"سینما در قاب ایرانی"
اولین باری بود که پا به سینما گذاشته بودم و از تماشای فیلم، شنیدن گپ و گفت ها، موسیقی، فضا، نماها، قاب بندی ها و چهره ها به وجد آمده بودم،
به وجد آمدنی نه مثل تماشای “بر باد رفته”، و نه “سرگیجه”، و نه “همشهری کین”، و نه “جاده”،
به وجد آمدنی مثلِ …، مثلِ تماشای خودم بجای شخصیت های فیلم!
مثل چیزی از درون خودم که حالا در لابلای نور و صدا، جان گرفته بود و این بار،

این بار صاحب اثر
هیچکاک نبود، فلینی نبود، جان فورد نبود، ولز نبود، …،
این بار، در قابِ تصویر به عنوان کارگردان، نام علی حاتمی نقش بسته بود.
ضرب آهنگ قوی فیلم، ادبیات اصیل ایرانی، قاب های تماشایی، قاب بندی های تکرار نشدنی!
انگار تئاتر پوست انداخته و سینما شده بود، همه ی ارزش های تئاتر را داشت اما تئاتر نبود!
همه ی ارزش های سینما را هم داشت، اما سینما را بر نمی تابید،
تو گویی سعدی است که گلستان و بوستان را به تصویر کشیده و یا رودکی چنگ از کف انداخته و دوربین به دست گرفته است، نکند که فردوسی در گوش این کارگردان شاهنامه می خواند و یا نظامی است که در کف او پنج گنج را نهاده،
آخر این که این همه هست و این همه نیست، چیست؟

حس غریبی بود! به تماشای سینما نرفته بودی! تار و پود قالی اصیل ایرانی را به تماشا نشسته بودی که رنگ به رنگ، طرح به طرح، مو به مو برایت قصه می گفت و شعر می سرود.
با چشم هایت در پرتو نور سینما، ردِ شاخه به شاخه، بوته به بوته، گل های قالی را که می گرفتی،
نشسته بر صندلی سینما، اما پا به پای حاتمی، تار و پود قالیِ فیلم را که می پیمودی و به قلب قالی، نقطه ی اوج داستان که می رسیدی، تازه باید سرت را برمی گرداندی و می دیدی که آن بالا، درست بالای دل قالی، از توی دریچه ی کوچک آپارات خانه، پنجره ای رو به آسمان وا شده است!
و دست و دل حاتمی آن بالا بود، آن بالا بالاها! پشت آن پنجره ی آبی!
او، از پشت دوربین، دستهایت را گرفته بود و پا به پای تو می آمد تا تو را به خودت برساند!

این تویی! تو! این تاریخ تو است! روان تو! فرهنگ تو! گوهر تو!…
ببین! نگاه کن!
از پشت این پنجره ی پر از شیشه های رنگ و وارنگ، کنار آن باغچه، آن فواره ی آب، آن درشکه که چرخ هایش بر سنگفرش زمین ضرب گرفته و می گذرد، او…، او که می گذرد، او که می آید، او که می رود، تویی! خودِ تو… !
*****
و علی حاتمی به من نشان داد که پدرانم، مثل من روی موکت، بزرگ نشده اند، که با گل و بته ی قالی و گلیم مشق راه رفتن داشته اند و با شاهنامه و مثنوی و شربت و سپنج و کاهو، سکنجبین و افشره ی آب انار و مزمزه کردن خنکای آب کنار جوی روان از میان خانه ی دَرَندَشت و شستن سر و صورت در حوض میان باغ، زندگی کرده اند!
آری! زندگی کرده اند!
و این همه ی چیزی بود که من بایستی می دانستم.
حالا علی حاتمی بود و من!
در جعبه ی جادوی شهرِ فرنگش خودم را و هویتم را یافتم،
این که گلستان سعدی یک کتاب آهنگینِ پر از صناعات ادبی نیست، گلستانش و بوستانش، زندگیِ جاریِ مردم این سرزمین بوده و آب رکناباد و گلگشت مصلی یک خاطره ی خیالی، توی دیوان حافظ نیست! افسانه هایی که بر زبان مردم کوچه و بازار جاری می شود، پر از دانش و اندیشه و تجربه است و خاطره هایی که در کتاب ها و دفتر ها نقش بسته اند و روز به روز کهنه تر می شوند می توانند سرمشق های خوبی برای زندگی من و تو باشند.
حاتمی سنگ هایی را که پایه های یک تمدن را شکل می دادند پیدا کرد و آنها را به شکل و صورتی دلنشین تراشید و دوباره سرِ راه ما گذاشت.
علی حاتمی آموزگار بزرگی بود!
همو که مرا و ما را به گذشته ی سرشاری که داشته ایم رهنمون شد!
او که غزل را و قصیده را و ترانه های جاری این سرزمین را به ما بازگرداند، ادبیات ایرانی را به گپ و گفت های روزانه برگرداند و کاری که هیچکس نتوانست به راستی و درستی به انجام رساند:
بازگشت ادبی!
بازگشت ادبی اما این بار در دل جعبه ی جادوی شهر فرنگ!
و ما که خیال می کردیم این جعبه فقط می تواند “کازابلانکا” را به نمایش بگذارد یا “همشهری کین” یا “بر باد رفته” را، این بار این جعبه، به دست او، با دستان ظریف و پر مهر او، آینه شد تا بجای فرنگ، گوهر فرهنگ ایرانی را برای ما به تماشا بگذارد.
**********
علی حاتمی به آرمان شهر من، آرمان شهر دانش و فرهنگ، رنگ و بویی ایرانی داد، او، در کنار فردوسی و حافظ و سعدی، در کنار سهراب سپهری و … روی دیواره های این آرمان شهر، طرح و نقش های برجسته ی ایرانی را به تصویر کشید و در پایه های این سرزمین ارزشمند، ریشه های ژرف فرهنگ ایرانی را استوار کرد تا با تمام وجودم ایرانی باشم و با همه ی وجود ایرانی بمانم!
**********
علی حاتمی دیر آمد، زود رفت!
پنجره ای به روی ما گشوده شد!
نوری تابیدن گرفت، روشنی در همه جا موج زد،
و شراره های این نور
هزار دستان، سوته دلان، مادر، کمال الملک، دلشدگان، …
همگان درخشیدند، بازیگران، موسیقی دانان، طراحان صحنه، … تماشاگران!
بعد پنجره، به ناگاه بسته شد!
شراره ها، خاموش شدند.
همه از درخشش افتادند!
همه از تکاپو افتادند!
هر کسی پی کار خود رفت!
علی حاتمی رفت!
پنجره ها بسته شد!
آسمان تعطیل شد!
**********
علی حاتمی را بشناسیم، علی حاتمی را بفهمیم، حاتمی پنجره ای را رو به گوهر ایرانی، سرشت و روح ایرانی گشوده است. پیروز باشید!
متن کامل در وب سایت شخصی کاپیتان
آرمان شهر دانش و فرهنگ