حضور آنلاین اینجانب در مراسم تشییع مرحوم حمید منوچهری
پنج شنبه ی هفته ی قبل رفته بودیم تهران، منزل خویشاوندان.
صبح جمعه دو دسته شدیم؛
خانم ها به قصد خالی کردن کارت بانکی همسرانشان رفتند بازار!
ما مردها را هم راهی بهشت زهرا کردند!
بعد از زیارت مزار شهدا و سایر رفتگان، سری هم به قطعه ی هنرمندان زدیم.
به نزدیکی قطعه که رسیدیم، چند سرباز و مأمور نیروی انتظامی را دیدیم که در حال گپ زدن بودند.
از جلوی آن ها که رد شدیم،شنیدم که یکیشان می گفت:« تشییع جنازه ی این دوبلوره اس.»
من که انگار چیزی به یادم افتاده باشد، بی اختیار برگشتم و هیجان زده گفتم:«حمید منوچهری!»
از اینکه توفیقی نصیبم شده تا در چنین مراسمی حضور یابم ، قدم هایم را تندتر کردم و پا به محوطه ی قطعه ی هنرمندان گذاشتم.
در بدو ورود ، با دیدن جمعیت،متوجه شدم که مرحوم را دارند در همان قبور نزدیک به خاک می سپارند. مضافا" بر اینکه صدای مداح و سخنران ،مراحل پایانی تدفین را اعلام می کرد .
وقتی که نزدیک تر رفتم، با دیدن چهره های مشهور ،سنگینی مجلس را بیشتر احساس کردم.
خیلی دوست داشتم که به سان خبرنگاری از جزئیات مراسم فیلم و عکس بگیرم، ولی ترسیدم، یعنی بیشتر خجالت کشیدم . چون دوست نداشتم مرا بی ظرفیت و کم جنبه حساب کنند.
بنابراین تصمیم گرفتم که از روش دوربین مخفی استفاده کنم.
دوربین موبایل را به حالت فیلمبرداری فعال کردم، سپس طوری موبایل را دست گرفتم که وانمود کنم دارم با آن کار می کنم!
بعد از مرور فیلم ها ، با روش اسکرین شات عکس های مطلوب را استخراج کردم.
علی همت مومیوند ، اولین شخصیت معروفی بود که شناختم.
وقتی که به قطعه آمدم،(همان ابتدای ورود) دیدم که با چند نفر زیر سایه ی درختان ایستاده است و مراسم را تماشا می کند. همین که نزدیک تر شدم، برگشت و مرا نگاه کرد.نگاه هایمان در هم تلاقی کرد .
به گمانم داشت فکر می کرد این کدامین هنرمند برجسته ای است که از محاق هنر، به منصه ی ظهور رسیده است؟
ولی از شوخی گذشته، قیافه ام خیلی به تیپ هنرمندها نزدیک است. به خصوص با کلاه و عینکی که گذاشته بودم،تمام مرده داشتند برایم کف می زدند!
بگذریم.
عباس مطمئن زاده در ردیف صندلی ها نشسته بود.
امیرمحمد صمصامی را هم دیدم ،ولی متاسفانه ازتیررس دوربین من در رفت.
بیوک میرزایی دیر آمد و زود هم رفت!
بهترین صحنه، لحظه ای بود که استاد جواد پزشکیان را در آنجا دیدم.
خیلی دوست داشتم با ایشان حرف بزنم. ولی چه کنم با این خجالتی بودنم ،
که از بچگی با من است.
بعد از کلی کلنجار، دلم را به دریا زدم و به ایشان نزدیک شدم و...
گفتم:« استاد پزشکیان!...سلام عرض شد.»
ایشان مثل پدربزرگی مهربان با من دست داد و گفت:
« سلام عزیز دل.»
_ من یکی از بچه های دیروز هستم.ارادت دارم خدمت شما. از وقتی که کارتون رابین هود رو دیدم، عاشق صدای شما شدم.»
استاد لبخندی زد و گفت:«جدی؟»
_افتخار داشتم که شما رو زیارت کردم.ان شاءالله که 120 سال عمر باعزت داشته باشید.
_پیر شی...برقرار باشی...عمر طولانی..عمر طولانی.
با استاد خداحافظی کردم و
راضی و خوشحال؛
از این که در این جمع هنرمندان مرده، یک هنرمند زنده پیدا شد که با او چند کلام صحبت کنم.
برای حسن ختام،رفتم به مزار بزرگترین پیشکسوت عرصه ی دوبله ی این سرزمین ؛
مرحوم مغفور علی کسمایی.
فاتحه ای خواندم و تمام.