در دوران نوجوانی مدتی در یک قهوه خانهی سنتی کار میکردم. از آن قهوهخانههای فرهنگی، هنری که بیش از صد سال دیرینگی داشت. پاتوق آدمهایی از نسلهای گذشته که نه به حکومت کار داشتند نه به رفتارها و هنجارهای مردمی وابسته بودند.
این مردمانِ خاموش، دنیای خودشان را داشتند. فشارهای روزگار سبب شده بود که سبک زندگی خودشان را پیدا کنند. در همان دوران کتاب "بیگانهای در دهکده" نوشتهی مارک تواین را میخواندم. این کتاب شیرازه باورهای مرا به هم ریخت. شیطانی که برای سرگرمی سه تا کودک برای آنها دهکدههایی کوچک میساخت و آدمهایی مینیاتوری، به آنها جان میداد، آنها را به جان هم میانداخت، جنگ درست میکرد، فاجعه میساخت و آدمهایش، یکی لنگ، یکی کور، یکی گرفتار، تنها برای سرگرمی چند تا بچه! که تماشا کنند و لذت ببرند! ... نکند ما هم یکی از مردمان همین دهکدهها باشیم!
آدمهایی که میدیدم، اسیران خاموش تن خویش بودند. یاد گرفته بودند تا دوران اسارت زندگی خویش را در این کالبد بگذرانند، به آن خو بگیرند، با دردها، رنجها و شادیهای اندکش خرسند باشند و بیصدا و تنها زندگی کنند و بمیرند. برای آنها حکومتها، قانون، پلیس، کارخانه، تمدن، عوارضی همانند سیل و زلزله بود. همانگونه که بلایای طبیعی را پذیرفته بودند تمدن را هم پذیرفته بودند. با آن چفت نمیشدند، همراستا و همداستان نمیشدند، جوری از کنارش میگذشتند که تنهاشان به تنهی تمدن و حکومت برخورد نکند و رنگ و بوی آن را هم به خود نگیرند. رسوخ کردن در دنیایشان سخت بود اما دیوارههای زمخت، سرد و سخت منش آنها را که میشکستی بهشتی بیهمتا مییافتی پر از تجربه، دانایی، آگاهی و همبستگی.
خورشید آنان و ماهشان و ستارهها و کوه و دشت و جادهاشان از جنس دیگری بود. شکارچی بودند، شاعر، نوازنده، عتیقهفروش، هیزم شکن، چوپان، درویش، معمار و گاهی دکاندار، از خاور تا باختر میانشان پیدا میشد، از یکی که مجاهد افغان بود که با روسها میجنگید تا دیگری که عراقی جان بر کفی بود که حزب بعث صدام را به ستوه آورده بود اما همگی از یک جنس بودند. آنان به سنگ، کوه، جانداران و آدمهای دیگر آسیب نمیزدند چون خود را بخشی در هم تنیده با هستی میدیدند. از آفرینش بهره میبردند اما زیادهروی نمیکردند. اینان معنای کامل انسان بودن را با خود داشتند. شوربختانه نسل چنین مردمانی فرهمند، روز به روز کمتر شده است.
چاییاشان را که مینوشیدند و کمی گرم میشدند دیگر زمانش میرسید تا سر گفتگو را باز کنی. گفتگوهای گوشه و کنار خاموش میشد و همه آمادهی شنیدن! یادم هست زمانی که یک مجاهد افغان از نبرد با بزرگترین ابرقدرت جهان آن روزگار میگفت، آرزو کردم که هر چه زودتر روسها را شکست بدهند. نگاهم کرد، نگاهی سرد و تلخ! گفت خدا نکند پیروز شویم. اگر پیروز شویم به جان هم خواهیم افتاد و روز افغانستان چون شب تار، تیره خواهد شد. آگاهی این پارتیزان از جهان پیرامونش شگفتانگیز بود!
و درسو اوزالا، از چنین مردمانی است، آگاه، جهاندیده، خویشتندار، کارکشته و باشکوه! (و چقدر جای چنین ویژگیهایی امروز تهی است.) او در دانشگاهِ روزگار درس خوانده و هزاران واحد "تجربه" را پاس کرده است. پیوند او با آفرینش، خورشید، باد، ابر، ببر، درخت، سمور، پیوندی جاودانه و دوسویه است. اگر چیزی از طبیعت برمیداری، چیزی به جایش بگذار، کُلبه نباید بی نمک و برنج بماند چون دیگری میآید، گرسنه! زندگی برای او سرگرمی نیست، تیرانداختن، شکستن بطری، خوردن و نوشیدن، خوشگذرانی نیست. سایهی مرگ همه جا هست. باید انعطافپذیر بود تا از مرگ گریخت و با زندگی درآمیخت. دو بنیاد بزرگ زندگی درسو "مروت و مدارا" ست.
فیلم سینمایی "درسو اوزالا" ارزشمندترین فیلم واقعگرایی است که تا کنون دیدهام و از آن لذت میبرم چون با وجود داشتن ساختاری دراماتیک از بودِ زندگی به دور نیست. انگار خاک آکیرا کوروساوا و درسو اوزالا را از یک جا برداشتهاند. یکی روسی و دیگری ژاپنی، اما خمیرهاشان یکی است. هر دو تنها، استوار، دارای دنیایی درونی، ژرف، پر رمز و راز و تماشایی. یکی در وحشت ندیدن و دیگری نگران از دیده نشدن! یکی مسلح به تفنگ و دیگری دوربین! برای یکی سمور پول است برای دیگری فیلم سرمایه است و هر دو در سرزمین خویش ناشناخته و غریب! در این میان درسو شانس آن را دارد که به دست مردی نظامی سرد و گرم چشیده دیده شده و به کار گرفته شود. مردی که تنهایی او را با دنیای بیرون پیوند میزند و نیز به دنیای سراسر شگفتی اوزالا رخنه میکند و به دست اوست که این رویداد مستندسازی شده و برای همیشه ماندگار میشود.
مستندسازی کلید پیشرفت است. بدا به حال مردمی که مستندسازی نشوند که اگر نشوند هر نسل باید از نو آغاز کند و تجربههای نسلهای گذشته را بارها و بارها تجربه کند و این یعنی درجا زدن! و قلم مستندساز باید قلم بزرگ علوی باشد و دوربین مستندساز دوربین آکیرا کوروساوا و در نبود چنین مستندسازانی فرهنگ در باتلاق زمان فرو میرود و ما چنین فروپاشی را بارها و بارها دیدهایم!
فیلم سینمایی "درسو اوزالا" ناب، تک دانه، پیشرو و ارجمند که برای هرکسی قابل هضم نیست اما اگر تجربهای از جنس آن داشته باشید تماشایی و تاثیرگذار است. این فیلم با وجود افت و خیز به ویژه در بخش پایانی، هرگز حس کلاسیک خود را از دست نمیدهد و به خوبی شما را در پیچ و خم ماجراهای واقعگرای خویش درگیر خواهد کرد. امیدوارم آن را ببینید و از تماشایش بهرهی فراوان ببرید.
از دوستان ارجمند همکافهای مورچه سیاه، شارینگهام، لپکی و سندباد برای پاسخ درستشان سپاسگزاریم و امیدواریم با معرفی چنین فیلمهای ارزشمندی، جلوههای تازهای از سینمای کلاسیک را بازخوانی کنیم.