[-]
جعبه پيام
» <BATMAN> پیشنهاد میشه/ داستان فیلم از ابتدا تا انتها با تعلیق همراهه https://www.f2medi.ir/20171/juror-2-2024/
» <سروان رنو> درود بر زاپاتا و جیمز باند ! ... آره .. بعضی از اسامی مثل فیلم های کلاسیک شدن ... نوستالژیک !
» <جیمز باند> درود بر همه دوستان گرامی
» <زاپاتا> چقدر دلم برای اسمهای درون این. رنگین کمان تنگ شده
» <BATMAN[تصویر: 45545454_u3fa.jpg]
» <BATMAN> با اجازه سروان رنو دو سه روز این تصویر بالای جعبه پیام باشه
» <BATMAN> کیکاووس یاکیده چقدر عوض شده بتمن ... خیلی نرمال شده , قبلا خیلی خفن تر بود ! / تیپ و مدل موهاش؟ عکس الانش تو اینستا تقریبا مثل همون قدیماست
» <کلانتر چانس> دوستانی که تونستن گلادیاتور2 رو ببینن، لطفاً نظراتشون رو اعلام کنن. با سپاس فراوان
» <کلانتر چانس> یکی از دوبلورهایی که واقعاً دوستش دارم. کیکاووس یاکیده ست.
» <سروان رنو> کیکاووس یاکیده چقدر عوض شده بتمن ... خیلی نرمال شده , قبلا خیلی خفن تر بود !
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 11 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سکانسهای به یاد ماندنی
نویسنده پیام
کنتس پابرهنه آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 175
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۶/۵
اعتبار: 48


تشکرها : 3615
( 2942 تشکر در 125 ارسال )
شماره ارسال: #181
RE: بدنام

بدنام از آن دسته فیلمهایی ست که ابتدا کمی کند و کسل کننده به نظر می رسد اما خوشبختانه خیلی زود جان می گیرد و مخاطب را درگیر می کند. داستان فیلم را که احتمالا اکثر دوستان می دانند اما برای آن دسته از دوستانی که فیلم را ندیده اند، به طور خلاصه بگویم که بدنام داستان دختری به نام آلیشیا(اینگرید برگمن)است که دلباختهٔ مامور مخفی ای به نام دِولین (کری گرانت)  می شود و به خاطر او ماموریت سختی را به عهده می گیرد. آلیشیا وقتی به اشتباه فکر می کند دِولین علاقه ای به او ندارد حاضر میشود به عنوان مامور مخفی رابطهٔ عاشقانه ای با الکساندر سباستین (کلود رینز) کسی که گردهمایی های محرمانهٔ نازی ها در منزل او برگزار می شود برقرار کند. رابطه ای که در ادامه منجر به ازدواج آلیشیا با سباستین می شود...


بدنام را چه دوست داشته باشید و چه دوست نداشته باشید, سکانسهایی زیبا و به یاد ماندنی دارد که نمی توانید آنها را نادیده بگیرید. در ادامه به شرح دو صحنه ای که بیشتر به دلم نشست می پردازم.

اولی سکانس معروف مهمانیِ منزل سباستین است. همان سکانس زیبایی که در ابتدا دوربین از چلچراغ بزرگ سقف حرکتش را آغاز می کند و تا کلیدی که در دست آلیشیاست آهسته پایین می رود. در این ضیافت دولین در ظاهر به عنوان دوستِ آلیشیا به مهمانی دعوت شده اما در واقع قرار است با همان کلیدی که در دست آلیشیاست به سرداب عمارت برود و بطری های شراب را که آلیشیا به آنها مشکوک شده بررسی کند.


مهمانی تقریبا شروع شده که دولین از راه میرسد. آلیشیا در حالی که سباستین از دور آنها را زیر نظر گرفته برای خوشامدگویی پیش دولین می رود و  کلید را با زیرکی در دستش می گذارد. در ادامه به بهانهٔ دیدن عمارت با هم همراه و هم کلام می شوند...

دولین: اون (سباستین) خیلی روی تو حساسه. مثل عقاب مراقبته

آلیشیا: آره به همه حسادت میکنه

دولین: کلید رو از دسته کلیدش برداشتی؟ امیدوارم شراب کم نیاد تا مجبور بشه برای آوردنش به سرداب بره

آلیشیا که فکر این موضوع را نکرده است نگران میشود و به سمت بار شراب می رود. در این میان جناب هیچکاک هم با خونسردی تمام یک گیلاس شامپاین را تا آخر سر می کشد تا به این دلواپسی دامن بزند.


اما سکانس دیگری که دوست داشتم سکانس پایانی فیلم است. همانقدر که یک پایان بندی بد می تواند یک فیلم خوش ساخت را نابود کند, یک پایان هوشمندانه و زیبا می تواند فیلم را نجات دهد و به ماندگار شدن فیلم کمک شایانی کند.

سکانس پایانی فیلم, سکانس بسیار خوبی ست. آلیشیا متوجه می شود با خوردن آن فنجان های مشکوک قهوه مسموم شده است و ناچار به اتاقش پناه می برد. بعد از چند روز بی خبری، دولین نگران آلیشیا می شود و برای احوال پرسی به عمارت سباستین می رود. در همان شب در آن عمارت یکی از جلسات آلمانی ها برگزار شده است. دولین مدتی منتظر می ماند و بعد پنهانی به اتاق آلیشیا می رود.


دولین: چی شده آلیشیا؟

آلیشیا: خیلی خوشحالم که اومدی

دولین: باید می اومدم، دیگه نمیتونستم صبر کنم. نمیتونستم منتظر بمونم و فقط نگرانت باشم. تو اون روز خمار نبودی. مریض بودی درسته؟

آلیشیا: آره، مریض بودم. دارن منو مسموم میکنن. نتونستم از دستشون فرار کنم.سعی کردم ولی خیلی ضعیف شدم.

دولین: سعی کن بشینی, باید از اینجا ببرمت

آلیشیا: فکر کردم رفتی...

دولین: نه, باید میدیدمت و حرفهام رو بهت می گفتم. چون عاشقت هستم، داشتم کنار میکشیدم. نمیتونستم تو و اون رو با هم ببینم.

آلیشیا: تو من رو دوست داری؟ پس چرا قبلا حرفی نزدی؟

دولین: نمیتونستم درست ببینم و درست بشنوم.آدم احمقی بودم که کلی درد و رنج روی سرش ریخته... دوری از تو دیوونه ام کرده بود.

آلیشیا: آه, تو منو دوست داری... منو دوست داری...

دولین: مدتهاست! از همون اول


و در ادامه آلیشیا را در آغوش می گیرد تا از عمارت خارج کند. اما این امر چگونه ممکن است وقتی باید از جلوی چشم های سباستین, مادرش و جمع نازی ها بگذرد. خوشبختانه همکاران آلمانی سباستین هر کدام از افرادشان را که لو رفته باشد, مهره ای سوخته به حساب می آوردند و او را از بین می برند. همین موضوع برگ برندهٔ دولین به حساب می آید و هنگامی که سباستین میخواهد از رفتن آلیشیا جلوگیری کند,دولین با یادآوری این موضوع او را به سکوت دعوت می کند. در آخر دولین و آلیشیا سوار ماشین می شوند و سباستین را با خود نمی برند. حالا سباستین مانده و نازی هایی که جلوی در عمارت منتظرش ایستاده اند...


خلافِ رودخونه رو بگیر و با خودت برو...
۱۳۹۴/۱۱/۱۲ عصر ۱۱:۱۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : خانم لمپرت, سروان رنو, آلبرت کمپیون, هانا اشمیت, اشپیلمن, حمید هامون, جروشا, BATMAN, واتسون, جیمز باند, Classic, کاپیتان اسکای, نکسوس, اسکورپان شیردل, آقاحسینی, Memento, Princess Anne, بوچ کسیدی, زرد ابری, شارینگهام, barbood, پرنسس آنا, پیرمرد, پروفسور, مارادونا, باربوسا, ممل آمریکایی
آناکین اسکای واکر آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 146
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۵/۱۰/۴
اعتبار: 12


تشکرها : 184
( 984 تشکر در 146 ارسال )
شماره ارسال: #182
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

بسیاری از صحنه هایی را که در کودکی می بینیم، خواه در دنیای واقعی و خواه در جعبه جادویی، هیچ وقت از یادمان نمی رود. ممکن است مدت زمانی طولانی بعضی از آنها را فراموش کنیم ولی در یک لحظه با دیدن یک المان و یا شنیدن یک کلمه خاص دوباره آن ها را به یاد می آوریم.

در دوران کودکی و شاید ابتدای نوجوانی فیلم هایی را دیدم که یا کل فیلم و یا یک صحنه خاص آن، ذهنم را اذیت کرد به گونه ای که تا چندین روز آن صحنه به صورت ناخودآگاه در ذهنم تکرار می شد و به آن فکر می کردم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آنها را به خاطر دارم.

شاید عزیزان دیگر نیز تمایل داشته باشند تجربیات خود را به اشتراک بگذارند، که باعث خوشحالی خواهد شد.

1 - عکس و فیلم خبرنگار معروف " ادی آدامز " از صحنه اعدام خیابانی یک " ویت کونگ " توسط رییس پلیس شهر " سایگون " .

شبی در اواخر سال 58 این فیلم به طور کامل و سانسور نشده از تلوزیون پخش شد. خون مانند فواره از سر این قربانی بداقبال بیرون می جهید. تا چند روز این تصویر از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.

2 - فیلم ایرانی " سفیر " محصول 1361.

در ابتدای فیلم " سفیر " که نقش او را " فرامرز قریبیان " بازی می کند، فردی را تعقیب و با شمشیر سر او را قطع می کند. آن فرد بدون سر، در حالیکه خون از رگ های گردنش فوران می کند، مسافتی کوتاه را به دویدن ادامه می دهد و به زمین می افتد.

این صحنه یک بار به صورت کامل و سانسور نشده، در اولین پخش تلوزیونی آن نمایش داده شد و بعدا سانسور شد.

3 - فیلم " خانه شیشه ای " به انگلیسی " Glass House " محصول 1972.

فیلم در یک زندان اتفاق می افتد و فساد اداره کنندگان زندان را به نمایش می گذارد. در صحنه ای از فیلم، پسر جوانی مورد تجاوز گروهی از زندانیان قرار می گیرد و تصمیم به خودکشی می گیرد و با پرت کردن خود از ارتفاع به زندگی خود پایان می دهد.

معصومیت پسر و صدای دوبله خاصی که برای او در نظر گرفته بودند و سیاه بودن فضای فیلم، باعث شد این فیلم و این صحنه برای مدتها اثر بدی در ذهن من باقی بگذارد.

4 - فیلم " عملیات مرداب " به انگیسی " Southern Comfort " محصول 1981.

این فیلم نیاز به تعریف ندارد. داستان، فضای فیلم و اتفاقات فیلم چنان تاثیر گذار بود که همه آن را به یاد دارند.

شبی که این فیلم از تلوزیون پخش شد، تا صبح خواب آشفته دیدم. فردای آن روز تمامی دوستانم عنوان کردند که تجربه مشابهی داشتند.

5 - فیلم " بوریس اول " به انگلیسی " Boris I " محصول 1985.

فیلم داستان " شاه بوریس یکم " پادشاه معروف بلغارستان را در قرون وسطی به تصویر می کشد که به آیین مسیحیت ایمان می آورد و پس از مدتی خود را بازنشسته می کند و پسرش را به جای خود می نشاند ولی پسرش که گرایش به بت پرستی داشت، آیین مسیحیت را به کناری می نهد و تصمیمات نادرستی می گیرد. در نهایت " بوریس " دوباره باز گشته و پسرش را دستگیر و نابینا می کند و به زندان می افکند.

صحنه نابینا کردن " ولادیمیر " پسر بزرگ او که با فرو کردن 2 میله گداخته در چشمش صورت گرفت، هنوز در خاطرم مانده است.

6 - فیلم " سریر خون " به انگلیسی " Thron of Blood " محصول 1957.

فیلم نیاز به معرفی ندارد. فارغ از صحنه های وهم انگیز داخل جنگل، صحنه ای که تیر از گردن " توشیرو میفونه " رد شد به عنوان یک مرگ دردناک تا مدتی فکرم را مشغول کرده بود.

7 - یکی از قسمت های کارتون " سندباد ".

در یکی از قسمت های این کارتون " سندباد " به دام پیرمردی می افتد که او را مجبور می کند او را در روی دوش خود حمل کند.

این پیرمرد در واقع یک " دووال پا " است که درباره این موجود به تفضیل در یک پست به نشانی زیر نوشته ام:

http://cafeclassic5.ir/showthread.php?ti...http://cafeclassic5.ir/showthread.php?tid=262&pid=3532

این قسمت کارتون سندباد آنقدر مرا آزار داد که تا مدتی شخصیت این موجود از فکرم بیرون نمی رفت.

8 - کارتون عروسکی" دخترک کبریت فروش "

این یکی دیگر برایم یک تراژدی بود! آنقدر دلم برای این دخترک سوخت که با بغض کارتون را تماشا کردم.

هر بار که کبریتی را روشن می کرد انگار آتش به دل من می زد. صورت واقعی فقر را در این کارتون درک کردم. امیدوارم در آن دنیا در آرامش باشد.


نیرو همراهت باشه
۱۳۹۶/۲/۱۵ عصر ۰۹:۴۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : ال سید, سروان رنو, شارینگهام, مراد بیگ, اسکورپان شیردل, نسیم بیگ, Classic, بوچ کسیدی, زرد ابری, BATMAN, دون دیه‌گو دلاوگا, barbood, جیمز باند, رییس کیکوچیو, جناب سرگرد, پیرمرد, آلبرت کمپیون, مارادونا, باربوسا
جناب سرگرد آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 178
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۶/۵/۱۱
اعتبار: 12


تشکرها : 477
( 825 تشکر در 127 ارسال )
شماره ارسال: #183
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

[quote='BATMAN' pid='22323' dateline='1399506773']

SECRET ARMY / 1977–1979


 هر بخشِ این مجموعه (ارتش سری) شامل سکانسهای به یادماندنی بود که در خاطراها هک شده

اینجا ارتش سری ( کافه کاندید و ماجراهایش ) مفصل درباره سریال بحث شده

از لحاظ شخصیت پردازی هم که عالی و بی نقص بود

با اکثر شخصیتها (اصلی و فرعی) میشه براحتی ارتباط برقرار کرد و در ذهن ماندگار میشن

حتی شخصیتهای منفی هم برات دوست داشتنی اَند

سریال "در برابر باد" هم همچین ویژگی رو داشت

______________________________________________________________________

یکی از سکانسهای تاثیر گذار و ماندگار (ارتش سری) مربوط میشه به قسمت آخر (42)

تمامی شخصیتها به یادماندنی بودن و من با سرگرد راینهارت ارتباط بیشتری برقرار کردم

سرگرد هانس راینهارت (مردِ خسته)


مردی به ظاهر مغرور و جدی اما در باطن مهربان و آرام


زمانی که رادیو خبر مرگ پیشوا و تسلیم شدن آلمان رو گزارش میده

سرگرد با خیال آسوده بلند میشه و نفس راحتی میکشه (خدا میدونه تو دلش چقدر خوشحاله) مثل آبی که روی آتیش ریخته باشی

اما این آرامش دوامی نداره !

در این لحظات حساس، بدجوری (غیر قابل توصیف) دلت برای سرگرد میسوزه و چقدر متنفر میشی از فرمانده کسلر !

در واقع، کسلر با همین تعصبات نابجا، سماجت ها و تعهد بی مورد به عقاید شخصیش باعث قربانی شدن سرگرد میشه


وقتی سرگرد در دادگاه نظامی (در واقع فاقد اعتبار بود) محکوم میشه به اعدام با جوخه آتش

 پوزخندی همراه با بغض تو چشماش حلقه میزنه


شب قبل از اعدام، نگهبان یه بطری نوشیدنی به سرگرد تعارف میکنه

البته سرگرد هنوز خبر نداره که اون فرد نگهبانشِ

بعد از اینکه متوجه میشه، بطریُ به نگهبان نشون میده و میگه

پس، این بهای وجدانته ؟!

نگهبان هم با خونسردی جواب میده

نه، من وجدان ندارم، تو آلمان کی داره؟!

این سکانس به نظر من بیش از حد تاثیر گذار بود

لحظات پایانی عمر و آخرین دقایق زندگی سرگرد

زمانی که فرمانده کسلر با چهره ای از بغض، کینه و تعصب  دستور آتش میده


حالتی از یاس، ناامیدی و تاسف در چشمان سرگرد موج میزنه

شاید اون لحظه، هم برای خودش دلش میسوخت، هم برای فرمانده کسلر

کلام آخر سرگرد هم که واقعا حقیقت محض بود (همتون دیوانه اید و ابله)


به نظرم، این سکانس خیلی عالی چهره ظالم و مظلوم رو به نمایش گذاشت (تصاویر گویاست)


در پایان، سرگرد راینهارتِ دوست داشتنی چه تنها وغریبانه رفت !


با سپاس ودرود بر شما جناب بتمن اهل فن 

         چقدر خوشحال شدم که مطلبی در رابطه با سرگرد راینهارد دیدم .ارتش سری جزو سریالهایی است که من هرچند وقت یکبار حتما میبینم مخصوصا قسمتهایی که سرگرد دراون نقش داره .شخصیت پردازی قوی و جسور سرگرد در این سریال عالی بود و یکی از دلایل محبوبیتش هم همین نکته بود که میتونست در برابر ماشین ادم کش و بی احساسی مثل کسلر بایسته و اونو از کوره بدر ببره. مثل سایرین هم ازش حساب نمیبرد و دستوراتش رو اجرا نمیکرد !! همین نکته باعث میشد که شخصیت سرگرد  مخاطب را بخود جذب کند خاصه با ان دوبله زیبا و ماندگار زنده یاد "عطاالله کاملی" که باعث صلابت و شکوه بیشتر شخصیت سرگرد میشد و چقدر هم دلم بحال مردم انگلیس سوخت که سرگردشان چنین صدایی ندارد! 

 قسمتی که کسلر سعی داشت برای سرگرد به جرم دست داشتن در توتئه ترور هیتلر پاپوش درست کنه و اون رو واردار به خودکشی کنه (مثل سرگرد برانت بیچاره) دیدنی بود در اون قسمت شخصیت پردازی سرگرد در مقابل بازجویی های کسلر خیلی قوی پردازش شده بود. الان هم که آشنایی بسیار مختصری از تحلیل ساختار فیلم پیدا کردم ارتباط با  شخصیت ها و درونمایه فیلم بیشتر لذتبخشه و به این نتیجه رسیدم که احساسم از اول چندان بیراهه نبوده!!!!


سلام سوسیس! تو یه مورچه ندیدی
۱۳۹۶/۸/۲۹ صبح ۰۳:۰۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, آدری لاووا, کاپیتان اسکای, ال سید, زرد ابری, آمادئوس, جیمز باند, لوک مک گرگور, پرنسس آنا, BATMAN, Classic, مراد بیگ, شارینگهام, پیرمرد, آلبرت کمپیون, مارادونا, باربوسا, کلانتر چانس
لوک مک گرگور آفلاین
جوینده َطلا
***

ارسال ها: 220
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۶/۶/۳۱
اعتبار: 24


تشکرها : 1033
( 1810 تشکر در 217 ارسال )
شماره ارسال: #184
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

وقتی کودکی را مسخره می کنند، به خوبی خودش شک می کند. وقتی اشتباهی رخ می دهد و به او گفته می شود تو مقصر بودی، باورش می شود. مهم نیست چقدر قضاوت دیگران غیر منطقی و اشتباه باشد، کودک قادر به تشخیص اینکه آنها خودشان مقصر هستند، نمی باشد. ساعت ها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها می گذرند. آن چه رخ دادند از یاد می روند اما تمامیشان تبدیل به احساسی می شوند که انسان نسبت به خودش دارد.

راس دارتیس فیلم کودک، مرد نسبتا ثروتمندی که چیزی به چهل سالگی اش نمانده، یکی از آنهاست. او خوشبخت نیست و تیک عصبی چشمش حتی برای یک لحظه راحتش نمی گذارد. چرا که سالهاست از چیزی می گریزد، بدون آنکه سعی کند مشکلش را با آن حل کند. روزی پسر بچه ای روبه رویش قرار می گیرد. وای خدای من، همان که یک عمر از آن گریزان بود سر راهش سبز شده است.{#smilies.huh}

کودکیش به سراغش آمده است. دوباره به چشمش همان شکل است. چاق، بدقواره و دردسر ساز. موجودی که بهتر است نباشد، چون وجودش مایه ننگ است. پس از سر و کله زدن با کودکی که رهایش نمی کند، در نهایت رضایت می دهد که با وی سری به گذشته های دور بزند. اینبار این فرصت را دارد که با ذهن بزرگسال حوادث را تجزیه و تحلیل کند. او می بیند، این مشکل از بچه ها بوده که آزارش می داده اند.

وقتی راس کوچولو به همراه مادرش به خانه بر می گردد،‌ سکانس به یاد ماندنی نیز خود را نشان می دهد. آنجایی که راس بزرگسال می بیند، پدرش از سر ناراحتی به خاطر بیماری همسر، سر راس کوچولو فریاد می زند که دوباره برای مادرت دردسر درست کردی و اگر اتفاقی برایش بیفتد، مقصر تو هستی. راس کوچولو باورش می شود و از آنجا تیک عصبی چشمش خود را نشان می دهد.

اشک در چشمان راس بزرگسال حدقه می زند و کودکی را در آغوش می گیرد که یک عمر از او متنفر و گریزان بود. به وی می گوید تو مقصر نیستی، پدرت از روی غصه و نگرانی این حرف را به تو زده و چون مادرت به راستی می میرد, باورش کرده ای.

بخشش آن کودک بیگناه آرامشی به وی داد که یک عمر از آن بی نصیب بود.

کدام یک از ما این فرصت را داریم که کودکیمان را در آغوش بگیریم ؟{#smilies.heart}

سکانسی از جنس همه ما


من به شانس اعتقاد ندارم. به خودم اعتقاد دارم!
۱۳۹۶/۱۰/۴ عصر ۰۱:۴۰
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : بانو الیزا, لو هارپر, ال سید, BATMAN, پرنسس آنا, سروان رنو, مراد بیگ, جناب سرگرد, آدری لاووا, oceanic, پیرمرد, زرد ابری, کنتس پابرهنه, پروفسور, آلبرت کمپیون, باربوسا
جناب سرگرد آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 178
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۶/۵/۱۱
اعتبار: 12


تشکرها : 477
( 825 تشکر در 127 ارسال )
شماره ارسال: #185
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

درود بر همه

به نظر من یکی از فیلمهای به یادماندنی عصر ما فیلم"2001 A.I. Artificial Intelligence هوش مصنوعی" اسپیلبرگ است.

این فیلم سرشار از صحنه های زیبا و بامعنی است ولی بیادماندنی ترین سکانس آن  لحضه ایست که مونیکا (مادر) به درخواست دیوید (پسر مصنوعی)توسط فرازمینی ها بازسازی میشود و او میتواند یک روز را با مادرش که قرنهاست منتظرش بود بگذراند.

صحنه ای که دیوید قرار است شمعهای کیک را خاموش کند مادرش میگه "حالا یه آرزو بکن دیوید  هم به مادرش میگه آرزوم برآورده شده دیگه آرزویی ندارم".

و آخرین سکانس فیلم زمانی که روز به پایان میرسه و مونیکا و دیوید کنار هم میخوابن. دیوید با علاقه از آخرین لحضه هایی که مادرش در کنارشه لذت میبره و شاهد خوابیدن مادرشه برای همیشه.

صحنه های بینظیر و تاثیر گذاریه من خودم صحنه های آخر رو که میدیدم اشکام سرازیر بود.


سلام سوسیس! تو یه مورچه ندیدی
۱۳۹۶/۱۱/۱۲ عصر ۰۲:۰۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : پرنسس آنا, آدری لاووا, ال سید, oceanic, لوک مک گرگور, ژنرال, Classic, پیرمرد, مارک واتنی, سروان رنو, زرد ابری, آلبرت کمپیون, باربوسا
کنتس پابرهنه آفلاین
دوست قدیمی
***

ارسال ها: 175
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۱/۶/۵
اعتبار: 48


تشکرها : 3615
( 2942 تشکر در 125 ارسال )
شماره ارسال: #186
روزهای شراب و گلهای سرخ

همیشه به این فکر میکنم که ای کاش همه فیلمهای خوب سینمای کلاسیک را در عرض چند سال نمی دیدم. تقریبن تمام شاهکارهای سینمای کلاسیک را تماشا کردم و به ندرت فیلم کلاسیک نابی برای دیدن پیدا میکنم‌. به خصوص چند سال اخیر که فیلمهای جشنواره هایی مثل اسکار هم به شدت کسل کننده شده است، بیشتر دلم هوای فیلمهای قدیمی را می کند. در چند ماه اخیر چندین فیلم خوب کلاسیک به دستم رسید که فهمیدم همیشه میتوان به سینمای کلاسیک امیدوار بود. عشق با غریبه مطلوب، دختر روستایی و روزهای شراب و گلهای سرخ از جمله فیلمهایی بود که تماشا کردم و لذت بردم. هر چند این فیلمها شاید شاهکار به حساب نیایند اما خوب و دلچسب بودند و قول میدهم مخاطب سینمای کلاسیک از دیدنشان پشیمان نمی شود.

اما سکانسی که میخواهم درباره اش بنویسم از فیلم روزهای شراب و گلهای سرخ  است.

فیلم روزهای شراب و گلهای سرخ درباره مردی به نام جو (جک لمون) است که با دختری به نام کریستن (لی رمیک) آشنا شده و این رابطه خیلی زود به ازدواج می انجامد. جو که کم و بیش به مشروب اعتیاد دارد کریستن را در نوشیدن الکل با خود همراه میکند. در ادامه شاهد این هستیم که زندگی زیبا و آرام یک زوج دوست داشتنی با غرق شدن در باتلاق اعتیاد چگونه رو به زوال میرود. سکانس مذکور، سکانسی تلخ با بازی قدرتمند جک لمون است. جو و کریستن تلاش کرده اند که شراب را ترک کنند و زندگیشان را از نو بسازند. به همین منظور پیش پدر کریستن میروند تا از او کمک بگیرند. شبی از شبها جو با شیشه ای از مشروب پیش کریستن می آید و او را مجاب می کند به پاس اراده شان در ترک الکل، کمی شراب بنوشند با این تفکر که اراده شان را از دست نمیدهند و این فقط برای تفریح است. آنها تا پاسی از شب بیدارند و شراب مینوشند و می خندند...

وقتی شیشه به انتها می رسد جو اعتراف میکند که یک شیشه دیگر در یکی از گلدانهای گلخانه پدر کریستن پنهان کرده و با تشویق همسرش از پنجره در زیر باران به دنبال آن می رود. در گلخانه اما با آدرسی که در ذهن دارد بطری را پیدا نمیکند...

چی بود؟ ردیف چهارم... میز سوم... گلدون پنجم یا ردیف پنجم... میز سوم... گلدون چهارم یا... چی شد؟! صبر کن ببینم... قاطی نکن... از اول شروع کن... یک دو سه چهار پنج کجاست پس؟ کی اونو برداشته؟ یکی اونو دزدیده... یکی اونو دزدیده...

با استیصال و درماندگی راه میرود و همه گلدانها را می شکند تا بطری را پیدا کند. سرانجام ناامید بر زمین می افتد و گریه سر می دهد. در همین حین در بین گلدانهای شکسته چشمش به شیشه مشروب می افتد، آن را بر میدارد و بدون اینکه پیش همسرش برگردد تنها و در اوج حقارت آن را سر می کشد... این سکانس در مخاطب حس دلسوزی را توام با خشم و تاسف بر می انگیزد...

برای مخاطبی که جک لمون را در نقشهای طنازانه به یاد دارد تماشای او در غالب کاراکتر شکست خورده ی فیلمی دراماتیک و تلخ، بسیار تاثیر گذار است و هنرنمایی درخشان اوست که فیلم را اینچنین زیبا و ماندگار کرده است...


خلافِ رودخونه رو بگیر و با خودت برو...
۱۳۹۹/۳/۸ صبح ۰۶:۲۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مورچه سیاه, Kurt Steiner, لوک مک گرگور, Classic, پیرمرد, مارک واتنی, پروفسور, پرنسس آنا, سروان رنو, دون دیه‌گو دلاوگا, مراد بیگ, زرد ابری, آلبرت کمپیون, مارادونا, باربوسا, کلانتر چانس
پروفسور آفلاین
هفت خط
***

ارسال ها: 43
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۹/۲/۲۲
اعتبار: 14


تشکرها : 553
( 537 تشکر در 43 ارسال )
شماره ارسال: #187
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

 من طرفدار فیلمهای کلاسیک نیستم اما به درخواست چالش برانگیز یک دوست راغب شدم بخشهایی از فیلم کلاسیک کنتس پابرهنه رو ببینم.

یک سکانس جذاب و منحصر بفرد رقص فلامینگو برای معرفی ماریا وارگاس رقاصه (اوا گاردنر) در شروع فیلم کنتس پابرهنه هست که شاید تا آن زمان و حتی الان در نوع خودش کم نظیر باشه چرا؟

احساساتی که یک رقص ناب بر می انگیزه پیر و جوان و کودک نمی شناسه. اما پایه های خلق یک رقص ناب چیا هستند؟ صحنه، موزیک و از همه مهمتر خود رقصنده!

با اینکه حضور فیزیکی تماشاچی اصولا لازم نیست ولی اتفاقا در این سکانس رقص، حیاتیه چون شما از تمامیت رقصنده فقط در چند ثانیه نمای نزدیک دستای ظریف و انگشتهای کشیده ش و قاشقک های کوبانی رو می بینید که طول فریم رو خیلی زود طی می کنند! سپس شما ناچار هستید رقص رو در آینه چهره تماشاچیان متصور بشید. به نظرم این کار منکیه ویچ برای برخ کشیدن هنر ماریا یک شاهکاره جوریکه شاید نشون دادن خود رقص اینقدر تاثیر گذار نمی شد.

موزیک با دمیدن ترمپت آغاز می شه. سازی برانگیزاننده احساسات شورآفرین. اما یه پسربچه گارسون در تاریکی، تو خودش مچاله است شاید بخاطر استرس روز اول کارشه یا تشری از یه مشتری بداخلاق خورده

کاباره پر از مشتریهاییه که ما فقط اونا رو می بینیم و همه با شروع آهنگ چشمشون به ورود رقاصه خیره شده.

دستهای رقصان. اینجا یاد شعر سهراب سپهری افتادم؛ زندگی جذبه دستی است که می چیند- حالا باید گفت: زندگی جذبه دستی است که می رقصد و الحق این زندگی رسم خوشایندی است

و این هارمونی اتمسفر کاباره رو با موج احساسات برانگیخته تماشاچیها متلاطم می کنه و درست مثل زندگی همه تجربه های تلخ و شیرین رو با خودش داره:

شوق، غرور، حیرت

لذت، تعصب، غم و اشک ندامت

تأمل، رشک، حسرت (جوانی کجایی که یادت بخیر)

وجد، شهوت، عشق

و بالاخره آرامش و رضایتی کودکانه

خوب، یک سکانس رقص همه چیز تمام دیدید بدون رقصنده! شاهکار نیست؟!

 در این چالش به نکته جالبی رسیدم؛ دنیای مجازی صحنه رقص دستهای تک تک ماست. تنها چیزی که اینجا از هم داریم ردپاهایی است که همین دستها از خودشون بجا میذارند! پس بهتره از صحنه زندگی مجازیمون مثل فلامینگوی کنتس پابرهنه یک رسم خوشایند بسازیم.


گاهی اوقات آتش بس مهمترین بخش یک جنگ است
۱۳۹۹/۳/۳۱ صبح ۱۱:۲۵
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, کنتس پابرهنه, سروان رنو, لوک مک گرگور, زرد ابری, Kathy Day, آدمیرال گلوبال, دون دیه‌گو دلاوگا, Classic, اسکارلت اُهارا, پرنسس آنا, مراد بیگ, آلبرت کمپیون, باربوسا, مورفیوس
پروفسور آفلاین
هفت خط
***

ارسال ها: 43
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۹/۲/۲۲
اعتبار: 14


تشکرها : 553
( 537 تشکر در 43 ارسال )
شماره ارسال: #188
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

معمولا وقتی چیزی رو نداری یا از دستش دادی و یا ازت دریغش کردن می خوای هرطور شده حتی برای لحظه ای اون رو حس کنی...

بارش بارون غالبا حس خوبی از داشته ها و نداشته ها، به آدم می ده. حس طراوت، پاکی، شاعرانگی و ... و حتی عشق!

اما بارون برای من همیشه و همیشه یادآور یه حس خاص دیگه هم هست و این حس خاص رو مدیون یک صحنه از فیلمی خاص هستم؛ رستگاری در شاوشنک

سکانسی از آخرای فیلم، وقتی اندی دوفرین بعد از سوراخ کردن دیوار سلولش و نفوذ به فاضلاب زندان و پیمودن مسافت پونصد متری یعنی طول پنج زمین فوتبال در لوله ای مملو از کثافت و لجن سینه خیز به سر لوله می رسه، جاییکه زیرش یک رودخونه جریان داره و بالای سرش آسمون شب ستاره بارون نیست بلکه داره مثل سیل می باره. انگار می خواد تمام ظلم و بدبیاری ها و کابوسهای اندی رو بشوره و ببره. اندی لباسهای زندانش رو از تنش می کَنه و روح و جسمش رو به قطرات بارون می سپره و چیز نابی رو حس می کنه که مدتهاست از داشتنش محروم بوده... حس آزادی

بارون در نظرم تداعی جدال رهایی بخش اندی دوفرینه. بیگناهی که در برابر حکم غلطی که براش بریده بودن،تسلیم نشد. از هوش خودش، همت و ابتکار عملش استفاده کرد تا دوباره نعمت باارزشی رو که ازش سلب شده بود، بدست بیاره؛ آزادی رو...بله عاقبت اندی دوفرین زیر بارون آزاد شد و به رستگاری رسید.
اینجاست که باید از قول سهراب گفت:
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت

شاید زمانی برسه که نه فقط همه مردم شهر، بلکه همه مردم دنیا زیر بارون در جستجوی آزادی نباشن بلکه؛ با قطره قطره امید، صلح، دوستی و عشق که روی سر و صورتشون می باره، رستگاری رو در فردای پاک آفتابی احساس کنن.


گاهی اوقات آتش بس مهمترین بخش یک جنگ است
۱۳۹۹/۹/۷ عصر ۰۵:۵۶
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : سروان رنو, مراد بیگ, مارک واتنی, Kathy Day, کنتس پابرهنه, لوک مک گرگور, Classic, شارینگهام, کاپیتان اسکای, آلبرت کمپیون, زرد ابری, پرنسس آنا, باربوسا, مورفیوس, مموله, کلانتر چانس, ممل آمریکایی
سروان رنو آفلاین
پلیس انجمن
******

ارسال ها: 2,190
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۱/۲۶
اعتبار: 85


تشکرها : 11737
( 19655 تشکر در 1648 ارسال )
شماره ارسال: #189
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

هر چه زمان می گذرد ارزش یک فیلم خوب بیشتر نمایان می شود.

برخی فیلم ها در سکانس پایانی به اوج می رسند و گویی به ارگاسم می رسند . تخلیه هیجانات تماشاگر در اوج داستان چیزی است که فقط از یک فیلمنامه و داستان گویی قوی به دست می آید . اینکه چطور تماشاگر را در طول فیلم آماده رسیدن به آن لحظه کنی و ضربه نهایی را به احساسات او طوری وارد کنی که تا ابد آن لحظه را فراموش نکند.

 مگر چند فیلم با این پایان قدرتمند در تاریخ سینما داریم ؟ از میان هزاران فیلم ساخته شده واقعا کم شمارند:

سینما پارادیزو - کازابلانکا - روزی روزگاری در غرب - مخمصه - روشنایی های شهر - گلادیاتور - شعله -  ...

پل های مدیسن کانتی هم یکی از ابن فیلم هاست . سکانس پایانی آن از آن صحنه هایی است که کمتر کسی چشمانش نمناک نمی شود. بازی کلینت ایستوود و مریل استریپ و عشق رهگذریِ بین آنها اینقدر واقعی است که در پایان در دل مان می گوییم نرو کلینت ! مریل رو هم ببر لعنتی !

سکانس نهایی فیلم در زیر باران , بسیار زیبا و دل انگیز است. جدال درونی میان ماندن با خانواده و تعهد , یا رفتن با مردی که با او  معنی هیجان و شور زندگی را حس می کند .. آنجا که دستش را به سوی دسته ی درِ ماشین می برد تا پیاده شود اما نیرویی او را می نشاند... و دستان کلینت استوود که به نشانه خداحافظی آرام حرکت می کند ... و آخرین نگاه ها از میان شیشه ای که با قطرات باران مات شده است ...

cryyy!:heart:

 The Bridges of Madison County - پل های مدیسن کانتی


رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند .
۱۴۰۱/۲/۱۷ عصر ۰۹:۵۹
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, رابرت, مورفیوس, Emiliano, Classic, oceanic, مموله, باربوسا, کنتس پابرهنه, مراد بیگ, pari persona, شارینگهام, کلانتر چانس, لوک مک گرگور, ممل آمریکایی
شارینگهام آفلاین
کاپیتان کشتی چارمینگ مالی
*

ارسال ها: 314
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۴/۶/۱۵
اعتبار: 32


تشکرها : 4124
( 2043 تشکر در 281 ارسال )
شماره ارسال: #190
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

درود  بر دوستداران سینمای کلاسیک

ضمن عرض احترام به جیمز کان فقید،سانی خیلی پیش تر برای ما مرده بود.آن هم چه مردنی!

این سکانس را به یاد مرگ فیلمیک وی تقدیم می کنم:

https://www.aparat.com/v/Enos0/%D8%B3%DA...https://www.aparat.com/v/Enos0/%D8%B3%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%B3_%D9%82%D8%AA%D9%84_%D8%B3%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%A​F%D8%B1_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D9%BE%D8%AF%D8%B1_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%​AF%

واقعا" اقتدار خوبی داشت.

آدم یه برادر مثل سانی داشته باشه،دیگه هیچ غمی نداره!:llerr

بزن دماغشو صاف کن نامرد رو...asabi

این هم سانی بعد از احیای کارگردان!taeed

حالا  با دیدن این سکانس ،2 سوال برام پیش آمده:

1-مگر منزل دون کورلئونه ، خارج از شهر بود که سانی برای گذشتن می بایست از عوارضی عبور کند؟shakkk!

2-مگر تام هاگن چند نفر رو دنبال سانی نفرستاد تا مواظبش باشند؟

پس چرا آن حیف نون ها با تاخیر جند دقیقه ای رسیدند و هیچ کمکی نکردند؟:dodgy:

 


اونی که گفته "زندگی خالی از لذت و خوشحالی نیست."دروغ نگفته!
۱۴۰۱/۴/۱۷ صبح ۰۹:۵۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : مارک واتنی, مراد بیگ, Emiliano, کاپیتان اسکای, سروان رنو, رابرت, Classic, مورفیوس, کلانتر چانس, باربوسا, مموله, آدمیرال گلوبال
سروان رنو آفلاین
پلیس انجمن
******

ارسال ها: 2,190
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۱/۲۶
اعتبار: 85


تشکرها : 11737
( 19655 تشکر در 1648 ارسال )
شماره ارسال: #191
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

آفرین به شارینگهام به خاطر  ادای دین به سانی مرحوم :ccco

واقعا بعضی فیلم ها را آدم بعد از چند سال دوباره می بینه باز براش مفهوم تازه ای داره , مانند فیلم شاهکار پدرخوانده , که  دهها بار دیدمش و هنوز شخصیت ها و روابط شون برام جالبه ؛ مایک , کلمنزو , تام هیگان , لوکا , فرانکی , کیت , سانی , فردو , حتی اون داماد سرخونهِ بخت برگشته !

آدم یه برادر مثل سانی داشته باشه،دیگه هیچ غمی نداره!

سانی یک برادر غیرتی و زودجوش است و دشمنان از همین خصوصیت اش استفاده می کنند تا اون رو به تله بندازن. گروه های رقیب توسط همین داماد انتقامجو که از سانی کتک می خورد براش نقشه کشیدن که البته بعدها مایکل حق داماد را با یک بلیط قلابی گذاشت کف دستش !

1-مگر منزل دون کورلئونه ، خارج از شهر بود که سانی برای گذشتن می بایست از عوارضی عبور کند؟

آره . خانه بزرگ ویلایی دون کارلئونه در حومه نیویورک است. این همان خونه ای است که در پدرخوانده 2 هم مایکل با خانواده اش در اون اقامت داره و یک شب اتاق خواب اش به رگبار بسته میشه.

2-مگر تام هاگن چند نفر رو دنبال سانی نفرستاد تا مواظبش باشند؟

 بله . اما در سکانس قبلش  سانی با عجله و بدون خبر دادن به محافظ ها راه می افته و تا تام هیگان افراد رو خبر می کنه که برن دنبال اش , اون جلو افتاده و حتما تند هم می رفته !

کلا شخصیت سانی در همه جای فیلم زودجوش , تندخو و عجول است. مثلا در عروسی ابتدای فیلم دوربین خبرنگار رو می شکنه . در جلسه یا سولاتسو هم می پره وسط حرف بقیه که حتی دون کارلئونه رو عصبانی می کنه . حتی در روابط اش با زن ها هم بی طاقت و عجله ای است مثلا در سکانس عروسی , او را با یک زن , در راه پله ! در حال عشق بازی می بینیم.

سانی خوش تیپ بود و بخش مهمی از جذابیت پدرخوانده به دوش او بود. من بین پسران دون کارلئونه سانی را بیشتر از مایکل و فردو دوست داشتم.

سانی کارلئونه در پدرخوانده


رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند .
۱۴۰۱/۴/۱۷ عصر ۰۵:۵۸
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : شارینگهام, رابرت, مارک واتنی, مراد بیگ, Classic, Emiliano, مورفیوس, کلانتر چانس, باربوسا, مموله, کاپیتان اسکای, آدمیرال گلوبال, ممل آمریکایی
کلانتر چانس آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 73
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۱
اعتبار: 12


تشکرها : 1511
( 623 تشکر در 71 ارسال )
شماره ارسال: #192
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

سروان رنوی عزیز! سانی در عین این که زودجوش و عصبی بود، آدم بسیار خوش قلبی بود، نمونه اش در اون سکانسی که که به تام هیگن تیکه می اندازه که پسر واقعی دون کورلئونه نیست و بعدش به سرعت ازش پوزش می خواد.


به دوستانت نزدیک باش!به دشمنانت نزدیک تر!
۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۱۲:۵۷
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : شارینگهام, باربوسا, مارک واتنی, مموله, سروان رنو, Emiliano, کاپیتان اسکای, آدمیرال گلوبال
سروان رنو آفلاین
پلیس انجمن
******

ارسال ها: 2,190
تاریخ ثبت نام: ۱۳۸۸/۱/۲۶
اعتبار: 85


تشکرها : 11737
( 19655 تشکر در 1648 ارسال )
شماره ارسال: #193
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

(۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۱۲:۵۷)کلانتر چانس نوشته شده:  

سروان رنوی عزیز! سانی در عین این که زودجوش و عصبی بود، آدم بسیار خوش قلبی بود، نمونه اش در اون سکانسی که که به تام هیگن تیکه می اندازه که پسر واقعی دون کورلئونه نیست و بعدش به سرعت ازش پوزش می خواد.

آره. سانی مهربون بود .

اول فیلم هنگام عروسی یه جایی هست  که دوربین یک خبرنگار رو میزنه زمین و میشکنه اما بعدا از جیبش  پول دوربین رو درمیاره و جلوش می اندازه !

راستی اون مسلسلی که باهاش سانی رو در بزرگراه می زنن معروف ترین مسلسل گروه های مافیایی در دهه 30 آمریکا است و معروف بود به مسلسل تامی (مخفف تامسون ) . این اسلحه رو داخل اکثر فیلم های گانگستری اون دوران می بینید.

خصوصیت جالب ظاهری اش هم خشاب گرد اش است:

مسلسل تامی در پدرخوانده


رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند .
۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۰۶:۳۱
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : باربوسا, شارینگهام, Emiliano, مارک واتنی, کاپیتان اسکای, آدمیرال گلوبال, کلانتر چانس, Classic, تونی سوپرانو, ترنچ موزر, پیرمرد
کلانتر چانس آفلاین
مشتری کافه
*

ارسال ها: 73
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۱
اعتبار: 12


تشکرها : 1511
( 623 تشکر در 71 ارسال )
شماره ارسال: #194
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

(۱۴۰۱/۴/۲۰ عصر ۰۶:۳۱)سروان رنو نوشته شده:  

راستی اون مسلسلی که باهاش سانی رو در بزرگراه می زنن معروف ترین مسلسل گروه های مافیایی در دهه 30 آمریکا است و معروف بود به تامی (مخفف تامسون )

خصوصیت جالب ظاهری اش هم خشاب گرد اش است:

مسلسل تامی در پدرخوانده

در مورد این مسلسل مشهور لینک زیر را مطالعه بفرمایید:

سلاح محبوب خلافکاران آمریکایی !

https://www.gunsmonitor.com/12365/%D8%B3...https://www.gunsmonitor.com/12365/%D8%B3%D9%84%D8%A7%D8%AD-%D9%85%D8%AD%D8%A8%D9%88%D8%A8-%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7%DB


به دوستانت نزدیک باش!به دشمنانت نزدیک تر!
۱۴۰۱/۴/۲۱ عصر ۰۱:۳۰
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : Emiliano, سروان رنو, کاپیتان اسکای, آدمیرال گلوبال, مارک واتنی, شارینگهام, Classic, پهلوان جواد, تونی سوپرانو, فارست, ترنچ موزر, پیرمرد
فارست آفلاین
رحمه الله علیه
*

ارسال ها: 3
تاریخ ثبت نام: ۱۴۰۱/۴/۲۸


تشکرها : 5
( 22 تشکر در 3 ارسال )
شماره ارسال: #195
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

در سکانس پایانی تیراندازی هفت دلاور کالورا به کریس میگه تو برگشتی چرا ؟

جواب کریس فقط یک نگاه مصمم و محکمه بدون پلک زدن و کلمه ای !!!! " باید برمی گشتم و بهت حالی می کردم وقتی دستت را آوردی جلو و مردونه قول دادی باید پاش وایستی و من ایستادم چون مرده و حرفش "

نقل قولهای وین ( استیو مک کوئین) هم حرف نداره !! یادتون میاد ؟

بیرون شهر یک نفر رو دیدم که خودش رو انداخت رو بوته کاکتوس بهش گفتم چرا ؟ گفت فکر کردم الان وقتشه !!!!


اگر از خانواده و دوستان من خوشت نمی‌آید،مهم نیست برای من همه چیز هستند
۱۴۰۱/۶/۱۹ عصر ۱۰:۱۳
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کلانتر چانس, مارک واتنی, رابرت, سروان رنو, باربوسا, ترنچ موزر
لوک مک گرگور آفلاین
جوینده َطلا
***

ارسال ها: 220
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۶/۶/۳۱
اعتبار: 24


تشکرها : 1033
( 1810 تشکر در 217 ارسال )
شماره ارسال: #196
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

سریال جنایی حادثه ای گمشده (Kayıp) از معدود آثار ترکی است که برای بیش از حد طولانی کردنش زیاد به آن آب نبسته اند. به خاطر همین هم با وجود اینکه باز هم طولانی است از سایر آثار ترکی قسمت های به مراتب کمتری دارد. سریال بسیار پیچ در پیچ، پر تعلیق و گمراه کننده است اما اینجا تنها قرار است به سکانسی اثر گذار اشاره کنم که هیچوقت تماشایش خالی از لطف نیست.

در ابتدا زنی جوان به نام اوزلم را می بینیم که در بازداشتگاه نشسته است. به یکباره صدای باز شدن در را می شنود. کمی به عقب می نگرد و آنگاه می بینیم زن دیگری به نام لیلا وارد می شود. برای یک لحظه چشمان‌شان به هم تلاقی پیدا می کند اما هنگامی که لیلا با تعجب دستهایش را بر دهانش می گذرد، اوزلم با شرمندگی رویش را بر می گرداند. لیلا کم کم شروع به صحبت می کند و می گوید که آن چیزی را که می بیند باور نمی کند. در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شود می گوید چرا همچین کاری کردی به من نگاه کن. اوزلم اما همچنان از او رویگردان است و اشک می ریزد. موسیقی متن در انتقال احساس دو کاراکتر کمک بسزایی می کند. لیلا همچنان با غصه ادامه می دهد چطور همچنین کاری کردی مگر نمی گفتی که بهترین دوستم هستی! در اینجا موسیقی متن کمی شدت پیدا می کند.

اوزلم که همچنان گریان است از دیدن او خودداری می کند. چه می تواند بگوید. اینکه شرمنده ام تو آسیب ناخواسته بودی!!! اینکه با تو مشکلی نداشتم اما برای رسیدن به اهدافم مجبور بودم فدایت کنم!! اینکه آسیب‌هایی که به من وارد کردند مرا مجبور به اینکار کرد. آنوقت باید توضیح دهد که نه تنها اشتباهات گذشته اش باعث شده که در معرض آن آسیب ها قرار بگیرد بلکه آن اشتباهات از همان ابتدا به زندگی لیلا نیز لطمه زده بود. نه اینها را نمی توان گفت. پس سکوت و گریه و شرمندگی تنها راه ممکن در این شرایط است.

لیلا در حالی که نرده های بازداشتگاه را گرفته است فریاد می زند که تو چطور آدمی هستی. به من نگاه کن، چطور آدمی هستی تو. تا روزی که زنده ام نفرینت می کنم. نگهبان سر می رسد و سعی می کند لیلا را کنترل کرده و از آنجا دور کند اما لیلا همچنان مقاومت نشان می دهد. اوزلم در حالی که سرش را با دو دست گرفته همچنان صدای فریاد لیلا را می شنود که به او می گوید خدا لعنتت کند. تا اینکه لیلا توسط آن مرد خارج می شود.

این سکانس به همراه موسیقی متن زیبایش به زودی تمام شده و جایش را به یک سکانس حادثه ای می دهد اما آن چیزی که هنوز تمام نشده است اشکهای بیننده است. اینکه برای کدام یک باید دل بسوزاند. برای زنی که تمام عمرش باشرافت زندگی کرده و یا برای آن دیگری که زندگی اش مملو از اشتباهات مختلف بوده. اشتباهاتی که بعضاً فجایع جبران ناپذیری را رقم زده‌اند که البته لزوماً همه آنها عمدا صورت نگرفته اند اما با این وجود نمی توان آن زن را مقصر ندانست. هر جوره که به داستان نگاه کنیم اوزلم را نمی توان انسان خوبی دانست و همه موافق خواهند بود که زندان حق اوست. با این وجود بیننده به هر دو حق می دهد. این سکانس درباره ملاقات یک انسان شریف و یک جنایتکار بالفطره نیست. بلکه درباره ملاقات دو انسان است که یکی بهتر از آن یکی است اما ما قرار نیست که بی رحمانه قضاوت کنیم. ما دو انسان را مشاهده می کنیم که هر چه کرده اند باز هم لایق همدردی ما هستند.

و چه زیباتر از سکانسی که در سریال تمام می شود اما در ذهن بیننده هرگز تمام نمی شود!


من به شانس اعتقاد ندارم. به خودم اعتقاد دارم!
۱۴۰۳/۴/۲۲ صبح ۰۶:۴۱
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : رابرت, مارک واتنی, سروان رنو, Emiliano, ترنچ موزر, Classic, مراد بیگ, کوئیک, کنتس پابرهنه, دون دیه‌گو دلاوگا, پیرمرد, باربوسا
دون دیه‌گو دلاوگا آفلاین
مسافر سبزـپوش کافه
***

ارسال ها: 264
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۵/۱۲/۶
اعتبار: 33


تشکرها : 1272
( 3037 تشکر در 250 ارسال )
شماره ارسال: #197
RE: سکانسهای به یاد ماندنی

مکان‌ها خاطره می‌سازند، اگر با آن‌که دوستش داری در آن‌جا بوده باشی: یک ساحل، یک بندر، یک میدان، یک شهرک غنوده در سرمای غروب، و غروب ....

و اگر کم‌تر کلام باشد، و بیشتر شنیدن باشد.

چهره ی زن (آنوک ایمه) که خاص و غمگین و پُر از تردید است که دلنشین‌اش می‌کند؛ و صدایش که با صدای زنده‌یاد مهین کسمایی ترجمانی دقیق می‌شود از حس و حالش، که آرام و پُر از راز و رمز است و با دلتنگی و راز و رمز مکان هم‌آوا ست. در غروبی که به آهستگی و بی‌تعجیل، همراه با موسیقیِ فرانسیس لای می‌رسد و چیره می‌شود.

و زیبایی‌ پُرشکوه این لحظه، سرود ستایشی که می‌خواهی حفظش کنی، نگاهش داری برای بعدها.

و ایکاش که زمان برای این اتفاق، طولانی‌تری می‌شد تا بیشتر همراهشان می‌شدیم!

...................................

من فیلم شاعرانه و شاعرانگی در سینما زیاد دیده‌ام، ولی این سکانس از فیلم «یک مرد و یک زن» (۱۹۶۶) اثر دیگری بر من داشت!

ظاهراً جناب کلود للوش، علاوه‌بر کارگردانی، خودشان هم فیلمبردار بودند! و چه شات‌هایی! چه نماهایی!

سفری کوتاه از دریا به باران، همراه با کم‌نور شدن تدریجی فضا و مکان.


سکانس مورد سخنم را جدا کرده‌ام و در این نشانی، تقدیم دوستان علاقه‌مند به این فیلم می‌دارم.
 


اگر قرار باشد سر یک سامورایی به ناگاه قطع شود، او باید بتواند یک کار دیگر را هم به انجام برساند با موفقیّت.
۱۴۰۳/۸/۱۳ عصر ۰۹:۰۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : کنتس پابرهنه, Emiliano, سروان رنو, رابرت, Classic, کلانتر چانس, مارک واتنی, شارینگهام, Dude, مراد بیگ, BATMAN, ترنچ موزر, پیرمرد, باربوسا
ارسال پاسخ