با تشكر از تمام دوستان و به خصوص منصور گرامي كه اشاره به جايي به قلب روايات و شخصيت پردازي هاي اين سريال كردند.
مختار بنا به روايات روشن تاريخي شخصي به شدت تندرو بوده. جايي خواندم كه پس از انعقاد معاهده صلح بين امام حسن و معاويه ، مختار از شدت خشم بر ايشان خنجر زده است. به اين خاطر كه از نظر او امام شرافت مسلمانان را لكه دار كرده بوده!! يعني به اين فكر نكرده كه شايد ايشان هم براي آن صلح ناخوشآيند ، دلايلي داشته باشد. مختار هم مانند اغلب اعراب زودجوش و بي فكر و متعصب و بي رحم بوده. نوع مجازات هايي كه براي قربانيان خود تعيين كرده نمودي از بي رحمي و سبعيت است. (جوشاندن در ديگ روغن ، تكه تكه كردن و مثله كردن و .... كه رفتار امثال وحشي و هند را تداعي مي كند)
انگيزه اغلب جنگهاي عرب در آن زمان نژادپرستي و كينه هاي قبيله اي بوده با سرپوشي از ادعاهاي دين خواهي. با اينكه هنوز 50 سال از حج آخر پيامبر نگذشته بوده - در آن روز آن بزرگوار به صراحت گفتند كه "تمام خون ها و افتخارات عرب امروز زير پاي من است" (هيچ ارزشي ندارد) - دوباره آن ارزشها احيا مي شود. حتي فاجعه كربلا بر خلاف تصور عامه ما - كه فكر مي كنيم حاصل رويارويي دو برداشت متفاوت از اسلام است - بيشتر حاصل كينه هاي قبيله اي بوده.
دكتر سيد جعفر شهيدي روايت مي كند :
«چنانکه گفتم من نمیدانم شعرهائی را که به یزید نسبت دادهاند از آن اوست یا نه ، اما این سه بیت را همان ابن ابیطاهر به نام او نوشته است. میگوید یزید با عصا به دندانهای حسین میزد و میگفت:
کاش بزرگان من که در بدر حاضر شدند و گزند تیرهای قبیله خزرج را دیدند امروز در چنین مجلس حاضر بودند و شادمانی میکردند و میگفتند یزید دستت شل مباد! بآل علی پاداش روز بدر را دادیم و کین خود را از آنان گرفتیم.
در این بیتها هیچ سخنی از پیغمبر و دین و قرآن در میان نیست . آنچه میبینیم تجدید خاطرهی خونهای جاهلی است. خون را بخون شستیم.
اگر مجلس به همین جا خاتمه مییافت یزید برنده بود. و یا آنچه به فرمان او انجام یافت چندان زشت نمینمود. اما زینب نگذاشت کار به این صورت پایان بیابد. آنچه را یزید شادی میپنداشت در کام او تلخ تر از زهر كرد. ..... » (قيام امام حسين - صفحه 187)
چه خوب كه منصور بزرگوار اشاره به جايي به اين محقق آزاده كردند. خوب است از كتاب ارزشمند ايشان فصل مربوط به عاقبت جنايتكاران كربلا را مطالعه كنيم كه با قلم زيبايش چنين روايت كرده :
...........
« امروز وقتی ما داستان کشتار مختار پسر ابیعبیدهی ثقفی را میخوانیم اگر سری به کتابهای حقوقی کشیده باشیم، ممکن است چنان انتقام را تا حدی خشن بدانیم و بگوئیم چرا چنان کردند؟ یکی را چون گوسفند سر بریدند یکی را شکم پاره کردند . دیگری را که تیری به فرزندی از فرزندان حسین افکنده و آن جوان دست را سپر ساخته و تیر دست و پیشانی او را شکافته بود همان کیفر دادند . دیگری را در دیگ روغن جوشان افکندند . دست و پای آن یکی را بزمین دوختند و اسبان را از روی او گذراندند. چنانکه نوشتهاند تنها در یک جا 248 تن را که در قتل حسین و یاران او شریک بودند طعمه این گونه کیفرها چشاندند.
ما این داستانها را میخوانیم و در آن نوعی قساوت میبینیم . اما باید دانست که قضاوت مردم سیزده قرن بعد دربارهی کردار پیشینیان درست نیست. دیگر آنکه چون خشم انقلاب زبانه زد معیارها دگرگون میشوند. انقلاب معمولا با خشم و قساوت همراه است، بلکه اگر خشم با انقلاب همراه نباشد، انقلاب نیست .
شمر ، عبیدالله زیاد ، عمر ابن سعد ، حفض پسر جوان او، خولی، سنان و دهها تن از سران لشکر کوفه چنین کیفرها دیدند. اما تاریخ به همین جا بسنده نکرد، این آخرین انقلاب و آخرین انتقام نبود، انقلابی از پس انقلاب دیگر پدید شد. مختار بدست مصعب ابن زبیر و مصعب به امر عبدالملک ابن مروان بقتل رسید و با هر یک از این فرماندهان گروهی و بلکه گروههائی کشته گردیدند. سر حسین ابن علی (ع) را نزد عبیدالله آوردند، سر عبیدالله را نزد مختار، سر مختار را نزد مصعب و سر مصعب پیش روی عبدالمک نهاده شد، همه این حوادث در کمتر از ده سال رخ داد.
......
سرانجام آخرین وعدهی حسین عملی گردید وقت آن رسید که آخرین صحنه هم نمایش داده شود و آن در سال هفتاد و پنجم هجرت بود.
روزی که گروهی از بزرگان کوفه در مسجد نشسته بودند مردی سر و روی پوشیده داخل شد، شمشیری به کمر بسته کمانی بدوش افکنده بیاعتنا به مردم صفها را شکافت و خود را به منبر رساند. بر منبر بالا رفت و در پلهی فرازین نشست و خاموش ماند. سکوت، باز هم سکوت! نوشتهاند یک ساعت سخنی بر لب نیاورد شاید مثل همیشه در زمان مبالغه کرده باشند. هر مقدار که بود سکوت او مردمان را به سخنهای در گوشی واداشت.
.........
وقتی سکوت همه جا را گرفت، وقتی همهی نفسها در سینهها بریده شد چهرهی خود را گشود و چنین گفت:
مرا همه خوب میشناسند من از هیچ دشواری نمیهراسم چون وقت کار شد میدانید من که هستم
مردم کوفه! به خدا من میدانم چگونه با شری روبرو شوم و چگونه از پس آن برایم و چگونه آن را کیفر دهم. چشمهائی را دوخته و گردنهائی را کشیده میبینم. سرهائی را میبینم که چون میوه رسیدهی بر شاخه سنگینی میکند و باید فوری آن را چید. خونهائی را میبینم که از عمامه تا ریشها را رنگین کرده و سرخی آن در پرتو خورشید میدرخشد! ای مردم عراق! ای کان تفرقه و نفاق! ای گروه فاسد اخلاق! من بیدی نیستم که از ین بادها بلرزم. من دستنبویی نیستم که مرا بازیچه کنید و میان انگشتان خود بفشارید ! من امتحان هوش و ذکاوت و زیرکی و درایت خود را دادهام. و تا نهایت بخوبی از عهده برآمدهام.
امیرالمؤمنین تیردان خود را پیش روی خود ریخت و یک یک آنها را زیر دندان آزمایش کرد. من از همه سختتر و دیرشکنتر بودم! مرا برای شما برگزید زیرا سالیان درازی است شما با آشوب و فتنه همآواز شده و گمراهی را پیشه ساخته و راه نافرمانی را پیش گرفتهاید! به خدا چون شاخ درخت پوست از تنتان بیرون میکشم و چون سنگ آتشزنه بر سرتان میکوبم و چون خاربن تیغهای شما را میشکنم و چون شتر غریبه که آن را از هر سو میرانند، میزنم. شما مانند مردم آن شهرید که با آرامش و اطمینان بسر میبردند، روزی آنها به فراخی میرسید ولی کفران ورزیدند و خدا لباس گرسنگی و ترس را بر تن آنان پوشانید .
.............
حجاج ابن یوسف حاکم کوفه شد. بار دیگر دستگاه تفتیش عقاید، جاسوسی ، اتهام، دستگیری، زندانی کردن، شکنجه و قتل و سرانجام حکومت اختناق براه افتاد.
آری این است سزای نامردمانی که به نعمت خدا کفران ورزند، مصلحتجویان و خیراندیشان خود را به دست خویش بکشند. از خدا رو برگردانند و شیطان را قبلهی خود سازند. » (همان ،صفحه 192-196)