی قلبی تمامی زندانیان با او و اجرای دسته جمعی آنها با دیدگان اشکبار (که این لحظه نیز تنها شخص ساکت جمع همان زندانی خائن و ایفاگر نقش کاراسکو در داستان دن کیشوت است.)
دست یافتن به رویاها ، به رویاهای غیرممکن
جنگیدن با دشمن شکست ناپذیر
تحمل ناپذیر را تحمل کردن
دویدن در قلمرویی که دلیران را جرات عبور نیست
به دست آوردن حق، آنجا که قلمرو باطل است
عشق ورزیدن، عشق پاک و بی آلایش
کوشیدن وقتیکه بازوانت بسته است
دست یافتن به ستارگان دست نیافتنی.....
---------------------------------------------------------------------------
این نوشتۀ ناقابل را به دو دوست بزرگوار تقدیم می کنم که مدتهاست کافه را ترک نموده اند. نخست به ژیواگوی گرامی که اثر مورد نوشته ام (مردی از لامانچا)، هدیۀ ایشان بود و حاصل هنرمندی مثال زدنیشان در صداگذاری با سلیقه و دقیق این فیلم. دوم نگار عزیز (بانی این تالار) که همواره مظهر دانایی، پختگی، تواضع و مهربانی بود. یاد هردوی این عزیزان بخیر....
با مهر.... بانو